میگن یه نگاه حلاله!

1400/07/02

16 سالم بود. روبروی خونمون یه دختری زندگی میکرد که چشم همه پسرای محل دنبالش بود.
اونم 16 ساله بود. اون وقت‌ها من خیلی سر به زیر بودم. از بچه‌ها تعریف ریباییش رو زیاد شنیده بودم ولی عقاید مذهبیم بهم اجازه نمیداد به نامحرم نگاه کنم، ولو یه نگاه.

یه روز یکی از پسرا بهم گفت که دختره بهش گفته از من خوشش میاد. اونم پرسیده بود چرا و گفته بود چون خیلی سر به زیری معلومه میشه روت حساب کرد تو دوستی.

جا خوردم. خیلی اصرار کرد که حداقل یبار نگاش کن. گفتم باشه حالا. همون موقع دختره اومد و من برای اولین بار دیدمش.

از اونا که میگن فتبارک الله. بعدا فهمیدم که رفیقم باهاش هماهنگ کرده بود که اون ساعت من اونجا باشم.

شب کلی درباره‌اش فکر کردم. از رفیقم هم پرسیدم. دختر سنگین و باوقاری بود. منم کم کم ازش خوشم اومد. اسمش مژگان بود.

موبایل هنوز جا نیفتاده بود. واسه هم نامه می‌نوشتیم. چندباری هم بعد مدرسه با بهونه کلاس کنکور می‌رفتیم تو پارک همو می‌دیدیم.

کل زندگیم شده بود فکر کردن بهش. اصلا باور نمی‌کردم منی که انقد در برابر دخترا بیخیال بودم این جور وا دادم. هر روز انگیزه‌ام بیشتر میشد.

به هم قول دادیم حسابی درس بخونیم تا تهران یه دانشگاه خوب قبول شیم. اون اواخر تو پارک می‌رفتیم و مسائل درسیمونو باهم حل می‌کردیم.

کنکور دادیم و من تهران قبول شدم و اون شمال. اصلا باور نمی‌کردیم. رتبه‌مون زیاد با هم اختلاف نداشت. دنیا رو سرم خراب شد. خیلی خواستم انتقالی بگیرم ولی خانواده‌ام به شدت مخالفت کردند. مژگان هم.

وقتی رفتم دانشگاه قضیه رو به خانواده‌ام گفتم. چیزی نگفتن. دوس داشتن درسمو ادامه بدم.

توی طول ترم چند باری رفتم دیدنش.اول و آخر ملاقات‌هامون فقط گریه بود. از ذوق، از غم.

اواسط ترم بود که یهو رفتارش عوض شد. مثل سابق نبود. فهمیدم داره منو از خودش دور میکنه. نمی‌تونستم قبول کنم.

دیگه خطشم خاموش کرد. رفتم دانشگاه‌اش ولی نتونستم پیداش کنم. یه ماهی از آخرین تماسش می‌گذشت. حالم همونجور بد بود.

یه روز همون بچه محلمون زنگ زد و گفت کجایی؟ خیلی وقت بود ازش بی‌خبر بودم. گفتم چی شده.

گفت امروز خاکسپاری مژگان بود.
فک کردم شوخی می‌کنه یکم عصبانی شدم ولی قسم خورد که راست میگه.

نمیدونم چه جوری خودمو رسوندم. اول رفتم جلوی خونشون. دوستم هم اونجا بود.

گفت که خیلی وقت بوده سرطان داشته و این اواخر پیشرفت کرده بوده.

گفتم منو ببر سر خاکش. با هم رفتیم سر خاک. اشکام خشک شده بود. نمی‌تونستم باور کنم دارم اسمشو رو تابلوی کوچیک بالای قبر می‌بینم. هنوز گل‌ها پژمرده نشده بودن.

رفیقم تکونم داد و گفت گریه کن پسر، دق می کنی ها. صدام در نمی اومد.
گفتم سیگار داری!؟ یه سیگار روشن کرد و گفت بیا داداش.
همین که پک اول رو زدم، یهو بابام از پشت درخت پرید و دستمو گرفت و داد زد : خانوم بیا، دیدی گفتم سیگاریه!
نوشته : مجآبان
🤣🤣😜

برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2021-09-25 14:51:58 +0330 +0330

من رفته بودم تو حس 😐 گفتم الان میفته بغل رفیقش زار میزنه 😐😐😐
زیاد از حد تارانتینویی بود 😐 ولی لایک 😂

1 ❤️

2021-09-25 15:01:26 +0330 +0330

↩ Dexxxon
ببخشید که ذهن نویسنده ترکیبی از اصغر فرهادی (کلیت داستان تا ماجرای خاک کردن دختره) و رضا عطاران (قضیه سیگار و بابا ) بوده 🙏🤣🤣🤣
ممنون از حضورتون در این تاپیک دوست عزیز 🙏🌹🥰

2 ❤️

2021-09-25 15:05:44 +0330 +0330

↩ Joseph_Cooper
شوخی کردم 😅 ممنون بابت اشتراک داستان 😁🌹

1 ❤️

2021-09-25 15:48:07 +0330 +0330

↩ Joseph_Cooper
کم سعادتی منه کوپر جان.

1 ❤️

2021-09-25 15:51:30 +0330 +0330

↩ Dokhtar.hiz
دستتان بر روی لمبر دوستانی که عاشق این حرکت هستند ، من علاقه ای ندارم 🤗🌹
بازم ممنون از حضورتون 🙏🌹

1 ❤️

2021-09-25 15:52:50 +0330 +0330

↩ be=to=che
فدا لبخندت داداش ، شوخی میکنم
انشاالله هر جا هستی ، موفق و شاد باشی 🙏🌹⁦❤️⁩🥰

2 ❤️

2021-09-25 15:54:29 +0330 +0330

↩ Joseph_Cooper
ممنون.
یوووو تووووو. 🌹

2 ❤️

2021-09-25 20:35:57 +0330 +0330

↩ Joseph_Cooper
طنز بود عزیزم در جواب دخدر هیز که نوشته بود ذوق خوبی داری اشاره به این کردم نویسنده خودت نیستی

ولی خب الان فهمیدم واقعا نداری 😏

0 ❤️

2021-09-26 11:38:31 +0330 +0330

↩ IPiinkMoon
منم قبول دارم نویسنده خیلی … هست 😁😁🙃
فکر کنم داستان رو یه پسر درد کشیده از این قضیه (سیگار و بابا ) نوشته 🤣🤣🤣
لبت خندون باشه همیشه نرگس عزیز 🙏🌹🥰

2 ❤️

2021-09-27 00:34:22 +0330 +0330

↩ Joseph_Cooper
خیلی بدی خیلی بدی خیلی بدی خیلی بدی خیلی بدی🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥲🥺🥲🥺🥲🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺تازه داشتم میرفتم تو حس، ولی خیلی احساسی بودا 🥺
پ.ن: یک هیچ به نفعت، دارم واست بعدا تو خصوصی😡😡😡😁😁🤣🤣

1 ❤️

2021-09-27 00:42:25 +0330 +0330

🥺🥺

1 ❤️

2021-09-27 11:34:47 +0330 +0330

↩ Mr.Feeling
داداش نویسنده اش بد ، به من چه 🤷😅😁😁😁
منم خودم زخم خورده این داستانم😁😁😁
سلطان یه داستان خوب طلبت، تقدیمش هم میکنم به خودت 🌹🌹🌹⁦❤️⁩🥰🥰🥰
بازم اگر ناراحت شدی ، معذرت 🙏🙏🙏

1 ❤️

2021-09-27 11:38:16 +0330 +0330

↩ .Azi.
🙏🙏🙏🌹🤷

1 ❤️

2021-09-27 18:05:17 +0330 +0330

↩ Frozen soul
سلام. خصوصی‌تون بسته‌س و نمی‌تونم جواب سؤالی رو که پرسیدین، براتون بفرستم.
کلّی تاپیک‌ها رو گشتم تا جائی کامنت گذاشته باشین، بتونم نقل بزنم.
کسی هم راه‌حلّی برای این مشکل نداشت، بایست خصوصی‌تون رو باز کنید فقط.
پیام بدین که بتونم جواب بدم.

1 ❤️

2021-09-27 19:23:24 +0330 +0330

ازت بدم میاد😂😂😂😂😂😂😂🤦‍♀️

1 ❤️

2021-09-27 19:27:12 +0330 +0330

↩ sepideh58
خوبه دیگه، الان قضیه تاپیک قبلیم رو فراموش کردی 😅🤣🤣🤣
ولی همه اش تقصیر نویسنده است، من نیز یک فریب خورده و رها شده در جامعه هستم 🤦🤣🤣🤣

1 ❤️

2021-09-27 19:45:24 +0330 +0330

↩ Frozen soul
اختیار دارین. پیش میاد.

  • جواب رو فرستادم.
1 ❤️

2021-09-27 20:36:39 +0330 +0330

↩ Joseph_Cooper

من نیز یک فریب خورده و رها شده در جامعه هستم 🤦🤣🤣🤣

شب تاریک بیرون نمون😂 بیا خونه‌ی ما😂

1 ❤️

2021-09-27 21:15:56 +0330 +0330

↩ sepideh58
مرسی🙏🌹 ، همون روز تولد شبنم که قرار بستنی لاکچری بخرید برامون مزاحم میشم 😋😁😁😉

1 ❤️

2021-09-27 21:33:42 +0330 +0330

↩ Joseph_Cooper
قدمت سر چشم عزیز دلم 😌😌😌❤

1 ❤️

2021-09-27 22:15:28 +0330 +0330
0 ❤️

2021-09-28 13:36:03 +0330 +0330

↩ Joseph_Cooper
🙏🏾🌺

1 ❤️

2021-09-28 13:44:25 +0330 +0330

↩ Mastewine
🙏🌹🥰

1 ❤️










‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «