داستان های فتیش(داستان هایی که هیج وقت توی شهوانی قرار نمیگیرد)+داستان جدید زهره در مراسم عروسی ص3

1391/05/09

سلام دوستان من این تاپیک روزدم که داستان های فتیش سیاه رو بذارم شاید با خوندنش شکه بشید ولی جالبه برای شروع یک داستان مذارم استقبال شد ادامه میدم
باتشکر از مینا

172316 👀
3 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2012-07-30 06:33:12 +0430 +0430

دوستان یک کم طولانیه ببخشید مطمعن باشید که تو داستان های سکسی انقلاب میشه :دی بریم سراغ داستان

مقدمه

من مریم هستم. زنی حدوداً چهل ساله، که برای بیش از پانزده سال در یکی از مؤسسات بزرگ تأمین گوشت کار می‌کنم. کار من در آن‌جا، ذبح برده‌هایی است که مناسب کشتار تشخیص داده می‌شوند. همان‌طور که انتظار می‌رود، دوستان و آشناهای من برای ذبح‌های خانگی خود، به من مراجعه می‌کنند اگر بخواهند کسی را برای این‌جور کارها معرفی کنند، نام مرا می‌برند.
کار در خانه‌های مردم، از چند جهت با کار در مؤسسه تفاوت دارد. اوّل آن که در مؤسسه، با موجوداتی سروکار داریم که برای گوشت بودن به دنیا آمده‌اند. اگرچه ظاهری شبیه دخترهای معمولی دارند، امّا از بدو تولدشان هرگز به عنوان یک انسان با آن‌ها رفتار نشده و برای همین هم وقتی برای کشتار به صف می‌شوند، هیچ ترس و اضطرابی در آن‌ها به چشم نمی‌خورد. در حالی که در ذبح‌های خانگی، اغلب از دخترها و زن‌های معمولی استفاده می‌شود که تا چند وقتی پیش از داوطلب شدن، برای خودشان کسی بوده‌اند و کار با آن‌ها، تکنیک‌های خاص خودش را دارد.
دومین اختلاف، به سن آن‌ها برمی‌گردد. در حالی که قانون اجازه‌ی ذبح‌های زیر پانزده سال را برای دخترهای آزاد نمی‌دهد، برده‌های پرورشی حداکثر هشت یا نه سال سن دارند و اغلب بیش‌تر از شش ساله نیستند و با پرورش‌های خاص ژنتیکی، بدن‌هایی نسبتاً رسیده و البته بسیار ریزه پیدا می‌کنند. طبیعتاً کیفیت گوشت آن‌ها هم به خوبی دخترهای طبیعی نیست.
امّا مهم‌ترین اختلاف این‌جاست که برای کار در مؤسسه، باید قوانین مؤسسه را رعایت کرد. در حالی که در ذبح‌های خانگی، قوانین چندانی حاکم نیست و دست من برای اعمال ایده‌های شخصی خودم، بازتر است. قوانینی که در ذبح‌های خانگی باید رعایت شوند، اکثراً به سن و سال دخترها، لزوم ثبت رسمی و قانونی پیش از ذبح، و پرهیز از ایجاد درد بی‌مورد برمی‌گردند و در سایر جزئیات دخالتی نمی‌کنند.
این تفاوت‌هایی که عرض کردم، در کنار این واقعیت که بالأخره شغل نیمه‌وقت با شغل رسمی زمین تا آسمان فرق می‌کند، باعث شده‌اند که دید دیگری نسبت به این شغل دوم خودم داشته باشم و دوست داشته باشم بعضی از خاطرات خودم را ثبت کنم.

ماجرای عاطفه و نیت خیرش

عاطفه هرگز نگفت که شماره‌ی تلفن من را از کجا آورده بود و بعداً هم هیچ‌کدام از آشناهایم، نشانی از او نداد و از سرگذشتش چیزی نپرسید.
ماجرا از آن‌جا شروع شد که یک روز صبح تلفنم زنگ زد و دختری که خودش را عاطفه معرفی می‌کرد، از من آدرس محل کار یا خانه‌ام را خواست تا مرا ببیند و فقط این‌طور توضیح داد که می‌خواهد خودش را وقف کند.
عصر همان روز، او را به خانه‌ام دعوت کردم. تنهایی آمد و گفت که نیت کرده است قبل از بیست سالگی، خودش را به چاقوی ذبح بسپرد و میل دارد که از او، در راه امور خیریه استفاده شود. ازش خواستم که اگر می‌خواهد مثل بعضی‌های دیگر از این کار لذت جنسی ببرد، بهتر است در یک مهمانی یا مثلاً در جمع خانوادگی ترتیب این مراسم را بدهد. امّا نه‌تنها قبول نکرد، بلکه اصرار داشت که هیچ‌یک از اعضای خانواده و آشناهایش هم نباید از محل ذبح او اطلاعی داشته باشند. برایش توضیح دادم که رضایت خانواده‌اش هم به هر حال، لازم است. امّا او کاغذی جلوی من گذاشت که نشان می‌داد تمام مراحل قانونی را انجام داده است و مجوزهای لازم را گرفته است و کاری جز این که خودش را به من بسپارد نمانده است.
هفده ساله بود و نسبت به هم‌سن‌وسال‌های خودش، دختر ریزه‌ای به حساب می‌آمد. مطمئن بودم که برای دختری به آن سن، حتّی با آن که چهره‌ی دل‌نشینی نداشت، حاضر بودند پول خوبی پرداخت کنند. پیشنهاد کردم او را در یک مهمانی اعیانی بفروشیم و پولش را صرف هر امر خیری که مایل بود کنیم. امّا قبول نکرد و اصرار داشت که حتماً در همان محل خیریه ذبح شود. دختر عصبی‌مزاج و گوشت‌تلخی بود که هرگز خنده‌اش را ندیدم و هر حرفی هم که می‌زد، حرف آخر بود و گوشش به نظر دیگران بدهکار نبود. غیر از یافتن محل خیریه، که این کار را به من سپرده بود، برنامه‌ی همه‌چیز را چیده بود. وقتی خواستم بدنش را ببینم، به‌شدت مخالفت کرد و ناراحت شد و گفت که تا قبل از لحظه‌ی کشتار، لباسش را در نمی‌آورد و حتّی در آن لحظه هم نباید هیچ مردی حضور داشته باشد. از تدارکات و آماده شدن گوشتش پیش از ذبح متنفر بود و حاضر نبود یک کلمه درباره‌ی سرنوشتش بعد از ذبح چیزی بداند و بشنود و تصور کند. وقتی گفتم بهترین وقت ذبح یک دختر، زمان تخمک‌گذاری اوست، آن‌چنان عصبانی شد که نزدیک بود بلند شود و برود.
بنا شد هرچه سریع‌تر جایی را پیدا کنم و بعد با موبایلش تماس بگیرم. امّا پیدا کردن جا هم به این سادگی نبود. اوّلاً که چنین جایی پیدا نمی‌شد که مایل باشند ظرف مدت یکی دو هفته چنان مراسمی برگزار کنند و آن‌ها هم که پیدا می‌شدند، مورد قبول حضرت بانو قرار نمی‌گرفت. قربانی شدن پیش پای عروس و داماد فقیری که هیچ مراسم خاصی نداشتند، قربانی شدن در هیأت‌های مذهبی روستاهای کوچک، دو تا خیریه و یک یتیم‌خانه، همه را رد کرد و دست‌آخر، وقتی من هم حسابی کلافه بودم، با یک مدرسه‌ی کوچک شبانه‌روزی دخترانه در جنوب شهر موافقت کرد و قرار نهایی را برای پنج‌شنبه شب همان هفته گذاشتیم. بهش توصیه کردم که اگر از مقدمات کار خوشش نمی‌آید، بهتر است در این سه چهار روز باقی‌مانده غذاهای جامد نخورد و موی سر و بدنش را تا جایی که می‌تواند کوتاه کند و قبل از عزیمت، یک دستشویی حسابی برود.
عصر پنج‌شنبه، قبل از این که من به خانه برسم، جلوی در خانه‌ی من آمده بود. باز هم تنهای تنها. وقتی رسیدم، داشت در کوچه قدم می‌زد و بالا و پایین می‌رفت. آن‌قدر بی‌قرار بود که اجازه نمی‌داد وسایلم را از خانه بردارم. سر تا پا سیاه پوشیده بود و چادری عربی به سر داشت. بر خلاف دیدار قبلی‌مان، سعی کرده بود لباسی مرتب و شیک بپوشد و بر خلاف عادتش که قوزقوز راه می‌رفت، راست بایستد و قدم بزند.
وقتی به مدرسه رسیدیم، شاگردان و کارکنان مدرسه، منتظر بودند و بساط باربیکیوی مفصلی را در حیاط حاضر می‌کردند. جمعاً حدود شصت نفر بودند و واضح بود که بیش از حد روی گوشت آن دختر ریزه و لاغر حساب کرده بودند. چوبه‌ی داری که قرار بود لاشه‌ی عاطفه را برای شقه شدن از آن آویزان کنیم، علم کرده بودند و حالا داشتند در مورد محل ذبح صحبت می‌کردند. وقتی وارد حیاط شدیم، همه به استقبالمان آمدند و دورمان جمع شدند. عاطفه، بسیار مؤدبانه و با خوش‌رویی (و در عین حال جدی و باز هم بدون اثری از خنده) با هر کس که به سمتش می‌آمد، دست می‌داد و روبوسی می‌کرد. ما را به وسط حیاط، جایی که برای کارها حاضر کرده بودند، بردند.
عاطفه در حالی که همچنان داشت به ابراز احساسات دانش‌آموزها پاسخ می‌داد و به دوربین‌هایی که ازش عکس می‌گرفتند نگاه می‌کرد و سعی می‌کرد از زیر سؤالات کنج‌کاوانه‌ی آن شیطان‌ها فرار کند، در گوشی به من رساند که حاضر نیست آن‌جا ذبح بشود و یک محل خلوت و ساکت و جدی از من خواست. با کلافگی، دستش را گرفتم و به سمت دفتر مدیر بردم. جای به‌دردبخوری نداشتند و ما را به یک گاراژ که جای پارک یک ماشین داشت و با تکه‌های بزرگ برزنت از حیاط اصلی جدا شده بود، راهنمایی کردند. عاطفه به این دلیل که هم از پشت‌بام همسایه‌ها دید داشت و هم سروصدای حیاط می‌آمد، آن‌جا را هم قبول نکرد. دست‌آخر، وقتی حسابی خسته و درمانده شده بودم، یکی از ناظم‌ها حمام بخش خوابگاهی مجموعه‌شان را پیشنهاد کرد که خوش‌بختانه مورد قبول واقع شد.
به اتفاق مدیر و ناظم مدرسه، عاطفه را به آن‌جا بردیم. در طبقه‌ی سوم عمارت، اتاقی بود که یک طرف آن نورگیری با شیشه‌های مات قرار داشت و در دو ضلع دیگر آن فضای حدوداً هشت ـ نه متری، اتاقک‌های یک متری کنار هم قرار داشتند. یکی از اتاقک‌‌ها توالت بود و در آهنی داشت و بقیه، حمام‌ها بودند که یک دوش آب و یک سطل فلزی زنگ‌زده در هر کدام بود و با یک پرده‌ی گل‌گلی پوشیده می‌شد که در آن موقع، همه‌ی پرده‌ها باز بودند. پاشویه‌ی بزرگی زیر پنجره قرار داشت که من اوّل خیال داشتم سر عاطفه را آن‌جا ببرم، امّا به خاطر لبه‌ی بلندش، پشیمان شدم و تصمیم گرفتم این کار را روی چاهک نسبتاً بزرگ کف رختکن انجام بدهم.
کوله‌بارم را لبه‌ی پاشویه گذاشتم و در حالی که مشغول درآوردن روسری و مانتوم می‌شدم تا روپوش و پیشبندم را بپوشم، به عاطفه گفتم:
«خب عاطفه عزیزم… دیگه وقتشه… لباساتو در بیار. هیچ مردی هم این‌جاها نیست. بجنب که دیره.»
امّا عاطفه هیچ تکانی نخورد و چیزی نگفت. همان‌طور بی‌حرکت کنار در ورودی ایستاده و سرش پایین بود و فقط زحمت کشید دستش را به علامت صبر، بالا برد. ترسیدم که باز هم بخواهد اشکال بگیرد. امّا وقتی به صورتش نگاه کردم، دیدم که چشم‌هایش بسته است و زیر لب دارد دعا می‌خواند.
کاردم را درآوردم و در حالی که تیزش می‌کردم، نگاهی به حاضرین انداختم. از کادر مدرسه، مدیر و یکی از معلم‌ها ایستاده بود و سه تا از بچه‌ها هم با هیجان و دهان‌های باز، نگاه می‌کردند.
مناجات عاطفه پنج دقیقه‌ای طول کشید تا بالأخره سرش را بالا آورد و نگاهی به من انداخت. صورت و چشمانش خیس خیس بود. دولا شد و بند کفش‌هایش را باز کرد و با احتیاط بیرون کشید و جوراب‌هایش را داخل آن گذاشت و زیر یکی از جارختی‌ها گذاشت. در حالی که معلوم بود هیجان‌زده است و مدام لب‌هایش را می‌لیسید و گاز می‌گرفت، به اطرافش نگاه کرد. انگار که می‌خواست مطمئن بشود مردی آن اطراف نیست. اوّل چادر، و بعد مقنعه‌اش را درآورد و سر جارختی زد. سرش را با ماشین اصلاح کرده بود و مثل سربازها شده بود. برای من، کافی بود که موهایش زیر دست و پا نباشند، امّا خودش سنگ تمام گذاشته بود. بعد از آن، نوبت مانتویش شد. تمام مدت زیر لب ذکر می‌گفت و می‌لرزید. تیز کردن چاقو را کنار گذاشتم و کنارش ایستادم و در حالی که دکمه‌های پیرهنش را باز می‌کرد، در گوشی دلداری‌اش دادم. شورت و شلوار جینش را با هم از پایش بیرون کشید و برای سوتینش هم خودم کمک کردم.
من هم مثل بقیه، اوّلین بار بود که بدنش را می‌دیدم. لاغر و ظریف بود و یک ذره گوشت اضافی در تمام تن سفیدش نبود و می‌شد استخوان‌های پشتش را شمرد. پستان‌های نورسته‌اش را وقتی دولا می‌شد می‌توانستیم تشخیص بدهیم و بقیه‌ی وقت‌ها، فقط یک جفت خال درشت قهوه‌ای در میان هاله‌ای کاملاً دایره‌ای شکل و منظم، بر سینه‌ی صافش جلب توجه می‌کرد. موهای بدنش را تراشیده بود و هیچ اثری از هیچ مویی در تمام تنش دیده نمی‌شد. در کل، هیکلش نه زنانه بود و نه حتّی دخترانه، و به بچه‌های تازه‌بالغ می‌مانست.
طناب کنفی را از کوله‌بارم بیرون کشیدم و مشغول بستن دست‌هایش شدم. بی صدا و بدون کم‌ترین مقاومتی، در جای خود ایستاده بود و دعا می‌خواند. حالا که لخت بود، می‌شد اضطرابش را بهتر تشخیص داد. نفسش به‌تندی می‌زد و عرق سردی بر تمام تنش نشسته بود.
وقتی کارم تمام شد، به زانو درآمد. نمی‌دانم این هم جزو آداب نیایشش بود، یا فقط از ضعف بود که روی زمین نشسته بود. دستم را روی کتفش گذاشتم و کمی منتظر شدم، تا وقتی که سرش را بالا آورد و با چشمان خیسش، هق‌هق‌کنان سری تکان داد. حالا که دست‌هایش را محکم از پشت بسته بودم، سینه‌اش کمی جلوتر از معمول آمده بود و پستان‌های ناچیزش، به چشم می‌آمد.
با همان شناخت اندکی که ازش پیدا کرده بودم، خوب می‌فهمیدم که ترجیح می‌داد در حیاط‌خلوتی جایی ذبح بشود، تا کف یک حمام. آن‌قدر از خودش حساسیت نشان داده بود که نتوانسته بودم جزئیات مراحل کار را باهاش مرور کنم و حالا به دنبال فرصتی می‌گشتم. دهانم را در گوشش فرو بردم و گفتم:
«می‌خای یه دستشویی بری؟»
فقط نگاهم کرد و سرش را به علامت منفی تکان داد. دوباره گفتم:
«وقتی سرتو ببرم، خودبه‌خود خالی می‌شی. اگه اون‌جوری دوست نداری، الآن برو دستشویی.»
و بعد، کتفش را گرفتم و به سمت توالت بردم و وقتی داخل شد، در را بستم و خودم بیرون آمدم. کمی مهلت دادم و در آن مدت، به سؤالات پرت‌وپلای تماشاچی‌هام جواب می‌دادم. یکی می‌خواست بداند که اگر خودش داوطلب شده، چرا دستش را می‌بندم و یکی دیگر می‌خواست بداند که چرا دارد گریه می‌کند و الخ.
و بعد، در را باز کردم و داخل توالت رفتم و در را پشت سرم بستم. هنوز سر کاسه‌ی توالت نشسته بود. مهلت ندادم اعتراض کند، فوراً نشستم و کتف‌هایش را گرفتم و گفتم:
«از این در که بریم بیرون، جونتو می‌گیرم. حرفی چیزی برای گفتن نداری؟ پیغامی نمی‌خای به مامان بابات برسونی؟»
بغضش را جمع کرد و جواب داد:
«نه خانوم… فقط می‌شه بهم مهلت بدین دعاهامو بخونم؟ زیاد طول نمی‌کشه.»
لبخندی زدم و گفتم: «تا چقدر طول بکشه.»
گفت: «کوتاهه. یه کوچولو قبل از آب خوردن، یه کوچولو هم بعدش.»
«خیله‌خب. پاشو بریم پس.»
خواستم بلندش کنم که گفت:
«یه لحظه دستمو باز می‌کنین خودمو بشورم؟»
با بی‌حوصلگی گفتم: «نمی‌خواد. بعداً می‌شورمت. بیا زود باش.»
امّا همان‌طور نشسته ماند و گفت: «تو رو خدا… تو رو خدا…»
دوباره نشستم و شیر آب را باز کردم و لای پایش گرفتم و دستی هم به کس نرمش کشیدم. فرصت اعتراض، یا حتّی تشکر ندادم و پشت گردنش را گرفتم و در حالی که آب از لای پایش می‌چکید، بیرون کشیدمش. دو تا از دخترهای محصل، با دوربین مشغول فیلم‌برداری شدند که اوّلین صحنه‌ی آن، با بیرون کشیدن عاطفه از توالت شروع شد. یک نفر هم مدام عکس می‌گرفت و این ندید بدید بازی، حتّی من را هم عصبی کرده بود، چه برسد به عاطفه.
به سمتم برگشت و در گوشم گفت:
«بریم توی یکی از این حموما سرمو ببری؟ فقط خودم و خودت؟»
نه وقتی برای این کارها داشتم و نه جایش بود. بهش گفتم:
«نه عزیزم، زشته. یه کم صبر داشته باش. الآن تموم می‌شه راحت می‌شی.»
اخمی کرد و گفت: «زشته؟ من دارم جونمو می‌دم برای این کار اون وقت تو به فکر آبروتی؟»
من هم اخم کردم و گفتم: «حوصلمو داری سر می‌بریا. راه برو ببینم.»
وقتی به بالای چاهک رسیدیم، بی‌هوا به پشت زانوهایش زدم و پایش خم شد و روی زمین افتاد و در یک حرکت سریع، به پهلو خواباندمش. هق‌هق می‌کرد و تندتند ورد می‌خواند. خیلی سریع، سمت کوله‌بارم رفتم و دستکش بلند پلاستیکی را دستم رد و کارد و ساتورم را آوردم و در راه، سطل یکی از حمام‌ها را که کمی هم آب داخلش بود، قاپیدم و بالای سر عاطفه آمدم.
روی زمین زانو زدم و یک پایش را خم کردم و زیر پای خودم قفل کردم و وزنم را روی بدنش انداختم، طوری که به پهلو خوابیده بود و تکانی نمی‌توانست بخورد. مجبور شدم کمی روی زمین جابه‌جا شوم تا حنجره‌اش، درست روی چاهک قرار بگیرد. دستم روی پستان نرمش بود و به صورتش خیره شدم که چشمانش را بسته بود و زیر لب دعا می‌خواند. بالأخره چشمش را باز کرد. سطل را آوردم و جلوی دهانش گذاشتم. به قدری که لب‌هایش تر شوند، نوشید و سرش را کنار کشید. سرش را به عقب خم کردم و گردن صافش را به دست گرفتم و کارد را روی حنجره‌اش گذاشتم و منتظر شدم. تا لبخندی به دوربین‌ها بزنم، دعای او هم تمام شد و چشمانش را یک لحظه باز کرد و نگاهم کرد و من این را به عنوان علامتی که قرار بود بدهد، تلقی کردم. بوسه‌ی نرمی بر گونه‌اش زدم و وقتی دیدم مقاومتی نکرد، بوسه‌ای هم از لبانش گرفتم که آن‌قدر گاز گرفته بود که سرخ‌تر از حد معمول شده بود. وقتی کارد را فشار دادم، صدای گریه‌اش که کم‌کم داشت بلند می‌شد، ناگهان به خرخری نامفهوم تبدیل شد. همین‌طور که کارد را عقب و جلو می‌کردم و فرو می‌بردم، گردنش را بیش‌تر و بیش‌تر به سمت خودم می‌کشیدم. خونش کاشی‌های اطراف را رنگی کرده بود و اگر محکم نگرفته بودمش، بر اثر تقلای زیاد، همه‌جا را کثیف می‌کرد. امّا آن‌چنان بدنش مهار شده بود که فقط با یک پای آزادش می‌توانست لگد بزند. گلویش را آن‌قدر بریدم که به استخوان پشت سرش رسیدم. وقتی آن استخوان را با ساتور شکستم و سرش جدا شد، هنوز کمی جان داشت.
کله‌ی جداشده را توی سطل انداختم. چشمانش همچنان به جلو خیره مانده بود و دهانش باز و زبانش بیرون بود، که برای حفظ ظاهر، بستمش. بدنش را به شکم قل دادم و دست‌هایش را باز کردم و بعد از کتف جدا کردم و بدنش را که هنوز تکان‌هایی می‌خورد، به پشت چرخاندم. بلند شدم و پایم را روی شکمش گذاشتم و فشار دادم که باقی‌مانده‌ی خون سریع‌تر خارج شود و رو به مدیر مدرسه گفتم:
«همین‌جا شقه کنم یا توی حیاط؟»
خانم مدیر که خودش هم کمی شوکه شده بود، جواب داد:
«نه… لطفاً توی حیاط آویزونش کنین و ترتیبشو بدین. ما خودمون آشپز داریم. فقط یه کم اولشو راهنماییش کنین.»
«بسیار خوب. پس لطفاً ببریدش پایین تا من هم بیام.»
یکی از بچه‌ها بیرون رفت و با چند نفر کمک آمدند و لاشه‌ی عاطفه را گرفتند و با دو تا از ناظم‌ها روانه‌ی حیاط شدند.
از آن به بعد، زیاد طول نکشید. دنبال بچه‌ها بیرون رفتم و کمک کردم تا قلاب‌ها را از قوزک پای لاشه رد کنند و از پا آویزانش کنند. شکمش را آهسته از بالا تا پایین جر دادم و غیر از روده‌هایش که روانه‌ی سطل آشغال شد، بقیه‌ی اندام‌هایش را سالم بیرون کشیدم. اگرچه پستان‌های کوچکی داشت و به جدا کردن نمی‌ارزید، امّا کیفیت و ظاهر بقیه‌ی گوشتش خوب بود و تخمدانش را درسته، در پلاستیک گذاشتم که ببرم. قاعدتاً طبق رسوم، مثانه و رحمش هم مال من می‌شد، که من معمولاً برنمی‌داشتم. خودم و شوهرم هرگز به گوشت آدم لب نمی‌زدیم و فقط رحمش را برای سپیده بردم. (درباره‌ی سپیده، جداگانه می‌نویسم که که بود و چه شد.)
کمی پیش بچه‌ها ماندیم و با لاشه و سر بریده عکس گرفتیم و بقیه‌ی کار را به آشپز خودشان سپردم که ذره‌ذره از گوشت می‌کند و روی منقل می‌انداخت. بعد از عوض کردن لباس‌هایم، کمی هم در دفتر مدیر مدرسه استراحت کردم و دست آخر، بدون این که نگاه کنم که لاشه در چه حال است و چه چیزی ازش باقی مانده، راهم را کشیدم و بی‌سروصدا، بیرون آمدم و روانه‌ی خانه شدم.

نظر یادتون نره شک داره آره میدونم

5 ❤️

2012-07-30 07:24:12 +0430 +0430

آقا چقد نظر دم همگی گرم

0 ❤️

2012-07-30 07:26:38 +0430 +0430

غیر از طولانی بودنش خوب بود
دمت گرم

0 ❤️

2012-07-30 07:28:44 +0430 +0430

یا حضرت فیل
من امشب خواب بد میبینم :D
واقعا انقلابی در داستان ها به وجود میاره
همچین چیزی هم مگه وجود داره؟
خوب بود .
عجب شیر زنی بود این مریم خانوم و عاطفه

0 ❤️

2012-07-30 07:31:19 +0430 +0430

[quote=hashemi]غیر از طولانی بودنش خوب بود
دمت گرم[/quote]
ممنون داداش فقط همین طولانی بود برای این که آشنا شید بعدی ها دیگه کوتاه هستن

0 ❤️

2012-07-30 07:33:18 +0430 +0430

[quote=xray2012]یا حضرت فیل
من امشب خواب بد میبینم :D
واقعا انقلابی در داستان ها به وجود میاره
همچین چیزی هم مگه وجود داره؟
خوب بود .
عجب شیر زنی بود این مریم خانوم و عاطفه[/quote]
مرد که نمیترسه باز اگه امشب میترسی بیام پیشت؟

0 ❤️

2012-07-30 07:36:05 +0430 +0430

[quote=m.max3x][quote=xray2012]یا حضرت فیل
من امشب خواب بد میبینم :D
واقعا انقلابی در داستان ها به وجود میاره
همچین چیزی هم مگه وجود داره؟
خوب بود .
عجب شیر زنی بود این مریم خانوم و عاطفه[/quote]
مرد که نمیترسه باز اگه امشب میترسی بیام پیشت؟[/quote]
نه ممنون
دیدی که با خنده گفتم
عجب چیزایی پیدا میشه تو دنیا .
بزار داره کم کم خوشم میاد بقیه اش رو کی میزاری ؟

0 ❤️

2012-07-30 07:43:44 +0430 +0430

[quote=xray2012][quote=m.max3x][quote=xray2012]یا حضرت فیل
من امشب خواب بد میبینم :D
واقعا انقلابی در داستان ها به وجود میاره
همچین چیزی هم مگه وجود داره؟
خوب بود .
عجب شیر زنی بود این مریم خانوم و عاطفه[/quote]
مرد که نمیترسه باز اگه امشب میترسی بیام پیشت؟[/quote]
نه ممنون
دیدی که با خنده گفتم
عجب چیزایی پیدا میشه تو دنیا .
بزار داره کم کم خوشم میاد بقیه اش رو کی میزاری ؟[/quote]
خوشحالم که خوشت اومده داش انشاء فردا چون دنبال ی خوبشم

0 ❤️

2012-07-30 07:45:09 +0430 +0430

من نترسيدم ولي حالا 24 ساعته از جلو جشم هام رد ميشه.حتي موقع غذا خوردن و اشتهام رو كور ميكنه.

0 ❤️

2012-07-30 07:48:41 +0430 +0430

اولش که همه شوکه میشن عزیزم

0 ❤️

2012-07-30 07:49:16 +0430 +0430

ریـــــــــــــــــــــــدم تو داستان نویسیت! تو مریضی کلا آشغــــــــــــــــــــــــال ! برو بمییییر کونی عقده ای!!!

1 ❤️

2012-07-30 07:52:35 +0430 +0430

[quote=Guguli juN]ریـــــــــــــــــــــــدم تو داستان نویسیت! تو مریضی کلا آشغــــــــــــــــــــــــال ! برو بمییییر کونی عقده ای!!![/quote]
کی گفت بیای بخونی
کسی دعوتت کرده ؟
فحش هم نده .
دوما خودش ننوشته
اینجا زیر پای داستانا نیست که بیای فحش بدی
شما ها که اینقدر ادعا دارید چرا خودتون داستان نمینویسید تا ما حال کنیم ؟

0 ❤️

2012-07-30 07:53:00 +0430 +0430

[quote=Guguli juN]ریـــــــــــــــــــــــدم تو داستان نویسیت! تو مریضی کلا آشغــــــــــــــــــــــــال ! برو بمییییر کونی عقده ای!!![/quote]
ممنون از نظرت دوست عزیز بازم سر بزن

1 ❤️

2012-07-30 08:24:33 +0430 +0430

نیما جان خودتو ناراحت نکن داش

0 ❤️

2012-07-30 08:58:48 +0430 +0430

ba arze mazerat man ke chize ziyadi motevajeh nashodam

eyzan emkanesh hast darmovrede foto fitish yekam bishtar tovzih bedin ke osolan yani chi ?

0 ❤️

2012-07-30 09:55:05 +0430 +0430

عزیز پس خودتو درگیر نکن بی خیال

0 ❤️

2012-07-30 11:11:17 +0430 +0430

چرا سرقت ادبی می کنی آخه؟!
عزیزان برید تو این وبلاگ، کلی داستان این مدلی اونجا هست.
pigletmina.wordpress.com

1 ❤️

2012-07-30 13:03:02 +0430 +0430

[quote=cowbreast]چرا سرقت ادبی می کنی آخه؟!
عزیزان برید تو این وبلاگ، کلی داستان این مدلی اونجا هست.
[/quote]
من کجا سرقت کردم پست اول بخون این داستان هم خودت بگو اصلا تو این وب هست؟

0 ❤️

2012-07-30 13:27:18 +0430 +0430

وای وحشتناک بود
مورمورم شد .منم شب خواب بد می بینم

0 ❤️

2012-07-30 14:13:23 +0430 +0430

مكس جان يه داستان مستر و اسليو تو ذهنمه(كمي طولانيه)حالا انتخاب كن لز باشه،گي باشه،زن ومرد باشه؟زنه مستر باشه؟مرده مستر باشه؟لطفا انتخاب كن زياد فرق نميكنه برام

0 ❤️

2012-07-30 14:27:51 +0430 +0430

[quote=آيت الله لز دوست]مكس جان يه داستان مستر و اسليو تو ذهنمه(كمي طولانيه)حالا انتخاب كن لز باشه،گي باشه،زن ومرد باشه؟زنه مستر باشه؟مرده مستر باشه؟لطفا انتخاب كن زياد فرق نميكنه برام[/quote]
منم لز دوست دارم ولی بازم هرجور دوست داری

0 ❤️

2012-07-30 14:40:02 +0430 +0430

مكس جان لطفا تابيك را به بخش فتيش منتقل كن.سه مرحله طول ميكشه تا تابيك رو بيدا كنيم و تازه تابيك فتيش هم هست.

0 ❤️

2012-07-30 14:43:53 +0430 +0430

هرچی میذاری از گی نذار که حالما به هم میزنه :(

0 ❤️

2012-07-30 15:00:22 +0430 +0430

نمی تونم تو بخش فتیش پست کنم عزیز

0 ❤️

2012-07-30 15:05:00 +0430 +0430

[quote=hashemi]هرچی میذاری از گی نذار که حالما به هم میزنه :([/quote]
عجب تفاهمي

0 ❤️

2012-07-30 15:13:32 +0430 +0430

دوست عزيز داستانت حرف نداشت

0 ❤️

2012-07-30 15:14:10 +0430 +0430

[quote=آيت الله لز دوست][quote=hashemi]هرچی میذاری از گی نذار که حالما به هم میزنه :([/quote]
عجب تفاهمي[/quote]
منم همین نظر دارم عجب تفاهمی :دی

0 ❤️

2012-07-30 15:18:56 +0430 +0430

[quote=شكلات20000]دوست عزيز داستانت حرف نداشت[/quote]
خوشحالم که خوشت اومده بازم سر بزن داستان جدید تو راهه

0 ❤️

2012-07-31 04:34:35 +0430 +0430

این داستانی است خیالی از زمانی که تعداد انسان‏های روی زمین آن‏قدر زیاد شده که بعضی انسان‏ها به خوردن بعضی دیگر روی آورده‏اند.

ببخشید اگه طولانیه چون میخوام داستان رو حس کنید.

آن‏چه سعی دارم بنویسم، ماجرای بازدید من از یکی از معروف‏ترین و بزرگ‏ترین کشتارگاه‏هایی است که تاکنون وجود داشته است. در این مرکز روزانه بالغ بر هزار رأس برده برای ذبح وارد می‏شوند و تا شب کار همه‏شان انجام شده است و مرکز برای روز بعدی کار آماده شده است.
من در روز بازدید کمی دیر رسیدم و مستقیم به صف زن‏ها هدایت شدم. در آن‏جا صدها زن را دیدم که در یک صف دراز، پهلو به پهلوی هم ایستاده بودند. همگی لخت مادرزاد بودند و دست‏هایشان داشت یکی یکی از پشت بسته می‏شد. اگرچه چشمانشان باز بود، هیچ‏یک حق برگرداندن سرش را نداشت. نگهبانان زیادی به سرعت از پشت و جلوی آن‏ها عبور می‏کردند و اجازه‏ی هیچ نوع خطایی به هیچ‏کس داده نمی‏شد. آن‏طور که به من گفته شد، همه‏ی آن‏ها در جریان جزئیات کاری که قرار است رویشان انجام شود بودند و چیزی که برایم جالب بود، این بود که بیشترشان فقط ایستاده بودند و منتظر بودند و کم‏تر از یک سومشان بودند که گریه می‏کردند.
از آن‏جا که دیر رسیده بودم، برایم توضیح دادند که زن‏ها به محض ورود باید لخت شوند و تمامی زینت‏آلات و طلا و جواهر خودشان را، از گردنبند و النگو گرفته تا گوشواره‏ها و هر چیز دیگری را باید تحویل بدهند. این‏طور گفته شد که همین روند درباره‏ی مذکرها هم اجرا می‏شود، با این تفاوت که آن‏ها وقت کندن لباس مقاومت بیشتری از خودشان نشان می‏دهند. زن‏ها اگرچه لباسشان را بی‏دردسر می‏کنند، امّا مشکل هنگامی است که قرار می‏شود طلا و جواهرشان را هم تحویل بدهند.
به هر حال، من وقتی رسیدم که این مرحله انجام شده بود و حالا با صفی طویل از زن‏های لخت مواجه بودیم که قرار بود گروه‏بندی شوند. حدود یک پنجم از زن‏ها، به طور طبیعی، در حال خون‏ریزی زمان قاعدگی‏شان بودند. این عده به سرعت از جمع جدا شدند و در صفی جداگانه، به بیرون هدایت شدند تا وقتی پریودشان به پایان رسید کارشان تمام شود.
ملاک اصلی گروه‏بندی در میان برده‏های باقی‏مانده، سنشان بود. دخترهای نوجوان و نابالغ، که عمدتاً یا اصلاً پستانی نداشتند و یا رشد پستانشان به اتمام نرسیده بود، در یک صف قرار داده شدند. دختران بین بیست سال تا سی سال، زن‏های بین سی تا چهل سال، بین چهل تا پنجاه سال، و پیرزن‏های بالای پنجاه سال، هر گروه در صفی جداگانه طبقه‏بندی شدند و به این ترتیب، یک صف به پنج صف تبدیل شد.
هر یک از این صف‏ها، مجدداً به چهار صف تقسیم شدند. در حالی که زن‏ها همچنان پهلو به پهلوی هم و با پاهای باز و دست‏های بسته از پشت ایستاده بودند، مسؤولین رده‏بندی در جلوی صف‏ها به بازدید پرداختند و پس از یک وراندازی کامل، روی شکم هر برده شماره‏ای را با ماژیک می‏نوشتند. ملاک این دسته‏بندی جثه‏ی برده‏ها بود. گروه یک، برده‏های ریزاندام بودند. گروه دو، شامل برده‏هایی می‏شد با وزن و قد طبیعی. گروه سه، زن‏هایی بودند که می‏شد حدس زد اضافه‏وزن دارند و زن‏های چاق و گوشتی و فربه، گروه چهار را تشکیل می‏داد. اندازه‏ی پستان‏ها و بعد از آن کپل‏ها، نقش بسیار مهمی در این طبقه‏بندی داشتند. به طوری که خیلی دیدم زن‏هایی را که قامتی ریزتر از هم‏گروهی‏هایشان داشتند و فقط به خاطر پستان‏های گوشتی‏شان در گروه دیگری طبقه‏بندی می‏شدند.
در پایان این قسمت، کل زنان موجود، به بیست قسمت تقسیم شده و در بیست صف، پهلو به پهلوی هم ایستادند. سپس همگی به سالن بعدی هدایت شدند. این سالن، اوّلین مرحله‏ی عملی از خط تولید بود. هر صف به سالنی جداگانه می‏رفت و در انتها دوباره همگی به هم ملحق می‏شدند.
از آن‏جا که من نمی‏توانستم دائم از سالنی به سالن دیگر بروم و تماشا کنم و حدس می‏زدم باز هم طبقه‏بندی دیگری در کار باشد، یکی از زن‏ها را نشان کردم و تصمیم گرفتم تا انتها به دنبال او به راه بیافتم. سوژه‏ی من زنی کاملاً معمولی بود و کاملاً تصادفی انتخابش کردم. زنی بود 33 ساله، که در گروه سوم از هم‏سن و سال‏های خودش قرار داشت. این زن مثال خوبی بود از استثنایی که حرفش را زدم. اگرچه قد و قامتی کاملاً متناسب داشت، فقط به خاطر پستان‏های بزرگش، روی شکمش به جای عدد دو، عدد سه نوشته شده بود. حتّی وقتی دقت کردم دیدم که ابتدا عدد دو نوشته شده و سپس تصحیح شده بود.
صفی که من به دنبال آن راه افتادم، شامل 23 زن بود. همگی پهلو به پهلو ایستادند و منتظر نوبتشان شدند. پنج تکنسین قوی‏هیکل، مسؤول اجرای این قسمت بودند. آن‏ها از جلوی صف شروع کردند و زن‏ها را یکی‏یکی از پشت می‏قاپیدند و عقب می‏آوردند و کارهای لازم را خیلی سریع و هماهنگ انجام می‏دادند و بعد زن را به صف دیگری برمی‏گردادند که کمی جلوتر از صف قبل قرار داشت.
هر زنی را که عقب می‏کشیدند، ابتدا دستش را باز می‏کردند و بعد روی زمین می‏انداختند. با چند شلنگ از آب کف‏آلود و گرم و پرفشار بدنش را به سرعت می‏شستند و در همان حین تمام موهای بدنش را، از فرق سر تا نوک پا، به غیر از ابروها و پلک‏ها، می‏تراشیدند و بار دیگر با فشار آب می‏شستند. یکی از تکنسین‏ها شلنگش را به داخل سوراخ‏های لای پای زن‏ها هم می‏برد و تمام قسمت‏های داخلی را می‏شست. دست زن‏ها بعد از شسته شدن دوباره زنجیر می‏شد و در صف بعدی می‏رفتند و در انتظار ورود به مرحله‏ی بعد می‏ایستادند.
پس از این سالن، دوباره هر بیست صف وارد سالن بعد می‏شدند و از آن‏جا دوباره همه با هم وارد مرحله‏ی بعد می‏شدند. در این سالن میانی فرصت پیدا کردم گشتی در صف‏های دیگر بزنم و تماشا کنم. این برده‏ها با برده‏های پیش از این مرحله اصلاً قابل مقایسه نبودند. همگی از سر تا پا خیس بودند و حرارت و فشار آب همه را خسته کرده بود و نفس نفس می‏زدند. همچنین، از موهای رنگ و وارنگ و بلند و کوتاه و روی دوش ریخته و مدل‏های مختلف پشم‏های لای پا هیچ خبری نبود. حالا همگی شکل هم بودند و بسیاری از زن‏ها که زیبایی‏شان را مدیون موهایشان بودند، حالا دیگر مثل گوسفند پشم‏تراشیده شده بودند. آن‏چه خیلی برایم جالب بود طیف پیوسته‏ی ترس و لرز در میان زن‏ها بود. پیرزن‏های سن‏بالا، اغلب گریه می‏کردند و از ترس می‏لرزیدند و این ترس و گریه رفته‏رفته کم می‏شد تا به دخترهای نابالغ و نوجوان می‏رسید که عمدتاً یا لب‏هایشان را گاز می‏گرفتند و یا دزدکی نگاهی به اطرافیانشان می‏انداختند و گاهی در آینه‏های بالای سقف به دنبال خودشان می‏گشتند. در حالی که در صف پیرزن‏ها اغلب گریه می‏کردند، در میان دخترهای گروه اوّل، که اغلب هم دارای عدد 1 روی شکم بودند، فقط یک نفر را دیدم که گریه می‏کرد. رفتم جلو و دستی به بدنش کشیدم. سرش را بالا نیاورد تا نگاهم کند. دستم را روی سینه‏اش گذاشتم و فشار دادم. امّا پستانش اصلاً شروع به رشد نکرده بود. سینه‏اش کاملاً پسرانه بود و حتّی نوکش هم قلمبه نشده بود.
مرحله‏ی بعد، زن‏ها در همان صف‏هایی که بودند، روانه‏ی دو سالن مجزا شدند. این مرحله، مرحله‏ی نهایی بود. امّا تفاوتی بین این دو سالن وجود داشت. یکی از سالن‏ها برده‏های زیرگروه 1 و 2 را می‏پذیرفت و سالن دیگر مخصوص برده‏های گوشتی‏تر گروه 3 و 4 بود. از آن‏جا که سوژه‏ی من در زیرگروه 3 بود، من هم روانه‏ی سالن دوم شدم. آن‏طور که به من گفته شد، تفاوت این دو سالن تنها در بریده شدن پستان‏ها بود. در سالن یک، برده‏ها بدون بریده شدن پستانشان ذبح می‏شدند و بعد، بنا به تشخیص مسؤولین کنترل کیفیت، شاید پستانشان بریده می‏شد. امّا در سالن دوم، پستان‏ها پیش از ذبح بریده و جدا می‏شدند.
این بار هم زن‏ها را به صف، پهلو به پهلو ایستادند و یکی یکی عقب کشیدند. با این تفاوت که پس از اتمام کار، لازم نبود روانه‏ی صف دیگری شوند. پستان‏های هر برده که به عقب کشیده می‏شد، ابتدا با تسمه‏های محکم، از پایه به شدت هر چه تمام‏تر بسته می‏شد تا جریان خون به آن پستان قطع شود. سپس زن را زیر گیوتین مخصوص می‏بردند، پستان‏هایش را یکی یکی در آن محکم می‏کردند و تیغه را می‏کشیدند. تیغه با سروصدا پایین می‏آمد و پستان بریده شده، از سطحی شیب‏دار سر می‏خورد و در سبدی می‏افتاد و می‏غلتید و نوکش به بالا قرار می‏گرفت. یکی از مسؤولین کنترل کیفیت فوراً پستان بریده شده را برمی‏داشت و از نظر ظاهری نگاهی می‏کرد و در ظرفی بزرگ‏تر که تمام پستان‏ها جمع می‏شدند و حاوی مایعی ضدعفونی‏کننده بود، پرتاب می‏کرد.
هر برده، پس از این که پستانش از تنش جدا می‏شد، فوراً به عقب کشیده می‏شد و سرش قطع می‏شد. قبل از آن که خون به طور کامل از بدن خالی شود، تکنسین دیگری بدنش را از بالا تا پایین می‏شکافت و دست‏ها و پاها را جدا می‏کرد و قسمت‏های داخلی را بیرون می‏کشید. هر عضو در ظرفی جداگانه انداخته می‏شد و نهایتاً برای بسته‏بندی فرستاده می‏شد. دست‏ها و پاها در یک جا، معده‏ها و شش‏ها در یک جا، روده‏ها در یک جا، مثانه‏ها در یک جا، رحم‏ها و تخمدان‏ها در یک جا.
سوژه‏ی مورد نظر من، آن زن 33 ساله، تنها پیش از بریده شدن پستان‏هایش بود که به گریه افتاد و از لحظه‏ای که پستان‏هایش را تسمه بسته شد به آن‏ها چشم دوخت و بریده شدنش را کاملاً تماشا کرد و در دستان مسؤول کنترل کیفیت هم چشم از آن برنداشت. در آخرین لحظه هم با ناباوری به سوراخ‏های روی سینه‏اش، جایی که قبل از آن یک جفت پستان خوش‏فرم و خوش‏دست قرار داشت، نگاه کرد و نهایتاً خود را در اختیار قصابان گذاشت تا در کم‏تر از یک دقیقه چیزی از بدنش باقی نگذارند.
هنوز مشغول تماشا بودم که یکی از مأمورین سراغ من آمد و دعوت کرد تا به سالن دیگری بروم و آن‏جا را هم تماشا کنم. آن‏جا متوجه شدم که برده‏های سالن اوّل، دوباره به دو قسمت تقسیم می‏شدند. با این که آن‏جا هم روند کلی کار همانند سالن دوم بود، با این تفاوت که پستانی بریده نمی‏شد، دختران نابالغ و نوجوان، ماجرای جداگانه‏ای برای اجرا داشتند.
آن‏ها به قسمتی دیگر از سالن هدایت می‏شدند و روی زمین می‏خوابیدند. سپس مأمورین آن‏ها را که جثه‌های کوچکی هم داشتند، یکی‌یکی برمی‏داشتند و از تسمه‌هایی که به پاهایشان بسته می‌شد، آویزان می‌کردند. به جای روند معمول که سر دخترها بریده می‌شد، در این‌جا فقط رگ گردنشان را می‌بریدند و سرشان را عقب می‌گرفتند تا خون تخلیه شود. هر دختر، زمانی بین دو تا پنج دقیقه طول می‏کشید تا به طور کامل جان دهد و سپس او را پایین می‏آوردند و بدون هیچ‏گونه ردی از خون‏ریزی، تمیز و پاکیزه، در جایی می‏خواباندند. گفته می‏شد مشتری‏ها برای این‏گونه دختران جوان، قیمت‏های بالاتری را می‏پردازند. سعی کردم دختر گریانی را که در سالن پیش دیده بودم ببینم. امّا دیر رسیده بودم. او را هنگامی دیدم که آرام و بی‏‏دغدغه و بی‏جان، با دست و پای باز، روی زمین خوابیده بود و نگاهش به نقطه‏ای نامعلوم خیره شده بود. به صورتش دقت کردم. شاید در لحظات آخر اشکی در چشمانش برای ریختن باقی نمانده بود که چشمانش آن‏طور خشک بود.

نظر یادتون نره قربون بچه ها

0 ❤️

2012-07-31 05:02:27 +0430 +0430

بازم بفرست با اینکه دیشب تا صبح سر داستان اولت حالم بد بود

0 ❤️

2012-07-31 05:26:52 +0430 +0430

آخرش خوب تموم نشد.داستان ها رو سكسي تر كن

0 ❤️










‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «