سلام دوستان.
این داستان یجورایی ناراحت کننده ست که واسم اتفاق افتاد.
شاید یه روزی اون داستانمو بخونه چون میدونم گاهی میاد اینجا.
اسم کاربریشو نمیگم اما کامنتاشو دیدم که با همه محترمانه صحبت میکنه چون درواقع شخصیتش اینطوریه.
ساده. آروم. منطقی و پراحساس.
مرداد ماه باهاش آشنا شدم.
شکست خورده بود و افسردگی پیدا کرده بود.
اولا فکر کرد بعنوان یه دوست عادی اومدم اما یه شب بهش گفتم ببین مینو (اسم موردعلاقه اش) من دوست دختر میخوام نه دوست عادی!
اشتباهم همین بود. من طوری باهاش صحبت کردم که باورم کرد. البته قصد نداشتم آزارش بدم اما با رفتارام و کارام با دست خودم دورش کردم که حالا حسرتش برام مونده.
اوایل دوستیمون خوب بود و اونم بهم اعتماد کرد و رازهای مهمی از زندگیشو برام گفت از جمله اینکه قبلا آزار جنسی دیده بود.
خیلی ناراحت شدم و سعی کردم آرومش کنم.
مدتی گذشت و بااینکه هردومون تو یه شهر بودیم قرار نمیذاشتم.
از حرفها و کنایه هاش فهمیده بودم مایله منو ببینه اما من نمیدونم چرا طفره میرفتم.
البته عکسشو تو فیس بوک دیده بودم اما میترسیدم حضوری ازم خوشش نیاد.
من قیافه معمولی دارم و لاغرم. اما اون نمکی و تپل بود که با همون تپلیش جذابیت خاصی داشت. نمیدونم چی توی وجودش بود که همه رو جذب میکرد.
با حرفاش هرکسی رو آروم میکرد و مهربونی و نگاه ساده و خاکی بودنش قابل ستایش بود.
دختر هرزه و بدی هم نبود و برعکس طبع گرم و شیطونی داشت اما به موقع هم جدی و ترسناک میشد.
خلاصه بیشتر رفتامینو و اخلاقهاش به جا و درست بود که ایرادی بهش وارد نبود.
بالاخره بعد یکماه همدیگه رو دیدیم. باهم ناهار خوردیم و همونجا فهمیدم خیلی پاک تر از اینه که بخوام اذیتش کنم یا واسه هوس بخوامش.
اینطوری بود که جدی اش گرفتم اما مشکلات کاری و خانوادگی زیادی داشتم که باعث میشد فقط شبها اونم 2-3 ساعت براش وقت بزارم.
مینو شاکی بود و همش میگفت مازیار تو به من توجه نداری.
میدونستم حق با اونه اما انقدر خوخواه و مغرور بودم که قبول نمیکردم و برعکس محکومش میکردم که داره بهونه میاره.
اونم ساکت میشد. گاهی وقتا از این گذشت و بزرگیش اشکهام سرازیر میشد اما بازم به خودم نیومدم.
بازم دیدمش اما عیب بزرگم این بود که درباره همه چی حرف میزدم جز خودمون!
هم خجالت هم رفتار ساده و مهربون مینو منو از زدن حرف سکس منع میکرد تا اینکه تو حرفاش و نگاه و حرفهاش حس کردم اونم میخواد.
مینو انقدر عاقلانه حرف میزد و فکر میکرد که من باوجود اینکه ازش 8 سال بزرگتر بودم گاهی احساس کوچیکی میکردم.
یه شب خیلی راحت بهم گفت نیاز جنسی طبیعیه و منم مثه بقیه دارم.
با حرفاش بهم فهموند اما بازم من احمق صدام درنیومد!
اون مثه همه دخترا غرور داشت و تا همینجاش هم به اندازه کافی درکم کرده بود و این من بودم که باید جلو میرفتم اما نرفتم!
حتی توی دیدارامون دستشو نگرفتم و بعدش که میرفت تو تلفن میگفتم و اونم با ناراحتی میگفت اشکالی نداره حتما دستای سردم لایق گرفتن نبودن!
وقتی غمگین میشد حرفاش تا مغز استخونم داغونم میکرد اما بجای اینکه بفهممش و آرومش کنم باهاش دعوا میکردم. اونم تا جاهایی جواب میداد اما بازم با ادب و بدون توهین و آخرش هم با سکوت اون حقو به خودم میدادم…
چهارمین ماه هم گذشت که سردتر شدم.
از هر 4-5 اس اون چند ساعت بعد یکی جواب میدادم.
باوجود غرورش اما به حرمت دوستیمون میخواست منو ببینه اما بازم بهونه…
فکر میکردم همیشه دارمش اما اشتباه کردم!
یه روز اومد و بهم گفت فقط چند دقیقه بیا یه چیزی بهت بدم.
با کلی منت رفتم که دیدم بیچاره برام کلی آزمون و نمونه سوال آورده آخه کنکور داشتم.
دستاش از سرما و سنگینی برگه ها قرمز شده بود اما بازم نگرفتمش!
لعنت به من که فقط عذابش دادم!
بهش گفتم صبر کن اینارو بزارم خونه و بیام که صدام کرد:
حالا از اون موقع دو ماه گذشته.
هنوز گاهی بهش اس میدم و دنبالشم تا برگرده اما سردتر از قبل شده.
زندگیم جهنم شده!
جعبه شکلاتش تو کمدمه…
عروسک قرمزی که با ذوق و شوق بچگانه بهم داد جلومه…
صداش…
نگاهش…
لبها و اجزای صورتش…
همه وجودش شده فکر هر روزه ام!
میگن آدم تا یه چیز مهمو از دست نده قدرشو نمیدونه و حالا این جمله رو میفهمم!
بهم بگید چیکار کنم تا برگرده؟
اون آدم گرم و داغی بود و اینو از رفتاراش فهمیده بودم و واسه سکس باهاش میمردم اما امون از این غرور و خودخواهی!
تصمیم گرفتم یه روز یجوری ببرمش پیش خودم و هرطور شده باهاش سکس کنم حتی شده به زور!
اینطوری هم نظرش برمیگرده هم مجبور میشه باهام بمونه چون دیگه مال خودم میشه!
دوستان کمکم کنید.
چه کنم برگردونمش؟
من بدون اون میمیرم…
نوشته: مازیار
ﺧﺎﮎ ﺗﻮ ﺳﺮﺕ ﻣﻐﺮﻭﺭ،ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﺎ ﻏﺮﻭﺭ ﻣﯿﺘﺎﺯﺩ ﻭ ﺑﺎ ﻏﺮﻭﺭ ﻫﻢ ﻟﻪ ﻣﯿﺸﻮﺩ !ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻨﻢ ﺑﺘﻮﻧﻪ ﮐﺎﺭﺍﯼ ﺑﺪﺗﻮ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﻨﻪ !ﺑﺮﻭ ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﺶ ﮐﻦ ،ﺍﻣﺜﺎﻝ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻦ ﮐﻪ ﺍﺳﻢ ﭘﺴﺮﺍﺭﻭ ﺧﺪﺷﻪ ﺩﺍﺭ ﻣﯿﮑﻨﻦ!
هرچه به این مغزم فشارآوردم نفهمیدم چرا این طرز نوشتن خوب باید فدای خیالات بشه به جایی نرسیدم اما یک نتیجه گیری واسم اثبات شد واون اینکه بیشتر مردم ازنظر فکری کس تشریف دارن
وااااي كه من ميفهمم مازيار چي ميگه.چون خودم تجربش كردم.فكر كردم طرفم هميشه دوسم داره.بخدا دلم واسش لك زده.
تو اول باید غرورت رو بشکنی اما فقط پیش مینو خانم نه پیش همه . بعد برو درست همه چیز رو بهش بگو بگو غرورم اجازه نداد نفهمیدم قضیه نازی رو هم کلا بهش بگو چند تا هدیه بهش بده
دلم گرررررررفت روزگار؛کاش هممون قدر چیزای خوبی ک داریم بدونیم؛داستانت قشنگ بود مرسی
اگر این داستان واقعیت داشته ! … پس باید بگم شما لیاقت اون دخترو نداری پس برو پی زندگیت بذار اونم زندگیشو بکنه … چون اگر به هر طریقی هم که بخوای درستش کنی بازم اون دختر سابق نمیشه برات و تو هم که ببینی اونی نیست که میخواستی میذاری میری و بدتر داغونش میکنی پس اگر دوستش داری بیخیالش شو
مازیار ؟؟
کدوم مازیار ؟
مازیار خان یا مازیاربلواس ؟
راستشو بگو
آخه کدوم رییس کسکشی میاد بگه کارمندعزیزم اگه هوای کس شرکتو نداشته باشی اخراجت میکنم؛بعدشم توکه میگی چندروز همش توفکرش بودم محال ممکنه اس ام اس مینو بیادو تونفهمی؛تواین جورمواقع مادربزرگ آدم هم اس بده آدم فکر میکنه دوست دخترشه ؛پس کس شعر محضه ؛این شرو ور هارو زیر لاحاف واسه ننت تعریف کن…اسگولی…
cheghad man shabihe minooamo un shabihe maziyar
faghat omidvaram akhare dastane ma injuri nashe,
be zur hich kari nakon
nazar fekr kone hadafet sexe
alan bayad be jaye kolle ruzai ke vasash taghche bala gozashten budi nazesho bekeshi ta bavaresh she doosesh dari
دختره 8 سال کوچیکتره و واسش جزوه کنکور میاره؟؟؟! :))
خدایاااااا :’’(
یکی اون خورشیدو خاموش کنه نورش تو چشمه!!! :|
بد نبود
مرسی