دبستان پسرانه

1400/02/01

صدای همهمه به سختی بهش اجازه شنیدن صدای مادرشو میداد
صدای بلند مارچ جنگی تمام تمرکزشو دزدیده بود
«ای لشکر صاحب زمان آماده باش آماده باش…»
بوی تند اسپند قوی ترین چیزی بود که توی اون همه همهمه به خوبی می‌تونست تشخیصش بده
چشماش به صورت مادرش افتاد که چادر و مقنعه بیشتر سطحشو پوشونده بود

  • سعید مادر برات قرآن گذاشتم، همیشه همراهت باشه، خودکار و کاغذ هم هست. مادر تا رسیدی بهم زنگ بزن

مادرش سعی می‌کرد قوی باشه ولی حلقه شدن اشک توی چشماش از دید سعید پنهان نموند
بغض سعید آهنی نبود، ترکید.
مادرشو محکم تر از همیشه به آغوش کشید

  • مامان اگه برنگشتم حلالم کن
  • این چه حرفیه مادر! خودتو نباز

یک صدای زمخت مردونه از فاصله دوری فریاد زد: برادرا سوار شید، داریم حرکت میکنیم
جدا شدن از آغوش مادرش براش مثل پریدن از هواپیما بود وقتی که چتر نجات نداره. ولی چاره ای نداشت، باید میرفت.
از پله های رکاب اتوبوس رفت بالا، اولین جای خالی که کنار پنجره دید رو گرفت و نشست.
نتونست برای آخرین بار صورت مادرشو ببینه، اتوبوس حرکت کرد، از جمعیت دور شد و تنهایی شروع شد.
پچ پچ برادرا شروع شده بود. ارشد گروهان که یک بسیجی با مو و ریش جو گندمی و شکم بزرگ بود از جاش بلند شد و از همه خواست که یه صلوات بفرستن و بعدش شروع کرد به صحبت های کلیشه ای:
• برادرا ما داریم میریم که علیه کفر بجنگیم…

سعید که اصلا حوصله این حرفارو نداشت دستشو کرد تو جیب روی پیراهنش، یه تیکه کاغذ کاهی مچاله شده رو درآورد و شروع کرد به خوندنش
× سلام. توی محل پخش شده که شما قراره به جبهه برید. من از بچگی شما رو میشناسم. شما انسان شریف و پاکی هستید. گفتن این حرف برای یک دختر خیلی سخته، اما من مدتیه که به شما علاقه دارم. از روزی به شما علاقه مند شدم که بخاطر من زیر بازار با چند نفر گلاویز شدید. این نامه رو نوشتم که ازتون خواهش کنم از تصمیمتون منصرف بشید آقا سعید.
مرجان دختری بود که سعید از بچگی دوسش داشت. رفت و آمدش توی کوچه رو همیشه زیر نظر داشت. کسی حق نداشت جلوی سعید اسم مرجانو بیاره.
یک هفته قبل از اعزام، سعید نامه رو توی اتاقش، روی تختش پیدا کرد. احتمالا کار عاطفه بود، خواهر سعید که دوست صمیمی و قدیمی مرجان بود.
سعید توی این یک هفته بخاطر اینکه با دیدن مرجان نظرش عوض نشه از خونه خارج نشده بود.
جنگ اصلی توی قلب سعید شروع شده بود. جنگی بین چشمای سیاه مرجان و وطن.
نگاه سعید با ضربه ای که روی شونش خورد از روی نامه برداشته شد. یکی از برادرا میخواست سر صحبتو با سعید باز کنه.
اتوبوس پیچ های جاده رو یکی یکی میپیچید و پیچ به پیچ به مقصد نزدیک میشد.
بیست ساله بعد نه از اتوبوس ها خبری بود، نه از رزمنده ها.
صدای همهمه کل کوچه رو گرفته بود.
مرجان داخل ماشینش نشسته بود، منتظر بود. منتظر پسرش. از پنجره چشم چشم می‌کرد تا پسرشو ببینه.
پسرش ماشین مادرشو شناخت، با احتیاط از کوچه رد شد و سوار ماشین شد. مرجان نگاهی به تابلوی بزرگ سر در مدرسه کرد، استارت زد و حرکت کرد به سمت خونه.
بعد از رسیدن به خونه مرجان میوه هایی که توی مسیر خرید بود رو شست، چایی دم کرد و منتظر رسیدن مهمونش شد.
با به صدا در اومدن زنگ در، پسر مرجان با خوشحالی به سمت در رفت و خاله بزرگش رو که خیلی هم دوسش داشت به داخل راهنمایی کرد. مرجان بعد از احوال پرسی و تعارف کردن بالای خونه به خواهرش برای نشستن رفت توی آشپزخونه که چای بیاره. حین ریختن چای مکالمه خواهرش و پسرش رو شنید:
-چطوری وروجک؟
+خوبم خاله جون
-ای خاله قربون اون حرف زدنت بره. مدرسه چطوره؟
+خوبه، فقط بعضی وقتا حوصلم سر میره
-خب باید دوست پیدا کنی که تنها نباشی وروجک خاله. راستی، یادم رفت که اسم مدرستون چیه؟
پسر مرجان با لحن سرود گونه ای اسم مدرسشو با صدای نسبتا بلند گفت:
«دبستان پسرانه شهید سعید مرادپور»
سکوت خواهر مرجان کشدار شد
مرجان با سینی چایی وارد اتاق شد و سعی کرد بحثو عوض کنه.
بعد از چند ساعت مهمونی کوچیک مرجان تمام شد.
خواهر مرجان وقتی داشت دم در کفشاشو می‌پوشید به چشمای مرجان که تا دم در مهمانشو بدرقه می‌کرد نگاه کرد، صورتشو بوسید و بهش گفت:
«خدا رحمتش کنه، لطفا دوباره شروع نکن مرجان»
خداحافظی کرد و رفت.
مرجان که انگار زخمش تازه شده بود توی آینه جلوی در نگاهی به خودش کرد، سعی کرد به خودش مسلط باشه و بغض نکنه که صدای باز شدن در سکوت رو شکست. شوهرش بود. وارد خونه شد، مرجانو جلوی در دید، بهش سلام کرد و کیسه های خریدی که دستش بودو به مرجان داد. دستش که خالی شد پسرشو صدا کرد:
+سعید کجایی بابا؟

17 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2021-04-21 23:25:50 +0430 +0430

↩ Gayhornyx
مرسی🌷

1 ❤️

2021-04-21 23:27:43 +0430 +0430

↩ lSefidBarfil
🌷🌷🌷🌷…

0 ❤️

2021-04-21 23:31:46 +0430 +0430

شما جنگ رو دیدی پسر شیرازی؟ چرا اشک پیر رزمنده ها رو در میاری؟ اگر سعید نمی رفت این وطن نمی موند؟ بگذر پسر شیرازی بگذر. بد گولمون زدند، بََددد

3 ❤️

2021-04-21 23:56:08 +0430 +0430

↩ خرس هیز
نه من بعد از جنگ متولد شدم
ببخشید اگه باعث ازرده شدنتون شد🌷
بقول یک ترانه از یغما گلرویی که ابی خوندش به اسم کوچه نسترن، اون دلیل جنگیدن، اون معنی میهن بود
شاید خیلی از سعید‌ هایی که رفتن عاشق بودن و بخاطر حفاظت از عشقشون جنگیدن

2 ❤️

2021-04-22 00:11:50 +0430 +0430

↩ Pesar.shirazi.70
پسرجان گولمان زدند. به نام مذهب برای بقای حکومت شان گولمان زدند. خواهش می کنم از جنگ ننویس، چون فکر می کنید بازی بوده است. جنگ شوخی نبود، بازی نبود. چیزهایی داشت که بعضی وقتها بهترینش مرگ بود. جنگ مجروح شیمیایی شدن داشت، معلول شدن داشت، نخاعی شدن داشت، اسیر شدن داشت و هزار بدبختی دیگر. جنگ تا وقتی دست ارتش بود، یعنی تا آزادی خرمشهر، جنگ بود. بعد از آن کشتار بود…بگذر ببخشید نباید بگویم شما ننویس من نباید بخوانم. پوزش می خواهم.

3 ❤️

2021-04-22 00:20:56 +0430 +0430

↩ خرس هیز
اختیار دارید
حس شما قابل درکه
مرسی که وقت گذاشتید و نظر دادید🌷
هرچند بی فایدست ولی امیدوارم دیگه جنگی نباشه

0 ❤️

2021-04-22 00:21:53 +0430 +0430

قشنگ بودا عالي
ولي اونجايي ك خاله از خواهرزادش ميپرسه اسم مدرست چيه
خيييلي دور از واقعيت و غير منطقيه خييلييااا
كدوم خاله اي اسم مدرسه رو ميپرسه اخه

1 ❤️

2021-04-22 00:22:07 +0430 +0430

↩ adolph
هزار بار

1 ❤️

2021-04-22 00:24:09 +0430 +0430

↩ Mastewine
مرسی از نظرت 🌷
در مورد اون قسمتی که میگی واقعی نیست
خودم که کوچیک بودم و با پدرم اینور و اونور میرفتم این یکی از سوالایی بود که ازم زیاد میپرسیدن
شاید برای اینکه با بچه سر صحبتو باز کنن
تازه زمان ما اسم معلممون هم میپرسیدن😅

1 ❤️

2021-04-22 00:30:07 +0430 +0430

↩ Pesar.shirazi.70
خيلي تفاوت سني نداريم
اون موقع ها از ما نميپرسيدن
ب هرحال نظر من بود

1 ❤️

2021-04-22 00:36:50 +0430 +0430

↩ Mastewine
نظر شما قابل احترامه مینا جان
شما بالا شهری بودی با ادمای با کلاس میچرخیذی
ما پایین شهریا خیلی که تحویلمون میگرفتن این بود😂
گذشته از شوخی مرسی از نظرت، باور پذیری اتفاقات یه داستان از دید خودم فاکتور خیلی مهمیه. حتما سعی میکنم اگر بازم چیزی خط خطی کردم، حتما این موردو جدی تر بگیرم🌷🌷🐱

1 ❤️

2021-04-22 00:40:23 +0430 +0430

اگه نرفته بودی
جاده پر از ترانه
کوچه پر از غزل بود
به سوی تو روانه
اگه نرفته بودی و …

اگه نرفته بودی

1 ❤️

2021-04-22 00:40:39 +0430 +0430

↩ Pesar.shirazi.70
اره لطفا منطقشو از ديد بقيه هم ي كم جدي بگير
بالا شهر پايين شهر چ ربطي داره تا نوجووني ك خوشگل شيم سيبيلمونو برداريم كسي تو فاميل بچه هارو ادم حساب نميكرد
مثلا وقتي ك ديگه حسابمون ميكردن وقتي از من سوال ميپرسيدن اول برميگشتم پشت سرمو نگاه ميكردم ك ب جاي كس ديگه جواب ندم سوتي ش 🤣🤣🤣شوخي

1 ❤️

2021-04-22 00:44:24 +0430 +0430

↩ Mastewine
😂😂😂😂
من یبار با بابام رفتم مکانیکی ماشینمونو تعمیر کرده بودن بگیریمش. بابام داشت با مکانیک حرف میزد من پریدم وسط گفتم بابا موتورش یه صدایی میده
بابام جلو همه گفت برو بشین تو ماشین😅😅😅
بخدا همین الانم دیگه وسط حرف بابام حرف نمیزنم
یبارم مدرسه بودم دیکته گرفتم هشت!
بابام فرداش اومد مدرسه، از ناظم پرسید چیشده، گفت املا گرفته هشت
بابای منم بدون بحث اضافی یه چک بهم زد و رفت😂
البته تاثیری نداشت و الانم همیشه غلط املایی دارم

2 ❤️

2021-04-22 00:47:40 +0430 +0430

↩ Pesar.shirazi.70
برو بشين تو ماشين خيلي بد بود ب منم زياد ميگفتن 🤣
يادمه وقتي مادرا ميومدن مدرسه وقتي جلسه بود
يا ميومدن دم در كلاس بچشونو ميديدن
يا صبر ميكردن زنگ تفريح بشه ببينن ي خوراكيه هم بدن بعد برن
من هميشه زنگ تفريح عين سرگردونا دنبال مامانم بودم
ي جور ميومد ميرفت انگار جراحي داشته 🤕

2 ❤️

2021-04-22 00:50:02 +0430 +0430

↩ Mastewine
😂😂😂😂😂
خلاصه که بچه های بد بختی بودیم

1 ❤️

2021-04-22 00:53:17 +0430 +0430

↩ Pesar.shirazi.70
نهههه تو شايد بدبخت بودي ولي من بدبخت نبودم

1 ❤️

2021-04-22 00:55:39 +0430 +0430

↩ Mastewine
میگم تو بالا شهری و خوشبختی
میگی نه
😂
من یه پسر مظلوم و رویا پرداز بودم

1 ❤️

2021-04-22 00:57:29 +0430 +0430

↩ Pesar.shirazi.70
😎
بودي ولي الان نيستي ك

1 ❤️

2021-04-22 00:57:49 +0430 +0430

↩ mamehdoost
ستاره های سربی
مرسی🌷🌷🌷

0 ❤️

2021-04-22 08:47:42 +0430 +0430

↩ Mastewine
الانم مظلومم
دریده نیستم😅
بد نیستم کلا

1 ❤️

2021-04-22 11:29:17 +0430 +0430

چقدر عاشقانه بود و بی نهایت غمگین …
چرا گاهی مردا انقدر غد میشن .خب می‌موند پیش عشقش🤦‍♀️
به دبستان که اشاره کردی حس کردم قراره چی‌بشه و وقتی ادامشو خوندم بدجوری دلم گرفت .
لعنت به جنگ …نه فقط این جنگ کوفتی ما بلکه هر جنگی از اول تاریخ تا الان…
کاش آدما انقدر خودخواه نبودن و هر کسی به حق خودش قانع بود اونوقت دنیا بهشت می شد .
چه زندگی ها که بخاطر جنگ ها نابود شد و چه معشوق هایی که تا ابد چشم انتظار معبودشون چشم‌به در موندن
مرسی قشنگ بود و دردناک 🙏🎈

2 ❤️

2021-04-22 11:35:00 +0430 +0430

↩ sepideh58
خواهش میکنم
مرسی بابت نظرت🍓🍓🍓
مردا غد هستن😂

1 ❤️

2021-04-22 11:40:01 +0430 +0430

↩ Pesar.shirazi.70
خواهش میکنم .
آره گاهی بطرز دردآوری خودرای میشن

1 ❤️

2021-04-22 12:03:38 +0430 +0430

↩ sepideh58
مجبور بود

1 ❤️

2023-08-05 08:28:08 +0330 +0330

خیلی نثر خوب و روانی داری

0 ❤️






تاپیک‌های تازه


‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «