گاهی وقتها آدما میرن که پیدا بشن،هر رفتنی که به معنای دور شدن و گم شدن نیست،یه روز میفهمی برای پیداکردن اونچه که یه عمره دنبالشی برای یه رهایی همیشگی، باید جاهای بزرگ تری بدنبالش گشت…
باید نفس های بلند و طولانی تری رو کشید، نه میون آدم ها و اتفاقات ریز و درشتشون، یه جای دور… یه جایی که زیر سقف آسمونش،بشه دوباره و دوباره از نو زنده شد.
هر رفتنی به معنای دور شدن نیست گاهی وقتا آدما میرن که پیدا بشن…!
↩ سالومه۲۸
وان فرشته که آدمی لقب است
زیرکانند و زیرکی عجب است
در ازل بود آنچه باید بود
جهد امروز ما ندارد سود
کار کن زانکه به بود به سرشت
کار و دوزخ ز کاهلی و بهشت
هرکه در بند کار خود باشد
با تو گر نیک نیست بد باشد
با تن مرد بد کند خویشی
در حق دیگران بداندیشی
همتی را که هست نیک اندیش
نیکوئی پیشه نیکی آرد پیش
آنچنان زی که گر رسد خاری
نخوری طعن دشمنان باری
این نگوید سرآمد آفاتش
وان نخندد که هان مکافاتش
گرچه دست تو خود نگیرد کس
پای بر تو فرو نکوبد بس
آنکه رفق تواش به یاد بود
به از آن کز غم تو شاد بود
حکیم نظامی گنجوی
↩ وحید_لاهیجی
طریق عشقبازان است پیش دوست جانبازی
بیا ای جان اگر داری سر و برگ تماشایی
مرا جانی و من تا کی توانم زیست دور از تو
تن مسکین من جایی و جان نازنین جایی
سلمان_ساوجی
↩ سالومه۲۸
برهنه ات می کنند تا بهتر شکسته شوی
نترس گردوی کوچک
آنچه سیه می شود
روی تو نیست
(یاور مهدی پور)
↩ وحید_لاهیجی
در زیر ابر ساغر خورشید شد نهان
روز قدح کشیدن و عیش نهانی است
ساقی بیا و جامِ میِ مشکبو بیار
این دم که باد صبح به عنبر فشانی است
وحشی_بافقی
↩ سالومه۲۸
دیروز را بسیار دنبالت گشتم
اما پیدایت نکردم
گفتند تو را دیده اند
که توده ای برف شده ای
و بر بلندترین قله نشسته ای
باور نکردم
تا اینکه خودت آمدی
و ذره ذره
آب شدی بر جنازه ام
(کژال ابراهیم خدر)
↩ سالومه۲۸
جور و جفا و دوریی کان کنکار میکند
بر دل و جان عاشقان چون کنه کار میکند
هم تک یار یار کو راحت مطلقست او
یار ز حکم و داوری با تو چه یار میکند
یک صفتی قرین شود چرخ بدو زمین شود
یک صفتی خریف را فصل بهار میکند🙏
از صفتی فرشته را دیو و بلیس میکند
وز تبشی شب مرا رشک بهار میکند🙏
می زده را معالجه هم به می از چه میکند
اشتر مست را ز می باز چه بار میکند
از کف پیر میکده مجلسیان خرف شده
دور ز حد گذشت کو آن که شمار میکند
هست شد آن عدم که او دولت هستها بود
مست شد آن خرد که او یاد خمار میکند
عشرت خشک لب شده آمد و تر همیزند
آن تریی که اندر او آب غبار میکند
ساقی جان بیا که دل بیتو شدست مشتغل
تا که نبیند او تو را با کی قرار میکند
جزو دوید تا به کل خار گرفت صدر گل
جذبه خارخار بین کان دل خار میکند
مطرب جان بیا بزن تنتن تن تنن تنن
کاین دل مست از به گه یاد نگار میکند
یاد نگار میکند قصد کنار میکند
روح نثار میکند شیر شکار میکند
تا که چه دید دوش او یا که چه کرد نوش او
کز بن بامداد او ناله زار میکند
گفت حبیب نادرست همچو الست و جنس او
تا که به پاسخ بلی چرخ دوار میکند
جمله مکونات را چرخ زنان چو چرخ دان
جسم جهار میکند روح سرار میکند
دور به گرد ساغرش هست نصیب اسعدی
کو بحراک دست او دور سوار میکند
ای همراه راه بین بر سر راه ماه بین
لیک خمش سخن مگو گفت غبار میکند
مولانای جان