❤️ یک جنایت صورتی ( قسمت ششم ) ❤️❤️

1403/03/06

اروتیک
دنباله دار
قسمت قبل
این قسمت دارای صحنه های اروتیک می باشد.
صبح که رسیدم اداره خانواده یحیی اومده بودن. جریان مانیا رو کامل براشون گفتم. ولی هیچ کدومشون کوتاه نیومدن تا از دهان برادر یحیی حرفی بیرون پرید که فهمیدم بخاطر پول کوتاه نمی آن. برادر یحیی گفت: اعدامش نمی کنن ولی دیه که بهمون می دن. بابای یحیی چشم غره ای بهش رفت. بهشون گفتم: بله دیه ممکن بهتون تعلق بگیره و ممکن هم هست نگیره اون تشخیص خود قاضیه ولی اگه رضایت بدین چیز بیشتری بهتون تعلق می گیره. مادر یحیی گفت: چی از خود پسرم با ارزش تر؟ گفتم: خودتون بهتر می دونین که تمام دعواهاتون سر پول بوده با یحیی، طبق تحقیقات انجام شده یحیی قبل از ازدواجش ماهانه مبلغی رو که کم هم نبوده به حسابتون می ریخته که بعد از ازدواج قطع می شه. تمام رسید واریزی هاشون هم موجوده. من اصراری به دادن رضایت ندارم فقط خواستم در جریان بیماری مانیا باشید.تا تکلیف مانیا روشن بشه ممکنه چند سال طول بکشه، چون باید اول تو یه آسایشگاه روانی بستری بشه و چون بیماری صعب العلاج روانی داره این مدت طولانی خواهد بود و مطمئنا طبق نظریه مشاور درمان حداقل تو این مقطع زمانی درمان قطعی برای ایشون وجود نداره و تا تکلیف ایشون مشخص نشه و چون شکایت روی پروندشون هست وضعیت ارث و میراث یحیی هم نامعلوم خواهد ماند و تازه بعد از مشخص شدن وضعیت ارثیه ایشون درصد قابل توجهی توسط دولت به عنوان مالیات بر ارث و مسائل دیگه کم خواهد شد. این رو که گفتم هر سه تاشون تو فکر فرو رفتن. ادامه دادم: در صورت یکه شما شکایتتون رو پس بگیرین اولا وضعیت ارث و میراث زودتر مشخص می شه دوما خانواده مانیا جدا از حکم قاضی دیه رو تمام و کمال پرداخت می کنن. بعد رو به برادر یحیی کردم و گفتم: در ضمن بخاطر این کار خدا پسندانتون می تونم کمکت کنم تا مواد مخدر رو هم ترک کنی.
پدر یحیی گفت: چقدر می تونیم رو حرفتون حساب کنیم؟ گفتم: تا حالا چیزی نگفتم که بهش عمل نکنم، بابت اطمینانتون اگر فرم رضایت رو امضا کنین ظرف دو سه روز آینده چیزی بیشتر از دیه هم به حسابتون واریز می شه.
خوشحالی رو تو صورت هر سه تاشون می شد دید. مادر یحیی گفت: جناب سرهنگ، یحیی پسر خیلی خوبی بود شاید توقع بیش از حد ما باعث شد که این فاصله بیافته. الانم به غیر از برادرش کس دیگه ای رو نداریم، که ایشون هم همونطور که خودتون می دونین هم اعتیاد داره هم شغلی نداره. همسر من هم شغل و در آمد درست و حسابی نداره، یحیی که فوت شده و اینجور که می گین حالا حالاها چیزی دستمون رو نمی گیره. اگه رو قولتون هستین من به عنوان مادر یحیی مشکلی بابت رضایت ندارم. پدر و برادر یحیی هم سرشون رو به علامت تایید تکون دادن. پدر یحیی گفت: جناب سرهنگ درسته وضع مالی مناسبی نداریم ولی تا حالا یه رکعت نمازم قضا نشده، همه نمازها رو تو مسجد صف اول می خونم، امروز هم که سه شنبه است و عصر قراره برم جمکران چند ساله که همیشه شب های چهارشنبه می رم جمکران شاید سعادت دیدار امام زمان نصیبم بشه، برای رضای خدا و رضای امام زمان رضایت می دم.
واقعا از این همه ریا و دورویی حالم بهم می خورد. تا چند روز پیش روزگار پسرشون رو سیاه کرده بودن و مثل زالو افتاده بودن رو زندگیش و به جای اینکه به نخبه و دانشمند بودنش افتخار کردن، دنبال باج گرفتن ازش بودن، حالا که بوی پول به دماغشون خورده دم از رضایت خدا و امام و عبادت می زدن.
فرم های رضایت رو جلوشون گذاشتم، یه فرم خود اظهاری و تمایل ترک مواد مخدر هم دادم به برادر یحیی. گفتم: تا پر می کنید من برم و بیام. هماهنگ کردم تا اجازه ورود به بازداشتگاه رو بهم بدن. وقتی رفتم تو سلول مانیا، دیدم فائزه نشسته رو تخت و مانیا سرش رو گذاشته رو پای مادرش و دارن با هم حرف می زنن. من رو که دیدن سریع بلند شدن و اومدن سمتم. مانیا مثل یه پرنده آزاد و خوشحال پرید و بغلم کرد. بوسه ای بر سرش زدم و به فائزه گفتم بیاد بیرون کارش دارم. بعد به مانیا گفتم: درسات رو که می خونی دخترم؟ عقب نمونیا امسال کنکور داری. حواست هست؟ گفت: آخه کتابام همراهم نیست، بعد خیلی وقته مدرسه نرفتم و بلد نیستم چیزی. گفتم: نگران نباش خودم حلش می کنم. می گم فعلا کتاب هات رو برات بیارن هر جاش رو هم که متوجه نشدی دو تایی با هم می خونیم. خیلی خوشحال شد، خواستم برم بیرون که دستم رو گرفت و گفت: تا حالا کسی بهت گفته چقدر مهربونی؟ تو مثل فرشته ها هستی. لبخندی زدم و گفتم: آره، دخترم همیشه می گفت، از این به بعد تو جای دخترم بگو. خندید و گفت: چشم.
رفتم بیرون فائزه منتظرم ایستاده بود، بهش گفتم چقدر تو حسابت داری؟ گفت: چطور مگه؟ گفتم: یه پولی به خانواده یحیی بدی رضایت می دن. گفت: واقعا؟ سری تکون دادم و گفتم: آره امروز باهاشون صحبت کردم و الان هم دارن فرم رضایت رو امضا می کنن. گفت: هر چقدر که لازم باشه می دم. گفتم: به اندازه دیه یه نفر یکم بیشتر. ولی تو هیچی از پول نگو تا خودشون پیشنهاد بدن. من می رم تو ده دقیقه دیگه بیا دفترم. بعد از مانیا خداحافظی کردم و رفتم.
فرم ها تقریبا کامل شده بود چند جاش رو متوجه نشده بودن که بهشون گفتم. برادر یحیی هم فرم رو پر کرده بود. بهش گفتم: از کی می خوای ترک کنی. اونم که از خوشحالی انگار رو ابرا بود گفت: هروقت شما دستور بدین. گفتم: من می گم همین الان مشکلی که نیست؟ بعد بدون اینکه منتظر جوابش باشم زنگ زدم واحد مبارزه با مواد مخدر و به دوستم گفتم یه همچین موردی هست. اومد فرم رو خوند و بعد دستور داد یکی از پرسنلش بیاد و برادر یحیی رو ببره. به همون دوستم گفتم: یه جا معرفیش کن که خیلی سخت گیر باشن و به جای بیست و یک روز سه ماه نگهش دارن. گفت: باشه حواسم بهش هست.برادر یحیی رو بردن و یه لیست هم دادن خانوادش که وسایل مورد نیاز رو تهیه کنن و ببرن کمپ تحویل بدن.
داشتن از در اتاقم می رفتن بیرون که فائزه اومد و به خانواده یحیی معرفیش کردم و شرایط رضایت دادنشون رو هم بهش توضیح دادم. گفتم: دیه الان حدود هفتصد میلیونه با هم به توافق برسید تا چند روز آینده پول پرداخت بشه تا رسید و فرم رضایت رو به پرونده اضافه کنم.
خانواده یحیی یکم دست بالا گرفته بودن که با وساطت من به نهصد میلیون رضایت دادن و تو فرم هم درج کردم و رفتن. بعد از رفتن اون ها به فائزه گفتم: می تونی جور کنی؟ گفت: آره مشکلی نیست. همین الان منتقل کنم؟ گفتم: نه دو سه روز دیگه که فکر نکنن هر وقت خواستن می تونن تیغت بزنن. سری تکون داد و با صدای بغض آلودی گفت: نمی دونم چجوری ازت تشکر کنم، تا حالا هیچ کس بهم اینقدر لطف و محبت نکرده بود. لبخندی زدم و گفتم: حالا برای تشکر وقت هست فعلا برو خونه و کتاب های مانیا رو بیار بچه از درسش عقب نمونه.
سه روز بعد پول پرداخت شد و رسید رو ضمیمه پرونده کردم. فقط مونده بود خانواده کتایون، زنگ زدم به پدرش و روند پرونده رو توضیح دادم. پدرش گفت: هنوز نتونستن با این قضیه کنار بیان و تصمیمی نگرفتن. گفتم: روند تکمیل پرونده هر چی بیشتر طول بکشه ممکنه حال روحی مانیا وخیم تر بشه در نتیجه پرونده پیچیده تر می شه و رسیدگی به پرونده سخت تر و زمان برتر خواهد شد. گفت: اجازه بدین با همسرم صحبت کنم، حضوری خدمتتون می رسم دو ساعت بعد زنگ زد و گفت: می شه با پدر و مادر مانیا حضوری صحبت کنیم؟ گفتم: اگه احساسی نشید و از روی احساسات مرتکب عمل غیر قانونی نشید منعی نداره و می تونین تا یه ساعت دیگه اینجا باشین منم قرار ملاقات می ذارم براتون. قبول کرد و گفت: تا یه ساعت دیگه اونجاییم.
حالم خیلی خوب نبود استرس داشتم که تو جریان ملاقات اتفاقی نیافته. لباسم رو عوض کردم و با لباس شخصی از اداره رفتم بیرون. نزدیک محل کارم یه پارک خلوت و دنجی بود که هر وقت دلم می گرفت می رفتم اونجا و از سکوت و خلوتی پارک استفاده می کردم. همیشه قدم زدن تو فضای سبز حالم رو بهتر می کرد. به انتهای پارک که رسیدم دیدم شمشادهای انتهای پارک به طرز مشکوکی تکون می خورن. اول فکر کردم شاید سگی گربه ای چیزی باشه ولی یه لحظه حضور یه آدم رو حس کردم. خیلی آروم و بدون اینکه جلب توجه کنم رفتم سمت دیوار و از کنار شمشادها نگاه کردم ببینم چیه. بخاطر درخت و بوته های گل رز خیلی تو معرض دید نبودم. روی دو زانو نشستم و سرم رو از لای شمشادها رد کردم و نگاه کردم. بین شمشاد و دیوار تقریبا یه نیم متر فاصله ای بود و بخاطر اینکه هرس نشده بودن، پشت شمشادها کاملا غیرقابل دید بود. یه دختر و پسر خیلی جوان شاید تازه دبیرستان رو تمام کرده بودن تو بغل هم بودن و داشتن از هم لب می گرفتن. پسر گاهی اوقات از لای شمشادها اطراف رو نگاه می کرد تا کسی نیاد. بعد دختر کمر بند و دکمه شلوار پسر رو باز کرد و یکم کشید پایین و شروع کرد به خوردن، معلوم بود حسابی هر دو تا شون تحریک شدن، اولش خواستم برم مچشون رو بگیرم ولی دیدم سنشون خیلی کمه و تو این سن شهوت بالاست و باید یه جوری نیازشون رو برطرف کنن، پشیمون شدم. شایدم کارم اشتباه بود ولی به هر حال هر دوتاشون اینقدر عاقل بودن که خوب و بد رو بفهمن. چند دقیقه ای دختر برای پسر خورد و بعد برگشت و شلوارش رو تا بالای زانو کشید پایین و پشتش رو به پسر کرد و سرش رو روی زمین گذاشت. پسر از پشت برای دختر شروع کرد به خوردن و دختر سعی می کرد پاهاش رو بیشتر باز کنه. خوب که دقت می کردی صدای ناله محو دختر رو می شنیدی بعد پسر یه تف زد به لای پای دختر و آروم فرو کرد تو، از اون زاویه ای که بودم نمی فهمیدم از جلو داره می کنه یا از پشت. دختر یکم خودش رو داد جلو بعد آروم شد. پسر شروع کرد به تلمبه زدن شاید پنج یا شش دقیقه تلمبه زد و بعد به دختر یه چیزی گفت، دختر هم سریع برگشت و صورتش رو گرفت جلوی پسره و دهانش رو باز کرد و پسره آبش رو ریخت تو دهان و صورت دختره و چند ثانیه بعد هر دو تاشون زدن زیر خنده. پسر با دستمال صورت دختر و پاک کرد و عاشقانه لب هاش رو بوسید. آروم آروم عقب اومدم، رفتم رو نیمکت نشستم و خودم رو مشغول گوشیم کردم. یکی دو دقیقه بعد دختره و پسره در حالیکه دست هم رو گرفته بودن اومدن بیرون. وقتی از جلوم رد شدن دختره آروم به پسره گفت: نکنه این یارو فهمیده باشه. پسره هم گفت: اگه فهمیده بود که هر دو تامون رو خفت می کرد همونجا و ترتیب جفتمون رو می داد. یه چیزای دیگه هم با خنده بهم گفتن که بخاطر فاصلشون نفهمیدم چی می گن. حسابی تحریک شده بودم. نمی دونم چرا این سه چهار روز داشتم صحنه های سکس رو از نزدیک می دیدم.
برگشتم اداره و فائزه رو خواستم بیاد دفترم، وقتی اومد قضیه خانواده کتایون رو گفتم بهش. هم ترسیده بود هم مشخص بود استرس داره. بهش گفتم: نگران چیزی نباش من حواسم بهت هست، فقط از دیه و پول صحبت نکنه.
یک ربع بعد پدر و مادر کتایون اومدن داخل، هر دو تاشون لباس مشکی پوشیده بودن و بابای کتایون کروات زده بود. ادکلنشون خیلی خوشبو بود، مادر کتایون هم یه مانتوی بلند جلو باز با یه شال بلند پوشیده بود. یکی دو بار خواست شالش رو مرتب کنه کاملا مشخص بود لباس یقه باز پوشیده زیر مانتوش. بلند شدم و باهاشون سلام و احوالپرسی کردم، به ظاهر آدم های متشخصی بودن براشون قهوه سفارش دادم و بعد دستور دادم مادر مانیا هم بیاد. تا اومدن فائزه بهشون گفتم: می دونم داغدارین اونم داغ یه همچین دختر نابغه و دانشمندی. ولی به هر حال اتفاقیه که افتاده، هر چند تلخ و آزار دهنده، ولی فراموش نکنین مادر مانیا هم خیلی سختی کشیده و به چشم قاتل بهش نگاه نکنین اگر این وسط کسی مقصر باشه پدر مانیاست که چند سالی می شه متارکه کرده، شاید اگه دخترش اعدام می شد خیلی راحت تر می تونست بپذیره و با مرگ دخترش کنار بیاد تا اینکه با یه دختر با بیماری حاد روانی تا آخر عمر زندگی کنه. مادر کتایون گفت: جناب سرهنگ از شما بعیده یه همچین حرفی. اولا ما درکش می کنیم مقصر ایشون نبوده، دوما تو شخصیت خانوادگی ما نیست که رفتار دور از شان انسانی داشته باشیم. فقط می خوایم از نزدیک ایشون رو ببینیم و باهاشون آشنا بشیم. گفتم: قصدم جسارت نبود فقط می خواستم قانون رو براتون بگم و اینکه در اصل این ملاقات تو دفتر من غیر قانونیه و ممکن بعدا برام دردسر بشه، ولی با شرایطی که هر دو خانواده دارن ترجیح دادم این ملاقات انجام بشه.
فائزه اومد و بعد از معرفی تنهاشون گذاشتم تا صحبت کنن. خودمم رفتم به اتاق کنترل تا از دوربین اتاقم اوضاع رو تحت کنترل داشته باشم و به دو تا از پرسنل هم گفتم پشت در اتاق باشن تا اگه اتفاقی افتاد سریع وارد عمل بشن. اول همه چی آروم بود. بعد یکم پدر کتایون پرخاشگری کرد که مادرش آرومش کرد و یکم دیگه صحبت کردن و فائزه زد زیر گریه و با گریه صحبت هاش رو ادامه داد. بابای کتایون سرش رو بین دستاش گرفته بود و شونه هاش از فرط گریه تکون می خورد. شاید حدود نیم ساعت تو این اوضاع با هم حرف زدن و بعد مادر کتایون بلند شد و کنار فائزه نشست و بغلش کرد و تو بغل هم کمی گریه کردن.
برگشتم به اتاقم و نتیجه صحبت هاشون رو پرسیدم. مادر کتایون در حالیکه به همسرش نگاه می کرد گفت: با اجازه ایشون رضایت می دیم. جناب سرهنگ شاید گفتن این قضیه درست نباشه ولی تا الان یاد نمی آد نه من نه همسرم اعتقادی به دین و امام و پیغمبر داشته باشیم. فقط توی همه این چند سالی که با هم زندگی کردیم سعی کردیم انسان باشیم یه جورایی دینمون انسانیت بوده و هست. نه من تا حالا نماز خوندم و روزه گرفتم و نه همسرم ولی همیشه اعتقاد داشتیم یه قدرتی هست که همیشه نظاره گر ماست و به کارهای ما جواب می ده بخاطر همین سعی کردیم درست رفتار کنیم و اگر هم کاری کردیم بخاطر دلمون بوده، به این خاطر بوده که حال دلمون خوب باشه. فکر می کنیم با رضایت دادن حال دلمون بهتر بشه، روح کتایون هم خوشحال تر می شه. بعد برگه های رضایت رو گرفتن و پر کردن و بعد از آرزو کردن برای سلامتی مانیا رفتن.
تو دلم گفتم: چقدر این دنیا پیچیده است گاهی اینقدر کثیف می شه که به اسم خدا و دین هزار تا کثافت کاری می کنن و تازه ادعای مومن بودن دارن یکی هم هست همینقدر صاف و بی ریا و بی ادعا حتی حاضر می شه برای خوب شدن حال یه آدم دیگه که قاتل بچه تحصیل کرده و با کمالاتشه، بدون هیچ چشم داشتی از خون دخترش بگذره و برای سلامتی قاتل بچش دعا هم یکنه. تو همین فکرا بودم که با لمس دست فائزه به خودم اومدم. صورتش غرق اشک بود. لبخند زدم و گفتم: خیالت راحت بقیش با خودم. همه چی درست می شه. نمی دونست از خوشحالی چکار کنه، گفت: کاش می تونستم بغلت کنم و سر تا پات رو ببوسم. گفتم: بذار برای یه جای مناسب …
ادامه دارد …
نویسنده: #مبهم

8 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2024-05-26 04:28:30 +0330 +0330

عالیه منتظر ادامه هستیم

0 ❤️

2024-05-26 05:49:32 +0330 +0330

مثل همیشه عالی

0 ❤️

2024-05-26 10:02:44 +0330 +0330

🌹🙏🌹🙏🌹

0 ❤️






تاپیک‌های تازه


‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «