کون ارثی

1402/07/03

#کون ارثی

سلام.امیدوارم خیلی خوب باشید.امشب میخوام زیباترین خاطره سکسی تموم عمرم را برای شما بنویسم.قبلش بگم ،که این داستان واقعیه و هرچی میگم حقیقت محضه…مراد هستم ۲۴ ساله از سمنان…این خاطره مربوط به شش سال پیشه که تا همین دو سال پیش هم ادامه داشت،تا وقتیکه هنوز پارتنر و جیگرم زنده بود…از بچگی بهش میگفتم عمو یاور،اونم صدام میزد مری،تا اینکه دست تقدیر برای همیشه بینمون فاصله ای ژرف انداخت ،و منو برای همیشه تنها رها کرد…داشتم از عمو یاور که نور به قبرش بباره میگفتم؛از وقتیکه خیلی بچه بودم ،یادمه واسم اسباب بازی و پفک و اینجور چیزها میخرید و بعد دست به سینه به سمتم میومد و انگار که نوکر زرخریدمه،با احترام و شاید ترس بهم میداد و منم ازش تشکر میکردم،ولی نمیدونم چطوری بود که از همون کودکی سعی میکردم این حالت ترس و بردگی تو وجودش بمونه و به قولی خیلی بهش رو نمیدادم،مثلا میگفتم مرسی عمو ،سر فرصت (بسته به اینکه خوراکی بود یا اسباب بازی)میخورمش و یا باهاش بازی میکنم! اونم با یک بغض عجیب توی گلو میگفت باشه مری جان،هرجور صلاح میدونی؛ حالا این عمو یاور اصلا کیه و چطور توی زندگی ما سروکله اش پیدا شده بود بمونه واسه بعد،فقط خلاصه بگم که دوست پدربزرگ جوونمرگم بود که پنجاه سال پیش عمرشو داده بود به شما و رفته بود سوار شتره که دم خونه همه میخوابه!..اینجور بود که عمو یاور سر و کارش تو زندگی ما بود و یا شایدم دینی به پدربزرگم داشته و این حرفها که واقعا نمیدونم…یادمه وقتی ۱۵ سالم شده بود ازش موتور سواری یاد گرفتم،البته چند بار اول ترکش مینشستم و دستامو دور کمرش حلقه میکردم و اونم مثل یه آرتیست خفن،همش گاز میداد، پاتوقمون واسه سواری هم سه راه گلوبندی سمنان بود که جوون میداد واسه گاز دادن و حرکات آکروباتیک!..

خلاصه سرتون را درد نیارم ،این رابطه ها همینطور ادامه داشت تا وقتیکه من تقریبا هجده ساله شده بودم و شهوت جنسی تو وجودم غوغا میکرد!با اینکه دو سه تا دوست دختر هم داشتم ،اما همش احساس میکردم گم شده ی دیگه ای دارم،گم شده ای که صدای پاشو تو قلبم حس میکردم و باعث میشد خود به خود کیرم راست بشه…نمیدونم چطور بهتون بگم ،احساس میکردم یه بسته ی سکسی ارثی یه جایی قراره به دستم برسه،یه جور میراث خونوادگی!..اونهایی که همچین تجربه و حسی دارن که قراره یه سکس ارثی بهشون برسه خوب میدونن چی میگم…خوب یادمه یه شب تابستون بود و ماه هم تموم قد تو آسمون میدرخشید، مهتاب لطیفی توی سیاهی شب رخنه کرده بود و سکوت را مرموزتر و خلسه آور تر کرده بود،فقط گاهی جیرجیرک و یا غوکی آوازی سر میداد و سکوت را میشکست؛ من روی تراس خونه عمو یاور درست روبروش دراز کشیده بودم و بهش چشم دوخته بودم،به موهای یک دست سپیدش و سبیلهای از بناگوش درفته ی کلفت که انگار مثل یک تیکه ی بزرگ پنبه روی لبش چسبیده بود و ابهت بیشتری بهش میداد؛ عمو تنها زندگی میکرد و دلخوشی هرشبش نوشیدن یک بطری مشروب با جوجه کباب و گاهی ماهی کباب بود،چندین سال پیش همسرش فوت شده بود و بچه هاش به دلایل نامعلومی هیچوقت سراغی ازش نمیگرفتند و انگار از دستش فراری باشند و یه همچین چیزی،البته بعضی ها هم میگفتند ،که اصلا ایران نیستند و سالها پیش به جنوب ایسلند مهاجرت کرده اند،حالا دیگه راست و دروغش پای خودشون که من نمیتونم صحت و سقمش را تایید کنم!..به عمو خیره شده بودم که چطور استکان پشت استکان عرق میریخت توی خندق بلا و به منم یک درمیون تعارف میزد که دستش را رد نمیکردم ،و کلا رفته بودم تو یه حال دیگه ،ولی نه اونطور که بخوام مست وپاتیل باشم،نه ،ولی حسابی سرخوش بودم؛ به موهای شت خورده مرطوبش روی شقیقه و پیشونی نگاه میکردم و بدجوری درونم غوغا بود، ولی سعی ام این بود که تابلو نکنم و یا بویی نبره ولی بنظرم میومد که متوجه براندازهای غیرمعمول ام شده! حدسم درست بود،چند دقیقه بعد سکوت را شکست و بهم گفت: مری ،حال و احوالت چطوره؟گفتم خوبم عمو، مرسی !.گفت : خوب که نیستی،معلومه یه آتیشی تو درونت داره زبونه میکشه،راستی اوضاع کمر و اینات ردیفه؟ آبو که نگه نمیداری! باباجون تا جوونی و کیرت راست میشه نزار یه قطره آب هم تو کمرت بمونه که اون دنیا باید جوابشو پس بدی!..زدم زیر خنده و گفتم : آره عمو،ولی لامصب هرچی هم توی این جک و جنده ها خالی میکنم احساس میکنم ،یه جور دیگه ،یه چیز دیگه ،نمیدونم ،فکر میکنم دارم همه رو حروم میکنم ،این آب ها هنوز جای خودشونو پیدا نکردن،اینا باید یه جور دیگه خالی بشن…گفت: اوه،پس وقتش شد! همیشه میدونستم یه روز وقتش میرسه، میدونستم روزش میاد…گفتم: روز چی عمو؟ وقت چی؟…با نیشخند براندازم کرد و گفت: باباجان چرا خودت را به اون راه میزنی؟چرا میخوای لاپوشونی کنی؟ خودت خوب میدونی روز چی!..سکوت کردم،آره داشتم خودم را به اون راه میزدم،دقیقا میدونستم منظورش چیه،هیچوقت تا این اندازه از یه چیز و ی ا یک حس مطمئن نبودم…گفتم: آخه،با شما؟ اونم با این اختلاف سن بالا؟(اونموقع عمو ۸۱ ساله بود)…لبخندی زد و گفت: ارث هرچی قدیمی تر بهتر!؛ ما خونوادگی متعلق به خونواده شما بودیم،اولین بار پدربزرگ جوونمرگت بود که صفرم را باز کرد و شدم انجیر دستیش!،یه مدت هم به بابات سواری میدادم و حالا قراره به تو!(اینجا یه چشمک سکسی زد که کم مونده بود کیرم شورتم را سوراخ کنه!)، تازه پدر پدربزرگم هم چاقال دستی پدر پدربزرگ پدربزرگت بوده!..اینو که گفت واقعا دیگه هنگ کردم،گفتم جل الخالق ،جد در جد این داستان بوده و خواهد بود…دیگه طاقتم طاق شد،رفتم سمتش و سبیلهای کلفتشو کنار زدم و ازش یه لب فوق سکسی گرفتم،همراهی کرد و زبونش را توی دهنم کرد،عمو عملا داغ شده بود،گفت دربیار اون اژدها را که بی تابشم ،هجده ساله که بیتابشم!..به خواستش نه نگفتم و کیر وخایه را در اختیارش گذاشتم،مثل جاروبرقی توشیبا میمکید و توی دهانش میگردوند،شاید باور نکنید هرگز تا این اندازه کیرم راست نشده بود،کیر من حدود ۱۹ سانته ولی اون لحظه شاید ۲۰ سانت هم میشد!..دیگه نوبت اصل کاری بود،بهش گفتم بلند شه و برگرده،چون میخوام خودم لختش کنم؛اطاعت کرد و برگشت،منم با یه حرکت شلوار و شورت را تا زانوش پایین کشیدم و خشکم زد! وای کس خواهر جنیفرلوپز! نرم،پنبه ای،با اینکه عمو سبیلهای کلفتی داشت ولی خوارکسه مو توی پایین تنش قاچاق بود،همینطور بی صدا و مبهوت نگاهم را دوختم به کون فوق استثناییش،کونش یه حالتی داشت مثل اخم کوه و یا خمیازه ی جنگل، یه همچین چیزی بود!..گفت عموجان چرا ارثتو جر نمیدی؟با یه خنده ی موذیانه گفتم :چشم! قربان این سوراخ که اینجور میطلبه!..وای با یه حرکت تا دسته توش جا کردم،اوووه چقدر تنگ و داغ،انگار کون بچه ۷ ساله گذاشته بودم!..عمو یاور زمین را چنگ میزد و از درد به خودش میپیچید، منم گرفته بودمش و محکم سوراخ داغشو میگاییدم؛توی همین لحظه یهو یاد موتورسواری و ترک سواری که چند سال پیش باهاش داشتم افتادم و گفتم عمو من هوس یه چیزی کردم ،نه نگو! گفت من امشب از آن توام،هرکاری خواستی بکن ،حتی بهم قبلش نگو!گفتم والا میخوام موتور سواری کنم به یاد اونوقتها، گفت باشه عموجان اول ترتیبمو حسابی بده بعدش! گفتم نه همین حالا!..و بعد دستمو انداختم به دو طرف سبیلهاش و عین دسته ی موتور محکم توی پنجه هام گرفتم و سرعت تلمبه زدنهام را بیشتر کردم؛ ناله میکرد از شهوت و میگفت مادر موتورتو بگاااااا…خیلی طول نکشید که آبم اومد و همشو تا آخر توی سوراخش خالی کردم،بعد همچنان که کیرم توی کونش بود ازش خواستم سرشو بیاره عقب و بهم لب بده،اطاعت کرد و منم سبیلهاشو ول کردم و بهم لب داد و آروم ازش بیرون کشیدم؛ بهش گفتم تو محشری عمو ،بهترین کونی هستی که تا این لحظه بیرحمانه گاییدم!..لبخند رضایتی روی لبش بود و گفت ممنون پسرم،خوشحالم که دینمو ادا کردم؛بوسیدمش و خواستم شلوارم را بپوشم که دیدم کلی از سبیلهاش توی دستم جامونده؛ با خنده بهش گفتم اینها را بعنوان عزیزترین داراییهام توی آلبوم عکسم برای همیشه نگهداری میکنم…رابطه ی من با عمو چهار سال ادامه داشت،و هربار از بار قبلی بهتر و جذابتر بود؛ حدود دو سال و نیم پیش عمو دو تا سکته کرد و چند ماه توی بیمارستان بود که اتفاقا یکی از مهیج ترین خاطرات سکسیمون توی همون بیمارستان رخ داد که یه شب تا صبح با اینکه زیردستگاه بود ،اون کون بلوریش تحت اختیارم بود و حسابی سیرابش کردم،اگه تمایل داشتین و لایک ها زیاد بود ،اونم براتون مینویسم!..وقتی با چشمان اشکبار و قلبی له شده عمو را به خاک سپردیم ،صداش تو گوشم بود که همیشه میگفت عموجان آب را هیچوقت نگه ندار حتی یک قطره!..بعد از مرگ ناباورانه و شوک آور عمو دچار دپرسیون شدید شدم که تا همین الآن هم ادامه داره و میدونم تا ابد غمش مهمون قلبم خواهد بود؛ هرزگاهی از شدت غصه خودم را به مزارش میرسونم و با شکم روی قبرش میوفتم و آروم ،طوریکه کسی چیزی نفهمه شروع میکنم به شاک زدن و یا در واقع بهتره بگم جلق زدن!..اینطوری خودم را آروم میکنم ،و به خودم دلداری میدهم که اون دینشو کامل ادا کرد و الآن حتما توی بهشته و جاش خوبه!..ممنون که وقت گذاشتین و خاطره و یا بهتره بگم درد دلم را خوندین…شاد باشید…

مراد تنها…
نوشته:

پ.ن: مراد جان هر کجا هستی خدا سلامتت کنه مارو از قلمت بی نصیب نزار.
پ.ن۲: این داستان با حق کپی رایت بدون اینکه کلمه‌ای رو عوض کنم آپ شده تا اونایی که علاقه به داستان نویسی دارن ازش یاد بگیرن.
پ.ن۳: اگه بازخوردا خوب باشه قسمت دومش رو هم آپ میکنم.

12 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2023-09-25 22:09:54 +0330 +0330

عالیه!
رو دستش نیست!
درسته که در حمله‌ی چندسال پیش، از سایت پاک شد، ولی دمت گرم که اینجا ثبتش کردی تا همه بتونن بخونن و لذت ببرن.!! 😍

2 ❤️

2023-09-25 22:16:56 +0330 +0330

از طرف رفیق خوبم احسان:

یه داستان پر از معنا و مفهوم…
یه نویسنده توانا، که بدون توصیفات اضافی، بدون پیرنگ، بدون فضاسازی، بدون شخصیت پردازی و بدون هیچ عبارت اضافی دیگه، تونست شاهکاری بی‌بدیل در ادبیات جهان، خلق کنه…
به احترام مراد عزیز، کلاه از سر برمی‌داریم و به افتخارش می‌گیم:
یادش به نیکی و مهربانی تا ابد زنده باد🤣🤣

3 ❤️

2023-09-25 23:13:23 +0330 +0330

خدا میدانه اگر توی آتش‌سوزی اسکندریه، چهار نفر مث شما بودند و اینطور خزائن ادبی تاریخ رو احیا میکردند، الان کجای تمدن که نمیبودیم …

1 ❤️

2023-09-25 23:14:44 +0330 +0330

↩ لاکغلطگیر
تمام آسیبی که سایت و اعضا دیدن یک طرف
حذف شپن لین داستان هم یک طرف

هیچکس نیست که این داستان رو زمان خودش خونده باشد و فراموشش کرده باشد!!!

2 ❤️

2023-09-26 00:00:16 +0330 +0330

↩ کریم‌آ‌ق‌منگل
دقیقا. 👍
زمان خودش هم پیشرو بود و نمونه.
نمونه‌ای که هیشوخ تکرار نخواهد شد.

2 ❤️

2023-09-26 09:08:34 +0330 +0330

↩ لاکغلطگیر
ایوای یعنی من رو دست این نویسنده ندیدم و نخواهم دید

1 ❤️

2023-09-26 10:36:07 +0330 +0330

نقد از طرف ehsan_nzr عزیز

خسته نباشید خدمت مراد دوست‌داشتنی، جهت منتی که سر ادبیات جهان گذاشت و نوشت…
اولین تبریک، بابت انتخاب به جا و پر از ایهام نام داستان که یکی از زیباترین اسامی داستان‌های جهان ادبیات از ابتدای خلقت دایناسورها تا آدم و حوا و عصر جدید ماشینیسم بود…
دومین درود و شادباش بابت رعایت نکردن عامدانه و خارج از ذهن هر بنی بشرِ علائم نگارشی و مِن جمله تشّّدید در ابتدا، وسطی و انتهای داستان، که نشون از یک ذهن خلاق و شکوفا داشت…
سومین آفرین بابت عدم شخصیت پردازی در این داستان که اونو تبدیل به یک شاخصه اساسی در جهان ادبیات کرده…
چهارمین صد باریکلا بابت منطق این داستان که نمود کامل منطقِ بی‌منطقی نه تنها در دنیای کوچیک ادبیات، بلکه در کل کائنات و خلقت شش یا هفت یا … روزه انسان توسط خدا بود…
پنجمین هزارآفرین بابت عدم رعایت اصل مزخرف و بیهوده پیرنگ در داستان‌نویسی که به مسلسل مرادوف مشهور شد… و راهنمای راه و چلچراغ سبک مرادینیسم شد. (لطفا اینو با تفنگ چخوف، اشتباه نگیرید)
ششمین تبریک همراه با کِل و هورا، بابت تعلیق و معلق کردن خواننده به صورت عمودی و افقی و در تمام جهات جغرافیایی در کل داستان…
هفتمین زنده‌باد بابت خلق داستانی فارغ از زمان و مکان و بدون تاریخ و بدون امضا، که نشان از یک انسان بدون ادعا و لوطی و خاکی داره و داستان رو در نهایت دقت در خَلا نوشته…
هشتمین تهنیت بابت روایت و لحن داستان به سبکی نوین توسط دانای کل و جز و خُرد و ریز و … تا مولکولی و اتمی…
نهمین سلام با چاشنی بدرود همراه با سجود به مقام شامخ مراد عزیز بابت حذف شاخصه فضاسازی از داستان‌نویسی که از دیرباز موجب رخوت در ادبیات می‌شد…
دهمین تبریک در حالتی ایستاده همراه با گرفتن قولنج، بابت خلق یکی از ماندگارترین بی شخصیت های تاریخ ادبیات، عمو یاور بزرگوار و سبیل دسته موتوری که نماد عشق و ایثار در جهان ادبیات شد…

و در نهایت؛
تبریک هندوانه‌ای بابت جرات و نگارش و تحریر منحصربفرد داستانی ارثی…

مراد جان!
هر جا هستی، پایا و مانا باشی!
خودت رو به ما، بنما!
بنویس و یه بار دیگه دل ملت رو شاد کن…

1 ❤️

2023-09-26 10:36:51 +0330 +0330

↩ کیهآن
داستان مال من نیست
من این همه استعداد نوشتن ندارم
لطفا اگه از مرداد خبری داشتین بهم خبر بدین
در به در دنبالشیم

2 ❤️

2023-09-26 15:02:19 +0330 +0330

↩ کریم‌آ‌ق‌منگل
کریم جان این داستان تا الد توی ذهن من میمونه
به حدی مملوس روایت شده و به حدی نویسنده نمک ریخته که
حالا قسمت دومشم حتما آپ میکنم

1 ❤️

2023-09-26 15:25:41 +0330 +0330

↩ secretam__
قسمت دومش مث قسمت دومای هالیوودی بود. اصلا در حد قسمت اولش نشد

2 ❤️

2023-09-26 15:53:56 +0330 +0330

↩ کریم‌آ‌ق‌منگل
نه اتفاقاً فضا سازیش معرکه و به یاد موندنیه

1 ❤️

2023-09-26 21:32:38 +0330 +0330

↩ om1d00
قسمت دوم مراد در راهه😂

1 ❤️

2023-09-27 11:44:26 +0330 +0330

ممنون از لطف همه ی دوستان.چند سال پیش که من این داستان را اینجا گذاشتم،متاسفانه بدون دلیل به بنده یعنی مراد تنها کلی فحاشی شد و متهم به انواع جرمهای ناکرده شدم که خوشبختانه از آنجایی که ماه زیر ابر نمی ماند ،حقیقت و کنه این خاطره بر اهل دل و ادب روشن شد و زمان ،خاطره ی من و عمو یاور را از هرگونه افترا و تهمت تبرئه فرمود.

0 ❤️

2023-09-27 12:14:42 +0330 +0330

↩ secretam__
ممنون از لطف و انصاف شما.از طرف من مجاز به آپلود قسمت دوم هم هستین.روح لطیف مطیف عمو یاور از بام تا شام به سپاسگذاری از شما مشغول است.

1 ❤️

2023-09-27 12:29:19 +0330 +0330

دپرسیون !! :)))

1 ❤️

2023-09-27 12:59:21 +0330 +0330

↩ مراد تنها
مراد زندست
نمیتونم باور کنم
مراد جان این داستانت بهترین داستان شهوانی خواهد شد
قول میدم حقتو بگیرم
فقط قسمت دوم رو من ندارم اگه خودت داری بهم بفرست
راستی تشبیه باسن مبارک عمو به خمیازه‌ی جنگل یه ایده‌ی ادبی فوقع‌العاده بود

0 ❤️

2023-09-27 13:18:10 +0330 +0330

↩ secretam__
فدای تو.مرسی.راستش نه ندارم،همونوقت نوشتم و آپلود کردم که بعد متاسفانه حذف شد.واسه خودمم جالب بود که بعد از اینهمه مدت دوباره آپلود شده.!فارغ از همه چیز متاسفانه اکثریت آلت بدست فرق هجو و هزل و طنز و به اصطلاح گگ را نمی فهمند،و البته من بشدت از کادر فنی “شهوانی” رنجیده خاطر شدم که بی دلیل اقدام به حذف هر دو قسمت کون ارثی کردند.این در تاریخ سانسور و شکستن قلم و بریدن زبان هنری ،موردی استثنایی و شرم آور بود.

0 ❤️

2023-09-27 13:22:30 +0330 +0330

↩ secretam__
راستش این ایده حین فاکیدن عمو از کارتن بینوایان به مخم متبادر شد،آنجایی که کوزت برای برداشتن آب از رودخانه در یک شب سهمگین به داخل جنگل می رود و با خشم جنگل خبیث مواجه میشود.داستان عنصری است که به محض روایت شدن ،امکان وقوع می یابد و اگر از دل برآید به دل نیز خواهد نشست.😉

0 ❤️

2023-09-27 13:24:54 +0330 +0330

↩ مراد تنها
ایده‌ی قسمت دوم به یادته؟؟
یادت میاد اتفاقات کجا افتاده؟

0 ❤️

2023-09-27 13:29:27 +0330 +0330

↩ secretam__
آره بخشی ازش توی بیمارستانه و بخش دیگه اش یه فلاشبک به گذشته اس که مراد و عمو یاور به خدمت دوست دختر مراد میرسند و برای همیشه از نعمت مادر شدن محرومش میکنن.اونم در حالیکه مکان سکس پر از گوسفند های گوگولی مگولی هستند.😉😉

0 ❤️

2023-09-27 13:33:28 +0330 +0330

↩ مراد تنها
وای مراد عجب ایده‌ی بکری داشت.
این فضا سازی این ریتم و این روند داستان نویسی خیلی نو و جدیده
حتما بنویس دوباره

0 ❤️

2023-09-27 13:38:20 +0330 +0330

↩ secretam__
کو حال و حوصله دوست عزیز؟ وطن کله ی حوصلمون را چید انداخت کنار سر بریده ی ختنه شده ی آلت مبارکمون!ولی چشم حتما ،سر فرصت سعی میکنم دوباره بنویسم. داستان زیاد دارم ولی با این متد هارش هجو سکسی نه! اینا را خیلی فی البداهه توی نیم ساعت نوشتم و گذاشتم محض یک شوخی افسارگسیخته در جواب اینهمه مزخرفی که بهم میبافند و اسمش را میگذارند خاطرات سکس واقعی!😉🫠

0 ❤️

2023-09-27 13:49:17 +0330 +0330

دمت گرم

0 ❤️

2023-10-13 13:37:27 +0330 +0330

👍 😂 😂 😂 😂

0 ❤️






تاپیک‌های تازه


‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «