وسوسه های شيطانی قسمت اول

1401/01/31

سلام اول از همه بگم این دستان رو کپی کردم نیایید بگید تکراریه
دوم اینکه داستان خانوادگیه هر کس مشکل داره نخونه
سوم پیام خصوصی ندید که ما هم میخایم بلاک میشید

مه زيادي جاده رو گرفته بود و اكثر ماشينها توقف كرده بودن ، ولي آقا سامان اصلا به حرفهاي خالم گوش نميداد و همچنان به رانندگي ادامه ميداد و وقتي اعتراض بيش از حد خاله رو ديد گفت :
خانم گلم اگه رانندگي مشكلي داشت پليس راه مسير را ميبست
خاله شراره : بابا ما خودمون كه عقل داريم ، اين جاده تو اين وضعيت خطرناك هستش يا نه ؟
سامان : به جون خودم مطمئن باش احساس كنم خطري داره تهديدمون ميكنه ادامه نميدم
و دوباره چهار چشمي به جاده نگاه كرد و به حركتش ادامه داد .
نزديك به 3 ساعت بود كه از تهران حركت كرده بوديم ،
مامي شهنازم با اصرار من قبول كرده بود براي راحتر درس خوندن و آمادگي براي كنكور و كمك گرفتن از خالم همراشون برم شمال .
(((خالم ليسانس پرستاري داشت و بعد از ازدواج با آقا سامان به خاطر اينكه محل خدمت ايشون يكي از شهرهاي شمالي بود باهاش از تهران نقل مكان كرد .
آقا سامان از افسرهاي نيروي انتظامي بود و مردي خوش اخلاق و فوق العاده قوي و چهار شونه .
تقريبا 3 سال بود با خاله شراره ازدواج كرده و من براي اولين بار تصميم گرفته بودم براي مدت زيادي پيششون بمونم ،
آقا سامان كلا آدمي شوخ طبع و مهرباني بود كه همه فاميل رو به سمت خودش جذب كرده بود ،
مامي شهناز من كه انگار برادرشه و آنقدر باهاش صميمي ميشه كه بعضي وقتها چشم غره هاي پدر رو ميشد از راحتي بيش اندازه مامي حدس زد .
اسم من بهزاد هستش و 18 سالمه و 2 تا خواهر دارم بزرگي 20 سالشه و كوچيكي 16 ،
مامي شهنازم كه بچه بزرگ خانواده و 40 ساله ، پرستار يكي از بيمارستانهاي تهران هستش ،
پدرم تك فرزند پسر خانواده 45 ساله و مهندس يكي از شركتهاي بزرگ ساختماني تهران و يكي عمه دارم كه تازگي از خارج با مدرك دكتراي عمران برگشته و تو همون شركت پدرم مشغول بكار شده ،
مجرد و 30 سال هم از عمرش گذشته ، فوق العاده جذاب و سكسي و از همه مهمتر خوش اخلاقترين فرد فاميل ))).
بعد از كلي تو ترافيك بودن بالاخره به شهرستان نور محل زندگي خاله رسيديم ،
اونا تو يك مجتمع ساحلي خيلي بزرگ كه تمام خونه هاش به پرسنل نيروهاي نظامي و انتظامي واگذار شده بود زندگي ميكردن ،
فضايي كه بيشتر آدمو ياد فيلمهاي خارجي مينداخت ،
بخاطر دير رسيدن آقا سامان بلافاصله بعد از اينكه ما رو پياده كرد به طرف پاسگاه راه افتاد تا به سر كارش برسه ،
من و خاله چمدانهاي وسايل رو داخل برديم كه از شانس بده من جلوي در زمين خوردم و چون تازه باران اومده بود حسابي خيس و گلي شدم ،
خالم از بس خنديد دل درد گرفته بود و با كمك من تونست بره تو خونه ،
وارد كه شديم من به خاله گفتم : خاله جون من برم حموم ؟
خاله : نه بابا ، ترشت نكنه ، پس كي اين وسايل رو جمع و جور كنه ؟
من : خاله من كه همشو آوردم داخل ديگه چيزي نمونده
خاله : نخير ، بايد چمدانها رو باز كنيم و وسايلشو بچينيم ، من اگه بشينم ديگه نميتونم كاري كنم
من : آخه خاله جون لباسهاي من كه گلي شدن
خاله : خوب درشون بيار
من : آخه براي 1 ساعت يك دست لباس ديگه تنم كنم ؟
خاله : نه ، مجبور نيستي لباس بپوشي
من كه با خاله شراره خيلي راحت بودم گفتم : باز خاله هوس كردي بدن وزرشكاري ببينيا .
خاله : آررره ، بجنب بابا ، هر چي باشي به سامان نميرسي
من : خاله من تو اين سن بدنم خيلي رو فرمه ،
همه بچه محلها افسوس بدن منو ميخورن
خاله : آره ميبينم ، وقتي راه ميرفتي پشت سرش همه غش ميكردن
من : خاله اون كه دخترا غش ميكردن ، پسرها برام دست و هورا ميكشن
(( انصافا بدن خيلي زيبايي داشتم ،
من علاوه بر بدنسازي به شنا هم علاقه زيادي داشتم و براي همين بدنم خيلي خوب و بدون چربي بود ،
تنها ايرادي كه ميشد به بدنم بگيرن كونم بود كه از حد نرمالش بزرگتر بود ،
براي همين هم بعضي وقتا بچه ها بهم گير ميدادن ،
من با داشتن پوستي سفيد و موهاي بور و چون رنگ چشمام هم آبي بود بيشتر به اروپايي شبيه بودم ،
( البته از اين نظر به خانواده مامي رفته بودم ) ،
قدم حدود 175 و وزنم تقريبا 70 بود ))
خاله شراره به طرف اومد و گفت : خيلي خوب قيافه گرفتنت باشه براي بعد حالا لباساتو دربيار تا ببرم تو حموم
من : خوب خودم ميبرم ، اصلا همون جا درشون ميارم و دوش ميگيرم
خاله : مثل اينكه نميگيري چي ميگما ،
بايد اينارو جمع و جور كنيم بعد حموم ، اوكي ؟
من تي شرتمو درآوردم و بهش دادم ،
با دستش به شلواركم اشاره كرد و منم درآوردم ،
حالا با شورت اسليپي كه داشتم جلوي خاله وايستادم و با ديدن صحنه اي زدم زير خنده ،
خالم كه از خنديدن من سر در نمياورد با حالتي عصباني و پر غيض گفت : هي هي هي ،
بگو ما هم بخنديم
من به دامن و تيشرتش اشاره كردم و گفتم : پس خودتو نديدي خاله ،
بدتر از من شدي
خاله خودشو ورنداز كرد و به سوي من حمله كرد ،
تا رفتم به خودم بيام 2 تا مشت محكمم زد و گفت : پسره ديونه ببين باهام چيكار كردي
من همونطور كه ميخنديدم گفتم : خوب به من چه ،
ميخواستي زياد نخندي تا براي داخل اومدن نياز به كمك نداشته باشي
خاله به طرف آيينه رفت و با حالتي گلايه آميز گفت : آخ حالا من چيكار كنم
من : خودتو ناراحت نكن خاله جونم ، من اول ميرم حموم ،
بعدشم حضرتعالي ميرين ، بعد از استراحت اين وسايل رو جمع ميكنيم
خاله به طرفم برگشت و با غيض گفت : نخيرم ، همين حالا جمع ميكنيم
من شانه هامو بالا انداختم و گفتم : از نظر من كه ديگه فرقي نميكنه ، شما بايد مواظب باشي
خاله يك مكثي كرد و شروع به درآوردن لباساش كرد و در مقابل چشمهاي بهت زده من تيشرت و دامنشو درآورد .
(( من بارها خاله شراره ومامي شهنازو2تا خواهرم ( الناز و سولماز) با لباس شنا ديده بودم ولي هر دفعه چون پدر(هوشنگ) وآقا سامان بودن ميخشون نميشدم ،
تازه هر وقت قرار به شنا دسته جمعي بود مايوهاي يك تكه و پوشيده تنش بود))
ولي ايندفعه خاله شورت و سوتين ست بنفش رنگ و بندي داشت كه اون هيكل سكسي و زيباشو بيشتر هوس انگيز ميكرد ،
خاله هم مثل من و خواهرام و ماميم قدش بلند و خيلي خوشگل بود طوري كه اكثرا بهش گير ميدادن .
خاله كه متوجه شوكه شدن من شده بود اومد طرفم و بيشگوني از زير بازوم گرفت و گفت :
آي پسره هيز و چشم چرون ،
چه مرگت شده ، مثل اون بابات با چشمات آدمو ميخوريا .
من كه از بيشگوني كه خالم ازم گرفت خيلي دردم اومده بود وهم از اين برخوردش ترسيده بود با دستپاچگي زيادي سرمو پايين انداختم و من من كنان گفتم : ببببخدا خاله منظوري نداشتم ،
همينطوري چشمم افتاد
خاله كه از اين عكس العمل من خندش گرفته و متوجه درد زياد بازوم شده بود طرفم اومد و بغلم گرفت ،
سينه هاي بزرگش حالا كاملا به بدنم چسبيده بود و ناخودآگاه گرماي عجيبي درمن ايجاد كرد ،
بارها خالمو بغل كرده بودم ولي نه لخت و هيچ وقت حسي در موردش نداشتم ،
ولي نميدونم چه مرگم شده بود كه ايندفعه سكسي بودنش بيشتر تحريكم ميكرد ،
خالم همونطوري كه بغلم كرده بود گفت : شوخي كردم بهزاد جون ،
من با تو اصلا مشكلي ندارم و براي همين پيشت راحتم عزيز دلم .
من همونطور كه بغلش كرده بودم گفتم :
منم خاله با تنها كساني كه خيلي احساس راحتي ميكنم شما و آقا سامان هستين ،
البته الناز و سولماز و مامي شهناز جاي خودشونو دارن
ولي چيزي كه ازش ميترسيدم داشت اتفاق ميافتاد و اون از حالت عادي خارج شدن كيرم بود ،
با بغل گرفتن خاله اين روند بيشتر شده بود و با توجه به شورت تنگ و چسبون من برآمدگي اون ديگه كاملا تو ديد بود و اين از نگاههاي تيز خاله پنهان نموند ،
خاله ازم فاصله گرفت و به طرف اتاقش رفت و قبل از اينكه تو اتاق بره به طرفم برگشت وبا كنايه گفت :
بهتره من يه چيزي بپوشم ،
چون اينطور كه معلوم آقا پسرمون خيلي بزرگ شده و ممكنه باعث دردسر بشه
رنگ من كاملا قرمز شده بود و خاله با خنده بلند رفت داخل اتاق ،
جمع و جور كردن وسايل كه تموم شد من براي دوش گرفتن حموم رفتم ،
خيلي دلم ميخواست تو حموم دراز بكشم ،
وان خيلي بزرگ و زيبايي داشتن ولي دلم نيومد آب زيادي مصرف كنم و اونو پرش كنم ،
حموم من طول كشيده بود كه خاله صداش دراومد و گفت :
بهزاد چيكار ميكني ؟ خسته نشدي از موندن داخل حموم ؟
من : ببخشيد خاله الان ميام بيرون ،ولي خيلي حال ميدها ،
اگه آقا سامان بود و ميومد يه ماساژ توپي ميداد ديگه معركه ميشد
خاله : اي ترشت نكنه ، نميخواي من بيام بشورمت و خشك هم كنمت ؟
من : آخه گفتي ، اگه اينكار رو كني تا آخر عمر مديونت ميشم
خاله : بيا بيرون پسر ، هنوز شام درست نكردم
از خستگي زياد مثل مرده ها افتادم و تا ساعت 9 صبح خوابيدم ،
از اتاق كه ميخواستم بيرون بيام يادداشت خاله رو ديدم كه برام نوشته بود
(( بهزاد جون من شيفت صبح هستم و ميرم بيمارستان ، سامان تا ساعت 8 مياد خونه ،
ناهار هم درست كردم اگر گرسنه بودين منتظر من نشين ، ضمنا از درس يادت نره ، بوس ، خاله شراره )
چاي درست كردم و بعد تو هال مشغول درس خوندن شدم ،
اصلا اشتها براي صبحانه خوردن نداشتم ،
خيلي هوا گرم شده بود و با اينكه ركابي تنم بود بازم كم كم داشتم بي طاقت ميشدم ،
همينطور مشغول درس بودم كه آقا سامان از اتاقشون بيرون اومد ، چه بدن قشنگي داره ،
عضلاني و ورزيده با قدي بلند ، آقا سامان با شورت اسليپ بود ،
نميدونم چرا ناخودآگاه توجهم به كيرش بود ،
با اينكه خوابيده بود ولي خيلي گنده نشون ميداد ،
به طرفم اومد و گفت : صبح بخير آقا مهندس
از جام بلند شدم و به طرفش رفتم و گفتم : صبح شما بخير تيمسار ،
البته صبح كه چه عرض كنم ظهر بخير
نزديكم كه شد با تعجب نگام كرد و گفت : مگه نرمش كردي ؟
من : نه ، چطور مگه ؟
سامان : پس چرا اينقدر لباسات خيسه ؟
من : خيلي عرق ميكنم
سامان : كولر كه روشنه ، مگه خيلي گرمته ؟
من : راستش آقا سامان آره
سامان : خوب زيرپوشتو دربيار ، چرا شلوارك پوشيدي ؟ الان كه ميتوني راحت باشي ،
من : خوب …
سامان : راحت باش بهزاد ، تازه خالت هم باشه ايرادي نداره ،
به هم محرميد ، پاشو اينجا راحت راحت باش ،
اصلا به خودت سخت نگير ،
باشه كه ميدونم خونه خودتون هم راحت ميگردي ولي در هر صورت اينجا كسي به خودش سخت نميگيره
من از جام بلند شدم و به طرف اتاقم رفتم ،
سامان گفت : پس كجا ميري ؟
من : برم لباسامو عوض كنم
سامان : قرار نيست عوض كني كه ، ميخواي كمش كني
راست ميگفت ولي من ميخواستم ادب رو رعايت كنم ،
با اين حرف سامان شلواركمو درآوردم و بعدشم زيرپوش ركابيمو،
صداي سوت سامان منو به طرفش برگردوند و با لبخندش روبرو شدم كه گفت :
عجب بدني داري پسر ،
خيلي قشنگه ، معلومه خيلي بهش ميرسي
من : مرسي ، ولي آقا سامان هر كاري كنم عمرا بتونم به شما برسم
سامان : چرا ؟ تو كه بدنت خيلي رو فرم هستش
من : ولي قدرت بدني شما رو ندارم
سامان : بهزاد پاها و بدنتو شيو ميكني ؟
من : نه ، چرا اينطور فكر كردين ؟
سامان : آخه خيلي تميز و زيباست
نميدونم چرا حس غريبي در من ايجاد شده بود و از اينكه سامان ازم تعريف ميكرد خوشم ميومد ،
نگاهي به سر و پام انداختم وبا لحني كه يكم ناز و عشوه درش بود گفتم :
مرسي ، چشاتون قشنگ ميبينه .
سامان به طرف آشپزخانه رفت و به يخچال و روي گاز سري زد و رو بمن گفت :
چيزي ميخوري برات بيارم ؟
من از جام بلند شدم و به طرفش رفتم و گفتمش :
نه مرسي ، بفرماييد شما بشينيد تا من براتون چاي بريزم
سامان : نه عزيزم ، تو درستو بخون ، براي شما هم بريزم ؟
من : مرسي آقا سامان من خودم ميام
سامان : اولا اينقدر آقا سامان ، آقا سامان نكن ، فقط سامان ،
دوما اينكه من كه دارم براي خودم ميريزم خوب براي تو هم مشكلي نيست خوش تيپ من .
نوع نگاه سامان طوري شده بود كه احساس خوبي داشتم ،
سيني چاي بدست به طرفم اومد ، سيني رو از دستش گرفتم و به طرف مبل برگشتم ،
احساس كردم آقا سامان ايستاده و داره از پشت بهم نگاه ميكنه ،
همينكه خم شدم و سيني رو روي ميز گذاشتم آقا سامان گفت :
جدا هيكلت حرف نداره ، هيچ نقصي درش ديده نميشه ، آدم از ديدنش لذت ميبره
من به طرفش برگشتم و بهش نزديك شدم و گفتم : آقا سامان ،
ببخشيد سامان جون من هميشه حسرت بدن ورزيده و اندام زيباي شما رو داشتم ،
حالا شما ميگيد بدن من قشنگه ؟
سامان دستاشو دو طرف بازوهام گذاشت و گفت :
اينكه بدن من ورزيده هستش درست ولي اصلا به زيبايي بدن شما نميرسه ،
بدن تو علاوه بر اينكه ورزشكاري هستش پوست فوق العاده صاف و تميزي داري و خيلي قشنگ و زيباست
نميدونم چرا از اينكه آقا سامان باهام اينقدر صميمي و راحت شده بود احساس رضايت ميكردم و دوست داشتم تو بغلش برم ،
سينه هاي پر مو ولي ورزيده زيبايي داشت ،
ناخودآگاه دستمو روي سينه هاش گذاشتم و فشار كوچيكي دادم و گفتم : ولي من عاشق اينطور بدنها هستم
سامان با صدايي آروم گفت : قابل شما رو نداره
نوعي لرزش تو صداش ايجاد شده بود ،
نگام از روي سينه هاش رو به پايين رفت و روي كيرش كه از روي شورت اسليپش خيلي ديدني بود افتاد و همزمان حركت دستهاي سامان روي شونه هام
سامان دستاشو دور كمرم انداخت و منو به خودش فشار داد و بلندم كرد و پاهامو از روي زمين كند و گفت : ولي وزنتم زياده ،
يك كشتي بايد با هم بگيريم
من بدون اينكه مقاومتي كنم گفتم :
من كه خودمم بكشم نميتونم ازتون خاك بگيرم ولي باشه حال ميده
سامان : خوب شرط چي بزاريم ؟
من : هر چي شما بگين
سامان : كي ؟
من : بزار خاله بياد به عنوان داور قضاوت كنه
سامان : قبوله
تا خاله به خونه برگرده من تونستم يكم درس بخونم ولي هواسم به سامان هم بود و از ديدن بدنش لذت ميبردم ،
البته اونم خيلي تو بر من بود ،
حدود ساعت 3 بعد اظهر خاله اومد و وقتي من و سامان رو اونطوري ديد گفت : بد نگذره ،
من بايد تو اين لباسها بپزم ولي شما حال كنين
سامان به طرفش رفت و جلوي من بغلش گرفت و لبشو گذاشت روي لب خاله ،
خاله سعي كرد خودشو ازش جدا كنه ،
و همونطور كه به سينه سامان ميزد آروم بهش گفت :
خجالت بكش ، بهزاد داره ما رو ميبينه
سامان خيلي بلند كه منم بشنوم گفت : خجالت مجالت نداريم ،
من باهاش اتمام حجت كردم و بهش گفتم اينجا همه بايد راحت باشن ،
اصلا تو چرا به ما حسودي ميكني ،
خوب اگه گرمته تو هم برو لباساتو دربيار
خاله همونطور كه به طرف من ميومد و باهام دست داد بهم گفت : ميبيني بهزاد جون ، اين سامان هيچ چيز رو رعايت نميكنه
من : نه خاله ، راحت باشين ،
قرار نيست من مزاحم باشم كه ، اگه ببينم باعث زحمت و مزاحمت هستم ميرما
خاله رو به سامان گفت : خوبه يك نصفه روز پيشت بوده ،
اگه چند روز ديگه بگذره چي ميشه
سامان همونطور كه بلند ميخنديد به طرفمون اومد و گفت : هر چي خالش تويي ، زمينه همه چيرو داره
من زياد از صحبتهاشو سر در نياوردم ،
خاله تو اتاقش رفت و بعد از چند دقيقه بيرون اومد ،
يك دامن خيلي خيلي كوتاه كه تقريبا يك وجب بالاي زانوهاش بود و يك تاپ بندي باز كه سينه هاي بدون سوتينش تو قابل رويت بود و راحت خط سينه هاش ديده ميشد و از روي شكم هم باز تنش كرده بود ،
از كنارم كه رد شد ميخ بودن من به خودشو حس كرد و آروم گفت : پسره هيز ، نخوريم
لبخندي زدم و دوباره مشغول به درس خوندن شدم كه سامان گفت : بهزاد پاشو بيا ، درس كافي حالا وقت ناهاره

(ادامه دارد)

برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2022-05-06 02:10:43 +0430 +0430

بسیار عااالی

1 ❤️

2022-05-22 04:40:46 +0430 +0430

↩ Jimjarmosh
اولین قسمت اش عالی بود تا اینجا
قلم ات آدمو میکشه به سمت قسمت بعدی
اونم با میل و وسوسه و هیجان زیاد

1 ❤️

2023-12-23 14:36:41 +0330 +0330

↩ poyaaa.b.f
کص نگو

0 ❤️







‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «