آخر هفته بياد ماندني

1394/05/20

سلام دوست عزيز ممنون كه داستان منو ميخوني. حدود دو سال پيش بود تو يه شبكه اجتماعي با يه خانوم آشنا شدم.من ٢٥ سالم بود و اون ١٢ سال از من بزرگتر. با محبت و احساس حرف ميزد. اولش واسه گفتن سنم ترس داشتم. تو اوج تنهاييم باهاش آشنا شده بودم حرفامو ميفهميد و دلگرميم بود. دلم نميخواست از دستش بدم. روزها و هفته ها ميگذشت و صميميت و احساس بينمون بيشتر و بيشتر ميشد. حس ميكردم هردومون به ديدن هم علاقه داريم اما … اون متاهل بود و يه پسر ١٠ ساله داشت و البته ترس من از روبه رو شدن باهاش و اختلاف سنيمون كه اونو عذاب بده. به شب تصميم گرفتم بهش بگم، نميخواستم رابطمون با دلهره و ترس پيش بره. عكسمو واسش فرستادم و ازش عذر خواهي كردم … انقدر مهربون بود كه منو ببخشه… از اون شب با خيال آسوده تري بهش ابراز محبت ميكردم. ازش دليلي واسه ايجاد رابطه و اومدن تو فضاي مجازي نميخواستم و كلا تو زندگيش تجسس نميكردم چون نميخواستم حس بدي بهش القا بشه… حدود ٥ ماه از آشناييمون ميگذشت كه يه روز عصر زنگ زد و گفت شوهرش پسرشو واسه ديدن پدربزرگ و مادر بزرگش ميخواد آخر هفته ببره اراك و چون اون با مادر شوهرش رابطه خوبي نداره نميره. و شايد بتونه بياد بيرون و همديگرو ببينيم. واسم بهترين خبر بود. تمام طول هفته فكر اون روز بودم عطري كه دوست داره و رنگي كه ميپسنده رو بپوشم و استفاده كنم. عكسايي كه از خودش واسم فرستاده بود رو تصور ميكردم و اينكه كنار اون ميتونم قدم بزنم و وجودشو احساس كنم. پنجشنبه ظهر بود خودمو آماده كردم و هديه اي واسش خريدمو به ديدنش رفتم، خيلي زيبا و خواستني شده بود. يه مانتو گلبهي با يه تاپ سفيد و شلوار سفيد.خيلي معذب بود بعد از چند دقيقه صحبت و باز كردن هديه اش تصميم گرفتيم قدم بزنيم. موقع بلند شدن دستشو گرفتم. انقدر باهم بودنمون لذت بخش بود كه نفهميدم كي ساعت ٧ شد. ميخواست برگرده و تا مسيري كه نزديك خونه باشه داشتم همراهيش ميكردم. تو تاكسي دستاشو گذاشته بود روي پاهام كه يهو گرماي صورتشو احساس كردم. آروم سرشو رو شونم گذاشت بهم گفت: ممنونم بابت همه چي. منم دستشو محكم فشار دادم و آوردم بالا و پشت دستشو بوسيدم و گفتم: من ازت ممنونم. چند دقيقه سكوت بينمون بود كه صدام كرد و گفت داريم ميرسيم… ميخواي امشب كنارم باشي؟ من تمام وجودم سست شده بود و مونده بودم چي بگم، فقط نگاش كردم و گفتم جدي ميگي.! گفت آره اما خودمم نميدونم ميشه يا نه گفت پياده شم و بذارم اون بره خونه اگه ديد شرايط جوره ساعت ٩-١٠ كه محلشون خلوته ميرم داخل و صبح زود برگردم. تو پوست خودم نميگنجيدم پياده شديم اون رفت و منم اون حوالي يه فضاي سبز پيدا كردم و منتظر نشستم . كوچشون پر از بچه هايي بود كه داشتن بازي ميكردن ساعت ١١:١٥ بود كه گفت در رو باز ميذاره و من با احتياط برم داخل. قبلش به خونه زنگ زدم و گفتم شايد امشب رو خونه دوستم بمونم. خلاصه با هزارجور ترس وارد شدم پشت در وايساده بود. تا در رو بستم ديدم دستاش ميلرزه بهم گفت من دارم چه غلطي ميكنم. من آروم بغلشم كردم و گفتم اگه بخواي من الان ميرم كه ديدم اشكاش جاري و شد و محكم منو به آغوشش فشار داد و گفت بذار هرچي ميخواد اتفاق بيوفته. اولش سرگرم ديدن خونه و عكساي آلبوم هاش شديم اون شام نميخورد و منم به خوردن چندتا ميوه بسنده كردم. وارد اتاق خواب شديم من رو تخت نشستم و اون طبق عادت خودش رفت دوش بگيره.حدودا يه ربع طول كشيد وقتي برگشت يه حوله دورش بود بازش كرد. تمام روز به بدنش فك ميكردم. يه اندام سفيد و خوش تركيب سينه هايي كه زياد بزرگ نبود … اومد كنارم نشست. موهاي خيسش حس نيازمو بيشتر ميكرد. دستامو دور كمرش حلقه كردم و آروم لبهامو به لبهاش چسبوندم. اختيار دستهامونو نداشتيم. فقط ميخواستيم تا جايي كه ميشه همديگرو لمس كنيم. يك لحظه ازش جدا شدم بلند شدم و در اتاقو بستم چراغو خاموش كردم و لباسامو درآوردم و رو بدنش دراز كشيدم … هيجان تمام وجودمو فراگرفته بود با لبهام دورتادور گردنش رو ميمكيدم و با دستام پهلو و پاهاشو لمس ميكردم… نفس هاي هردومون تند و نامرتب بود با دستاش موها و كمرمو نوازش ميكرد. هيچ فرصتي رو واسه بوسيدن و خوردن لباي هم از دست نميداديم. دستاشو باز كردم و دور سينشو زبون كشيدم با لبام نوك سينشو ميمكيدم و پاهاي حلقه شدشو كه منو محكم به خودش ميچسبوند رو حس ميكردم صداي ناله خيلي خفيفي از بين نفسهاش شنيده ميشد چندين بار فاصله شكم و سينه و لبهاشو با خوردن و ليسيدن طي كردم… واسه خوردن كسش بيتابي ميكردم. از اينكه ميتونستم بهش لذت بدم خوشحال بودم واين حسمو چندبرابر ميكرد. اول روشو زبون كشيدم توي تاريكي خيلي چيزي رو نميديدم خيس بود و موهاش با اينكه شيو نبود اما نرم و كم پشت بود انگشتمو آروم داخل كسش كردم فشاري تو پاهاش حس كردم خيلي آروم در مي آوردم و داخل مي بردم حس كردم با خوردنش بيشتر تحريك ميشه اينار لبه ها و داخلشو ميمكيدم… دستاشو رو بازوهام حس كردم كه منو كشيد بالا همراهيش كردم… كمي لب گرفتيم اما با شهوت و هيجاني بيشتر از قبل… اومد روي بدنم تمام بدنمو بوسيد و رفت سراغ كيرم انقدر محكم و تند تند شروع به خوردنش كرد كه صداي نالم اتاق رو پر كرد. صداش كردم و ازش خواستم بشينه رو كيرم… اومد بالا و بعد از يه بوس نشست روش…داشتم گرمي و خيسي كسشو با تمام وجود حس ميكردم. خيلي زود شروع به بالا و پايين شدن كرد… حس وصف ناشدني بود… يه دستم توي دستش و اونيكي روي سينش بود… حدود دو دقيقه همين حالت بوديم كه خودشو رها كرد تو بغلم و شروع كرد گريه كردن… منم تو اوج شهوت بودم و تمام آبم با فشار تو كسش خالي شد هر دو بي حس بوديم بدنشو نوازش ميكردم … بعد كه آرومتر شد اشكاشو پاك كردم و صورتشو بوسه بارون كردم. ترسيده بودم كه احساس گناه يا پشيموني باعث اشكش شده كه قسم خورد و گفت ارضا شده و بي اختيار بوده… اون شب دوبار ديگه تا صبح سكس كرديم و يه شب خاطره انگيز رو رقم زديم… شبي كه ديگه هرگز تكرار نشد…
ممنون كه وقت گذاشتين…

412 👀
0 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .







‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «