نرگس مست (۴ و پایانی)

1402/02/18

...قسمت قبل

سالی دوبار و هربار ۱۰-۱۵ روز میومدم ایران و به مامان و داداشم، نیما، سر میزدم. نیما ارشدشو تموم کرده بود و دو سه سالی میشد که میرفت سرکار. با یکی از همکاراش، فاطمه، وارد رابطه شده بود و یکی از دفعاتی که برگشته بودم ایران برنامه عقد و عروسیشونو به راه کردیم و طبقهٔ بالای خونهٔ قدیمیمون ساکن شدن و پیش مامان بودن. خیالم از بابت مامان راحتتر شده بود. فاطمه دختر فهمیده‌ای بود و رابطه‌ش با مامان هم خیلی خوب بود.
مامانم سنش رفته بود بالا و مشکل قلبیش اذیتش میکرد. یه بار که برگشته بودم ایران حالش بد شد و بردیمش بیمارستان. دکترا گفتن قلبش ۲۰ درصد فعالیت عادیشو داره انجام میده و براش باتری گذاشتن. از بیمارستان که ترخیصش کردم، تو راه برگشت به خونه نمیدونم چی شد که ازش پرسیدم مامان از نرگس ناراحت که نیستی؟ گفت چی بگم پسرم؟ گفتم دلتو باهاش صاف کن. گفت چطور دلمو صاف کنم وقتی کاری باهات کرده که هنوز بعد از چندسال نتونستی فراموش کنی؟ گفتم بچه بودیم و کاریه که شده. ببخشش. مامانم دیگه چیزی نگفت.
چند روز بعد برگشتم هلند و اون سفر، آخرین باری بود که مامانم کنارم بود. چندماه بعد، یه‌روز سرکار بودم، نیما تماس گرفت و گفت مامان حالش بده، آوردیمش بیمارستان و ضربان قلبش خیلی ضعیف شده. دکتر گفته شوهری، بچه‌ای چیزی اگه داره بگید بیان ببیننش. میتونی بیای؟ اگه تو جهنمم بودم باید خودمو میرسوندم. از نایمخن تا آیندهوون رانندگی کردم تا برسم به فرودگاه. بلیط گرفتم و چندساعتی منتظر موندم تا بتونم پرواز کنم به سمت لندن، استانبول و در نهایت تهران. قبل از پرواز با نیما تماس گرفتم و حال مامانو پرسیدم، گفت تغییری نکرده و تو ccu بستریه. توی فرودگاه لندن که نشستیم و گوشیمو روشن کردم دیدم چنتا پیام از نیما اومد. تا اومدم بازشون کنم زنگ زد و با گریه گفت داداش دیگه عجله نکن. مامان رفت.
خدایا، مگه میشه اینهمه بدبختی سر یکی نازل بشه؟
رسیدم بیمارستان. نیما و فاطمه با چشمای گریون اومدن استقبالم. بغلشون کردم و سه‌تایی زار زدیم. میخواستم برم سردخونه بیمارستان که مامانو ببینم. نیما گفت داداش، صاحب‌اختیاری ولی مامان چند روز پیش میگفت اگر نادر بعد از مرگم رسید بهش بگو نیاد جنازه‌مو ببینه. نمیخوام آخرین تصویری که از من تو ذهنش میمونه توی کفن باشه. منصرف شدم از رفتن.
بعد از تدفین که برگشتیم خونه، نیما گوشیشو داد بهم و یه فیلم توش پلی کرد. گفت «مامان چندوقت پیش بهم گفت من دیگه نادرو نمیبینم. بیا حرفامو ضبط کن وقتی اومد ایران بده گوش کنه. منم ازش فیلم گرفتم».
با اشک و آه فیلمو نگاه کردم. بعد از سلام و احوال پرسی و ابراز دلتنگی گفت «مادر من دیگه اونقدری زنده نمیمونم که ببینمت، الان که حالم بهتر از روزای قبله، خواستم حرفامو اینجا بهت بگم که هم آخرین تصویری که از من میبینی تصویر خوبی باشه، هم حرفامو همیشه یادت بمونه…» اشکام بی‌امون جاری شده بودن و تصویر مامانو تار میدیدم، نیما هم نشسته بود روی مبل و داشت گریه میکرد.
مامان در ادامه حرفاش گفت «چون میدونم برات مهمه میگم، یادته ازم خواستی از نرگس دلگیر نباشم؟ من مطمئنم نرگس دوستت داشت وگرنه دلیلی نداشت به من زنگ بزنه برای خداحافظی و بگه تا آخر عمرم عاشق نادرم و ازم بخواد مراقبت باشم. من نرگسو بخاطر کاری که با تو کرد میبخشم، اما به یه شرط، تو هم باید دلتو باهاش صاف کنی و ببخشیش». بقیه حرفاشو نمیشنیدم. نرگس چقدر بی‌لیاقت بودی، چیکار کردی باهامون؟ باید ببخشمت؟ به حرمت مادری که مثل دختر نداشته‌ش دوستت داشت، بخشیدمت نرگس.
احساس سبکی میکردم.


یک هفته بعد برگشتم هلند. از ایران یه گیتار خریدم و همراهم بردم. از یوتیوب آموزشاشو میدیدم و برای نت‌خوانی و آموزش اصولی موسیقی هم بعد از تایم کاری میرفتم کلاس. منم مثل ۹۹ درصد کسانی که گیتارو شروع میکنن و خون ایرانی تو رگاشونه رفتم سراغ آهنگای فرامرز اصلانی.
چندماهی گذشت و کمی راه افتاده بودم تو نوازندگی. با فاصله ۱۰ دقیقه رانندگی از خونه‌‌ای که اجاره کرده بودم یه رودخونه بود که میرفتم رو یکی از نیمکتای کنارش مینشستم و ساز میزدم. موقع ساز زدن، آدمایی که اونجا بودن توجهشون بعضا جلب میشد و گوش میدادن به نواختنم. یه دختر گل‌فروش هم بود اون اطراف. یونا اندام رنجور و نحیفی داشت و موهاش کاملا کوتاه بود و کلاه کپ سرش میکرد و چهره‌ش کم رمق بود. در عوض خیلی خونگرم، صمیمی و اجتماعی بود. ازش یه دسته گل نرگس میخریدم، میذاشتم کنارم و آهنگ میزدم. اونم دیگه عادت کرده بود حول‌وحوش ساعتی که من میرفتم اونجا میومد و ازش گل میگرفتم. یه بار پیش اومد که درگیر کار بودم و چند روزی نرفتم کنار رودخونه. بعد از اون چند روز وقتی رفتم و خواستم شروع کنم، با خوشحالی خودشو رسوند بهم و گفت این چند روز که نبودی نگرانت شدم. خوبی؟ مشکلی داشتی؟ بعد یه دسته نرگس گرفت به سمتم. منم با خودم گفتم همینه پس، نگرانم نبوده، میخواسته گل بفروشه بهم. گلو ازش گرفتم و گفتم درگیر کارام بودم. خواستم پولشو بدم که قبول نکرد و گفت امروز گلو هدیه میدم بهت و از فردا دوباره میفروشمشون. دیگه روتین هر روز غروبم این شده بود که برم لب رودخونه و مشغول آهنگ بشم و دختر مهربون گلفروش هم بشینه رو نیمکت و گوش بده و گلاشو بفروشه.
بعد از یه مدت اونجا شده بود پاتوقمون. یه دختر و پسر هم بودن که با گیتار و کاخُن میومدن اونجا مینشستن و گوش میدادن. بعد از یکی دو روز اومدن پیشم و گفتن میتونیم همراهیت کنیم؟ با کمال میل موافقت کردم و نت آهنگ دل اسیره رو از اینترنت گرفتم و فرستادم براشون و شروع کردیم دست و پا شکسته به نواختن. هماهنگیمون افتضاح بود و مرده بودیم از خنده، ولی کم‌کم بهتر شدیم.
چندین روز به همین منوال گذشت و چنتا آهنگ دیگه رو هم با هم مینواختیم و دیگه تقریبا هماهنگ شده بودیم، هرچند اشکالاتی هم بود. یه روز که دل اسیره رو شروع کردیم جوگیر شدم و شروع کردم به خوندن. یونا، رالف و آنا با اینکه نمیفهمیدن چی میخونم ولی براشون خیلی جالب بود.
«میدونی دل اسیره
اسیره تا بمیره
میدونی بدون تو
دلم آروم نگیره
میدونی دل تنگ تو
نموده آهنگ تو
ولی بیهوده جوید
بسی بیهوده پوید
به من بگو بی وفا
حالا یار که هستی
خزان عمرم رسید
نو بهار که هستی»
به اینجا که رسیدم چشمام پر از اشک شد، بغض کردم و سرمو پایین گرفتم. چند سال بود با این آهنگ مأنوس شده بودم و تو غم و شادی (شادی کجا بود؟ نرگس با رفتنش شادی و خنده رو هم با خودش برد) همیشه گوشش میدادم و نرگس میومد جلوی چشمم. به هر زوری بود آهنگو تموم کردمو بساطمونو جمع کردیم. از هم خداحافظی کردیم و حرکت کردم به سمت ماشین.
«نرگس آرومتر برو». برگشتم. یونا بود که صدام میکرد. سختش بود با سبد گل و شرایط جسمیش که تندتر راه بره. میدونست اسمم نادره ولی از بس ازش نرگس خریده بودم و گفته بودم تو ایران به این گل میگن نرگس، هر از گاهی از سر شیطنت نرگس صدام میکرد. قدمهامو آرومتر کردم و بهم رسید. دستم تو جیب هودیم بود. دست چپشو از بین آرنج و پهلوم رد کردو دور دست راستم حلقه کرد و باهام هم‌قدم شد. قبلا کم و بیش با هم هم‌کلام شده بودیم و پیش اومده بود که همون اطراف باهم قهوه خورده بودیم یا از خونه لقمه‌ای برده بودم و بهش تعارف کرده بودم و باهم خورده بودیم، دست داده بودیم و دست همو گرفته بودیم، واسه همین تعجب نکردم از اینکه دستمو گرفت. همکار هلندی و آلمانی داشتم اما اونا فقط همکارم بودن و یونا رو میشد اولین دوست هلندیم در نظر گرفت. دفعات قبلی بیشتر در مورد چیزای کلی صحبت کرده بودیم مثل سن‌وسال و شغلمون و اینجور چیزا. یونا دانشجو بود و هفت سال ازم کوچکتر بود.
اینبار اما بی‌مقدمه گفت غم بزرگی داری. درسته؟ گفتم آره. خیلی بزرگ. گفت وقتی اون آهنگو میخوندی داشتم نگات میکردم، یه جایی رو که خوندی احساس کردم قلبت شکست. گفتم تو سینه‌م قلبی نمونده که بخواد بشکنه، جای خالی قلبم سوخت و اثرش توی چشمام و صدام مشخص شد.

🎵🎵 دارو ندارم پای عشقم رفت چيزی نموند جز درد نامحدود / اين جای خالی که تو سينم هست قبلا يه روزی جای قلبم بود (رابطه - شادمهر عقیلی)🎵🎵

گفت غمت بخاطر چیه؟ گفتم هرکیو که دوست داشتم از دست دادم. پدرم، عشقم و این اواخر مادرم. ناراحت شد. احساس کردم خسته‌س، نشستیم روی یه نیمکت. با مهربونی دستمو گرفت و گفت آهنگی که خوندی رو برام ترجمه میکنی؟ ترجمه‌ کردم براش. گفت اونجایی که قلبت سوخت کدوم قسمتشه؟ اونم براش خوندم. گفت عشقت ترکت کرده؟ سرمو به علامت تایید تکون دادم. گفت اسمش چی بود؟ گفتم نرگس. جا خورد، گفت اینهمه گل رو بخاطر اون میخری هر روز؟ گفتم آره، هنوز دوستش دارم. به تازگی بخاطر قولی که به مادرم دادم تونستم ببخشمش. ازم معذرت خواهی کرد که نرگس صدام کرده بود و ممکن بوده منو با یادآوریش غمگین کنه. راجع‌به نرگس اگر با کسی حرف زده بودم، همیشه با بغض همراه بود. یونا منقلب شده بود. همونطور که نشسته بودیم گونه‌م رو بوسید و گفت امیدوارم قلبت به آرامش بسه. بغلش کردم و تشکر کردم ازش. دیگه هوا تاریک شده بود. تا دم ماشین اومدیم. متوجه شدم ماشین نداره و باید با اتوبوس بره. به پیشنهاد من تا یه جایی با ماشین رسوندمش. قبل از پیاده شدنش آهنگ دل اسیره رو براش فرستادم. موقع پیاده شدن گفت به جای کرایه، فردا بابت گل ازت پول نمی‌گیرم و با لبخند خداحافظی کردیم با هم.
روزهای بعد هم با رالف و آنا یکی دو ساعتی کنار رودخونه مینواختیم و یونای مهربون هم کنارمون بود. اعتماد‌به‌نفسم رفته بود بالا. یه روز وقتی داشتم دل‌اسیره رو میخوندم یونا از اجرامون فیلم گرفت. حدود دو هفته بعدش وقتی شروع کردیم به اجرای آهنگ، همین که من شروع کردم به خوندن، یونا هم شروع کرد باهام:
میدونی دل اسیره
اسیره تا بمیره
با لهجهٔ خیلی غلیظ، ولی دلنشین میخوند. از فارسی فقط «سلام، خوبی، خوبم و خدافظ» رو توی صحبتامون یاد گرفته بود. بعد از اجرا گفت آهنگو کامل حفظ کرده بودو دو هفته بدون اینکه بروز بده تمرینش کرده بود. من دو مصرع اولو خوندم و با لبخند سکوت کردم‌، دست از ساز کشیدم و شروع کردم دست زدن، افرادی هم که داشتن گوش میدان شروع کردن به تشویق یونا. یونا ادامه داد و منم ساز زدنو ادامه دادم. توی فاصلهٔ بین خوندن تکرار شعر، نگاهم کرد و گفت باهام بخون. منم همراهیش کردم، چقدر لذت بخش بود. اولین بار بود که تجربه‌ش میکردم.
موقع خوندن همه‌ش منو نگاه میکرد و با حرکتای چشم و ابرو دلبری میکرد و انگار داشت برای من میخوند. آهنگ که تموم شد افرادی که اونجا بودن تشویقش کردن و چقدر پاک و زلال ذوق کرد. بهم گفت دوست داشتم یجوری خوشحالت کنم. دستشو گرفتم گفتم تو معرکه‌ای عزیزم، کارت عالی بود.
از پسری که داشت فیلم میگرفت خواهش کردم ویدئوش رو برام بفرسته و بعدش از یونا اجازه گرفتم و توی اینستاگرام پست گذاشتم.
روزها و ماهها سپری میشدن. بعد از چند ماه دوستای خوبی شده بودیم. رابطه‌م با یونا نزدیکتر از رالف و آنا بود و دیگه راجع‌به همه‌چی با هم صحبت میکردیم. توی این مدت موهاش بلندتر شده بود و دیگه کلاه سرش نمیکرد. از نظر جسمی هم سرحال‌تر و پرانرژی‌تر شده بود. راجع‌به سرگذشتم یه چیزایی براش تعریف کرده بودم. همدردیهاش توی کشور غریب غنیمت بود و وقت‌گذرونی باهاش رو دوست داشتم.
زندگی داشت دوباره روزای خوبشو نشون میداد. از حجم غم و غصه‌م کم شده بود. بعضی وقتها موقع اجرا، رالف یه مقوا میاورد که روش نوشته بود «خیریه» و مثل توی ایران، کیف گیتارشو باز میکرد و هرکی تمایل داشت یه مقدار پول میذاشت توش. در پایان کارمون هم مبلغی که جمع میشد رو میدادیم به یه خیریه. با همین کارای کوچیک زندگی کم‌کم داشت زیبا میشد.
یه روز غروب بعد از اجرا، با یونا رفتیم لب رودخونه. روی زمین نشستیم کنار هم، به هم تکیه داده بودیم، کله‌هامونو چسبونده بودیم به همدیگه و حرف میزدیم. چند دقیقه که گذشت گفت فکر میکنم انقدری بهت اعتماد دارم که یه رازی رو باهات در میون بذارم.
گفتم خوشحالم که بهم اعتماد داری. گوشیشو درآورد و رفت توی گالری. کلی اسکرول کرد پایین‌ و یکی از عکسها رو باز کرد.
عکس خودش بود، روی تخت بیمارستان، هیچ مویی روی سر و صورتش نبود. بهت زده عکسو نگاه کردم و برای مقایسه با چهره‌ش، صورتمو برگردوندم و باهاش رخ‌به‌رخ شدم. یه لبخند تلخ روی صورتش بود. دست کشیدم روی موهاش و گفتم در هر شرایطی زیبایی. خندید.
گفت بیماره و توی این عکسها دوران شیمی‌درمانی رو میگذرونده. اولین باری که توی پارک دیده بودمش دو سه ماه از دورهٔ شیمی‌درمانیش میگذشته و واسه همین موهاش خیلی کوتاه بود. میگفت الان خوبم، ولی معلوم نیست فردا هم همینطور باشم. دلم پر از غصه شد برای یونا.
با خودم گفتم ریدم تو این بخت و اقبال. غم و غصه ظاهرا با من زاده شده و قرار نیست روز خوب ببینم توی زندگیم.
یکی دو ساعتی نشستیم و کلی حرف زدیم. موقع رفتن بلند شدم، دستمو به سمتش دراز کردم و کمکش کردم بلند شه. بعضی روزا تا نزدیکای خونه‌ش میرسوندمش، ولی از اون شب دیگه تا دم خونه‌شون میبردمش. از فرداش سعی میکردم بیشتر هواشو داشته باشم و جوری که حس ترحم بهش دست نده بیشتر مراقبش باشم.
در پایان پنجمین سال مهاجرتم، اقدام کردم برای دریافت پاسپورت هلندی و اقامت دائم. آزمون زبان هلندی و یه سری شرایط دیگه داشت که با موفقیت سپری کردم و پاسپورتمو گرفتم. پیشرفت خیلی خوب زبان هلندیمو تا حد زیادی مدیون یونا بودم که کلی باهام حرف زده بود.
زنگ زدم و دعوتش کردم کافه. بیرون کافه همدیگه رو دیدیم. وقتی خبر پاسپورت هلندیمو بهش گفتم خیلی خوشحال شد و وقتی گفتم زبانمو مدیون توام، بغلم کرد و با خجالت لبمو بوسید. محکم در آغوش گرفتمش، حس کردم یه چیزی توی دلم لرزید و برای اولین بار بعد از نرگس یه بوسه لذت بخشو تجربه کردم… و این، نشونهٔ خوبی نبود.


اون اوایل که ایران بودم و پیج اینستاگراممو ایجاد کرده بودم، نسترن بهم ریکوئست داده بود. نمیدونم چطور پیدام کرده بود، شاید از طریق ایمیلی که موقع ثبت‌نام وارد کرده بودم یا حتی شماره همراهم. ریکوئستشو قبول نکرده بودم، اما ریجکت هم نکرده بودم. از طریق پیج اینستاگرام مشترک موسیقی رالف و آنا و تگ شدن من توی چنتا از پستهاشون، ریکوئست‌های زیادی دریافت میکردم و چقدر حس خوبی بود برام. اینکه میگم زیاد منظورم ۱۰۰تا و ۲۰۰تاس نه که چند هزارتایی. این تعداد برای منی که کلا ۵۰-۶۰ تا فالوئر داشتم و پیجم خصوصی بود تعداد کمی نبود. لابلای تایید ریکوئست‌ها حواسم نبوده و درخواست نسترنم قبول کرده بودم. اینو وقتی فهمیدم که دیدم تو لیست بازدیدکنندگان چندتا از ویدئوهای صفحه‌م اسم نسترن وجود داشت.
توی صفحه‌م توی تمام ۱۰-۱۲ تا پست آخری که گذاشته بودم یونا حضور داشت که توی ۲-۳تاشون رالف و آنا هم بودن و ۲تاشم فقط خود یونا بود. (یکیش همونی بود که یونا داشت آهنگ فارسی میخوند و رو به من چشم و ابرو میومد). نسترن این پستو لایک کرده بود. گفتم شاید می‌خواسته لایک من زیر پست فیسبوکشو تلافی کنه و خیلی اهمیتی ندادم.


از نظر من، یونا تمام فاکتورهایی که یه پسر رو عاشق خودش کنه داشت. قلب و روحی مهربون و ظاهری زیبا. منم از این قاعده مستثنی نبودم و مطمئنم اگر نرگسی وجود نداشت و خودمو رها میکردم، یک‌دل نه، صد دل عاشقش میشدم. یونا کاملا از گذشته و علاقهٔ قلبی من به نرگس خبر داشت و خودشم بخاطر شرایطش جسمیش تمایلی به ورود به یه رابطه رو نداشت. همین باعث میشد هر دومون حواسمون باشه گرفتار عشق و عاشقی نشیم. با این حال دوستیمون ادامه داشت و خیلی از اوقات فراغتمون با هم میگذشت. خیلی از کارایی که میخواستیم بکنیم رو با هم هماهنگ و مشورت میکردیم و واقعاً حضورش توی زندگیم غنیمتی گرانبها بود.
نیما و فاطمه بچه‌دار شدن و این یعنی اولین خبر خوب بعد از مدتها در زندگی من. با کلی هدیه و سوغاتی رفتم ایران. اسم دختر کوچولوی نازشون رو به یاد مامان گذاشتن ستاره و الحق که تو زیبایی مثل ستاره بود. به نیما گفتم خداروشکر فاطمه انقدر خوشگل بوده که اثر قیافهٔ تو رو از بین برده و این فسقلی انقدر ناز شده. سه تایی خندیدیم. خیلی وقت بود صدای خنده رو توی خونهٔ قدیمیمون نشنیده بودم. خداروشکر میکردم واسه این لحظات. دلم واقعا برای نیما و فاطمه تنگ شده بود و حالا دیگه ستاره هم بهشون اضافه میشد. دوست نداشتم برگردم، ولی چاره‌ای هم نداشتم.
یه زنجیر و آویز طلا برای یونا خریدم. یونا رو تصویری گرفتم. بعد از سلام و احوال‌پرسی دوربین گوشیمو چرخوندم به سمت جعبهٔ هدیه‌ش. گفتم برای توئه. خیلی خوشحال شد و با خجالت ازم تشکر کرد و گفت چرا اینکارو کردی؟ در حالی که داشتم در جعبه رو باز میکردم و گردنبندشو میاوردم بیرون، گفتم این هدیه در مقابل هدیه‌ای که خدا در بدترین روزهای زندگیم به من داد کوچکترین ارزشی نداره. گفت و اون هدیه چی بوده؟ گفتم یونای عزیزم. از خوشحالی چشماش برقی زد و گفت I love you baby، بعد سریع به فارسی گفت نه، نه، نه و ادامه داد I like you و یه بوس برام فرستاد.
رابطهٔ من و یونا در همین حد حفظ شد و نذاشتیم فراتر بره. دوتا دوست واقعی بودیم، فارغ از هرگونه چارچوب مزخرف جنسیتی که سال‌ها توی مخ ماها کرده بودن.


خدا آخرین پُک رو به سیگارش زد. ته سیگارشو توی زیرسیگاری خاموش کرد و در حالی که داشت به پشتی تخت سلطنتش تکیه میداد، رو به فرشته‌هاش گفت: «دیگه زیادی داره به این پسر خوش میگذره، مصیبت بعدی رو نازل کنید» و به این ترتیب بود که برگ غم‌انگیز دیگه‌ای از دفتر زندگی من ورق خورد.
پاراگراف قبلی خیلی تخیلی بود ولی غیر از اینم نمیتونست باشه. مگه میشه یکی انقدر پشت‌سرهم و سریالی غم ببینه توی زندگیش؟ باشه، بذار غم ببینم، ولی حداقل یه فرصت واسه بازیابی توانم بهم بده.
چند روزی میشد که دوباره بی‌حالی و بی‌رمقی اومده بود سراغ یونا. بستری شده بود توی بیمارستان. هر روز میرفتم ملاقاتش و بهش سر میزدم. حالش اصلا خوب نبود. توی این رفت‌وآمدها با پدر، مادر و برادرش هم آشنا شده بودم. خانواده‌ش هم مثل خودش فوق‌العاده بودن. یه روز که سرکار بودم اسم یونا افتاد روی گوشیم. خوشحال شدم که حتماً بهتر شده که تماس گرفته باهام. جواب دادم، پدرش بود و گفت حال یونا خوب نیست و میخواد ببینتت. رفتم بیمارستان. گردنبندش به گردنش بود و روی تخت خوابیده بود. چشماشو باز کرد. دیگه اون شور و شوق همیشگی توی چشماش موج نمیزد. گفت میخواستم برای آخرین بار ببینمت. گفتم دیوونه شدی؟ باید خوب شی بریم کنار رودخونه، من گیتار بزنم و تو بخونی. با لهجه غلیظ و دوست‌داشتنیش شروع کرد به نجوا کردن:
میدونی دل اسیره
اسیره تا بمیره…
مطمئنم خدا هم داشت گریه میکرد. با هر قطره اشکی که از چشمامون خارج میشد جونم بالا میومد. سرمو آوردم بالا و وقتی چهرهٔ غمگین و گریان پدر و مادرشو دیدم، دلم ریخت و فهمیدم ماجرا خیلی جدی‌تر از این حرفاس.
سعی کردم بهش روحیه بدم. دستشو که تو دستام بود بوسیدم و گفتم عزیزم این شعر غم‌انگیزه، نخون. زود خوب میشی، با هم آهنگای شاد میخونیم و میرقصیم. مثل سگ داشتم دروغ میگفتم. زل زده بود تو چشمام و رمقی به تنش نمونده بود. گفتم قوی باش یونا، بخاطر خانواده‌ت، بخاطر من، از پسش بر بیا.
وقت ملاقات تموم شد. پیشونیشو بوسیدمو ازش خداحافظی کردم و قول دادم که فردا هم برم پیشش.
ساعت ۱۱ شب بود که پدر یونا تماس گرفت و خبر پرکشیدن یونا رو بهم دادم. سراسیمه خودمو به بیمارستان رسوندم. بیرون اتاق روی نیمکت نشسته بودم و گریه میکردم. یاد حرف مامان افتادم، «دوست ندارم بعد از مرگم جنازه‌مو ببینی، تا تصویر خوبی ازم توی ذهنت بمونه»، واسه همین نرفتم بالای سر پیکر بی‌جان یونا. قلبم مچاله و نفس کشیدن برام سخت شده بود. بعد از چند دقیقه پدر یونا اومد بیرون، دستشو گذاشت روی شونه‌م و ازم تشکر کرد که این اواخر کنار دخترش بودم. نمیدونستم چی بگم بهش. گفتم حقیقت اینه که یونا کنار من بود، من بیشتر به کمک نیاز داشتم و یونا دوباره به زندگی من امید رو برگردونده بود.
فرداش یونای عزیزم رو به خاک سپردن. از اول تا آخر مراسم اشکهام جاری بود بخاطر فرشته‌‌ی پاکی که حالا زیر خاک آروم گرفته بود. از خاکسپاری یونا که برگشتم احساس میکردم نمیتونم توی این شهر نفس بکشم. حسی که چندسال پیش نسبت به یزد داشتم. یه راهکار هم بیشتر به ذهنم نمیرسید. رفتن از این شهر.
پیگیر چندتا شرکت توی آیندهوون و آمستردام شدم و رزومه براشون ارسال کردم. دوتاشون برای مصاحبه آنلاین باهام هماهنگ کردن. مصاحبه‌ها رو انجام دادیم و هر دو پذیرفتن و منم با اونی که شرایط بهتری رو پیشنهاد میداد توافق کردم و قرار شد از یک ماه دیگه همکاری رو شروع کنم باهاشون.
دوباره روزهای تلخی رو داشتم تجربه میکردم. غمی داشتم که باعث شده بود چند روز غم نرگسو فراموش کنم.

آه از غمی که تازه شود با غمی دگر…

از روز خاک‌سپاری یونا سیاه‌پوش شده بودم و جز رنگ مشکی لباس دیگه‌ای تنم نمی‌کردم. توی خونه فقط سیگار میکشیدم. ویدیوی همخونیمون با یونا رو به mp3 کانورت کرده بودم و توی ماشین فقط و فقط اونو گوش میکردم. با شنیدن صداش بغض میکردم و اشکم جاری میشد. همیشه غمگین بودم و اخلاقمم افتضاح شده بود. توی محل کارم باکسی صحبت نمیکردم و اگر کسی باهام حرف میزد خیلی کوتاه جواب میدادم و سعی میکردم گفتگو رو تموم کنم.
جالب اینجا بود که دوست داشتم این حالتو. دوست داشتم غصه‌دار و غمگین باشم و در واقع از این حجم از غم لذت میبردم و برام خوشایند بود. همهٔ این‌ها نشانهٔ افسردگی بود.
چند روز بعد برای خداحافظی از خانواده دوست‌داشتنی یونا، رفتم جلوی خونه‌شون، بعدش رفتم سر مزار یونا و سنگ سرد مزارشو بوسیدم، باهاش خداحافظی کردم و نایمخن رو به مقصد آیندهوون ترک کردم.


یکسال از مرگ یونا گذشته بود. توی ایسنتاگرام یه پست گذاشتم با عکس دونفره‌ای که کنار رودخونه انداخته بودیم و کله‌هامونو چسبونده بودیم به هم. کپشن هم نوشتم «در آرامش باشی فرشتهٔ کوچک من» با دوتا قلب مشکی. نسترن لعنتی این پست رو هم لایک کرد.
روزها یکی پس از دیگری میگذشتن. تقریبا دو ماه از سالگرد یونا گذشته بود. یه شب که در حال استراحت بودمو به سیگارم پک می‌زدم، روی اکانتی که با شماره ایرانم روی تلگرام داشتم از یه شماره ناشناس پیام اومد: «سلام، نسترنم.»
پیامشو سین کردم ولی جواب ندادم. توی پیام بعدیش فامیلیشو نوشت. بازم سین کردم و جواب ندادم. اینترنت گوشی رو مثل چشمام بستم و غرق افکارم شدم.
دو سه روز گذشت و دوباره پیام داد «موضوع مهمی هست که باید راجع‌بهش حرف بزنیم»
جواب دادم: «فکر نمیکنم موضوع مشترکی برای حرف زدن داشته باشیم. مگر اینکه بخوای گند جدیدی بزنی به زندگی من». از من یکسال بزرگتر بود و همیشه با احترام و افعال جمع باهاش حرف زده بودم، ولی الان دیگه دلیلی برای رعایت احترامش نداشتم.
جواب داد: «هر دومون میدونیم که تا آخر عمرمون یه موضوع مشترک برای صحبت داریم».
گفتم: «علاقه‌ای به صحبت در مورد این موضوع با تو ندارم»
جواب داد: «ولی مسائلی هست که باید بدونی، خواهش میکنم»
لعنت بهت نسترن. همیشه مثل یه زلزله میای، میرینی به همه چیز و گورتو گم میکنی. جواب دادم: «الان سرکارم».
پیام بعدی رو فرستاد: «هر موقع شرایطشو داشتی بهم اطلاع بده. فقط نذار دیر بشه»، اینترنت گوشیمو بستم.
پیش‌لرزه‌ای که ایجاد کرده بود کار خودشو کرد. مرخصی گرفتم و از شرکت زدم بیرون. پیاده راه افتادم به سمت خونه. توی راه آرزو میکردم کاش یونا زنده بود و باهاش حرف میزدم و مثل همیشه با همفکری هم بهترین تصمیمو میگرفتیم. دلم شکست و دلتنگش شدم.
از ایستگاه مترو اومدم بیرون و به نسترن پیام دادم: «میشنوم، بگو»
خیلی زود جواب داد: «باید تماس بگیرم»
گفتم: «هنوز صدای سیلی‌ای که بهم زدی تو گوشم زنگ میزنه، شاید خوب نتونم صداتو بشنوم»
گفت: «معذرت میخوام. خواهش میکنم بگو چطور تماس بگیرم باهات؟»
گفتم: «با همین شماره تو اسکایپ یا همین تلگرام تماس بگیر»
تماس گرفت و یازده دقیقه حرف زدیم. به نسترن تاکید کردم که هیچ‌حرفی از این تماس و پیام‌ها با هیچکس (منظورم نرگس بود) نزنه. گفت خودم میدونم.
نسترن میگفت باید همو ببینیم. ایتالیا بود، رُم.
مردد بودم که برم یا نرم؟ انقدری ازش بدم میومد که بتونم به راحتی پیامشو نادیده بگیرم و از طرفی انقدر نرگس برام مهم بود که حاضر بودم تا خود رم پیاده برم تا ازش خبری بدست بیارم.
رسیدم خونه. وسایلمو جمع کردم و سررسیدمو هم گذاشتم توی چمدون. فردا شنبه بود و اگه زود میجنبیدم میتونستم تا دوشنبه که باید میرفتم سرکار برگردم. تا فرودگاه با صدای آواز خوندن یونا روندم، ماشینو گذاشتم توی پارکینگ و بلیط گرفتم برای رم. تقریبا دوساعت پرواز بود. رسیدم و مستقیم رفتم یه هتل. به نسترن پیام دادم من رم هستم. فردا میبینمت. خیلی خوشحال شد که انقدر زود به خواسته‌ش رسیده. رفتم دوش گرفتم و خوابیدم.
صبح زود پاشدم و اصلاح کردم و به نسترن پیام دادم «کجا ببینمت؟» اسم و لوکیشن یه کافه رو فرستاد و قرار شد ساعت ۱۱ همو ببینیم.
یه ربع زودتر رسیدم. کت و شلوار، پیراهن و کراوات مشکی و یه عینک آفتابی مشکی تیره زدم. با ۵ دقیقه تاخیر رسید. وقتی اومد از جام بلند شدم ولی اصلا روی خوش بهش نشون ندادم. اومد دست داد و نشست. یه تاپ بندی و شلوار پارچه‌ای پوشیده بود. قدش بلند بود و بهش میومد. تاپش جوری بود که کمی خط سینه‌ش مشخص بود. بهش گفتم «جانماز آب کشیدنت فقط واسه به گا دادن ما بود؟» گفت «آدما عوض میشن» بعد ادامه داد «خارج‌نشین شدی عفت کلامت رفته‌ها، ایران بودیم از این حرفا نمیزدی» و خندید. مثلا میخواست یخ‌مون رو آب کنه و سنگینی جو رو کم کنه. گفتم «بعضی آدما عوض میشن و بعضیا عوضی. ضمناً عفت کلاممو بعد از شنیدن اصطلاحی که برای مهران به کار بردی از دست دادم» گفت «خوشم میاد حافظه‌ت قویه» با جدیتی که قبلا واسه خودم سابقه نداشت گفتم «اگر فراموشکار بودم الان اینجا نبودم. ضمناً واسه کل‌کل باهات نیومدم. گفتی موضوع مهمی در مورد نرگس هست که باید بشنوم. گوش میکنم، بگو»
حدود ۹۰ دقیقه صحبت کردیم. بیشتر نسترن صحبت میکرد و من شنونده بودم. میگفت نرگس در نظر من یه فرشته پاک و معصوم بود و وقتی با تو توی اون وضعیت دیدمش اصلا برام قابل هضم نبود. فکر میکردم تو اومدی تا معصومیتش رو ازش بگیری. واسه همین از نرگس دلخور بودم و از تو بیزار. گفتم دل‌به‌دل راه داره. از استعفام و مخالفت ابتدایی پدرش گفت. میگفت مجبور شده به دروغ به پدرش بگه نادر و نرگس وارد یه رابطه احساسی شده بودن و وقتی نادر فهمید نسترن قراره با مهران ازدواج کنه تصمیم گرفت از شرکت بره. پدرش با اکراه حکمم رو امضا کرده بود. ادامه داد: «بعد از یکی‌دو ماه، به مهران زنگ زدم و گفتم نادر داره برات تبدیل به یه رقیب جدی میشه. اگر دیر بجنبی قافیه رو بهش باختی و نرگس از کفت میره! پرسید چیکار کنم؟ گفتم زنگ بزن به بابا و قرار خواستگاری رو باهاش ست کن. مهرانم زنگ زده بود و برای دو هفته دیگه هماهنگ کرده بود.»
چای که چه عرض کنم، یه قلوپ از زهرماری که توی فنجونم بود نوشیدم. نسترنم قهوه‌ش رو مزه‌مزه می‌کرد. موقع حرف زدن کاملاً منقلب بود و بعضی وقتا وسط حرفاش بغض و سکوت مانع ادامه دادنش میشد. نرگس به مهران زنگ زده بود و باهاش دعوا کرده بود و گفته بود من ازت بدم نمیومد و تقریبا مثل برادرم بودی ولی از حالا به بعد ازت متنفرم. بعد با یه لجبازی احمقانه با خانواده‌ش (که دودش توی چشم من و خودش رفت) به خواستگاری رضایت داده بود و توی جلسهٔ خواستگاری رو به پدرش، زن‌عموش و نسترن گفته من علیرغم میل باطنیم دارم قبول میکنم و هرچی پیش بیاد، مستقیماً مسئولش شمایید.
نرگس بعدها به نسترن گفته بوده فکر میکرده مهران نمیتونه جهنمی که قراره واردش بشن رو تحمل کنه و جدا میشن از هم.
رو کردم به نسترن و گفتم: آفرین! چقدر احمقانه. این یک داستان واقعی‌ست یا زاییدهٔ تخیلات کسی که میخواد روی گُه‌کاری‌های خواهرش ماله بکشه؟ مگه کلید اسراره؟
نسترن جواب داد: فشاری که از طرف ما به نرگس وارد میشد برای ازدواج با مهران غیرقابل تصور بود و شاید هرکس دیگه‌ای هم بود همین کارو میکرد. لطفا قضاوت نکن. حداقل الان.
نسترن ادامه داد: نرگس و مهران توی یه جهنم واقعی با هم سر میکردن و ما از هیچی خبر نداشتیم. مهران طلاقش نمیداد و اختلافاتشون روز به روز بیشتر میشد. چند ماه بعد بابا فوت کرد، بهتره بگم از غصهٔ نرگس دق کرد و نرگسی که از ما ها نفرت پیدا کرده بود داغون‌تر از قبل شد.
الان داشتم دلیل لجبازی‌ها و بهانه‌گیری‌های نرگس در اواخر ارتباطمون و بعدش تماسی که با مامان گرفته بود رو میفهمیدم.
مهران که از عشق نرگس محروم بود، به مال و اموال و ارث پدریش طمع کرده بود و دنبال باج گرفتن برای طلاق دادن نرگس بوده. بالاخره یه روز نرگس و مهران که شدیدا دچار جنگ و جدل شده بودن، درگیری پیدا میکنن و به دنبال آسیب‌دیدن نرگس و با شکایتش از مهران، در نهایت دو سال قبل از هم جدا میشن.
مات و مبهوت بودم و هضم و مهمتر از اون باور کردن چیزایی که میشنیدم فراتر از ظرفیت و توانم بود.
گفتم خُب، حالا هدفت از گفتن اینا چیه؟ اینارو پای تلفنم میتونستی بگی. گفت میخوام جبران کنم. گفتم مگه نمیگی دو سال پیش جدا شدن؟ این دوسال کجا بودی؟ این دوسال نرگس کجا بود؟ الان یهو یاد جبران افتادی؟
گفت من اینستاگرامتو چک میکردم. دیده بودم دوست‌دختر داری و نمیتونستم کاری انجام بدم. تا اینکه چند ماه پیش آخرین پستتو دیدم و فهمیدم از دستش دادی. واقعاً متاسفم.
یاد یونا افتادم. مطمئنم اگر زنده بود مشتاق بود موبه‌موی حرفای امروزم با نسترنو براش تعریف کنم.
نسترن دستمو لمس کرد و از فکر و خیال خارجم کرد. گفت وقتی دیدم دیگه کسی توی زندگیت نیست با نرگس صحبت کردم و به بهانه عوض شدن حال‌وهواش اسرار کردم بیاد پیشم و بعدشم به تو پیام دادم که حرف بزنیم با هم. ماه دیگه قراره بیاد رم. دلیل اینکه توی پیام بهت گفتم نذار دیگه بشه هم این بود که بیای و قبل از برگشتنش ببینید همدیگه رو.
یخ کردم. استرس و هیجان تمام وجودمو گرفت. سرمو که آوردم بالا، نسترن با لبخندی که حاکی از رضایت بود بهم نگاه میکرد. زل زدم توی چشماش و گفتم «خدا لعنتت کنه». سعی کردم اشتیاقمو پنهان کنم ازش، ولی مگه میشد؟ با ذوق گفت هماهنگ کنیم ببینید همو؟

🎵🎵 هزار جهد بکردم که سرّ عشق بپوشم / نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم 🎵🎵

در حالی که از پشت میز بلند میشدم، گفتم «بهت خبر میدم. نرگس نباید فعلاً چیزی بفهمه». گفت «حواسم هست». به سمت در خروج راه افتادم. از پشت میز بلند شد و دنبالم اومد. هزینه کافه رو حساب کردم. گفت «باید مهمون من میبودیم.» با کنایه گفتم «از شما به ما زیاد رسیده.» از در خارج شدیم. اومد جلوتر، روبروم وایساد، سرشو انداخته بود پایین. مِن‌ومِن کنان گفت «بابت همهٔ اتفاقاتی که باعثش شدم معذرت میخوام.» گفتم «من به درک، ۷-۸ سال عمر خواهرتو تباه کردی.» گریه‌ش گرفت، دستشو گذاشت رو صورتش، شونه‌هاش میلرزیدن از گریه. رفتم جلو و بغلش کردم، گفتم «مطمئن باش اگه الان بهت بگم میبخشمت، فقط واسه اینه که گریه نکنی. بهم فرصت بده، به زمان نیاز دارم.» کف دستشو گذاشت رو سینه‌م و گفت «امیدوارم از ته قلبت منو ببخشی.»


برگشتم هتل، لم دادم رو مبل و سیگارمو روشن کردم، بلیط برگشتمو برای فردا ۱۰ صبح رزرو کردم و به نسترن پیام دادم «نرگس الان کجاس؟» گفت «الان دُبی. ولی بین یزد و دبی در رفت و آمده. مثل بابا.» پیام دادم «دور از جونش.» برام استیکر خنده فرستاد.
سررسیدمو آوردم و مشغول شدم به کاری که به مدت ۱۴ سال هرشب انجامش میدادم. نوشتن خاطرات روزانه، با جزییات تقریبا فراوان. ۱۳تا سررسید دیگه داشتم که همه‌شون پر بودن از خاطراتم، افکارم و هرچه که توی این سالها بهم گذشته بود.
سیگار پشت سیگار کشیدم تا نوشتنم تموم شد.


همهٔ فکرم پیش نرگس بود. با تمام اشتیاقی که به دیدار و وصالش داشتم، مردد بودم که برم رُم ببینمش. تمام سال‌های گذشتهٔ عمرم مثل فیلم توی ذهنم مرور میشد. بارها قضاوتش کردم بخاطر کارهایی که کرده بود و بارها محکومش کرده بودم، اما وجدانم سرزنشم میکرد. اگر نرگس حماقت کرده بود و عشقمونو به باد داده بود، منم کم فراز و نشیب نداشتم، از ساغر و دخترای توی ایران بگیر که هرچند عشقی بینمون نبود، اما رابطه داشتیم، تا یونایی که علیرغم تمام ادعاهام بهش علاقمند شده بودم و اگر نرگسی وجود نداشت یا فراموشم شده بود، عاشقش میشدم. اما یه تفاوت وجود داشت. من هرکاری کرده بودم واسه وقتی بود که نرگسی توی زندگیم وجود نداشت و نرگس موقعی حماقت کرد که من بودم و همین موضوع در نهایت باعث میشد حق رو به خودم بدم.


ده روز قبل از تاریخ سفر نرگس به رُم، به نسترن پیام دادم:
میدونی نرگس کِی میره ایران؟ گفت الان یزده. هفته دیگه میره دبی و میاد اینجا.
دو سه ساعت بعد بهش پیام دادم و گفتم سفر رُمشو کنسل شده در نظر بگیر. گفت چرا؟ گفتم میخوام برم ایران. گفت «نامردی نکن. من میخوام باشم و ببینم بهم رسیدنتونو.» گفتم «یه بار دیدی عمرمونو به باد دادی. این دفعه رو بیخیال شو.»


ده روز مرخصی گرفتم. هواپیما در تهران به زمین نشست. نیما و فاطمه از دیدنم خوشحال شدن. ستاره هم که خیلی توی تماس تصویری منو دیده بود و با شیطنت‌هاش دلبری میکرد، زیاد غریبی نمیکرد باهام. دو روز تهران بودم، خونه‌م رو مرتب کردم و یخچالو پر کردم. حس و حال زندگی برگشت به خونه.
بارها و بارها عکسهایی که نسترن از نرگس برام فرستاده بود رو مرور کرده بودم و پیکسل‌به‌پیکسلشو حفظ بودم. چهره‌ش نسبت به اون سال‌ها جا افتاده‌تر شده بود و خط‌ اخم و لبخند کمرنگی توی صورتش خودنمایی میکردن. همچنان به نظرم جذاب‌ترین دختر روی زمین بود و حاضر بودم جونمو براش بدم. توی یکی از عکس‌ها پیراهن آستین‌حلقه‌ای قرمز رنگی که دامنش تا بالای زانوش بود با کفش قرمز پوشیده بود و موهای بلند رهاش با وزش نسیم در هوا میرقصیدن. این تصویر انقدر جذاب بود که تپش قلبمو افزایش بده. این عکس و چندتا از عکسای دو نفره‌مون که قبل از تمام این ماجراها گرفته بودیمو چاپ کردم و زدم به در و دیوار خونه. زندگی و زنده بودن رو دوست‌داشتم و از نفس کشیدنم لذت میبردم.
ماشینمو که توی پارکینگ خوابیده بود بردم سرویس، دادمش دست نیما و ماشینشو گرفتم و زدم به دل جاده. خوشحال بودم، ولی کماکان سیاه‌پوش.

🎵🎵 با ترانهٔ نفسات، من ترانه میگم / اسمتو مثل یه غزل، عاشقانه میگم
بیا که دیگه وقتشه، وقت برگشتنه / بوی پیرهنت که بیاد، لحظهٔ دیدنه (بیا بنویسیم - مهستی) 🎵🎵

بکوب رانندگی کردم و سر شب رسیدم یزد. آخرین باری که یزد بودم اصلا دوستش نداشتم و از نفس کشیدن توی این شهر بدم میومد. این‌بار اما فرق میکرد و حس‌وحال همون روزایی رو داشتم که دانشجوی یزد بودم و رسیدنم به یزد به معنی پایان دلتنگی چند روزه و دیدار عشقم بود.
از رانندگی و قدم زدن تو خیابونا لذت میبردم و همه‌ش چشمم میچرخید تو خیابون که شاید اتفاقی نرگسو ببینم. مدام با نسترن در تماس بودم و از اوضاع نرگس خبر میگرفتم. فکرم درگیر این بود که کجا و چطور نرگسو ببینم. سریع‌ترین و ساده‌ترین کار این بود که برم جلوی در خونه‌ش و موقع ورود یا خروجش از خونه باهاش روبرو بشم. ولی نه، این راه خوبی نبود.
قبل از اینکه ازایران برم، آخرین باری که اومده بودم یزد تنها رفتم کافه. به سامان گفتم «داداش نمیخوای بیای سفارشمو بگیری؟» با لهجهٔ شیرین یزدی جواب داد «داداش، زنداداشو نیاوردی، ما به مجرد جماعت سرویس نمیدیم». بهش گفتم «دیگه باید به تنها دیدن من عادت کنی»، هرچند دیگه نرفتم پیشش.
زنگ زدم به سامان. گوشیو که برداشت با لهجه یزدی گفتم: «سلام. آقا سامان؟ شما هنوزم به مجرد جماعت سرویس نمیدین؟» نشناخت و رفت تو فکر. بدون لهجه گفتم: «منم سامان! نادر». گفت «دهنت سرویس پسر. یادی از ما کردی. جمله‌ای که گفتی خیلی برام آشنا بود، ولی با لهجه صحبت کردنت گمراهم کرد و اصلا فکرم سمتت نرفت. دیگه یزدی حرف نزن!»
بی‌مقدمه گفتم فردا میخوام نرگسو بیارم کافه. هستی که؟ گفت اونجا رو جمع کردم و آدرس کافهٔ جدیدشو داد بهم.
یه سیمکارت ایرانسل خریدم و رفتم هتل. دل تو دلم نبود. دوباره تو شهری نفس میکشیدم که عشقم داشت توش نفس میکشید و این بهترین بهانه بود که نفسامو عمیقتر بکشم و به فردا فکر کنم.


ساعت ۸ پاشدم. دوش گرفتم و اصلاح کردم. سیمکارت ایرانسلو گذاشتم توی گوشیم و به شماره‌‌ای که از نسترن گرفته بودم پیام دادم: «سلام. امروز ساعت ۴ بعد از ظهر، فلان کافه». به دقیقه نکشید که گوشیم زنگ خورد. شماره جدید نرگس بود. جواب ندادم. دوباره و دوباره زنگ خورد و مثل دفعه اول بی‌پاسخ موند. پیام اومد: «نادر؟» جواب ندادم. مو به تنم سیخ شده بود و بدنم میلرزید. چندسالی میشد که تماس و پیامی از نرگس نداشتم روی گوشیم. داشتم دیوونه میشدم، با خودم گفتم عجب گهی خوردم، کاش عین آدم میرفتم دم خونه‌شون و توی یه لحظه قال قضیه کنده میشد. حالا تا ساعت ۴ چیکار کنم؟ یک ساعت بعد نسترن پیام داد: «دیووووووونه، چیکارش کردی 😄😄😄». جواب دادم «بخدا هنوز هیچی 😈😈» گفت نرگس زنگ زده بود داشت گریه میکرد میگفت «برام پیام اومده ساعت ۴ برم کافه.» گفتم «خب چرا گریه میکنی؟» گفت «مطمئنم نادره».
بهش گفتم تو که چیزی لو ندادی؟ گفت نه، هیچی نگفتم.
برای اولین بار بعد از یونا، لباس مشکی نپوشیدم. باید با بهترین شکل و شمایلی که برام ممکن بود میرفتم پیشش. مثل اولین باری که قرار بود توی کافه ببینمش.
ساعت ۲:۳۰ از هتل زدم بیرون. پیاده ده دقیقه بیشتر راه نبود تا کافه. نزدیکای کافه یه دسته‌گل و یه شاخه رز گرفتم. رفتم داخل کافه و سراغ سامانو گرفتم. صندوق‌دار دفترشو نشون داد. در زدم و وارد شدم، به گرمی استقبال کرد ازم. دسته‌گل رو دادم بهش. بعد از حال احوال و یه گپ‌وگفت کوتاه بهش گفتم نرگس ساعت ۴ قراره بیاد اینجا. گفت قدمش روی چشم. تو دفترش یه مانیتور بود و تصویر دوربینای مدار بسته توش نمایش داده میشد. چی بهتر از این؟ رفتم طبقه بالا، یکی از میزا رو انتخاب کردم و شاخه گل رز رو گذاشتم روش. به نرگس پیام دادم: «طبقه بالا، میز شماره فلان». اومدم تو دفتر سامان و چشم دوختم به مانیتور دوربینای بیرون کافه. سامان میگفت لامصب صدای قلبتو من دارم میشنوم. شاید حدود ۲۰ بار با سامان تمرین کردم که بتونم «خوش آمدین» رو با لهجه صحیح یزدی بیان کنم. فلشمو دادم به سامان. «Hello - لایونل ریچی» رو ریخته بودم توش. گفتم وقتی نرگس نشست پشت میز این آهنگو پلی کن. همیشه توی این سال‌های دوری، توی رویاهام وقتی لحظه رسیدن به نرگسو (که برام یه رویای دست‌نیافتنی شده بود) توی ذهنم تصور میکردم، آهنگ Hello در پس‌زمینه ذهنم پخش میشد.

پنج‌شش دقیقه مونده بود به ساعت چهار. احساس کردم قلبم اومده توی دهنم، نفسم بند اومده بود و اضطراب و هیجان فوق‌العاده شدیدی داشت خفه‌‌م میکرد. اگه بگم قلبم توی گلوم میتپید و راه نفسمو بسته بود اغراق نکردم و علتش هم یه چیز بیشتر نبود: تصویر نرگس توی مانیتور نقش بست. مانتوی جلوباز کوتاه سفید، شلوار سفید و شال سبز پوشیده بود و موهایی که یکطرفه جمع کرده بود، ازشالش بیرون بود. کافه خلوت بود. سامان خودش با خوشرویی رفت به استقبال و کارکنانش فهمیدن که مهمون عزیزی اومده به کافه. حتی صندوق‌دار کافه هم بلند شد و خوش‌آمد گفت بهش. نرگس گفت میخوام برم بالا. سامان راهنماییش کرد و تا پای راه‌پله رفت باهاش. داشتم توی مانیتور میدیدم و اشک بود که از چشمام جاری بود.
تمام سال‌های دوریمون از جلوی چشمم میگذشتن. روزایی که به پوچی رسیده بودم و فقط بخاطر مامان و نیما از خودکشی منصرف شدم. روزی که نیما ویدئوی مامانو پلی کرد و مامان گفت نرگس دوستت داره، ببخشش و من علیرغم اینکه نمیتونستم باور کنم، بخشیدمش. روزهایی که اوج تنهایی و دلتنگیم بود و مرهمی برای زخم‌هام نداشتم.
توی تصویرِ کوچیکِ یه دوربین دیگه دیدم نرگس رفت و رسید به میز. سامان سوییچ کرد روی تصویر همون دوربین. نرگس گل رو برداشت، چند لحظه بویید. اطرافو داشت نگاه میکرد و دنبال من میگشت. سامان هم میخواست آهنگو پلی کنه. کتمو درآورده بودم و پیراهن سفید کارکنان کافه رو که از سامان گرفته بودم پوشیدم و کلاه کپ قرمزو روی سرمو جابجا کردم و در پایین‌ترین حدی که بتونم جلوی پامو ببینم میزون کردم. یکی از بچه‌هاشون یه لیوان آب توی سینی آورد. یه برگه سفیدو از وسط تا کردم و گردنبندی که امانت بود و باید به نرگس برمیگردوندم رو گذاشتم لاش. سامان آهنگو پلی کرد، بهش گفتم چشماتو درویش کن، مانیتورو دید نزنی‌ها! گفت خیالت راحت، دستمال میندازم رو مانیتور. راه افتادم، پامو که روی اولین پله گذاشتم، استرسم از بار اولی که میخواستم نرگسو توی کافه ببینم بیشتر بود. پله‌ها رو به زور رفتم بالا. رسیدم به طبقه دوم و راه افتادم به سمت میز. نرگس پشتش به من بود و داشت با شاخهٔ گل روی میز بازی میکرد. تا حس کردم داره روشو برمیگرونه به سمتم سرمو انداختم پایین و نرگس چهره‌مو ندید. قلبم وایساد. دوباره برگشت و با گلش مشغول شد. رفتم رسیدم بالا سرش، با لهجه یزدی گفتم «خوش آمدین» و همزمان لیوان آب و کاغذی که تا کرده بودمو توی پیش‌دستی و روی میز گذاشتم. همونطور که سرش پایین بود تشکر کرد. سینی رو گذاشتم روی میز کناری، ازش فاصله گرفتم. چند قدم عقبتر وایسادم پشت سرش و کلاهمو برداشتم. بدون توجه به لیوان، کاغذو برداشت. گردنبند سرخورد و افتاد توی پیش دستی. همزمان با برداشتن گردنبند اسممو آروم صدا کرد… نادر… گردنبندو توی مشتش جمع کرد و همزمان با بلند شدن از پشت میز با صدای بلند گفت ناااااادر و برگشت. چشمام پر از اشک بود. خشکش زد، چند لحظه مات و مبهوت همدیگه رو نگاه کردیم. دوید به سمتم و خودشو در آغوشم رها کرد. اسممو صدا میزد و اشک میریخت.
محکم بغلش کردم. عطر تنشو نفس میکشیدم، نفس‌های عمیق. مست شده بودم، مستِ نرگسم. بعد از چند لحظه از هم کمی فاصله گرفتیم. گفتم سلام نفسم و دیگه نتونستم جلوی گریه‌مو بگیرم. دوباره اومد تو بغلم و گریه و گریه و گریه، به اندازه ۷-۸ سال دلتنگی.
«عزیزم… نفسم… جونم… چیکار کردی باهام بی‌انصاف؟ این بود رسمش؟ که بی‌خبر بری و پشت سرتم نگاه نکنی؟ که حتی منو لایق خداحافظی ندونی؟»
فقط می‌گفت «ببخش منو نادر، ببخش» و اشک میریخت. محکم بغلش کردم، تمام دلتنگیم جمع شده بود توی دستام و نرگسو به سینه‌م فشار میدادم. یخورده که نرگس آروم شد، زل زدیم تو چشمای هم. هنوزم که هنوزه حرفای ناگفته‌مونو با چشمامون بهم میزدیم. لبامو گذاشتم روی لباشو و به اندازه تمام بغض و دلتنگی و دوری و غمی که اینهمه سال تحمل کرده بودم بوسیدمش. سیر نمیشدیم از بوسیدن هم. نشستیم روی دو تا صندلی کنار هم و بغلش کرده بودم. سرش روی شونه‌‌م بود و حرف میزدیم. هرازگاهی موهاشو می‌بوییدم و می‌بوسیدم. چندتار موی سفید لابلای موهاش خودنمایی میکردن و موهای منم دست‌کمی از اون نداشتن.
سامانِ با مرام، خودش اومد برای گرفتن سفارشمون، عوضی ۲۰۰ بار گفت «یاالله» تا بیاد جلو. به شوخی گفتم همونی که بار اول برامون آوردی. با خنده گفت من با ناهارم دوغ خوردم و بیشتر از اون یادم نیست. دوغ بیارم؟ خندیدیم و چقدر ناز خندید نرگس. لعنتی، دلم برای همهٔ کارات تنگ شده بود.
یکی دو ساعتی توی کافه بودیم و اومدیم بیرون. با ماشین نرگس رفتیم جلوی هتل. نرگس موند توی ماشین و من رفتم اتاقمو تحویل دادم. ماشینو برداشتمو دنبالش راه افتادم به سمت خونهٔ نرگس. ریموتو زد و حرکت کرد. هنوز کامل از در رد نشده بود که نگه‌داشت. پیاده شد اومد سمت من. شیشه رو دادم پایین. صورتشو آورد نزدیک و لبمو بوسید. گفتم تو کوچه؟ خب عشقم صبر میکردی بریم داخل. گفت نه، واسه بوس نیومدم، یهویی دلم خواست. اومدم بگم چند دقیقه صبر کن، بعد که ریموتو زدم بیا داخل. گفتم اوکی. فکر کردم لابد میخود خونه رو مرتب کنه. ده دقیقه‌ای صبر کردم که در باز شد. کسی تو حیاط نبود. پشت ماشین نرگس پارک کردم و پیاده شدم. سرمو که چرخوندم سمت پله‌ها، دیدم نرگس با همون تیپی که اولین بار که رفته بودم خونه‌شون زده بود، وایساده بالای پله‌ها. همون کت‌ودامن و تاپ و ساپورت، با روسری‌ای که بیشتر موهاش از پشت و جلو بیرون بود. برگشتم تقریباً به ۱۴ سال پیش. وقتی رسیدم پایین پله‌ها، نرگس پله‌ها رو اومد پایین و پرید بغلم، پاهاشو حلقه کرد دور کمرم و لباشو چسبوند به لبام. شیرین‌ترین لبهای دنیا رو داشتم میخوردم. دستمو دور کمرش حلقه کردم و چسبوندمش به خودم. گفتم دیگه نمیذارم کسی ازم جدات کنه. رفتیم داخل خونه، ناخودآگاه داشتیم همون کارارو تکرار میکردیم. بوسیدن لبهاش، درآوردن روسریشو دوباره و دوباره بغل کردن و بوسیدن هم. تفاوتش این بود که اون موقع‌ها تازه با هم آشنا شده بودیم و اینبار بعد از چندین سال دوری و دلتنگی رسیده بودیم به هم.
نشستیم روی مبل و نرگس نشست کنارم. چسبیده بودیم به هم. کتشو درآورده بود و با تاپ و دامن بود. بخاطر زحماتِ من تاپش جذبتر از اون‌موقع‌ها بود و سینه‌هاش بیشتر خودنمایی میکردن. قبل از اینکه بخواهیم کاری کنیم، گوشیمو درآوردم و گفتم اگه موافقی میخوام یه تماس تصویری بگیرم. گفت با کی؟ گفتم متوجه میشی. شماره رو گرفتم، همینکه جواب داد گوشی رو چرخوندم سمت نرگس. نسترن جیغ بلندی ازسر ذوق کشید و گریه‌ش گرفت. نرگس خندید و گفت «عوضی، تو با نادر همدستی کردی؟ دیوووونه، چرا هیچی بروز نمیدادی از صبح؟» گوشی رو چرخوندم سمت خودم و سلام علیک کردم. نسترن با گریه میگفت خیلی خوشحالم براتون عزیزای من و باز شروع کرد به معذرت خواهی. گفتم ما هردومون خوبیم و همه‌چیزو از نو، از همین امروز شروع کردیم. بابت هیچی ناراحت نباش و نیازی به عذرخواهی نیست. الانم فقط تماس گرفتم یه سوال ازت بپرسم. گفت جانم، بپرس. گفتم واقعاً ایتالیایی؟ گفت آره دیگه، خوبه خودت اومدی دیدی منو. نرگس برگشت و با تعجب نگاهم کرد. چشمای نازش پر از سوال بود. رو به نسترن گفتم بگو بخدا الانم ایتالیام؟ گفت یعنی چی؟ چیزی زدی؟ بخدا الانم ایتالیام. گفتم خب، خیالم راحت شد. نگران بودم یهو بیای دوباره درو باز کنی. اینو که گفتم هردوشون از خنده منفجر شدن و نرگس کمی خجالت کشید. با نسترن خداحافظی کردیم.
نرگس دراز کشید رو کاناپه و سرشو گذاشت رو پام و مشغول صحبت شدیم. موهاش و صورتشو نوازش میکردم. یهو گفت ننه، من پیر شدم و خیلی حوصله ندارم، زود برو سر اصل مطلب. همزمان چنتا از دکمه‌های تاپشو باز کرد و بدون حرف و حدیثی دستمو گذاشت توی سوتینش. مثل همون سال‌ها ضربان قلبم رفت بالا و تنم داغ شد. درسته رابطه جنسی در شرایط عادی هم همین اثرو داره، ولی وقتی عشق پشتش باشه، هربار با یه حس تازه و جدید اثراتشو نشون میده.
آقا نادر بعد از چندسال خمیازه‌ای کشید و از خواب زمستونی بیدار شد و گرسنه و بیقرار بود.
دستم روی سینه‌هایی که هنوز خوش‌فرمی و زیباییشون از روی لباس هم مشخص بود میلغزید و مشغول نوازششون بود. لبای نرگسو بوسیدم و اومدم نشستم کنارشو این‌بار قبل از نرگس رفتم سراغ تاپش. دکمه‌هاشو باز کردم و شروع کردم به خوردن و لیس زدن بخشی از سینه‌هاش که بیرون از سوتین بود. سرمو آوردم بالا و تو چشماش نگاه کردم، داشت با عشق و لذت منو نگاه میکرد. سوتینشو دادم بالا و سینه‌هاشو کامل درآوردم و با ولع رفتم سراغشون. یکی از سینه‌هاشو میخوردم و اون‌یکی رو با دست میمالیدم. نرگس آه میکشید و غرق لذت بود. بعد از چند دقیقه رفتم سراغ لباش و وحشیانه شروع به خوردن لب و زبون همدیگه کردیم. گفتم پاشو بریم رو تخت. دستمو پایین‌تر از باسنش حلقه کردمو با حالت کول انداز بلندش کردم. از هیجان جیغ میزد و این کارش شهوت منو بیشتر میکرد. نشوندمش لبهٔ تختشو تاپ و دامن و ساپورتشو درآوردم. روبروش روی زانو نشستم و شروع کردم به خوردن و لیسیدن سینه‌هاش.رفتم پایین‌تر، سراغ لیس زدن شکم و اطراف نافش. همینطور که داشتم تن خوش‌عطر و سکسیشو میخوردم رفتم پایین‌‌تر و از روی شورت، لبامو گذاشتم روی کسش. یه آه بلند کشید و غرق لذت شد. شورتش خیس خیس بود. کسشو از روی شورت مکیدم و آبشو با لذت خوردم. چشم تو چشم شدیم با هم. از چشماش شهوت فوران میکرد و منو لحظه‌به‌لحظه حشری‌تر میکرد. از کنار لبهٔ شورتش زبونمو رسوندم به کسش، آه‌ش بلندتر شد. با دندونم لبهٔ شورتشو کشیدم به سمت مخالف و کسش نمایان شد. شورتش از لای دندونام در رفت و محکم خورد رو کسش، آه و ناله‌ش بود که میشنیدم. دوباره همین‌کارو تکرار کردم و وقتی کسش از شورتش اومد بیرون، با دست لبهٔ شورتشو نگه‌داشتم و لبامو چسبوندم به کسش. دیوونه شد با این حرکت. شروع کردم به خوردن و زبون زدن. زبونمو میذاشتم بین لباش و از پایین تا بالا میکشیدم و چوچولشو آروم میمکیدم، چند بار که این کارو تکرار کردم، آه و ناله‌هاش تبدیل شد به فریاد، دستشو انداخت دور گردنمو سرمو فشار داد به کسش، شل میکرد و دوباره فشار میداد. چند لحظه بعد بدنش لرزید و ارضا شد. زبونمو کشیدم رو کسشو آبشو جمع کردم. صورتمو بردم نزدیک صورتشو گفتم آب کستو بخور. با ولع تمام شروع کرد به مکیدن لب و زبونم و لحظه‌به‌لحظه حشری‌تر میشد. لبامو که حسابی خورد، گفت کیرتو میخوام، بکنش تو کسم، زودباش، دارم میمیرم. بلند شدم از جام، شورتشو درآوردم و محو تماشای بدن لختش شدم. گفت زود باش، کیرتو میخوام نادر. لباسامو درآوردمو روبروش وایسادم. چشمش که به کیرم افتاد با صدای شهوت‌آلود گفت مخلصیم آقا نادر و خندید. دستمو گرفت کشید سمت خودش. پاهاشو باز کرد. خیلی حشری شده بود و کسشو میمالید به بدن من. یخورده اومدم عقب، پاهاشو باز کردمو و سر کیرمو گذاشتم رو لبای کسش و شروع کردم به مالیدن، آه و ناله‌هاش شدیدا حشریم کرده بود و کیرم در شق‌ترین حالت خودش بود. زل زدم تو چشمام و اوکی گرفتم. کیرمو کردم تو کسش، طبق عادت سابقمون، بغلش کردم و وقت خیالم راحت شد که اذیت نمیشه شروع کردم به تلمبه زدن. در حال تلمبه زدن بودم که نرگس دوباره ارضا شد و بیحال ولو شد رو تخت. خواستم یخورده مکث کنم که روبراه بشه و دوباره تلمبه بزنم که گفت دوست دارم بخورمش. کیرمو درآوردم، از آب کس نرگس خیسِ خیس بود. سرشو آورد نزدیک و شروع کرد به زبون زدن و لیس زدن سر کیرم، بعد همه جای کیرمو لیس زد و آب کسشو تا قطره آخر از روی کیرم لیسید. سر کیرمو کرد تو دهنش و شروع کرد به مکیدن و خوردن. یخورده که گذشت کیرمو کامل کرد توی دهنش و شروع کرد به عقب و جلو کردن. بعد از چند دقیقه بهش گفتم آبم داره میاد، بذار کیرمو در بیارم، گفت نمیخواد، میخوام آبتو بخورم. گفتم نه، دوست ندارم اینکارو بکنی، میریزم تو دستمال یا نهایتاً رو بدنت. مخالفت کرد و گفت من باید دوست داشته باشم که دارم. چند لحظه گذشت و آبم خالی شد توی دهنش، لباشو شل کرد دور کیرمو و آبم از لبو لوچه‌ش آویزون شد. کیرمم خیس خیس بود که لیس زد و تمیزش کرد.
کیرم کم‌کم شل شد. با بدن لخت‌لخت خوابیدیم پیش هم. رو به همدیگه خوابیدیم. سینه‌هاش چسبیده بود به سینه‌م، شکمامون به هم، کیرم روی کسش بود و از گرمای بدن همدیگه لذت میبردیم. یه مدت طولانی دراز کشیدیم و خستگی در کردیم. زل زدم تو چشماش و شروع کردم به خوردن لباش. هوا دیگه داشت تاریک میشد که سکسمونو تموم کردیم.


با ماشین نیما راه افتادیم سمت تهران. توی مسیر داشتیم آهنگ گوش میدادیم. رسیدیم به دل‌اسیره‌ ای که من و یونا خونده بودیم. صدای یونا داشت پخش میشد و من غرق افکار خودم بودم و داشتم به سرگذشتم فکر میکردم و اینکه یه روزی اون‌سر دنیا با یه نفر یه آهنگی رو به یاد عشقی که ترکم کرده بود خوندیم و حالا اون یه نفر زیر خروارها خاک خوابیده و من دوباره در کنار عشقم هستم.
نرگس گفت دوستش داشتی؟ یهو از فکر خارج شدم و پرسیدم چی؟ گفت میگم دوستش داشتی؟ یونا رو میگم.
هم تعجب کردم، هم برام جالب بود که میشناسه یونا رو. گفتم یونا مثل یه فرشته پاک و معصوم بود. یه فرشته دوست‌داشتنی. فرشته‌ها رو نمیشه دوست نداشت، البته جنس دوست‌داشتنش با عشقی که به تو دارم فرق میکرد. زر میزدم، یونا رو هم دوست داشتم، هرچند شدت و میزان عشقم به نرگس و یونا اصلا قابل قیاس نبود. سرنوشتشو تعریف کردم برای نرگس و اتفاقاتی که بینمون افتاد رو خلاصه‌وار براش تعریف کردم. راجع‌به دیدار آخرم باهاش که گفتم قطره اشکی از چشمش چکید. نرگس میگفت بعد از اینکه از دست مهران خلاص شدم با نسترن داشتیم اینستاگرامشو بالا و پایین میکردیم که بطور اتفاقی چشمم خورد یه یکی از پستهات توی تایم‌لاین نسترن. سریع ردش کردم که نسترن نفهمه من دیدم. بعد با یه اکانت فیک بهت ریکوئست دادمو اکسپت کردی. یه مدت مرتب صفحه‌ت رو چک میکردم و فکر میکردم یونا همسر یا دوست‌دخترته تا اینکه چند وقت پیش پست گذاشتی و فهمیدم از دنیا رفته. میگفت تا چند روز بهم ریخته بودم و گریه میکردم، چون میدونستم تو داغون شدی بخاطر این اتفاق.
جواب سوالی که توی رم از نسترن پرسیده بودمو گرفتم. اینکه ازش پرسیده بودم نرگس تو این دوسال بعد از طلاق کجا بود؟ چرا سراغی ازم نگرفت؟


من و نرگس چند روز تهران بودیم و بعدش من برگشتم هلند و نرگس هم رفت دبی. هر دو به نیت سروسامان دادن به کارامون برای هدف مهمی که داشتیم. نرگس دفتر دبی رو واگذار کرد به یکی از مشتری‌هایی که بعد از فوت پدرش، پیگیر خرید شرکتشون بود.

حدود دو ماه بعد، جشن عروسی‌ای که همیشه دوس داشتم برای نرگس بگیرمو در تهران برگزار کردیم و زندگی دونفره‌مون با همراهی عزیزانمون به شکل رسمی شروع شد. بعد از عروسی برگشتیم هلند. من در همون شرکت قبلی مشغول به کارم و نرگس هم فعلا با یونا، دخترمون، سرگرمه.

پایان.


براتون عشقی از جنس عشق خودم و نرگس (البته بدون این چندسال دوری و دلتنگی) آرزو میکنم.

شاد و عاشق باشید.
ارادتمند شما، نادر.

این آهنگ رو هروقت گوش میدم، عشق خودم و نرگس برام مرور میشه اگه دوست داشتین شما هم گوش کنین.

[بی‌نظیره عشق]

نوشته: نادر


👍 164
👎 0
74601 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

926883
2023-05-08 01:16:58 +0330 +0330

بی نظیر و عالی مثل همیشه
هم اشکمو در اوردی هم به قدیم بردیم
به قدری قشنگ نوشته بودی که موقع خوندنش تپش قلب گرفتم و یاد کسی افتادم که ی عمر با خاطراتش گذروندم
مرسی ازت بابت چیزی که نوشتی
به پای هم پیر شید❤️


926885
2023-05-08 01:21:03 +0330 +0330

بر نظرم بود که دلم رفت زمانی نگذشت
شاعری بر سر پل بود و هوایی نگذشت
وعده زندگی خوب بر این شهر کبود
نرگس مستی که بر دوری ات ای یار نگذشت…

6 ❤️

926897
2023-05-08 01:55:32 +0330 +0330

خوشحالم بعد از اینهمه تلخ و شیرین روزگار، به هم رسیدید 😍

7 ❤️

926898
2023-05-08 01:55:42 +0330 +0330

ابن اگر داستان زندگی خودته خیلی از پایانش لذت بردمو براتون ارزوی خوشبختی میکنم

6 ❤️

926902
2023-05-08 02:21:39 +0330 +0330

هر چی از قشنگی ش بگم قطعا کم گفتم

عشقتون مانا

6 ❤️

926908
2023-05-08 02:52:01 +0330 +0330

👏 👏 👏 👏 👏 👏
بی نظیر بود
کلا بردیم به گذشته و آینده ای که دوس دارم باشه
لذت بردم مرسی
نوشتت عالی عالی عالی عالی عالی عالی

5 ❤️

926914
2023-05-08 03:22:02 +0330 +0330

داستانت تقریبا شبیه زندگی من بود . ولی با این تفاوت که تو دوباره به نرگست رسیدی ، ولی من نرسیدم 😔
با آرزوی خوشبختی برای تمام عاشقای دنیا

4 ❤️

926916
2023-05-08 03:54:39 +0330 +0330

توی این ده سال که داستان میخوندم با اختلاف بهترین بود مرسی که نوشتی
کاش همه عشقا تهش وصال باشه

8 ❤️

926918
2023-05-08 04:01:55 +0330 +0330

بی‌نظیر بود. دمت گرم.

5 ❤️

926919
2023-05-08 04:07:59 +0330 +0330

من هفت هشت ساله عضو سایت شهوانی هستم هیچ وقت هم نظری در مورد داستانها ندادم اما دیدم واقعا بی انصافیه در مورد این داستان نظرم و نگم میتونم به جرات بگم‌ این داستان بهترین و بی نظیرترین داستانی که خوندم و همواره با خوندن داستان اشکام میومد انشاالله که همیشه خوشبخت و سلامت باشید ببخشید نویسنده خوبی نیستم و نتونستم حق مطب رو بیان کنم


926920
2023-05-08 04:40:20 +0330 +0330

دو سه روزه که تو حال خودم نیستم و سایت رو چک نکرده بودم میدونستم باید داستانت بیاد این روزها .امشب وقتی اینستاگرام رو رها کردم و اومدم توی سایت دیدم هر دو قسمت داستانت اومده بیدار موندم الان ساعت ۲۰ دقیقه به ۵ صبحه ، دو ساعتی رو با خوندن داستان زیبات بیدار بودم.

با تمام لحظات شاد و غمگین زندگیت همراه بودم و درون قلبم حسش کردم . زندگی خودم بود انگار که می‌خوندم . مرسی بابت نوشتار بی نظیرت . خوشحالم که شاهنامه برای تو آخرش خوش تموم شد .

من هم داستان مو می‌نویسم به زودی

8 ❤️

926922
2023-05-08 05:05:30 +0330 +0330

نادر دهنت سرویس😭 اشکمو جاری کردی
حرفی ندارم بزنم داداش اگه میشه اسم اون کافه کا سامان دوستد داره برامون بگی بریم یه حالی به جیب سامان بدیم (با اینکه میدونم فرقی به حالش نمیکنه)
الان که دارم این می‌نويسم بو یه عطر خواسی تو دماغ استشمام میکنم
خیلی خوش بو هست
امید وارم تا آخر عمرت با نرگس خوش باشی
از طرف من به دخترت یونا سلام برسون
حرچند اگه حسی که دارم این پیام برات مینویسم فکر نکنم برات فرقی کنه اما حسودیم میشه بهت
همیشه شاعر پدر… میگه حسود هرگذ نیاسود نا امید میشم
دلم 😞…
اگه شد از طرف منم به خانمت سلام برسون دادا من با اسم سورن معرفی کن
ببخش واسه پرویی و جسارت معذرت میخوام 😞😭
واقعا پایان دل انگیزی داشت اما سرد
۵:۳ دقیقه صبح از ۳ شروع کردم خوندن داستانت
واقعا دلم میخواد ببینمت با نرگس
(حس عنی که یه کسخل پیدایکنه)😞🥺امید وارم با معشوقه ات شاد باشی
خوش به حال یونا که بابایی چون تو داره نادر جان
(آقا نادر یادت نره روزی که بهش میخواستی ولی دیر رسیدی
آقا مادر چاکریم بابات دور بودن از سوراخ واقعا متاسفم با این که میدونم گوهی نیستم)

6 ❤️

926924
2023-05-08 05:14:50 +0330 +0330

زندگی وفا کرد به عهدی که به تو داده بود اما تو صبر نداشتی نا امید گشتی
دلی زندگی خوش کرد آن را گرفت (معذرت) تورا به کسی که نیاز داشت رساند
اما آن که تورا دوست داشت زندگی گرفت تورا باززز گرداند پیش معشوقه ات
گر روزی نبینم که تو یاز بگردی دنبال معشوقه ات

چات تو قلبمه نادر زنده بمون میخوام زنده ببینمت خواهش میکنم جفتتون زنده بمونید میخوام خودم بیام هلند ببینمتون به هرقیمتی که شده اگه یادم نره میام فقط زنده بمونید
زندگی وفا کن
زندگی وفا کن
یوسف را به پدر در کنعان باز گردان
که یوسفت پیر شدو پدرش کور
🥺😞😭😭😞🥺

4 ❤️

926925
2023-05-08 05:23:51 +0330 +0330

باهات گریه کردم
دمت گرم

5 ❤️

926929
2023-05-08 06:08:32 +0330 +0330

سلام عالی بود از جملاتی که به کار بردی حس میکنم خودت هم یزدی هستی نادر جون 👍

3 ❤️

926930
2023-05-08 06:12:12 +0330 +0330

بهترین داستان بود
ممنون

4 ❤️

926941
2023-05-08 08:24:54 +0330 +0330

بعد از داستان مهران بهترین داستانی بود که خوندم
عالی بود
به پای هم پیر شین

4 ❤️

926942
2023-05-08 08:31:38 +0330 +0330

فوق العاده بود . عالی . کلمات برای خاطراتت کم میارن . اولین بار بود اشکم در اومده بود با خوندن یک خاطره یا داستان . ❤️❤️❤️

2 ❤️

926943
2023-05-08 08:35:19 +0330 +0330

لعنت بهت اشکمو در آوردی
خیلی قشنگ بود امیدوارم همیشه خوش باشین

4 ❤️

926949
2023-05-08 09:11:13 +0330 +0330

دمت گرم ایول بردیم به دهه هفتاد و عشق ما دهه پنجاهی که تو دهه هفتاد به فنا رفتیم خوشحال شدم بهم رسید موفق و پیروز باشی تو تمام مراحل زندگیت لایق بهترینهای و امیدوارم بهترینها نصیبت بشه

2 ❤️

926950
2023-05-08 09:31:11 +0330 +0330

خیلی قشنگ بود عالی بود حرف نداشت ممنون

2 ❤️

926953
2023-05-08 10:06:58 +0330 +0330

عااالی نوشتی پسر خیلی عااالی همه قسمت ها رو خوندم لذت بردم امیدوارم خوشبخت باشید در کنار یوحنا کوچولو

2 ❤️

926959
2023-05-08 10:47:45 +0330 +0330

نمردیم و با کیر بلند شده اشک ریختن هم‌تجربه کردیم.
نادر داداش نزدیک بود ترک بخوریم اینقدر سرد و گرم شدیم. نفهمیدم حال کنم یا گریه کنم.
در هر حال تاثیر گذار بود.
ممنون


926960
2023-05-08 10:55:26 +0330 +0330

عالی بود زنده باد

2 ❤️

926963
2023-05-08 11:23:44 +0330 +0330

بی نظیر

2 ❤️

926966
2023-05-08 12:37:36 +0330 +0330

خیلی جالب بود تنها داستانی بود که اینجا اشکم را درآورد.باهاش گریه کردم

2 ❤️

926967
2023-05-08 12:42:17 +0330 +0330

عالللی حس کردم تمام داستانت رو با تمام وجودم

2 ❤️

926975
2023-05-08 14:14:54 +0330 +0330

نمیتونم و نمیدونم چی بنویسم ک بتونه حق مطلب ادا کنه از اول داستانت خندیدم اشتیاقو دیدم حقارتو حس کردم تنهایی رو حس کردم باهاش اشک ریختم و در اخر با لبی خندون تمومش کردم قلمت زیبا بود دوست عزیز پایدار باشید
در کنار خانواده ❤️ ❤️
و ممنون ک وقت گذاشتی و این خاطره زیبا رو برای ما نوشتی 🙏

2 ❤️

926976
2023-05-08 14:22:02 +0330 +0330

قشنگ بود دوس داشتم
خوشبخت بشین 🌹

2 ❤️

926983
2023-05-08 15:06:13 +0330 +0330

چی بگم؟!
هر چی که لازم بود و دوستان گفتن…😭😘🌹🌹🌹

2 ❤️

926991
2023-05-08 16:04:35 +0330 +0330

چقدر قشنگ بود این خاطره و چقدر قشنگ تموم شد‌…به نظرم راحت میتونستی دو قسمت دیگه اضافه کنی.
فکر کنم بالای ۸۵ درصد اشکاشون سرازیر شده…❤️❤️❤️🥰🥰🥰

2 ❤️

926993
2023-05-08 16:16:05 +0330 +0330

t

2 ❤️

926994
2023-05-08 16:23:35 +0330 +0330

چه قدر خوشگل نوشته بودی
:(
رفتم به گذشته خودم و سربازی خودم
ولی با این تفاوت که دیگه ندارمش :(

2 ❤️

926998
2023-05-08 16:56:50 +0330 +0330

عااالی بود از اول تا آخر گریه کردم

2 ❤️

927000
2023-05-08 16:59:50 +0330 +0330

بغض کردم برای عشقی که نرسیدم بهش. پایدار باشین

2 ❤️

927004
2023-05-08 17:39:51 +0330 +0330

عالی بود نادر جان لایک شستم تقدیمت

2 ❤️

927016
2023-05-08 18:18:28 +0330 +0330

حدود ۱۰ ساله تو این سایت عضوم اولین باره دارم نظر میدم
فوق العاده بود
اگر این داستان روایت زندگی خودت بود از ته قلبم خوشحالم کا سرنوشت اینگونه برایت نوشت 🌹

2 ❤️

927017
2023-05-08 18:28:20 +0330 +0330

اونجایی که باز بهم رسیدید با لباس گارسونی رفتی جلو اشکم در اومد.
خدای داستان نویسی هستی
دمت گرم❤❤

2 ❤️

927020
2023-05-08 18:57:39 +0330 +0330

عالی حاجی عالی

2 ❤️

927025
2023-05-08 20:09:58 +0330 +0330

اشکم دراومد…با اختلاف بهترین داستان زندگیم رو خوندم که همه چی توش بود هم شهوت هم غم هم شادی هم اشک هم خنده عااالی❤️❤️

2 ❤️

927041
2023-05-08 21:54:26 +0330 +0330

خسته نباشی، بسیار زحمت کشیدی.
مجموعا خیلی خوب بود، هرچند که سلیقه شخصی من این داستانهای Happy Ending Story نیست.

فقط یک انتقاد: جایی رو که نسترن در مورد اتفاقات افتاده داره توضیح میده، برخلاف بقیه داستان، خیلی سریع پیش رفتی… در حدی که کمی تخیلی شد. اگر همونطوری که در شرایط مشابه فضای داستان رو خوب درآورده بودی، روی اینهم بیشتر کار میکردی (مثلا بیشتر مینوشتی از احساسات درونی شخص اول داستان) خیلی بهتر میشد. اینطوری شبیه یک داستان پلیسی شده… به جای 4 پاراگراف به نظرم جا داشت که یک قسمت رو فقط به قضیه دوباره دیدن نسترن و برگشتن اختصاص بدی. نظر شخصی من اینه که خیلی بهتر میشد اگه یک جاهایی رو هم به صورت معمای حل نشده بگذاری بمونه… اینطوری خواننده هی بیشتر کشش پیدا میکرد بره جلو.

در مجموع خوب بود و با احساس. ممنون

3 ❤️

927043
2023-05-08 22:22:09 +0330 +0330

تمام لحظات زندگیم از جلو چشمام رد شد
خیلی گیرا بود قلمت

1 ❤️

927044
2023-05-08 22:28:07 +0330 +0330

عالی بود امیدوارم همیشه کنارهم عاشقونه بمونید

1 ❤️

927045
2023-05-08 22:41:30 +0330 +0330

گریه. جلق. سیگار. خنده بصورت همزمان… سوغاتی نادر از هلند.

3 ❤️

927061
2023-05-08 23:31:24 +0330 +0330

عالی بودی مرسی از حس خوبی که بهمون دادی

1 ❤️

927093
2023-05-09 00:21:42 +0330 +0330

ممنونم نادر عزیز
خوب تموم شد.

ممنونم که به مخاطبینت احترام گذاشتی و به زیبایی نوشتی.

شادی تقدیم تو باد.

2 ❤️

927100
2023-05-09 00:49:02 +0330 +0330

این داستان بهترینه این سایت بود بایدبیشترین کامنت ولایکو بخوره داره درحقش بی انصافی میشه واقعانادر اگه داستانت تخیلی نبود وواقعی بود تبریک میگم بهت راسته که میگن بعدازهرسختی یه اسونیه کاش همه پسرهاودخترای سرزمینم بیخیال پول وثروت وخیانت بشن وبه عشق واقعی برسن لیاقت این داستان خیلی بیشترازاینهاست،،،،اشکمودراوردین شماها

2 ❤️

927105
2023-05-09 01:02:13 +0330 +0330

پی نوشت:
نادر بخواند.
چشمم خیلی از کاربران رو دیده بود که زیر داستانا کامنت میذارن و اغلب فحاشی میکنن و خشم بسیاری رو نثار نویسنده میکنن.به پروفایلشون سر زده بودم و از پروفایلشون میفهمیدم که گرایش هایی مثل سکس گروهی،گی،لز،بی،ارباب و برده و خلاصه انواع فیتیش هارو دارن.
ولی وقتی کامنت های زیر این داستانو خوندم متوجه شدم همه و همه فارغ از هر گرایشی دنبال عشق هستن.
همه در وجودشون خلا عشق دارن.
همه ی اون آدمایی ک جای دیگه فحاشی میکردن تحت تاثیر این قصه اشک ریختن.

عشق… حلقه ی گمشده ی ماست.
کاش بیدار بشیم.

8 ❤️

927106
2023-05-09 01:06:35 +0330 +0330

دمت گرم خیلی قشنگ بود و به بهترین شکل ممکن تموم شد اشکمو دراوردی لعنتی😅😅 بازم دمت گرم خیلی برای آخر خوش داستانت خوشحال شدم همیشه تو زندگیت موفق و شاد باشی

1 ❤️

927141
2023-05-09 03:44:16 +0330 +0330

منم درد عاشقی رو کشیدم ولی بهش نرسیدم 🥰
ولی براتون خوشی رو آرزومندم
مانا باشید🥰🥰🥰

1 ❤️

927158
2023-05-09 07:58:52 +0330 +0330

عالی بود عالی منو برد به بیست و هفت سال پیش ایکاش اهنگ اخر با صدای یونا تموم میکردی هر چند با لهجه بود

2 ❤️

927190
2023-05-09 13:07:30 +0330 +0330

اقا ناموصن دست خوش خیلی خوب و عالی بود کیف کردم با تک تک قسمتاش

1 ❤️

927203
2023-05-09 14:30:29 +0330 +0330

بسیار زیبا بود ، دهنت سرویس نصف داستان باید با چشم پر اشک خوند.
خیلی خیلی حال کردم با داستانت خارج از تصور شهوانی بود .
زندگی به کام و همیشه در شادی با عشق . 🙏 🙏 🙏

2 ❤️

927205
2023-05-09 14:42:14 +0330 +0330

عالی بود👌

1 ❤️

927207
2023-05-09 15:01:22 +0330 +0330

فقط میگم لعنت بهت عالی بود پسر. فوق العاده لذت بردم.
اگه واقعا داستان زندگیت بود، چقدر واست خوشحالم که تهش بالاخره اون چیزی که آرزوشو داشتی شد

2 ❤️

927211
2023-05-09 15:50:03 +0330 +0330

یاد خودم افتادم
دقیقا همه لحظه هایی که تو سربازی بودمو یاد اون بودم
چقدر گریه کردم با این داستان واقعا عالی بود
آرزوی خوشبختی واست

1 ❤️

927231
2023-05-09 19:59:53 +0330 +0330

دمت گرم خسته نباشی عزیزدلم
منو بردی به گذشته ای که هیچوقت دلم نخواسته بهش فکرکنم
لذت بردم از نوشتنت از حسی که بهم تزریق کردی

1 ❤️

927239
2023-05-09 21:43:16 +0330 +0330

آفرین
چه قلم روان و داستان جذابی بود

1 ❤️

927297
2023-05-10 02:13:24 +0330 +0330

اگر داستان خودت بود و واقعی هم بود به شدت عالی بود
جز اون داستان‌هایی شد که واقعا باهاش حس گرفتیم
مثل داستان مهران و گندم و …
آرزو میکنم همه‌مون عشق رو پیدا کنیم ، تجربه کنیم ، و نگهش داریم🖤🖤🖤🖤🖤🖤

1 ❤️

927301
2023-05-10 02:23:30 +0330 +0330

واقعا عالی بود با افتخار میگم بهترین داستانی بود ک تو این چندسالی ک تو این سایت بودم خوندم انشالله خوشبخت بشید نادرجان

1 ❤️

927308
2023-05-10 03:12:43 +0330 +0330

نادر جان خیلی زیبا داستان زندگیت رو به قلم آوردی.خیلی مشترکات تو زندگی من و تو بود که باعث شد با خوندن داستان زندگیت نسبتا آروم بشم.منم چندین سال ساکن رم بودم
بهرحال من سالهاست که میخوام بنویسم اما یه ترسی نمی ذاره.امیدوارم یه روزی بهش غلبه کنم و بنویسم

1 ❤️

927309
2023-05-10 03:24:34 +0330 +0330

اشکم در اومد نادر
حیف حیف حیف که نمیتونم اینجا شعرمو آپلود کنم
یه شعر نوشتم با همین موضوع یاد اون افتادم ❤❤
دمت گرم
به جرات میگم بهترین داستانی که خوندم
خوبیش این بود که سکس محور نبود.
بازم دمت گرم

1 ❤️

927330
2023-05-10 07:13:17 +0330 +0330

سلام نادر جان
نمیدونم کامنتمو میخونی یا نه ولی خیلی خیلی با سیر زندگیت ارنباط برقرار کردم و انگار مسیر زندگی تورو دارم طی میکنم.
ازت خیلی جوون ترم و دقیقا تا اونجایی که گفتی ارشد میخونی و بعد بری خدمت هستم و ایده لوژی و مسیر زندگیم دقیقا شبیه توعه و واقعا همش حس میکردم یکی داره آیندمو بهم میگه و همش و همش چیزی که برای تو اتفاق افتاد کابوسمه که نرگسمو از دست بدم و چقدر با داستانت اشک ریختم.
چقدر حستو میفهمم ، چقدر خوشحالم که به عشقت رسیدی
کاش پیج اینستاتو میزاشتی داشته باشیمت. واقعا حاله عجیبی دارم درست وقتی که 5 صبح از رو بی خوابی تو شرایط زندگیم ک هنیاز داشتم داستانتو خوندم.
برات بهترین هارو آرزو میکنم
حتما دختر کوچولوتو از طرف ما ببوس
خوشبخت در کنار هم بمونید

2 ❤️

927342
2023-05-10 09:10:20 +0330 +0330

دهنت سرویس وسطش کلی گریه کردم

2 ❤️

927373
2023-05-10 16:14:48 +0330 +0330

واقعا فوق‌العاده بود. اونقدر این داستان روان و ملموس بود که هر چهار قسمت رو یکجا خوندم و در حالات مختلف داستان غمگین و شاد شدم❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️

1 ❤️

927375
2023-05-10 16:20:08 +0330 +0330

واقعا عالی و بی نظیر بود
برات آرزوی بهترینها رو دارم

1 ❤️

927376
2023-05-10 16:27:47 +0330 +0330

زندگی من پر بود از تجربیات عشق
لامصب دردهاش هم شیرینه
تفاوت زندگی من و تو این بود که ارزش داشت و به عشقت رسیدی
آرزومندم که زندگیتون پر از عشق باشه♥️♥️♥️

2 ❤️

927391
2023-05-10 18:37:52 +0330 +0330

نادر🥺 نامردی نکن بزار پیداش کنم قول میدم به هیچ کس نگم کجاس
اصلا به رو خودم نمیارم که تو این داستان پیدا کردم
خواهششش🥺😁
ثول نمیدم که دنبالش نگردم
ولی بی انصافی هم نمیکنم یکم کمتر دنبالش میگردم🥲
فعلا نگشتم دنبالش دعا هم نکن من نتونم پیداش نکنم
بزار برم ببینم کجاست چه شکلیه
(تورو خدا بزار ببینم🥺🥲)
(۴۵۰ تا ۴۵۰ هزار تومن بهت میدم بزار برم اونجاا🥲🥺)

1 ❤️

927452
2023-05-11 03:06:07 +0330 +0330

آقا نادر نمیدونم چرا یه حسی بهم میگه اگرم داستان زندگیت واقعا بوده ولی پایانش این نبوده … نمیدونم شایدم ماها از بس غم و غصه دیدیم یه پایان خوش واقعیم می بینیم باورمون نمیشه .
ولی در کل کاری کردی بعد از دوازده سال برا اولین بار دل بزنم به دریا و تو سایت ثبت نام کنم که بهت بگم با این داستان اشکمو در آوردی و قلبمو به تپیدن وا داشتی . عااالی بود .

2 ❤️

927492
2023-05-11 09:04:14 +0330 +0330

دمت گرم عالی بود
انشاالله کنار هم و یونا کوچلو سالیان سال شاد و خرم باشید

1 ❤️

927493
2023-05-11 09:32:52 +0330 +0330

بعد شیش سال داستان خوندن تو این سایت اولین بار بود بغضم گرفت سر ی داستان، بی نظیر بود

1 ❤️

927497
2023-05-11 10:05:07 +0330 +0330

عالی بود 👏🏻

1 ❤️

927521
2023-05-11 15:21:04 +0330 +0330

نادرخان سلام
راستش من بندرت پیش میاد داستان دنباله دار بخونم با اینکه خودم دنباله دار مینویسم! اما داستان شمارو بخاطر لایکهای زیاد و مهمتر بخاطر کامنتهای خیلی خوبی که گرفته بود خوندم و باید بگم عالی بود و لایک دادم)کاری که اونم واقعا بندرت انجام میدم!)
البته ظاهرا طبق فرمایش خودتون داستان نیست و خاطره اس
راستش یه چیزی نوشته بودین که بنظرم بشدت واقعی بود اینکه گفتین از اون حس عزادار بودن یا افسرده بودنه خوشم اومد رایتش با خوندن داستانتون این حس رو گرفتم که واقعا همچین روحیه ای دارین
شما آدمی بشدت احساساتی هستین (نمیگم خوبه یا بد) اونقدر احساساتی که میتونه بشما ضربه بزنه. بشدت از حس درمانده بودن و افسردگی لذت میبرین و یجورایی بهس معتاد شدین و حتی خوشتون میاد کسی براتون دل بسوزونه طوری که در هلند با همه آزادیها و زیباییها و … نصیب شما گوشه ای از پارک و گیتاری که فقط آهنگای غمناک میزنین و دختری که خودش پر درد و بدبختیه ولی دلش بحال شما میسوزه و از شما دل سوختن اون بحال خودتون لذت میبرین و ازش سنگ صبور واس خودتون میسازین
شما بشدت میل به دیدن نیمه خالی لیوان و نالیدن از خالی بودنش دارین شما نمیبینین که حداقل برای بیست و خورده ای سال سایه پدر بالای سرتون بوده و یک خانواده خوب و کامل داشتین و مادری شریف، مهربان و با درک و شعور ولی مینالید از اینکه اونقدر بدبخت بودم که پدرم فوت کرد، مادرم از دنیا رفت خوب عزیزم پدر و مادر همه از دنیا میره یعنی همه بدبختن؟یا فکر کردین فقط پدر مادر شما از دنیا رفتن؟در مورد از دادن عشقم اگه نگیم نصف ملت حداقل یک سوممون این درد رو تحمل کردیم ولی شما حوری تعریفش میکنی انگار فقط برای شما پیش اومده شما این قسمت قضیه رو نمیبینی که برای حدود ۵ یا شش سال از بهترین سالهای عمرت غرق در عشق دختری بودی که هیچ چیزی ازت دریغ نکرد و همه وجود و احساس و شهوتش رو به پات ریخت و این موهبتی بزرگ و بی نظیره که شاید از هر هزار مرد یکیش برای مدتی بسیار محدود تر بهش رسیده باشه ولی بازم مینالی و مینالی چون خود بدبخت پنداری رو دوس داری عزادار بودن رو دوس داری افسرده بودن رو دوس داری
در مورد رابطت با نرگس هم وقتی میخواد خودش رو به تو تسلیم کنه تو اون یک درصد اگر بهم نرسیم رو میبینی میدونی چرا؟ چون تو خودت رو لایق خوشبختی نمیدونی و میخوای بدبخت باشی تا با بدبختی خودت حال کنی و اونقدر ذهنت درگیر اون یک درصده که با اولین موقعیتی که ایجاد میشه برای از دست دادن نرگس میدون رو خالی میکنی. حتی برای تسویه حساب هم نرفتم شرکت!واقعا چرا در مقابل نسترن و در اونروز کذایی پشت نرگس در نیومدی؟چرا بعدش مثل یه ربات یا یه حواب نما بی هیچ اراده و حرفی از خونشون اوندی بیرون؟چرا برای لدست آوردن نرگس نجنگیدی؟میدونی چرا نرگس در مقابل فشار خانوادش برای ازدواج با مهران کوتاه اومد؟ چون دید تو پشتش نیستی بهمین سادگی میدونی چرا قبل از رفتنت به خدمت سربازی فکرش مشغول بود و باهات سرد بود؟چون فهمیده بود روی تو نمیتونه حساب کنه و در این مبارزه تنهاس و شاید اصلا با خودش فکر میکرد آیا واقعا نادر اونیه که باید همه جوره پاش وایسم؟
کلام آخر:به ثمر رسیدن این عشق در نهایت و بهم رسیدنتون همش مدیون یک تنه جنگیدن نرگس بوده و بس اگه نه اگه با شما بود که ترجیح میدادی هنوز یه گوشه بخزی و آهنگای غمناک بزنی و احساس تاسف و دلسوزی بقیه رو غلغلک بدی
راستی آیا واقعا به نرگس رسیدی یا این آخرش ساخته ذهن خودت بود و چیزیه که آرزوته محقق بشه
ببخشین خیلی طولانی شد و یه جاهایی شاید فک کنی چقد بدجنسم که بهت حملات شخصی کردم. حملاتی که شاید خیلیاش اشتباه و بی پایه باشه ولی بزار به حساب اینکه داستانت با دقت و کلمه به کلمه خوندم و در ذهنم تحزیه تحلیل کردم. اینم بگم من خودم قبول دارم کلا آدم عقده ای ای هستم و کامنتی که برای شما نوشتم در مقابل چیزایی کهای بقیه داستانها مینویسم کاملا مودبانه و گوگولی حساب میشه!
دوست داشتی داستانای منم بخون(برای شروع ولنتاین و بعدم پس از ولنتاین)تا بفهمی چقدر آدم روانی ای هستم!

2 ❤️

927557
2023-05-11 23:46:32 +0330 +0330

بار سومه خوندم خیلی عالی نوشتی نادر خیلیم نامردی نمیزاری بریم کامه سامان اههه

1 ❤️

927657
2023-05-12 15:04:03 +0330 +0330

کاش میشد این داستان هم از طرف نرگس نوشته بشه

2 ❤️

927662
2023-05-12 16:18:24 +0330 +0330

بعضی داستان ها و سرگذشت ها رو نمیشه بهشون بی تفاوت بود
قطعا این یکی از اوناست

نوشته ای که بتونه قلب سنگ انسان هایی مثل من رو به درد بیاره، والاتر از روح انسانی خاطی است

در کل دوران حضورم در شهوانی این اولین داستانی هست که روح منتقد من رو ارضا کرده و منو وادار کرده که یه داستان رو لایک کنم

امیدوارم در طول زندگیت همیشه موفق باشی💜💜💜

1 ❤️

927724
2023-05-13 03:28:38 +0330 +0330

چند ساله ک داستانهای شهوانی رو میخونم بی شک بهترین داستانی بود ک خوندم،یکی از دوستان هم گفتن لحظه دیدن نسترن رو خلاصه کردی باید یه داستان رو کامل اختصاص میدادی به این قرار ملاقات اما بنظر من اوج داستان تو این قسمت بود با اینکار تنفرت از نسترن رو کامل بیان کردی
ایول دمت گرم 😘

1 ❤️

927727
2023-05-13 03:55:59 +0330 +0330

سلام نادر عزیز. امیدوارم حالت خوب باشه
اول از همه بگم خیلی ممنونم بابت این که دست به قلم شدی و دستی به خرواری از خاطراتت که حتما برات خیلی سخت و غمناک بوده زدی.
بعد از دو روز از خوندن داستانت دارم این کامنت رو می‌زارم چون واقعا دلم تاب نمیاره .حالم واقعا دگرگونه و احساس غمناک خوشایندی در من ایجاد شده که شاید بخاطر افسردگی چندین سالم هست که اینطور هستم.
زمان خوندن داستانت هم زمان داشتم باهات زندگی میکردم و گاهی اشک میریختم و گاهی هم لذت عشق نداشته رو تجربه میکردم.
نمیشه بگم لذت بردم از داستانت ولی احساسی که سالها در من خاموش بود رو به جوشش آوردی.
واقعا نیاز دارم حرفی بزنم تا این سنگینی و بغضی که دارم بلکه کمتر بشه…😔💔

1 ❤️

927733
2023-05-13 04:49:03 +0330 +0330

نادرجون نظر خیلی طولانیت رو خوندم و راستش فقط دوتا چیز از توش برام جالب بود
یک اینکه میگی شخصیت دیگران رو قضاوت نکن اما بلافاصله خودت شخصیت منو به زشت ترین شکل ممکن زیر سوال بردی
دو باز خوبه من به عقده ای بودن خودم معترفم و البته به خیلی چیزای دیگه هم معترفم ولی شما در مورد خودت کلا به هیچی معترف نیستی و کلا جبهه میگیری!
بگذریم راستش فکر میکردم منطقی و معقول تر از این حرفا باشی اگه نه منم کلی ازت نعریف و تمجید میکردم که خوشبحالت بشه و خدای ناکرده فک نکنی فراستی هستم!

1 ❤️

927734
2023-05-13 04:58:31 +0330 +0330

اوه راستی یادم رفت اینو بگم من اگر در مورد شخصیتت حدسیاتی زدم یا بقول شما قضاوت کردم اینکار رو از روی خاطراتت کردم و شخمی که خودت به زندگی و خاطراتت زدی ولی داستانهای من تخیلی و صرفا برای سرگرمی هستن و ربطی به زندگی شخصی خودم ندارم مثلا شما با خوندن داستانی در مورد یه قاتل روانی آیا در مورد نویسندش و روح و روانش میتونی قضاوت کنی که نویسنده هم روانیه یا قاتله…؟

1 ❤️

927744
2023-05-13 06:12:21 +0330 +0330

اولا خسته نباشید بابت داستان بسیار جذاب و گیرا دوما آدم یاد سریال ژاپنی روزهای زندگی میفته که میگفت زندگی منشوری است در حرکت دوار سوما قلمت بسیار جذاب و دلنشین بود نادر جان هم روان در کنار عشقت تندرست باشی بقول یزدیا خیلی خش و جون نوشتی

1 ❤️

927774
2023-05-13 09:36:06 +0330 +0330

چقدر زیبا نوشتی
🥰😍

1 ❤️

927790
2023-05-13 11:48:17 +0330 +0330

“میشه توی یه جمله شخصیت خودتو به عنوان نویسنده داستانهات معرفی کنی؟ نه، ولش کن، اینجا خانواده نشسته، زشته.”
منظورم از قضاوت جمله بالاس که حرف بسیار زشتیه و رسما از قضاوت گذشته و رسما توهین به شخصیته طرفه که البته من میزارم به پای اینکه از حرفای من یا قضاوتم در موردت ناراحت شده بودی و می خواستی یه چیزی بگی که بهم بر بخوره و به اصطلاح تلافی کنی
در مورد اینکه گفتی من نظر قطعی دادم و الان میگم حدسیات
“حملاتی که شاید خیلیاش اشتباه و بی پایه باشه”
در انتهای نظر اولم این جمله معنیش اینه من خودم قبول دارم نظرم احتمال اشتباه بودن اکثر قسمتهاش زیاده
بگذریم همون صلواته رو بگیم تامام

0 ❤️

927902
2023-05-14 02:48:23 +0330 +0330

عالی بود بهترین داستانی بود که خوندم
اینقدری که مجبور شدم دوباره عضو سایت بشم و فقط بیام برا داستانت و قلم گیرات نظرمو بدم

1 ❤️

927964
2023-05-14 12:29:57 +0330 +0330

فقط میگم پشماممممم
قلبم میزد
امبدوارم اگه واقعی بود خیلی خوشبخت بشید

1 ❤️

928033
2023-05-14 23:43:15 +0330 +0330

واقعا عالی بود کلی اشک ریختم برات ولی آخرش از صمیم قلبم خوشحال شدم برات🥺

1 ❤️

928169
2023-05-15 18:06:49 +0330 +0330

دمت گرم داستانت عالی بود … اینجور قلم زدن فقط کار یک نویسنده و رومان نویسه 🌹🌹🌹🌹🌹🌹

1 ❤️

928190
2023-05-15 21:47:15 +0330 +0330

آقا نادر عزیز واقعا برات خوشحالم که عشق را درک کردی و لذتشو چشیدی به خدا تو قسمت ۴ فقط گریه کردم بابت یونا و از دست دادنش و به دست آوردن دوباره نرگست.احسنت به وجودت

1 ❤️

928238
2023-05-16 01:53:32 +0330 +0330

آخه چقدر یه داستان میتونه قشنگ باشه و حال خوب کن و به اندازه به راحتی میشه ازش یه فیلم عاشقانه خفن ساخت که بترکونه دمت گرم

1 ❤️

928258
2023-05-16 03:36:16 +0330 +0330

این دیوونه کننده ترین داستانی بود ک تو عمرم خونده بودم
اصلا باورم نمیشه بیام شهوانی گریه کنم
تو این ۸ سال هیچ داستانی ب این خوبی نبوده ک بخواد ارزش کامنت گذاشتن داشته باشه
اگه هنوز اون سر رسید ها رو داری ی چند برگیش رو واسمون پست کن
با کامل ترش رو ب ی رمان تبدیل کن
داستانت ارزش خیلی زیادی داره
خوشبخت باشی

1 ❤️

928328
2023-05-16 16:27:38 +0330 +0330

جالب اینجا بود که دوست داشتم این حالتو. دوست داشتم غصه‌دار و غمگین باشم و در واقع از این حجم از غم لذت میبردم و برام خوشایند بود.

منم به این مرحله رسیدم ، اما متاسفانه به مرحله آخر تو هیچ وقت نمیرسم ،
اشکمو درآوردی 👍👌😭

1 ❤️

928357
2023-05-16 21:50:07 +0330 +0330

حاجی دمت گرممم
داستانت هیچی کم نداشت عالییییی
پشمام ریخته
بهترین داستانی بود ک خوندم

1 ❤️

928358
2023-05-16 22:08:53 +0330 +0330

نرگس زندگی من زندگی و شوهرش رو دوس داره
منم باید به شهر سایه کفایت کنم

چه مبارک است این غم که تو در دلم نهادی
به غمت که هرگز این غم ندهم به هیچ شادی

1 ❤️

928418
2023-05-17 02:48:41 +0330 +0330

خیلی خیلی دوست داشتم.
با غم شما ، غمگین شدم و اشک چشمام رو پرکرد.
با شادی شما، خندیدن و لذت بردم.
خیلی خیلی عالی بود.
ممنونم از تلاشتون.

1 ❤️

928780
2023-05-19 09:09:40 +0330 +0330

آخرین باری که از خواندن یه داستان اینجا لذت برده بودم، بیشتر از ده سال پیش، داستانهایی که اسم نویسنده شون پریچهر بود. امروز بعد از ده سال خیلی خیلی بیشتر لذت بردم از خواندن این داستان. یه جاهاییش ضربان قلبم تند تر شد و یه جاهاییش اشک تو چشام حلقه زد.
خیلی بی نظیر و عالی بود به حدی که کلمه ای برای توصیفش وجود نداره. ♥️

1 ❤️

928862
2023-05-20 01:42:32 +0330 +0330

آیدی اینستاتو بزار فالو کنیم …

1 ❤️

928863
2023-05-20 01:43:25 +0330 +0330

حاجی کاش جای این آهنگ صدای یونا رو میزاشتی

1 ❤️

928900
2023-05-20 05:41:23 +0330 +0330

درود بر شما و قلم شیوا و زیباتون
عااااااالی بود ❤️❤️❤️❤️❤️❤️

1 ❤️

929309
2023-05-22 17:59:25 +0330 +0330

اشکمونو درآوردی مَرد واقعیتش یه غمی تو تموم ماها هست که با پوستو گوشتو خون این داستانو درک کردیم قلمت سبز

1 ❤️

929796
2023-05-25 12:51:58 +0330 +0330

داستانت قشنگ بود.ولی تضاد هایی هم داشت که به خاطر مسیر داستان ادم ازشون چشم‌پوشی میکرد.
این که گفتی حقیقته رو میتونستی با اهنگی که با یونا و دوستای هلندیت خونده بودی رو جایی این اهنگی که اخر داستان گذاشتی جا به جا کنی گ،و هیچ شکی دیگه باقی نمیذاشتی

2 ❤️

929873
2023-05-26 01:22:57 +0330 +0330

واقعا عالی بود …

1 ❤️

930616
2023-05-30 13:34:43 +0330 +0330

داداااااااش دمت گرررررررم
اشکمونو دراوردی
خوش بخت بشی با نرگست

1 ❤️

930775
2023-05-31 12:38:29 +0330 +0330

واقعاً عالی بود بسیار عالی
4 ساعته دارم داستانتو میخونم با خوندنش هم خوشحال شدم هم اشک ریختم…با اختلاف بهترین داستانی بود که خوندم
پایان داستانت خیلی خوشحال شدم به هم رسیدید.
اصلا حسم قابل گفتن نیست فقط میتونم بگم عالی بود.

1 ❤️

932628
2023-06-12 02:05:59 +0330 +0330

زیبا ترین داستان شهوانی ❤️

1 ❤️

943498
2023-08-21 14:58:14 +0330 +0330

هیچی
هیچی نمیتونم بگم
اصلا قابل وصف نیست
انتظار نداشتم بشینم گریه کنم

داستان یونا بیشتر از همه چی خوردم کرد و این که اسم دخترو گذاشتی یونا
لامثب
ممنون که نوشتی

0 ❤️

943500
2023-08-21 15:03:57 +0330 +0330

از بهترین متن های احساسی بود که خوندم خودم خیلی ارتباط گرفتم

من برم گریه کنم.

0 ❤️

950068
2023-09-28 09:16:39 +0330 +0330

همه گفتند و من بار دگر میگویم
بسیار دوست داشتم
عزیز دل شاد باشی و سلامت
بیشتر بنویس
امیدوارم داستان های خوب از خودت و دیگران بخونم
سلامت باشی

0 ❤️

989643
2024-06-30 15:32:30 +0330 +0330

نمیدونم چی بگم عالی بود

من از دست دادن عزیزام متنفرم وقتی قسمت فوت مادرشو خوندم اشک ریختم
وقتی نادر و نرگس بهم رسیدن لذت بردم ❤️

0 ❤️