من شهوتم را خیلی وقت پیش از دست دادم...

1396/10/10

وقتی حرف از رابطه جنسی می شود ؛خیلی ها زودی می خواهند دسته بندی راه بیاندازند.حرفه ای ها،ناتوها،همجنسگرا ها،دگرجنسگرا ها،برده دارها،مازوخیسمی ها و سادیسمی ها،نیمفومنیاک ها،فتیش هاو…یک بار یکی پرسیده بود
-تهش باچی حال می کنی؟
سینه سپر کردم که باخودم و هیچ حواسم به نگاه خیره ی معنادار طرف مقابلم نبود.هیچ یادم به گروه خودارضا ها نبود.اوضاعم داغان تر از آن بود که با یک سوال ویک جواب خودم را توضیح بدهم.
-راستیاتش من با هیچی حال نمی کنم!
روانشناس سومم می گفت تو حس شهوت را توی وجودت کشته ای.به او می گفتم آقای کوشا.آقای کوشا دروغ می گفت.من حس شهوتم را به قتل نرساندم.من اصلا اورا ندیدم.او سرجایش نبود.از همان اول نبود.نه که نباشد.من ندیدم.امیر هیراد ورد زبانش بود «تو مریضی هیچ حواست هست» حواسم بود.فقط گاهی یادم می رفت.اصلا او بود که به تلاش هایم جهت داد.او بود که مریضی ام را به رخم می کشید.او بود که باعث شدیاد بگیرم امیدوار باشم. خودم امید خودم باشم.نه که یادم بدهد ها نه،با دیدنش با وقت گذراندن با او همه را یاد گرفتم.هیچوقت به امیر هیراد نگفتم قضیه چه بود.یعنی نپرسید من هم نگفتم.می دانست از دردودل با آدم های مجسم اطرافم بیزارم.می دانست و نمی پرسید.
اقای کوشا گفته بود «این مرگ احساست ریشه در کودکی داره» بر خلاف دوتا روانشناس قبلیم فرار از احساساتم را ربط نداد به طلاق مامان و بابا.فهمیده بود قضیه به قبل تر از طلاق بر می گردد.وواقعا قضیه مال خیلی قبل تر از طلاق بود.
هفت سالم بود مامان و بابا جداشدند.من پیش مامان رفتم و مازیار پیش بابا.با مامان اخت تر بودم. نه که اخت تر باشم نه،فقط حق را به او می دادم.تصورات کمرنگی هنوز از کتک خوردن هایش پیش چشمم هست.مثل آن روزی که صدای التماس و گریه اش با داد و هوار بابا قاتی می شد و تن من و مازیار سنگر گرفته زیر پتو را می لرزاند.مازیار می گفت گوشهایت را بگیر و من نمی دانم چرا نرفتم از مامان حمایت کنم.می دانی احمق بودم.شاید هم زیادی بچه.بعد ها فهمیدم مامان هم زیادی معصوم و بی گناه نبود.اما خودت بگو نامردی نیست دست روی زن بلند کردن. تا به حال زن بوده ایی ؟ تا به حال کتک خورده ای ؟ من هم زن بودم و هم کتک خوردم.باور کن چیز خوبی نیست.تا مدت ها از صدای بلند مردانه می ترسی .
مامان پشتوانه ای برای طلاق نداشت.بابا هم پول زیاد نداشت.نمی دانم از کجا ارث قابل استفاده ای به مادرم رسید که شد پشتوانه اش برای طلاق.خوب یادم هست روز جدایی شان را.من مدرسه بودم.قراربود جلسه بعد درس «ت»را بخوانیم.دست دست دست بابا تاب بست.خواندن را قبل تر ها یاد گرفته بودم و از اول سال منتظر آن چند کلمه موزون بودم تا با صدای بلند برای کلاس بخوانمشان.صبح مدرسه رفته بودم.ظهر مامان آمد دنبالم.طلاقشان را گرفته بودند.پرونده ام را گرفت و راهی شدیم به خانه جدید و مدرسه جدید و زندگی جدید.اما مدرسه جدید درس«ای»بودند و من هنوز عقده ی بلند خواندن آن چند کلمه موزون را در دل دارم.طلاق مامان و بابا زیاد ناراحتم نکرد.حداقل دیگر دعوایی در کار نبود.اما مازیار فرق داشت.مازیار بزرگ تربود.مازیار بیشتر می فهمید.مازیار سر خورده شده بودو من تا مدت ها سیبل ترکش های انفجار غرور برادرم بودم.توی تمام لحظه های کودکی و نوجوانی ام مازیار نامی حضور داشت تا تمام جسارت و اعتماد به نفسم را بگیرد.از تحقیر توی جمع های فامیلی بگیر تا کتک زدن های دردناک گاه و بی گاه.مامانو بابا کجا بودند؟ من هم نمی دانم.مازیار تحقیرم می کرد.کتکم می زد.نه…مازیار متجاوز نبود.مازیار فقط یک برادر بزرگ‌تر سر خورده بود که از دست مادرش دل چرکین بود.آقای کوشا می گفت یکی از پررنگ ترین نقش ها توی مرگ شهوتم را مازیار ایفا کرده است.مازیار دخترانگی هایم را که می دید به باد تمسخرم می گرفت و من راهی نداشتم جز سرکوب حس های دخترانه ام.می دانی دختر که باشی، بابا و مامانت که بگذارندت به امان خدا برادر بزرگتر می شود کعبه آمالت.مازیار اگر کتک می زد و تحقیر می کرد اما نمی گذاشت دیگران آزارم کنند.می بینی دختر که باشی،بابا و مامانت که ولت کنند به امان خدا خر می شوی.احمق می شوی.من اما من هنوز جانم برایش در می رود.هنوز غمش باعث می شود زمین و زمان را به هم بدوزم.گیرم هنوز هم یک سری حرکت ها می زند که باعث می شود بابا و مامان یادشان بیوفتد که باید حواسشان به پسر جوانشان باشد.در آن بهبوهه هم یادآور شوند راستی ما یک دختر نداشتیم بیا اورا هم مدتی کنترل کنیم.
ده سالم بود که پریود شدم.یکسری چیز ها توی ذهن آدم حک می شوند.مثل آن روز.چهارم دبستان،شیفت ظهر بودم.زنگ آخر ورزش بود و من بدمینتون بازی می کردم.خانه که آمدم دیدن رنگ قرمز زننده ی روی شلوار سبز پسته ای مدرسه نترساندم.می دانستم چیست.می دانستم چه شده.فقط غمگین بودم.نمی دانستم حالا باید چه کار کنم.همین چند سال پیش فهمیدم بلوغ زودرس یعنی چه.ملت دکتر می روند و دارو می خورند برای کنترلش و من فقط غصه می خوردم و نقشه می کشیدم برای سرقت پد های مامان.آخ مامان.وای مامان.ده سالم بود و تو تا دوازده سالگی نمی دانستی بالغ شده ام.دوره هایم را می رفتم پیش باباو مامان تا دوسال نفهمید پد هایش گم می شوند.نفهمید چه خجالتی می کشیدم برای خریدن پد.نفهمید گاهی پول خریدنش را نداشتم.گاهی توی مدرسه گرسنگی می کشیدم.کاش مامان زود تر می فهمید.دوسال خیلی دیر است.
تا پانزده سالگی تاریخ می خواندم و جمع گریز بودم.بعد از آن کم کم یاد گرفتم تو اجتماع حاضر شوم.هرچند هنوز هم جمع گریزم.تاریخ جزء جدایی ناپذیر زندگی ام بود.به جای عاشقانه های تخیلی راجع به مرد های اطرافم.عاشق ناپلئون میشدم و هیتلر و لطفعلی خان.رمان های کلاسیک و فیلم سریال آمریکایی هم به جمع تنهایی هایم راه یافت.دبیرستان شاهکار بود.دنیایم را عوض کرد.صاحب دوتا دوست شدم.اما امان از دانشگاه.دانشگاه مثل خوره می ماند.دوستانت را می بلعد.حتی آنی که مثلا خدا و پیغمبر حالیش بودوپی علم اندوزی می دوید،ترم یک درگیر یکی میشود،پسر نام و آنوقت،یادم تورا فراموش.
ترم دوم دانشگاه بودم که دختری قضیه مرگ شهوتم را فهمیدو تمام هم وغمش شد درمان من. روانشناس دومم هم با او موافق بود.روبه روی با عامل تنفر.تجربه اش کن.تجربه شد دو تا پسر جوان یکی لاغرودیگری هیکلی.نتیجه هم شد بالا آوردن روی یکی وداداوهواروکتک زدن دیگری.بعد از فضاحت سر رابطه ی شروع نشده تمام شده ی دوم،دختر درگیر کلا کنارم گذاشت به جرم بردن آبرویش جلوی پسر هیکلی.و من هیچوقت به او نگفتم حتی یک دانه از آن قرص های سفید تجویزی روانشناس دوم رادادم پایین،که مثلا کمی تا قسمتی حشری شوم.بعد از آن روانشناس دوم را گذاشتم کنارو رسیدم به آقای کوشا.اسمش کوشا نبود.به پاس تلاش هایش برای درمانم کوشا نامیدمش.وقتی آقای کوشا جریان دو رابطه بوده نبوده را فهمید،عملا شستم،چلاندم و پهنم کرد روی بند رخت.فقط می گفت احمق،احمق،احمق.گاهی که نه خیلی زیاد از دستم عصبانی می شد.می دانست یکسری چیز هارا قایم می کنم.یکسری چیز ها قبل از طلاق مامان و بابا.یکسری چیز ها که حال العانم برای آن بود.آنقدر پاپی شد تا اعتراف کردم و او آخرش را با این کلمه تمام کرد«متاسفم»
بعد از آن متد ها عوض شد.گفت همه را بیانداز دور.گفت قلم دست بگیر.گفت بنویس.عاشقانه بنویس.گفتم بی خیال آقای کوشا من مامان می گوید عزیزم متین جان عربده می کشم .تو میگویی عاشقانه بنویس.گفت توبنویس.اولش کپی می کردم.از فیلم های رمانتیک مذخرف هفته ای یک بار آقای کوشاوحتی از اتفاقات تاریخی کپی برداری می کردم.وای که چه شعر های عاشقانه ای راجع به راسپوتین ننوشتم.کم کم کاراکتر سازی میکردم.داستان های کوتاه عاشقانه راجع به کامبیز یکی از سرداران خیالی سپاه سورنا،آریابیگنس بازمانده سپاه آریو برزن،ناتانیا برده ی زیبا چهره ای که به یونان برده شده بود.آقای کوشا می گفت حال بنویس.من حالم خوب نبود.مگر حال هم می شد عشق نوشت.مگر کلمات عاشقانه می توانند عامیانه بیان شوند.آقای کوشا فقط می گفت بنویس.یک ماهو نیم طول کشید تا یک دری وری کلیشه ای مسخره عاشقانه امروزی با پایان مضحک بی ارزش را بنویسم.آقای کوشا اما تشویقم کرد.یاد گرفتم عاشقانه بنویسم.یاد گرفتم که عشق توی این دوره و زمانه هم هست.کوشا اما خیانت زنش سیلی محکمی به او زد و جمع کرد رفت آلمان.حدود یکسال پیش بود.با تلگرام هوایم را داشت.دنباله ام را می گرفت.فقط می گفت بنویس.عاشقانه تر.صحنه دار تر.مستحجن تر.من اما هنوز نمی توانم اسم شخصی آلت زن و مرد را هم بنویسم.
در آن بحبوحه نبودن های آقای کوشا امیر هیراد را دیدم.اولش سر جنگ داشتم با او .کوچولوی ۱۶۸سانتی پر ادعا که گاهی خیلی لوس وصورتی می شدوبا همه دختر ها راحت بود.داستانم با امیر هیراد از آن موقع شروع شد که اتفاقی فهمیدم همجنسگراست.به قول خودش بات، با تاکید روی«ت».اسمش را مسخره کردم که چه سلیقه ی ناطوری دارند این پدرو مادرت و او هم اسم پسرانه مرا مورد لطف قرار داد.امیر هیراد خوب بود.خوب هست.به زنانگی هایم زل نمی زند.برایش جذابیت جنسی ندارم.یاد گرفته متین جان و متین خانم و عزیزوعزیزم خطابم نکند.می گوید متینو،گاهی هم مثل آقای کوشا می گوید متین خان.دوتایی میرویم توی دالان های سی و سه پل سون گاز میزنیم.او از جامعه هموفوبیک می گوید و دردسر های باتم بودن و من فقط گوش می دهم.گاهی هم می رویم میدان و مرد هارا آنالیز میکنیم.کدامشان خوشگل اند و کدامشان خوش هیکل و کدامشان خوش تیپ.می داند نباید از میانه مرد ها حرف بزند.او دوست پسر عوض می کند.خیانت می بیند.گاهی زیر چشمش کبود است و گاهی کجکی راه می رود.گاهی توی بغلم زار می زندو من فقط می نویسم.عاشقانه هایی ولو مسخره.خوب پیش رفته ام.حالا بوسیدن دو تا آدم را میتوانم تصور کنم.دهم تنیدنشان را می توانم تصور کنم.اما فقط تصور.سیاه و سفید ،سایلنت،با علم به خیالی بودنشان.هنوز معاشقه را روی کاغذ نیاورده ام.
امیر هیراد هست.آقای کوشا کلا رفته مرا سپرده به امیر هیراد.امیر هیراد هم می رود.وقتی بفهمد اینجا کجاست یاد می گیرد واسطه نباشد.یاد می گیرد خیانت زیاد هم بد نیست.یاد می گیرد کمی بیشتر از یک جوان ۲۱ساله باشد.آنوقت او هم می رود.می رودو من می مانم. من می مانم و تاتی تاتی هایم روی کاغذ.شاید یک وقتی یک جایی یک کسی براین آنقدر مهم شد تا برایش بدوم.شاید توانستم آن تصویر سیاه و سفید غیر واقعی را از پس ذهنم بیرون بیاورم و خوب لمسش کنم.شاید یک زمانی ستاره های آسمان من هم خودشان را نشان دادند.

نوشته: Matin.T


👍 25
👎 4
3804 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

667554
2018-01-01 01:32:05 +0330 +0330

اوه،ینی اینقدر مطالب گوناگون رو بهشون اشاره کردی که میتونم پنج برابر داستانت کامنت بگذارم،آنهم به اختصار.مشتاق بودم بیشتر از اوضاع و احوالی که مسبب حال و احساس الانت هست،میگفتی.البته حدس زدن اینکه چه بر تو گذشته زیاد سخت نیست،اما گمون کنم بیشترین لطمه را از جانب برادر احتمالا کمی زیادی بزرگتر خوردی.فکر نمیکنی بیشتر از اینکه احساس جنسی نداشته باشی،از مرد متنفر هستی؟کاش داستانت رو تکمیل کنی،اینبار با حوصله و طمانیه،و به همین زیبایی که این یکی رو نوشتی.خیلی خیلی زیبا نوشتی.حتما دوباره در حال و هوایی دیگر هم میخونمش.
ممنون و لایک با کمال میل

1 ❤️

667558
2018-01-01 04:32:44 +0330 +0330

تنهایی
اگه باعث اشکت شدم متاسفم
منم فکر می کردم باید سکوت کنم،باید تنها باشم،غمگین باشم،دور از بقیه
نوشتن خوبه،احساساتتو درگیر میکنه، تنهایی هاتو پر میکنه
العان رسیدم به یه حس بی تفاوتی،بی وزنی،ترسناکه گاهی اما نه به اندازه ی تنهایی
تنهایی بی صفته لاکردار مثل خوره میمونه می بلعه روح و روانتو
تنها نباش،تنهایی خیلی بی انصافه
سکوت باعث میشه فکم درد بگیره،اونجا که به جمجمه وصله،انگار ساعت ها برای کسی حرف زدی و اون بی تفاوت گوشاشو گرفته
ممنون از حضورت

2 ❤️

667560
2018-01-01 04:36:41 +0330 +0330

eyval123412341234
گاهی خوبه یاد آت اشغالای زندگیش کنه اونقدر که از رو برن
اما چرا؟؟!
مرگ انگیزه خیلی وحشتناک تر از مرگ شهوته
ممنون از حضورت

2 ❤️

667562
2018-01-01 04:51:42 +0330 +0330

علی خفن ۲۰۳۰
وقتی شروع به نوشتن متنم کردم بیانی کاملا ساده و روان داشتم.اما از یه جایی به بعد بدون اینکه حتی متوجه بشم بیانم عوض شدو مجبور شدم به اصلاح ابتدای متن.تقصیر خودم نیست.اینطور نوشتن تصویر سازی و ملموس کردن واقعات وکمتر میکنه.اینکه تمام اعضای بدنم دست به دست هم میدن تااون جور ننویسم واقعا دست خودم نیست.
متاسفم بابت وقتتون

1 ❤️

667567
2018-01-01 05:13:11 +0330 +0330

پیام خان
اگه می خواستم باعث و بانی ماجرا رو هم توی متنم بگونجونم اونوقت مسائل زیادی گسترده و بدون انسجام میشد.علت نوشتن متنم این بود که دیگه لازم نباشه خودمو واسه آدمایی اینجا توضیح بدم.قصدم اول نوشتن همون باعث ها و بانی هابود.اما بعدش از ماجرا دورشدم.به جایی رسیدم که دیگه نمیشد چیزیواضافه کرد به متن.شایدم عمداننوشتم.شاید چون حس کاملی از بیانش نداشتم.بر خلاف تصورت به من تجاوز نشده.نه لاقال به اون صورتی که توی ذهنته.ماجراهم فقط اشاره کوچیکی قبل از هفت سالگی هام نبود.یک دوره بود.طولانی.ازقبل از هفت سالگی تا بعد از اون.یه روزی مینویسمش اما جدای از این قصه.
با تمام مقصر بودن مازیار چهار سال بزرگتر، من عاشقانه برادرمو دوست دارم
ادم باید برادرشو دوست داشته باشه:)

1 ❤️

667569
2018-01-01 05:17:48 +0330 +0330

پیام خان
من از مرد ها متنفر نیستم.نه تا مردونگیشونو به رخم نکشوندن.مازیار مرده.بابا مرده.امیر هیراد هم مرده.زن های زندگی من کمتر از مرد هان.

1 ❤️

667572
2018-01-01 05:22:57 +0330 +0330

گرگ خسته
ممنون از نظر و پیشنهادت.
حتما این کتابو می خونم

1 ❤️

667616
2018-01-01 21:09:07 +0330 +0330

متین خان،منم به همان اندازه خان هستم که شما هستی.
از کجا ذهن منو خوندی و فهمیدی در تصوراتم چی میگذره؟ برخلاف تصورت، مسئله تجاوز اصلا به ذهنم خطور نکرد،چون از داستان اینگونه برنمیاد.
نمیدونم چقدر این حرف رو قبول داری؟ من با بند بند وجودم معتقدم که بشر رنگ خوشبختی را نخواهد دید مگر اینکه ۱- هشت سال اول زندگی درست باشد ۲- عقل و خرد مبنای تصمیم گیریهای ما در زندگی باشد. امروزه وقتی سخن از تعداد فرزندان به میان میاد،علم روانشناسی و پزشکی میگه دو یا سه بچه، ینی نه یکی و نه چهارتا. و وقتی که از فا صله میان آنها حرف میزند میگوید ۲۴ تا ۳۵ ماه،ینی حتی ۳۶ ماه هم نشه ینی ۳ سال، چون اونوقت میره تو دوتا کتگوری متفاوت.از ۱ تا ۳ سالگی یک رده و ۳ تا ۶ سالگی یه رده دیگه،و مشخصات روانی این دو طبقه کلا با همدیگه متفاوتند. وقتی تفاوت سنی فرزندان یک خانواده وارد ۳ سال و بیشتر میشه آسیبهای جدی روانی هم به بزرگه و هم به کوچیکه وارد میشه.فکر کن یه دختری ۸،۷ سالشه که صاحب خواهر یا برادری میشه.این دختر وقتی بزرگ میشه،اگرم ازدواج کنه تمایلی به داشتن بچه نخواهد داشت،چون درواقع مادریش رو کرده و بچه اش که همان خواهر یا برادر کوچیکه باشه رو بزرگ کرده و الان که ازدواج کرده دیگه بچه دوست نداره،شاید خودشم دلیلش رو ندونه. یا هنگامیکه ازدواج میکنه میشه مادر شوهرش.اولا به مردان جوانتر از خودش تمایل داره،درثانی نقش مادر شوهرش رو بازی میکنه.
ازونطرف بچه کوچکتر بدلیل اینکه در تمام دوران کودکی حداقل هزار بار بازیهای گوناگون رو به خواهر یا برادر بزرگتر خودش باخته،حرمت نفسش بشدت آسیب میبینه و نمیدونم و نمیتونم تبدیل میشه به کلمات ا صلی زندگی اش،چون در دوران کودکی در مقایسه با بزرگه همیشه بازنده بوده.بهمین جهت باخت رو همیشه پذیرفته و تلاشی واسه برد نمیکنه.از طرفی چون حرمت نفسش آسیب دیده،برادر یا خواهر بزرگتر رو بد میدونه چون همیشه اونا برنده بودند و خودش رو هم بد میدونه چون همیشه به اونا باخته.اینه که در زندگی هم همیشه خودش رو بد میدونه و دیگران رو هم بد. در نتیجه ارتباطی برقرار نمیکنه و وارد رابطه ای نمیشه چون معتقد است که نتیجه رابطه منِ بد و اوی بد، جز بدتر نخواهد بود…
اینکه گفتم بهت سخت گذشته بر اساس همون حرف خودت بود که گفتی برادرت ازت بزرگتر بوده و اذیت شدی.البته فکر میکردم بیشتر از ۴ سال ازت بزرگتر باشه.
بهرحال حرف و حدیث زیاده،اگه باعث شدم اذیت بشی ازت معذرت میخوام،قصد بدی نداشتم. شاد باشی

1 ❤️

667617
2018-01-01 21:13:24 +0330 +0330
NA

متین جان واقعا متاسف شدم اگه کمکی از دستم برمیاد حتما بگو

1 ❤️

667906
2018-01-04 20:35:07 +0330 +0330

متین خان فارق از حس جالب و جذابی ک نوشتت به ادم القا میکرد به عنوان یک case study واسم جالب بود نوشتت.خوشحال میشم کمی بیشتر تعامل داشته باشی باهام.البته تز من اثرات طلاق بر فرزندان بوده ک طبق گفته های خودت خیلی توی این حالت دخیل نبوده ولی در مجموع واسم جذاب بود.قلم گیرایی داری.
لبت خندون و دلت خوش

0 ❤️

668175
2018-01-06 12:47:19 +0330 +0330

دوست من درکنار فضای دردناک و غم انگیز داستانت دوست دارم به شما خاطرنشان بشم که بهتره شمایی که قصد داری دعایه نویسندگی یاحداقل دست به قلم بودن داشته باشی، روی اصول ابتدایی دستور زبان فارسی واملای صحیح کلمات هم تمرکز کنی البته فک کنم دوره آموزش این اصول ابتدایی شما درگیر اختلافات خانوادگی بودید

0 ❤️

668277
2018-01-07 06:12:31 +0330 +0330

داستان رو دوست داشتم، اينكه مادري باشه كه باهات دوست باشه و بفهمتت يه نعمت بزرگيه ، مادر وظيفه داره يه جاهايي يه سري از مسائل رو به دخترش توضيح بده ، يكيش همين پريود، يا مسئله جنسي ، نبودن يا به موقع ايفاي نقش نكردن مادر در اين مواقع به نظرم با نداشتن مادر هيچ فرقي نميكنه ، كاش بتونم مادر خوبي باشم و با وجود همه مشكلات و بي اعصاب بودن هام بتونم خوب از پس وظيفه مادري و ايجاد يه بستر امن و آسايش براي دختركم بر بيام
باز هم بنويس متين گلي ، برات بهترين هارو ميخوام

0 ❤️

668420
2018-01-08 05:32:17 +0330 +0330

افشین
من خوندن و نوشتنو خیلی زودو خارج از اصول یاد گرفتم.حافظه تصویری ضعیفم هم باعث شد تا املا یک دیو دوسر باشه برام.اما مستحجن! اونقدر دور بودم از این کلمه که وقتی توی یه پیام کنار یه «تر» خشک و خالی اومد ساعت ها بهش زل بزنم و بعدش هم بگم«ح دو چشم» غلط عمدی بود. اما خوب اجرا نشده بود.
دستور زبان؟!
عدم آگاهیم به دستور زبان یه تهمت ناجوانمردانست.این که جای فعل و گروه های اسمیم به هم خورده این که جمله ام نقشاش سرجاش نیست به خاطر این نیست که درگیر مشکلاتم بودم.
شاید دلم خوشه به قانون شکنی!
شاید روانم آشفته ست و اینم یه استعاره از روانم!
شاید چون نمی خوام مردم حس کنن ادعای نویسندگی دارم!
شایدم اصلا دستور زبان بلد نیستم!

0 ❤️

668424
2018-01-08 05:53:15 +0330 +0330

یاس سپید
مادر ای پرواز نرم قاصدک
مادر ای معنای عشق شاپرک
ای تمام ناله هایت بی صدا
مادر ای زیبا ترین شعر خدا

1 ❤️

668935
2018-01-10 21:21:53 +0330 +0330

خیلی عالی بود.
الان هم ناراحت بودم قشنگ داغ دل تازه کرد

0 ❤️