همکارِ بانمک و مهربانِ من (۱)

1402/06/26

چندسال پیش با پارتی‌بازیِ یکی از “آشناهام”، تونستم یه شغل درخورِ مدرک تحصیلی‌ـم پیدا کنم. تنها بدیش این بود که در ابتدا دستمزد ناقابلی میدادن چون سابقه ی کاری نداشتم و سال اول یه کارآموز به حساب میومدم. شغلم طوری بود که با کارمندان شعبه های دیگه ی شرکت‌ در شهرهای مختلف، در تماس صوتی و تصویری بودیم تا همه چی هماهنگ باشه و پروژه ها درست پیش برن.

همون روز اول تو یکی از کنفرانس های تصویری، با آقایی به اسم بهرام آشنا شدم که توی شعبه ی اصلی شرکت در تهران کار می‌کرد. قیافه اش می خورد 27 یا 28 ساله باشه. چشمهاش قهوه ای تیره بود و ته ریش داشت. کت طوسی روشن پوشیده بود با پیراهن سفید. تیپش باعث شده بود تیره بودن چشمهاش بیشتر تو دید باشه و چهره اش خیلی با نمک و مهربون به نظر میومد.

بخاطرِ ماهیتِ کارمون، شماره تلفن هامون رو به هم دادیم تا اگه خارج از ساعات کاری مشکلی پیش اومد، در دسترس باشیم. عصری و بعد از تموم شدن کار، بهم پیام داد و پرسید روز اولم چطور بود. چندتا پیام رد و بدل کردیم تا اینکه گفت «خیلی خوبه که لازم نیست حضوری با این همه ادم سروکله بزنم ولی دوست داشتم که من و تو، با هم تو یه شعبه کار کنیم.» اون موقع زیاد به این حرفش توجه نکردم و فقط موافقت کردم.

در طول هفته ها و ماه های آتی خیلی باهم دیگه صحبت می‌کردیم و در ارتباط بودیم چون اکثر کارهای من باید توسط اون بررسی می‌شد. همزمان بهرام رو بیشتر شناختم. بر خلاف خودم، آدم شوخ طبع و بدون فیلتری بود و راحت حرف هاش رو می‌زد. با وجود اینکه از نظر شخصیتی متفاوت بودیم، علایق و سرگرمی هامون تا حدی شبیه هم بود و حتی هردوتامون طرفدار یه تیم بودیم! همه ی این موارد باعث شد تا احساس نزدیکی و رفاقت با بهرام داشته باشم. از اون طرف، بعد از ماه ها به سختی اسم و فامیل همکارهایی که حضوری باهاشون کار می‌کردم رو یادم میومد و با هیچ کدومشون رفیق نشده بودم. ترجیح میدادم به هر بهونه ای با اون تماس بگیرم تا با اعضای شعبه مون وقت بگذرونم.

آخرای زمستون بود که رئیسم خبر داد چند وقتِ دیگه از حالت کارآموزی خارج میشم و باید چند روزی برم شعبه ی اصلی تا یه دوره ی آموزشی کوتاه رو بگذرونم. همزمان یکی از کارمندان باید می‌رفت تهران تا قبل از پایانِ سال یه بررسی دقیق و حضوری، روی پروژه‌ی مشترکمون با شعبه های دیگه داشته باشیم. چون در هرصورت من باید تهران می‌رفتم، رئیس تصمیم گرفت با یک تیر دو نشون رو بزنه و اینجور بود که وظیفه ی بررسی و هماهنگ سازی پروژه‌مون در تهران گردن من افتاد. ولی من از این وظیفه ی اضافی که بهم تحمیل شد، ناراحت نشدم! چون من و بهرام پروژه ی مشترک داشتیم و اون همین الانش هم شعبه ی اصلی کار می‌‌کرد و این به این معنا بود که برای اولین بار بهرام رو شخصا ملاقات و حضوری با هم کار می‌کردیم.

آشنایی در تهران نداشتم به همین دلیل تصمیم گرفتم برای چند روزی که اونجا هستم، هتل رزرو کنم. چون نزدیکِ عید بود اکثر هتل ها اتاق خالی نداشتن و اونایی که هنوز در دسترس بودن، اندازه یِ دیه یِ یه آدم بالغ، پول می‌خواستن. وقتی این موضوع رو به بهرام گفتم، بهم پیشنهاد داد اون چند روزی که قرار بود تهران باشم رو، برم آپارتمانش و چون مجرد بود براش مشکلی پیش نمی اومد و منم از خدا خواسته درجا قبول کردم.

فکر اینکه نه تنها قراره با بهرام ملاقات کنم، بلکه چندروز همخونه باشیم تمام وقت توی ذهنم بود. خیال بافی می‌کردم که بعد از کار، بهرام جاهای دیدنی تهران رو نشونم میده. اینکه با هم میریم موزه گردی یا شب ها میریم سینما! اینقدر ذهنم درگیر این افکار و رویاها بود که شروع کردم به دیدنشون تو خواب هام. اما بعد از چند روز خواب هام احساساتی رو بهم نشون دادن که سال ها بود باهاشون درگیر بودم. خواب دیدم بهرام رو به آغوش گرفتم و داریم همدیگرو می‌بوسیم. اینکه از بچگی، خانواده و مدرسه و جامعه تو سرم زده بودن این کار اشتباهه، باعث میشد احساس گناه و شرم کنم… ولی سرخی لب هاش، اون لبخندهای گرم و عطر بدنش که توی خوابم بوی چوبِ سدر و صندل میداد، بهم این حس رو می‌دادن که دور هستم از این شهرِ کوفتیِ خاکستری رنگ و مردم سنگدل و بیرحمش. حس میکردم زیرِ آفتاب تابان که بدونِ هیچ چشم داشتی گرماش رو به همه می‌بخشه، دراز کشیدیم. دور از همه ی آدم ها، جایی که فقط خدا صدامون رو می‌شنید و کسی نبود تا مارو قضاوت کنه. تویِ خوابم اینقدر لب های بهرام رو محکم می‌بوسیدم که ته ریش هاش میرفت توی پوستم و صورتم درد می گرفت، لبهامون به قدری داغ میشدن که باعث میشد از خواب بلند بشم. ولی تو بیداری هم، لب هام هنوز میسوخت و انگار که صورتم سوزن باران شده بود.

یه هفته ی تمام به همین افکار و رویاها گذشت تا این که موعد سفر فرا رسید. به سفارش بهرام به همکارهام تو شعبه ی خودمون گفتم که میرم هتل و اینکه قراره برم آپارتمان بهرام، یه راز بینِ فقط ما دوتا بود. «میدونی که نمیخوام فکر کنن اونا هم میتونن بیان پیش من. از اونا خوشم نمیاد.» بهرام بی پرده گفت. اون لحظه تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود: «یعنی از من خوشش میاد؟!».

بخاطر برف و راهبندان، اتوبوس با تاخیر و نزدیکای ساعت چهارِ بعد از ظهر به ترمینال جنوب رسید. شب قبلش فقط چند ساعتی خوابیده بودم و با اینکه شدیدا خسته بودم، در طول سفر یک لحظه هم چشمهام بسته نشدن. نمی‌خواستم حالا که اینقدر نزدیکم، دوباره از اون خواب ها ببینم. احساس “نامردی” و “حقارت” میکردم از اینکه چطور به خودم اجازه دادم همچین افکار و خیالاتی درباره ی بهرام داشته باشم. بهرامی که در تمام این مدت بارها بهم کمک کرده بود و حتی قراره من رو تو خونه ش پناه بده. در حال خودخوری بودم که گوشیم زنگ خورد.

  • «سلام رضا، چطوری؟ نمیتونم بیام داخل پارکینگ. بهت میگم کجا بیای تا سوارت کنم.»
    چون همه جا برف بود مجبور شدم چمدونم رو به سختی بلند و حمل کنم. همزمان بهرام بهم میگفت از کدام مسیر و به کجا برم. در آخر اینقدر تو کوچه ها و خیابون ها بالا پایین رفتم که سرگیجه گرفتم.
  • «بالای سرم یه تابلوی تبلیغاتیه. عکس یه پسر جوون خوشگله که داره می‌خنده و چال گونه هاش معلومه…»
  • «نگران نباش. هم خسته ای هم اولین بارته اینجایی، پیش میاد. زیر همون تابلو که الان هستی بمون، خودم میام پیدات میکنم.»
  • «شرمنده بخدا، یکم شلوغه و من راهو کامل گم کردم. شارژ گوشیم هم داره…» ناگهان گوشیم خاموش شد.

نگاهم رو از تابلو به پایین کشیدم و در همان حال متوجه بازتاب خودم تو شیشه ی مغازه ای که داخلش تاریک بود، شدم. موی مشکی، پالتوی بلند مشکی، بلوز ساده ی مشکی و شلوار جین مشکی که اصلا مناسب هوای زمستانی نبود. از آخرین باری که لباس شاد و رنگی پوشیده بودم سال ها گذشته بود. «آخه پسر و چه به تیشرت رنگارنگ! مرد واقعی فقط مشکی یا خاکستری میپوشه و لاغیر.» این حرف رو پدرم بهم زد بعد از اینکه براش تعریف کردم چطور “دوست هام” تحقیرم کردن بخاطر لباس های رنگیم. بابای خودم… بابایی که در اون لحظه سال ها بود باهاش صحبت نکرده بودم. لعنتی! حتی خاطراتی که از پدرم داشتم تاریک و مشکی بودن. الان تنها چیزی که “رنگ” داشت، چشمهای سبز و پوست سفیدم بودن. مدت ها بود توی دلم دعا میکردم که ای کاش اونا هم مشکی بودن تا کاملا همرنگ آسفالتِ خیابان و دوده های دیوار میشدم تا مردم اطرافم کاملا منو نادیده بگیرن. تو همین افکار غوطه ور بودم که متوجه نشدم خیابان خلوت شده و غروب نزدیک شده بود.

  • «قراره بری مراسم ختم کسی؟» صدایی آشنا با لحنی شاد و دوستانه گفت.
  • «ببخشید باعثِ…» در حال چرخیدن به سمتِ، و وسطِ عذرخواهیم از صاحب صدا بودم که خشکم زد.

مردی بلند قامت و هیکلی، چتر به دست روبرویم ایستاده بود. کت چرمِ تیره ی خزدار با یقه های پشمی روشن، بلوز دستباف سفید، دستکش های چرم که با شلوار کتان زمستانی به رنگ قهوه ای تیره، سِت شده بود و نیم-بوت های برند که احتمالا ارزشش از تمام زندگیم بیشتر بود. بویی معطر با رایحه های لیمویی، گل سفید و وانیل، جای بویِ گازوئیل و هوای سرد و خشک رو گرفت. لحظه ای برگشتم به دوران کودکی ام. زمانی که در حین بازی کردن، زیرِ سایه ی درخت حیاط خونمون پناه می‌گرفتم تا از خورشید تابستان در امان باشم.

  • «رضا مگه جن دیدی؟ چرا خشکت زده؟» بهرام با نگرانی ولی لبخندی ملموس گفت.
  • «انتظار نداشته م اینقدر دراز، ببخشید اینقدر قد بلند و هیکلی باشی!» توی خیال بافی هام بهرام رو بغل میکردم و نمیذاشتم ازم دور بشه. ولی اون لحظه که سرم رو تا آخرین درجه به عقب خم کرده بودم تا چهره اش رو ببینم، شاهد نابود شدن رویاهام بودم و فهمیدم که اون میتونه هر لحظه منو مثل یه تیکه کاغذِ بی‌مصرف مچاله کنه.
  • «الان باید بهم بر بخوره یا خوشحال باشم؟!» بهرام با نیشخند گفت. بعدش اندکی خم شد و با قدرت و به راحتی چمدون رو از دستام کشید بیرون. دوست داشتم چشمهای تیره ی نازش رو از نزدیک ببینم ولی عینک آفتابی مشکی ای که داشت، مانعش شد.
  • «لازم نیست، خودم میارم.» با حالتِ اعتراضی و ناامیدانه گفتم ولی تو دلم خوشحال شدم چون واقعا خسته بودم.
  • «سواری‌ـتون دو کوچه پایین منتظره، میتونی تا اونجا بیایی یا خودم بغلت کنم ببرمت؟»
  • «جان مادرت بریم که دارم یخ میزنم!» چند قدم برداشته بودیم که بهرام برگشت و به تابلوی تبلیغاتی بالای سرمون نگاه کرد و با خنده گفت:
  • «خیلی خودشیفته ای! چون پسره تو تابلو شبیهِ خودته اون حرف رو زدی.» سپس در حالیکه با تمسخر صدای من رو تقلید می‌کرد ادامه داد: «“عکسِ یه پسر جوون خوشگل”.» بعد از چند ثانیه مکث کردن با لبخند گفت: «ولی خب، بالحق که دروغ نگفتی.»

بعد از مدتی راه رفتن و مکالمه هایی که تو ذهنم تا ابد طول کشید، به ردیفی از ماشین های مختلف رسیدیم. بهرام چمدون رو گذاشت روی زمین و با تمسخر گفت:

  • «اسب سفیدتون بانو.» سپس به پراید سفیدی که ته ردیف پارک شده بود اشاره کرد. حقیقتش با ظاهر شیک و عطر گران قیمتی که استفاده کرده بود، انتظار داشتم واقعا با یه اسب سفیدِ عربِ اصیل روبرو بشم!

در طول مسیر مثل دوستانی که سال هاست همدیگر رو میشناسن، راحت گفتگو میکردیم. به قدری غرق صحبت هامون بودم که نفهمیدم هوا تاریک شده بود.

  • «راستی ساعت چنده؟»
  • «نمیدونم، گوشیم تو جیبمه. جام هم تنگه، نمیتونم درش بیارم.» پیکرِ درشتش به سختی پشت فرمان جا شده بود. تا قبل از اونروز بهرام رو فقط از پشت مانیتور و در حالی که تو دفتر کاریش نشسته بود دیده بودم. تصور نمیکردم اینقدر از من “گنده تر” باشه. یادم اومدم از همون لحظه ی اول شیفته ی چشم های بانمکش شده بودم. میخواستم به هر طریقی شده چشم هاش رو ببینم.
  • «آفتاب بیارم خدمتتون؟ دربیار عینکت رو.»
  • «هه هه با نمک! نور ماشین های روبرویی چشم هام رو اذیت میکنه.» ماموریت با شکست مواجه شد! با ناامیدی به فضای بیرونِ پنجره ی ماشین خیره شدم. برج های بلند و شیک مثل درختان سرو، سر به آسمان کشیده بودند. وارد دنیایی شده بودیم که باهاش غریبه بودم. در حال تحسینِ زیباییِ دست سازه های انسان ها بودم که ناگهان واردِ پارکینگ زیرزمینی یکی از همان ساختمان ها شدیم. حتی فرصت نکردم نمای بیرونی ساختمانی که بهرام در آن زندگی می‌کرد رو ببینم.
  • «یه لحظه صبر کن برم چک کنم کسی تو آسانسور هست یا نه. به خاطر مجرد بودنم به سختی اینجارو بهم اجاره دادن! بهم گفتن حق “رفیق بازی و عیاشی” ندارم.» برخلاف چند دقیقه پیش مضطرب به نظر می‌رسید.
  • «واقعا شرمنده، نمیخواستم باعث دردسر بشم.» از ماشین پیاده شد و به سمت آسانسور رفت. نگاهم از بهرام به سمت ماشین های پارک شده چرخید. بعید میدونستم حتی یه مدل مثل‌ـشون روی خیابان های شهری که توش بزرگ شدم، بوسه زده باشه. این ماشین ها رو فقط میشد تو مجله ها دید.
  • «پول داره اینجا زندگی کنه ولی سوار پراید میشه؟!» زیر لب و با تعجب زمزمه کردم.
  • «ماشینم تعمیر گاهه، این رو قرض گرفتم تا درستش کنن.» بهرام به آرامی پاسخ داد.
  • «ترسیدم! کی برگشتی؟… ببخشید منظوری نداشتم.» با شرم گفتم.
  • «بخشیده شدی. حالا فقط دنبالم بیا و سروصدا نکن.» مثل یه بچه ی حرف گوش کن پشت سرش راه افتادم و دهانم را بسته نگه داشتم. به تصویر خودم تویِ آینه ی آسانسور خیره شدم. گوش تا گوش لبخند زدم و متوجهِ چال گونه های ریز روی صورتم شدم. «یعنی فکر میکنه من خوشگلم؟!»

در آسانسور باز شد. وارد راهرویی نیمه تاریک با دیوارهای طرح دار شدیم. اندکی راه رفتیم تا به در آپارتمان رسیدیم. بهرام با استفاده از تلفن همراهش درو باز کرد. بر خلاف راهرو، داخل آپارتمان کامل روشن بود. ال ای دی هایی که در سقفِ کاذب کار شده بودن، محیط را به بهترین نحو روشن می‌کردند و نورِشون روی دیوارپوش های چوبی، تابلوهای بزرگ و مبلمان مدرن می‌رقصید. خیلی دلم میخواست بپرسم که اصلا چرا کار می‌کرد! شرکت ما اینقدر حقوق نمیداد که خرج همچین مکانی رو پوشش بده.

  • «یه چندتایی اسلایس پیتزا رو میز هست، شکمت همش قار و قور می‌کرد تو ماشین.» یادم رفته بود که اون روز فقط صبحانه خورده بودم. بهرام ادامه داد: «من میرم اتاقم دوش بگیرم. بعد از شام، میتونی بری دوش بگیری.» با حرکت سر موافقت خودم رو نشون دادم.

بعد از اینکه بهرام به اتاقش رفت، پشت میز غذاخوری نشستم و مشغول به خوردن پیتزای سرد مرغ شدم. در حال بلعیدن آخرین لقمه بودم که صدای باز شدن در اتاقش اومد. سرم رو به سمتش چرخاندم و با بدن تقریبا لخت بهرام مواجه شدم. زیر نورِ مصنوعی لوستر موهای سرش که هنوز اندکی خیس بود، خرمایی تیره به نظر میومد. اما سریعا نظرم جلب جثه یه تنومند بهرام شد. بازوها و پاهای درشت و ماهیچه ای، سینه ی پهنِ مودار و شکم عضلانی! دسته موی پرپشتی که از زیر نافش جوانه زده بود، چشمانم رو هدایت کرد به سمت شورت باکسِری که به تن داشت. به سرعت سرم رو برگردوندم چون نمیخواستم متوجه شهوتِ توی نگاهم بشه. با قدم هایی محکم و استوار به سمت من اومد و پرینت هایی از پروژه ای که روش کار می‌کردیم، روی میز قرار داد. در اون لحظه خدا خدا میکردم که زودتر برگرده اتاقش و لباس های بیشتری بپوشه تا نفهمه تا آخرین حد ممکن براش راست کردم. شلوار جینِ تنگی هم که پوشیده بودم نه تنها کمک نمی‌کرد تا پنهانش کنم، بلکه باعث شق درد شده بود. بهرام خم شد و دست چپش رو روی شونه ام قرار داد و با دست راستش پرینت ها رو مرور میکرد و نشانم میداد. به سختی میتونستم تمرکزم رو حفظ کنم. دلم میخواست برگردم و لب هاش رو بوس کنم تا خفه بشه و تو این موقع و این حالت، درباره ی کارِ لعنتی صحبت نکنه. ناسلامتی شب ها وقت عشق بازی بود. میخواستم مثل یه نوعروس بلندم کنه، ببره تو اتاق و رو تختش پاره ام کنه! تو همین افکار بودم که متوجه شدم یه شِئ سفت و کلفت هرازگاهی می خورد به پشت بازوم. یعنی چی؟ نگو که بهرام متوجه شده راست کردم و اونم هیجان زده شده و شق کرده برام؟ یعنی اونم گِی هست؟ هزار تا سوال در اون لحظه از ذهنم عبور کرد.

  • «اصلا حواسم نبود که…عــــه… خسته ای! برو دوش بگیر و… بعدش بخواب. فردا یکم مفصل تر… صحبت میکنیم.» بهرام با بریده بریده گفت.
  • «موافقم ولی لباس هام تو چمدون هستن که تو صندوق عقب ماشین جا موند.»
    _ «اوه…نگران نباش. میرم و میارمش.» بهرام به سرعت به اتاقش رفت تا لباس بپوشه و بعد از چند دقیقه بیرون آمد.«میتونی همین الان بری حموم. حوله تمیز روی تخت برات گذاشتم.»

  • «باشه، آخرین لقمه رو تموم کنم میرم.» اینقدر خوردنِ آخرین لقمه روکش دادم تا صدای باز و بسته شدن در آپارتمان رو شنیدم. بلند شدم و متوجه شدم آلتِ لعنتیم هنوزم نخوابیده. به سرعت به اتاق بهرام رفتم تا با خودارضایی تو حمام از شرش خلاص بشم. در حین برداشتن حوله ی سفید بودم که متوجهِ پارچه ای آشِنا که گوشه ی تختِ بزرگِ بهرام افتاده بود، شدم.

  • «شورتش اینجا چیکار میکنه، مگه همین الان دوش نگرفت؟» با تعجب از خودم پرسیدم. به سرعت باد بیرون اتاق رو چک کردم تا مطمئن بشم کسی جز من داخل آپارتمان نیست. فکر اینکه شورتش هنوز از دمای بدنش گرم باشه، دیوونه ام کرده بود. نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم. برش داشتم و جلوی بینی‌ـم نگهش داشتم. بویِ دلچسبِ مردانگیش آروم وارد مجرای تنفسی‌ـم شد. به حدی شق کرده بودم که شلوارم داشت پاره می‌شد. لب هام به قطعه لباسی که تا همین چند لحظه پیش کیرِ بهرام رو پوشش داده بود، بوسه میزدن . در حال مالیدنِ شورتش به صورتم بودم که متوجه ی یه قطعه خیسی شدم. «هان؟!» بلند گفتم. باز هم هزاران سوال به ذهنم هجوم آوردن. یعنی این خیسی میتونه… شاید خودش رو خوب خشک نکرده… یعنی وقتی محکم شونه ی چپم رو گرفته بود و ماساژ میداد و اون شئِ کلفت و سِفت می خورد به بازوم…

اون بخشِ خیس از شورت بهرام رو آروم توی دهانم گذاشتم و شروع کردم به مکیدن. مزه ی عمدتا شیرین و اندکی فلزی میداد! پس حدسم درست بود. تا حالا اینجوری شهوتی نشده بودم. تمام خون بدنم، توی کیرم جمع شده بود و به حدی بزرگ شده بود که یقین داشتم کبود شده. در حال باز کردن زیپ شلوارم بودم که صدای باز شدن در اومد.

-«برگشتم!» سریع شورت رو پرت کردم به سمت گوشه ی تخت اما سُر خورد و افتاد زمین. اِی بخشکی شانس… هر لحظه ممکن بود وارد اتاق بشه و مُچِ نحیفِ من رو آلت به دست بگیره. مثل فنر از جام پریدم و وارد حمام شدم.

چمدون‌ـم رو پشتِ درِ حمام گذاشته بود. «اگه دوباره شق کنم تو این لباسا واضح تر دیده میشه…» تنها لباسِ مناسبِ خوابم، یه شلوارکِ کوتاه کِرِم رنگ و یه رِکابی اسپرتِ سفید بود. از روی اجبار همون هارو پوشیدم و از اتاق خارج شدم. بهرام روی مبل نشسته بود و در حال تماشای مسابقه ی فوتبال بود و به نظر نمیومد که متوجه شده دوش گرفتنم تموم شده.
+«آخیش… دوباره جون گرفتم!» بلند گفتم تا بفهمه کارم تموم شده ولی واکنشی نشون نداد. «دستت درد نکنه، پیتزا هم خیلی خوشمزه بود.»
ایندفعه بهرام متوجه حضورم شد. تلویزیون رو خاموش کرد و از جایش بلند شد و آروم به سمتم اومد. در حالیکه نیشخند میزد گفت:
-«از این هم خوشمزه تر بود؟»
بهرام به آرامی شورتی رو که نیم ساعت پیش عملا بلعیده بودم رو تو دستهایم گذاشت. سرم رو بالا آوردم. اولین بار بود که چشمهای تیره ی بهرام رو نه از پشت مانیتور، بلکه از نزدیک میدیدم.


درود!
بعد از اینکه تعدادی از داستان ها و خاطرات کاربران سایت رو خوندم تصمیم گرفتم منم یدونه ارسال کنم. اولین بار هست که می‌نویسم، واسه همین دیالوگ ها احتمالا طبیعی به نظر نمیان. به هر حال امیدوارم کلیت داستان خوانا و قابل فهم باشه.
اگه لذت بردید یا حتی اگه زمانتون رو هدر دادم، سپاس گذار میشم اگه انتقادات‌ِـتون رو به اشتراک بذارین تا نوشته هام رو بهبود ببخشم یا قسمت مورد علاقه تون رو بگین تا از اون بخش ها بیشتر بذارم. ممنون از وقتی که گذاشتین و خزعبلات ذهنِ بیمارِ من رو خوندید.

نوشته: MisInfo

ادامه...


👍 29
👎 9
24601 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

948005
2023-09-17 23:50:28 +0330 +0330

😁

1 ❤️

948111
2023-09-18 10:07:26 +0330 +0330

این چه گهی بود دیگه؟

پس تگ زدن به چه دردی میخوره؟ اون تگ گی بزن دیگه میرینی وسط حال آدم.

0 ❤️

948116
2023-09-18 10:59:23 +0330 +0330

درود دوستان
بخدا تگ درست زده بودم، ادمین تگ های منو پاک کرده و تگ خودش رو زده. 😕
اینو هم ساعت ۳،۴ صبح نوشتم چون خسته بودم ولی خوابم نمیبرد، میدونم کیروغزله😛

3 ❤️

948145
2023-09-18 14:49:00 +0330 +0330

حالم ازگِی به هم می خوره

0 ❤️

948173
2023-09-18 17:08:46 +0330 +0330

ببین خیلی قشنگ نوشتی اصلا اهمیت نده ب حرف بقیه
بیصبرانه منتظر بقیه داستانم❤️🙏🏻

2 ❤️

948185
2023-09-18 20:51:35 +0330 +0330

داستان قصنگی بود بیصبرانه منتطرم قسمتای بعدیم

1 ❤️

948239
2023-09-19 01:27:23 +0330 +0330

داستانت عالی بود و به حرف های بقیه همه گوش نده
و غابل توجه اون دوستی که گفته بود:حالم ازگِی به هم می خوره
و یکی دیگه کسی مجبورت نکرده بیای وقتی تگ گی میبینی

2 ❤️

948311
2023-09-19 11:18:55 +0330 +0330

لطفا فقط ادامه بده
نظر مینویسم فقط بخاطر اون کوتاه فکر با فقر فرهنگی بالاش که حالش از گی بهم میخوره
اینقدر بیفرهنگو کریه صفته که متوجه نیست یسری چیزا انتخاب خود شخص نیست مثل (چهره،جنسیت،نام،پدرمادر،و ۱۰۰البته گرایش جنسی)
اخه بیشعور بی فرهنگ، اولا که داستانو نخون، اگه‌خوندیو خوشت نیومد ادامه نده،
و اگه تا انتها خوندیش غلط میکنی به یه انسان طبیعی با گرایش متفاوت نسبت به خودت بی احترامی میکنی،
نوکیسه بیفرهنگ،مغزفندقی

5 ❤️

948385
2023-09-19 22:18:53 +0330 +0330

عالی نوشتی و به نظرم همین نثر تغریبن کتابی رو که خودت غیر طبیعی خوندیش ادامه بده

1 ❤️

948523
2023-09-20 23:06:10 +0330 +0330

👌🏻😘🥰❤️❤️❤️عالی بود ادامه بده دیگ

1 ❤️

950440
2023-09-30 14:30:54 +0330 +0330

چرا قسمت دوم نمیزاری🥺🥺

1 ❤️

950589
2023-10-01 14:19:43 +0330 +0330

@ Kaboiy
ارسال کردم، چند هفته طول میکشه تا ادمین تایید کنه 😓 😭

0 ❤️

951029
2023-10-04 01:13:55 +0330 +0330

بی طاقتم‌برای قسمت دومش عزیزدلم❤🏳️‍🌈

1 ❤️