قبول برادری (۵ و پایانی)

1401/01/20

...قسمت قبل

یک سال و نیم از اومدنم به استرالیا گذشته بود و من حتی توی تعطیلات ژانویه هم برنگشتم
تماس های رضا از هفته ای یک بار به ماهی یک بار رسیده بود که قطعا دلیلش عدم پاسخ یا سریع قطع کردن از طرف من بوده
سعی میکردم جواب تماسش رو زمانی بدم که میدونستم خونه نیست،اینجوری با کمتر دیدن لیلا و دوری ازشون وجدان خودم رو آروم میکردم

واقعیت ولی این نبود…
توی این مدت علی‌رغم وجود کلارا هیچوقت لیلا از ذهن من پاک نشد،هر کاری میکردم که لیلا رو فراموش کنم نمیشد که نمیشد…

کلارا با همراهیش توی این مدت خیلی بهم کمک کرد،یه دختر مهربون و خوش قلب که هم توی درس عالی بود هم توی سکس،
همین هات و حشری بودنش منِ دور مانده از سکس رو به جایی رسونده بود که اگه هر روز ارضا نمیشدم انگار یه چیزی کم داشتم،برای کلارا هم همینطور بود و روزای تعطیل شده بود سه یا چهار بار هم سکس داشته باشیم

عاشق عشق بازی بود،لب گرفتن و زبون هم رو خوردن برای ما یعنی تهش ارضا میشدیم،سینه هاشو درمیاورد وسطشون تف میریخت،کیر من رو میزاشت بینشون و از من میخواست نیپلاش رو محکم فشار بدم،وقتی کیرم از بین سینه هاش به دهنش میرسید بهش زبون میزد و دیوونم میکرد…آخرشم پاشیدن آب بین روی سینه های بزرگش و ارضا شدن اون با محکم گرفتن سینه هاش…
اینجوری حال کردن مثل آنتراک بود برامون تا ست بعد که سکسمون یک‌ ساعت طول میکشید…

همه ی این مشغولیت ها،سکس و مشروب،درس و دانشگاه و…

لیلا رو از یاد من نبرد که نبرد که نبرد…

آخرای درسم برای فوق لیسانس بود و من قصد داشتم درسم رو ادامه بدم،چند هفته ای هم بود که به سفارش یکی از اساتید توی یه شرکت مشغول به کار شده بودم
تماس رضا رو دیدم و جوابش رو دادم،اخیرا کمتر تماس تصویری داشتیم ولی این بار تصویری تماس گرفته بود،خوشبختانه خودش تنها بود و توی خیابون!
آروم شدم و بدون استرس احوالپرسی کردم که دوربین گوشی رو چرخوند و لیلا و شادی رو توی یک پراید سفید نشونم داد که دوتایی با من بای بای میکردن و خوشحال دست تکون میدادن!
متوجه شدم ماشین خریده و از ته دلم خوشحال شدم،بهش تبریک گفتم و ازش خواستم اوایل خیلی با احتیاط رانندگی کنه
دیدن لیلا دوباره بهمم ریخته بود و میخواستم زودتر قطع کنم،همین کار رو کردم…

وقتی اومدم خونه و کلارا منو دید خیلی زود متوجه شد و پرسید لیلا رو دیدی؟؟
کاملا در جریان بود و خیلی منطقی بهم حق میداد،شاید فرهنگ و طرز تفکر اونا این مسائل رو مثل ما سخت نمیکرد ولی کلا خیانت رو هیچ فرهنگی نمی‌پذیره…

چیزی به شروع امتحانات نمونده بود که مادر زنگ زد و از حال بد بابا گفت…بستری شدن توی بیمارستان و عمل قلب باز
قید امتحانات رو زدم و به سرعت برگشتم ایران…
عمل بابا به خوبی انجام شد و خیلی خوشحال بود که کنارش بودم،رضا هم از روزی که متوجه شد رسیدم و درگیر کارای بابا هستم حتی یه لحظه هم تنهام نزاشت،انقدر دلمون برای هم تنگ شده بود که توی اون شرایط و استرس عمل بابا هم از شوخی و یاد خاطرات کردن دست برنمی‌داشتیم
خدا رو شکر که نمیشد لیلا رو با خودش بیاره وگرنه معلوم نبود چه بلایی سر من بیاد…
ولی اومد…
کنار تخت بابا بودم که رضا و لیلا و شادی اومدن…وقت ملاقات بود و اومدنشون غیر طبیعی نبود ولی توی اون لحظات همه چیز برای من غیر طبیعی بود…

لیلا بهم محکم دست داد و با اون دستش زد به بازوم و گفت بابا خارجی! رفتی اونور مثل خودشون شدیااااا،انقدر با دخترم حرف نزدی اصلا فکر نکنم بشناست!
رو کرد به شادی و گفت شادی مامان عمو سینا رو که یادت نرفته؟
شادی هم با خجالت سرشو به نشونه ی نه بالا برد،نشستم و بهش گفتم بیا بغلم قربونت برم…

وضعیت بابا بهتر که شد بلیط برگشت گرفتم،روزای بعد از اون ملاقات توی بیمارستان خیلی سخت گذشت،البته بعد از مرخص شدن بابا یه بارم اومدن خونه که اون شب سختتر از دیدار اول گذشت

رضا اصرار داشت خودش منو برسونه فرودگاه…با گفتن اینکه وسیله زیاد دارم و مادر خوراکی زیاد گذاشته خیال خودم رو راحت کردم که تنها میاد
همه رو توی پرایدش جا دادیم و با کلی استرس از دست فرمون رضا و سرعت زیادش رسیدم فرودگاه…

وسایل رو تحویل دادم و کارت پرواز رو گرفتم…رضا رو محکم بغل کردم و ناخودآگاه بهش گفتم حلالم کن…تو چشمام نگاه کرد و گفت -یادته راهنمایی که بودیم قول دادیم همدیگه رو به عنوان برادر قبول کنیم؟
مگه میشه یادم بره
-خواستم بگم هرچی بشه،هرجا باشی و هر کار کنی،از اول تا آخر دنیا قبول دارم برادرمی،این رو به لیلا هم گفتم…میخوام بهم بگی برای تو هم همینطوره…
اشک تو چشام جمع شد؛معلومه برای منم همینطوره رضا،تو برادرمی و تمام،فقط منو بابت این چند وقت ببخش رضا،نمیدونم چی بگم؟

محکم بغلم کرد و در گوشم گفت ما با چشامون با هم حرف میزدیم سینا…نیازی نیست چیزی بگی،غم چشمات غم منم هست…برو دیرت نشه برادرم.

توی شوک خداحافظی کردم و توی تمام مسیر پرواز حرفاش رو مرور میکردم؛
یعنی رضا متوجه شده بود من عاشق لیلا شدم؟
یعنی فهمید من واسه همین رفتم استرالیا؟

نمیدونم!
واقعا گیج بودم

شش ماه گذشته بود و فعلا تا شروع دوره ی دکترا وقت داشتم،مشغول به کار بودم و وقتم رو با کار و کلارا سپری میکردم…
تماس مادر و اینکه دوباره حال بابا بد شده و اصرار برای زود برگشتن من حالم رو خراب کرد…
همزمان که به کلارا میگفتم اولین پرواز رو چک کنه شماره ی رضا رو گرفتم تااز اوضاع با خبر بشم…
خاموش بودن خط رضا استرسم رو بیشتر کرد
یعنی اتفاقی واسه بابا افتاده؟
نکنه اتفاقی افتاده باشه و رضا هم با علم به اینکه بهش زنگ میزنم گوشی رو خاموش کرده؟

توی این فکرا بودم که کلارا گفت برای هشت صبح بلیط اوکی کرده،سریع وسایلم رو جمع کردم…

وقتی رسیدم ایران یه تاکسی گرفتم تا خود خونه از استرس دهنم خشک خشک شده بود
وارد کوچه که شدیم حال و هوا و استرس عجیبی رو احساس کردم،کوچه یه شلوغی خاصی داشت،در خونه که رسیدم پیاده شدم و ساکم رو هم دستم گرفتم،ماشین زیاد بود توی کوچه ولی در خونمون خبری نبود،نگاهم به خونه ی رضا اینا افتاد،چند نفری ایستاده بودن
با همون حال چند قدمی رفتم جلو که سعید رو شناختم،اونم منو دید
آروم دستش رو به سرش کشید و زیر لب چیزی به سه چهار نفری که اونجا بودن گفت،این رو از نگاه همزمان همشون به سمت من متوجه شدم

دقت که کردم دیدم همشون لباس مشکی پوشیدن…
نزدیک که شدم پارچه ی مشکی روی دیوار رو دیدم؛

خانواده محترم…
درگذشت دلخراش فرزندتان مرحوم رضا …

نه،نه،نه
اشتباه خوندم…دوباره خوندم
این امکان نداره! امکان نداره

سعید با گریه اومد بغلم کرد:سینا رضا رفت
سینا بدبخت شدیم…

باورم نمیشد…قلبم انگار نمیزد
رفتم به طرف پارچه مشکی
دست کشیدم رو اسمش
الان رضا از در میاد بیرون!
داشتم خفه میشدم،بغض راه گلومو بسته بود
پدر رضا به جاش از در اومد بیرون،منو که دید اومد جلو
داد میزد
سینا رضام رفت،سینا شادی بی پدر شد
سینا برادرت رفت

پیرمرد خمیده تو بغلم زار میزد،تازه راه گلوم باز شد
منم فریاد زدم رضا تو رو خدا بیا بگو دروغه
رضا تو که بی معرفت نبودی
رضا کجا رفتی!؟

رضا توی یک تصادف رفت و نصف وجود منو با خودش برد،
یه ماموریت به یکی از شهرهای اطراف و تصادف توی بیست کیلومتری با یه کامیون رضا رو برای همیشه از ما گرفت

یک سال بعد…

بعد از ظهر چهارشنبه بود که دلم برای رضا تنگ شد

بعد از مرگ رضا به اصرار خانواده و اینکه یجورایی کنار پدر و مادر رضا باشم بی خیال دکترا شدم و برگشتم
کنار پدر و مادر زندگی میکردم و یه شرکت کوچیک خودم راه انداختم،هفته ای چهار پنج بار میرفتم پیش رضا و مزارش رو آب و گل میدادم
همیشه شب میرفتم،خیلی آرامش خوبی داشت و با خیال راحت با رضا حرف میزدم
دیدن لیلا توی اون حال و احوال،و شادی که هر وقت منو میدید با گریه می‌اومد تو بغلم و بابا رضا رو میخواست جیگرم رو آتیش میزد
تا چهلم که خودم هم حالت عادی نداشتم و وقت و بی وقت سر مزار رضا بودم و انگار این چشمه ی اشکم خشکیدن نداشت

معمولا بعد از ظهر نمیرفتم سر مزار ولی اون روز انقدر دلتنگش شده بودم که از شرکت مستقیم رفتم پیش رضا
طبق معمول یه زیرانداز کوچیک،بطری آب و گل رز پرپر که بسته بندی میخریدم و توی ماشین میزاشتم رو برداشتم و نشستم کنار مزارش
یک هفته از سال رضا گذشته بود و هنوز برام رفتنش باورپذیر نبود
دیشب خوابش رو دیده بودم و امروز دلتنگی امانم نداد…
زدم زیر گریه و با صدای بلند گریه میکردم…چون چهارشنبه بود خلوت بود و فقط چند تا خانواده با فاصله مراسم داشتن
یاد آخرین دیدارمون افتادم که چقدر محکم بغلم کرد و گفت ما با چشامون با هم حرف میزنیم
آخ چقدر بدون رضا تنها بودم
دوباره اشکام جاری شدن و با صدا گریه کردم

یه لیوان چای و نبات کنار دستم دیدم،گریه مو خوردم و پشت سرم رو نگاه کردم
لیلا بود
سلام کرد و جواب دادم
-اومدم دیدم داری اینجوری گریه میکنی رفتم از بوفه چای و نبات گرفتم،بخور تا سرد نشده

چشمای لیلا خیس بود
چای رو نم نم خوردم،لیلا کنارم نشست و آروم اشک میریخت،با دستاش برگ گلها رو روی سنگ قبر رضا پخش میکرد

گفت سینا تو که شب میای پیش رضا امروز چی شد الان اومدی؟
با تعجب نگاش کردم؛تو از کجا میدونی من شبا میام؟
-چون فرداش که من میام میبینم سنگ رضا شسته و پرگله

گفتم خودت چرا امروز اومدی،فردا پنجشنبه بود دیگه
-خیلی دلتنگش شدم،دیشب خوابشو…
بغض اجازه نداد حرفشو کامل کنه

شب که خونه بودم مادر صحبت زن و ازدواج رو باز کرد و بابا هم این بار همراهیش کرد،جوابی نداشتم که بدم…
دیگه نه اون جوانک عاشق تارک دنیا بودم و نه مشکل خونه و وسایل و خرج زندگی

دلم پیش لیلا بود ولی این اتفاق من رو از لیلا دور کرده بود،خودم رو مقصر میدونستم و همش با خودم میگفتم اگه من عاشق لیلا نشده بودم الان رضا زنده بود و این باعث میشد سردتر بشم،ضمن اینکه حتی صحبتش توی خانواده ی خودمون و بعد جلوی پدر و مادر رضا یه آدم پررو و بی شرم و حیا میخواست که من نبودم

وقت خواب هم همش فکرم درگیر بود و آرامش نداشتم،اتفاقات چهارشنبه رو مرور میکردم،
از همون موقع که عاشق لیلا شدم عادت داشتم هر روزی که میدیدمش،شب وقت خواب کل لحظه ها و حرکاتش و حرفاش رو مرور میکردم

چای و نبات کنارم…چشمای پر اشکش…دستای ظریفش که سنگ رو تمیز میکرد…
گفت دلتنگ رضا شده و خواشو دیده که بغض امونش نداد…

یه لحظه صبر کن…

لیلا گفت خواب رضا رو دیده در حالی که می‌تونست تا فرداش که پنجشنبه س صبر کنه،تصمیم گرفته همون روز بیاد
منم خوابشو دیدم و انقدر دلتنگش شدم که نتونستم تا شب صبر کنم و مستقیم از شرکت رفتم پیشش

یعنی من و لیلا طی یک اتفاق مشابه که خواب رضا بوده اومدیم سر مزارش…یعنی روح رضا راضیه؟

فکرم نهیب زد:بس کن این خرافات مسخره رو…خودت میخوای یه غلطی بکنی دنبال بهانه و خرافات میگردی؟
من غلط بکنم بخوام غلطی بکنم

از سر کار که برگشتم مادر برام چای آورد و نشست کنارم:مادر رضا اینجا بود
-حالش چطور بود مامان؟
+خدا رو شکر بهتر بود،بنده خدا داغی دیده که خدا نصیب گرگ بیابون نکنه مادر
-ای خداااا
+خیلی نگران شادی بود
-مگه اتفاقی افتاده؟
+نه مادر اتفاقی نیفتاده ولی خب شادی تنها یادگار رضا خدابیامرزه،لیلا هم جوونه هنوز،بر و رو داره،مامان رضا دوست نداره شادی زیر دست ناپدری بزرگ بشه
-چی میگی مادر؟ناپدری کجا بود؟
+مادر از قدیم گفتن خاک مهر رو سرد میکنه،بالاخره لیلا هم باید برای خودش زندگی کنه…مامان رضا هم قبول داره میگه ای کاش یه اممممم…چی بگم والا
-یعنی چی خب بگو دیگه،ای کاش یه چی؟؟؟
+میگه ای کاش یه آشنایی لیلا رو بخواد که حداقل بشناسنش،میگه آقای فلاحی به بابای رضا گفته لیلا رو میخواد،خرج و مخارج هم براش مهم نیست
-فلاحی چقدر بیشعوره آخه،بعدشم لیلا خودش خانواده داره و کسی نمیتونه براش تصمیم بگیره
+حالا ناراحت نشو مادر ،یه جوری مامان رضا دلش میخواد تو جای رضا رو براشون بگیری

چند روزی گذشته بود و من در ظاهر نه ولی در باطن از این پیشنهاد و حرفای بین مامان رضا و مادر خوشحال بودم
نصف مشکل حل شده بود و دیگه نیازی به مطرح کردن از طرف من نبود اما من هنوز نظر لیلا رو در مورد خودم نمیدونستم

بهش پیام دادم و گفتم ساعت ۵ سر مزار رضا کارت دارم
جواب اوکی رو داد

-لیلا بهت گفتم اینجا بیای تا هیچی از رضا پنهان نمونه،همونطور که وقتی زنده بود نمیموند
+منم اینجا رو خیلی دوست دارم،میشنوم
-لیلا من میخوام بهت پیشنهاد ازدواج بدم
+جااان؟سینا حالت خوبه؟چی داری میگی؟اونم اینجا؟
-حالم خوبه لیلا…خیلی هم خوبم،آره اینجا سر مزار برادرم که دیگه نیستش و من دلم نمیخواد بچه و خانمش سختی بکشن
+منظورت از سختی چیه سینا؟تو هم حرفای بقیه رو میزنی؟اینکه شادی دختره و نباید زیر دست ناپدری بزرگ بشه؟اینکه لیلا خوشگله و به همین زودی رو هوا میبرنش؟اینکه نگاه همه به یه زن بیوه مثل نگاه گرگ به شکارشه؟ حداقل تو اینا رو نگو سینا…بعد میگی پیشنهاد ازدواج؟همینجوری؟فقط واسه اینکه خانواده ی من و خانواده ی رضا از بار این فشار راحت بشن؟تو میخوای خودتو فنا کنی که چی بشه؟تویی که میتونی بهترین دخترا رو بگیری چرا باید با یه زن بیوه ازدواج کنی؟
فقط واسه مرام و معرفت؟بابا شما ثابت شده ا ی آقا سینا!
-لیلا من عاشقتم…خیلی وقته که عاشقتم

لبامون به هم گره خورده بود و زبونمون روی لبای همدیگه میچرخید،دستاشو دادم بالا و لباسش رو درآوردم،سوتینش رو باز کردم و افتادم به جون سینه های درشتش
نوک صورتی سینه هاش توی دهنم و دستم رو کسش،شورتش رو که خیس شده بود درآوردم…با زبونم از وسط سینه هاش کشیدم تا نافش و خط وسط کسش،چوچولشو مک میزدم و آه با لذتش رو میشنیدم
نوک سینه هاش تو دستام بود
سگی که نشست دوباره لیسیدم،این بار از سوراخ کون تا کسش
صدای لیلای من دراومد:سینا کیرتو میخوام
کیرمو بردم جلوی دهنش،با ولع خوردش
خیس که شد رفتم پشتش و آروم و ذره ذره فرستادم داخل کس تنگش
کمر باریکش رو با دستام گرفتم و کمر خودم رو عقب جلو میکرد
لیلای نازم با اون بدن سفید،با اون رونای خوشتراش،با اون کمر باریک و کون بزرگ و خواستنی حالا ارضا شده و رها شده کنار من خوابیده بود،آب کمرم روی کمرش بود،با دستمال پاکش کردم و پتو رو انداختم روی دوتامون
-سینا ازم پرسیدی دوستت دارم و گفتم معلومه
+خب…
-حس میکنم دارم عاشقت میشم

بابا سینا فردا منو میبری پارک ؟
بله دختر قشنگم.

پایان

نوشته: دیده بان


👍 24
👎 1
12101 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

867789
2022-04-09 01:14:06 +0430 +0430

تا اینجا دنبال کردم ولی آخرش رو خراب کردی
ای کاش یکم روی مکالمه سینا و لیلا سر خاک رضا و چگونگی رضایت لیلا برای ازدواج بیشتر مانور میکردی
به هر حال تا پارت آخر که خراب شد بقیه داستان جذاب و گیرا بود
اولین لایک تقدیم شد

6 ❤️

867811
2022-04-09 02:16:36 +0430 +0430

آخر داستان خراب کردی

3 ❤️

867816
2022-04-09 02:39:36 +0430 +0430

مشتی اخرش خراب کردی حیف شد
خیلی خوب داشت پیش میرفت
یهو ببخشیدا سوپر ترکیه‌ای شد

1 ❤️

867855
2022-04-09 05:11:41 +0430 +0430

اخرش ریدی معلومه ابت زود اومد خواستی سری تمومش کنی تو قبرستون اخه کوس و کون لیس میزنن اونم با اون سرعت🤣

2 ❤️

867896
2022-04-09 12:04:24 +0430 +0430

آخرش با مرگ رضا داستان خراب شد آخرشو خیلی زود تموم کردی
تماسای سینا و رضا ماهی یبار شده بود بعد وقتی مرد هر روز میرفت سر خاکش ؟ نمیدونم

0 ❤️

867912
2022-04-09 14:39:30 +0430 +0430

اولش فک کردم همونجا تو قبرستون لباساشو درآوردی گاییدیش 😂😐

2 ❤️

867958
2022-04-10 00:59:17 +0430 +0430

اونجا ک گفت ما با چشمامون باهم حرف میزنیم

منتظر خودکشی یا اینکه رضا خودشو ب فنا بده ،بودم نه تصادف…

فیلم فارسی…

موفق باشید🌹🌹

0 ❤️

868101
2022-04-10 14:34:24 +0430 +0430

عالی بود

0 ❤️

868142
2022-04-10 21:08:00 +0430 +0430

خداییش اون تیکه که رضا کرد اشکم در اومد لعنتی
ادامه بده👍🏼❤️

0 ❤️

868381
2022-04-12 00:45:06 +0430 +0430

داستانت عالی بود .الان پنج قسمتشو کامل خوندم بینهایتچ خوب بود.قلمت ماندگار باشه ولی ای کاش اخر داستانت رو یه کوچولو با اب و تاب بیشتر مینوشتی و اینکه چطور شد که لیلا قبول کرد . تازه یهویی کلارا هم از مدار زندگیت حذف شد حتی نگفتی خدافظی کردی باهاش یا نه

1 ❤️

878914
2022-06-11 18:43:26 +0430 +0430

عالی بود دمت گرررم

0 ❤️