༺ مَزِه مَزِه های مَردونهِ (۴۸) - اِحضارِ اَجِنهِ (۵) ༻

1402/02/28

༺(۴۷)༻
بعد از افتضاحی که توی اتوبان به بار آوردم، حسام جای من تا میدون گمرک رانندگی کرد، تا حدودی دوزاری کجم افتاده بود که چه غلطی کرده بودم و ترس از سر و کولم بالا می رفت.
منتها حسام تلاش کرد کمی دلداریم بده و بحث رو عوض کنه، به قول خودمون ازین شاخه به اون شاخه زیاد پرید اما ترس ول کنم نبود، کمی دلهره داشتم از گفتن این جمله، ولی بی اختیار به زبون آوردم.
-الان دیگه دم دمای صبحه، از سر شب زدیم بیرون، یه دست کله پاچه مشت بگیریم بریم خونه، منم تنهام‌‌‌. پایه ای؟!
خدا خدا می کردم، نزنه توی پرم و جواب منفی بده.
+خیال می کنی بی خیالت میشن، من بیام پیشت؟!.
-ای بابا، داداش ول کن نیستیا. از کی میگی تو؟! دقیقا از چه کسایی حرف می زنی؟!
+سپهر، تو آدم باهوشی هستی، خودت می دونی منظورم چیه. “اخم کردت و بالا بردن صدا”
-اصلا حق با تو. آره می ترسم، تشیف میاری آقای نترس؟!
جوابی نداد، یه غم عجیبی توی چشاش موج می زد. خب تو فکر کن از بچگی با یکی بزرگ شده باشی،کنار هم قد کشیده باشید، تمام رفتار و خلقیاتشو از بر باشی، خب قطعا تکون بخوره، می فهمی حالش و فازش چیه!.. هان؟!.
داشت یه چیز مهم و اساسی رو ازم پنهان می کرد، حالا چه دلیلی داشت برای‌ پنهون کاریاش، الله اعلم.
از کله پزی یه راست رفتیم سمت خونه من. البته خونه که چه عرض کنم، طویله هم بگم، شاید بی احترامی کردم به تولیت موقوفات چهارپایان در زمان حیات.
ولی خب به هرحال یه سرپناهی بود.
جلوی در ورودی که بودیم، حسام داشت بند کفشاشو باز می کرد و منم مشغول کلید انداختن توی قفلی در بودم که یه لحظه احساس کردم، دستگیره در به خودی خود رفت پایین و در باز شد.
صدای قرچ و قروچ لولای در، ترسو به جونم انداخت. انگار یکی پشت در بود، اون داشت درو برامون باز می کرد.
یه لحظه جا خوردم و عقب عقب رفتم، حسام چیزی نگفت، ولی هر کار می کردم نمی تونستم خودمو قانع کنم که اون اتفاق به خودی خود افتاد و من فقط حساس شدم و دارم فاز توهم برمی دارم و به کل هیچ دخلی توی اون ماجرا نداشتم!.
کمی بعد دور میز نشستیم، حسام مغز گوسفند رو در آورد، انداخت توی کاسه جلوم، تلپی صدا داد.
لبخندی زد و گفت: چطوره؟ بدون کوچکترین خدشه به مقام عظمی مغز. بزن توی رگ، اینم از آبِ پاتیل، شلپ شلپ آب رفت روی مغز و حسابی داشت چشمک می زد.
از آب مغز برخلاف من بیزار بود. حقیقت متنفر بود.“پوزخند”
تا اومدم اولین قاشق رو توی دهنم بذارم، یه لحظه صدای باز شدن شیر آب سکوتِ آشپزخونه رو شکست.
با ترس پاشدم و گفتم: چیزی نیست، بشین… بشین… مغزی شیر خرابه. لامصبا توی این مملکت کار حسابی نمی کنن که، هرچی می سازن یه ایرادی توش هست. هر گوهی هر تولید کننده ای می خواد بخوره یه گرفت و گیری بهش می بندن، اینم میشه نتیجش…
الان میام. تو بشین غذاتو بخور… “گذاشتن دست روی شونه”
با ترس و لرز، داخل آشپزخونه شدم، شیر آب باز بود. باکمی تعجب و عصبانیت بستمش.
باور کن بی پدر، هیچ مشکلی نداشت.
مغزی شیر سالم بود. قشنگ چفت شد، حتی یه قطره نشتی آب بگی داشت: نه نه… ابدا…‌ هیچ ابهام و مسئله ای در کار نبود.
اعصابم داشت بهم می ریخت، برگشتم کنار میز ناهار خوری، تا اومدم بشینم، دوباره شیر آب باز شد.
زیر لب گفتم؛ استغفرالله…
حسام شروع کرد به خندیدن. اونم از اون مدل خنده هایی که داشت از درون آتیشش می‌زد. با عصبانیت فریاد کشید، جنده، این رفیقم مثل من الاغ نیستا. می شنوی؟!. کیرم توی اول آخرتون. منو بدبخت کردید، این یکی رو کور خوندید. کمی بعد صدای شیر آب قطع شد، باور کردنی نبود!.
خدای من…
حسام رو به کل نمی شناختم، طوری زیر لب پِس پِس می کرد و یه چیزایی می خوند، که قابل فهم نبود کاراش، اصلا قابل باور نبود که اون موجودات افتادن دنبالم!
با عقل جور در نمی اومد. مگه من چیکار کرده بودم؟!. با اوقات تلخی و عصبانیت کله پاچه رو خوردیم، یه سیگار روشن کردم…
حسابی غذای مورد علاقم کوفتم شده بود. زل زدم به حسام.
-بگو قراره چه اتفاقی بیوفته؟ آمادگیشو دارم… گفتم بگو!.. منتظرم…
“کوبیدن کف دست روی میز ناهارخوری”
+سپهر، داداش، هل نکن… می دونم شاید اولش سخت باشه ولی خودتم مقصری، هزار بار گفتیم سرت به کار خودت باشه، اطرافو نگاه نکن موقع احضار… متاسفانه چسبیدن بهت، باهات اومدن.
اون کصکش جمال مگه نگفت سرت به کار خودت باشه؟!. هان؟!.
ولی من این مشکلو حل می کنم، نگران نباش، ولی درک کن خودم تا گردن توی بد مخمصه ای افتادم. توی عذابم سپهر. زندگیم نابود شده.
-مثل آدم حرف بزن منم بفهمم خب. چه مخمصه ای؟!..
درحالیکه تن صداشو پایین می آورد گفت: پارسال این داستان شروع شد. منتهی من طمع کردم، می فهمی که؟!.
خودت می دونی من آدم طمع کاریم، باهاشون یه عهدی بستم. “پوزخند تلخ”
خودشو بهم نزدیک و نزدیک تر کرد و با صدایی لرزون ادامه داد:
اینارو بگم بهت می دونم بیشتر اذیت می شم و حسابی زندگیمو جهنم‌ می کنن ولی مهم نیست. من با یکیشون پیمان زناشویی بستم.
لبخند مضحکی زد و دستش رفت توی موهای لخت و خرمایش. یه لحظه احساس کردم تن صداش تغییر کرده و لحن نازک و عجیبی به خودش گرفت. توی یه لحظه از زمان، صداش کرِ همون خانمه‌ پشت تلفن شد.
-یا امام حسین… چی میگی تو… برو عقب… گفتم برو عقب…
این جمله رو با صدای بلند گفتم، دقیق نمی دونم، چقدر این جمله رو بلند ادا کردم که خود حسام هم ترسید و جا خورد.
+بزار توًضیح بدم برات.
-دستتو بکش… نزدیکم نیا… حسام به علی قسم نزدیک شی شکمتو پاره می کنم. از پشت میز بلند شدم و فرار کردم. با عجله رفتم سمت آشپزخونه، یه چاقو برداشتم، دست خودم نبود، انگار توی یه شوک عجیب سیر می کردم، احساس می کردم گناه کبیره کرده، هرچند خود من آدم مذهبی نبودم ولی توی اون لحظه احساس بدی بهم فرو شد.
مخصوصا وقتی خودش متوجه این موضوع نشد که صداش زنونه شده و اون لحن عجیب غریب رو درک و حس نکرد.
یه ندایی از درونم بهم فشار می آورد باید ازش دور شم، انگار یه بیماری مسری داشت.
همونطور با عصبانیت چاقو رو توی دستم گرفته بودم و داشتم تهدیدش می کردم. کمی با فاصله از من جلوی ورودی آشپزخونه وایساده بود و یه لحظه احساس کردم خشکش زده، تکون نمی خورد، چشاش بی حالت و لمس شده بودن، انگار خود حسام نبود…
شونه هاش کمی تیز شده به عقب مایل بود، دستاش کنار پاهاش آویزون شد. چشاش به سفیدی کشید.
با عجله رفتم و در آشپزخونه رو بستم، همون لحظه اونم به سمتم هجوم آورد، منتهی زودتر تونستم درو ببندم و با ترس و دلهره درو کامل بستم و به واسطه پشتم سنگینی و فشاری که به در داشت وارد می شد رو کنترل کردم…
مشتهای محکمی توی در می کوبید و با صدای عجیب و غریبی سعی داشت به زور منو قانع کنه از جلوی در کنار برم.
با لحنی زنونه اسممو صدا می زد و می خندید. دقیقا صداش شبیه همون خانمه پشت تلفن بود که یه بچه داشت. قدرت عجیبی پیدا کرده بود، طوری به در فشار می آورد که انگار در چوبی داشت از لولا کنده می شد، حتی کمی گچ از روی سقف به خاطر اون لرزش ها روی سر و صورتم ریخت.
کف پاهامو روی موزائیک کف آشپزخونه فشار می دادم، دیگه نمی تونستم بیش از اون تحمل کنم که صدای ناخن کشیدن و عربده هاش قطع شد.
همونطور پشت در زانو زدم.
اونقد ترس و دلهره توی تمام وجودم نیش می زد که جرات نفس کشیدن نداشتم. به طور واضح قلبمو داشتم حس و لمس می کردم که داشت از جاش میوفتاد بیرون.
چند دقیقه ای گذشت، خبری نبود. سکوت محضی داخل خونه پیچیده بود.
نفس نفس می زدم… با پشت دست دونه های عرقو از رو پیشونیم پاک کردم.
چاقو رو پرت کردم یه گوشه، صدای لبه فلزی چاقو با کف زمین اون سکوت محض رو درهم شکست. همونطور کف دستام روی زمین بود و به عقب فشار می آوردم، هراس و واهمه اجازه نمی داد کاری کنم…
کف پاهام حسابی از ترس عرق کرده بود و روی کف آشپزخونه لیز و سُر می خورد…
نمی دونم چند ساعت از ترس همون حالتی منتظر شدم، بالاخره صبر و تحملم سر اومد، همونطور پشت در ایستاده بودم و آروم گفتم: حسام؟!.. اونجایی؟!..
حسام؟!..
ولی کسی یا چیزی رو حس نمی کردم که داخل خونه باشه.
هر طور شده بود خودمو راضی و قانع کردم باید درو باز کنم، چند تا سیلی محکم توی گوشم زدم، ولی تمام اون اتفاقات واقعی بود. خواب و رویایی در کار نبود. چقدر علاقه داشتم همش یه خواب یا چه می دونم یه خیال زودگذر بوده باشه، متاسفانه حقیقت داشت.
بالاجبار در آشپزخونه رو باز کردم، سرمو آروم بیرون آوردم، در ورودی باز بود.
یکم جربزه و جسارت خرج دادم و درحالیکه پاورچین‌ و پاورچین راه می رفتم، یه نگاه به اطراف انداختم، خبری از حسام نبود، سریع در ورودی رو بستم. خداروشکر خبری از کفش هاش نبود. مطمئن شدم رفته.
آه بلندی کشیدم.
حسابی ترسیده بودم، از اون ترسها که تا چند ساعت کنترل دست و پاهاتم نداری… خسته بودم، پتو رو برداشتم پیچیدم دورم و رفتم توی آشپزخونه دوباره درو بستم و بهش تکیه دادم، همونطور در همون حالت پاهام سست شد و نقش زمین شدم، نمی دونم چرا داخل آشپزخونه خیالم راحت تر بود، پشت در رو زمین، ساعتها به اتفاقاتی که افتاده بود فکر کردم، تا بالاخره خوابم برد…
─┅━━━━✦━━━━┅─
نویسندگان: مَستِر سِپِهر - مَسعود کینگ
انتشار: میلاد نایت واچ
تاریخ: ۱۴۰۲/۰۲/۲۸
ادامه دارد … “علی برکت الله”
༺(۴۹)༻

7 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2023-05-18 23:13:05 +0330 +0330

کاربران سایت شهوانی توجه کنید:
داستان دنباله دار مزه مزه های مردونه؛ اکنون دارای سه فاز هست.
-فاز اول:مزه مزه های مردونه
-فاز دوم:احضار اجنه
-فاز سوم:گذشته نما
بنا به درخواست شما،هر فاز ادامه خواهد داده شد. اگر مایل بودید فاز مورد علاقتونو کامنت کنید.

2 ❤️

2023-05-19 00:32:42 +0330 +0330

↩ MasterSepehr
ممنون اون ۱۰ سالی که اومدی جلو هم اضافه کن بی زحمت

0 ❤️

2023-05-19 00:53:19 +0330 +0330

↩ MasterSepehr
داش فقط بزار داستان رو فرقی نداره

0 ❤️

2023-05-26 00:03:22 +0330 +0330

↩ MasterSepehr
در مورد احضار به نظرم زیبا پرداخت کردی،چون اغلب بر اساس فیلمهای هالیوود،منتظر یه موجود شبیه زامبی هستیم ولی خب به نظرم زیبا و عاری از هرگونه اغراق بود.البته من از علم متافیزیک زیاد نمیدونم.امیدوارم خودتون تشیف بیارید چون واقعا سروکله زدن با افرادی که اکانتتون دستشونه رو نداریم.

0 ❤️

2023-05-26 00:04:52 +0330 +0330

↩ شبگردتنها24
لطفا اگر داستانو همچنان می خونید لایک و کامنت گذاری کنید چون دوستی که وظیفه انتشار داره،یه جورایی کم کاری میکنن🙂ممنونم ازت.

0 ❤️

2023-05-26 00:07:23 +0330 +0330

↩ mahpishooni2020
کامنتهای زیادی از شما دیدم زیر این داستان دنباله دار،💅فکرکنم وقتی کامنت میزارید نمیخونید چی مینویسید نه؟
:))

0 ❤️

2023-05-26 01:17:16 +0330 +0330

↩ Shadi Venom
سلام
خواهشا احضار اجنه رو متوقف نکنید
برا خیلیا این بخش جذابترین هست
مرسی از داستان عالیتون

1 ❤️

2023-05-26 13:58:58 +0330 +0330

↩ پرستنده
💅اشتباه ریپلای کردید🙂

1 ❤️

2023-05-26 20:34:19 +0330 +0330

↩ MasterSepehr
لطفاً احضار اجنه رو‌ متوقف نکنید
هرکی دوس نداره یا میترسه نخونه

0 ❤️







‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «