بگذار عشق دوباره آغاز شود(قسمت سوم)

1400/11/19

...قسمت قبل

منِ احمق چی کار کردم با خودم! اصلا نمی دونستم زمان چطور داره می گذره. خدایا، تو این بازی چند چندیم؟ امشب ضربه آخر رو زدی. خدایا تو همیشه زدی و من همیشه خوردم. امشب من خَم شدم. دلم می خواست لباس قرمز رو تیکه تیکه کنم. چطور به خودش اجازه این کارو داد؟!
مامان با خنده، وارد اتاقم شد و گفت:
چشمشون تو رو گرفته گیتی. همین الان رفتن. بابات گفت کاش جواب مثبت رو امشب می دادیم؛ ولی خب دلِ من راضی نشد. بلاخره دخترمون باید ناز داشته باشه دیگه!
با بهت داشتم به حرفاش گوش می دادم. پلک هام رو، روی هم گذاشتم و یک قطره اشک، از گوشه چشمم جاری شد. تمامِ ناراحتی و شکایتم رو توی چشمام ریختم و نگاش کردم. هیچی نداشتم که بگم. مامان از عشق من نسبت به فرهاد خبر داشت. چطور تونسته بود چشماش رو انقدر راحت رو همه چی ببنده؟! انگار تازه وضعیت اشفته و داغون من رو دید!
《دخترم چی شده؟!》
خواست یک قدم نزدیکم بشه که دستمو جلوش گرفتم! با تعجب گفت: من رو نترسون گیتی، چرا چیزی نمیگی؟حرفی بهت زد تو حیاط؟حالت خوبه؟
با بی‌حالی جواب دادم: نیست. قرار هم نیست حالم خوب بشه. تو می دونستی که چقدر فرهاد رو دوست دارم، می دونستی اما گذاشتی امشب اونا بیان اینجا.
اخماش تو هم رفت. یه دستش رو به کمرش گرفت و گفت:
چرا یقهِ من رو گرفتی؟ مگه من کاره ای هستم تو این خونه؟ به بابات چی می گفتم؟! که خانوم رفته عاشق اقا معلم شده؟!
با این حرفش جون گرفتم، که دق و دلی بلایی که بابک سرم آورد رو، سرش خالی کنم:
بابا اولش هم با کار کردنم مخالف بود، یادت که نرفته؟ ولی الان دارم تو خیاطی کار می کنم. چرا مثل دفعه قبل حمایتم نمیکنی تا با کسی که دوستش دارم ازدواج کنم.
چشم غره ای رفت و گفت: مگه اونا اومدن خواستگاریت و ما “نه” گفتیم! اگه حمایتت نمی کردم، اونا امشب اینجا نبودن. گیتی خوب گوشات رو باز کن و از مادرت بشنو." با کسی ازدواج کن که در شان تو باشه و تورو به جاهای خوب برسونه."
الان وقتش بود که از آموزش های فرهاد استفاده کنم :
کسی که بهشت رو تو زمین پیدا نکنه، تو آسمون هم پیدا نمیکنه.
انگار این جمله ام بهش برخود :
ببین توروخدا بچه دیروز رفته دو روز کار کرده، آدم دیده؛ حالا تو رویِ مادرش وایستاده چی میگه! این حرفارو برو به بابات بگو گیتی تا جوابتو بشنوی.
همین طور که داشت از اتاق  بیرون می رفت، گفت:
رفتی خیاطی برای خودت لباس حاضر کن، مثل امروز هول هولکی نباشه. هفته بعد میان برا گرفتن جواب‌.
با اخرین جمله اش وا رفتم. باید با فرهاد حرف می زدم. باید کاری می کردیم.
*
از فکر و خیال تا صبح نتونستم چشم رو هم بزارم. صبر کردم تا بابا صبحونه بخوره و بره مغازه؛ نمیخواستم باهاش رو در رو بشم. پرده اتاق رو کمی کنار زدم تا سر و گوشی آب بدم. مامان داشت بابا رو تا دم در بدرقه می کرد و زیر لب دعای همیشگیش رو برای بابا می خوند تا روز پر خیر و برکتی داشته باشه. کار هر روزش همین بود!
پوفی کشیدم و سریع رفتم سمت تلفن  تا مامان نرسیده قرارِ امروز رو به فرهاد بگم. می دونستم هر روز قبل رفتن به مدرسه، یه سر به مغازه پدرش میزنه. وقتی زنگ می زدم، چند لحظه چیزی نمی گفتم که اگه فرهاد جواب نداده بود فوراً قطع کنم.
با اولین بوق، جواب داد. انگار بالا سر تلفن منتظر بود که زنگ بزنم:
الو، بفرمایید.
همه دلتنگیمو تو صدام ریختم و گفتم: فرهاد
جانم عزیزم
بابات که اون جا نیست!
نه. بگو چی شده اول صبحی؟ اتفاقی که نیوفتاده؟
با عجله گفتم:
نه؛ یعنی اره. باید حرف بزنیم فرهاد!
یکم سکوت کرد انگار نگرانی من به اونم منتقل شده بود؛ اما می دونست فرصتی نیست که پشت تلفن توضیح بدم.
گفت: پس بعد از ظهر بیا کافه…
حرفشو قطع کردم: نه!کافه نمیشه. ماشین رو بردار. باید بریم یه جای آروم برات توضیح بدم.
ماشین بهونه بود، میترسیدم تو کافه ما رو ببینن. شک نداشتم تو در و همسایه پیچیده که دیشب بابک و خانوادش اومدن خاستگاریم.
نمی خواستم با دیدن منو و فرهاد تو کافه، برای فرهاد حرف در بیارن و شغلش به خطر بیوفته.
از اون ور خط صداشو شنیدم:
باشه جای همیشگی منتظرم باش. با ماشین میام عزیزم. باید قطع کنم.
《گیتی کیه؟》
همین که صدای مامانو شنیدم؛ گفتم:
چشم ناهید خانوم زودتر میام. ممنون. خداحافظ.
مامان نزدیک شد:
این وقت صبح ناهید خانوم چی کارت داشت؟
کمی مِن و مِن کردم و گفتم:
گفت امروز سفارش زیادی داریم تو خیاطی، زودتر برم که به کارها برسیم.
مامان با نگاهی که انگار هنوز قانع نشده بود گفت: خیلی خب، بیا بشین صبحونت رو بخور. امروز هم بهشون بگو که داری با کی ازدواج میکنی و نیاز نداری دیگه بری اونجا کار کنی!
اصلا دلم نمی خواست باهاش بحث کنم. باید این موضوعِ ازدواج رو، خودم یه کاری میکردم. دستی دستی من رو، زنِ بابک می کرد!
*
از شانس بدم، هوا گرفته بود و نم نم، بارون می بارید. زیر شیرونی وایستاده بودم تا فرهاد برسه. همین که صدای چرخ ماشینش رو شنیدم، دستم رو بلند کردم و تکون دادم. از ماشین پیاده شد. در حین باز کردن در گفت:
سلام خانومم. ببخشید کارم امروز طول کشید. زیاد که منتظرت نزاشتم؟
از صورتش معلوم بود که خسته شده. لبخندی به روش پاشدم و گفتم:
نه عزیزم.
تو راه همش دلم شور می زد. اصلا نمی دونستم چطور قضیه رو براش تعریف کنم. عاشق این اخلاقش بودم که وقتی می دید ذهنم درگیره، سوال پیچم نمی کرد. سکوت کرده بود تا خودم به حرف بیام.
《فرهاد دوست دارم بریم دریا. من دریا رو تا حالا ندیدم.
می خوام با تو برای اولین بار برم اونجا. چرا همش پنهانی هستیم؟ نمی خوام دیگه تو رو قایم کنم. نمیخوام برای یه قرار ساده باهات، هزار تا دروغ بگم.》
با دقت داشت به حرف هام گوش می داد. خودشم فهمیده بود که یه چیزی شده که دارم اینارو مقدمه چینی می کنم برای گفتنش.
از گوشه چشم بهم نگاه کرد:
این حرفا به خاطره اینه که ازت خواستگاری نکردم. آره؟‌ منم دوست ندارم تو عشق پنهانی من باشی گیتی. بهم بگو چی تو رو انقدر بهم ریخته؟
حالا که خودش انقدر صریح حرف خاستگاری رو زد پس وقتش بود که جریان رو بهش بگم. نفس عمیقی کشیدم، شروع کردم به تعریف کردن. البته بلایی که بابک عوضی سرم آورد رو نگفتم!
تا رسیدن به مقصد هیچی نگفت. معلوم نبود داره به چی فکر میکنه.
بلاخره رسیدیم ، ماشین رو کنار جنگل پارک کرد.
نگاه کوتاهی بهم کرد و گفت:
پیاده نمیشی؟
شونه به شونه داشتیم قدم می زدیم. از مسیر خاکی که از دل جنگل می‌گذشت رد شدیم تا رسیدیم به یه رودخونه. حیرت زده داشتم منظره بی نظیر جلوم رو نگاه می کردم. قدم هام رو تند تر کردم و رفتم سمت رودخونه. بعد یک روز پر تنش، فرهاد بازم تونسته بود یک محیط امن برام بسازه. خنده بلندی سر دادم و دور خودم چرخیدم.
دستاشو تو جیبش برده بود و با لذت داشت به دیوونگی های من نگاه می کرد. با جیغ گفتم: فرهاد اینجا خیلی خوشگله. دویدم سمتش و خودم انداختم تو بغلش. با نفس نفس گفتم: دوستت دارم. حلقه دستاش رو دورم تنگ تر کرد و گفت:
منم دوستت دارم دیوونهِ من.
گرم ترین بوسه رو رویِ لبام گذاشت. بدون این که بوسه رو قطع کنه دستاشو برد زیر باسنم و من رو بالا کشید. پاهام رو دورش حلقه کردم و ریز ناله کردم. توجه اش به سمت گردنم جلب شد و اروم از گردنم گاز گرفت که با این کارش لرزش خفیفی به بدنم افتاد. موهاشو تو مشتم گرفتم و صورتشو کشیدم سمت خودم و یه بوسه دیگه. نمی تونستم از مالیدن خودم به کیرش دست بردارم. زیر لب بهم گفت:
لعنتی! تو برام خیلی خوبی.
بهش گفتم:
میخوام یه بار دیگه تجربه کنم.
بدون این که زبونشو از دهنم در بیاره با بی طاقتی حرکت کرد سمت ماشین. بوسه رو برای لحظه ای قطع کرد تا من رو بزاره زمین و در عقبی ماشین رو باز کنه.
خودم نشستم لبهِ صندلی و قبل این که بیاد روم کمربند شلوارش رو باز کردم و کیرش رو که سفت شده بود تو دستم گرفتم .به سمت دهنم بردمش و سر پهنش رو میک زدم. ناله هایی که می کرد، باعث می شد من داغ تر بشم. تا جایی که می تونستم کیرش رو فرو می کردم تو حلقم و مک می زدم. انگشت هامو به سمت بیضه هاش کشیدم و اروم فشار دادم. دستشو گذاشت رویِ شونم و کمی به عقب هلم داد تا تموم کنم. قبل این که کیرشو کامل از دهنم در بیارم، زبونم رو از پایین به بالاش کشیدم. دامن پیرهنمو بالا و جوراب شلواریمو پایین کشید . کیرشو تنظیم کرد جلوی کسم و با یک فشار داد تو که جیغ من بلند شد.
خودش رو کشید عقب و من رو به سمت داخل هل داد تا خودش هم بتونه نصفه، وارد اتاقک ماشین بشه. روی زانو هاش نشست و پاهای من رو به دو طرف خودش باز کرد. خیلی سخت بود که تو فضای کوچیک پاهام رو تو اون حالت نگه دارم. با اولین تماسِ زبونش به لرزه افتادم و ناخواسته پاهام بسته شد که گفت:
نبندش بهشت خوشگلت رو عزیزم. تا جایی که میتونی با فاصله از هم نگهشون دار من به دستام احتیاج دارم.
خجالت زده شدم بابت چیزی که ازم خواسته بود. سعی کردم یه پام رو بین دو صندلی جلو نگه دارم. با نفس فوت کرد داخل کسم و ریز خندید. با این کارش به زور خودم رو کنترل کردم، تا از لذت جیغ نکشم.
خودت رو نگه ندار، جز من اینجا کسی صدات رو نمیشنوه. انگشتش رو وارد سوراخ لیزم کرد و با لب و زبونش هم رو قسمت حساس کسم تمرکز کرد. دست آزادشو بالا اورد و از روی پیرهن، نوک سینم رو لمس کرد. مک های کوچیکش باعث شد پاهام بلرزه و نفسم بگیره‌. انقدر ادامه داد تا جایی که گرمای آب خودم رو حس کردم.
اومد بالا روم دراز کشید و وزنش رو به آرنج هاش انداخت. هنوز از حالت عادی تند تر نفس می کشیدم. چشمام رو سُر دادم سمت نگاهش که گفت:حالت خوبه؟
با سرم تایید کردم.
هردو تا چشمامو بوسید و در آخر یه بوسه روی لبم کاشت:
آماده ای؟‌
دستام رو دور گردنش انداختم گفتم: خیلی زیاد.
خیلی آروم جلو و عقب رفت و خیسی من به ورودش کمک
می کرد. دستش رو انداخت زیر زانوی چپم، پامو چسبوند به سینم تا من رو بیشتر برای خودش باز کنه. زیر لبی با صدای شهوتی گفت: عالیه عزیزم
نوک سینه هام از صداش سفت شدن. شروع کرد به حرکت و ناله های من، اون رو تشویق می کردن تا محمکم تر ادامه بده. تو لرزه های ارومی ارضا شدم و کمی بعد فشار تنگی کس من، باعث شد کار فرهاد هم تموم بشه و با صدای نسبتا بلندی خودشو رها کنه.
*
موقع برگشت دستش رو دور گردنم انداخته بود با دست دیگه اش فرمون رو گرفته بود. صدای دکلمه فروغ از رادیو پخش می شد و زمینه عاشقانه هامون شده بود. به معنای واقعی داشتم حَظ می بردم.
ای کاش برنمیگشتیم به خونه!  فرهاد یکم صدای رادیو رو کم کرد و گفت: تو یه آشوب گری، میدونستی؟
خندهِ سرخوشی سر دادم که با شکل بستن اسم بابک تو ذهنم خندم یهو ته کشید. برگشتم و کامل تکیه دادم به صندلی خودم.
با نگرانی گفتم:
فرهاد ما باید بریم از اینجا. من قدرت اینو ندارم که جلوی خانوادم وایسم و از طرفی هم نمیخوام تو رو از دست بدم.
دستم رو گرفت و گفت: انقدر نگران نباش یه کاری میکنم.
از این همه بیخیال بودنش حرصم گرفت:
چقدر راحتی فرهاد! اگه من رو به زور بِدن به اون پسره و بفهمن من دختر نیستم هیچ می دونی چه بلایی سرم میاد؟!
با غیض نگام کرد. تن صداش کمی بالا رفته بود:
آروم باش. گفتم یه کاری می کنم چرا مجال نمیدی؟
تا رسیدن به خونه نه من چیزی گفتم و نه اون. تو همون کوچه ای که سوار شده بودم نگه داشت. تا خواستم پیاده بشم، دستام رو  گرفت و کشید سمت خودش. با نگاهش انگار معذرت خواهی میکرد. گفت:
باهم درستش می کنیم، خب؟ یکم بهم اعتماد کن. نمیذارم کار به آخر هفته بکشه.
سعی کردم نیمچه لبخندی تحویل اش بدم تا ناراحت، خونه نره.
تا خواستم دستام رو از دستاش در بیارم و خداحافظی کنم،کشید من رو سمت خودش با شیطنت گفت:
ماچ خداحافظی ندادین خانم خانما.
خندم گرفت از لحنش. همین که نزدیکش شدم درِ سمت من با صدای بدی باز شد و صدای آشنایی به گوشم خورد: داری چه غلطی میکنی گیتی؟!

قسمت بعدی

برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2022-02-15 14:27:55 +0330 +0330

↩ وحید_لاهیجی
میبینی تو رو خدا بدبختی ما رو 😂 🤦🏻

1 ❤️

2022-02-16 07:46:44 +0330 +0330

↩ Lilak lime
باید یه فکری براش بکنیم بچم از عاقبت کارش میترسم 😁 🙏

1 ❤️

2022-02-16 08:37:05 +0330 +0330

↩ …Sphr…
سپهر جان مراقب باش پسر 😁

1 ❤️

2022-02-27 00:24:07 +0330 +0330

ادامه…

1 ❤️

2023-03-03 13:53:08 +0330 +0330

قسمت اول حس و حال کلاسیک جالبی به ادم میداد… هرچند من منتقد نیستم! نویسندگی داستان یه چیزه …نقد ساختاری یه چیز دیگه… ولی به نظرم از اواسط قسمت دو و این قسمت فضای کلی تغییر ساختار داشت… بد نبودا…ولی خب…

ببین توروخدا بچه دیروز رفته دو روز کار کرده، آدم دیده؛ حالا تو رویِ مادرش وایستاده …👍
همه دلتنگیمو تو صدام ریخت…😁دیوث بازی دخترا…

قدم هام رو تند تر کردم و رفتم سمت رودخونه…👍.

کیرشو تنظیم کرد جلوی… این جمله رو دوست نداشتم😄همه خانما همیشه میگن تنظیم…بابا مگه آچار پیچ گوشتیه😁

داستان روان خوبیه…

1 ❤️

2023-03-03 20:12:29 +0330 +0330

↩ MasterSepehr
نقد هاتون رو دوست داشتم
ممنون💖

1 ❤️










‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «