ساعت نه شب بود. دراز کشیدهبودم روی گل و بوتههای فرشِ سیوششسالهی اتاق و خیره به تَرَکهای سقف نگاه میکردم. سعی داشتم خودم را به سقف تشبیه کنم و غمها و ناراحتیهایم را به تَرَکهایش. میخواستم در آن اوقات تنهایی، رنجهایم را با واژهها بیامیزم و اثری ماندگار خلق کنم. درگیر دانلود و نصب آرایههای ادبی روی مغزم بودم که سر و کلهی یک مورچهی سرگردان روی سقف پیدا شد. در یک لحظه هرچه در ذهن داشتم پرید و توجهم به مورچه جلب شد. بیهدف روی سقف پرسه میزد و بین تَرَکها میخزید. یکجا بند نمیشد و مدام در رفت و آمد بود. مسیر مشخصی نداشت. یک مسیر را صدبار میرفت و برمیگشت، کمی توقف میکرد و انگار که چیزی جا گذاشتهباشد دوباره میرفت و چیزی پیدا نمیکرد و برمیگشت.
با خودم فکر کردم که گرسنه است و به دنبال غذا میگردد. مگر یک مورچه به جز غذا دغدغهی دیگری هم میتواند داشتهباشد؟ از غذای دیشب برایش چند دانه برنج آوردم. روی صندلی ایستادم و با انگشت برنجها را چسباندم به سقف. کمی دور دانهها چرخید و بو کشید و وقتی مطمئن شد که خوردنیاند، یکی از دانهها را برداشت و به راه افتاد. با چشم دنبالش کردم. به موازات درازترین تَرَک سقف حرکت کرد، اولین فرعی به راست پیچید، رفت توی یک سوراخ و لحظاتی بعد بیرون آمد. همینطور یکییکی همهی دانهها را برد داخل سوراخ و بعد دوباره برگشت و به پرسهزدن ادامه داد.
به نظرم آمد که نیازهای اساسیِ مورچه برطرف شده و دغدغههای والاتری دارد. گلستان سعدی را آوردم و از دیباچه شروع به خواندن کردم.
منّت خدای را عز و جل که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت. هر نفسی که فرو می رود ممدّ حیات است و چون بر می آید مفرّح ذات. پس در هر نفسی دو نعمت موجود است و بر هر نعمتی شکری واجب.
اما حتی یکلحظه هم متوقف نشد و مدام در رفتوآمد بود.
حدس زدم کمی تفریح برایش روحیهبخش باشد. یک لیوان آب آوردم و گذاشتم روی میز. بعد خیلی آرام گرفتم و گذاشتمش روی آب تا شنا کند. دستوپا میزد و آرام روی آب حرکت میکرد. با انگشتم آب را هم میزدم تا تکان بخورد و جریان داشتهباشد. کمی که گذشت دیگر دستوپا نزد و خودش را به جریان آب سپرد. آرامآرام چرخید و چرخید تا به دیوارهی لیوان رسید و متوقف شد. حس کردم دیگر نمیخواهد شنا کند. با احتیاط برداشتم و گذاشتمش روی میز. بدون معطلی دست و پایش را تکاند و به راه افتاد. از کنار لپتاپ رد شد، رفت روی کتابها و راه دیوار را پیش گرفت، تا مهتابی پیش رفت و آن را دور زد و رفت روی سقف. دوباره شروع کرد به چرخیدن.
کاملا مشخص بود که تنهاست و به یک همدم نیاز دارد. تشخیص جنسیتش کار سختی بود اما ذرهبین برداشتم و با هر زحمتی که میشد نواحی مهمش را بررسی کردم. بعد رفتم توی حیاط و تمام سوراخسنبهها را گشتم تا یک خانم باکمالات برایش پیدا کنم. یک ریزهمیزهاش را پیدا کردم. کسی اطرافش نبود و لانهای هم در آن نزدیکی ندیدم. خانم باکمالات را با احتیاط برداشتم و بردم و گذاشتم ور دل آقای ولگرد. چند لحظه هیچکدامشان تکان نخوردند؛ بعد ناگهان شروع کردند توی سر و مغز یکدیگر بزنند. به هم گره خوردهبودند و تشخیص اینکه کدامشان کدام است سخت بود. یک سوزن تهگرد برداشتم و به زور جدایشان کردم. دوباره لحظاتی بدون حرکت ماندند و بعد راهشان را از هم جدا کردند و رفتند. خانم باکمالات به سمت مهتابی رفت و آقای ولگرد به ولگردی ادامه داد.
کاش میتوانستم ذهنش را بخوانم. فکر کردم حتما افسرده شده که هیچ چیزی نمیتواند خوشحالش کند و سرحالش بیاورد. تصمیم گرفتم که ببرمش سینما، شاید خیابان و دار و درخت و چیزهای جدید ببیند و کمی حال و هوایش عوض بشود. هدایتش کردم به داخل یک شیشهی مربا و پیاده به راه افتادم.
شیشهی مربا هم به اندازهی کافی کوچک بود و هم به اندازهی کافی بزرگ. کمی بو میداد و هوایش خفه بود، اما پس از چند دقیقه عادت کردم. چند تکه مربای هویج کف شیشه چسبیدهبود که لیس زدم و به نظرم خوشمزه آمد. احساس راحتی میکردم. انگار باری از روی دوشم برداشتهشدهبود. با قدمهایم شیشه را اندازه گرفتم. قطرش پنجاه قدم و ارتفاعش صدوپنجاه قدم مورچهای بود. برای داشتنِ لانهای با این اندازه باید کلی زحمت میکشیدم. وقتی که آدمیزاد درِ شیشه را بست، احساس کردم دیگر نیاز نیست کاری انجام بدهم و سرنوشتم در دست کس دیگری قرار دارد. کسی که از من قدرتمندتر است. احساس امنیت کردم.
از خانه رفتیم بیرون. دیدن دنیا از داخل یک شیشهی مربا حس عجیبی داشت. با آن سرعت زیادی که داشتیم، حس کردم از تمام مورچههای دنیا جلو زدهام. همهچیز ممکن و در دسترس بود. همهجا امن بود. اصلا فکرش را نمیکردم که اسارت در شیشهی مربا اینقدر لذتبخش باشد. دنیای رنگارنگ جلوی چشمانم بود. به اندازهی کل عمرم جاهای جدید دیدم.
آنقدر خوشحال بودم که آرزو کردم کاش آدمیزاد زبان مرا میفهمید و میتوانستم از او تشکر کنم. آرزو کردم آدمیزاد هیچوقت در شیشهی مربا را باز نکند.
رسیدیم به جایی که تعداد زیادی آدمیزاد در صف ایستادهبودند. هرکدام برگهای در دستشان بود و آن را تحویل میدادند و میرفتند داخل. ما هم رفتیم. سالن بزرگ و پر از صندلی و پردهی سفید را که دیدم، فهمیدم سینماست. آدمیزاد نشست و مرا گذاشت در بغلش. لحظاتی بعد چراغهای سالن خاموش و فیلم پخش شد.
آقای ولگرد را گذاشتم توی بغلم و نشستم. پیادهروی کمی ذهنم را خالی کردهبود. آرزو کردم کاش مورچه زبان مرا میفهمید و میتوانستم حالش را بپرسم. چشم انداختم و کل سالن را دید زدم. توجهم به دختری که کنارم نشستهبود جلب شد. آنقدر زیبا و دوستداشتنی بود که اگر سالن سینما سقف نداشت با اطمینان میگفتم که از آسمان نازل شدهاست. تنها بود، مثل من. خیره شدهبود به پرده؛ انگار روی آن مورچهای سرگردان دیدهباشد. حس کردم او میتواند تَرَکهای وجودم را ترمیم کند. تکان نمیخورد، عین مجسمهها بود. میترسیدم سر صحبت را باز کنم. تا فیلم شروع نشدهبود باید این کار را میکردم. دل را به دریا زدم و گفتم: «چیزی که به دنبالش میگردید روی پرده نیست.» وقتی که نگاهم کرد، در دریا غرق شدم.
احمقتر، بیشعورتر، پستتر و پلیدتر از آدمیزاد در هیچکجای این جهان هستی یافت نمیشود. موجودی بیکفایتتر از اینها خلق نشدهاست. این پفیوزها وقتی آلتشان فعال میشود دیگر قدرت تفکر و تعقل برایشان نمیماند. مردک به محض اینکه چشمش به دختری زیبارو افتاد مرا فراموش کرد. تازه فهمیدم چرا آن زنیکهی معلومالحال را آورد و گذاشت بیخ گوش من. حتما فکر میکرده من هم مثل خودش بیآبرو هستم. در حالی که آن دو هیولای عاشقپیشه داشتند وسط فیلم با یکدیگر عشقبازی میکردند، شیشه افتاد و قِلخورد زیر یک صندلی. هیچکس افتادنِ مرا ندید. هرچه داد زدم کسی نشنید. هرچه زور زدم شیشه از جایش تکان نخورد. فیلم تمام شد. همه رفتند.