مزاحم ناموس

1396/10/09

برگ های نارنجی خیس زیرپایم نگاه میکنم به این فکر میکنم که امسال باران خوبی نباریده است و این برای کشاورزان خوب نیست سرم را بالا میگیرم و به درب ورودی بسته بانک و دوربین های مداربسته اش نگاه میکنم از فکر باران و کشاورزان بیرون می آیم و به فکر کاری می افتم که به خاطر آن به اینجا آمده ام تلفنی که صبح جمعه مرا از خواب بیدار کرد و به نیمکت کنار بانک کشاند. خانم مانتو پوشی که یک کوله بر پشت و یک ساک در دست داشت به سمت عابربانک رفت. دیگر نوبت من بود او را زیرنظر گرفتم و کم کم جلو رفتم منتظر ماندم که کارش تمام شود به سنگ فرش های شکسته و در و دیوار بانک با دقت نگاه میکردم زیبایی بانک و محوطه کثیف آن را با هم مقایسه میکردم اما حواسم به آن خانم بود. آن خانم هم حواسش به من بود و گاهی زیرچشمی نگاهم میکرد. کارش خیلی طول کشیده بود آخر مگر یک پول کشیدن یا واریز کردن چقدر طول می کشد به او نزدیک شدم و از شیشه بانک به خودم نگاه کردم صورت و موهایم را بررسی می کردم خیلی وقت بود که ریش و موهایم را زنده بودم البته ریشم هنوز کامل نشده نه اینکه سنم کم باشد بعضی از قسمت های صورتم مو درنیاورده و به قول دوستانم کوسه ام کمی با لب و لوچه ام بازی کردم و دوباره به آن خانم نگاه کردم همچنان دکمه ها را فشار میداد خواستم جلو بروم و بگویم: خانم اگر کاری از دست من بر می آید بگویید تا انجام دهم؟ اما ناگهان کامل به سمت من برگشت و از بالای عینک گردش مشکوکانه چندثانیه نگاهم کرد.ترسیدم و چیزی نگفتم او هم چیزی نگفت و برگشت.
مردی با عجله از آن سمت خیابان به سمت بانک آمد و به عابر بانک دوم رفت به خود گفتم تا کار بانکی اش را شروع نکرده به او بگویم. با عجله کارتش را در آورد(همانطور که در می اورد حرف می زد و فحش میداد) جلو رفتم و گفتم:<سلام آقا> کارتش را داخل کارت خوان گذاشت و گفت:<نه> تعجب کردم مرد از استرس تند تند دستش را به دستگاه میزد و می گفت:< زود باش دیگه اه> گفتم:<من که چیزی نگفتم شما میگید نه؟> با همان استرس کمی کشیده گفت:<نه> گفتم:<فقط میخواستم بگم…> حرفم را قطع کرد و سرش را به طرف من کرد و گفت:< نه آقا نه> همینطور یک دیگر را نگاه میکردیم که صدای کارت خوان گفت:<مبلغ درخواستی موجود نمی باشد لطفا کارت خود را بردارید> و چند صدای بوق اعصاب خورد کن زد. مرد عصبانی شد ودکمه انصراف را زد و به دستگاه می گفت:<ای کوفت موجود نمی باشد درد موجود نمی باشد الان چه خاکی بریزم رو سرم…> و با عجله رفت. آن خانمی که روی عابر بغلی بود همچنان داشت کارت می گذاشت و بردمی داشت در دستش هم چند کارت دیگر بود. اعصابم بهم ریخت کنجکاو شدم چه می کند جلو رفتم و گفتم:<ببخشید خانم اگه چیزی هست بهتون…> حرفم را قطع کرد و از بالای عینک همانطور مشکوکانه نگاهم کرد انگشت اشاره اش را سمتم گرفت و گفت:<خیر نیاز به کمک ندارم در ضمن من جنس شماها رو میشناسم میاین دم بانک وای میستین و از این پیرمرد پیرزنا و کسایی که اطلاع کافی درباره استفاده از خودپرداز ندارند اخاذی می کنین> از حرفش متعجب شدم گفتم:< چه حرفیه که شما میزنین فقط…> با تحکم گفت:<ساکت مزاحم نشید تا به کارم برسم وگرنه به پلیس زنگ میزنم> نفسی از تاسف کشیدم و سرم را تکان دادم چیزی نگفتم و روی برگشتم روی صندلی نشستم. دوباره به برگهای خیس و دور وبرش نگاه کردم و دوباره یاد کمی باران و شانس بد کشاورزان افتادم به آسمان نگاه کردم آفتاب می تابید و از ابرها کاری برای پوشاندن آفتاب و باریدن باران بر نمی آمد انگار عقیم بودند.همچنان در فکر بودم که موبایلم زنگ خوردجواب دادم:< باشه. دارم انجام میدم طول می کشه. باشه دیگه خدافظ>
به خودپرداز که نگاه دیدم دیدم در خودپرداز دوم خانمی عملیات بانکی انجام می دهد( آن خانم اول همچنان دکمه فشار می داد) سریع جلو رفتم پالتو و چکمه قرمزداشت وسط کار بانکی اش گفتم:<ببخشید خانم میتونم وقتتونو بگیرم؟> ترسید و سریع چرخید و به من نگاه کرد دستش را روی سینه اش گذاشت و گفت:< وای آقا ترسیدم> و نفس نفس می زد. گفتم:<واقعا ببخشید نمیخواستم بترسونمتون فقط می خواستم…>به دور و اطراف نگاه کرد کمی از موهای رنگ شده اش را که روی صورت کشیده اش افتاده بود با دستش زیر شال گذاشت و قاطعانه گفت:<لطفا مزاحم نشید آقا>گفتم:< نه اشتباه متوجه شدین قصد مزاحمت ندارم…> ناگهان کسی روی شانه هایم زد برگشتم مردی بلند قد با هیکلی بزرگ بود با صدای کلفت گفت:< چیزی شده داداش؟> کمی ترسیدم گفتم:<نه فقط میخواستم…> آمدجلوتر و گفت:<مگه خودت ناموس نداری؟ ها؟> با ترس گفتم:< ا اونطور که فک می کنید نیست>کاپشنم را بادست گرفت و پرتم کرد و رو به آن زن گفت:<مگه صدبار نگفتم اینجوری لباس نبوش ها؟> زن گفت:< نه داداش اونجوری نیست من داشتم به کارم می رسیدم که این اقا مزاحم شد>

برادرش گفت:<حالا این ناموس نداره تو چرا لباس مناسب نمی پوشی؟> باعصبانیت گفتم:< درست صحبت کن یعنی چی؟> گفت:<خفه میشی یا بیام چکیت کنم؟> هر طوری که بود به خیر گذشت و آن خواهر و برادر با سرو صدا رفتند. نفس راحتی کشیدم و گفتم:<محسن این چکاری بود که زور جمعه ای ازم خواستی>آن خانم مشکوک هنوز آنجا بود و کارت می کشیداز ته دلم می خواستم بدانم چه کار می کند!
موتور سواری کنار بانک ایستاد خانمی از ترک موتور پیاده شد و به سمت عابر بانک دوم رفت کارتش را گذاشت و شروع به انجام کار بانکی اش کرد خواستم جلو بروم که پشیمان شدم گفتم بهتر است به شوهرش که روی موتور نشسته است بگویم کنار موتور رفتم. مردی تقریبا30ساله با سری کچل که کمی از آن را کلاه پوشانده بود و با دختر کوچکش که روی باگ موتور نشسته بود بازی می کرد و میخندید. گفتم:<سلام آقا>
گفت:<سلام بفرمایید>
گفتم:<خانم شما هستن جلو خودپرداز؟>
گفت:<بله چطور؟>
گفتم:< خوبین؟ من پنجاه تومن پول نقد دارم اگه میشه بدم به شما از اون ور شما پنجاه تومن بریزین به کارت من>
خندید و گفت:< والا من کارتم خالیه الانم خانم رفت هرچی توش هستو بکشه تا میریم مهمونی دست خالی نریم شرمنده>
من هم خندیدم و گفتم:< نه این چه حرفیه دشمنت شرمنده>
خودم هم شرمنده شدم و با عذر خواهی از انجا رفتم.
آن خانم مشکوک همچنان کارت می کشید! دوباره جلو رفتم و بی مقدمه گفتم:<یه ساعت داری چیکار میکنی؟> برگشت و گفت:<با منی؟> گفتم:<بله با شمام> با عصبانیت گفت:< فک نکنم به شما ربطی داشته باشه مزاحم نشو وگرنه زنگ میزنم به پلیس!>زیر لب گفتم:<بروبابا> و رفتم.
بعد از چند دقیقه یک روحانی با عمامه و عبای سفید آرام آرام به سمت خودپرداز رفت منتظر ماندم که کارش تمام شود بعد از تمام شدن کارش گفتم<:سلام حاج آقا> با لبخند گفت:< علیک سلام پسرم بفرما> امیدوار شدم گفتم:<ببخشید مزاحمتون میشم من پنجاه تومن پول نقد دارم اگه میشه بدم به شما از اون ور شما پنجاه تومن بریزین به کارت من> حاج آقا دستش را بالای قدک گذاشت کمی فکر کرد و گفت:< بله که میشه> کارتش را در کارت خوان گذاشت من هم چک پول پنجاهی را در آوردم و به او دادم کمی نگاهش کرد و گفت:<اصله دیگه؟> گفتم:< بله حاج آقا همین دیروز از بانک گرفتم> پول را جلوی نور آفتاب گرفت و نگاه کرد گفت:<از کجا میدونی اصله؟> گفتم:<خب چون از بانک گرفتم> خندید دکمه انصراف رازد و کارتش را گرفت پول را به من داد و گفت:< راستش من تا به کاری مطمئن نباشم انجام نمیدم> گفتم:< حاجی به خدا اصله> دوباره خندید و گفت:<فک نکن ما آخوندا ساده ایم درسته مردمو زود قانع میکنیم ولی خودمون دیرقانع میشم (خندیدادامه داد) شما بهتره پولتو خورد کنی اینجوری کسی به شما اطمینان نمی کنه> و رفت. راست می گفت بعد از رفتنش چند نفر آمدند اما به خاطر چک پول کمکی نکردند. آن خانم بالاخره کارش تمام شد و به کاری رفت و با تلفن صحبت میکرد. به محسن زنگ زدم گفتم:<اقا اینجا کسی پول نمیگیره که کارت به کارت کنه> گفت:<تو رو خدا یه کاری کن من اومدم ترمینال دیگه نمیتونم برگردم پادگان…>حرفشو قطع کردم و گفتم:<باشه باشه خدافظ> عصبانی شدم و جلو رفتم هر دو خودپرداز پر بود یکی مردکت شلواری و یکی زن چادری. برای مردباعصبانیت ماجرا راتعریف کردم و گفتم که الان یک ساعت است به خاطر 50تومن اینجایم اما کسی کمکی نمیکند و همه بی تفاوتند گفت:< خیلی خب عصبانی نباش بذا ببینم حقوق برام واریز شده اگه شد چشم> بعد از یک دقیقه رسید را به من نشان داد و گفت:<ببین20تومنه.سی سال برا دولت کار کردم الان سه ماهه که حقوق نگرفتم.>عصبانی بودم اما دستام را به نشانه همدردی روی شانه هایش گذاشتم و بعد از چند ثانیه رفت. بعد از چند ثانیه به سراغ زن چادری رفتم جوان بود ماجرا را گفتم اما قبول نکرد باعصبانیت گفتم:< یعنی چی نه نمیخوام پولتو بدزدم یا بخورمت که 50تومن بهت میدم شما هم پنجاه بریز به کارتم خیلی سخته؟؟>
همونطور که داشتیم بحث میکردیم دیدم ماشین پلیس کنار بانک ایستاد و به طرف مان آمد مامور گفت:<چه خبره اینجا> ناگهان همان خانم مشکوک که مدت زیادی پشت خودپردازبود جلو آمد و گفت:<سلام جناب سروان من بهتون زنگ زدم> متعجب شده بودم بلند گفتم:< ببخشید من الان هنگ کردم اینجا چه خبره؟> مامور گفت:<صداتو بیار پایین شما به جرم مزاحمت برای نوامیس مردم باز داشتین> از تعجب نمی دانستم چه بگویم:< نوامیس چیه؟من فقط میخواستم کار بانکی انجام بدم!>آن خانم دوباره با تمسخرگفت:<اره کاربانکی! از صبح اینجا وایسادی هرخانمی میاد براشون مزاحمت ایجاد میکنی!> گفتم:<چی میگی براخودت خانم! جناب سروان اشتباه شده من دنبال پول بودم که بفرستم برا دوستم…> رو به خانم چادری کردم و گفتم:<د خانم بگو که من مزاحمتون نشدم؟> خانم چادری چیزی نگفت و فقط صورتش را برگرداند. مامور هم به من دستبند زد و گفت:<همه چی کلانتری مشخص میشه> داشتند مرا می بردند که دیدم

همان حاج اقا آمد سریع گفتم:<حاج آقا شما یه چیزی بگو…> حاجی جلو آمد و به من گفت:<پولت تقلبی بود؟ پسر جان این کارا آخر عاقبت نداره> سریع گفتم:<نه اینجور نیست دارن الکی منو میبرن پولم اصله> مامور گفت:< نه حاج آقا برا مردم مزاحمت ایجاد کرده شما بفرمایید>خواستم چیزی بگویم که سرباز سرم داپایین گرفت و مرا به داخل ماشین هل داد.
پایان

نوشته: خودکار آبی


👍 55
👎 9
49442 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

667439
2017-12-30 22:43:02 +0330 +0330

به ادمین میگفتی دو تا پنجاه تومن میریخت به حسابت دیگه لازم نبود داستان بنویسی.

4 ❤️

667463
2017-12-31 02:24:21 +0330 +0330

وای لعنتی سه بار ارضا شدم با داستانت
چی بود این ؟
خوب نوشتی ولی خو که چی ؟

برا یه دختره بوق زدم ، نگو دم ایستگاه بود همه راننده تاکسیا ریختن سرم،
حالا دو ساعت قسم میخوردم برا اینا که والا من مزاحم نوامیسم، نه مسافرکش
لاشیا بیخیال نمیشدن که.

3 ❤️

667470
2017-12-31 03:30:10 +0330 +0330

خسته نباشی عزیز نویسنده
طنز تلخت را دوست داشتم . بی اعتمادی موجود در جامعه را به زیبایی منعکس کردی. دستمریزاد

5 ❤️

667471
2017-12-31 03:46:28 +0330 +0330

لایک پنجم از طرف من تقدیم به قلم شیوات
طنز تلخی بود اما حقیقت داره متاسفانه در جامعه ما کلا اعتماد از بین رفته من هم اگر توی خیابون یه آقا صدام کنه اولین فکری که به ذهنم میرسه اینه که میخواد مزاحم بشه و پیشنهادهای مزخرف بده
قلم شیرینی داری خودکار آبی بازم برامون بنویس

3 ❤️

667475
2017-12-31 05:27:33 +0330 +0330

سوژه بکری واسه داستانت انتخاب کردی و فراز و فرودای داستانی ت جالب بودن که خودبخود تعلیق قشنگی به قصه داد به خاطر خلاقیتت لایک

2 ❤️

667480
2017-12-31 05:49:57 +0330 +0330

فوق العاده بود و به طرز عجیبی حرص درآر.
یاد فیلم های یه بنده خدایی افتادم
ادامه بده (clap)

3 ❤️

667487
2017-12-31 06:55:34 +0330 +0330

عالی بود کاش داستانای دیگه ای هم اینجا بنویسی… ?

2 ❤️

667489
2017-12-31 07:33:44 +0330 +0330

خوب بود…ولی سکسش یکم کم بود…کلا یاد سازمان حج و زیارت افتادم…دفعه بعد آرنولد بازی در بیار و بزن اون زند رو بگا???

0 ❤️

667495
2017-12-31 08:04:56 +0330 +0330

سامان؟خگریتمش؟ ?

1 ❤️

667512
2017-12-31 11:40:43 +0330 +0330

?لایک شونزدهم
خوب نوشتی…

0 ❤️

667521
2017-12-31 15:03:42 +0330 +0330

اره خیلیم سریع پلیس میاد .والا مارو تو خیابون انگولی هم بکنن پلیس نمیاد طرفو بگیره

1 ❤️

667529
2017-12-31 20:12:30 +0330 +0330

ناراحت كننده، اعصاب خورد كن و حرص آور بود
و اين به اين معنيست كه شما عالي نوشتيد
لايك ٢١

1 ❤️

667532
2017-12-31 20:55:42 +0330 +0330

خسته نباشی شببخیر
داستان شماماجرای چوپان دروغگوست بی اعتمادی وناامنی اجتماعی بانی اینگونه گرفتاریهاست .چه بایدکرد ؟!!؟!

0 ❤️

667563
2018-01-01 04:53:13 +0330 +0330

فقط سه کلمه اولشو خوندم

0 ❤️

667564
2018-01-01 04:55:02 +0330 +0330

موضوع داستان عالی بود،خوشمان آمد. مشکلت در لباس و ظاهرت بود که اینجوری برخورد میکردن، و الا اگه خوشتیپ و خوش لباس بودی، چندتا هم لفظ ادبی میزاشتی کنار حرفات، حسابی تحویلت میگرفتن.
جامعه ی امروزی ما درگیر#ظواهر شده، هرکی خوشتیپ تره، پولدارتره، موقعیت داره و پاچه خوارتره… وبعضی دیگه از مؤلفه های ظاهرپسند… اونو بهتر و بیشتر تحویل میگیرن.
راستی، غلط املایی هم چندتایی داشتی،
بازم بنویس آفرین 24 ?

0 ❤️

667594
2018-01-01 10:57:33 +0330 +0330

داستان چه به لحاظ نگارش و چه از نظر موضوع خوب بود
بیست و ششمین لایک حلالت باشد

0 ❤️

667599
2018-01-01 11:55:52 +0330 +0330
NA

اولا برچسب طنز زدی این کجاش طنز بود به نظر نقد اجتماعی سیاسی بود بعدشم اینجا سایته شهوانی

0 ❤️

667609
2018-01-01 16:45:07 +0330 +0330

ههههههههههه : (!)

پیام اس ای : اینم حرفیه …ببخشید خلاصه من تجربه شو نداشتم
ممنونم که تجربه تو باهام به اشتراک گذاشتی

آچلیا : زیبایی در نگاهته مهربون ، خوشحالم که پسندیدی

خمینی جان :گمونم داستان بود اما اگه اون مطلبم ازش گرفتی که زهی سعادت … این جدیتی که تو انتقال اموخته هات داری خیلی با ارزشه

جنرال بو : ممنونم ?

امامزاده بیژن سابق :دادا یه فکری واسه کاربریت بکن نه میشه خوندش نه نوشتش …
حالا شما که خوبی یه عده که تا بیاد تموم شه عین نهرجاری بودن طفلیا
خلاصه شرمنده که با داستانم حال نکردی ایشالا بعدیا … اما انصافا من کلی با خاطره ات حال کردم ?

0 ❤️

667611
2018-01-01 17:33:05 +0330 +0330

شیدایی عزیز مرسی از تعریفات …منم اسم کاربریتو دوس دارم
ممنونم بخاطر وقتی که گذاشتی

سپیده بانوی گل …بانوی نقدهای وزین و ارزشمند ، خوش اومدی دوست من …لطف کردی داستانمو خوندی راجع به رواج بی اعتمادی تو جامعه و تاثیرش تو روابط بین ادما باشما کاملا موافقم

تکمرد عزیز : چله نشین ادب ، ممنونم از حضورگرم و خوانش نرمت گرامی

متین عزیز : ممنونم از لطفت دوست خوبم ?

سنتور جان :مرسی عزیز ?

مرموز عزیز : خوشحالم پسندیدی دوست خوبم …سعادت داشته باشم بازم از قلمم میخونید ?

0 ❤️

667614
2018-01-01 20:48:01 +0330 +0330

پیرفرزانه : ممنون بابت حضورت و امیدوارم پسندیده باشی ?

سامی جان خاطره نویس دوست داشتنی سایت :پس با این حساب صابون ادمین جان به تن شما هم خورده ولی اخه چرا جانم ؟؟؟خاطره های تو که دست کم دو تا ازین سه گانه های محبوب ادمین رو همیشه داشته .ممنون که خوندی و ممنونتر که نظر گذاشتی

ابراهیم عزیز ممنونم دوست خوبم ?

رندل :اره متاسفانه، همه به هم بی اعتنان حتی به مرگ همدیگه ?

کسکوچولوی عزیز : ?

0 ❤️

667619
2018-01-01 21:31:32 +0330 +0330
NA

چه داستانه جالبی تاسف اوره این حقایق

0 ❤️

667643
2018-01-01 23:39:48 +0330 +0330

مهیا جان :از تعریفت ممنونم دوست خوبم متاسفانه بعضیا رو با هیچ ترفندی نمیشه وادار به تعامل با دیگران کرد

دوداره عزیز ، ممنونم که خوندی و مشارکت کردی . ?

جوان جاهل عزیز لطف کردی بزرگوار راضی بزحمتت نبودم

رابینهود عزیز …خوش اومدی و ممنونم از مشارکتت اگر چه موصوع داستان تخیلی بود،باز هم از راهنماییت ممنونم

0 ❤️

667647
2018-01-01 23:59:39 +0330 +0330

سپ2 نای عزیز :خوشحالم داستانم مورد پسندت واقع شد ?

سهره جان : والا منکه اون برچسبو نزدم ولی طنز هم لزوما اونی نیس که شما رو به خنده بندازه …گاهی طنزا هم اشک ادمو درمیارن …شاد باشی دوست من

شادو عزیز :از تعریفت ممتونم …آره ، واقعا تاسف اوره ?

0 ❤️

667709
2018-01-02 21:13:27 +0330 +0330

فرق یک نویسنده خوب با یک نویسنده معمولی در نگاهیست که به پیرامون خود دارند و بسته به آن خلاقیتی که در بیرون کشیدن داستانهای زیبا از دل رویدادهای ساده ی پیرامونی از خود نشان میدهند قابل تمیزند
خودکار ابی عزیز ، نکته سنجی ات در نگارش داستان را درست همانند خلاقیتت در انتخاب موضوعش ،دوست داشتم …موفق باشی … لایک

0 ❤️

667914
2018-01-04 21:04:48 +0330 +0330

عالی بود به نظر من.ایول داری چندتا.ماشالا داری یکی دوتا.بازم بنویس داری خیلی زیاد.من خیلی حال کردم با نوشتت دوست عزیز.به قول حضرت اخوان دمت گرمو سرت خوش باد

0 ❤️

667947
2018-01-05 01:07:10 +0330 +0330

خیلی سعی کردم هیچی ننویسم ولی خب نشد، امان از غلطهای تایپی!
داستان رو سه بار خوندم کامنتارو هم سه بار خوندم یاد فیلمای مخمل باف افتادم عالم ازش تعریف میکردن کلی جایزه میگرفت ولی خب من نمیفهمیدمش به هرکیم میگفتم میگفت هنری بود!
شاید اینم‌ هنری بود ولی بنظرم جای انتشارش اینجا نبوده طنز هم نبود نمیدونم
خسته نباشید در هر حال

0 ❤️

667951
2018-01-05 01:23:50 +0330 +0330

علی خفن عزیز :اقا شرمنده ات شدم ببخشید نظرت تامین نشد در مورد تگ داستانها :همین الانشم تقسیم بندی داره و مثلا تگ اجتماعی داستانهاش سکسی نیس

تولستوی عزیر :مرد کامنتهای مفید درود بر شما
نظر لطفتونه بزرگوار ،خوشحالم پسندیدین ?

خر پرنده :خوشحالم داستانو پسندیدی دوست خوبم
منم با کامنت روحیه بخشت حال کردم
سرت سبز و دلت خوش باد ?

0 ❤️

668132
2018-01-06 08:14:47 +0330 +0330
NA

نظر شما چیه؟جالب بودددد

0 ❤️

668217
2018-01-06 20:17:15 +0330 +0330

بعداز مدت ها گفتم یادی کنم.خیلی خوب بود واقعا جامعه الان نشون دادی
ممنون ?

0 ❤️

668434
2018-01-08 07:31:54 +0330 +0330

واقعا عالی بود ، وضع جامعه الان دقیقا اینجوری شده ، به یه خانومی چند روز پیش کمک کردم دوتا شیشه سنگین داشت میبرد به زور باخودش ، تعجب کرده بود که کمکش کردم…

الان بخوای از کسی کمک بگیری یا به کسی کمک کنی حتما یه انگ کلاهبرداری یا مزاحمت یا… بهت میزنن

0 ❤️

668507
2018-01-08 17:11:24 +0330 +0330

دراکنس عزیز ممنونم ?

صدف عزیز:خوش اومدی بانو
به امید روزای بهتر ?

سیناعزیز: باعث افتخار بنده اس ?

MM_Rj عزیز:ممنونم دوست خوبم
متاسفانه جو جامعه فعلی مون سرشار از نباید هاست…به امید روزای بهتر ?

0 ❤️

668564
2018-01-08 22:59:47 +0330 +0330

شهوانیای عزیز من میخوام یکی از خاطراتم رو بصورت داستان اینجا بذارم، ولی تو‌ قسمت ارسال داستان اون‌ کادری که برای کاپچا هست و باید جواب معادله رو داد،نمیشه چیزی توش تایپ کرد. در نتیجه نوشته م سند نمیشه… میدونین باید چه کار کنم؟

0 ❤️

684695
2018-04-29 09:33:38 +0430 +0430

اوووف حرصم دراومد چه بدشانس
نگارشتون عالیه لایک

0 ❤️

838911
2021-10-23 19:30:23 +0330 +0330

این الان کجاش طنزه ریدم تو داستانت حاجی حالم بد کرد

0 ❤️