محرم سکس (3)

1391/10/10

…قسمت قبل

بخش سوم
یک سال از اون شب سرد جدایی؛ که ئاگرین رفت و روح من رو هم با خودش برد، گذشته… تو این مدت، اینترنتی با هم در ارتباط هستیم. تا الان که مشکل خاصی نداشتیم به جز چند تا بحث و جدل معمولی که ئاگرین اسمشون رو گذاشته “نمک زندگی…” هنوزم نتونستیم به خونواده بگیم. ئاگرین نمیذاره. میگه باید همدیگه رو خوب بشناسیم بعد…، میگم منو تو پسر عمو دختر عموییم. “عقد مارو تو آسمونا بستن.” ولی هنوزم نمیتونم رو حرفش حرفی بزنم. با اینکه ته دلم به این دوری راضی نیست. ولی به خاطر ئاگرین دارم تحمل میکنم. دلم خیلی هواشو کرده. بیشتر وقتا میرم تو آپارتمانم. تنهایی رو ترجیح میدم. راحتتر میتونم فکر کنم. تو آینده ی نامعلومی که در انتظارمه گم میشمو ساعتها فکر میکنم… رویا پردازی میکنم. گاهی وقتا به نقطه نامعلومی زل میزنمو میخندم. به چی؟؟؟ به زندگی که مارو به مسخره گرفته یا اینکه باید خودم بسازمش. یاد یکی دیگه ازاون جمله های همیشگیش میافتم که میگه : “زمانی که با تموم وجودت چیزی رو آرزو کنی، تموم کائنات تو راه مسیرت، به راه میافتند تا آرزوتو برات برآورده کنند.” بیشتر از اونکه امیدوارم کنه؛ منو میخندونه. یه ساده لوحی محض!!! شایدم نه… باید امتحانش کنم. چشمامو میبندمو نفسمو تو سینه جمع میکنم و باتموم وجودم ازش میخوام که باهام حرف بزنه… نفسمو یواش یواش که بیرون میدم با تعجب صدای آلارم لبتاپم، که تو اسکایپ آنلاینه بلند میشه. نگاهی بهش میکنم و میبینم که خودشه… واااااااااااااااای خدا!!! خارق العاده س… باورم نمیشه. ولی یه آن با خودم میگم که اتفاق عجیبی هم نیست. همیشه تماس میگیره و این بارم اتفاقی بوده. وقتی جواب میدم چهره جذاب ئاگرینو می بینم که با اون لحن آروم همیشگی میگه : “وااااااااای خدا… نمیدونی یه لحظه چقدر هوای دیدنتو کردم…” باخودم میخندم و مثل همیشه میگم: “مثل من!!!” بعد از تموم شدن چت، میرم سمت پنجره ای که روبروی پارک آبیدره… یه سیگار روشن میکنم… پنجره رو باز میکنم… پک عمیقی به سیگار میزنم… انگار هرچی عمیق تر پک بزنم، دردم آرومتر میشه… به نقطه نامعلومی خیره میشم و برمیگردم به گذشته ها…

دیگه از مزاحمتای وقت و بی وقتش خسته شده بودم. خیلی عجیب بود. کسی که منو کامل میشناخت. ولی من هیچی ازش نمیدونستم. بجز یه اسم… “نازی”… هنوزم نتونسته بودم کشفش کنم. اولاش فقط تک مینداخت. ولی وقتی فهمید محل نمیذارم، شروع به پیام دادن کرده بود. از لهجه فارسیش میتونستم بفهمم که آشنا نیست. یعنی تو آشناها کسی نبود که اینقدر راحت و بدون لهجه فارسی صحبت کنه… پس کی بود. شاید یه نفر که میخواست منو امتحان کنه! چرا امتحان کنه؟ من که دلیلی نمیدیدم. چون کسی تو زندگیم نبود. بیشتر از اون که ازش خوشم اومده باشه، کنجکاویم باعث شده بود باهاش آشنا بشم. میگفت شماره منو از یکی از دوستام گرفته. ولی نمیتونه فعلا لو بده. وقتی هدفشو از تماساش پرسیدم میگفت، ازم خوشش اومده. کنجکاویمو بیش از حد تحریک کرده بود… میگفت منو فقط یه بار دیده. ولی با دیدن من عاشقم نشده… دلیل عشقشو یه جور دیگه تعریف کرد…یه خواب…
“یه شب بدون اینکه تو فکرت باشم. مثل همیشه سرمو رو بالش گذاشتم. ولی اون شب حالم خیلی عجیب بود. سریع خوابم برد. تو خواب خودمو دیدم که تو تخت خوابم و پریشون… میون خواب و بیداری کابوس وحشتناکی دیدم. یعنی تو خوابم، خواب بودمو کابوس میدیدم. وحشت کردم… اونقدر ترسیده بودم که بالشو چنگ زده بودم. همینکه از خوابی که میدیدم، بیدار شدم. یه دفعه بدن لخت یه نفرو حس کردم که بهم چسپید… حس آرامشی بهم دست داد که توصیفش واقعا سخته. نوازش دستهایی مردونه، میون موهام و هرم نفسایی که به پشت گوشم میخورد، کرختی سستی رو تو وجودم به وجود آورد… سینه های محکم و پرمویی که به پشتم چسبیدن، بهم احساس تعهد میداد و شونه های عضلانی و ستبرش، مستحکم بودن یه تکیه گاه جدید رو نوید میداد… دوست داشتم اون لحظه تا ابد طول بکشه… ولی وقتی برگشتم تو رو دیدم… اونقدر ترسیده بودم که از جا پریدم و از خواب بیدار شدم…انتظار نداشتم. چون هیچ حسی بهت نداشتم… چند روز تو فکر خوابم بودم که کم کم فراموشش کردم. ولی بعد از یک هفته دوباره اون خوابو با یه کم تغییر دیدم… بارها تکرار شد. نمیدونستم دلیلش چیه… از خودم بدم اومده بود… منی که هیچوقت با کسی نبودم… حتی فکر همخوابگی با هیچ کس رو به ذهنم راه نداده بودم… الان این خوابا… گیجم کرده بود… تا بالاخره مجبور شدم با خودت درمیون بگذارم…”
راستش برای من عجیب تر بود و باور نکردنی. به همین دلیل اوایل زیاد تحولیش نمیگرفتم و فکر میکردم میخواد سرکارم بگذاره. ولی کنجکاوری زیادم باعث شده بود به موضوع علاقه مند بشم و تا انتها این قضیه رو دنبال کنم. مهمتر از کنجکاویم یه چیز دیگه بود که منو به سمت خودش میکشوند… با اینکه نمیشناختمش و هیچ حسی بهش نداشتم ولی به تدریج، یه حسی تو من به وجود آورده بود که مجبور بودم احترام خاصی براش قائل باشم. واقعا دست خودم نبود. با همه این حرفا هنوزم برام فقط یه اسم بود… نازی… یه جورایی با رفتاراش کمک کرده بود، بهش اعتماد پیدا کنم. البته خوب میدونستم که اعتماد با دوست داشتن فرق داره. یه شب منم خواب اونو دیدم. متاسفانه نتونستم صورتشو ببینم بیشتر حرفاشو میشنیدم. وقتی موضوع خوابمو بهش گفتم عکس شو برام فرستاد. معما شروع شد… تو ایمیلش نوشته بود که تو عکسی که ضمیمه کرده چهار نفر هستن. خودش با سه نفر از همکلاسیاش که اگه من درست حدس بزنم کدوم یکی خودشه. موضوع براش مهمتر میشه. نمیدونم چرا اینقدر به مسائل ماورایی اهمیت میداد. با اینکه این مسائل از نظر من بی اهمیت بود، ولی برام جالب بود که چه چیزی باعث شده تا اینحد کنجکاو کشف کردنش باشم. تو عکس سه تا از دخترا عینک دودی گذاشته بودن و بغل هم نشسته بودن. یکیشون با فاصله ای اندک، بدون عینک به صورت مرموزی به عکاس زل زده بود. یکی از دخترا از لحاظ ظاهری فوق العاده بود. دوتای دیگه معمولی بودن و همون دختره که جدا نشسته بود به لحاظ ظاهری از سه نفر دیگه پایین تر بود. هر چهارتاشون با داشتن مانتوهای معمولی، مثل دانشجوها بودن. اولین فکری که به ذهنم اومد این بود که عکس خودش بین اونا نیست. ولی… با اعتمادی که بهش داشتم قبول کردم که بهش فکر کنم. ذهنم میگفت که نازی همونه که از همه خوشگل تره ولی قلبم میگفت که همونیه که جدا نشسته. منم همین حرفو بهش گفتم. ولی آخرسر گفتم که خوابی که دیدم با هیچکدوم تناسبی نداره… همین که این حرفو زدم سکوت معنا داری کرد… بعدش اعتراف کرد که بله… هیچکدوم خودش نبوده. منم از دستش ناراحت شدمو قطع کردم…
چند روز گذشته بود…ولی ازش خبری نبود. فکر میکردم تماس میگیره و از دلم در میاره ولی هنوزم انگار نه انگار… تا اینکه تصمیم جدیدی گرفتم. با خودم گفتم حالا کاری رو که شروع کرده من باید تموم کنم. همونجوری که باهام بازی کرده، باید باهاش یه بازی جدید انجام بدم. سعی کردم باهاش رابطه مو بهتر کنم. با اینکه هیچوقت با یه مزاحم تلفنی اونقدر جلو نرفته بودم، ولی احساسم-که هیچوقت بهم دروغ نگفته بود- بهم میگفت باید ادامه بدم. دست از تجزیه تحلیل کردن برداشتم و خودمو آزاد گذاشتم. شش ماه از رابطه تلفنیمون گذشته بود. ولی هنوزم تنها چیزایی که ازش میدونستم این بود که پدرش دبیر بازنشسته و مادرش کارمنده… خودش فوق لیسانس مدیریت و اهل تهران ولی دانشجو تبریز… میدونستم که این رابطه به هیچ جایی نمیرسه… ولی پیش رفت. منم درگیر کارای شرکت بودم. اونجارو بعد از از فارغ التحصیلی با دوتا از همکلاسیهام راه انداخته بودیم و چند وقتی بود که کارمون توی برنامه نویسی و شبکه حسابی مشتری پیدا کرده بود. ما هم برای حفظ قراردادهای نون و آبدار، مجبور شدیم چند تا کارمند جدید بگیریم که آموزش اونها هم کلی وقت گیر بود. زیاد وقت نداشتم که بهش فکر کنم. هراز گاهی شبا با هم حرف میزدیم. توی اون برهه بازار برنامه نویسی و خصوصا شبکه خیلی عالی بود. و از همه لحاظ به صورت تصاعدی پیشرفت میکردیم… کم کم تعداد کارمندای شرکت زیاد میشد و درآمد بیشتری عایدمون میشد…مشغله کاری باعث شده بود کنجکاویم تا حدی به مرز فراموشی برسه…
احساس میکردم که از این رابطه یه جورایی رنج میبرم. دوست نداشتم رابطه بی سرو تهی که اون شروع کرده بود، من تموم کنم. به همین خاطر به احترام اون چیزی نمیگفتم. تا اینکه یه روز بالاخره طاقتم تموم شد و بهش گفتم که این رابطه نفعی به حال هیچکدوممون نداره. ولی با کمال تعجب دیدم که نه!!! اون تو ذهنش یه دنیای رویایی واسه من و خودش ساخته. نمیتونستم بیش از این سرکارش بگذارم. واسه همین پیش قدم شدمو واقعیتو به تدریج براش توضیح دادم. قبول کردن این قضیه براش سخت بود. هرچند هنوزم حاضر نشده بود که همدیگه رو ببینیم… نمیدونست مشکل این رابطه کجاست. براش توضیح دادم که سراسر مشکله… اینکه من هنوزم هیچی ازش نمیدونستم. اینکه تفاوت زیادی بین فرهنگامون وجود داره… اینکه اون هیچی از نوع زندگی من و خونوادم نمیدونه… اینکه بعد از شش ماه من اونو هنوز ندیده ام و…
یه شب که مثل همیشه داشتم براش توضیح میدادم که رابطه ای که شروع کرده به هیچ جایی نمیرسه، بالاخره لب به سخن گشود و واقعیتو گفت… واقعیتی که بعدها زندگی من و اونو به شدت تحت تاثیر قرار داد… باورش برام سخت بود… به همین دلیل این بار دیگه عکس واقعی خودشو برام فرستاد…

ادامه…


تشکر ویژه دارم از بانو زن اثیری که تو این قسمت کمک شایانی به من کرد…

نوشته:‌ هیوا


👍 0
👎 0
118098 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

350003
2012-12-30 00:42:37 +0330 +0330

:SS ادامه داره دیگه!!
نمی دونم چرا الان نظرم نمیاد!

اون رودخونه سیروانم تحقیق کردم الان خشکیده!! :D

0 ❤️

350004
2012-12-30 00:53:55 +0330 +0330
NA

نازانم چه عرض که م … خوا سه ورو پی بات

0 ❤️

350005
2012-12-30 01:20:19 +0330 +0330
NA

ای ژول ورن ای ویکتور هوگو
ای همینگوی ای نویسنده ای رمان نویس
دمت گرم عالی بود وبهترین
باز هم بنویس تا بخوانیم ولذت ببریم
تا کور شود هر آن کسخلی که نتواند دید

0 ❤️

350006
2012-12-30 01:38:35 +0330 +0330

هیوای عزیز خوندن داستانت توی این موقعیت مثل دیدن یک چشمه ی آب وسط کویره. مثل همیشه روان و زیبا نوشتی و میشه گفت یه امضاء واسه خودت درست کردی. ولی متاسفانه همون مشکل قسمتهای قبل در این قسمت هم دیده میشه. هنوز از ابهام قصه و شخصیتهای قسمت قبل بیرون نیومدیم که کلا یک داستان جدید رو شروع کردی. داستانی که تنها گره ای از کار باز نکرد که کلی ابهام هم بهش اضافه کرد. به عنوان مثال گفتی شش ماه با نازی رابطه تلفنی داشتی ولی نگفتی توی این شش ماه رابطه ت با آگرین در چه حالی بود؟!! اون رابطه ای اونقدر داغ و رمانتیک که وقتی بهش فکر میکردی توی اسکایپ! پیداش میشد. راستش رو بخوای داشتم خودم رو قانع میکردم که توی قسمتهای بعد، داستان روند صعودی و منطقی به خودش میگیره و مثل داستان آریزونا به یک جایی میرسه. ولی این قسمت خیلی نا امیدم کرد. اینطور که داری پیش میری حس میکنم که جمع کردن انتهاش خیلی مشکل باشه مگه اینکه واقعا هدف و منظوری رو دنبال کنی که من لااقل تا اینجا چنین چیزی ندیدم…
به هرحال هنوزم میگم شیوه نگارش و نوشتنت رو دوست دارم…

0 ❤️

350007
2012-12-30 02:00:54 +0330 +0330
NA

هیوا جان، سلام: با اضافه کردن اسم من به داستان زیبات خیلی من رو شرمنده کردی؛ سپاس فراوان.
با اینکه شما رو ندیده ام یا حتی هیچ تصوری از چهره و صدات ندارم، اما قلبم گواهی می ده که فرد بسیار حساس و ریزبینی هستی. تک تک جملات داستانت و بعضاً کامنتهایی که درباره سایر داستانها می نویسی این حساسیت ذاتی تو رو شهادت می دهند. غلبه این عاطفه و احساس ستودنی در قسمت های قبل گاهاً چنان زیاد بود که خواننده خود مجبور می شد قطعاتی منطقی را به پازل محرم سکس افزوده یا بکاهد، اما این قسمت به حق شسته و رفته است. از جمله مزیت های این قسمت اینه که ما شناخت نسبی از قهرمان داستان پیدا کرده ایم و حداقل می دانیم که تحصیلکرده است و کسب و کار خود را اداره می کند، اما هنوز از علت غمها و بدبینی هایش بی خبریم. در مورد ئاگرین هم خیلی چیزها مونده که باید بدونیم.
به امید موفقیت های روزافزون.
با احترام

0 ❤️

350008
2012-12-30 02:19:31 +0330 +0330
NA

آرش جان، گوش شیطون کر گویا ادمین چندان هم بیرحم نیست و علیرغم خروج تأسف بار داستان هیوا از لیست داستانهای برتر، قسمت سوم را به محض آپ شدن منتشر کرد.
اگر فرض را بر یک واقعیت تلخ بگذاریم که نویسندگان و خوانندگان داستانهای کثیف برتری یافته اند، چنانچه ادمین قلباً هم دوست داشته باشد که از تعداد داستانهای بی مایه کم کند، نتیجه می گیریم که داستانهای پرجون کفاف میزان مورد نظر ادمین را نمی دهند و وی به ناچار هر روز به سراغ خزانه داستانهای بی مقدار می رود. پس لطفاً خودت و سایر زرین قلم ها بجنبید و به قول شاهین جان این کویر خشکیده را آبیاری کنید.

0 ❤️

350010
2012-12-30 03:56:09 +0330 +0330
NA

کاش میشد ادمین داستان ها رو دسته بندی میکرد!
تفکیک بشن بهتره.
باید حتما بیایم ته داستان تا ببینیم کی نوشته،بعدش بخونیم!
البته به جز داستانای سریالی خوبی مثل این داستان که میشناسیمشون و بی معطلی میخونیم. ;)

0 ❤️

350012
2012-12-30 08:14:46 +0330 +0330
NA

امروز كل داستانتو از قسمت اولش خوندم و ترجيح ميدم فعلا نظرى ندم تا داستانت به يه نقطه مشخصى برسه چون تا اين قسمت چيز زيادى دستگيرم نشد فقط يه رابطه چند روزه كه يه ساله اينترنتى ادامش ميدى و يه مزاحم تلفتى. اين قسمت هم بيشتر سعى داشتى روى تل پاتى مهر تاييد بزنى.
منتظر ادامه داستانت هستم

0 ❤️

350013
2012-12-30 08:23:18 +0330 +0330

آرش عزیز و زن اثیری گرامی…
همونطور که متوجه شدین ادمین علیرغم اینکه ممکنه گاهی تصمیمات عجیب و گاها در راستای سیاستهای سایت بگیره ولی بعضی اوقات و در اینگونه مواقع نشون داده که به موقعش حال هم میده. من به شخصه هیچوقت توی انتشار داستانهام خارج از نوبت دچار مشکل نشدم و با اینکه داستانهام هیچوقت خارج از لیست نبودن اما هروقت با پیام خصوصی بهش اعلام کردم و ازش خواستم این کارو برام انجام داده. توی هفته های گذشته هم داستانهایی بودن که قسمتهای اولشون زیاد مورد توجه قرار نگرفت اما قسمت دوم به نظر خارج از نوبت منتشر شدن. با این تفاسیر میشه به مساعدت ادمین در برابر نویسنده های خوب و شناخته شده در اینجور مواقع امیدوار بود.

0 ❤️

350014
2012-12-30 08:56:51 +0330 +0330

دادا هیوا خبری ازت نیستا…کجائی؟
اقا مگه تو قسمت بندی داستانها نیم قسمت هم داریم؟این که نوشتی از نماز صبح کمتربود…تا امدیم گرم شیم…تموم شد…
خدا اخر عاقبت مارو با تو و علی ختم به خیر کنه؟اون از پرشان که ذهنمونو پریشان کرده و گاهگاهی یه کورسوی امیدی…درکی فهمی میاد که حاصل بشه…دوباره قاط میزنم و دوباره سر خط…از خیر سر ادمین هم که فواصل چاپ و نشر داستانهای گل سایت هر روز اجق وجقتر میشه…
اقا من تازه اسم این خانم اولی/یا شایدم دومی/با هیجی و تلفظ یاد گرفته بودم…که پای نازی خانم هم دراز شد…
نگارش عالی وتوصیفات بسیار قشنگ که نشانه فن نوشتاری قویه ولی اینا باید یه هدفی رو دنبال کنن که فکر کنم فعلا هدفشون پریشان کردن ذهن من یه لا قباست…
نمره کامل داده شد چون بیشتر نداشتیم که اهدا کنم…با یه دست مریزاد اضافه…

0 ❤️

350015
2012-12-30 10:18:27 +0330 +0330

dastet dard nakone, omidvaram ghesmat haye badi zud tar up beshe, chizi ke man fahmidam ine ke rabete ba nazi ghabl az shorue rabete ba agrine,va hamun shekastiye ke nemizasht avvalesh ba agrin ertebat bargharar koni,amma kollan tu ebham sazi harf nadari.moshtagham bedunam akharesh chi mishe
merci

0 ❤️

350016
2012-12-30 11:12:18 +0330 +0330
NA

واقعا خوب بود از هر لحاظ مخصوصا فلش بکایی که به گذشته میزنی حرف نداره خیلی خوشم اومد ممنون از داستان زیبات
تنها ایرادش کوتاه بودنش بود لطفا قسمت بعدی رو طولانی تر بنویس

0 ❤️

350018
2012-12-30 11:26:58 +0330 +0330

درود بر دوستان گل…
بخش سوم هم تموم شد و بار سنگینی از رو دوشم برداشته شد… تو این قسمت سعی کردم به گذشته برگردم و یه سری اتفاقاتو مرور کنم. اینکه یه جاهایی ابهام داره دلیلش اینه که داستان تموم نشده و بهتون اطمینان میدم اگه امتحاناتم اجازه بده٬ به بهترین نحو تمومش میکنم…
تو این قسمت سعی کردم همزمان با جلو رفتن داستان بعضی ابهامات و گوشه هایی از زندگی سیروان رو تشریح کنم. این قسمت کوتاهه و قبول دارم که جا داشت که مطالب دیگه ای بهش اضافه کنم ولی اصلیترین دلیل این نقصان به عهده خودمه… همیشه معتقد بوده و هستم که این نویسنده ست که سعی داره خواننده رو دنبال خودش بکشونه نه خواننده٬ که اگر غیر از این میبود هیجان و کششی که لازمه یه داستان خوبه مطمینا از بین میرفت یا بطور خوشبینانه کمتر میشد…
درمورد امتیاز نظری ندارم. هرجور دوستان راحت باشند
درمورد ادمین. ایشان لطف کردند و این قسمت را بدون نوبت منتشر کردند که دلیل اصلی آن را به بنده نگفتند ولی مطمینا ثابت کرده اند آنقدر ها هم که…
خب بریم سراغ جواب دوستان…

پرنسس ایرانی
میتونم درک کنم که چرا هنوزم نظر ندادین ولی من منتظر نظرتون میمونم. مطمینا در قسمتهای بعد که قراره به یه جاهایی برسه نظرتونو میبینیم…

شنو گیان
ممنون از لطف شما. دعای خیرت بدرقه راه همه!

شیر جوان عزیز
ممنون از لطفت. شما همیشه به بنده لطف دارین و اغراق میکنین…

باران عزیز… خواهر عزیزتر از جانم
لطف داری خواهرکم… اینکه کامنتای شما عزیزان رو پای داستان میبینم بهم امید میده و خیلی از مسایلی که اینجا اذیتم میکنه٬ فراموش میکنم.

سیلور فاک عزیز
خوندن نقدهای همیشگی شما خیلی برام لذت بخشه. راستش باید اعتراف کنم که بعد از خوندن کامنت شما و یکی دو نفر دیگه در قسمت قبلی روند نوشتن رو تغییر دادم که مطمینا به جذابیت داستان اضافه میکنه که این موضوع رو باید اینجا میگفتم. ممنون بخاطر کامنتهای همیشگی و دقیق شما… در مورد ابهامها هم توضیح دادم. مطمین باشین دلایل خاصی وجود داره…

زن اثیری عزیز
راستش اگه بشه گفت پیشرفتی وجود داشته مطمینا بخاطر شما و شاهین عزیز بوده که جا داره همینجا از هردوی شما تشکر کنم. ممنون. خیلی دقیق و واضح مسایل رو میبینین و باید به این ریز بینی همیشگی شما احسنت گفت…

آرش عزیز(سکس اند لاو)
میتونم درک کنم که چقدر دقیق داستان رو خوندین و مطمینا چیزهایی توش دیدین که شاید بغضی دوستان ندیده باشند. ترجیح میدهم درمورد داستان چیزی نگم و قسمت چهارم مشخص بشه…
درمورد مسایل مربوط به امتیاز هم قبلا عرض کردم. با اینکه تلاش شما ستودنی ست ولی عزیز جان بنده خیلی وقته که اینجور مسایل رو بدست فراموشی سپردم و مسایل دیگری برام مهمه. به همین دلیل نمیتونم توضیحی بدم ولی از شما تشکر میکنم. ممنون.

مرجان عزیز
ممنون از نظر خوبی که دادی. به نظر من فکر خوبیه با ادمین میتونی مطرحش کنی یا قبلش یه تاپیک بزن و نظر دیگر دوستان رو هم به مطلب اضافه کن… ممنون که این قسمت رو هم خوندی.

نگار بانو
از لطف شما هم ممنونم و منتظر کامنت شما در قسمتهای بعدی میمونم

شادی جوجو
آره… جمع قشنگ همیشگی جمعه. و این نشون دهنده لطف دوستانه!

پیر فرزانه عزیز
لطف همیشگی شما همیشه شامل حالم شده… ببخشید بخاطر نقصهای این قسمت. مطمین باشید در قسمت بعد جبران میشود.

قلب مسی عزیز
ممنون بخاطر دقت نظر شما!

0 ❤️

350019
2012-12-30 12:28:43 +0330 +0330

سلام دوستان
داش هیوای گلم
تو اين قسمت اتفاق خاصی نیفتاد ولی خیلی خوشم اومد چون ابهامات داستان بیشتر شد و مسلما قسمت بعدی واسه من جذاب تر خواهد بود. یعنی یه جورایی به قول خودت خواننده رو دنبال خودت کشیدی.
حالا چی میگن به همچین آدمی؟!
:? :-? :think:
خواننده کش!
ببخشید البته ولی . . .
نمیدونم! چی بگم والا؟!

0 ❤️

350020
2012-12-30 12:41:29 +0330 +0330

هیوای گل …سلام

داداش گلم داستانت بسیار زیبا و دلنشین بود عزیز من

هر 3قسمت رو خوندم ولی از این قسمتش بسیار خوشم اومد عزیز

به قول مازیار خان که به نکته خوبی اشاره کرد

اتفاق خاصی تو قسمت سوم نیفتاد و از الان خواننده هیجان داره که تو قسمت چهارم چه اتفاقاتی خواهد افتاد هیوا جان

داستان یعنی این …از خوندن همچین داستانهایی لذت میبرم

ارزش هزاران نظر داره هیوا جان

و در آخر

زن اثیری گل …خوش به حالت که نام زیبات تو داستان هیوا اومد …حسودیم شد ههه هه

هیوای گل …تو قسمت بعدی اسم منم لطفا بیاااااار

شوخی بود …خواستم از همینجا به همگی عرض سلام و ادب داشته باشم از جمله بزرگ و سرورم شیر جوان و آرش گل و عزیز و همچنین سرور ارجمند …زن اثیری که انصافا شیفته نظرات گهر بارشون شدم داشته باشم

هیوا جان …داداش گلم …منتظر قسمتهای بعدی داستان زیبا و دلنشینت هستم عزیزم …موفق باشی هیوای گل

0 ❤️

350021
2012-12-30 12:59:35 +0330 +0330
NA

دوست گرامی و عزیزم جناب پسر غیرتی
اگه به من نوکر بگویید
بیشتر خوشحال میشم
باور کن هر داستانی که تو کامنتاش اسم جنابعالی باشه مطمینم که اون داستان ارزش خوندن رو داره.اسم جنابعالی تو کامنتا مثل امضای پای یک چک میلیاردی با ارزشه

0 ❤️

350022
2012-12-30 13:29:23 +0330 +0330

شرمنده میکنید داداش گلم …من کوچیک شما و همه بامرام ها و با معرفتها هستم

شما سروری و تاج سر و بزرگ و آقایی عزیز دلم

بیش از حد نسبت به این حقیر لطف داری داداش گلم

پسر غیرتی خاک پای شماست

0 ❤️

350023
2012-12-30 14:00:02 +0330 +0330

درود بر همه ي عزيزان :)
داش هيوا تركوندي كه ;-)
بابت دير رسيدنمم پوزش ميطلبم، خودت كه درجريان گرفتاريام هستي.
داستانت دوتا ايراد خيلي بزرگ داشت كه بدجور داستانتو خراب كرده بود:
.
.
“خودش با سه نفر از همکلاسیاش که اگه من درست حدس بزنم کدوم یکی خودشه. موضوع براش مهمتر میشه”
اون نقطه بين جملاتت اضافيه :-D
.
.
" هراز گاهی شبا با هم حرف میزدیم."
هر از چند گاهي :)

من يكي كه خوشم اومد و واقعا استعداد خودتو تو نوشتن نشون دادي؛ دمت گرم :)
خدمت جناب سلورفاك! هم بايد عرض كنم كه:
عزيز من مجبوري؟ نه تورو خدا مجبوري؟
آخه چرا از هر داستاني ايراد بني اسرائیلی ميگيري؟؟؟
شك ندارم كه اگه قرار باشه داستاناي خودتم نقد كني 60 تا ايراد بني اسرائیلی ازشون ميگيري!
عزيزمن از شتر شيطون بيا پايين :-D
اين يكي بار ببينم از هيوا ايراد گرفتي خودم با دستاي خودم نصفت ميكنم :-D
راستي هروقت واسه چاپ شدن داستان مشكلي داشتين به خودم بگين كه به ادمين جونم بگم بدون نوبت چاپش كنه ;-)
همچين عرض ارادت و احترام به همه ي عزيزانم :)

0 ❤️

350024
2012-12-30 14:10:11 +0330 +0330

خداییش وقتی این مهندس گل پسر وارد میشه یاد جیم کری توی فیلم ماسک میفتم که دور خودش میچرخید و همه چیز رو میریخت بهم. مخصوصا اون سکانس دزدی از بانک و اون لبخند گنده ش. مهندس جان به اصلا به من میخوره اهل قوم بنی اسراییل باشم؟؟ نه خدایی میخوره؟!! هرچند مثل اون قوم فلک زده بی سرزمین تر از باد هستیم ولی اونقدرها اوضاعمون بی ریخت نیست. این حرفتو روی چشمم میذارم و منبعد ایراد کمتر میگیریم هرچند این افتخار رو به هر داستانی نمیدم… (؛

0 ❤️

350025
2012-12-30 14:11:46 +0330 +0330
NA

هيوا جون داستانت خوبه خسته نباشى فقط براى بهتر شدنش پيشنهاد ميكنم يه بار داستانتو قبل فرستادن از ديد خواننده بخونى تا كمى ازين گنگ بودن خارج بشه چون خيلى وقتها كسى كه داستانتو ميخونه نميتونه منظورتو بفهمه و اين به داستانت ضربه ميزنه ولى من اميدوارم بهت
حتما در ادامه رديفش ميكنى.

بعضى از دوستان در كامنتاشون از آريزونا و داستانش نام بردن ولى چيزى كه توجهمو جلب كرده كامنت نذاشتن آريزونا زير اين داستانه!!
آريزونا و هيوا با هم مشكلى دارن؟
من عاشق اينجور بحثهام اگه كسى اطلاعى داره منو هم در جريان بزاره اگه صلاح نديدين تو جمع گفته بشه خصوصى بهم بگين دمتون گرم

0 ❤️

350026
2012-12-30 14:13:12 +0330 +0330

پسر غیرتی
داش علیرضای گلم ارادت داریم خدمت شما و همه دوستان!

0 ❤️

350027
2012-12-30 14:24:05 +0330 +0330

نظر لطفته سيلور جون :-D
ولي آخرش اسمتو عوض نكرديا
به ادمين بگم بخاطر اسم مبتذل بلاكت كنه يكم دور همي بهت بخنديم؟ اونطوري ديگه پاي هيچ داستاني افتخار نميديو كلاست خعلي ميره بالا :-D :))
ديدي چقد به فكرتم؟ بعد بهم بگو جيم كري :-D

0 ❤️

350028
2012-12-30 14:51:03 +0330 +0330

پیغام جدید حاج آقا دوشوووواری:
اشکان ۲
هیوا و آریزونا هچچچ موشکلی با همدیگه ندارن
کی گفته با هم موشکل دارن؟ تو اونو به من نیشان بده!

0 ❤️

350029
2012-12-30 14:54:45 +0330 +0330
NA

ای ول خیلی خوب بود . گنگتر شدن داستان هم به نوعی هنرمندی است که از نویسنده های زبر دستی مثل بانو هیوا بر میاد . بنظرم با این چند داستانه شدن موضوع قسمت های بعد خیلی جذآب تر می شه . منتظرهستیم

0 ❤️

350030
2012-12-30 15:06:31 +0330 +0330

جیم کری عزیز!!! اتفاقا پیرو پیشنهاد آرش قصد دارم یه چندتایی نام کاربری درست کنم تا با یک تیر چند هدف بزنم. اول اینکه از دست این اسم که جز دردسر برام چیزی نداشته راحت بشم، دوم تعداد کاربران سایت رو یک تنه افزایش بدم، سوم اینکه اون نیش گنده ت رو جلوی دوربین مداربسته ی بانک ببندم. یه چندتا اسم هم مد نظرم هست که اول همشون سیلوره…
عقاب جان ببخشید جفت پا اومدم تو کامنتت ولی میخواستم بپرسم یعنی تا الان متوجه نشدی که این هیوای ما پسره نه دختر؟!!! البته همون اول بهش گفتیم که این اسم مثل اسم کیانوش تو شبهای برره یه اسم دخترونه ست ولی این اصرارش!!! باعث شد که الان شما فکر کنین که این شخص به کل یه دختره. میبینی مهندس جان این اخر و عاقبت کسیه که حرف مارو گوش نکنه. از ما گفتن بود. خواه پند گیر خواه ملال…

0 ❤️

350031
2012-12-30 15:06:54 +0330 +0330

مثل هميشه عالي. آخرش که تموم شد دلم ميخواست خفت کنم.کنجکاويم به شدت بر انگيخته شد…فقط يه چيزي يکم اذيتم کرد.اينکه چجوري تو اين 6 ماه هيچ علاقه اي نسبت به نازي در سيروان به وجود نيومده!
به هرحال عالي بود امتياز هم محفوظ.فقط هيوا شما بانو بودي ما نميدونستيم؟ :D

0 ❤️

350032
2012-12-30 15:50:21 +0330 +0330
NA

اومدم بگم “هیوا جون”، دیدم مردی هستی واسه خودتو من چی فکر میکردم . . . .
آقا هیوا (هنوزم با جنسیتت مشکل دارم!) شرمنده که من با گوشی میامو نمیتونم امتیاز بدم.
اگر کسی میدونه چجوری میشه امتیاز داد بهم بگه ممنونش میشم

0 ❤️

350033
2012-12-30 15:59:48 +0330 +0330

شاهين اگه بتوني شهوانيو 500هزار نفري كني خودم واست وي آي پي ميگيرم! :-D
اسماي جديدتم پیشاپیش تبريك ميگم!
اگه خواستي تا خودم چندتا پيشنهاد بدم :-D
تو داستان قبليش هرچي گفتم گي و لز ننويس، گوش نكرد كه نكرد، اينم آخر عاقبتش :-D
سيروان اسم دختر نيست؟ :-D
ئاگرين پسرونسا :-D

0 ❤️

350034
2012-12-30 17:20:14 +0330 +0330

وی آی پی؟
الان خودم لینک تخلف سیلور و مهندسو میدم به ادمین ببینم به من وی آی پی میده یا نه!
:-D

0 ❤️

350035
2012-12-30 17:32:00 +0330 +0330
NA

من عجب سوتيه گنده اى دادم ولى سريع حذفش كردم خدارو شكر كسى هم متوجه نشده انگار. آخيششش :-D
مازيار جون كسى نگفت من فقط حدس زدم چون دليل ديگه اى به ذهنم نرسيد حالا هر ميدونه به منم بگه كنجكاو شدم

0 ❤️

350036
2012-12-30 19:08:35 +0330 +0330
NA

سلام
معلومه که داستانت خوب طرفدار داره هیوا جان چون بعد از کلی تلاش تونستم آخر کامنت ها پیدا کرده و نظرم رو بگم،
یکی اینکه در قسمت پاسخ ها فکر کنم به سیلور فاک گفتی که خواستی به گذشته بری در صورتی که در داستان هیچ اشاره ای به این موضوع نشده،و اینکه تو این قسمت بیشتر به آدم حسه پولیسی دست میده تا عشقولانه یا سکسی البته این قسمت داستانت هم از فیلم های ایرانی تاثیر گرفته چرا که داستان تو اوج گذاشتی واسه قسمت بعد،
در آخر بی صبرانه منتظر قسمت بعدیم نه واسه پایان داستان،واسه دونستن پایان داستانکی که تو این قسمت شروع کردی.
تادرودی دیگر بدرود

0 ❤️

350037
2012-12-30 19:15:57 +0330 +0330
NA

سیلور فاک عزیز یا اگه اجازه بدی کمی دوستانه تر خطابت کنم شاهین جان توپت بد جوری پره و هم قلمت گیرا خدا نکنه کسی به دام انتقادهایت بیفته،
این پاسخ بیشتر جنبه ی شوخی داشت امیدوارم به دل نگیری و اگه گرفتی در جواب کمی مراعاتمان کن،ماجرای گل و غنچه که یادت هست

0 ❤️

350038
2012-12-30 22:29:09 +0330 +0330
NA

درود به همه
هیوای عزیز عرض ارادت(شکلک تعظیم دست به سینه)
هیوا جان از نظر نگارش و خواننده کشی:دی حرف نداره یعنی من در حدی نیستم که بخوام ایرادی بگیرم
ولی با اینکه من به داستانای مبهم(داستان اریزونا که کلا ابهامه وسطش داستانم میگه واسه همین عاشقشم) و کلا فضاهای ابهام انگیز علاقه دارم ولی این قسمت واقعا باید یه سری چیزا میگفت که نگفت که من به شخصه اینو میزارم به حساب انتظار ویژه ای که از این داستان دارم احساس میکنم یه اتفاق خاص قراره بیافته…
وکوتاه بودن داستان: من درک میکنم و حق میدم که یک نفر با سطح گرفتاری و مشغله هیوا که شاید داستان نوشتن اولویت اخرش باشه تا همین اندازه هم خیلی وقت گذاشته و کارتو تحسین میکنم ولی خب به ماهم حق بده…
دوتا نکته میخوام اشاره کنم
اولی اینکه جای خیلیا پای داستانای خوب این سایت خالیه
کسایی که همه از داستانا و نقداشون لذت میبردیم
تکاور/کفتار پیر/یاور همیشه مومن و …
اگه این کامنت رو خوندید بیاید که جاتون خالیه بسیار
و نکته دیگه اینکه از حضور دوباره ساینا جون(رهای عزیز)خیلی خوشحالم ایشون از پیشکسوتان عرصه نقد و داستان هستند
همین دیگه عرضی نیست

0 ❤️

350040
2012-12-31 00:30:14 +0330 +0330
NA

چند وقته که دیگه واسم حال کامنت نوشتن و نقد کردن نمونده.هرکی جای من بود با این رفتار ادمین ،میرفت پشت سرش روهم نگاه نمیکرد.حالا بنده یا خیلی پوستم کلفته یا اینکه علاقه هایی اینجا دارم که نمیتونم نیام . ادمین هم که کمال لطف رو در حق شیر جوان داشتن و کار رو به انتها رسوندن.البته بعضی جاها من بهش حق میدم . دیگه کم مونده که سر در سایت بنویسه
ورود شیر جوان ممنوع
حالا تا این رو ننوشته ما میایم تو سایت . دیگه از دوستان نویسنده عذر میخوام که داستان رو نقد نمیکنم.البته گرفتن ایراد بنی اسراییلی کار ساده ایه .سیلور منظورم تو نیستی . ولی واسه من که هیوا جان رو دوست میدارم امکان نداره بتونم ازش ایراد بگیرم . چون واقعا ایرادی نمیبینم که دست بذارم روش . در هر حال
هیوا جان عالی نوشتی . الان دوستانی هستن که نقدای درجه یک میکنن که ما بگرد پاشون هم نمیرسیم از جمله رفیق عزیزم پیر فرزانه وهمچنین بزرگ محترمه جناب زن اثیری که واقعا نقداشون متفکرانه و پرمحتواست ،درسته که ایشون ما رو تا حالا به هیچ هم حساب نکردن ولی من همیشه نوشته هاشون رو میخونم وارادت دارم خدمتشون.چون با حرفاشون آدمو به فکر میندازن وذهن رو قلقلک میدن حالا بماند که بعضی تعابیری که تو حرفاشون میارن من رو به زحمت فهمیدن میندازه .
هیوا جان سخت منتظر ادامه داستانتون هستم .
دستت درد نکنه قلم طلایی

0 ❤️

350041
2012-12-31 00:43:52 +0330 +0330

لاو سکس عزیز فکر کنم لازم شد یه مقدار دقیقتر در مورد فلاش بک حرف بزنم. به نظر میرسه این داستان داره توی گذشته میگذره. یعنی اگه اون قسمت اول که اگرین توی بغل سیروان جون داد زمان حال باشه، نویسنده با یه فلاش بک قصد داره که اتفافات رخ داده رو توصیف کنه. خب تا اینجا اصلا مشکل نداره که هیچ اتفاقا کار بسیار جالب و خوبی هم هست. خود منهم توی بعضی داستانهام ازین تکنیک استفاده کردم. اما یه مشکلی توی داستان هیوا هست. اونم اینه که وقتی فلاش بکی زده میشه باید یه مقدار جلوتر با یه فلاش فوروارد دوباره زمان حال برگرده تاخواننده رو با خودش همراه کنه. اینجا این کار صورت نگرفته که هیچ تازه توی فلاش بک یه فلاش بک دیگه زده شده. به طوری که من با اینهمه دقتم متوجه نشدم و به اشتباه فکر کردم که موضوع نازی همزمان با آگرین اتفاق افتاده درحالیکه نویسنده میخواد اتفاقی که منجر به پریشانی شخصیت اول تا حضور آگرین شده رو توضیح بده. هیوا از لحاظ داستان نویسی و اصول نگارش کارش رو واقعا خوب انجام میده و من این موضوع رو از همون قسمت اول طلوع کویری که به عنوان کامنت پای یکی از داستانهای من گذاشته بود متوجه شدم. اما اینجور نوشتن حتی اگه به عمد هم باشه مخاطب رو جذب نمیکنه. ایجاد ابهام برای برانگیختن حس کنجکاوی خواننده تا داستان رو دنبال کنه یکی از اصول نویسندگی محسوب میشه. اما این کنجکاوی باید منتهی به این موضوع بشه نه اینکه خواننده اینقدر توی ابهام گیر کنه که رغبتی واسه خوندن داستان پیدا نکنه. امیدوارم این صحبتهای من مصداق ایرادات بنی اسراییلی مورد نظر جیم کری!! گل پسر!! قرار نگیره. به خدا اگه این روضه های گاه و بیگاه بعضی دوستان نباشه که بیایم دو قطره اشک بریزیم که دیگه غمباد میگرفتیم… (؛

0 ❤️

350042
2012-12-31 03:02:51 +0330 +0330

شارل دوگول عزیز باور کن اگه زبان فرانسه بلد بودم حتما به اون زبان مینوشتم تا تو هم بهتر متوجه بشی ولی چه کنم که این چهارتا کلمه دست و پاشکسته انگلیسی رو هم به زور یاد گرفتم. تقصیر این انگلیسیهای بی همه چیزه. اگه اون موقع که زبان بین المللی رو انتخاب میکردن تقلب نمیکردن و زبان فرانسه به عنوان زبان بین المللی انتخاب میشد چه بسا الان به جای فلاش بک و فوروارد چندتا ازین بونژو، ژوسخوا یاد میگرفتیم. اونوقت هم شمادرگیر فورواد و هافبک و دفاع نمیشیدن هم کسی فکر نمیکرد هیوا ممکنه دختر باشه… (:
هرچند با این اتفاقات منهم نسبت به پسر بودنش شک کردم. خداییش اگه کسی این هیوا رو از نزدیک دیده یا خدا نکرده صداشو شنیده بیاد اعلام کنه تا یه جماعتی رو از اشتباه در بیاره… (؛

0 ❤️

350043
2012-12-31 08:04:11 +0330 +0330
NA

سیلور جان ما رو گرفتی ؟!!! آخه هیوا اسم دختر در زبان کردی است و نویسنده هم موضوع داستانش تو سنندج هستش و کامنت های ایشون توی داستانهای سایت و بعضا ابراز همدردی زنانه با بعضی نویسنده های خانم سایت برداشت من این بود که ایشون خانم هستن ( آقا یا خانم هیوا خودت کامنت بزار و ما رو از این تردید خارج کن ).
در مورد نمره ها من فکر کنم اگه همه خوانندگان که تعدادشون هم زیاده کم لطفی نکنن و کمی همت کنن و به نویسنده های بسیار خوب و زبر دستی مثل همین هیوا (آقا یا خانم ؟!!!) آریزونا ، سپیده بانو و … نمرات عالی بدهند که انصافا حق این دوستان هستش دیگه بدجنسی ها ی بدخواهان تاثیر گذار نمیشه .
راستی سیلور جان از اینکه جفت پا یا پابرهنه اومدی ناراحت نشدم . چون تو این یکسالی که به این سایت سر می زنم متوجه شدم که شخص مودب و با معرفتی هستی . اینو به حساب شوخ طبعی خاص خودت دیدم .

0 ❤️

350044
2012-12-31 15:12:47 +0330 +0330
NA

سلام
هیوای عزیزم هرچند بادوتااکانتی ک دارم نمره ی پنج دادم امافکرمیکنم توداستانت آب بستی
شخصیت داستان اگه دخترعموشودوست داشت این رابطه نباید شروع میشد
درحقیقت داستان اصلی که خواننده انتظارشوداشت به حاشیه رفت وداخل داستان داستانی جدیدشروع شد
امیدوارم توی داستانای بعدابهامای این قسمت ازبین بره
سلامتی وموفقیت روبرات هیوادارم
امیدوارم درست گفته باشم

0 ❤️

350045
2012-12-31 15:26:15 +0330 +0330

درود
از صبح چند بار جواب دوستان رو دادم ولی هربار ثبت نشد و حسابی ارورمال شدیم…
دوستان عزیز لطفا کم کاری بنده رو پای غرور یا تکبر و امثالهم نگذارید که این وصله ها به من نمیچسبه!
واقعا دوست داشتم که تک تک جواب دوستان رو بدم ولی متاسفانه هر بار پاک شد. انگار سایت به مبارزه با من پرداخته.
درحال حاضر به رفع بعضی ابهامات همت میگمارم. باشد که ادمین فکری بحال صفحه صورتی دیوانه کننده سایت بنماید…
دوستان عزیز با خوندن کامنت ها میتونستم درک کنم که مشکل اصلی این قسمت یکی کم بودن مطالبه که این نقص مربوط به خودم میباشد که قبول دارم. دوم ابهامات زیاد داستان هست که در فن داستان نویسی بهش میگن تعلیق. این ابهامات یا تعالیق در ادامه داستان بندریج حل میشوند و بقول معروف به جایی قراره برسه…
از شیرین بانوی عزیز تشکر میکنم که با گذاشتن کامنتشون به بنده حقیر لطف فرمودند. خوشحالم که مورد پسندشون قرار گرفته. از رهای عزیز ممنونم که این قسمت توی ذوقشون نزد و خوششون اومد. از مازیار خان و رامونای عزیز تشکر میکنم بخاطر کامنتشون. اشکان عزیز من مشکلی با اریزونای عزیز ندارم و ایشان یکی از بهترین دوستان من هستند. سوتی شما رو هم گرفتم خودم. ترجیح میدم اینجا حرفی نزنم که افکار عمومی بطرف کج نره. اگه خواستین تو خصوصی بهش اشاره میکنم. از لاو سکس عزیز ممنون بخاطر کامنت قبلی و این کامنت.
از پسر غیرتی و شیر جوان بخاطر کامنتشون ممنونم. از مهندس عزیز بخاطر کامنتشون ممنونم. اخه پارسا جان خیلی دلم برای نقاشی هاتون تنگ شده. حالا هیچی پیدا نکردین بهم گیر بدین به نقطه گیر میدین؟ باید بگم که همون نقطه تو حلقت گیر کنه ایشا…
از عقاب عزیز بخاطر به شبه انداختن خواننده ها تشکر میکنم. چی بگم اخه…؟ خوب داستش این اسم حداقل در کردستان اسم آقایون هستش. حالا بقیه استفاده نا بجا کرده اند من چی بگم؟ از همین منبر اعلام میدارم که اسم هیوا کردی هستش و اسم آقایونه!
فکر کنم ارش عزیز خیلی خوب روال داستان رو درک کرده اند و توضیحات کافی داده اند.ممنون بخاطر توضیحاتشون در مورد فلش بکها و… از سیلور عزیز بخاطر فعالیتشون پای داستان تشکر ویژه دارم.
ژنرال دوگل عزیز هم چقد قشنگ گفتند که این قسمت بیشتر تمرینات کششی انجام شده…
تو این قسمت احساسات کم رنگ شدن و بیشتر سعی در داستان پردازی داشته ام و مقدمه ای برای حل کردن ابهامات پیش امده…
بار دیگر از همه دوستان عزیز معذرت خواهی میکنم. ولی من تا این ساعت چند بار جواب همه دوستان رو تک تک نوشتم ولی ثبت نشد… حدود ۳۰یا۳۵ خط مطلب نوشتم ولی ثبت نشد…
شما ببخشید!

0 ❤️

350046
2012-12-31 19:15:29 +0330 +0330
NA

سلام
واقعیتش سیلور جان تا قبل ازخواندن جوابت کمی فهمیدن داستان واسم گنگ بود ، ولی با خوندن جواب کامنت این ابهام از بین رفت،در مورد این داستان بنده عقیدم اینه که این قسمت داستان تازه ای شروع شده که مطمئنا قسمت بعدی رو هم تحت و شعاع قرار میده،بهتره تا پایان این داستانک صبر کنیم بعد از دونستنش اون با داستان محرم سکس تطبیقش بدیم،
مخصوصا چون نویسنده اصلا به این اشاره نکرده که تو فلش بک دوباره فلش بک زده،
تا درودی دیگر…

0 ❤️

350047
2012-12-31 19:47:08 +0330 +0330
NA

هيوا چيز مهمى هم نيست ژنرال دوگول هم ميدونه البته يجا ديگه سوتى دادم نميبينى تهديد ميكنه!

واسه من خيالى نيست دوست داشتى بگو

0 ❤️

350048
2013-01-01 03:41:29 +0330 +0330

خب وقتی نویسنده داستان پشت در سایت گیر کرده باشه و نتونه وارد بشه این وظیفه ماست که دیگران رو از ابهامات بوجود اومده در بیاریم. هرچند ممکنه این کارمون به بیش فعالی برداشت بشه!! به هرحال خوشحالم که این ایرادات بنی اسراییلی ما باعث شد لااقل یکی دونفر از ابهام اولیه داستان در بیان.
عقاب عزیز که مثل اسمت تیزبین و نکته سنجی اما باید بگم که به پای شاهین نمیرسی… (: این داداش هیوای ما از لحن حرف زدنش کاملا مشخص بود که از جماعت اذکار هستن وگرنه اسم فقط بهونه ایه که کسی رو صدا کنیم جوابمون رو بده. به هرحال این ابهام هم با توضیح هیوای عزیز رفع شد و همه فهمیدن که این جناب یه پسر کاکل زری تشریف دارن…

0 ❤️

350049
2013-01-01 11:17:06 +0330 +0330
NA

هیوا جان ، سیلور عزیز که مثل شاهین همه جا را سر می زنی . شبهات برطرف شد . به اقناع رسیدم . موفق باشید

0 ❤️

350050
2013-01-03 12:03:41 +0330 +0330
NA

سلام هيوا
راستش حوصله نداشتم بخونم.سر فرصت ميخونم.اينجور كه از كامنتا معلومه خوب نوشتي.بهت امتياز كاملم دادم هم جا خودم هم جا پاسور.پاسور كه ديگه نميتونه مياد منم شايد ديگه نيام ولي سعي ميكنم واسه داستانت بيام.موفق باشي دادا

0 ❤️

350051
2013-01-09 19:38:18 +0330 +0330
NA

درود هیوای گرامی و هنرمند ،
من بابت بد قولی که به شما کردم صمیمانه عذر خواهی می کنم دلیلش هم گرفتاری شخصی بود که حادث شده بود و تقریبن رفع شده .همه قسمتها را با هم خوندم و فارغ از مبالغه می گم که قلمی توانا و دیدگاهی نکته بین دارید و به اعتقاد بنده اگر فقط خودتون را زیاد درگیر دنباله دار نویسی طولانی نکنید که سِیرِ روائی داستان گاهی انسجام خودش را از دست نده بهتره و صد البته این مسلّمه که ادامه دادن داستان تا هر کجا فقط به سلیقه و انتخاب شما بستگی داره.
می تونم بگم که داستان های شما همیشه با رعایت اصول نوشتاری و قواعد ادبی بوده و هست و با سابقه ی درخشانی که همه از شما سراغ داریم انتظاری جز خواندن یک اثر هنری روان و زیبا (مثل همین که تا حالا ارائه دادید) از شما نبود که این انتظار به خوبی برآورده شد.
پیروز باشید.

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها