صدای بوق مکرر نشون از قطع شدن تماس داشت ولی من هنوز توی شوک حرفهای مرد غریبه گوشی به دست خشکم زده بود. طرز حرف زدنش شباهتی به آدمهای بی سروپا نداشت و یا پشت جملاتش احساسات تلافی جویانه ای به نظر نمیرسد.موجی از اعتماد پشت کلماتش بود که با صدای جذابی که از عمق گلوش برمی خواست ،تو ذهنم دانای پیری مجسم شد که از عالم غیب اسرار آینده رو فاش میکرد.
گریه سامان منو به خودم آورد. به محض اینکه بدن نرم و ظریفش رو تو بغلم گرفتم ، بوی عطر تنش رو با ولع به مشام کشیدم.دلم نمیخواست وجود پاک و بیگناهش از افکار بدی که توی سرم میچرخید کوچکترین آسیبی ببینه.ولی هرچی فکرم رو از موضوع منحرف میکردم باز پرتاب میشدم وسط یه دنیا علامت سوال و تعجب در مورد زنی که مرد غریبه ازش حرف میزد.
بار اولی نبود توی این موقعیت گیر کرده بودم.از دولت ازدواج با مرد سربه هوایی مثل علی با انواع و اقسام چالشهای زندگی زناشویی مواجه شده بودم.اما برخلاف بار اول که همه چیز رو درمورد شوهرم باور کردم،ته قلبم یه ندایی بیگناهیش رو جار میزد ولی صداش به جایی نمیرسید چون پای تبرئه عشق در میون نبود.
رفتارهای علی حاوی هیچ نکته ابهامی نبود.جدای از تغییراتی که ناشی از تجربه اول پدر شدن بود هیچ رفتار خاصی از خودش بروز نمیداد که بر اتهاماتی که بهش وارد شده بود صحه بذاره.نه مثل روزهای اول بی تفاوت و سرد رفتار میکرد و نه تظاهر به عشق می کرد.مدتی بود آلبوم روزهای زندگی منم مثل همه زندگی های سه نفره معمولی داشت ورق می خورد.تا اینکه حقیقت خیانت اول روی این شک سایه یقین انداخت و از سویی لحن آروم و نافذ مرد غریبه بدجور گریبان گیرم شد و شک دوباره مثل خوره به جونم افتاد و هر روز حس نزدیک شدن به بن بست رو بهم تلقین میکرد.
به قدری ذهنم درگیر اثبات معادله خیانت اون بود که ندونسته دست از هیاهوی اعتراض کشیدم و باز دیوار بلندی از سکوت بین ما کشیده شد. به مرور زمان تسلیم حقیقت شدم و از انبوه ابهامات و ندونسته هام بدترین فرضیه برام به اثبات رسید،اینکه علی داره بهم خیانت میکنه. روزهای آفتابی و بی دغدغه زندگی مشترکمون تیره و تار شده بود در حالیکه آخرین ستاره آرزوهامم رو به افول گذاشته بود.
هرچه از علی دست میکشیدم ، به پسرم دلبسته تر میشدم. از غالب شخصیت یه همسر وظیفه شناس درآمده بودم و فقط سعی میکردم مادر مهربونی واسه سامان باشم.جوری که با یه سرماخوردگی ساده اش سیاه روز بودم و به صدای قهقهه و غنج کودکانه اش دلم لبریز از امید میشد. وقتی به خودم اومدم دیدم از وقتی سعی داشتم علی رو نادیده بگیرم دیگه مادر شدن برام لذتی نداشت و من فقط داشتم از هجوم آزار و شکنجه روحی نزدیکانم خودم رو پشت تن ظریف و بی دفاع پسرم مخفی میکردم.
هجوم احساسات منفی تو ذهنم تبدیل شد به کابوس شبانه ای که هرچند شب یکبار سراغم میومد و آرامشم رو برهم میزد .میون کویر برهوتی که پابرهنه از یک گردباد سیاه که لحظه به لحظه بهم نزدیکتر میشد و من خسته و نفس زنان داشتم فرار میکردم ولی پاهام دیگه یاری نمیکرد و به سختی به دنبال خودم میکشیدمشون.پاهام میون ماسه های نرم فرو میرفت و قدم برداشتن معمولی هم دشوار شده بود.به پشت سرم نگاه کردم گردباد سیاه مثل هیولایی وحشتناک به طرفم میومد که وقتی دیدم کاری از دستم برنمیاد شروع به جیغ زدن کردم ولی عجیب بود صدای جیغم به گوش خودم نمیرسید. تقلا بیهوده بود هیچکس نبود ببینه دارم تو گردباد گم میشم.تو عالم رویا به این فکر میکردم که من تو این بیابون برهوت چکار میکنم.چرا از خونه و زندگیم دور افتادم…مرز رویا و واقعیت دستهای گرمی بود که دلسوزانه به سر و صورتم کشیده میشد و صدای جذاب و مردونه که به گوشم آشنا میومد.وقتی کاملا بیدار شدم از ترس بدنم میلرزید و قادر به حرف زدن نبودم.بعد از چند لحظه حیرت زده نگاهم کرد و بدون هیچ حرفی آغوشش رو به روم باز کرد.دلچسب تر از امنیتی که تو حلقه محاصره بازوهاش حس میکردم این بود که نیازم رو حس کرده بود. سرم رو به سینه اش چسبوند و با مهربونی گفت:
وقتی واسه اولین بار خانم یوسفی برام شد میترا، فکرش رو هم نمیکردم سقف خوشبختی به دست این زن روی سرم آوار خواهد شد.اونقدر به خودم اعتماد داشتم که لحظه به لحظه بهش بیشتر نزدیک شدم.میترا همیشه باهام رک و صمیمی رفتار میکرد و تو اون مدت حتی یکبار از زبونش دروغ نشنیده بودم.وقتی توی مسائل کاری چیزهای زیادی ازش یاد گرفتم و مهلکه ای که بهم کمک کرد تا ازش جون سالم بدر بردم ، بهش احساس دین میکردم.همین باعث میشد تو همه لحظه هایی که احساس تنهایی میکرد و حضورم مایه آرامشش بود کنارش باشم.توی زندگی مشترک با ندا هیچ کمبودی احساس نمیکردم و به دنیا اومدن سامان بهم انگیزه کافی داده بود تا همه تلاشم رو برای آرامش و خوشبختی زن و بچه ام به کار بگیرم.ولی بیشتر از عمل کردن ، از زندگی ایده آلم حرفش رو با میترا میزدم و همیشه ذوق زده از عشق و علاقه ای که به سامان داشتم و خجالت میکشیدم پیش دیگران بروزشون بدم، واسش حرف میزدم.
کم کم رفتارهای میترا عوض شده بود و وقتی اسم ندا و سامان رو در حضورش میبردم کمتر گوش میداد و بحث رو عوض میکرد تا اینکه کار به جایی کشید که بهم اعتراض کرد.از اینکه همه فکر و ذهنم سمت اون دوتا هست و اصلا به فکر خوشگذرونی خودم نیستم، دائم بهم خرده میگرفت.جبهه خاصی نمیگرفتم چون دیدن خنده های کودکانه سامان که دیگه منو میشناخت و با دیدنم واسه بغل کردنش دست و پا میزد،حرفهاش رو بی اثر میکرد
سعی کردم فاصله ام رو باهاش حفظ کنم ولی میترا بیشتر سعی میکرد بهم نزدیک بشه و هر روز محبتش نسبت بهم زیادتر از روز قبل میشد.عباراتی که تو حرف زدن به کار میبرد از سبک و سیاق دوستانه به سمت عاشقانه کشیده میشد و این باعث بروز وحشت تو وجودم میشد.پیامکهای عاشقانه ای که برام ارسال میکرد باعث میشد ازش خواهش کنم بیشتر مراعات شرایطم رو بکنه ولی بهم لج میکرد و به عمد رفتارهایی میکرد که مطمئن بودم برام دردسرساز خواهد شد.باز ندا به پیله تنهایی خزیده بود و همه سعی و تلاشم این بود بفهمم چه چیزی باعث آزارش هست .همه سعیم بر این بود اعتمادش رو جلب کنم تا بتونم سکوتش رو بشکنم و دلیل اون همه پریشونی رو باهام درمیون بذاره.
ولی به جای ندا،میترا پرده از راز دلش برداشت و از احساسش برام گفت.اونقدر وزنه تعهد به زندگی مشترکم به پام سنگین بود که بلافاصله سعی کردم با دلایل روشن و منطقی از شرایط خودم آگاهش کنم و حتی بهش گفتم عاشقانه ندا رو میپرستم.
با شنیدن این حرف سریع تغییر موضع داد و از حرفش برگشت و منطقی که از خودش نشون داد باعث شد با خیال راحت به رابطه کاری و دوستانه باهاش ادامه بدم و حتی صمیمانه تر رفتار میکردم و احترام بیشتری براش قائل بودم تا احساساتش خدشه دار نشه.
به زعم خودم توی چارچوب عمل کرده بودم.نه خیانتی به ندا کرده بودم و از دوستی و همکاری با میترا هم داشتم، لذت میبردم.مدت زیادی نگذشت که رابطه من و میترا به وضعیت سابق برگشت و از دلخوری و اندوه خفیفی که هرازگاهی تو چشمهاش دیده میشد اثری وجود نداشت.اعتمادی که بهش داشتم چندین برابر شده بود و هر راهنمایی که تو خرید یا فروش سهام بهم میکرد بدون چون و چرا به کار میبستم و نتیجه این شد که در عرض چند ماه سرمایه ام دوبرابر شد.میترا برام دروازه موفقیت شغلیم بود و امنیت خاطری که از وجودش حس میکردم باعث میشد رابطه کاریم رو باهاش مستحکم تر کنم.تا اینکه بهم پیشنهاد داد سرمایه گذاری توی ایران صلاح نیست و اگر دوست داشته باشم میتونیم با شراکت هم تو دبی سرمایه گذاری کنیم و وقتی شرایط مهیا شد واسه سکونت به اونجا نقل مکان کنیم.با دورنمایی که میترا برام از آینده ترسیم کرد ظرف یکسال میتونستیم به سود هنگفتی دست پیدا کنیم.بدون درنگ پیشنهادش رو قبول کردم و همه دار و ندار خودم و دوسه نفر از دوستام که بهم اعتماد کافی داشتند و پول هنگفتی در قبال چک بهم داده بودند تا واسشون سرمایه گذاری کنم رو به حساب میترا واریز کردم و وقتی تا فرودگاه بدرقه اش کردم قرار شد به محض اینکه رسید باهام تماس بگیره.تا عصر هرچی باهاش تماس گرفتم و با گوشی خاموش مواجه شدم نگرانی رو حس نکردم کم کم دلشوره به دلم راه پیدا کرد و به محض اینکه به امید اینکه هنوز توی هتلی که براش رزرو کرده بودم مشغول استراحت هست تماس گرفتم و فهمیدم میترا واسه اقامت به اون هتل نرفته دنیا روی سرم خراب شد.
تو اولین فرصت به مقصد دبی بلیط تهیه کردم و وقتی سه روز سرگردون پیدا کردنش بودم تنها سرنخی که ازش بدست آوردم این بود که با یه نقشه حساب شده میترا واسه دوساعت بعد از فرود هواپیما تو فرودگاه دبی، به مقصد انگلستان بلیط داشته و با همون پرواز به مقصد لندن از کشورامارات خارج شده بود و این نشون میداد دیگه محال بود بتونم پیداش کنم.
هضم شرایطی که پیش اومده بود به قدری دشوار بود که آرزوی مرگ میکردم.از یک طرف به خاک سیاه نشسته بودم و از طرفی نمیدونستم چطور واسه بقیه توضیح بدم که اسیر وسوسه یه زن شدم.هیچکس باور نمیکرد در پس اونهمه اعتماد رابطه خصوصی وجود نداشته.کابوس گرفتار شدن پشت میله های زندان داشت روانیم میکرد.
تنها راهی که پیش روم باقی مونده بود رفتن بود.وقتی بعد از سه روز به خونه برگشتم به حدی ندا آشفته بود که یقین داشتم انتظار واسه همراهیش بیهوده ست.دردی که ندا داشت از سهل انگاریهای من میکشید مثل تیر توی سینه ام اصابت میکرد ولی افسوس که به جز خلاص کردنش از اونهمه دردسر راه دیگه ای واسه جبران اشتباهاتم وجود نداشت.
از خودم متنفر شده بودم.از اونهمه رذالتی که در حقش روا داشتم.زندگیش رو نابود کرده بودم و دنیای آرزوهاش رو غارت کرده بودم.ضربه سیلی که به صورتش فرود آوردم چندین برابر وجود خودم رو به درد آورد.ندا باید ازم دل میکند و ترجیح میدادم ازم متنفر باشه تا اینکه سرگردون سر به هوایی های من باشه.وقتی با چشم گریون از خونه ام میرفت تاب دیدن رفتنش رو هم نداشتم.حتی فرصت پیدا نکردم یه دل سیر پسرم رو بغل کنم.دلم واسه بوی شیری که دائم از تن و بدنش به مشام میرسید تنگ شده بود.تنها بقایای باقی مونده از حس پدرانه ام چند قطعه عکسی بود که ازشون باقی مونده بود و قطعه فیلم هایی که ازش تو آرشیو موبایلم داشتم.چمدونم رو که بستم نیمی از اون یادگاریهای ندا و سامان بود که معلوم نبود دیگه بتونم حتی ببینمشون.
4 سال عذاب آور رو توی یکی از شهرهای دورافتاده مشغول کار شدم.از کار تو معدن شروع کردم ولی به 6 ماه نکشید که به طور معجزه آسایی یکی از همخدمتیهام رو دیدم.دیدن جهانبخش توی اون شهر دورافتاده فقط میتونست یک معجزه باشه.چون خوی و خصلت مردونه کردیش باعث شد دست رفاقتی که تو دستش گذاشته بودم هرگز رها نکنه.با اندک سرمایه ای شروع به کار کردیم و جهانبخش به پشتوانه ثروت بیکران پدرش سهم بیشتری واسه کار گذاشت.ولی به جبران اون تلاش و کوشش من چندین برابر بود کما اینکه همون چند ترمی که تو دانشگاه گذرونده بودم بهم کمک میکرد روابط عمومی ام نسبت به جهانبخش بهتر باشه و این میتونست خیلی به پیشرفتمون کمک کنه.تقسیم وظایف کرده بودیم و کم کم تصمیم به برداشتن یه قدم بزرگ گرفتیم و اون تاسیس بزرگترین کارخانه کاشی و سرامیک منطقه بود که از جهت مرغوبیت خاکی که داشت میتونست به موفقیت کارمون کمک کنه.زمین کارخونه رو پدر جهانبخش در اختیارمون گذاشت و قرار شد در ازای اون تو سهام کارخانه شراکت کنیم.
طرحی که به بانک ارائه دادیم بعد از یکسال تلاش و پیگیری باهاش موافقت شد و درست 4 سال بعد از اینکه شهر و دیارم رو ترک کرده بودم اولین خط تولید کارخونه به راه افتاد و حس خوبی که به بار نشستن تلاش و کوشش شبانه روزی به من و جهانبخش دست داده بود وصف نشدنی بود.کوچکترین خبری از نزدیکانم نداشتم و دلم برای دیدنشون داشت پر میکشید.وقتی برای اولین بار تمام شهامتم رو جمع کردم تا به شهر و دیارم برگردم شب قبل از سفر رو از شوق زیاد پلک روی هم نگذاشتم.
از دروازه شهر که عبور کردم دلم مثل پرنده وحشی توی سینه ام خودش رو به درو دیوار قفس میکوبید. روی نگاه کردن به چهره پیر و شکسته پدر و مادرم رو نداشتم.میتونستم به بخشش مادر امید بیشتری داشته باشم.وقتی زنبیل خرید به دست به سمت خونه برمیگشت دیگه دلم طاقت اونهمه دوری نداشت از ماشین پیاده شدم و درست جلوی درب خونه منتظر نزدیک شدن مادر شدم.طفلک پاهاش به زمین کشیده میشد وقتی به فاصله دوقدمی ام رسید سرتاپام رو با حیرت برانداز کرد و بازتاب بی رمقی دستهاش افتادن سبد خریدش به زمین و شل شدن چادرش بود که هویدا شدن باریکه سفیدی از موهای سرش باعث شد عمق عذابی رو که بهش داده بودم رو درک کنم و از خودم خجالت بکشم.
جز صدای گریه مادر و لمس صورتم با دستهای لاغر و استخونیش تا دقایقی کلمه ای ازش نشنیدم.دستهاش رو توی دست گرفتم و کف دوتا دستاش رو بوسه بارون کردم.حس وقتی رو داشتم که تو بچگیهام یه بار دستش رو رها کرده بودم و تو شلوغی خیابون اونو گم کرده بودم.دنیا برام به انتها رسیده بود ولی وقتی به کمک یه عابر پیاده مادرم رو دوباره دیدم حس میکردم دنیا رو بهم بخشیدن.اون روز دقیقا همون احساس رو داشتم.
وقتی هیجان مادرم کمی فروکش کرد بلافاصله گوشی تلفن رو برداشت و به بابام خبر برگشتنم رو داد.قلبم از هیجان داشت از جای خودش کنده میشد.همراه با شوق زیادی که واسه دیدنش داشتم یاد صحنه هایی افتاده بودم که با کمربند تنبیهم میکرد.همه دلخوشیم این بود که سربلند از میدون بیرون اومده بودم.به فاصله چند دقیقه از کنار پرده پنجره مشرف به حیاط دیدم هیجان زده و پرشتاب وارد شد ولی همچنان با صلابت و پرغرور قدم برمیداشت.چند ثانیه ای که چشم تو چشم شدیم واسه اولین بار قطرات اشکی که از گوشه چشمش سوزن زده بود و بی محابا روی محاسن خاکستریش میچکید رو دیدم.دست مردونه اش رو پیش آورد مثل بچگیهام که ازم میخواست سفت و مردونه باهاش دست بدم دستش رو فشردم خم شدم ببوسم شونه ام رو گرفت و مانع شد و به جاش منو محکم تو بغلش فشرد.سرم روی شونه های مهربونش که خم شد فهمیدم چقدر خمیده شدند.بدون اینکه سرمو از رو شونه اش بلند کنم آروم کنار گوشش گفتم:
نوشته: نائیریکا
بیا طرفداراشم جنبه ندارن .نظرمو گذاشتم . کسی دخالت نکنه داداش . :? :?
با tanhayam nagozar موافقم.
خانم فیلم نامه که نمی نویسی. اینجا یک سایت سکسی هست . چیه شر و ور 12 قسمتی تحویل کاربر می دید.
12 قسمت داستانتونو بخونید حتی 2 قسمت مفید در نمی یاد . دوستان نویسنده اینجا فکر کردن خیلی نویسنده هستند.
جمع کنید بابا. ارزش بحث هم ندارید.
نائیریکای عزیز محشر بود مثل همیشه
نه رودربایستی باهات دارم و نه میشناسمت جز در حد این داستاناما باید بگم : واقعا لذت بردم با همه وجود و انرژی زیادی ازم گرفت خوندنش هنری که کمتر داستان نویسی داره
منم از داستانی که شاخ و برگ اضافه داشته باشه و کسل کننده باشه خوشم نمیاد و نمیخونم اما تموم جزییات شیرین و لازم بودن و هر قدر طولانی میخونیم
دوستت دارم به خاطر نبوغت و ارزشی که برای خودت ، داستانت و ما میذاری و با تامل مینویسی
دوستایی که داستانای کوتاه و … میخوان اینجا زیاده همین چند داستان باب میلو بذارین برای ما
امیرزا چشمام درست میبینه خودتون هستین
خیلی خوشحال شدم
سلام ناییریکای عزیز خسته نباشی دست مریزاد
یه قسمت زیبای دیگر از داستانت رو خوندم کم کم داره از علی داستانت خوشم میاد درسته نامردیهایی کرده اما شخصیت جالبی داره
5 قلب خوشرنگ هم تقدیمت کردم امیدوارم در تمام مراحل زندگیت موفق و سربلند باشی
يعني هرروز من به اميد داستان تو ميام سرميزنم نائيريکا جون, کلي ذوق زده شدم ديدم قسمت ١٢ اومده. عااالي بود مث هميشه. ۵تا قلب ناقابل :-*
درود نائیرکای عزیز
خواندن عشق پنهانه تو بخصوص این دو قسمت اخیر حس غریبی بهم میده ، یه تجربه جدید ! خودمو تو یه سینما حس میکنم که یک فیلمو که هم زمان با دو دوربین فیلم برداری شده ، بایک فیلمنامه مشترک ولی با دو دکوپاژ از یک کارگردان مشاهده میکنم لذتی که از کشف همزمان ابهامات به انسان دست میده وصف ناپذیره و این مهم از جادوی قلم تو بر میاد.
آرزوی سلامتی برایت دارم و بیصبرانه منتظر ادامه داستانت هستم ایکاش امکان قلبهای بیشتری بود که نثارت کنم ولی چه سود که شهوانی خسیس بیشتر از پنج قلب سرخ را اجازه نمیدهد .
تا درودی دیگربدرود
داریوش
مرسی خانوم،
بیش از قسمت های قبلی لذت بردم…
احساسات متعادلی داشت، سرعت مناسبی داشت و روان تر هم نوشته شده بود تا جایی که شگفت زده شدم!
راجع به بخش علی، کما فی السابق به نظر میرسه، نویسنده دوس داره علی پشیمون باشه و از ندا به نیکی یاد کنه! (چیزی که قبلا هم گفتم) بخش اول که از قول ندا بود، خیلی رئال تر و نزدیکتر به زندگی واقعی بود. اما واسه قسمت دوم باید گفت مردی که اینقد زنش براش تحسین برانگیزه به سمتش میره… البته نسبت به قبل واقعا بهتر بود، بی تعارف!
مشکلات پیش اومده فی مابین علی و ندا رو از قول ندا کمی کم توصیف کردید، تا اونجا که من فکر کردم حالا وقتی زندگیشون با اومدن سامان گل و بلبل شد و ماجرای تلفن هم فراموش شد، ندا چشه دیگه، دعوا که نمک زندگی ه. پس برا چی ندا دوری میکنه. در حالیکه مثلا حجم زیادی از نوشته به کابوس ندا اختصاص دادید که نهایتا به آغوش علی راه پیدا میکنه که نکته مثبتی ه. البته هرکس خودش صلاح نوشته ش رو میدونه، اما شاید بهتر بود کمتر از آرایه های ادبی بهره میگرفتید و کمی سیاه نمایی میکردید!
یه چیزی رو یادم نمیاد، اونم اینه که ندا چه جوری از ماجرای مریم باخبر شد! به هر حال همون مریم شوک بزرگی ه که من خاطرم نیس بش پرداخته باشید.
و آخرین نکته، تو ویراستاری یه جاهایی رو خراب کردید!
و سپاس…
اگر خیلی بهت زور میاد چرا میخونی؟
مجبورت نکردن که؟
پس لطفا خفه شو و اراجیف بهم نباف
نائیرکا جان عالی مثل همیشه در ضمن احمقا این داستان رفع برخی از ابهامات بود از نظر من کسانیکه دوست ندارند مجبور به خوندن نیستند نائیرکا جان بهتر نیست داستاناتو یکم بلندتر کنی چون داستانا دیر آپ میشن اینجوری آدم بیشتر لذت میبره وای خدا درست میبینم؟پژمان و آمیرزا پس از سال ها ملحق شدند!!!فقط چند مدته خبری از پروازی و سپیده نیست
جناب مجدلیه
دوست قدیمی
من وقت نکردم کامنت قبلیت رو کامل بخونم فقط دیدم که بهم مواردی رو گوشزد کردین .منم به احترامتون ،نظرات قبلی خودم رو پاک کردم .ولی حالا اومدم نظر شما رو بخونم میبینم که ویرایش کردین. ازتون تشکر میکنم و حیف که کامل نخوندم .
سلام شیر جوان،
اتفاقی تو نظرات اخیر، اسممو دیدم، کلیک کردم دوباره اومدم خدمت عشق پنهان!
لطف عالی مستدام ولی سوء تفاهم شده شیر جوان. طرف صحبتم شما نبودی عزیز. با کاربری آمیرزا بودم که آواتارشون یه شیره که مسئله تا حدودی برام رفع ابهام شد و پیام رو ویرایش کردم.
شمام نظراتتونو برگردونید، مسلما نویسنده دوس داره نظر مخاطب پروپاقرصشو بدونه.
قربون داداش.
من یکی خیلی حال کردم همون بهتر خبری از سکس نبود که مثلا کیره فلانی 4 متره و کونه دختره توپول و سینه گنده با سایزه 101 داره.البته اسم این سایت شهوانیه:-Dدر کل کونیا انتقاد الکی نکنید
درود “نائیریکا” ی گرامی،
همه می دونند که من به دلیل سلیقه ی شخصی سبک نوشتاری شما را دوست دارم و از خوندن نوشته هاتون لذت می برم و از نظر شخصِ من نوشته های شما هر چند در رده ی بی نظیر دسته بندی نمی شه ولی چیزی هم کم نداره. ولی اگر بخوام به عنوان منتقد حرف بزنم نباید ذائقه و سلیقه و منهیّات شخصی خودم را لحاظ کنم پس چند تا نکته که به نظرم رسیده در ادامه عرض می کنم:
موضوع اول اینکه نوشته های شما - خصوصن در این قسمت های اخیر - بار سکسی بسیار کمی دارند . این موضوع از نظر شخص بنده هیچ ایرادی نداره ولی اگر بعضی از کاربر ها معترض باشند به خاطر فلسفه ی وجودی این سایت ، اعتراضشون به جا به نظر می رسه.
موضوع دوم طولانی بودن خیلی زیاد داستانه که البته بنده قبلن هم گفته ام تصمیم گیری در این مورد فقط به نظر نویسنده و طرح اولیه داستان که در ذهن داره بر میگرده و چه بسا تلاش برای کوتاه کردن یک طرح داستانی عالی که از ابتدا و به الذاته بلند در نظر گرفته شده باشه، از کیفیت کار خیلی کم کنه و حتّا اون را تضییع کنه ولی این امر (یعنی زیاد طولانی بودن وقسمتهای متعدد) به نوعی در این سایت خرقِ عادت و خلاف قاعده محسوب میشه و اگر فاصله ی زمانی بین ارسال قسمتهای مختلف زیاد باشه-که اینطور هم هست- خواننده سِیرِ تسلسل مطالب را از دست خواهد داد و حداقل مجبور خواهد بود هر دفعه به قسمتهای قبلی رجوع کنه.
البته یک موضوع خیلی جالب در نوشته های شما وجود داره ؛ این که تقریبن هر قسمت از قسمت قبلی روان تر و پخته تر نوشته شده و انگار که داستان با جلوتر رفتن دچار یک بلوغ و دگردیسی مثبت میشه، که امری است ستودنی.
موضوع سوم هم وجود یک اشتباه کوچک در ابتدای سطر یازدهم این قسمت است(که البته به احتمال قریب به یقین اشتباه تایپی است) .“رفتارهای علی حاوی هیچ نکته ابهامی نبود” که استنباط می کنم بهتر بود اینگونه نوشته می شد:“رفتارهای علی حاوی هیچ نکته ابهام آمیزی نبود”.
منتظر ادامه ی داستان زیبای شما هستم و آرزوی موفقیت بیش از پیش را برایتان دارم.
باقی بقایت…
نايريكاي عزيز خسته نباشي دستت طلا هميشه خرم و سرفرازباشي
خسته نباشى نائيريكا جان
ميدونم زحمت زيادى براى داستانت كشيدى و همين مسئله است كه منو وادار به كامنت دادن ميكنه و هدف، احترام و ازرش قائل شدن براى دوست و يك اثر ارزشمنده، هرچند بى نياز است ولى اولى واجب، كه عرض شد و تمام، موفق باشى.
قبل از اينكه کامنت بذارم از ته دل اميدوارم که سیل فحش ها از طرف هواداران نایریکا بطرفم سرازیر نشه, قاطعانه اعلام ميكنم روی سخنم با نایریکاس و تنها كسي که میتونه پاسخگو باشه بالطبع خود نويسندس, خسته نباشي نایریکا اميدوارم بعد از خوندن کامنتم ناراحت نشی و پای داستانت بیای بهرحال داستانه ديگه وسلیقه ای ,ممکنه يكي خوشش بياد و يكي نه ميدونم نوشتن داستان مخصوصا این قسمت با اون شرایط! کار راحتی نيست اما!!! واقعا این قسمتهای آخر کسل کنندس یه جورايي آب بستن به داستانه,شده مثه سریالهای ایرانی که واسه طولانی شدنش هزار جور آسمون و.ریسمون بهم میبافن اعتراف ميكنم قسمت قبل رو فقط چند خطش خوندم چون ديدم تقریبا تکرار مکرراته وقتی داستانت اومد و دوستان بهم خبر دادن با اشتیاق اومدم و خوندم و آه از نهادم براومد ,باز از زبان یه نفر ديگه …بازم فقط چند خط …فکر نمیکنی بهتره به اصل ماجرا بپردازی وجمع بندی کنی و تموم؟من واقعا داره يادم میره که در زمان حال چه اتفاقی افتاد تا تصادف بچه کوچولو یادمه ,بعد از اون انقدر از زبان آدم ها حرف زده شد که ديگه نميدونم چي به چیه!میتونی تمرکزت رو بذاری روی یه داستان ديگه بجای کش دادن این داستان, عذر ميخوام اگر ناراحتت كردم دوست ندارم زمانی برسه که لیست داستانها رو که میبینیم و داستان عشق پنهان اومده باشه پیش خودمون بگیم وای هنوز ادامه داره؟,نميخوام جواب بدی به کامنتم چون فقط بخاطر داستانت کاربریمو راه انداختم و باز دارم رفع زحمت ميكنم ,فقط خواستم توصیه ای بهت بکنم تا خواننده هاتو بيشتر سر شوق بیاری,ببخشيد اگر جملات دلچسب نبود حالم زیاد خوب نبود و ذهنم رو غبار گرفته نتونستم بهتر از این بنويسم موفق باشي!
نایریکای عزیز
آفرین.
خیلی قشنگ بود.
نمیدونم چطور توصیفش کنم که حق مطلب رو ادا کرده باشم.
وقتی میخوندم انگار یه فیلم رو دارم تماشا میکنم. صحنه های داستان مثل یه فیلم از جلوی چشمم رد میشدن و خودم رو تو متن جریان میدیدم.
مخصوصا اون صحنه ورود پدر به خونه رو عالی نوشته بودی.
در هر حال من تو رو یکی از بهترین داستان نویسهای اینجا میدونم و حرفای اون حسود هم تاثیری روی من و دیگردوستان نخواهد داشت.
از زحمتی که واسه نوشتن داستان زیبات کشیدی ،من به نوبه خودم تشکر و قدر دانی میکنم.
قلمت مستدام.
سایه ات کم نشه.
منتظر ادامه اش هستم.
بیصبرانه .
سلام عزيزم چقدر دير گذاشتي داستانتو .پير شرم اخه .خيلي قشنگ بود و ترو خدا زودتر بذار قسمت بعدو امتياز كاملم تقديم شد.
برخلاف بعضي دوستان من ازطولاني شدن داستان خسته نميشم, چون اين طولاني شدن به شيوه اي کاملا هنرمندانه تو اين داستان عمل شده
فکر کنم قبلا هم گفتم وقتی یک داستانی نوشته میشه ممکنه که یکی از خوندنش لذت ببره و یکی هم خوشش نیاد. اصلا اصراری نیست که بخوایم به زور چیزی رو به کسی تحمیل کنیم. به عنوان مثال من اصلا از سری داستانهای هری پاتر خوشم نیومد. به نظرم یک داستان احمقانه با سوژه ای بسیار بچگانه بود. خب این خوش نیومدن من به کجای نویسنده برخورد؟ غیر از اینه که این داستان میلیونها نسخه فروش کرد و نویسنده ش رو میلیاردر کرد؟؟
البته شاید این یک مقایسه بی خود و بی ربط باشه و دوستان بگن که چه ربطی داره؟! ولی چیزی که هست اینه که همون قدر که ممکنه کسی از این داستان خوشش نیومده باشه همون تعداد هستن کسانی که این داستان رو دنبال میکنن. البته منهم معتقدم که نباید داستان رو اینقدر طولانی نوشت که از حوصله خوانندگان خارج بشه. اما وقتی قصه ای نوشته میشه باید به یک سرانجامی برسه و نمیشه موضوعاتی که بهش پرداخته شده رو نیمه تموم گذاشت. به نظر میرسه شخص نویسنده محترم به این امر واقف باشه که سعی در جمع کردن داستان یا به زعم دوستان آب بستن داره!
درپایان اصرار برخی از دوستان رو برای ابراز مخالفتشون رو اصلا درک نمیکنم. خب نظر مخالفتون رو گفتین اشکال نداره ولی اینکه به طور عجیبی قصد تحمیل نظر خودتون رو دارین برام یه مقدار عجیبیه که البته شاید ریشه در گذشته داشته باشه…!!
سلام من
به آن پرند سپیده وشادمان
که در سپیده با نسیم
ترانه ساز می شود
سلام من
به پیچکی که صبح دست سبز او
به سوی آسمان بی کران دراز می شود . . .
ضمن تقدیر و سپاس از دوستان خوبی که با همه خستگی بازهم پا به پیج عشق پنهان گذاشتند.امیدوارم دلخسته نباشید.قبل از هر چیز بابت دو مسئله عذر منو بپذیرید.اول اینکه توی قسمت قبل نتونستم پاسخگوی مهربونی شما عزیزان باشم و مسئله دوم تاخیری که بین دو قسمت اخیر افتاد…
دوستان اگر عمری باقی بود و با امضای این حقیر دست نوشته ای روی سایت اومد،روال حضورم پای داستان مقداری متفاوت شده که امیدوارم باعث آزردگی خاطر عزیزان نشه.ولی عشق و ارادت قلبی منو به تک تک شما عزیزانم پذیرا باشید.دست مهربونتون رو میبوسم و آرزوی قلبی من سعادت و شادکامی یکایک دوستان خوبم هست.
واقعیت امر این هست که بارها و بارها چه شوخی و چه در بحثهای جدی،مفتخر به دریافت عنوان نازک نارنجی ترین و بی جنبه ترین نویسنده سایت شدم.حسب الامر ضرب المثل معروف هرچه از دوست رسد نیکوست،مدالی که به گردنم آویخته شده میبوسم و به عنوان یادگاری تو صندوقچه خاطراتم حفظ میکنم.چرا که لطف شهوانی زمانی بر من عیان شد که با هویت نائیریکا شناخته شدم.پس دوسالی که قبل از اون در رفت و آمد به سایت بودم مثل آدم خوابی بودم که شبگردیهاش رو تو سایت شهوانی میگذرونه.به حق دوستان خوبی اینجا پیدا کردم و با اینکه این دنیای مجازی شبیه عالم آرزوهاست ، ولی بین دوستانی که از دنیای حقیقی پا به اینجا گذاشتند ماهیت حقیقی خودشون رو از دست ندادند و ثمره دوستیشون حتی بیشتر از دوستان دنیای جامد بیرون هست.
بگذریم،هدف از گفتن این حرفها این بود که شاید زمانی نائیریکا مثل همه آدمهای دیگه دنیای حقیقی و مجازی ، میرنجید و یا دلگیر میشد.حتی وقتهایی شاد و شنگول بود و گاهی هم به خودش و قلمش مغرور میشد.ولی الان دیگه هیچ حسی نداره.نه دردی حس میکنه و نه خنجر طعنه و کنایه ای دلش رو به درد میاره.چون خودش از نوسان احساسات آدمها سرگیجه گرفته همه حسهای خوب و بد رو از دلش بیرون کرده و به جاش یه نهال عشق کاشته اونهم عشق حتی کسانی که دوجمله از نوشته هاش رو میخونن و دستش رو میون قصه رها میکنند چه برسه به اونایی که دوسش دارن و ذره ای غبار خستگی قدمهاشون رو مکدر نکرده.
اون چیزی که نائیریکا رو سرپا نگه داشته همین نهاله که میوه اون چشمهای منتظر دوستانش هست و اون تاب رنجش اونها رو نداره چون خودش از چشم انتظاری عجیب بیزاره…
ناییریکا جان :
سلام و عرض ادب و احترام خدمت شما و همچنین دوستان گلم چه موافق و چه مخالف
ناییریکا جان ،همون اول هم عرض کردم اینجا باندبازی بیداد میکنه رفیق
حیف به این همه زحمت که برای این داستان میکشی اما برخی دوستان که میدونم کی هستن با 10تا کاربری میان و داستان و نویسنده رو تخریب میکنن
آخه یکی نیست بگه مگه این داستان چشه که شما اینقدر تخریب میکنید و میزنید تو سر نویسنده؟
بابا به پیر به پیغمبر خیلی داستان خوبیه
خب سلیقه ها متفاوته دوستان گلم
یکی دوست داره داستانش رو کوتاه بنویسه ،نویسنده ای مث ناییریکا هم دوست داره داستانش طولانی باشه
ناییریکا یا برخی نویسنده ها دعوتنامه براتون نفرستادن که بیایید داستان این عزیز و با کامنتهای بیربطط خرابش کنید
ناییریکا جان ،اینجا قدر نشناس زیاد هستش
اینجا باندبازی حرف اول رو میزنه
چند نفر اینجا یه اکیپ تشکیل دادن که هرکس موافق با اونا بود دوست و هرکس مخالف با نظراتشون بود دشمن خونیشون میشه
پس پیشنهاد من به شما
تا همین الانشم جنگیدی با این همه ناملایمتیها
برای طرفدارات و من ثابت شده ای
این داستان با این باندبازی و این همه مزخرف کشش داستانت رو بیشتر از این نداره
پس بهتره داستانت رو در یک سایت دیگه که آدرستش رو بهت میدم بنویسی ،خدا وکیلی حتی یک توهین هم نخواهی شنید یا دید
اونجا باندبازی جایی نداره
تمام قسمت های داستانت رو هم که داری ،قسمت به قسمت بذار اونجا ،حداقل توهین نمیشنوی
اینجا فقط برای داستانهای گی و لز و محارم خوبه
داستانتم مثل همیشه زیبا بود و جذاب
موفق باشی گلم
زد ایکس
داداش !حواست باشه ها .باهات شوخی ندارما.دفعه دیگه اسم آناهیتو از دهنت بشنوم میدونم کار کنم ؟ احترام خودتو نگه دار X( X(
من نميدونم چرا بعضي داستان هاي مزخرف جزو بهترين داستان ها قرار گرفتن, اونوقت عشق پنهان بايد انقدر کم امتياز بگيره!!! يه سري اين وسط دارن خرابکاري ميکنن!!
سلام نائیریکا
خسته نباشی :)]
حقیقت نخوندم
داشتم از اینجا رد میشدم
گفتم1خسته نباشید گفته باشم.
سلام
این قسمت داستان خیلی دوست داشتم و برای اولین بار این حس بهم دست داد که کاش این قسمت به این زودی تموم نمیشد.
دست مریزاد نائیریکای نازک نارنجی :)
یادمه یکی از رمان نویسان مشهور در مورد حجم زیاد داستان میگفت:“وقتی مخاطبان داستان یا کتابی را شروع به خواندن میکنن این انتظار را دارن که حداقل خوراک یکی، دو ماهشون باشه”.
داستان عشق پنهان درسته خیلی وقته که شروع شده ،که دلیلش سریالی بودنش هست، حجمش باید طوری باشه که مخاطبان و راضی بکنه مخصوصا واسه مخاطب هایی که گزیده خوان هستند.
در هر صورت پسندیدن و علاقه یک امر سلیقه ای هست و هیچ کس نمیتونه در مورد علایق دیگری نظر بده.
تا درودی دیگر…
درود…
این قسمت بسیار زیبا بود. مخصوصا صحنه رفتن ندا از خونه… وقتی این صحنه از نگاه دو شخص اصلی داستان گذر کرد برام خیلی جالب بود که چی باعث شده علی اونطور رفتار کنه… یا ندا… ولی فکر میکنم خوب پردازش شده بود. مهمترین مشخصه داستانهای نائیریکا اینه که جملات پر از استعارات قشنگیه که ادم با خوندنش بسیار لذت میبره و افق جدیدی بر نگرشش باز میشه.
صحنه دیدن پدر و مادر هم بسیار زیبا بود. احساسات خوب پردازش شده بود و مشخصه زحمت زیادی واسه این قسمت کشیده شده. بهرحال بشخصه از خوندن داستان لذت بردم و ممنونم… البته یه سری اشکالات کوچیک هم داشت که قابل چشم پوشیه. اونم غلطهایی تو جمله بندی بود. تقریبا با خوندن این قسمت بیشتر تو روال داستان افتادم و میتونم پیش بینی کنم قراره چی بشه. دوباره باید بگم که :
مهمترین نکته بارز در مورد نوع نگارش نائیریکا اینه که جملات معمولی نیست. جملات و استعارات کاملا جدید و ابداعیه و این یه نکته مثبته که باید بیشتر روش کار بشه.
مؤید بمانید!
هانیکو عزیز:
میدونی چرا این داستان کم امتیاز گرفته؟
واسه اینکه برخی عزیزان در ظاهر یه جوری هستن و در باطن جور دیگری
واسه اینکه برخی دوستان ماشالله هر کدومشون 40تا کاربری دارن و هر داستانی که از نظرشون و هر نویسنده ای که مخالف با نظراتشون باشه رو مورد لطف قرار میدن و داستانش رو به گند میکشن و امتیاز پایین میدن
آدم واقعا ميمونه چي بگه! چه حوصله اي دارن که وقتشونو الکي هدر ميدن که بيان با چندتا يوزر امتياز داستانو بيارن پايين. خدا شفاشون بده
دختر يا پسر از رفسنجان نيست بكنميمش كف كرديم بابا چقدر اين شهر مذهبيه
یعنی جنبه خوندن یه داستانو هم ندارین.همه دارن نظر میدن زدایکس داره جر درست میکنه مشکلاتتونو خصوصی پیغام بدین داستانو خراب نکنید لطفاًاعتبار نائیرکا رو الکی کم نکنید با این بچه بازیاتون
باغیرت عزیز ممنون از ابراز لطف و محبتت.منم دلم برای صحبت با مخاطبین تنگ شده.ولی این حضور کمرنگ من دلیل بر بی اعتنایی و یا کم محبتی به دوستان نیست بلکه بیشتر از قبل واسه مخاطبین خودم ارزش قایل هستم و دلم میخواد تو فضای آزادتری نظرات خودشون رو پایین داستان بنویسند.
عزیزانم اگر خیلی از شما هر از گاهی سایت رو باز میکنید به امید اومدن عشق پنهان من با نوشتن زندگی میکنم و این انگیزه نوشتن شماها هستید.پس عجیب نیست که دلمون واسه هم تنگ بشه.
بارها خواستم دست از نوشتن بکشم و دنبال علاقمندی های دیگه زندگی ام باشم.ولی هر بار اونقدر بی حوصله و بهانه گیر می شم که ناخودآگاه برنامه ورد رو باز میکنم و به محض اینکه زیر انگشتام، عشق پنهان کلید میخوره آرامشی همه وجودم رو میگیره که حاضرم همه تبعات ناشی از حضورم تو این فضا رو بپذیرم ولی از نوشتن دست نکشم.
درسته که سایتهای دیگه ای هم هست و یا راههای دیگه ای هم واسه انتشار داستان وجود داره که حتی درقبال وقت و انرژی که برای نوشتن صرف میشه سود و منفعت مالی به همراه داشته باشه ولی تا جای من نباشید شاید درک نکنید که لذتی که نوشتن واسه دل خودت و اعتلای روحت داره بدون اینکه ردی از مادیات در اون دخیل باشه با کرور کرور اسکناس قابل مقایسه نیست.
چه بسا هر جا بین آدمها پای مادیات به میون کشیده شده دوستی ها دچار چالش شدند.چون اقتضای زندگی ما آدمها به این شکل هست که بخواهیم هم نمیتونیم مادیات رو به پای معنویات قربانی کنیم.
قبل از این هم گفتم نوشته های من حاوی حرفهای فروخورده و بغضهای نشسته تو گلوم هست.ممکنه صدای همه آدمها واسه ما خوش آهنگ و جالب نباشه ولی قرار نیست دستمون رو جلوی دهانش بگیریم تا راه صداش سد بشه.نهایت کاری که میکنیم دورتر می ایستیم تا صدا به گوش ما نخوره.فکر نمیکنم این سایت هم اونقدر کوچیک باشه که نتونیم فاصله هامون رو باهم حفظ کنیم.
دوستان هر نویسنده ای روح خودش رو مابین نوشته هاش به جا میذاره.در واقع نویسنده از اندیشه و روح خودش تو کلمات دمیده تا تونسته بازتاب ذهنش رو ارائه بده.وقتی یه نویسنده میاد واسه شعور مخاطب خودش ارزش قائل میشه و دلشوره ذهن سرگردون خواننده خودش رو داره و با این انگیزه داستان رو تموم میکنه و به سرمنزل مقصود میرسونه واسه مخاطبی که حتی نمیدونه یک درصد هم احتمال داره پیگیر باشه یا نه حرمت قائل شده.ولی متاسفانه بعضی از وقتها این حفظ حرمت متقابل نیست.
خود من سر هر قسمتی که آپ کردم ،بخصوص قسمتهای اخیر، گاهی احساس میکردم بقدری فشار روی روح و روانم وارد شده که به تعبیری حس میکردم روحم درد میکنه چه برسه به انگشتای دستم که بعد از فرستادن داستان دیگه تو اختیارم نیستند.
ولی جای تاسف اینجاست که دوستی میاد بهت میگه داری آب به داستانت میبندی که امضاش پای یک از داستانهای معتبر این سایت هست!!!
اگرچه درسته شاید اونقدر ذوق و نبوغ نویسندگی توی ایشون وجود داره که نوشتن براش مستلزم اونهمه تلاشی که من میکنم نیست.پس حتما خستگی منو درک نمیکنه.ولی همونطور که گفتم من دیگه احساساتم فراز و فرودی نداره.فکر میکنم جایگاه خودم رو گوشه ای از این سایت پیدا کردم که دیگه اهمیتی برام نداشته باشه،منو صدر مجلس دعوت کنن یا کنار درب جام باشه.ولی همه آدمها مثل هم فکر نمیکنن.
متاسفانه دوستی که خودش سردمدار تاپیک هست و ادعای فکر و ایده داره چنان دستخوش هیجان میشه که به هر دست آویزی دست میزنه شخصیت این نویسنده رو به لجن بکشه که چی بشه؟واقعا ما آدمها این روزها نگران چی هستیم؟چه لقمه ای وسط گذاشته شده که قرار باشه واسه قاپیدنش از دست هم اینطور همدیگرو آزار بدیم؟حتی اگر پای منفعتی هم درمیون باشه آیا ارزش ترور دوستی و محبت رو داره؟!
کاشکی قبل از هر اقدامی و پیش از اونکه اسیر احساسات بشیم متوچه پیامدهای ناشی از اون باشیم که صدمه ای که قرار هست به دیگری بزنیم چقدر به شخصیت و هویت خودمون لطمه وارد خواهد کرد.این روزها این مسئله اونقدر ذهنم رو به خودش درگیر کرده که دیگه سردرد گرفتم.این بود که سر همه شما رو هم درد آوردم.امیدوارم پرحرفی منو به بزرگواری خودتون ببخشید…
نائیریکا زیبایی روحت واقعا با خوندن داستانت حس میشه
منم جزو اونایی هستم که دوستت دارم به خاطر همه چیزایی که ازت گرفتم
داستان عشق پنهان مخصوصا قسمت دوازده عالی بود و با ارزش
منتظر قسمتهای بعد هستم
دلگیرم از اونایی که زیر این داستان نه انتقاد کردن که دلگیرت کردن
شاد باشی و سلامت
مامانی عزیز و مهربون
مشکل من انتقاد نیست.مشکل من خیلی فراتر از چهار خط اعتراضی هست که به نوشته هام میشه.
ادعا ندارم که بیشتر از بقیه میفهم بلکه چراهایی هست که امروزه همه بی تفاوت از کنارش رد میشن ولی من روی اونها زیاد مکث میکنم.
چرا باید تنها تصورمون از سایت آزاد و سکسی استفاده از پیش پا افتاده ترین امکانات این فضاست؟
چرا اونقدر اون بیرون به خفقان عادتمون دادن که تو این دنیای مجازی هم هرکس برخلاف نظرمون رفتار کنه سعی میکنیم بکوبیم و لهش کنیم؟
چرا باید از دوستی و یکرنگی به جای خاطره خوب،فقط پشیمونی از اعتمادی که کردیم برامون به یادگار بمونه؟
چرا باید واسه من ایرانی،به جای اصالت نژاد آریایی فقط دک و پز همنژادی از کوروش باقی مونده باشه؟
از نشان فروهر که نماد گفتار نیک و پندارنیک و کردار نیک هست فقط یاد گرفتیم نشانش رو به عنوان زینت استفاده کنیم و وقتی حرف از مردونگی کوروش به میون میاد به به و چه چه کنیم و باد به غبغب بندازیم که از تبارش هستیم.ولی دریغ که دیگه از ارزشهای والای انسانی دیگه چیزی باقی نمونده که سرلوحه درست زندگی کردن باشه…
تو مغزمون فرو کردن دروغ نگید،خیانت نکنید،تهمت نزنید طبق این حدیث نبوی.ولی دیگه خود دین و دیانت تو هاله ای از ابهام قرار گرفته و ارزشهای انسانی رو هواست…
ببخشید شرمنده از اینکه حرفهام مثل جملات قصه ام گوش نواز نیست ولی حقیقتی هست که نمیشه فراموش کرد.تقصیر خودتونه که دلتون واسه حرف زدن من تنگ شده دیگه خبر از روح سرگردون مونده من نداشتید که چطور سر خودم معطل موندم…
حرفاتم شنیدنین . حرف دل من و حتما خیلیای دیگن
سرگردونی و معطلی هم لازمه تکامله . جزیی است از زندگی
شاد باشی و موفق
ضمنا به این قسمتم 5 قلب تقدیم شد و چون این کامنتو بعد خوندن قسمت 13 گذاشتم میخوام بگم برای اون قسمتم
اگه نمیگم علتش اینه که بدیهیه
=;