بعد زایمانت خودت و دخترتو جامیذارم توی بیمارستان و فرار می کنم خودم!

1400/06/11



گفتم:
"شما برید، منم میام الان! "
سرِ حوصله یه لیوان نسکافه از فلاسک ریختم و لباس کار سفیدمو پوشیدم و گوشیمم برداشتم و سلانه سلانه از پله ها رفتم پائین، توی پاگرد طبقه ی اول دیدمش، از همراهای بیمارا بود لابد…
نشسته بود روی پله ها، سر و وضعش اونقدری به هم ریخته بود که حتی توی بیمارستانم عجیب به نظر برسه، از چشمای قرمز و پف کرده ش معلوم بود گریه کرده، صورتش هنوز خیس بود…
سرشو هر از گاهی محکم می کوبید به دیواری که بهش تکیه کرده بود و با صدای گرفته و خش دارش بی رمق زیر لب چیزی میگفت.
باید بی تفاوت از کنارش رد می شدم و به راهم ادامه می دادم اما نتونستم، هنوز عادت نکرده بودم به درد مردم…
نزدیک تر رفتم و با احتیاط گفتم:
"حالتون خوبه؟! "
سرشو بلند کرد و نگاه بی تفاوتی انداخت بهم، یخ بندون بود توی چشماش…
لیوان نسکافه رو گرفتم سمتش
"میخورین؟! نسکافه‌ست! "
دو قطره اشک از چشماش چکید پایین ولی با ذوق خندید
“نسکافه دوست داره، ولی این اواخر نمیخورد، میترسید بچه مون رنگ پوستش قهوه ای بشه! "
بلند زد زیر خنده، سعی کردم بخندم…
دوباره به حرف اومد
" همه چی خوب بودا، خوشبخت بودیم! زن داشتم، یه خونه ی نقلی داشتم، بچه مونم داشت به دنیا می اومد، همه چی داشتم…
ولی امروز صبح که بلند شدم دیگه هیچی نداشتم!
بهش گفتم پسر میخواما من، رفتیم سونوگرافی، دختر بود…
به شوخی گفته بودم ولی جدی گرفته بود، دیشب قبل خواب پرسید: حالا که پسر نیست دوستش نداری بچه مونو؟!
در دهنمو گِل بگیرن که به مسخره گفتم نه که دوستش ندارم، بعد زایمانت خودت و دخترتو جامیذارم توی بیمارستان و فرار می کنم خودم!
چیزی نگفت، به خدا جدی نبود حرفام، فکر کردم میفهمه از سر شوخیه همه ش، ولی نفهمیده بود…
ناشکری که نکردم من آخه خدا، از سر خریت بود فقط!
صبح که بیدار شدم دیدم خون ریزی کرده توی خواب، درد داشته ولی صداش در نیومده، جفت از رحم جدا شده بود، تا برسونمشون بیمارستان هم زنم از دست رفته بود، هم بچه م…”
بی اختیار داشتم همراهش گریه می کردم
"یه حرفایی رو نباید زد، نه به شوخی، نه جدی…
منِ خر آخه از کجا میدونستم دلش اونقدری از یه حرفم میشکنه که سر مرگ و زندگیشم باهام لج کنه و از درد بمیره ولی صدام نکنه! "
سرشو دوباره کوبید به دیوار و من بیشتر لیوان توی دستمو چنگ زدم، به هق هق افتاده بود
"آخرین بار نشد بهش بگم چقدر دوستشون دارم، هم خودشو، هم دخترمونو…
فکر میکردم حالا حالاها فرصت هست، ولی یهویی خیلی دیر شد، خیلی! "
اونقدری زار زد که بی حال شد دوباره، کاری از دست من و اشکام بر نمیومد. نسکافه ی توی دستم سرد شده بود دیگه …
بی سرو صدا عقبگرد کردم و از روی پله ها بالا رفتم و برگشتم توی اتاق عمل و توی صفحه ی اول دفترچه یادداشت های روزانه ام نوشتم:
برای گفتن یه حرفایی همیشه زوده، خیلی زود…
برای گفتن یه حرفایی هم همیشه دیره، خیلی دیر…
حواست به دیر و زود ای زندگیت باشه همیشه…
عقربه های ساعت با اراده تو به عقب برنمیگردن!
نویسنده: طاهره ابازری هریس

22 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2021-09-03 00:23:27 +0430 +0430

↩ Joseph_Cooper
دوتا اصفهونی با هم باشن دنیا گلستونه .😁😁😁😁
درامد داره فکر کردی این خانما پول شوهرای بدبختو کوجا اتیش میزنن همینجا!!! 😂😂😂😂

1 ❤️

2021-09-03 00:24:27 +0430 +0430

↩ داریوشم
خوندن این داستان اگر کمک کنه که بتونیم توی حرفامون با همدیگه جانب و حد شوخی و تلخی و رعایت کنیم ، واقعا ارزش داره
خوشحالم که دوست داشتید این تاپیک رو دوست عزیز 🙏🌹

1 ❤️

2021-09-03 00:26:48 +0430 +0430

↩ Shab.n1
آره ، البته کویری به زیبای گلستون 🤣🤣🤣😜

درامد داره فکر کردی این خانما پول شوهرای بدبختو کوجا اتیش میزنن همینجا!!! 😂😂😂😂
پس من میرم یه زن ناخن کار پیدا میکنم و باهاش ازدواج میکنم . هم پول ناخن نمی خواد بهش بدم، هم کلی پول میاره تو زندگیمون 😎😎😎😁😉 ایده اقتصادی رو حال کردی 🥰😁😁😜
1 ❤️

2021-09-03 00:28:06 +0430 +0430

↩ Joseph_Cooper
بعله کار خوبیس پیگیر باش 😂😂😂😂

1 ❤️

2021-09-03 00:29:53 +0430 +0430

↩ Shab.n1
پس از فردا بیفتم دنبالش شاید بختم باز شد 🤣🤣🤣

1 ❤️

2021-09-03 00:46:04 +0430 +0430

سالیان پیش که هنوز سونوگرافی نبود خانمم رو برای زایمان به بیمارستان مهر تهران بردم یه آقائی بازاری بود و خیلی هم قیافه زشتی داشت چشمان لوچ او هم خانمش اورده بود این آقا قبلن شش تا دختر داشت با اینکه سنش حدود 55 سال بود ولی بچه ها تقریبن شیره به شیره بودند ولی 4 تا بودن بزرگترینشون حدود 11 - 12 ساله بود که بعدن متوجه شدیم دو تا از دخترها بعلت بیماری مردن یه شخص دعا نویس سرکتاب براش باز کرده و گفته ایین بچه هم دختر هست این مردک بقدری عصبانی بود 4 بچه همراهش بودن کوچیک بودن میگفتن تشنمونه میگفت گمشین برین اونجا توالت هست شیر اب داره اب کوفت کنید ادبیات حرف زدنش بود برای زایمان پشت درب اطاق جائی که آقایان منتظر هستند بودیم امدند و گفتند شما خانومت مشکل داره طبیعی نمیتونه فارق بشه باید رضایت بدی ببریمش اطاق عمل میگفت غیر ممکنه چند باری پرستارها امدند و قبول نکرد تا اینکه خانوم دکتر اومد گفت خانومت در خطره ممکنه بمیره برگشت گفت باشه اشکالی نداره بهتر کسی که 7-8 تا دختر پشت هم بزاد بمیره بهتره دکتره گفت یعنی چی من با مسئولیت خودم میبرم اطاق عمل حمله کرد و هرچی از دهنش در میامد به دکتر گفت اینقدر داد و فریاد کرد همه بیمارستا ریختن اونجا که چه خبر شده میگفت ببرینش اطاق عمل از دستتون شکایت که میکنم هیچ قبلش بیمارستانو رو سرتون خراب میکنم خلاصه ارومش کردن و حدود دوساعت بعد همون خانوم دکتر اومدش و گفت اقای محترم بچه شما پسره ولی تو شکم نچرخیده نمیدونم چه مشکلیه طبیعی نمیشه حتمن باید ببرمیش اطاق عمل گفت چی گفتی خانوم پسره تو دروغ میگی نمیدونم فلانی گفته دختره میخوای منو خر کنی رضایت بدم دکتره گفت شما حرف منو که دکترم قبول نداری حرف دعا نویسو قبول داری گفت اخه فلانیه اون گفته دکتره گفت اشتباه کرده سه چهار تا از این سرپرستارها بودن اومدن و گفتن ما هم تائید میکنیم بچت پسره گفت خانوم دکتر اگه پسر بران بیاری سر تا پاتو طلا میگیرم ولی اگه دختر باشه خفت میکنم گفت باشه برو رضایت بده دو دقیقه بعد در باز شد بدو بدو یکی قبلن اسانسور رزرو کرده بردنش بالا اطاق عمل و یکساعت بعد اومدن گفتن بچه پسره و خانومت حالش رضایت بخش نیست خیلی خون از دست داده ولی نمیمیره اما نمیدونم چه مشکلی پیدا کرده که باید باههاش کنار بیائی گفت حالا که پسر زائیده میبرمش خارج از وقتی فهمید بچه پسره این 4 تا بچشو بغل میکرد میبوسید و میگفت داداش دار شدین و گاهی اون دعا نویسه رو فحش میداد دیگه حدودای 5 صبح بود اومده بود میگفت خیلی جاها رفتم شیرینی پیدا نکردم ولی ساعت ده صبح دیدم تو صندوق عقب ماشینش لب به لب شیرینی بود به هر کسی میرسید یه جعبه شیرینی میداد بعد زایمان با خانم من تو یه اطاق بوودن من میخواستم برم تو راه نمیداد دعوامون شد اومدن گفت ایشون 48 ساعت هست کنار بیا مرخص شد کسی نمیاریم بعد اونو بردن تخت اخری خانومن جلوتر براش پرده داشت که راحت باشه همش نماز میخوند نماز شکر که بچش پسر زنگ زده بود محل کارش میگفت من دنبال جشن هستم یه ماه نمیام سرکار میگفت دادم سر تا سر کوچه چراغ زدن اسمشم گذاشته بود محمد مهدی از اول تا اخر هر کی میاومد تو اطاق پول بهش میداد این خدماتیها دقیقه به دقیقه میامدن تی میکشیدن اشغال میبردن من اعتراض گفت ولشون کن چکار داری بزار بیان موقع غذا میرفت از یه جائی 20-30 پرس چلوکباب مگرفت میداد به اطاقها میکگفت بخورین من پسر دار شدم داشتمم فکر میکردم که میگفتن در صدر اسلام دخترا زنده بگور میکردن چطوری اینکارو میکردن بنظرم رسید هیچ تفاوتی با الان نداره بعدن خانومم تعریف میکرد خانومش گفته بود توی این ده دوازده سال مثل حیون با منو بچه هام رفتار کرده میگفت با اینکه بازاریه البته میگفت پادوی عسگر اولادی هست ولی درامد خوبی داره ولی لباسهای کهنه مردم میاره براشون میگه از سرشون زیاده باور نمیکردم چنین ادمهائی وجود داشته باشن اگه با چشمهای خودم نمیدیدم

4 ❤️

2021-09-03 00:47:49 +0430 +0430

داداش تاپیکتو هر وقت میبینم حالم گرفته میشه

1 ❤️

2021-09-03 00:51:38 +0430 +0430

↩ chibedamtobedimarzi
بنظرم این خاطره رو اگر تاپیک نکردید ، حتما تاپیکش کنید . خیلی آموزنده و دردناکه
ممنون از اشتراک گذاشتن خاطره تون دوست عزیز 🙏🌹

0 ❤️

2021-09-03 00:53:39 +0430 +0430

↩ Alishkrn1365
دوست عزیز ، برو تو صفحه من . یه ۱۰-۱۵ تا تاپیک خنده دار هم دارم . بخون و ببین تا دلت بازشه 🙏🌹😉

0 ❤️

2021-09-03 09:09:39 +0430 +0430

↩ Joseph_Cooper
خخخ اگه به عزیز نگفتم 😂😂😂😂پسر خواهرم بهت میگه 😂😂

1 ❤️

2021-09-03 09:14:26 +0430 +0430

↩ chibedamtobedimarzi
وای چقدر حالم بد شد عجب جونورایی😖😖😖😖😖

1 ❤️

2021-09-03 11:15:31 +0430 +0430

↩ Shab.n1
چندتا عجولات باج میگیره به عزیز نگه 🙄🙄🥺!؟

1 ❤️

2021-09-03 13:55:30 +0430 +0430

↩ Joseph_Cooper
دوتا شکلات تلخ ، یه ادامس، یه کارتون ، یه ست بازی با ماهی ها😂😂😂😂 تا تمومش رو هم انجام نده که از کنارت رد نمیشه😁😁😁

1 ❤️

2021-09-03 13:58:37 +0430 +0430

↩ Shab.n1
دیگه بدرد نمیخوره این دنیا 🚬🚬🚬

1 ❤️

2021-09-03 14:06:59 +0430 +0430

↩ Joseph_Cooper
چرا بدرد نمیخوره !!باجتو بده و بازیتو بکن و کیف کن 😂😂😂😂😂

1 ❤️

2021-09-03 15:02:17 +0430 +0430

↩ Shab.n1
خیلی سنگینه، تواناییش رو ندارم 😅😂😂😂
بزار بگه، نهایتش یه کتک می‌خورم 🤦🤕🤕

1 ❤️

2021-09-03 17:35:10 +0430 +0430

↩ Joseph_Cooper
عیر از مامان و بابا کتک از هوچکی نمیخورم 😂😂😂😂

1 ❤️

2021-09-03 18:02:37 +0430 +0430

↩ Shab.n1
اونا که دلشون نمیاد تو رو بزنند ، الکی پس خودت رو مظلوم نشون نده گربه چکمه پوش 😎😎😎🤣🤣🤣😜😜😜

1 ❤️

2021-09-03 21:08:41 +0430 +0430

↩ Joseph_Cooper
بله بفکرم رسید دیشب موقع نوشتن که تاپیکش کنم حتمن در اولین فرصت

1 ❤️

2021-09-03 21:27:18 +0430 +0430

↩ دُنیا
🙏🙏🙏

1 ❤️

2021-09-06 11:05:31 +0430 +0430

↩ IPiinkMoon
فعلا خودم تو فاز تراژدی هستم تا کمدی . شرمنده 🙏

هرچند آموزنده ولی نازنین زهرا پس کله ات
از دوست هر چه رسد ، نیکوست 🙏🌹⁦❤️⁩🥰🤗

ببخشید بازم اگر ناراحت کننده بود 🙏🙏🙏

1 ❤️

2021-09-06 11:06:55 +0430 +0430

↩ cuckold33
ممنون از لطفت دوست عزیز ، انتخاب داستان ، اسم نویسنده نوشته شده. من نویسنده داستان نیستم 🙏🌹

0 ❤️

2021-09-06 11:27:00 +0430 +0430

چه سوژه جالبی، چه متن قشنگی، چشمهای خرس هیز پیر هم بارانی شد. بعضی وقتها خیلی زود دیر میشه. با یک چیزهایی هیچ وقت نباید شوخی کرد.

0 ❤️

2021-09-06 12:09:26 +0430 +0430

↩ chibedamtobedimarzi
یعنی حیف خاک که بریزی سر این تیپ موجودات.

1 ❤️

2021-09-06 19:29:39 +0430 +0430

↩ خرس هیز
خوشحالم دوست داشتید تاپیک رو دوست عزیز امیدوارم همیشه لیتون خندون و دلتون شاد باشه 🙏🌹

0 ❤️










‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «