کافه تنهایی

1397/12/13

سلامی گرم به دوستان خوبم در سایت شهوانی

آدمها زندگی های عجیب و متفاتی دارند و هر آدم نسخه ای تک جلدی از کتاب زندگی خودشه . تجربه عشق شاید خاص ترین و مقدس ترین تجربه ای هست که توی این کتاب نگارش میشه ، عشق چیزی بیشتر از علاقه شدید قلبیه ولی من یاد گرفتم که دوست داشتن شیرین تر و کامل تره ، چرا و چطور و به چه دلیلش رو میخوام توضیح بدم .

برای من خیلی زود بود بتونم معنی عشق رو درک کنم ، اون هم تو اون سن که زمان بچگی کردن و بازی و خنده من بود ، آخه من رو چه به فهمیدن این حرفها ؟ مگه بزرگ شده بودم ؟ من هنوز دستم نمیرسید آیفون خونه رو بردارم و اگه کسی زنگ میزد جواب بدم و در رو باز کنم ! دلم نمیخواست بزرگ بشم ولی کودکی ما مجابمون کرد که زودتر از اون چیزی که فکر میکردیم بزرگ بشیم ، این جهش سنی و باور و بلوغ فکری اصلا چیز خوبی نیست ، وقتی که باید جوانی کنی دیگه از نفس افتاده ای و انقدر ژرف و عمیق شده دره وجودت که مثل یه آدم میان سال و جا افتاده رفتار میکنی ، آره یک بخشی از وجودت و زندگیت رو گم میکنی ، یا بهتره بگم که میمیره ! مثل پازلی میشی که یک تیکه اون گم شده و هرگز تکمیل نمیشه ، حالا این زندگی از این هم برات سخت تر بگیره و دو قطعه دیگه از این پازل رو هم از دست بدی ، تصور کن چقدر این تابلوی زندگی ناقص میشه ؟ آره ما کم و بیش نسلی از همین تصویر های ناقصیم که برای کامل کردنش زندگی رو باید طور دیگه ای زندگی کنیم !

ما بچه های اوایل دهه 60 از کودکی مون چیزی نفهمیدیم ، همش توی ترس و جنگ گذشت و خیلی زود بزرگ شدیم ، کودکی هامون به عروسک بازی و دوچرخه سواری و بازی دسته جمعی خلاصه شد ، البته من از بازی دسته جمعی هم چیزی نفهمیدم ، ساکن شاهین ویلای کرج بودیم و خوب یادمه وقتی سال 67 سرم سازی رو عراق بمباران کرد رد شدن هواپیماها رو وسط خیابون از بالای سرم دیدم ، مادرم من رو بغل کرده بود و باهم رفته بودیم دم مدرسه خواهرم و اون رو به خونه بیاریم که این اتفاق افتاد و یادمه خاله من اون موقع ساکن سرم سازی بود و مادرم سراسیمه من و خواهرم رو رسوند خونه و رفت ببینه سر خواهرش و بچه های اون چه بلایی اومده ، این زندگی خیلی عجیب نبود دیگه عادی شده بود . یاد گرفتیم برای اینکه نترسیم باید قید بچگی رو بزنیم و زود بزرگ بشیم .

من توی اون کوچه بزرگ به همراه مهدی و ساناز تنها بچه های محله بودیم ، مهدی بخاطر اعتیاد پدرش و فحاشی ها و دعواهای خانوادگی تحت تاثیر پدرش قرار گرفته بود و بخاطر بد دهنی بهمون اجازه نمیدادن باهاش بازی کنیم . اون موقع 5 سالم بود و خواهرام انقدر با من سر و کله زده بودند که نوشتن و خوندن و ریاضی رو قبل مدرسه رفتن یاد گرفته بودم ، ساناز تنها همبازی زندگی من بود ، پدر ساناز از روس های دو رگه ای بود که زمان تزار خاندانش از شوروی سابق اخراج شده بودند و به ایران مهاجرت کرده بودند و مادرش هم یک زن زیبا با چهره ای دوست داشتنی که اهل تبریز بود ، ساناز موهای طلایی خدادادی داشت و با اون چشم های درشت خاکستری رنگش و لب های مینیاتوری و ظریفش من رو یاد عروسکی مینداخت که خواهرم توی کمدش قایمش کرده بود ! پدر و مادر ساناز هر دو شاغل بودند و از اونجایی که ما همسایه دیوار به دیوار بودیم و خونه هم رفت و آمد داشتیم ساناز رو به مادرم می سپردند و من هم تنها نبودم و یک هم بازی ناز و دلفریب داشتم .

بالاخره جنگ تموم شد و ما هم مدرسه ای شده بودیم ، دیوار مدرسه هامون چسبیده به هم بود و همیشه دستش رو محکم میگرفتم و هر دو باهم میرفتیم مدرسه و باهم برمیگشتیم ، این روال تا کلاس پنجم ادامه داشت ، مادرم میدونست من اگه شیفتم متفاوت با شیفت ساناز باشه مدرسه نمیرم و همیشه مجبور بود بیاد مدرسه و کلی چونه بزنه و از مدیر مدرسه بخواد که این شیفت من درست بشه . وقتی که وارد مقطع راهنمایی شدیم اوضاع مون تغییر کرد ، من سمپادی شده بودم و دیگه مدرسه ام نزدیک نبود و از هم دور شدیم اون هم دو ساعت ! یک ساعت که زمان مدرسه ما طولانی تر بود و یک ساعت دیگه هم سرویس مدرسه بود ، اما همیشه ساناز صبر میکرد تا من از مدرسه بیام و باهم ناهار بخوریم . مدتی هم بود که مادر ساناز بخاطر بارداری دیگه شرکت نمیرفت و دیگه این من بودم که میرفتم پیش ساناز و باهم گاها به مادرش کمک میکردیم .

مادرم به مادر ساناز گفته بود این دو بچه انقدری بهم وابسته هستند و نزدیک ده ساله هم که باهم بزرگ شدند ، میخوام ازتون قول بگیرم که آینده این دو تا بچه هم مثل کودکی شون به کنار هم بودن بگذره و بگذاریم بهم برسند . مادر و پدرش موافق بودند ، همه چیز داشت ایده آل میگذشت ، عموی ساناز یک مغازه گرفته بود و طلا فروشی زد و پدر ساناز هم خودش رو بازخرید کرد و رفت و با برادرش شریک شد ، دو سالی گذشت ، تابستون که تموم میشد من دبیرستانی میشدم و از اینکه زود بزرگ میشدم خوشحال بودم ، از بعد از اون اتفاقی که توی 8 سالگی بین من و ساناز رخ داد دوست داشتم هر شب که میخوابم بجای گذشتن یک روز یک هفته بگذره و خیلی زود مرد بشم .

خونه ما حیاط بزرگی داشت و به علت دوبلکس بودن ما فضای بنایی و فضای آزاد زیادی داشتیم . یک باغچه داشتیم که توی اون باغچه همه چیز بود ، پدرم کارمند گمرک فرودگاه مهرآباد بود و بنا به اقتضای زمان ورود یک چیزهایی حتی بذر گل و گیاه به ایران غیر مجاز بود و توقیف می شد ، هرزگاهی پدرم بذر میاورد و مادرم که عاشق باغبانی و گل و گیاه بود اون ها رو می کاشت ، تو حیاط ما پر بود از انواع لاله و رزهای هلندی ، لاله های سفید ارغوانی ، لیمویی و سرخ و انواع رزهای خاص ، کار من همیشه دزدکی گل چیدن برای ساناز بود مخصوصا رزهای لبه برگشته سوخته ای که واقعا خاص بودند ، مخملی و مات تیره با لبه های سیاه و گلبرگ های انبوهش .

یک روز که ما تو حیاط باهم بازی میکردیم ساناز گفت بیا بریم لبه باغچه بشینیم من خسته شدم ، من رفتم براش آب آوردم و بعد از اینکه آب رو خورد باهم حرف زدیم . از اینکه دلش میخواد یه خواهر کوچولو داشته باشه و من ازش پرسیدم چرا خواهر کوچولو و داداش نه ؟ گفت من داداش نمیخوام ، میترسم بیشتر از تو دوستش داشته باشم ولی خواهر کوچولو اگه داشته باشم اینطوری نمیشه . 8 سالگی سنی بود که ما هرچند درک درستی نداشتیم از معنی واقعی دوست داشتن ولی میدونستیم دوست داشتن یعنی چی ، بهش گفتم من تو رو 1000 تا دوست دارم ، هزار تا خیلیه ، ساناز گفت ولی من تو رو فقط 5 تا دوست دارم ، گفتم چه کم ! خوشبحالت که من بیشتر دوستت دارم . خندیدیم و بلند شدیم دوباره مشغول بازی شدیم ، دیگه میدونستم نزدیک رفتنش شده ، وقت گل چیدن بود و این بار تصمیم گرفتم از اون بوته ای که 2 برابر قد من ارتفاع داشت و اون گوشه دیوار حیاط بود و خیلی مادرم روی اون حساس بود گل بچینم ، بالاخره با هر سختی که بود تونستم با شکستن یک شاخه براش گل رو بکنم ولی خب تیغ بدی داشت و دستم رو سوراخ کرد و از دستم خون میامد ، گل رو بهش دادم و اون شیر آب رو برام باز کرد و من دستم رو شستم ، همش میگفت بمیرم دستت درد میاد مهربُد ؟ گفتم یکم فقط میسوزه درد نمیاد که ، یکم فشار دادم انگشتم رو و خونش بند اومد و گفتم دیدی خوب شدم ناراحت نباش ، اون روز قبل رفتن گل رو گذاشتم کنار گل سری که روی موهاش بسته بود و یه لحظه روبروی هم وایستاده بودیم و مات صورت و نگاهش شدم ، دوباره بهم گفت من نمیتونم هزار تا رو با دستم بهت نشون بدم ولی 5 تا دوستت دارم ، انگشت های ظریف و کوچیکش رو جلوی صورتم گرفت و بعد دستش رو مشت کرد ، قبل خداحافظی خیلی نزدیک من اومد موج نفس هاش رو میتونستم توی صورتم حس کنم ، انگشت های کوچیکش رو توی دستام گرفته بودم و داشتم نازش میکردم که متوجه نشدم که چی شد که یک مرتبه لبهای نازک تر و لطیف تر از برگ گلش رو روی لبهام حس کردم ، تجربه بوسه تو 8 سالگی ! تجربه شنیده شدن اینکه یکی غیر از خانوادت تو رو دوست داره ، بخاطر همین بود که دلم میخواست زودتر بزرگ بشم . روزهای زیادی بود که ساناز خجالت میکشید و همش ساکت می نشست و سرش پایین بود . دیگه حوصلم سر رفته بود ، رفتم کنارش نشستم گفتم سرت رو بالا کن ببینم ، دستم رو گذاشتم زیر چونه ش و آروم سرش رو بلند کردم و موهاش رو از روی صورتش رد کردم و بهش لبخند زدم و اون هم لبخند زد و گفتم بهش آفرین حالا شدی دختر خوب . بیا بریم بازی کنیم .

گفت اون روز که بوسیدمت ، به مامان و خواهرت هم گفتی ؟ گفتم این مگه یه راز نیست ؟ گفت چرا ، گفتم خب بزار راز بمونه ، دوباره بوسیدیم همدیگه رو ولی این بوسه دیگه آخرین بوسه بود ، برام تعریف کرد که وقتی پدرش مادرش رو می بوسیده اونها رو دیده و یاد گرفته . ما دیگه همدیگه رو نبوسیدیم تا اینکه من امتحان ورودی سمپاد رو قبول شدم و دیگه بزرگ تر شده بودیم 12 سالمون شده بود ، این بار بوسیدنمون حس دیگه ای داشت ، بعد از بوسه ازش پرسیدم هنوزم من رو همون 5 تا دوست داری ؟ گفت آره مگه کمه ؟ گفتم بهش نه قربونت برم تو یکی دوستم هم داشته باشی کم نیست ، مهم اینه که تو هم دوستم داری .

برگردیم به تابستون کذایی که باعث شد مسیر زندگی هر دومون تغییر کنه و سرنوشت ما رو ازهم دور کرد ، سال 76 بود که پدر ساناز یک شب اومد خونه ما و با پدرم صلاح مشورت کنه برای تغییر دادن جای مغازه طلا فروشی شون ، حصارک جای مناسبی براشون نبود ، برادرش میخواست مغازه رو ببره فردیس ، پدرم بهش گفت که صلاح نیست و فردیس اصلا امنیت نداره . بهتره بیاید به سمت 45 متری که آینده داره و وسط شهر هست . پدرم از فرودگاه چند وقتی بود که بیرون اومده بود و زده بود به کار خرید و فروش مغازه ، این آواخر هم با یکی شراکتی یک مغازه خریده بودند و به حرفه اصلیش که نجاری بود مشغول بود . خلاصه اون شب پدرم رای پدر ساناز رو عوض کرد ولی برادرش چون بزرگتر بود بالاخره کار خودش رو کرد و مغازه رو بدون اطلاع برادرش اجاره کرد ، مجبورا منتقل کردند مغازه رو به فردیس ، یک ماه نشده بود که متاسفانه طلا فروشی اونها مورد سرقت مسلحانه قرار میگیره و پدر ساناز و برادرش و پسر برادرش که توی مغازه بودند رو با گلوله میزنند و فقط پسر عموی ساناز شانس میاره که زنده میمونه . پدر بزرگ مادری ساناز بعد از اینکه مراسم چهلم دامادش تموم شد یک صبح بی خبر اومد و دست نوه ها و دخترش رو گرفت و به تبریز بردشون .

اون روز بعد از ظهر قرار بود باهم بریم پارک یکم بگردیم و یک بستنی بخوریم تا حال و هوای ساناز بهتر بشه ، اما وقتی اومدم و دیدم در نهایت بی خبری رفتند به شهری که هزار کیلومتر از اینجا دور تره ؛ روی زانوهام افتادم و کارم شده بود فقط گریه ! یک هفته فقط چشمم اشک بود تا اینکه پستچی یک نامه برام آورد ، فرستنده رو نگاه کردم دیدم زده تبریز و مطمئن شدم نامه خود سانازه ، ازم خواسته بود ناراحتی نکنم و اون هرجا که باشه من رو دوست داره و به این امید میمونه که بتونیم دوباره همدیگه رو ببینیم . از بی تابی من کم شد حالا دیگه آدرس داشتم و میدونستم که کجا باید برم دنبالش . دلم گرم به نامه هایی بود که سر هر ماه برای هم میفرستادیم . من دیپلمم رو تازه گرفتم و اون سال کنکور داشتم که آخرین نامه ساناز به دستم رسید ،

" مهربُد عزیزم ، من خواستم بهت ثبات توی دوست داشتن رو یاد بدم و همیشه 5 تا دوستت داشتم و دارم ، 5 تایی که به اندازه انگشت های یک دسته ، میگن وقتی دستت رو مشت میکنی ، مشت تو اندازه قلبت میشه ، من تو رو همیشه و با تمام قلبم دوست داشتم و بخاطر همین نخواستم بیشتر از 5 تا باشه این دوست داشتن ، مادرم فوت کرده و پدر بزرگ پدریم از این به بعد عهده دار سرپرستی ما هست و من دارم به سرزمین پدریم میرم ، ما به داغستان روسیه داریم میریم و به محض اینکه بتونم دوباره باهات تماس میگیرم ، کنکورت رو به خوبی پشت سر بگذار و من رو با خبر قبولیت شاد کن و بدون قلب من سرزمین بی مرزیه که تمامش متعلق به توست و این دوری راه شاید بهانه ای برای ندیدن باشه ولی هرگز بهانه ای برای از یاد بردن نیست ، پس به عشقمون قسم که نه گریه کن نه آینده ت رو خراب کن ، مثل قبل میگم به امید دیدارت "

این آخرین نامه ای بود که ازش بدستم رسید ، رفتم تبریز به آدرس روی پاکت نامه هایی که برام ارسال شده بودند ، رفتم به دیدار پدر بزرگش ، بهم گفت من فقط یه آدرس و شماره تلفن دارم ازشون که تلفن رو کسی جواب نمیده و من پسرم رو هم فرستادم روسیه دنبال نوه هام و اون آدرس کاملا اشتباهه و نزدیک یک سال شده که ما هم ازشون بی خبریم و از این غصه زنم سکته قلبی کرد و 2ماه پیش از دست رفت .

دیگه امیدم نا امید شد ، من دانشجو بودم و خودم رو با درس سرگرم کردم ، بعد زهره سر راه زندگی من سبز شد که طی داستان حسرت بوسیدنت ابدی شد اون ماجرا رو توضیح دادم ، زندگی برای من پر فراز و نشیب بوده ولی خدا رو شکر میکنم که بالاخره در کنار همسرم اون شادی و آرامش رو دارم …

کافه تنهائی

ابرهای سنگین و سیاه
آسمان مدفون به زیر ابر
دانه های سپید برفی که تضاد را ترسیم میکند
و من که راهم را
در بی راهه ناکجا آباد
به سوی کافه تنهائی
هم شانه ام با دانه های رقصان برف ،
تنها صدای تپیدن قلب سایه ام
طنین انداز جاده است ،
خسته از طولانی راه
در انتظار یک فنجان چای گرم
برای ذوب کردن سرمای رخنه کرده بر جان
با کُتی خیس از برف
به کافه تنهائی بین راه رسیده ام ،
گوشه ای دنج
کنار بخاری هیزمی
دل به گرما داده ،
تا فارغ از نگاه
و پچ پچ مردمانی که نشانم میدهند ،
و هم می پرسند که این غریبه کیست !
کافه چی را صدا می زنم
آهای پسر !
یک فنجان چای داغ
یک برش پای سیب که تو عاشق آن بودی ،
اما باز این جنگ درون
دست بردار من نیست ،
آه آرزوی دیدن چشمان آشنائی
که در دل همین جاده گم شد
بهانه می شود ،
تا نگاهی جستجو گرانه
لا به لای چشم ها بیاندازم
اما زنگ صدای خراشیده غریبه ای
مرا به خود می آورد
سیگاری نیستی !!
یک نخ بردار …!!
دود کن …
غصه ها را پس بزن ،
تعارفی که لای انگشتان یخ زده بی رمق من
بر روی لبهای خشکیده ام نشست ،
اما دریغ از یک کام التیام !
باز چشمان خیره ام تو را یاد من آورد
و محو گشتم ،
بی اختیار
خاکستر سیگار نیمه سوخته
همراه اشک هایم می ریزد بر زمین ،
چای یخ زده
سیگاری که جز فیلتر آن
چیزی نمانده است
و این من بهت زده در پشت صندلی
آخرین صحنه ای از کافه تنهائی
یادگار در ذهن خویش دارم ،
درست قبل از آنکه تو را در آخرین نفس زندگی کنم ،
من نیز بعد تو مُرده ام ،

میم . طلوع ( شعر از نگاشته های خودم )


👍 11
👎 1
5856 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

752193
2019-03-05 11:43:36 +0330 +0330

خیلی نگارش روون و جذابی بود تم تلخ داستانت رو نمیشد زیاد مزه مزه کرد …شعر نوشتتون هم بسیار زیبا بود
لایک 5 تقدیمتون ?

1 ❤️

752227
2019-03-05 18:03:25 +0330 +0330

لايك 7 تقديم شما،اميدوارم كه خبري ازش بشه?

1 ❤️

752238
2019-03-05 19:41:50 +0330 +0330

لایک هشتم تقدیم شما

1 ❤️