نشستهام پشت میز. قوز کردهام روی دفترچهی موردعلاقهام و با مداد موردعلاقهام سعی میکنم چیزی بنویسم؛ چون به نوشتن علاقه دارم. میگویند آدم باید کاری را انجام بدهد که به آن علاقه دارد، وگرنه خسته و افسرده میشود. من نمیخواهم خسته و افسرده بشوم.
نمیدانم این علاقه را چه کسی یا چه چیزی در وجود آدم میکارد. چه چیزی باعث میشود که من به جای چمباتمهزدن روی چند برگ کاغذ و سیاهکردنشان با یک مشت اراجیف، به جاکشی علاقهمند نشوم؟ اگر به جاکشی علاقه داشتهباشم هم باید بروم پی علاقهام؟
دست چپم درد دارد. درد که نه، چیزی بین سوختن و تیرکشیدن، که معمولا در شانه بیدار میشود؛ بعد به بازو سرایت میکند و از آنجا آرام و موزیانه تا نوک انگشتان پیشروی میکند. آنوقت است که میفهمم اتفاقی در حال رخدادن است. آرنجم را میگذارم روی میز، خم میشوم به جلو و وزن بدنم را کامل میاندازم روی سمت راست.
ما همه مرضِ خلقکردن داریم. برای اینکه احساس کنیم وجود داریم و ترس از نیستی را شکست بدهیم، حتما باید یک چیزی بسازیم یا اثری از خودمان بر جایی بگذاریم.
دستخطم نامنظم و زشت شده؛ مثل دندانهایم. میروم جلوی آینه. دهانم را باز میکنم. دندانهای زرد و زشت که روی هیکل تکتکشان لکههای سیاه خودنمایی میکند، هرکدام به طرفی لم دادهاند و به بیرون از غار دهان خیره شدهاند. زبانم نوکش را تکان میدهد و برای وراجی اعلام آمادگی میکند. انگشت میاندازم و پوست گوجهای را که لای دندانهای نیش بالایی گیرکرده، نجات میدهم و پرتش میکنم کف اتاق. تارهای سبیلم را میبینم که از مرز لب بالایی تجاوز کرده و قصد ورود به حریم دهانم را دارند. قیچی را برمیدارم و در برابرشان ایستادگی میکنم. به ریشهایم اما رحم میکنم؛ شدهاند مثل سیمخاردار، زبر و پیچدرپیچ؛ شجاعانه از صورتم در برابر بوسهها محافظت میکنند. با ماشین ریشتراش گونهها و زیر گلویم را تمیز میکنم. سرم را میگیرم بالا تا داخل سوراخهای دماغم را ببینم. انگشت اشارهی دست راست را میفرستم داخل تا گشتی بزند. هرچه پیدا میکند میچسبانم زیر میز. دوباره قوز میکنم و مداد را به دست میگیرم. گوشی موبایلم روی میز تکان میخورد. برمیدارم و با تمام آدمهای داخلش، پرتش میکنم توی سطل آشغال.
صدای افتادن چیزی در حیاط به گوشم میرسد. پامیشوم و در را باز میکنم. گربهای افتاده توی حیاط و دارد برای بالارفتن از دیوارهای بلند خانهمان تقلا میکند. بشقاب بیسکوییتی را که روی میز دارم، میبرم و آرام میگذارم نزدیکش. برمیگردم داخل اتاق.
فکر میکنم خدا هم دچار همین مرض شده. حتما پیش از اینکه تمام این مکافات را بسازد، تنها و بیکس، گوشهای زانوی غم بغل گرفتهبوده و به این فکر میکرده که اصلا خدابودنش به چه دردی میخورد وقتی هیچکس وجود ندارد که او را خدا صدا بزند؟ بعد به سرش میزند که خلق کند و مخلوقات بیچاره را هم به این مرض گرفتار میکند.
بخاری سوت میزند. پیر شده. ساعت با تیکتاک بیوقفه همراهیاش میکند. موسیقی سرگیجهآوری است. کسی وارد میشود، کنار میز میایستد و میگوید: «بیا شام بخوریم.» دستانم را حلقه میکنم دور گردنش. با دو انگشت شستم فشار میدهم؛ آنقدر که چشمانش از حدقه بزند بیرون. تقلا میکند. سرم را میبرم جلو و جفت گونههایش را با دندان پاره میکنم؛ بعد سرش را میآورم پایین و پیشانیاش را محکم میکوبم به لبهی میز.
دوست دارم خالق بشوم. لخت و عور به سوراخی حمله ببرم و آن را از عصارهی وجودم پُر کنم؛ از تمام چیزی که هستم. همین چشمها را دوباره بیافرینم. همین دهان و دندانهای زردش را، با تمام حرفهای شُسته و نشُستهای که از آن خارج شده. همین گوشهای کَر. دستهایی که به کثافت آلودهاند و میلرزند. پاهایی که مغرورانه در لجن قدم میزنند. و ذهنی که آرام نمیگیرد.
گربه بیسکوییتها را خورده و رفته. گلویم خشک شده. میروم یک لیوان آب میآورم. چشمم میافتد به گلدانهای توی اتاق. یک پارچ آب میآورم و به گلها آب میدهم. به گلهای فرش آب میدهم. در کمد لباسها را باز میکنم و به تمام لباسها آب میدهم.
چندسالی طول میکشد تا بفهمد کجاست. وقتی که فهمید، پاسخ چراهایش را با «مرض داشتم، همهمان داریم.» خواهمداد. به جای داستانسرایی و معنابافی، رک و راست با این حقیقت روبرو میشود که حتی این حق را نداشت که بین نیستی و افتادن در اقیانوسی از کثافت، انتخاب کند.
بخاری همچنان سوت میزند؛ به شعلهاش آب میدهم. چراغ را خاموش میکنم. ساعت سکوت میکند. نور ضعیف ماه به آرامی سُر میخورد داخل. مینشینم کف اتاق. شب در میزند. در را باز میکنم. دستش را میگیرم و دعوتش میکنم. خرامان داخل میشود. بوی سکون اتاق را پر میکند. نفسم تنگی میکند. میبوسمش و چشمانم سیاهی میرود.
داستانت قشنگ نوشته بودی ، ولی به شدت آدم کثیفی هستی !
والا من هم خونه مجردی زندگی میکنم ولی مسواک میزنم ، دماغم رو هم توی دستشویی خالی میکنم نه زیر میز یا رو زمین 🤢