سلام
قبل از تعریف داستان بگم ک این یه داستان فوت فتیش هست و اگر کسی دوست نداره،نخونه…
کیانوش هستم ی پسر 18 ساله
از خودم تعریف نمیکنم و میرم سر اصل مطلب
پارسال بود ک من با رفیقم محمد توی پارک کسچرخ میزدیم و چرت پرت میگفتیم تا دیدیم دوتا دختر جدید اومدن توی پارک ما هیچکدومشون رو نمیشناختیم
یکم بهشون تیکه انداختیم و باهاشون حرف زدیم تا جفتشون پا دادن.
رفیقم برای کردن میخواستتش ولی من با همون اولین نگاه چشمم افتاد ب پاهای ریز میزه و خوشگلش و ارزوم رسیدن ب پاهاش بود
مونا یه سال از من کوچیکتر بود ولی ب قیافه ش خیلی کوچکتر میخورد
بعد از دو سه روز باهم قرار گزاشتیم ک بریم پارک جوانمردان
اون روز یکم ارایشش بیشتر بود و کلی اشوه میریخت
روی چمن ها نشسته بودیم و کسشر تحویل هم میدادیم
بعد از ی ساعت ک خسته شدیم،مونا کفشاش رو در اورد و گفت اینجوری راحت ترم
منم تو کونم عروسی بود و تا چشمم ب پاهاش افتاد،آب دهنم خشک شد
یه لاک قرمز جیغ روی انگشت های کوچولوش زده بود ک منو مست خودش کرد
چشمم رو پاهاش بود ک یدونه زد تو کلم گفت:کجاااااییییییییی؟؟؟به چی نگاه میکنی؟خوشت اومده؟؟؟
منم ک دیگه دل تو دلم نبود و من من کنان گفتم:خیلیییییییی پاهات خوشگلن؛واقعا محوشون شدم.خوش بحال بابات ک هرروز این پاهای ناز رو میبینه
یه لبخند تلخی زد و من فقط ب چشاش نیگا میکردم…
بعد تعریف کرد از باباش ک میگفت من بچه ک بودم بابام همه جام رو میبوسید و منو خیلی دوست داشت و از این کسشرا
منم خیلی اروم گفتم بابات حق داره
همه جات بوسیدنیه مخصوصا این پاهای خوشگل
یکم با تعجب بهم نگاه کرد و بعد مثلا انگار نه انگار ک چیزی شنیده ادامه داد از باباش تعریف کردن
موقع حرف زدن پاشو دراز کرد و گزاشت روی پای من
من دیگه واقعا عقل از سرم پریده بود و اصلا ب حرفاش گوش نمیدادم و داشتم با پاش بازی میکردم و اون خاطره تعریف میکرد
بعد از تموم شدن خاطره ش،ی نفس کشید و با التماس و خستگی گفت من پاهام خیلی خستست کلی راه رفتم میشه لطفا ماساژش بدییی؟؟؟؟
من ک ارزوم بود ماساژ دادن پاهاش.ولی یکم اولش براش کلاس گزاشتم و با اکراه براش ماساژ میدادم
کم کم هوا هم تاریک شده بود و مونا رو هم تونسته بودم حشری کنم.از اون لبخند قشنگ روی لباش و چشمای بسته ش،قشنگ معلوم بود ک اونم توی ی دنیای دیگه ست
دیگه همه چی محیا بود برای رسیدن ب اون پاهای بلورین مونا.
یکم پاش رو نزدیک صورتم کردم و ماساژ دادم و خیلی اروم لبم رو چسبوندم ب کف پاش؛یه بوس اروم زدم و دیدم هیچ عکس العملی نشون نمیده،کلی ذوق کردم و ادامه دادم.بوسه دوم رو محکم تر کردم تا یهو چشماش رو باز کرد و با تعجب بهم خیره شد.
منم ک دیگه اب از سرم گذشته بود و ی لبخند بهش زدم و گفتم بهترین پای دنیا برای توعه و شروع کردم ب بوسیدن پاهاش
بعد انگشتاش و اروم اروم زبونم رو هم قاطی ماجرا کردم و پاهاش رو لیس میزم
یکم قلقلکش میومد ولی اونقدری نبود ک بخواد مانع لذت بردن ماها بشه
جفتمون داشتیم عشق میکردیم.
روی پاش رو هم تند تند میبوسیدم و لیس میزدم
دیگه همه جای پاهاش برای من شده بود و هیچ جایی ش نبود ک من نبوسیده باشم.بعد از نیم ساعت با صدای خیلی اروم و گرفته گفتش من باید برم خونه.
منم بوسه اخر رو از روی پاش زدم و کفشش رو پاش کردم و رسوندمش خونه شون.
دیگه قرار هامون بدون خوردن پاهاش نمیشد و اونم عاشق این کار بود.کلی باهم حال می کردیم و هیچ اتفاقی نمی افتاد تا اینکه باباش فهمید با من دوسته و هم گوشیشو گرفت و نزاشت بیاد بیرون حتی صبح ها میبرتش مدرسه و از مدرسه میبرتش خونه
دیگه خیلی وقته باهم در ارتباط نیستیم
ولی بهترین پایی بود ک توی عمرم دیده بودم و تنها پایی ک بوسیده بودم…
نوشته: کیانوش
کیانوش من با خوندن این داستانت بشدت منقلب شدم اخه کونی .کون پاره .کون سوراخه .تره کون چطور میشد ننویسی با این نگارشه تخماتیک فقط بگو چطور ریدی به سقف پاره .پدرش دیده ی کسخول خورده به توره دخترش دختررو فراری داده قرمساق چقدر در مورد مضرات جق داره رادیو تلویزیون اطلاع رسانی میکنه ولی باز تو
کسمغز ریدی با این طرز نوشتنت … بیسواد کونی اول برو نوشتن یاد بگیر بعد بیا اینجا بنویس
احتمالا هم باباش فهمیده هر روز پاشو تا زانو میکنه تو کونت تو هم حال میکنی دیگه هوس دیدن دختره رو نمیکنی
اشوه،، محیا،، غلط های نگارشی
محتوی داستان هم که خیلی خلاصه و بصورت گزارش ارایه شد.