داستانهاي كوتاه و بسيار آموزنده (حتما بخونين)

1392/11/23

با سلام
يه سري داستانها و مطالب كوتاه متفرقه داشتم كه از سايتهاي مختلف به مرور جمع كردم و الان هوس كردم ه تعداديشو بذارم اينجا و توصيه ميكنم حتما بخونين چون احتمالا بتونين از توشون مطالب به درد بخوري در بيارين. در ضمن كسي هم اگه تو آرشيوش مطلب به درد بخوري داره ممنون ميشم اينجا بذاره تا بقيه هم استفاده كنن

98529 👀
2 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2014-04-06 17:40:11 +0430 +0430

جنگ جهانی اول مثل بیماری وحشتناکی ، تمام دنیا رو گرفته بود. یکی از سربازان به محض این که دید دوست تمام دوران زندگی اش در باتلاق افتاده و در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است از مافوقش اجازه خواست تا برای نجات دوستش برود و او را از باتلاق خارج کند.
مافوق به سرباز گفت : اگر بخواهی می توانی بروی ، اما هیچ فکر کردی این کار ارزشش را دارد یا نه ؟
دوستت احتمالا مرده و ممکن است تو حتی زندگی خودت را هم به خطر بیندازی

حرف های مافوق اثری نداشت و …

سرباز به نجات دوستش رفت. به شکل معجزه آسایی توانست به دوستش برسد، او را روی شانه هایش کشید و به پادگان رساند

افسر مافوق به سراغ آن ها رفت، سربازی را که در باتلاق افتاده بود معاینه کرد و با مهربانی و دلسوزی به دوستش نگاه کرد و گفت :من به تو گفتم ممکنه که ارزشش را نداشته باشه، دوستت مرده! خود تو هم زخم های عمیق و مرگباری برداشتی

سرباز در جواب گفت: قربان ارزشش را داشت

منظورت چیه که ارزشش را داشت!؟ می شه بگی؟

سرباز جواب داد: بله قربان، ارزشش را داشت، چون زمانی که به او رسیدم هنوز زنده بود، من از شنیدن چیزی که او گفت احساس رضایت قلبی می کنم.

اون گفت: " جیم … من می دونستم که تو به کمک من می آیی

0 ❤️

2014-04-06 18:51:49 +0430 +0430

[quote=bahram_hot20]روزی، در مجلس ختمی، مرد متین و موقری که در کنارم نشسته بود و قطره اشکی هم در چشم داشت، آهسته به من گفت: آیا آن مرحوم را از نزدیک می شناختید؟

گفتم: خیر قربان! خویشِ دور بنده بوده و به اصرار خانواده آمده ام، تا متقابلا، در روز ختم من، خویشان خویش، به اصرار خانواده بیایند.
حرفم را نشنید، چرا که می خواست حرفش را بزند. پس گفت: بله… خدا رحمتش کند! چه خوب آمد و چه خوب رفت. آزارش به یک مورچه هم نرسید. زخمی هم به هیچکس نزد. حرف تندی هم به هیچکس نگفت. اسباب رنجش خاطر هیچکس را فراهم نیاورد. هیچکس از او هیچ گله و شکایتی نداشت. دوست و دشمن از او راضی بودند و به او احترام می گذاشتند… حقیقتا چه خوب آمد و چه خوب رفت…

گفتم: این، به راستی که بیشرمانه زیستن است و بیشرمانه مردن.
با این صفات خالی از صفت که جنابعالی برای ایشان بر شمردید، نمی آمد و نمی رفت خیلی آسوده تر بود، چرا که هفتاد سال به ناحق و به حرام، نان کسانی را خورد که به خاطر حقیقت می جنگند و زخم می زنند و می سوزانند و می سوزند و می رنجانند و رنج می کشند… و این بیچاره ها که با دشمن، دشمنی می کنند و با دوست دوستی، دائما گرسنه اند و تشنه، چرا که آب و نان شان را همین کسانی خورده اند و می خورند که زندگی را “بیشرمانه مردن” تعریف می کنند.

آخر آدمی که در طول هفتاد سال عمر، آزارش به یک مدیر کلّ دزد منحرف، به آدم بدکار هرزه، به یک چاقو کش باج بگیر محله هم نرسیده، چه جور جانوری است؟ آدمی که در طول هفتاد سال، حتی یک شکنجه گر را از خود نرنجانده و توی گوش یک خبرچین خودفروش نزده است، با چنگ و دندان به جنگ یک رباخوار کلاه بردار نرفته، پسِ گردن یک گران فروش متقلب نزده، و تفی بزرگ به صورت یک سیاستمدار خودباخته ی وابسته به اجنبی نینداخته، با کدام تعریفِ آدمیت و انسانیت تطبیق می کندو به چه درد این دنیا می خورد؟
آقا ی محترم!ما نیامده ایم که بود و نبودمان هیچ تاثیری بر جامعه بر تاریخ، بر زندگی و بر آینده نداشته باشد. ما آمده ایم که با دشمنان آزادی دشمنی کنیم و برنجانیم شان، و همدوش مردان با ایمان تفنگ برداریم و سنگر بسازیم، و همپای آدمهای عاشق، به خاطر اصالت و صداقت عشق بجنگیم.

ما آمده ایم که با حضورمان، جهان را دگرگون کنیم، نیامده ایم تا پس از مرگمان بگویند: از کرم خاکی هم بی آزارتر بود و از گاو مظلومتر، ما باید وجودمان و نفس کشیدنمان، و راه رفتنمان، و نگاه کردنمان،و لبخند زدنمان هم مانند تیغ به چشم و گلوی بدکاران و ستمگران برود…

ما نیامده ایم فقط به خاطر آنکه همچون گوسفندی زندگی کرده باشیم که پس از مرگمان، گرگ و چوپان و سگ گله، هر سه ستایشمان کنند…

گمان می کنم که آن آقا خیلی وقت بود که از کنارم رفته بود، و شاید من هم، فقط در دل خویش سخن می گفتم تا مبادا یکی از خویشاوندان خوب را چنان برنجانم که در مجلس ختمم حضور به هم نرساند

(ناشناس)[/quote]

اين داستانت ايول داشت
متأسفانه اين داستان، جريان زندگي ما ايرانيهاست!

0 ❤️

2014-04-07 09:15:19 +0430 +0430

[quote=milad3316]شامپوت چیه؟عوضش کن
خو کیرم تو کونت اینجا سایت سکسیه یا داستان های فردوسیو زن جندش؟[/quote]
تاحالا بکسی بی ادبی نکرده بودم بصاحب تاپیک ک زحمت کشیده بی احترامی کردی جوابتو داد.پس فطرت چرا بنماد یکشور توهین میکنی اشغال عوضی

0 ❤️

2014-04-07 10:02:02 +0430 +0430

ترومن، دقیقا یه طرز فکر ایرانیه

سهند، ممنون از داستان قشنگت. کم پیدا بودی اخیرا، دیگه داشتیم نگرانت میشدیم اخوی

0 ❤️

2014-04-07 10:07:34 +0430 +0430

[quote=Aade][quote=milad3316]شامپوت چیه؟عوضش کن
خو کیرم تو کونت اینجا سایت سکسیه یا داستان های فردوسیو زن جندش؟[/quote]
تاحالا بکسی بی ادبی نکرده بودم بصاحب تاپیک ک زحمت کشیده بی احترامی کردی جوابتو داد.پس فطرت چرا بنماد یکشور توهین میکنی اشغال عوضی[/quote]

ملتی که تاریخ خود را نداند بدبخت است.
تیره بخت تر از آن ملتی است که علاقه مند به دانستن تاریخ خود نباشد.
شوربخت تر از همه ملتی است که تاریخ خود را به ریشخند و تمسخر بگیرد.

0 ❤️

2014-04-07 10:38:30 +0430 +0430

[quote=bahram_hot20]در فولكلور آلمان ، قصه اي هست كه این چنین بیان می شود :

مردي صبح از خواب بيدار شد و ديد تبرش ناپديد شده . شك كرد كه همسايه اش آن را دزديده باشد ، براي همين ، تمام روز اور ا زير نظرگرفت.

متوجه شد كه همسايه اش در دزدي مهارت دارد ، مثل يك دزد راه مي رود ، مثل دزدي كه مي خواهد چيزي را پنهان كند ، پچ پچ مي كند ،آن قدر از شكش مطمئن شد كه تصميم گرفت به خانه برگردد ، لباسش را عوض كند ، نزد قاضي برود و شكايت كند .

اما همين كه وارد خانه شد ، تبرش را پيدا كرد . زنش آن را جابه جا كرده بود. مرد از خانه بيرون رفت و دوباره همسايه اش را زير نظر گرفت و دريافت كه او مثل يك آدم شريف راه مي رود ، حرف مي زند ، و رفتار مي كند .[/quote]
و این یعنی اینکه نگاه انسان است که دنیایش را می سازد چه خوب و چه بد
عالی بود

0 ❤️

2014-04-07 10:49:37 +0430 +0430

[quote=bahram_hot20]دو راهب از دهکده ای به سوی دهکده ای دیگر می رفتند.

در میان راه به دختر جوان و زیبایی بر میخورند که کنار رودخانه نشسته بود و گریه می کرد. یکی از راهب ها به سوی دختر رفت و از او پرسید: خواهرم! برای چه گریه میکنی؟

دختر پاسخ داد : آیا خانه ای که آنسوی رود خانه است را میبینید ، من امروز صبح به این طرف رودخانه آمدم و در عبور از آن دچار هیچ مشکلی نشدم ، اما حالا آب رودخانه بالا آمده و من نمی توانم بر
گردم.

راهب رو به دختر کرد و گفت: این که مسأله ای نیست.

سپس دختر را در بازوان گرفته و به آن سوی رودخانه میبرد و بر میگردد.

راهبان به راه خویش ادامه میدهند.

پس از گذشت چند ساعت ، دوست راهب از او میپرسد: برادر! ما عهد کردیم که هرگز به زنی نزدیک نشویم. آنچه که تو انجام دادی گناه وحشتناکی بود. آیا با دست زدن به یک زن دچار احساس لذت نشدی؟

راهب دیگر جواب میدهد: من او را چند ساعت پیش همانجا رها کردم ، اما تو هنوز او را با خود حمل میکنی ! اینطور نیست؟[/quote]

فوق العاده بود

0 ❤️

2014-04-07 10:53:36 +0430 +0430

[quote=bahram_hot20]در معبدی گربه ای وجود داشت
که هنگام نيايش راهب ها ، مزاحم تمرکز آن ها می شد .
بنا بر این استاد بزرگ دستور داد هر وقت زمان نيايش می رسد یک نفر گربه را گرفته
و به ته باغ ببرد و به درختی ببندد .
این روال سال ها ادامه پیداکرد و یکی از اصول کار آن مذهب شد .

سال ها بعد استاد بزرگ در گذشت .
گربه هم مرد .
راهبان آن معبد گربه ای خریدند و به معبد آوردند تا هنگام نيايش او را به درخت ببندند تا اصول نيايش را درست به جای آورده باشند.

…و سالها بعد استاد بزرگ دیگری رساله ای نوشت در باره ی اهمیت بستن گربه به درخت هنگام نيايش.
(اينو فكر كنم بايد يه مقدار عميقتر بهش فكر كرد)[/quote]

این دقیقا همون چیزیه که خیلی خرافات رو به اسم مذهب یا سنت به زندگی آدما آورده

0 ❤️

2014-04-07 12:49:17 +0430 +0430

مرسی فشفشه عزیز
پستهات باعث شد یه چیز جالبی متوجه شم، شاید در مورد همه صادق نباشه ولی حداقل در مورد شما صادق هست که با دقت تو داستانهایی که انتخاب کردی تا حدود زیادی میشه طرز فکرت رو شناخت.
البته اینم بگم که دیدگاهت برام کاملا قابل احترامه

0 ❤️

2014-04-07 13:31:01 +0430 +0430

یکی از غذاخوری های بین راه بر سر در ورودی با خط درشت نوشته بود:

شما در این مکان غذا میل بفرمایید، ما پول آن را از نوه شما دریافت خواهیم کرد.

راننده ای با خواندن این تابلو اتومبیلش را فوراً پارک کرد و وارد شد و ناهار مفصلی سفارش داد و نوش جان کرد.

بعد از خوردن غذا سرش را پایین انداخت که بیرون برود، ولی دید…

که خدمتگزار با صورتحسابی بلند بالا جلویش سبز شده است.

با تعجب گفت: مگر شما ننوشته اید که پول غذا را از نوه من خواهید گرفت؟!

خدمتگزار با لبخند جواب داد: چرا قربان، ما پول غذای امروز شما را از نوه تان خواهیم گرفت،

ولی این صورتحساب مال مرحوم پدربزرگ شماست

0 ❤️

2014-04-07 17:32:44 +0430 +0430

با یکی از دوستانم وارد قهوه خانه ای کوچک شدیم و سفارش‌ دادیم.به سمت میزمان می رفتیم که دو نفر دیگر وارد قهوه‌خانه شدند و سفارش دادند: پنج تا قهوه لطفا… دوتا برای ما و سه تا هم قهوه مبادا!

سفارش شان را حساب کردند و دوتا قهوه شان را برداشتند و رفتند. از دوستم پرسیدم: ماجرای این قهوه های مبادا چی بود؟
دوستم گفت: اگه کمی صبر کنی به زودی تا چند لحظه دیگه حقیقت رو می فهمی.

آدم‌های دیگری وارد کافه شدند… دو تا دختر آمدند، نفری یک قهوه سفارش دادند، پرداخت کردند و رفتند. سفارش بعدی هفت تا قهوه بود از طرف سه تا وکیل، سه تا قهوه برای خودشان و چهارتا قهوه مبادا. همان طور که به ماجرای قهوه های مبادا فکر می کردم و از هوای آفتابی و منظره ی زیبای میدان روبروی کافه لذت می بردم، مردی با لباس‌های مندرس وارد کافه شد که بیشتر به گداها شباهت داشت. با مهربانی از قهوه‌چی پرسید: قهوه‌ مبادا دارید؟

گفت : دیدی ؛ خیلی ساده‌ است، مردم به جای کسانی که نمی‌ توانند پول قهوه و نوشیدنی گرم بدهند، به حساب خودشان قهوه مبادا می خرند. سنت قهوه‌ی مبادا از شهرناپل ایتالیا شروع شد و کم‌کم به همه‌جای جهان سرایت کرد. بعضی‌ جاها شما نه تنها می‌توانید نوشیدنی گرم به جای کسی بخرید، بلکه می‌توانید پرداخت پول یک ساندویچ یا یک وعده غذای کامل را نیز تقبل کنید.

0 ❤️

2014-04-07 17:35:23 +0430 +0430

یک انسان شناس به تعدادی از بچه های آفریقایی یک بازی را پیشنهاد کرد:

او سبدی از میوه را در نزدیکی یک درخت گذاشت و گفت هر کسی که زودتر به آن برسد آن میوه های خوشمزه را برنده می شود.

هنگامی که او فرمان دویدن را داد ، تمامی بچه ها دستان یکدیگر را گرفتند و با یکدیگر دویده و در کنار درخت، خوشحال نشستند.

هنگامی که انسان شناس از این رفتار آنها پرسید درحالیکه یک نفر می توانست به تنهایی همه میوه ها را برنده شود.

آنها گفتند: آبونتو(UBUNTU) ، چگونه یکی از ما میتونه خوشحال باشه در حالیکه دیگران ناراحت اند.

0 ❤️

2014-04-07 17:47:16 +0430 +0430

فروشنده ی دوره گرد " نوشته قاب شده ای " را به پیرمردی نشان داد و گفت : هر که نام "آدم و حوا " را بر دیوار خانه اش آویزان کند، شیطان به آن خانه وارد نمی شود.

پیرمرد درحالی که از او دور میشد گفت : شیطان در بهشت نزد آدم و حوا رفت و آنها را فریب داد ، چطور ممکن است که در خانه ما از اسم آنها بترسد و وارد نشود !

0 ❤️

2014-04-07 17:51:01 +0430 +0430

تاپیک جالبیه بهرام جان/ ادامه بده
لذت بردم

0 ❤️

2014-04-07 17:56:22 +0430 +0430

مرسی بابت نظرت/ دقیقا همینطوره/ اگه دقت کنیم توی اون جوامع انقد نیازمند وجود نداره/ مث کشور ما نیست که توش بخاطر نداری همه جور خلافی انجام بشه/ از دزدی گرفته تا تن فروشی و گاهی فروش کلیه!!!

0 ❤️

2014-04-07 19:07:19 +0430 +0430

[quote=بانوی سرکش]یک انسان شناس به تعدادی از بچه های آفریقایی یک بازی را پیشنهاد کرد:

او سبدی از میوه را در نزدیکی یک درخت گذاشت و گفت هر کسی که زودتر به آن برسد آن میوه های خوشمزه را برنده می شود.

هنگامی که او فرمان دویدن را داد ، تمامی بچه ها دستان یکدیگر را گرفتند و با یکدیگر دویده و در کنار درخت، خوشحال نشستند.

هنگامی که انسان شناس از این رفتار آنها پرسید درحالیکه یک نفر می توانست به تنهایی همه میوه ها را برنده شود.

آنها گفتند: آبونتو(UBUNTU) ، چگونه یکی از ما میتونه خوشحال باشه در حالیکه دیگران ناراحت اند.[/quote]

هر کی یه سلیقه ای داره ولی از نظر من این داستان فوق العاده و آموزنده بود. همچین فرهنگی تو هر جامعه ای همه گیر بشه به نظر من میشن خوشبختترین ملت دنیا

0 ❤️

2014-04-07 19:10:59 +0430 +0430

[quote=باران احساس]تاپیک جالبیه بهرام جان/ ادامه بده
لذت بردم[/quote]

ممنون
نظر لطفتونه و تاپیک هم متعلق به خودتون و بقیه بچه هاست.
هر کدوم از بچه های سایت داستان آموزنده ای داشته باشن و اینجا بذارن دستشونم میبوسم

0 ❤️

2014-04-08 01:05:48 +0430 +0430

وقتی شما به شهر نیویورک سفر کنید، جالب ترین بخش سفر شما هنگامی است که پس از خروج از هواپیما و فرودگاه، قصد گرفتن یک تاکسی را داشته باشید. اگر یک تاکسی برای ورود به شهر و رسیدن به مقصد بیابید شانس به شما روی آورده است. اگر راننده ی تاکسی شهر را بشناسد و از نشانی شما سر در آورد با اقبال دیگری روبرو شده اید.

اگر زبان راننده را بدانيد و بتوانيد با او سخن بگوييد بخت يارتان است و اگر راننده عصباني نباشد، با حسن اتفاق ديگري مواجه هستيد. خلاصه براي رسيدن به مقصد بايد از موانع متعددي بگذريد.
هاروي مك كي مي گويد: روزي پس از خروج از هواپيما، در محوطه اي به انتظار تاكسي ايستاده بودم كه ناگهان راننده اي با پيراهن سفيد و تميز و پاپيون سياه از اتومبيلش بيرون پريد، خود را به من رساند و پس از سلام و معرفي خود گفت: لطفا چمدان خود را در صندوق عقب بگذاريد.
سپس كارت كوچكي را به من داد و گفت: لطفا به عبارتي كه رسالت مرا تعريف مي كند توجه كنيد.
بر روي كارت نوشته شده بود: در كوتاه ترين مدت، با كمترين هزينه، مطمئن ترين راه ممكن و در محيطي دوستانه شما را به مقصد مي رسانم.
من چنان شگفت زده شدم كه گفتم نكند هواپيما به جاي نيويورك در كره اي ديگر فرود آمده است. راننده در را گشود و من سوار اتومبيل بسيار آراسته اي شدم. پس از آنكه راننده پشت فرمان قرار گرفت، رو به من كرد و گفت: پيش از حركت، قهوه ميل داريد؟ در اينجا يك فلاسك قهوه معمولي و فلاسك ديگري از قهوه مخصوص براي كسانيكه رژيم تغذيه دارند، هست.
گفتم: خير، قهوه ميل ندارم، اما با نوشابه موافقم.
راننده پرسيد: در يخدان هم نوشابه دارم و هم آب ميوه.
سپس با دادن يك بطري نوشابه، حركت كرد و گفت: اگر ميل به مطالعه داريد مجلات تايم، ورزش و تصوير و آمريكاي امروز در اختيار شما است.
آنگاه، بار ديگر كارت كوچك ديگري در اختيارم گذاشت و گفت: اين فهرست ايستگاههاي راديويي است كه مي توانيد از آنها استفاده كنيد. ضمنا من مي توانم درباره بناهاي ديدني و تاريخي و اخبار محلي شهر نيويورك اطلاعاتي به شما بدهم و اگر تمايلي نداشته باشيد مي توانم سكوت كنم. در هر صورت من در خدمت شما هستم.
از او پرسيدم: چند سال است كه به اين شيوه كار مي كنيد؟
پاسخ داد: دو سال.
پرسيدم: چند سال است كه به اين كار مشغوليد؟
جواب داد: هفت سال.
پرسيدم: پنج سال اول را چگونه كار مي كردي؟
گفت: از همه چيز و همه كس،از اتوبوسها و تاكسي هاي زيادي كه هميشه راه را بند مي آورند، و از دستمزدي كه نويد زندگي بهتري را به همراه نداشت مي ناليدم. روزي در اتومبيلم نشسته بودم و به راديو گوش مي دادم كه وين داير شروع به سخنراني كرد. مضمون حرفش اين بود كه مانند مرغابيها كه مدام واك واك مي كنند، غرغر نكنيد، به خود آييد و چون عقابها اوج گيريد. پس از شنيدن آن گفتار راديويي، به پيرامون خود نگريستم و صحنه هايي را ديدم كه تا آن زمان گويي چشمانم را بر آنها بسته بودم. تاكسيهاي كثيفي كه رانندگانش مدام غرولند مي كردند، هيچگاه شاد و سرخوش نبودند و با مسافرانشان برخورد مناسبي نداشتند. سخنان وين داير، بر من چنان تاثيري گذاشت كه تصميم گرفتم تجديد نظري كلي در ديدگاهها و باورهايم به وجود آورم.
پرسيدم: چه تفاوتي در زندگي تو حاصل شد؟
گفت: سال اول، درآمدم دوبرابر شد و سال گذشته به چهار برابر رسيد. نكته اي كه مرا به تعجب واداشت اين بود كه در يكي دو سال گذشته، اين داستان را حداقل با سي راننده تاكسي در ميان گذاشتم اما فقط دو نفر از آنها به شنيدن آن رغبت نشان دادند و از آن استقبال كردند. بقيه چون مرغابيها، به انواع و اقسام عذر و بهانه ها متوسل شدند و به نحوي خود را متقاعد كردند كه چنين شيوه اي را نمي توانند برگزينند.
شما، در زندگي خود از اختيار كامل برخورداريد و به همين دليل نمي توانيد گناه نابسامانيهاي خود را به گردن اين و آن بيندازيد. پس بهتر است برخيزيد، به عرصه پر تلاش زندگي وارد شويد و مرزهاي موفقيت را يكي پس از ديگري بگشاييد.
دنيا مانند پژواك اعمال و خواستهاي ماست.
اگر به جهان بگويي: سهم منو بده…
دنيا مانند پژواكي كه از كوه برمي گردد، به تو خواهد گفت: سهم منو بده… و تو در كشمكش با دنيا دچار جنگ اعصاب مي شوي.
اما اگر به دنيا بگويي: چه خدمتي برايتان انجام دهم؟، دنيا هم به تو خواهد گفت: چه خدمتي برايتان انجام دهم؟

0 ❤️

2014-04-08 02:18:31 +0430 +0430

دوست عزیز داستانای اموزنده ی هست این راننده تاکسیه خیلی اموزنده تر بود حض کردم میخام یمدت طبق گفته داستان زندگی کنم

0 ❤️

2014-04-08 02:51:21 +0430 +0430

پسری وارد داروخانه شد،کارتن جوش شیرین رابسمت تلفن هل داد.برروی کارتن رفت تادستش بدکمه های تلفن برسد وشروع کردبه گرفتن شماره ای هفت رقمی.
مسئول داروخانه متوجه پسربود وبه مکالماتش گوش داد.
پسرک پرسید،خانم،می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن هارابمن بسپارید؟
زن پاسخ داد،کسی هست ک این کاررا برایم انجام میدهد.پسرک گفت:خانم، من این کاررابانصف قیمتی ک او میگیرد انجام خواهم داد.
زن درجوابش گفت ک از کاراین فردکاملآ راضی است.
پسرک بیشتر اصرار کردوپیشنهاد داد
خانم،من پیاده رو وجدول جلوی خانه رابرایتان جارو میکنم،دراین صورت شما دریکشنبه زیباترین چمن رادرکل شهر خواهیدداشت.مجددا زن پاسخش منفی بود
پسرک درحالی ک لبخندی برلب داشت گوشی راگذاشت.
مسئول داروخانه ک به صحبت های او گوش داده بود بسمتش رفت وگفت؛
پسر ازرفتارت خوشم میاد.بخاطر اینکه روحیه خاص وخوبی داری دوست دارم کاری بهت بدم،پسرجوان جواب داد،نه ممنون،من فقط داشتم عملکردم رو می سنجیدم ،من همون کسی هستم ک برای این خانوم کار میکنه.

0 ❤️

2014-04-08 02:58:01 +0430 +0430

[quote=aeh]میدونی چیه ؟ نمیدونم چیه !
اما تاپیکت مطالب خیلی عالی و زیبایی داره
اگه به نمره باشه من معلم خوبی نیستم
اگه به تعریف کردن باشه کلا از تمجید و تعریف خوشم نمیاد
ادامه بده چون داستانهات اکثرا حاوی مطالب زیبایی برای یادگیری هستن
هررررری مرخصی[/quote]

ممنون بابت پستت.
صداقت کلامت بهترین هدیه بود که میتونستی بدی

0 ❤️

2014-04-08 03:22:27 +0430 +0430

[quote=Aade]دوست عزیز داستانای اموزنده ی هست این راننده تاکسیه خیلی اموزنده تر بود حض کردم میخام یمدت طبق گفته داستان زندگی کنم[/quote]

خوشحالم از اینکه میبینم میگی آموزنده بوده.
امیدوارم که تاثیر مثبتی هم تو زندگیت داشته باشه

0 ❤️

2014-04-08 16:46:31 +0430 +0430

معلم شاگرد را صدا زد تا انشایش را درباره علم بهتر است یا ثروت بخواند.پسر با صدایی لرزان گفت:ننوشتیم آقا…!پس از تنبیه شدن با خط کش چوبی او در گوشه کلاس ایستاده بود و در حالی که دست های قرمز و بادکرده اش را به هم می مالید زیر لب می گفت:آری!ثروت بهتر است چون می توانستم دفتر بخرم و بنویسم!!!

0 ❤️

2014-04-08 17:07:21 +0430 +0430

زنی مشغول درست کردن تخم مرغ برای صبحانه بود.

ناگهان شوهرش سراسیمه وارد آشپزخانه شد و داد زد :

مواظب باش ، مواظب باش ، یه کم بیشتر کره توش

بریز….

وای خدای من ، خیلی زیاد درست کردی … حالا برش

گردون … زود باش

باید بیشتر کره بریزی … وای خدای من از کجا باید کره

بیشتر بیاریم ؟؟ دارن می‌سوزن مواظب باش ، گفتم مواظب

باش ! هیچ وقت موقع غذا پختن به حرفهای من گوش

نمی‌کنی … هیچ وقت!! برشون گردون ! زود باش !

دیوونه شدی ؟؟؟؟ عقلتو از دست دادی ؟؟؟ یادت رفته

بهشون نمک بزنی … نمک بزن … نمک …

زن به او زل زده و ناگهان گفت : خدای بزرگ چه اتفاقی

برات افتاده ؟! فکر می‌کنی من بلد نیستم یه تخم مرغ ساده

درست کنم؟

شوهر به آرامی گفت : فقط می‌خواستم بدونی وقتی دارم

رانندگی می‌کنم، چه بلائی سر من میاری.

0 ❤️

2014-04-08 18:00:36 +0430 +0430

اين داستان دو دلداده جوان به نام های دللا Della و جيم Jim است که هر چند بی چيز و فقير بودند، اما همديگر را ديوانه وار دوست داشتند.

دللا با رسيدن عيد کريسمس به فکر خريد هديه ای برای همسرش جيم می افتد. او خيلی وقت پيش در نظر داشت برای ساعت همسرش يک زنجير زيبا بخرد چرا که جيم آن ساعت را خيلی خيلی دوست داشت. با وجود اين ، شب عيد فکری به ذهن دللا خطور می کند . او تصميم مي گيرد موهای زيبايش را بفروشد و برای جيم زنجير را بخرد.

دللا شب عيد در حالی به خانه بر می گردد که بسته کادوپيچی شده در دستش بود و محتوای آن هم زنجيری بود که برای ساعت دوست داشتنی جيم خريد بود.به ناگاه نگرانی سراپای وجود دللا را فرا می گيرد. او می دانست که جيم فوق العاده موهای همسرش را دوست دارد و از اين رو نمی دانست عکس العمل جيم چه خواهد بود.

دللا از آخرين پله ها هم بالا می رود و در را که باز می کند، از ديدن شوهرش که در خانه منتظر او بود تعجب می کند. بسته کادوئی هم در دست جيم بود که معلوم بود هديه شب عيد او برای همسرش است.

موقعی که دللا روسری خود را از سر بر می دارد، جيم متوجه موهای کوتاه او می شود و اشک در چشمانش حلقه می زند اما هيچ حرفی نمی زند و در حالی که بغض گلويش را می بلعدهديه خود را به طرف دللا دراز می کند.

موقعی که دللا کادو را باز می کند نمی تواند آنچه را که می بيند باور کند چرا که داخل بسته يک جفت شانه زيبای نقره نشان بود که برای موهای بلند زيبای او خريده بود.

حال نوبت جيم بود، وقتی جيم کادوی خود را باز می کند در عين ناباوری می بيند که دللا برای ساعتی که او بسيار دوست داشت يک زنجير زيبا خريده است و برای همين موضوع هم موهای خود را فروخته است اما متاسفانه جيم برای خريد شانه ها، ساعت خود را گرو گذاشته بود.

0 ❤️

2014-04-09 01:41:46 +0430 +0430

سلام
ممنون بابت داستانهای زیبایی که میذاری.
من همیشه تو خوب تشکر کردن آدم بی استعدادی بودم.
لطفا شما تاپیک رو مال خودتون بدونین و ادامه بدین.
ممنون

0 ❤️

2014-04-09 01:44:17 +0430 +0430

عنوان این داستان “هدیه سال نو” هست که توی کتاب های درسی داشتیم. من چقد دوست داشتم این داستان رو. یادش بخیر

0 ❤️

2014-04-09 05:10:34 +0430 +0430

نیازی به تشکر نیست دوست خوبم/ ممنون از شما بابت ایجاد این تاپیک/

0 ❤️

2014-04-09 05:16:16 +0430 +0430

حکايات و روايات و احاديت ائمه اطهار به چشم نديدم.ازآنان برايمان نقل کن

0 ❤️

2014-04-09 05:48:28 +0430 +0430

مرسی جالب بود داستانها

0 ❤️

2014-04-09 13:33:12 +0430 +0430

سالها پیش زمانی که به عنوان یک داوطلب در بیمارستانی مشغول کار بودم با دختری بیمار به نام “لیزا” اشنا شدم که از بیماری نادری رنج میبرد…ظاهرا تنها شانس بهبود او گرفتن خون از برادر 7 ساله اش بود…

چرا که ان پسر نیز قبلا به همین بیماری مبتلا بوده و به طرز معجزه آسایی نجات یافته بود…

پزشک معالج وضعیت بیماری “لیزا” را برای برادر هفت ساله او توضیح داد و سپس از آن پسرک پرسید:آیا برای بهبود خواهرت حاضری به او خون اهدا کنی؟

پسرک کوچولو اندکی مکث کرد و از دکتر پرسید:اگه این کارو بکنم خواهرم زنده میمونه؟

دکتر جواب داد بله و پسرک نفس عمیقی کشید و قبول کرد.

او را در کنار تخت خواهرش خواباندند و دستگاه انتقال خون را به بدنش وصل کردند.پسرک به خواهرش نگاه میکرد و لبخند میزد و در حالی که خون از بدنش خارج میشد به دکتر گفت:

آیا من به بهشت میرم؟؟!!!..

پسرک با شجاعت خود را آماده مرگ کرده بود.چون فکر میکرد که قرار است تمام خونش را به خواهرش بدهد!!!

0 ❤️









‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «