فاخته! (۳ و پایانی)

1401/01/31

...قسمت قبل

"این قسمت از داستان توسط رضا روایت میشود."

سال اول دبیرستان، یه همکلاسی به اسم سامان داشتم. دو سال پشت سر هم مردود شده بود و از همه‌ بزرگتر بود. چهره‌ی پر از ریش و سیبیلش هم که سنش رو یه چند سالی حتی از سن واقعی خودش هم بیشتر نشون می‌داد. سامان و یه چند تا دیگه از بچه‌ها شوخی ناموسی با هم داشتن و همیشه از خجالت مامان‌های همدیگه در می‌اومدن.
ناگفته نمونه که این شوخی‌ها بعد از اومدن مادر سامان به مدرسه شروع شد. مادرِ سامان یه زنِ میلف ۴۰ ساله بود که از همه لحاظ جذاب بود. بعد از اون روز مادر سامان سوژه‌ی جق نصف مدرسه شد.
چیزی که این وسط عجیب بود، این بود که اکثر روزهای هفته مادر سامان می‌اومد جلو مدرسه دنبالش. همین باعث شده بود بچه‌ها به سامان لقب “سامان مامانی” رو بدن. حتی اونایی که خیلی باهاش رفیق بودن هم می‌گفتن سامان فقط با مامانش میره حموم؛ یا سامان شب‌ها بغل مامانش نخوابه خوابش نمی‌بره. یه بار سامان در جواب این شوخی‌ها گفت: “اینا که چیزی نیست من با مامانم سکس هم می‌کنم! دلتون بسوزه…”
لحنش که شوخی بود ولی محسن می‌گفت سامان جدی میگه و واقعا با مامانش سکس داره! محسن از همه بیشتر به سامان نزدیک بود و جیک و پوکشون با هم بود.

یه روز که مامان سامان اومده بود دنبالش، محسن هم باهاشون رفت! اون روز رفتار جفتشون عجیب بود و همه‌ش در گوشی باهم حرف می‌زدن و می‌خندیدن. روز بعدش هم همینطور بود و کاملا مشکوک می‌زدن. منم که با محسن صمیمی بودم، پاپیچش شدم که بگه قضیه چیه و اون روز کجا رفتن. بعد از اینکه کلی قسم خوردم و قول دادم به کسی نگم، گفت رفتم خونه‌ی سامان و سکسِ سامان با مامانش رو نگاه کردم!!
اولش فکر کردم داره شوخی می‌کنه و خالی می‌بنده، ولی کلی قسم خورد که راست میگه. حرف‌هاش عجیب و غیرقابل باور بود و هیچ جوره تو کتم نمی‌رفت. به همین دلیل تصمیم گرفتم به سامان نزدیک بشم و ته و توی این ماجرا رو در بیارم. با سامان طرح رفاقت ریختم و سعی کردم باهاش صمیمی‌تر بشم. یه مدت بعد به حدی صمیمی شدیم که خصوصی‌ترین چیزهای زندگی همدیگه رو به هم می‌گفتیم.

یه روز قضیه رفتن محسن به خونه‌شون رو ازش پرسیدم. سامان خندید و گفت: “نه اون خونه‌ خونه‌ی ماست و نه اون زن مادر من! من با این زن از طریق شهوانی آشنا شدم. یه سری فانتزی‌های عجیب و غریب داشت. عجیب‌ترینش، فانتزی سکس مادر و پسر بود. دوست داشت با پسرهای کم سن و سال‌تر از خودش سکس داشته باشه و خودش رو جای مادر اون‌ها تصور کنه. بعد از یه مدت حرف زدن تو مجازی ازم خوشش اومد و قرار شد همدیگه رو ببینیم‌. حضوری قرار گذاشتیم و آشنا شدیم. بعد از آشنایی خیلی با هم جور شدیم و هفته‌ای چند بار با همدیگه سکس می‌کردیم. تو سکس‌هامون هم وانمود می‌کردیم که مادر و فرزندیم. یه مدت به همین شکل گذشت.
تا اینکه یه روز بهم گفت دوست داره بقیه من رو واقعا پسرش بدونن، به همین دلیل می‌اومد جلو مدرسه و از من می‌خواست که اون رو مادرم معرفی کنم. از اونجایی هم که من مادر ندارم و این قضیه مشکلی برام درست نمی‌کرد، قبول کردم و پیش شما اون رو مادرم معرفی کردم. یه مدت حرف‌هایی که شما در موردش می‌زدین رو بهش می‌گفتم و لذت می‌برد. همین کافی بود که یه فانتزی دیگه رو تو وجودش کشف کنه. خلاصه پا پیچ شد که دوست دارم جلو چشم یکی از دوست‌هات با همدیگه سکس کنیم. اولش مخالفت کردم، ولی بعدش که بهش فکر کردم، دیدم جالب میشه و قبول کردم. اون زمان قابل اعتماد‌ترین دوستم محسن بود. اینجوری شد که قضیه رو به محسن گفتم و ادامه‌ی ماجرا…”

ماجرای عجیبی بود و شبیهش رو نه دیده بودم و نه شنیده بودم. یه جورایی به سامان حسودیم شد. گاهی اوقات خودم رو جای اون تصور می‌کردم و حسرت می‌خوردم.
یه روز با خودم گفتم جای سامان که نمی‌تونم باشم ولی جای محسن چرا! اینجور شد که به سامان گفتم دوست دارم سکس تو و مامانت رو ببینم. سامان گفت من مشکلی ندارم، با مامانم حرف می‌زنم و اگه اونم اوکی بود می‌ریم تو کارش. چند روز بعد سامان اوکی رو گرفت و قرار شد برم و سکسشون رو ببینم.
چند روز بعد، بعد از مدرسه با سامان رفتیم خونه‌ی اون زن و سکسش با سامان رو نگاه کردم. تو سکس همدیگه رو “مامان” و “پسرم” صدا می‌زدن و سکسشون به شدت شهوتناک بود. به حدی که تا چند ماه با فکر کردن به سکس سامان و مامان قلابیش خودارضایی می‌کردم. اون زن به حدی سکسی و شهوتی بود که هنوزم که هنوزه با فکر کردن بهش تحریک میشم…

اون ماجراها، شوخی‌های ناموسی و رابطه‌ی سامان با مامان قلابیش باعث شده بود یه سری خاطرات مرده‌ی قدیمی تو ذهنم زنده بشن! خاطراتِ تلخ رابطه‌های مخفی مامانم… که من شاهد تک به تکشون بود!
بچه که بودم با مامانم می‌رفتیم پارک. همین که من مشغول بازی می‌شدم یه آقایی کنار مادرم می‌نشست و خیلی گرم با همدیگه حرف می‌زدن. بعد از یه مدت دیگه سوار ماشین اون مرد می‌شدیم و با همدیگه می‌رفتیم بیرون. اون مرد خیلی باهام خوب رفتار می‌کرد و همیشه برام خوراکی و اسباب بازی می‌خرید. اسمش نوید بود. جوری شده بود که بعد یه مدت خودم به مامانم می‌گفتم بریم پیش نوید! یه مرد خوشتیپ پولدار بود که خیلی از پدرم سر تر بود.
با اینکه اون موقع‌ها بچه بودم و چیزی از خیانت و این داستانا نمی‌دونستم ولی مادرم و نوید همیشه تاکید می‌کردن که چیزی به بابام نگم؛ و همیشه با خریدن خوراکی و اسباب‌بازی یه جورایی بهم باج می‌دادن که لوشون ندم. منم که کلا تو دنیای کودکانه‌ی خودم سیر می‌کردم و کاری به کارشون نداشتم.

چند ماه به همین روال گذشت…
یه روز صبح بعد از رفتن پدرم، برای اولین بار نوید اومد خونه‌مون. یه ماشین کنترل‌دار و کلی خوراکی برای من و یه دسته گل برای مامانم خریده بود. منم که طبق معمول ذوق کرده بودم، سریع رفتم بیرون که پز ماشینم رو به دوست‌هام بدم. بعد از اینکه ماشینم رو به تموم بچه‌های محل نشون دادم، برگشتم خونه که خوراکی‌هارو ببرم بیرون و با دوستام بخورم. وقتی اومدم خونه مامانم و نوید تو پذیرایی نبودن. در اتاق خواب بسته شده بود و حدس زدم اونجا باشن. سریع به سمت اتاق خواب رفتم که واکنش دوستام رو برای آقا نوید و مامانم تعریف کنم. وقتی در رو باز کردم با صحنه‌ی عجیبی رو به رو شدم. مامانم لخت رو تخت خوابیده بود و نوید هم بین پاهاش خوابیده بود. مامانم ناله می‌کرد و نوید خودش رو بین پاهای مامانم تکون می‌داد. با شنیدن صدای در و دیدن من دستپاچه شدن و سریع پتو رو روی خودشون کشیدن. با دیدن اون صحنه ترسیدم و ناخودآگاه گریه‌م گرفت. مامانم بلند شد که بیاد سمتم ولی من دویدم و از خونه زدم بیرون.
یادمه تو کوچه‌ها راه می‌رفتم و زار زار گریه می‌کردم. ولی نمی‌دونستم چرا! نه می‌دونستم سکس چیه و نه خیانت، ولی با دیدن اون صحنه حس بدی گرفتم. حسی که فقط با گریه می‌تونستم نشونش بدم…

چند سال گذشت. با اینکه مادرم سعی می‌کرد رابطه‌ش رو با نوید مخفی نگه داره ولی من می‌دونستم هنوز با نوید رابطه داره و چند بار دیگه مچشون رو گرفتم. با این حال چیزی به پدرم بروز ندادم و تو دلم نگهش داشتم. ولی یادآوریش و فکر کردن بهش همیشه برام آزار دهنده بود.
چهارده سالم که شد پدر و مادرم از هم جدا شدن. پدرم کارگر بود و چند ماه بعدش رفت عراق که اونجا کار کنه و برای آینده‌ی من پول پس انداز کنه. مامانم هم به یک سال نرسیده با نوید ازدواج کرد. به خاطر شرایط پدرم، من پیش مادرم زندگی می‌کردم. هرچند پدرم راضی نبود، ولی این به نفع همه بود. نوید به خاطر اینکه پاچه نگیرم و تو دست و پاشون نباشم حسابی از جیبش مایه میذاشت و من رو ساپورت می‌کرد. با اینکه همه جوره تامین بودم ولی اون حس تلخ و آزار دهنده همچنان باقی بود.

بعد از جریانات سامان یه حس جدیدی تو من به وجود اومد. مرور خاطرات تلخ بچگی دیگه برام آزار دهنده نبود و برعکس باعث تحریکم میشد. از یه جایی به بعد دیگه به اون خاطرات فکر می‌کردم که باهاشون خودارضایی کنم. تو پورن‌هاب دنبال فیلم‌هایی با تگ مامان میگشتم و مامانم رو جای بازیگر زن تصور می‌کردم.
چند ماه گذشت و این حس، قوی و قوی‌تر شد. یه حس کاکولد گونه. دوست داشتم یکی جلوی چشمم با مادرم سکس کنه! اوایلش این حس فقط یه فانتزی بود و بعد از خودارضایی عذاب وجدان می‌گرفتم و به خودم قول می‌دادم که دیگه همچین فکرایی نکنم. ولی چند ساعت بعد دوباره می‌اومد سراغم و دوباره همون آش و همون کاسه.
دیگه خودارضایی جواب نمی‌داد و سعی کردم پام رو جلو تر بذارم! می‌خواستم دوباره سکس مامانم با نوید رو ببینم!

نوید نمایشگاه اتومبیل داشت، ظهرها برمیگشت خونه و چند ساعت بعد برمی‌گشت نمایشگاه. می‌دونستم اگه اون چند ساعت رو خونه نباشم، ممکنه مامانم و نوید سکس کنن. پس تصمیم گرفتم از خونه بزنم بیرون. ولی قبلش یه برنامه‌ی فیلم‌برداری مخفی دانلود کردم و گوشیم رو تو اتاق جاساز کردم. به طوری که تختخواب کاملا تو دید باشه.
اون چند ساعت استرس زیادی داشتم، هم برای دیدن سکس مامانم و هم می‌ترسیدم که گوشی‌ای که جاسازی کردم لو بره.
چند ساعت گذشت و برگشتم خونه. ظاهرا همه چی اوکی بود. مامانم تو آشپزخونه بود و نوید هم رفته بود نمایشگاه.
رفتم تو اتاق و گوشیم رو برداشتم. گوشی تکون نخورده بود و سر جای خودش بود. سریع رفتم تو اتاقم و در رو بستم. رو تخت دراز کشیدم و فیلم رو پلی کردم. از شدت استرس دست‌هام یخ زده بود. فیلم رو زدم جلو تا اونجا که نوید وارد اتاق شد. رفت رو تخت دراز کشید و مشغول گوشیش شد. چند دقیقه بعد مامانم هم وارد اتاق شد و در رو بست. کنار نوید دراز کشید و مشغول حرف زدن شدن. چند دقیقه بعد مامانم بلند شد و رو شکم نوید نشست. تو همون حالت شروع کردن به لب گرفتن. از اونجا به بعد حس عجیبی تموم وجودم رو گرفت. یه حسی که تموم حس‌هارو تو خودش داشت؛ شهوت، نگرانی، پشیمونی، لذت، خیانت، عذاب وجدان، استرس و شرمندگی… ولی اونی که از هم قوی‌تر بود شهوت بود. کیرم سیخ شده بود و خیس شدن شورتم رو حس کردم.
بعد از چند دقیقه لب گرفتن، مامانم شلوار نوید رو تا زانو پایین کشید و شروع کرد به ساک زدن. نوید موهای مامانم رو تو دستش جمع کرده بود و تو دهنش تلمبه میزد. چند لحظه بعد نوید گفت کافیه، مامانم بلند شد و ساپورت و شورتش رو یکجا درآورد. دیدن کس و کون لخت مامانم، من رو به اوج لذت رسوند. فیلم رو استپ کردم و رو تن مامانم زوم کردم. دستم رو کردم تو شلوارم و شروع کردم به مالیدن کیرم و ادامه‌ی فیلم رو پلی کردم. مامانم تو همون حالت نشست رو کیر نوید و شروع کرد به بالا و پایین شدن. ناله‌های مامانم و نفس‌های نوید کل اتاق رو برداشته بود. چقدر اون صداها برام آشنا بود! بارها صدای ناله‌های مادرم رو زیر یه مرد غریبه شنیده بودم. تلمبه‌های نوید تو کُس مامانم شدت گرفت. با دیدن اون صحنه به اوج لذت رسیدم و تو شلوارم ارضا شدم… نفس نفس میزدم و مات مبهوت به صفحه‌ی گوشی خیره شده بودم. بعد از خروج آخرین قطره‌ی منی دوباره تموم اون حس‌ها سراغم اومدن. البته این بار سراغی از شهوت نبود و پشیمونی از همه قوی‌تر بود. سریع فیلم رو قطع کردم و چشم‌هام رو بستم. اون حس تلخ بچگی رو دوباره احساس کردم، اما این‌ بار تلخ تر از قبل. بغض گلوم رو گرفت. مثل همون روزی که تو کوچه زار میزدم دوباره گریه کردم. با این تفاوت که این بار میدونستم چرا!

همون تلخی و پشیمونی کافی بود که همون روز فیلم رو حذف کنم. ولی زهی خیال باطل! مدام اون فیلم تو ذهنم تکرار میشد و دوباره به سمت اون حس و لذت کاکولدی کشیده میشدم. دوباره فکرهای سکسی و پورن و خودارضایی با فکر مامان…
روزای سختی بود. یه سال گذشت و من همچنان تو اون افکار غرق بودم. ولی من این رو نمی‌خواستم. نمی‌خواستم یه آدم بی‌غیرت و کاکولد باشم. نمیخواستم این حس لعنتی آینده‌ام رو تحت تاثیر قرار بده.
به همین دلیل تصمیم گرفتم جدا بشم. از مادرم، نوید، اون خونه و هرچی که منو یاد گذشته و اون چیزها میندازه.
با پول نوید یه خونه مجردی گرفتم و تصمیم گرفتم تنها زندگی کنم. تنهایی سختی‌های خودش رو داشت، ولی تا حدودی کمک می‌کرد و کم کم داشتم از اون فانتزی دور می‌شدم.
با خودم فکر کردم و گفتم شاید اگه با کسی وارد رابطه بشم وضعیتم بهتر بشه. به سفارش یکی از دوست‌هام عضو سایت شهوانی شدم و سعی کردم یه پارتنر سکسی پیدا کنم.

ولی دنیای شهوانی و آدماش عظیم‌تر و عجیب‌تر از این حرف‌ها بود. بعد از ورود به شهوانی فهمیدم من تنها نیستم. اونجا پر بود از آدم‌هایی شبیه به من. آدم‌هایی که نسبت به مادر و خواهر و همسراشون بیغیرت بودن. دقیقا اونجا بود که قبح گناه برام ریخت. اونجا بود که با خودم گفتم: “پس این حسی که من دارم طبیعیه و خیلی‌ها شبیه منن!”
اون اوایل فقط تاپیک‌های بی‌غیرتی رو دنبال می‌کردم و با تصور‌ات ذهنیم جق می‌زدم. ولی کم کم به سمت تبادل عکس کشیده شدم. با یه پسر آشنا شدم که اون هم شبیه من بود. هر چند مدت یه بار عکس‌های مامان‌هامون رو برای هم میفرستادیم و با حرف زدن در موردشون همدیگه رو تحریک می‌کردیم. ولی قضیه به همینجا ختم نشد و پام رو فراتر از اینها گذاشتم.
یکی از کاکولدهای سایت در مورد یه گروه تلگرامی حرف می‌زد. گروهی که تموم ممبر هاش کاکولد هستن و اونجا آزادانه از فانتزی‌هاشون حرف می‌زنن. بعد از اینکه کاکولد بودنم رو بهش ثابت کردم من رو تو اون گروه اد کرد. یه گروه سی نفره بود به اسم “بیغیرت‌ها”…
دیگه خودمم صفت بیغیرت رو پذیرفته بودم و از اینکه بیغیرت خطابم میکردن لذت میبردم. دیگه حتی اون یه ذره عذاب وجدان و پشیمونی‌ای هم که داشتم نمونده بود و تو منجلابی که برای خودم ساخته بودم غرق شدم…

دقیقا تو تاریک‌ترین روزهای زندگیم با نارین آشنا شدم. تو شهوانی دو تا اکانت داشتم و نارین از اکانتی که توش بیغیرت بودنم رو جار میزدم بی خبر بود. اون اوایل فقط با همدیگه چت میکردیم. ولی کم کم به هم نزدیک شدیم و رابطه‌مون جدی‌تر شد. هرچی به نارین نزدیک‌تر میشدم از فانتزی‌هام دورتر می‌شدم.
دیگه از یه جایی به بعد تصمیم گرفتم بخاطر نارین هم که شده این فانتزی رو کنار بذارم. که خب موفق هم بودم و یه مدت اصلا خبری از حس بیغیرتی نبود.
تا اینکه نارین بخاطر اختلاف با خانواده‌ش فراری شد و پیش من اومد. اومدنش مثل آبِ رو آتیش بود و با اومدنش کلا اون حس بی غیرتی از سرم پرید. نارین قشنگ‌ترین و مهربون‌ترین و خواستنی‌ترین دختری بود که تو عمرم دیده بودم. مهم‌تر از این عشقی بود که بین من و نارین بود. جفتمون از خانواده‌هامون فراری بودیم و برای همدیگه مرهم شده بودیم. تمومِ نارین برای من بود و تمومِ من برای نارین. روز به روز رابطه‌مون عمیق‌تر و شیرین‌تر میشد…

همه‌چی اوکی بود، تا اینکه سکس‌هامون حالت خسته کننده به خودش گرفت و حس کردم به هیجان نیاز دارم. نیاز به هیجان دوباره من رو سمت شهوانی کشوند. یه جرقه تو شهوانی کافی بود که دوباره اون حس لعنتی بیاد سراغم. سعی کردم افکاری که تو ذهنم هست رو نادیده بگیرم و بهشون بال و پر ندم. ولی وقت‌هایی که با نارین سکس می‌کردم ناخواسته افسار ذهنم از کنترلم خارج میشد و چیزهایی رو که نباید تصور کنم، تصور می‌کردم.
از اونجا به بعد همیشه تو سکس‌هامون، سکس نارین با یکی دیگه رو تصور می‌کردم و با اون ذهنیت ارضا می‌شدم. بعد از ارضا دوباره آدم می‌شدم و شروع می‌کردم به سرزنش کردن خودم. تو درونم همیشه با خودم جنگ داشتم و آرامشم ازم سلب شده بود. عصبی و پرخاشگر و شکننده شده بودم. اونقدر فشار روم بود که از یه جایی به بعد گفتم گور بابای عشق و عاشقی!
این حس به حدی تو ذهنم ریشه کرده بود که وسوسه شدم قید عشق و عاشقی با نارین رو بزنم و پیشنهاد نفر سوم رو بهش بدم. اون روزها اونقدر وقیح و ترسناک و بی‌رحم شده بودم که حتی حاضر بودم عشقم رو از دست بدم ولی اون فانتزی رو تجربه کنم…

ولی بیشتر که فکر کردم، دیدم میتونم یه کاری کنم که نه سیخ بسوزه و نه کباب. هم اون فانتزی رو تجربه کنم و هم نارین رو از دست ندم. کلی فکر کردم. ترفندهایی رو که از گروه “بی غیرت‌ ها” یاد گرفته بودم رو مرور کردم. بعد از کلی فکر کردن و کلنجار رفتن با خودم و عقلم یه نقشه به ذهنم رسید. ولی برای عملی کردنش به یه نفر سوم نیاز داشتم. نفر سومی که هم پایه باشه، هم قابل اعتماد باشه و هم بتونم کنترلش کنم. اولین اسمی که به ذهنم رسید سامان بود! دورا دور ازش خبر داشتم و میدونستم که مجرده.
به بهونه‌ی دلتنگی بهش نزدیک شدم و دوباره باهاش صمیمی شدم. ولی از زندگیم و وجود نارین چیزی بهش نگفتم.
چند هفته گذشت. از انتخاب سامان مطمئن شده بودم و تصمیم گرفتم که نقشه‌م رو عملی کنم. یه روز بهش گفتم: “یه موضوعی هست که باید باهات در میون بذارم و به کمکت احتیاج دارم.”
سامان گفت: “تو جون بخواه داداش.”
گفتم: “یه چند وقتی میشه که از طریق مجازی با یه دختر آشنا شدم و الان با همدیگه هم خونه‌ایم. ولی حس میکنم داره ازم سوءاستفاده‌ی مالی می‌کنه و زیر پوستی بهم خیانت می‌کنه. ولی مطمئن نیستم. میخوام ازش مطمئن بشم!”
با تعجب گفت: “خب چه کمکی از دست من بر میاد؟”
گفتم: “میخوام امتحانش کنم!”
تعجبش بیشتر شد و گفت: “چه‌ جوری؟!”
گفتم: “میخوام بهش نزدیک بشی و وانمود کنی که بهش حس داری. اگه بی محلی کرد و بهت پا نداد بهم ثابت میشه که آدم درستیه؛ ولی اگه غیر از این بود، میخوام بهش نزدیک بشی و باهاش رابطه داشته باشی!”
سامان در حالی که گیج شده بود، یکم فکر کرد و گفت: “خب که چی بشه؟”
گفتم: “که ازش مدرک داشته باشم و بتونم ردش کنم.”
سامان تردید داشت و جواب درستی بهم نداد. ولی هرجوری که بود متقاعدش کردم. طبق نقشه هر چند روز یه بار به بهونه‌ی مختلف سامان رو دعوت می‌کردم خونه. نارین پیش سامان معذب بود و خیلی خشک برخورد می‌کرد. ولی همیشه بهش تاکید میکردم که سامان آدم قابل اعتمادیه و میتونه پیشش راحت باشه. رفته رفته رابطه‌ی سامان و نارین بهتر شد. سامان بعد از دیدن نارین، روز به روز مشتاق‌تر به رابطه باهاش میشد و نارین هم یه جورایی جذب سامان شده بود. دقیقا همون چیزی که می‌خواستم!

سامان گزارش لحظه به لحظه‌ی کاراش رو بهم میداد و تموم کاراش با هماهنگی خودم بود. یه مدت بعد نارین رسما به سامان پا میداد و همه‌چی برای شروع رابطه‌شون مهیا شده بود.
یه شب که سامان خونه‌مون بود، باهاش هماهنگ کردم و به بهونه‌ی خرید زدم بیرون و اون دوتا رو برای نیم ساعت تو خونه تنها گذاشتم. اون شب سامان به نارین شماره داد و نارین هم شماره‌ش رو قبول کرد. منم خیلی وقیحانه از این قضیه خوشحال بودم و انگار نه انگار نارین داشت بهم خیانت می‌کرد…

تو اون روزها هیچی برام مهم نبود جز دیدن سکس نارین و سامان. هیجان زیادی داشتم و به سامان گفتم که سریع کار رو به سکس برسونه. سامان هم که با سر افتاده بود تو کوزه‌ی عسل قبول کرد و خیلی زود کارشون به سکس رسید.
طبق نقشه قرار بود من برم سرکار و سامان بعد از من وارد خونه بشه. سکس کنن و از سکسشون برام فیلم بگیره.
شب قبلش از شدت استرس و هیجان خواب به چشمم نیومد و مشتاق بودم که هرچی زودتر اون فیلم رو ببینم.
بالاخره صبح شد و از خونه زدم بیرون. نیم ساعت بعد سامان باهام تماس گرفت و گفت نزدیک خونه‌تونم. بعد از تماس سامان حس بدی گرفتم. اتفاقایی که افتاده بود رو تو ذهنم مرور کردم. بعد از خودم پرسیدم من دارم چیکار میکنم؟! به چه قیمتی؟ اونی که قراره تا چند دقیقه دیگه زیر سامان بخوابه نارینه! نارین… نارینی که برای من همه چیز و همه کس بود. تو کسری از ثانیه تموم لحظات خوبم با نارین تو ذهنم مرور شد… یهو به خودم اومدم و فهمیدم که دارم با دست‌های خودم زندگیم رو به آتیش میکشم.
مسافت محل کارم تا خونه رو دویدم. تو کل مسیر هرچی که میدیدم یادآور خاطراتم با نارین بود. تموم اون کوچه‌ها و خیابون‌ها رو کنار هم قدم زده بودیم.
بعد از یه ربع به ساختمون رسیدم. پله‌ها رو دوتا یکی بالا رفتم و به در خونه رسیدم. سریع کلید انداختم و وارد شدم. سامان بین پاهای نارین نشسته بود و به زور میخواست لباس‌هاش رو در بیاره. با دیدن اون صحنه دنیا رو سرم خراب شد… نارین با چشم‌های مشکی قشنگش با شرمندگی بهم خیره شده بود و منم از شرت شرمندگی نمی‌تونستم مستقیم به چشم‌هاش نگاه کنم… چشم‌هام رو بستم با خودم گفتم چی باعث شد که اینقدر بیرحم و حیوون شدم…


چند هفته گذشت. تمومِ زورم رو زدم که همه‌چی رو درست کنم. ولی نشد که نشد. هیچکدوممون حالمون خوب نبود و نگاه‌هامون پر از حرف بود. دیگه نمی‌تونستم تو چشم‌های نارین نگاه کنم و بگم دوستت دارم. نمی‌تونستم ببوسمش، نمی‌تونستم بغلش کنم، نمی‌تونستم بخندونمش… تو سختترین و غم‌انگیز ترین دوران زندگیم بودم و حتی وجود نارین هم نمی‌تونست آرومم کنه.
یه شب دلم رو به دریا زدم و همه چیز رو بهش گفتم. از مادرم و خیانت‌هاش، از خودم و فانتزی‌هام و از سامان و خیانتی که باعث و بانیش خودم بودم…

فردای اون شب از سرکار برگشتم و دیدم نارین خونه نیست. با اضطراب به سمت کمد لباس‌هاش رفتم. کمد رو باز کردم و دیدم وسایل‌هاش رو جمع کرده و رفته. بلند شدم که برم دنبالش، برگه‌ای که رو تخت بود توجهم رو جلب کرد. یه دستنوشته با دست خط نارین: “تو ساندویچی آق جلال بهم گفتی که نمیذاری از تصمیمی که گرفتم پشیمون بشم… پشیمون شدم… کاشکی هیچوقت رو حرفت حساب نمی‌کردم، کاشکی هیچوقت نمی‌دیدمت، کاشکی هیچوقت عاشقت نمی‌شدم… سهم من از بودن تو یه خاطره‌ست همین و بس… دیگه نمی‌خوام ببینمت…”

نارین رفت ولی یادش نرفت. بعد از رفتن نارین من فقط به امید برگشتنش نفس میکشیدم و رسما یه مرده‌ی متحرک شده بودم. در و دیوار خونه منو یاد نارین می‌انداختن و الکل و سیگار همدم شب‌هام شده بودن. به خودم اومدم دیدم یه الکلی بی خاصیت شدم. با خودم گفتم من چرا برای جبران اشتباهاتم هیچ غلطی نمیکنم؟ از کجا معلوم نارین هم حالش مثل من نباشه و منتظر یه حرکت از طرف من نباشه؟

تصمیم گرفتم با یه روانپزشک حرف بزنم و برای همیشه این انحراف جنسی و لکه‌ی ننگ رو از زندگیم پاک کنم.
پیش یه روانپزشک نوبت گرفتم و چند روز بعد به مطبش رفتم. سیر تا پیاز قضیه رو براش تعریف کردم و ازش کمک خواستم.
پزشک بعد از شنیدن حرف‌هام، گفت: “کاکولدیسم یا اختلال فاخته‌گری! هرچند اختلال فاخته‌گری اشتباهه و فاخته‌ی بینوا همچین رفتارهایی نداره. افرادی که این اختلال رو دارن، با دیدن رابطه‌ی جنسی همسرشون با یک مرد غریبه به لذت جنسی می‌رسن. این اختلال جزو رایج ترین انحرافات جنسیه و از مهم ترین دلایل به وجود اومدنش میشه به دیدن سکس والدین تو کودکی اشاره کرد. طبق یه سری تحقیقات ۵۸ درصد مردها همچین فانتزی رو تو ذهنشون تخیل کردن و درصد کمی هم تجربه‌ش کردن. شما اولین نفری نیستی که بخاطر این اختلال اینجا میای و قطعا آخرین نفر هم نخواهی بود. این‌هارو بهت گفتم که بدونی جای نگرانی نیست و خیلی‌ها مثل تو بودن و درمان شدن…”
بعد دست‌هام رو بین دستهاش گرفت و ادامه داد: “ببین پسرم… انسان موجودیه که وقتی از یه حالت عادی منحرف میشه، حتما یه غم، یه خشم، یه ترس یا هیجانات بنیادی تو وجودش هست! میخوام بگم که تو تقصیری نداری و اتفاقاتی که تو گذشته‌ت افتاده باعث شده که تو به این انحراف دچار بشی. هرچند پر و بال دادن ذهنت به این انحراف هم بی تاثیر نیست. ولی نباید خودت رو سرزنش کنی و ایمان داشته باشی که می‌تونی درمان بشی. تو چند قدم از بقیه جلوتری، چون خودت انحرافت رو پذیرفتی و می‌خوای که درمان بشی… اکثر افرادی که به این اختلال دچار هستند خودشون رو انسان‌هایی کاملا طبیعی می‌دونن و این اختلال رو نوعی تنوع جنسی تلقی می‌کنن…!”

دکتر اون روز یه سری دارو برام نوشت و گفت این داروها به سلامت روانم کمک میکنن. یه سری نکات رو هم بهم گفت که رعایت کنم. مهمترینش دوری از افراد کاکولد و سایت‌های سکسی و پورنوگرافی بود. از اون روز به بعد جلسه‌های درمانم رو مرتب میرفتم و عزمم رو جزم کرده بودم که واقعا درمان بشم…


چند ماهی گذشته بود و حالم خیلی بهتر شده بود. زندگی بدون نارین برام غیرممکن بود و قصد داشتم که به زودی پیگیرش بشم. ولی خطش رو خاموش کرده بود و شماره‌ای ازش نداشتم. چند باری با صنم تماس گرفتم و بهش پیام دادم که از نارین خبر بگیرم. ولی اون هم به تماس‌ها و پیام‌هام جواب نمیداد.

چند ماه دیگه گذشت و دیگه داشتم از برگشتن نارین نا امید می‌شدم. تا اینکه یه روز گوشیم زنگ خورد و با دیدن شماره‌ی صنم سر جام میخکوب شدم. سریع جواب دادم ولی چیزی نگفت و گوشی رو قطع کرد. بلافاصله یه پیام از طرف صنم اومد: “رضا لطفا همین امشب خودت رو برسون اینجا!”
استرس کل وجودم رو گرفت. سریع جواب دادم: “برای نارین اتفاقی افتاده؟؟؟”
-نه. ولی اگه دیر خودت رو برسونی اینجا می‌افته!
+صنم دارم نگران می‌شم، بهم بگو چی‌شده؟
-خانواده‌ی نارین متهم شدن به همکاری با داعش! نارین میخواد برگرده و شهادت بده که مادرش بی گناهه. ولی به محض اینکه برگرده اونجا و خودش رو معرفی کنه، بازداشت میشه و خدا میدونه چه بلایی سرش میاد. امروز به زور نگهش داشتم و میخواد فردا برگرده. تنها کسی که میتونه منصرفش کنه تویی!
+من همین الان راه میفتم. ولی مطمئنی که من می‌تونم منصرفش کنم؟ اون ازم متنفر شده و چشم دیدنم رو نداره…
-آدما به اندازه‌ی عزیز بودنت ازت دلخور میشن! اگه هنوزم ازت ناراحته فقط بخاطر اینه که براش عزیزی. شب و روز نارین با دلتنگی تو میگذره و هنوزم که هنوزه داره بهت فکر میکنه. الان بهترین زمانه برای برگشتنتون به هم… بعدشم نارین چون فکر میکنه سربار منه میخواد برگرده! مادرم برگشته و قراره باهاش برم کانادا. اگه تا الان نرفتم فقط به خاطر نارین بوده و نارین از اینکه بخاطرش موندم اینجا معذب شده و داره احساسی برخورد میکنه…


یک ساعت بعد به سمت شمال راه افتادم و شب به شمال رسیدم. صنم برام لوکیشن فرستاد و گفت کنار ساحلیم. سریع خودم رو به لوکیشنی که صنم فرستاده داده بود رسوندم. نارین و صنم کنار ساحل، رو به دریا کنار هم نشسته بودن. به صنم پیام دادم و گفتم: “من پشت سرتونم.”
به طوری که نارین متوجه نشه پشت سرش رو نگاه کرد‌. بعد از دیدن من پیام داد: “ممکنه با دیدنت پس بیفته. مقدمه چینی می‌کنم و وقتی که بهت علامت دادم بیا.”
چند دقیقه بعد نارین سرش رو به سمت عقب چرخوند. بعد از دیدن من بلند شد و با قدم‌های سریع به سمت دیگه‌ی ساحل راه افتاد. صنم دنبالش رفت و منم به سمتش دویدم. وقتی به چند قدمیش رسیدم صداش زدم. ولی توجهی نکرد و به راهش ادامه داد. در حالی که نفس نفس میزدم گفتم: “نارین لطفا… اومدم که اشتباهم رو جبران کنم…”
بازم توجهی نکرد و قدم‌هاش رو سریع‌تر کرد‌. دنبالش رفتم و اینبار فریاد زدم: “نارین من بدون تو نمی‌تونم… ‏اونجایی که حاضر بودم به خاطرت خیلی راحت با خودم ‌و تموم سختی‌هام بجنگم، فهمیدم حسی که بهت دارم با هر احساسی که تا حالا به هر آدمی داشتم زمین تا آسمون فرق داره…”
بدون اینکه به عقب نگاه کنه سر جاش ایستاد. منم همونجا ایستادم و ادامه دادم: “من از تموم آدم‌های دنیا فقط تورو می‌خوام. اگه الان دارم نفس میکشم فقط به عشق دیدن دوباره‌ی تو بوده. تورو نمیدونم ولی من دلم برات تنگه شده. برای چشمهات، خنده‌هات، صدات، اخم‌هات، بازی انگشت‌هات لای موهام، رضا گفتن‌هات و حتی برای کیک شکلاتی‌هایی که درست می‌کردی‌. زندگی من‌ با تو معنا پیدا کرد. تو باعث تموم لبخند‌ها و لذت‌های زندگی منی. نارین من هنوزم دوستت دارم… اگه میشه یه فرصت دوباره بهم بده…”
نارین آروم به سمتم برگشتم. آروم آروم به سمت اومد، تو یک قدمیم ایستاد و بهم خیره شد. خواست حرف بزنه که بغضش شکست و زد زیر گریه. سریع بغلش کردم و سرش رو به سینه‌م چسبوندم. بعد از چند ماه دوباره عطرش رو بو کشیدم. چقدر به اون عطر احتیاج داشتم‌…
چند دقیقه تو همون حالت تو بغل هم بودیم تا نارین آروم شد. آروم از خودم جداش کردم و به چشم‌های خیس مشکیش خیره شدم. با پشت دستم صورتش رو لمس کردم و اشک‌های رو دستم رو بوسیدم. بالاخره لبهاش تکون خورد و دوباره صداش رو شنیدم. گفت: “رضا میشه مثل قدیم‌ها قدم بزنیم؟”

دست‌های لطیفش رو بین دست‌هام گرفتم و شروع کردیم به قدم زدن. حسش دقیقا شبیه به روزهای اول آشناییمون بود. مثل قبل بدون اینکه حرفی بزنیم فقط قدم زدیم.
نیم ساعت بعد کنار ساحل نشستیم. نارین سرش رو به شونه‌هام چسبوند و گفت: “حرف بزن برام.”
یکم فکر کردم و گفتم: “آق جلال رو یادته؟ بالاخره به معشوقش رسید!”
با تعجب بهم خیره شد و گفت: “واقعا؟”
گفتم: “بعد سالها معشوقش به اون محله برگشت و به ساندویچی آق جلال رفت. آق جلال هم دلش رو به دریا زد و جریان “کالباس نداریم” و حسی رو که بهش داشته و داره رو براش تعریف کرد. زنه هم که شوهرش چند سال قبل فوت کرده، بهش جواب مثبت میده‌. همین چند روز پیش هم به همین مناسبت به تموم محله بندریِ رایگان داد. جات خالی، خیلی هم چسبید!”
نارین تو فکر فرو رفت و چند لحظه بعد گفت: “طفلی آق جلال! الان میفهمم که تو اون سی سال چی کشیده. انتظار آدم رو ذره ذره نابود میکنه! مخصوصا اگه انتظار کسی رو بکشی که تموم زندگیته…”
محکم تر بغلش کردم و چیزی نگفتم. چند دقیقه سکوت بینمون برقرار شد. یهو نارین سکوت رو شکست و گفت: “میدونی مادر صنم برگشته؟”
گفتم: “آره. ولی چرا اینقدر دیر؟”
گفت: “نمیدونم. فقط میدونم که دلایلش برای صنم قانع کننده بوده و صنم اونو بخشیده. یا شاید هم فقط دلش میخواد مادر داشتن رو تجربه کنه! به هر حال الان رابطه‌شون باهم خوبه. تو همین روزا هم باهم دیگه میرن کانادا…”
گفتم: “چه خوب… راستی بابت شرایط پیش اومده‌ برای خانواده‌ت متاسفم. صنم گفت میخوای برگردی. من حال الانت رو درک میکنم، ولی کاری که میخوای بکنی اصلا منطقی نیست. اونا الان می‌دونن که این خانواده یه دختر گمشده دارن و قطعا الان بهت مشکوکن و اگه برگردی برات بد میشه. من دلم روشنه که بی گناهی مادرت بهشون ثابت میشه و مادرت ازاد میشه‌. اون موقع بهت قول میدم که دو نفری باهم بریم پیشش…”
تو فکر فرو رفت و گفت: “طفلی مادرم… هیچوقت تو زندگیش خوشی ندید. دلم برای دیدن چشم‌های همیشه نگرانش یه ذره شده…”
سرم رو به سرش چسبوندم و چیزی نگفتم. چند دقیقه بعد به آسمون خیره شد و گفت: “امشب آسمون چقدر قشنگه.”
گفتم: “بنظر من که اینطور نیست! آسمونی که ماهش تو نباشی صنار نمی‌ارزه…”
ریز خندید و گفت: “چقدر دلم برای حرف‌هات تنگ شده بود.”
لبخند زدم و گفتم: “چقدر دلم برای خنده‌هات تنگ شده بود.”
گفت: “دوستت دارم…”
لبهاش رو بوسیدم و گفتم: “منم دوستت دارم…”

پایان

https://irsv.upmusics.com/Tracks/Songs/Masih & Arash AP - Mahe Asal 97 (UpMusic).mp3

نوشته: سفید دندون


👍 105
👎 4
106201 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید


869749
2022-04-20 02:19:43 +0430 +0430

عالی هستی پسر
جدا عالی هستی
قسمت بعد از نگاه صنم و اینکه بخاطر اینکه نارینو خوشحال کنه درباره مادرش دروغ گفته تا به عشقشو به عشق اصلیش برسونه
اصلا زد سرم خودمم بنویسم😂😂😂😂
واقعا کارت درسته👌👌👌

7 ❤️

869754
2022-04-20 02:47:53 +0430 +0430

خیلی وقت بود تو شهوانی ی پایان خوش نداشتیم


869756
2022-04-20 03:02:48 +0430 +0430

خب‌خب‌خب! تموم شد.
➕ روانی متن و کشش عالی داستان، از نکات برجسته‌ی داستانه. به‌نظر من روایت سه‌گانه از هوشمندی نویسنده حکایت می‌کنه. سه راوی از سه‌باور، فرهنگ، اعتقاد و علاقه‌ی متفاوت و دور از هم که اتّفاقات منطقی و جالبی، هرسه رو با هم آشنا می‌کنه. با فلش‌بک‌های دقیق و درست که هم گذشته‌شون رو روایت می‌کنه و هم سؤالات خواننده رو پاسخ میده. سه شخصیّت حسابی با نقشی اندازه و به‌جا. منطق داستان خوب بود. گزارش و اطّلاعات مفیدی که از زبان دکتر گفته شد، هم حکایت از تحقیق نویسنده داره و هم معضل بزرگ و خانمان‌سوزی رو واشکافی و معرّفی می‌کنه. واقعاً باید به احترام رضای‌عزیز ایستاد و تشویقش کرد.
➖ لحن سه‌گانه‌ی راویان داستان، هم از نظر جنسیّتی و هم از لحاظ شرایط متفاوتشون، برابر بود. توقّع میره تغییر لحن، مهمّ‌ترین اصل داستان باشه. پایان‌بندی هندی‌طور و بی‌نهایت خوش داستان، به من نچسبید و کاش فکری برای این موضوع میشد. این‌که رضا تمام مدّت رو به کاکولدی فکر کنه ولی در یه‌لحظه از کارش پشیمون شه، منطقی نیست. بخشیدن رضا توسّط نارین هم منطقی نیست.
تا قبل از پایان‌بندی، سِیر اتّفاقات رو دوست داشتم ولی بعدش رو نه! حسّ می‌کنم عجله‌ای نوشته شدن.
اشکالات نگارشی و گاه عدم رعایت فعل با جمله، نشونه‌ی عدم بازخونیه! که حیفه اگه به این موضوع پرداخته نشه.
یه‌سؤال: این همه اسم، چرا نوید؟


869760
2022-04-20 03:18:32 +0430 +0430

رضا جان خدا قوت.

این داستان رو میشه داستان اجتماعی خوب دونست. به موضوعی پرداختی و توضیح دادی. تلخی رو در مسیر داستان مزه‌مزه کردم‌. گاهی ابروهام به هم نزدیک شد و تعجب کردم اما در آخر ممنون تو هستم که آگاهی من رو به عنوان مخاطبت نسبت به این موضوع افزایش دادی.

کارکتر آق جلال ؛ ممنونم ازت که جایی گوشه‌ی داستانت داشت. و مرسی از پایان عاشقانه قشنگت.

🌹🌹🌹


869763
2022-04-20 03:28:30 +0430 +0430

عالی،، دمت گرم…خسته نباشی، لایک تقدیمت

4 ❤️

869764
2022-04-20 03:30:33 +0430 +0430

شاهکار بود و قسمت اولش خیلی بهتر بهت تبریک میگم خوش قلم

3 ❤️

869765
2022-04-20 03:30:45 +0430 +0430

خوب بود

3 ❤️

869808
2022-04-20 08:49:57 +0430 +0430

لطفا این داستانو ادامه بده و اینطوری داستان پردازی کن که از این به بعد نوید نارینو میگاد و آقا جلال ننه تو رو میگاد و‌سامانم کون تو میزاره!

2 ❤️

869814
2022-04-20 09:34:54 +0430 +0430

چه رمانتیک تموم شد 😀

3 ❤️

869825
2022-04-20 11:17:12 +0430 +0430

خسته نباشید میگم بهت رضا.🌹❤
مدتی بود که روی داستانت کار می‌کردی و انرژی زیادی گذاشتی براش، امیدوارم که نتیجه دلخواهت رو بگیری.
نقطه‌ی اشتراک هر سه قسمتت، روان و گیرا بودن متن بود‌.
قسمت اول با یک موضوع جالب و جدید شروع شد، قسمت دوم یک عاشقانه زیبا به تصویر کشیده شد که البته این عشق دچار لغزش شد و قسمت سوم که به نظرم همون قسمت اصلی داستانت بود، روحیات کاکولدی و گذشته‌‌ی تلخی که در سرنوشت رضا تاثیر گذاشته بود، به خوبی بیان شد.
با این که تصور من پایان تلخ بود، اما پایان خوش داستانت تو ذوقم نزد حقیقتا.
صحبت‌های مفید روان‌پزشک داستان، آگاهی خیلی خوبی رو به من داد.
از قسمت اول حدس زدم و حس خوبی نسبت به شخصیت رضای داستانت نداشتم، طوری که اسم “فاخته” رو تو ذهنم به این شخصیت نسبت داده بودم. خوشحالم که حدسم درست بوده :)
دو تا نقدی که برای این قسمت دارم:
۱)این که رضا یک‌دفعه‌ای اقدام به درمان کرد، از نظر من یکم اغراق شده بود.
۲)ورود ماجرای داعشی ها اضافه بود. نه این که غیر منطقی باشه، نه. به هر حال خانواده‌ی نارین عجیب بودن و این موضوع غیر منطقی نبود اما می‌تونست نباشه؛ نبودش لطمه‌ای به داستان نمی‌زد به نظرم.

نمک کامنت:
درسته که آهنگ آخر داستانت خیلی خوبه، اما آهنگی که تو دل داستانت بود رو به عنوان یک شادمهر باز، تشخیص دادم‌. اون بهتر بود.


869838
2022-04-20 13:20:34 +0430 +0430

نون و پنیر و پسته
سفید دندون نخسته
قشنگ تموم نکات مبهم داستان از بین رفت و خیلی حل و مل جا افتاد
قشنگ بود هم نگارش هم موضوع و هم بیس کلی داستان

4 ❤️

869850
2022-04-20 15:35:44 +0430 +0430

عالی رضا خان اصن آدم کیف میکنه داستان های جذابتو میخونه ❤️

3 ❤️

869859
2022-04-20 17:10:48 +0430 +0430

امیدوارم داستانهای قشنگ دیگه ای از شما ببینم و بخونم، دمت گرم

4 ❤️

869864
2022-04-20 17:38:39 +0430 +0430

بسیار عالی لذت بردم

3 ❤️

869877
2022-04-20 19:28:20 +0430 +0430

خب از داستان هر چی بگیم کم گفیتم

  • خوشمان آمد.

من هنوز واژه سلفی رو وصله ناجور فاخته می‌بینم.
نویسنده با انتخاب شخصیت نارین از بطن عادی جامعه بدون برچسب سلفی و اتمام داستان با وصال آق جلال می‌توانست فضای اجتماعی بهتر و منطقی‌تری و در عین حال ملموس‌تری برای خواننده ایجاد کند.
سلیقه من پایان باز بود…
ولی باز هم جالب بود بخصوص این قسمت، دمت گرم. 🥀🥀
و خسته نباشید.

9 ❤️

869878
2022-04-20 20:55:13 +0430 +0430

دمت گرم که مشکلات بقیه برات مهمن و براشون وقت میزاری تا حتی اگر شده ذره ای برای کمک به آدما حرکتی کرده باشی.
خیلیامون خیلی وقته که دیگه هم از خودمون بُریدیم هم از همه ی آدما!
خیلی حال کردم باهات.
لایک۵۱

2 ❤️

869879
2022-04-20 20:58:10 +0430 +0430

طفلی مامان نارین

1 ❤️

869900
2022-04-21 00:55:45 +0430 +0430

👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏

2 ❤️

869953
2022-04-21 03:39:47 +0430 +0430

رضا خیلی خوبی عالی بود 👏🏽👏🏽👏🏽👌🏾

4 ❤️

870037
2022-04-21 22:47:47 +0430 +0430

زخم هام سر باز کردن
کاش یگانم بعد شنیدن همین حرفا برمیگشت 🙂
کاش زندگی هم مثل تو داستانا بود
انتظار ذره ذره ادم رو نابود میکنه مخصوصا وقتی کسی که منتظرشی همه ی زندگیت باشه 💔

2 ❤️

870040
2022-04-21 23:10:42 +0430 +0430

Mili13766
:((((((❤💔

1 ❤️

870134
2022-04-22 04:54:47 +0430 +0430

خداییی دمتگرم بابت داستان دسخوش:)♡

1 ❤️

870223
2022-04-23 00:14:25 +0430 +0430

عالی دمتگرم ❤👌

1 ❤️

870356
2022-04-23 16:16:12 +0430 +0430

سلام
عصربخیر
چقدر زیبا بود.
دلنشین و جذاب
یه جاهایی رو هم خودتو اونجا حس میکردی.
از اون دست نوشتهایی بود که
یه بسته کلینکس تموم کردم.
وقتی هم به اونجاش رسیدم
(نمیخواستم بیشتر از این بلغزم)
که دیگه گریه هام تبدیل به های های شدن.
یجوری که خوندن و هم واسم سخت کردن.
حالا
خیلی خوشحال شدم از پایان شادش.
چون حالمو خیلی خیلی خوب کرد.
که اگه غیر این بود،
حالا حالا ها تو فاز ناراحتی و غم گیر میکردم.
درعین حال
دستمریزاد
امید دارم شاد و پر انرژی باشی جونم.

💅💅💅💅💅💅💅

4 ❤️

870414
2022-04-24 01:15:41 +0430 +0430

اره تو محشری از همه سری

1 ❤️

870513
2022-04-24 15:49:57 +0430 +0430

پسر تو ترکوندی سایت رو با این داستانت
اصن یه حس حال دیگه داشت داستانت
با اختلاف بهترین داستان شهوانی همینه

1 ❤️

871111
2022-04-28 10:36:22 +0430 +0430

عالی بود یکی از بهترین عاشقانه های سایت بود مرسی که اینو نوشتی❤

1 ❤️

871133
2022-04-28 14:22:04 +0430 +0430

گفتی هارو همه دوستان گفتن ،ففقط میتونم بگم دست مریزاد،عالی بود

1 ❤️

872583
2022-05-06 18:59:36 +0430 +0430

بیگ ایوللللللللل

1 ❤️

872972
2022-05-08 23:02:46 +0430 +0430

نظر بیتا کونی از همه جالب تر بود دمت کرم کلی خندیدم

0 ❤️

891412
2022-08-21 05:41:34 +0430 +0430

الان که فکر میکنم حانواده نارین مگه سلفی نبودن و تو خونه هم حجاب داشتن چطوری مامان نارین گوشی هوشمند براش گرفتن که بتونه بره تو گوگل یا اصلا همچین خانواده ای مگه میذارن از اینترنت استفاده کنی چطور پول اینترنت داده … بعد چطور رو گوشیش فیلتر شکن نصب بوده که رفتی شهوانی ؟؟؟
بعد با صنم که میرفتن تو اتاق که تحقیق کن اونجا کامپیوتر یا لپ تاپ نداشتن؟ از رو چی تحقیق میکردن؟ و…

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها