با پوزش از دوستان بابت تأخیر در فرستادن قسمت دوّم و وجود کلمات رکیک در داستان!
قسمت قبل
… اولاد مکان را بر من حرام کرده و زندگانی را تمام. در خلوتم، خویشتن را میبینم و در جلوتم، طعنهی مرد و زن. مرا به دریچهی دُبُر بهشتیش دسترس نیست و یارای نفس. از دوریش خویش را گم کردهام و ملعبهی مردم. در گریز از نفْس سرکشم و از جهت اطفای آتشم، بدین خوشم که طعنت دستم را میکِشم و سرخوشم. بر اثر ساییدگی مچم، دَوَران لازم را از دست هِشته، درین خرابه نشِستهام و به جلقی، خویشتنم را فرایاد میآورم.
شیخ دستی بر انبوه محاسن و سپس خمیازهای کشید. بر سَبیل مساعدت و مصالحت اندیشید و گفت: هیچ از راه سوّمی اندیشیدهای؟ بر تو نکاتی سخت مهمّ، مبهم ماندهست. برمن اعتماد کن که راهی فرارویت خواهم نهاد که از نهادت، فریاد شادی بر آسمان رساد.
مرد گفت: بدین منوال هم جان را بر لبم رسانده و خسوفی دهشتناک شبم را آکنده. بیشتر عذابم مده که جهنّم در مقابلم آمده.
شیخ گفت: آن طریق دهانیست. بگذار تا طعمش را با زبانش نیز بچشد و دهانش را بیالاید. چه، دهان، میراث دار انواع اطعمه و اشربهست و چه خوش خوراکتر از آن؟
“بلی…! کیر است و چیز خوشخوراک است”(۱)
مرد گفت: تاکنون نیندیشیده بودم و مردّدم که قبول کند. او زنی تنگْنظر و تنگْچشم است و کاش این تنگی را در قُبُل خویش نیز داشت.!!
شیخ گفت: حکما فرمودهاند:
“به زن، به تربیتش کوش تا -که عادت را
بیفکنی ز سر او،- مراد خویش بگیر
که او به روز، به ناز و نوازشست عزیز!
ولیک شب چو شود، ضربتش بزن با کیر”(۲)
او را بندهی خویش ساز و موجب فرح و خنده تا ز مهر شوی آکنده و بینی همه آفات گشته پراکنده و او مطیع توست که:
“گر دوست بنده را بکُشد یا بپرورد
تسلیم ازآن بنده و فرمان ازآن دوست”(۳)
ته نوشت:
(۱):از ایرج میرزا
(۲):از لاکغلطگیر
(۳):از سعدی
↩ Mr.Feeling
جدّی؟
یعنی قسمت سوّمش رو بنویسم؟
↩ Reza_sd77
راست میگی؟