با تبریک مهرگان
هشتم مهرماه آخرین سال قرن در تقویم بزرگداشت مولانا اندیشمند ایرانیست.
به این بهانه یادی میکنیم از این حکیم پارسی گوی. با سپاس از شما هر گزیده ای که در یاد داشتید یا دوست داشتید رو برای من به اشتراک بگذارید.
↩ هاینریش
سید احمد کسروی
گویا ایشون میونه ی خوبی هم با شعرای ایرانی نداشتن
ممنونم 🙂
همه روز فکر من این است و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
از کجا امده ام امدنم بحر چه بود
به کجا میبری اخر ننمایی وطنم
دانی که چرا دار مکافات شدیم
ناکرده گنه چنین مجازات شدیم
کشتیم خرد دار زدیم دانش را
در بند و اسیر صد خرافات شدیم
ما زقران مغز را برداشتیم
پوست را بحر خران بگذاشتیم
من گنگ خوابدیده و عالم تمام کر
من عاجزم ز گفتن و خلق از شنیدنش!
↩ Esn~nzr
حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو
و اندر دل آتش درآ پروانه شو پروانه شو
هم خویش را بیگانه کن هم خانه را ویرانه کن
وآنگه بیا با عاشقان هم خانه شو هم خانه شو
رو سینه را چون سینهها هفت آب شو از کینهها
وآنگه شراب عشق را پیمانه شو پیمانه شو
باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی
گر سوی مستان میروی مستانه شو مستانه شو
آن گوشوار شاهدان هم صحبت عارض شده
آن گوش و عارض بایدت دردانه شو دردانه شو
چون جان تو شد در هوا ز افسانه شیرین ما
فانی شو و چون عاشقان افسانه شو افسانه شو
تو لیلة القبری برو تا لیلة القدری شوی
چون قدر مر ارواح را کاشانه شو کاشانه شو
اندیشهات جایی رود وآنگه تو را آن جا کشد
ز اندیشه بگذر چون قضا پیشانه شو پیشانه شو
قفلی بود میل و هوا بنهاده بر دلهای ما
مفتاح شو مفتاح را دندانه شو دندانه شو
بنواخت نور مصطفی آن استن حنانه را
کمتر ز چوبی نیستی حنانه شو حنانه شو
گوید سلیمان مر تو را بشنو لسان الطیر را
دامی و مرغ از تو رمد رو لانه شو رو لانه شو
گر چهره بنماید صنم پر شو از او چون آینه
ور زلف بگشاید صنم رو شانه شو رو شانه شو
تا کی دوشاخه چون رخی تا کی چو بیذق کم تکی
تا کی چو فرزین کژ روی فرزانه شو فرزانه شو
شکرانه دادی عشق را از تحفهها و مالها
هل مال را خود را بده شکرانه شو شکرانه شو
یک مدتی ارکان بدی یک مدتی حیوان بدی
یک مدتی چون جان شدی جانانه شو جانانه شو
ای ناطقه بر بام و در تا کی روی در خانه پر
نطق زبان را ترک کن بیچانه شو بیچانه شو
غزلی بی همتا از دیوان شمس
سپاس از اینکه این سروده رو برای من زنده کردید. خیلی ممنونم
↩ کاراگاه کاستر
سپاس دوست عزیز
به قول مولانا :
خيالش چون چنین باشد
جمالش بین که چون باشد …!
↩ Esn~nzr
به به! بسیار زیبا
ببیند عاشق سیرت شده… ببینید چه زیبا این وگفته، بیخود نیست افردای مثل مولانا پیامبر خطاب بشن! پیامبران واقعی
کجا شد عهد و پیمانی که کردی دوش با بنده
که بادا عهد و بدعهدی و حسنت هر سه پاینده
ز بدعهدی چه غم دارد شهنشاهی که برباید
جهانی را به یک غمزه قرانی را به یک خنده
بخواه ای دل چه میخواهی عطا نقد است و شه حاضر
که آن مه رو نفرماید که رو تا سال آینده
به جان شه که نشنیدم ز نقدش وعده فردا
شنیدی نور رخ نسیه ز قرص ماه تابنده
کجا شد آن عنایتها کجا شد آن حکایتها
کجا شد آن گشایشها کجا شد آن گشاینده
همه با ماست چه با ما که خود ماییم سرتاسر
مثل گشتهست در عالم که جویندهست یابنده
چه جای ما که ما مردیم زیر پای عشق او
غلط گفتم کجا میرد کسی کو شد بدو زنده
خیال شه خرامان شد کلوخ و سنگ باجان شد
درخت خشک خندان شد سترون گشت زاینده
خیالش چون چنین باشد جمالش بین که چون باشد
جمالش مینماید در خیال نانماینده
خیالش نور خورشیدی که اندر جانها افتد
جمالش قرص خورشیدی به چارم چرخ تازنده
نمک را در طعام آن کس شناسد در گه خوردن
که تنها خوردهست آن را و یا بودهست ساینده
عجایب غیر و لاغیری که معشوق است با عاشق
وصال بوالعجب دارد زدوده با زداینده
ممنون از شما ❤️🥰🌹
↩ کاراگاه کاستر
سپاس مجدد بابت این تاپیک و همراهی شما
دل خود بدو سپردم هم از او طلب تو یاری…
↩ Esn~nzr
به لطف حضور شما این غزل رو خوندم… سپاس از شما
تو نفس نفس بر این دل هوسی دگر گماری
چه خوش است این صبوری چه کنم نمیگذاری
سر این خدای داند که مرا چه میدواند
تو چه دانی ای دل آخر تو بر این چه دست داری
به شکارگاه بنگر که زبون شدند شیران
تو کجا گریزی آخر که چنین زبون شکاری
تو از او نمیگریزی تو بدو همیگریزی
غلطی غلط از آنی که میان این غباری
ز شه ار خبر نداری که همیکند شکارت
بنگر تو لحظه لحظه که شکار بیقراری
چو به ترس هر کسی را طرفی همیدواند
اگر او محیط نبود ز کجاست ترسگاری
از کسی است ترس لابد که ز خود کسی نترسد
همه را مخوف دیدی جز از این همهست باری
به هلاک میدواند به خلاص میدواند
به از این نباشد ای جان که تو دل بدو سپاری
بنمایمت سپردن دل اگر دلم بخواهد
دل خود بدو سپردم هم از او طلب تو یاری
↩ کاراگاه کاستر
تلخ کنی تلخ شوم، لطف کنی لطف شوم
با تو خوش است ای صنم لب شکر خوش ذقنم
اصل تویی من چه کسم آینهای در کف تو
هر چه نمایی بشوم آینه ممتحنم
↩ Esn~nzr
چه شوری در این کلام جاریست! ببینید چطور کلمات رو کنار هم چیده! بی جهت نیست که مولانا پرستیدنی است!
سپاس از حضور شما و پوزش بخاطر اینکه دیر پاسخگو بودم
↩ کاراگاه کاستر
سپاس فراوان ،
خداوندگار شعر پارسی است …
چو چرخم من چو ماهم من چو شمعم من ز تاب تو
همه عقلم همه عشقم همه جانم به جان تو
↩ Esn~nzr
دگرباره بشوريدم بدان سانم به جان تو
که هر بندی که بربندی بدرانم به جان تو
چو چرخم من چو ماهم من چو شمعم من ز تاب تو
همه عقلم همه عشقم همه جانم به جان تو
نشاط من ز کار تو خمار من ز خار تو
به هر سو رو بگردانی بگردانم به جان تو
غلط گفتم غلط گفتن در اين حالت عجب نبود
که اين دم جام را از می نمی دانم به جان تو
من آن ديوانه بندم که ديوان را همی بندم
من ديوانه ديوان را سليمانم به جان تو
به غير عشق هر صورت که آن سر برزند از دل
ز صحن دل همين ساعت برون رانم به جان تو
بيا ای او که رفتی تو که چيزی کو رود آيد
نه تو آنی به جان من نه من آنم به جان تو
ايا منکر درون جان مکن انکارها پنهان
که سر سرنوشتت را فروخوانم به جان تو
ز عشق شمس تبريزي ز بيداری و شبخيزی
مثال ذره ای گردان پريشانم به جان تو
ممنون برای یادآوری این غزل شورانگیز 🌹🙏
↩ Miss_vampire19
بسیار زیبا! سپاسگزارم از حضور ارزشمندتون
صنما به چشم شوخت که به چشم اشارتی کن
نفسی خراب خود را به نظر عمارتی کن
دل و جان شهید عشقت به درون گور قالب
سوی گور این شهیدان بگذر زیارتی کن
تو چو یوسفی رسیده همه مصر کف بریده
بنما جمال و بستان دل و جان تجارتی کن
و اگر قدم فشردی به جفا و نذر کردی
بشکن تو نذر خود را چه شود کفارتی کن
تو مگو کز این نثارم ز شما چه سود دارم
تو ز سود بینیازی بده و خسارتی کن
رخ همچو زعفران را چو گل و چو لاله گردان
سه چهار قطره خون را دل بابشارتی کن
چو غلام توست دولت نکشد ز امر تو سر
به میان ما و دولت ملکا سفارتی کن
چو به پیش کوه حلمت گنهان چو کاه آمد
به گناه چون که ما نظر حقارتی کن
تن ما دو قطره خون بد که نظیف و آدمی شد
صفت پلید را هم صفت طهارتی کن
ز جهان روح جانها چو اسیر آب و گل شد
تو ز دار حرب گلشان برهان و غارتی کن
چو ز حرف توبه کردم تو برای طالبان را
جز حرف پرمعانی علم و امارتی کن
ز برای گرم کردن بود این دم چو آتش
جز دم تو تابشی را سبب حرارتی کن
تو که شاه شمس دینی تبریز نازنین را
به ظهور نیر خود وطن بصارتی کن