༺ مَزِه مَزِه های مَردونهِ (۴۷) - گُذَشتِه نَما (۱) ༻

1402/02/26

༺(۴۶)༻
بیست و دو سال قبل
✎﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏
یه شب بارونی بود که آقام همراه یه پسربچه وارد خونه شد، داشتیم شام می خوردیم، ننم یه لقمه نون همراه با یکم سیب زمینی آب پز چپوند توی گلوم، داشتم از بزرگی و خشکی لقمه، خفه می شدم که محکم گذاشت توی پشتم، لیوان آب رو هورتی رفتم بالا، آقام همونطور خیره شده بود بهمون…
ننم از جاش پاشد، در حالیکه عصبانیت داشت از چشاش می‌پاشید بیرون جیغ زد این کودوم خریه باز؟!..
تینا یه سیب زمینی آب پز از بشقاب برداشت و داشت گاز می زد و آروم زیر گوشم گفت: سپهر این پسره رو، چرا موهاش این ریختیه؟!..
نگام چسبید به موهاش، راست می‌گفت، انگار آقاش با موزر رفته بود توی موهاش و حسابی ریده بود به کلش.
آقام، اخماش رفت توی هم، زیر لب گفت: درست صحبت کن اقدس، شاه پسرِ خسروئه… شام چی داریم؟!. چشات که کور نیست، مهمون داریم. نمی بینی؟!.
اقدس: به اسفل و سافلین که پسر خسروئه… اینجا چیکار می کنه؟!. شام کوفت کاری داریم‌ جناب. خرجی که نمی دی، فقط اُرد بلدی بدی. دخترت کتونی نداره، چی‌‌ پاش کنم!، فردا قراره بره اون سگ‌مصب مدرسه اش، اردو می خوان ببرنش.
با توئم ناصر؟!. چی‌پاش کنم؟!.
پسرت شلوارش خیسه، تازه شستم. صب چی تنش کنم بره مدرسه؟ چرا لالمونی گرفتی خب. از صب بشور و بساب، آخر شب یه لقمه کوفت نداریم بذاریم دهن بچه ها، رفتی سرخر آوردی که چی؟!. چه گناهی کردم زن تو شدم آخه؟!. اول ازدواجمون بیست و چهاری منطقه بودی، تا حرف می زدم می گفتی جبهه واجب تره، از اون بی شرف صدام یه غول ساخته بودید، مدام می‌گفتی درست می شه. کو پس کجاس اون روزای طلایی؟!. از صبح می ری شب میای، معلوم نیست این چجور اداره ای آخه؟. چرا هشتمون گروه نُه مونه… بابا مرد، همه زنها ماه عسل داشتن، من چی داشتم؟!. یه عروسی نتونستی بگیری برام. خسته شدم ناصر… خسته… این توله سگو ببر بنداز در خونشون…
ناصر: خفه خون مرگ بگیر… “صدای بلند شدن سیلی محکم”
دستم رفت روی دست تینا، همدیگرو بغل کردیم، همیشه آقام زود از کوره در می رفت، هنوز کشیده اول رو نزده بود دومی، سومی…
ننم افتاد زمین، داشت زار می زد…
آقام،با لحنی مملو از عصبانیت و خشم ادامه داد: زنیکه بیشعور، اگر امثال من نرفته بودیم که الان لنگای زنای ایران جلوی عراقیا باز بود. همینو می خواستی بشنوی؟!.. برات دختر مونده بود که کتونی پاش کنی حرومزاده…
خسرو برای امثال من و تو موجی شد. چرا نمی فهمی؟!. خودتو زدی خریت؟!. دنبال ماه عسلی! یه مشت جارکش اون زمان داشتن می چاپیدن و احتکار می کردن، یه مشت کصکش اون زمان احساس می کردن زرنگن، باید شبیه به اونا بودم که الان دخترم لنگ کتونی نبود؟!
باید جارکش بود که یه گوشه نشست و فکر کشور و خاک نبود. مگه با یه قرمساق ازدواج کردی که این حرفارو توی دهن نجست میاری. گمشو اون ور زنک احمق…
ننم به سختی از جاش بلند شد، خودشو جمع و جور کرد و رفت داخل آشپزخونه. صدای گریه هاشو از توی آشپزخونه می شنیدیم. آقام دست پسره رو گرفت و اومد سر سفره نشستن. پسره داشت از ترس می لرزید. گوشه پیراهنش و شلوارش پاره بود. آقام رو کرد به تینا و گفت: خوشگل خانم، اون ظرف غذارو بیار جولو…
تینا با ترس بشقاب سیب زمینی رو نزدیک آقام کرد… داخلش سه تا سیب زمینی مونده بود. آقام یکی برای من گذاشت، یکی برای تینا و آخری رو روی بشقاب پسره…
آروم گذاشت پشتش و گفت: این داداشتون اسمش حسنه… از امشب هواشو داشته باشید…
حسن درحالیکه ترس برش داشته بود کف دستشو بالا گرفت و آروم گفت: سلام، حسن هستم…
آقام ظرف غذای ننم رو کشید جلوی خودش و ته مونده غذای ننم رو شروع کرد به خوردن…
تینا آروم گذاشت توی پهلوم، نگام افتاد به حسن، داشت سیب زمینی رو با پوست دولوپی می خورد، خندم گرفته بود منتها از ترس آقام جرات خندیدن نداشتیم…
آقام یه تیکه بربری رو مالید کف ظرف غذای ننم و حسابی مشغول بود.
لباس نظامی توی تنش، شق و رق وایساده بود، چهارشونه بود و صورتش شیش تیغ…
وقتی نگاش می کردم حض می کردم…
همیشه آرزوم بود یه روز شبیه اون بشم، یه میهن پرست واقعی…
اون شب دوباره ننم بهانه گرفت، منتهی آقام بیخیال حسن نشد، همه می گفتن، آقاش خسرو توی جبهه موج گرفتش، انگار گاهی از حال طبیعی خارج می شده و حسابی حسنو زیر مشت لگد می گرفته…
ننم اون شب قشرق راه انداخت، آقام صداشو برده بود بالا، فقط داد می زد: خسرو توانایی نگه داری پسرشو نداره، زن جندش گذاشته رفته، بچه رو گرفته بود زیر مشت و لگد، اگر امروز سر نمی رسیدم شاید می کشت بچه رو… زنیکه بیشعور چرا یه ذره انسانیت توی وجود تو نیست؟!. کجا پس‌ افتادی تو؟!.
اونقدر صدای دعوا و کتک کاریشون بالا گرفت که حسن بی اختیار زد زیر گریه…
تینا بهش نزدیک شد و موهاشو لمس کرد و گفت: چرا موهات این ریخته؟!..
حسن با صدایی لرزون گفت: آقام خواست موهامو بزنه ولی یهو رفتارش تغییر کرد و عصبانی شد، داشت دستمو می شکست…
آقا ناصر نجاتم داد…
اگر‌ نبود زنده نمی موندم…
نمی دونستیم چیکار باید بکنیم، ننم کوتاه بیا نبود… تینا حسابی ترسیده بود،آروم گفت باید یه کاری کنیم، وگرنه مامانو می کشه، لحظه ای گوشت کوب رو برداشت و بی اختیار پرت کرد سمت پنجره. شیشه پنجره خرد و خاکشیر شد. صدای مهیبی داد.
آقام با ترس اومد داخل هال…
توی دستش کمربند بود… دور دستش پیچیده شده بود…
دوید سمت تینا و بغلش کرد… اشکام بی اختیار سرازیر شد… بی اختیار رفتیم توی بغل آقام…
حسن نمی دونست چیکار کنه و بلند زد زیر گریه…
آقام اونم توی آغوشش گرفت…
آه خدای من…
زندگی گاهی اونقدر تلخ و مزه ناگواری داره که آدم نمیتونه ازش بگه یا بنویسه…
گاهی اونقدر دشوار و توان فرساس، که باید ازش گذشت… باید گذشت و ادامه نداد…
گاهی خاطرات بیخ گلوی آدم رو چنان فشار میدن که جای اشک ریختن باید خندید…
باید به مصیبت ها خندید…
آره،باید خندید. توهم لبخند بزن…
:)
─┅━━━━✦━━━━┅─
نویسنده: مَستِر سِپِهر
انتشار: میلاد نایت واچ
تاریخ: ۱۴۰۲/۰۲/۲۶
ادامه دارد … “علی برکت الله”
༺(۴۸)༻

1640 👀
5 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2023-05-16 23:26:24 +0330 +0330

کاربران سایت شهوانی میلاد هستم.از باران گرامی،تشکر میکنم که این مدت کمک کرد تا بتونیم داستان رو ادامه بدیم.متاسفانه نویسنده داستان دسترسی به سایت نداره اما لطف کنید کامنت و لایک کنید بنده انتقال میدم تمام بازخوردهایی که زیر داستان هست.هرچند استقبال زیادی توی این چند روز ندیدم ولی طبق قولی که دادم همکاری خواهم کرد😊

2 ❤️

2023-05-16 23:42:30 +0330 +0330
شب بارونی بود که آقام همراه یه پسربچه وارد خونه شد

شب بارونی بود که همراه آقام یه پسربچه وارد خونه شد

0 ❤️

2023-05-17 01:26:22 +0330 +0330

💕🥹وای منم تا جا نموندم یه نقد ساختارشکن و اساسی کامنت کنم که حسابی میلاد حالت گرفته بشه،درضمن نخوندما😹چون ادمینهای سایت مشکل روحی داشتن توی انجمن این قسمت رو درج کردن🤣
مممم اولاً حاشیه متنتون زیاد بود.حتماً انتقال بده به سپهر
دوماً مُلّانُقَطی
من خیلی به املای دقیق و تحت اللفظی واژه ها و قرار گرفتنشون بیشتر از معناشون توجه می کنم،جزئیات و قاعده رعایت نشه،باران ناراحت میشه.😹😹😹حتی اگه ضروری هم نباشه ناراحت میشم آنلایک می زنم.اوا آنلایک نداشت میلاد🤪😹😹😹
سلام برسون زیبا بود مخصوصا این قسمت که فاقد مسائل جنسی بود😉💕

1 ❤️

2023-05-26 23:35:31 +0330 +0330
0 ❤️







‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «