༺ مَزِه مَزِه های مَردونهِ (۴۹) - اِحضارِ اَجِنهِ (۶) ༻

1402/02/29

༺(۴۸)༻
یه مایو مدل هاوایی تنم، عینک رو چشام، کنار ساحل لم داده بودم.
آفتاب سوزان و داغی روی تنم داشت اسکی می کرد، حسابی کرختم کرده بود.
یه حس عجیب، یه آرامش بی نظیر، توی وجودم حس و لمس می کردم.
همونطور لش کرده روی ماسه های لب ساحل، عینکو از چشام برداشتم، انداختم اون طرف.
یه زیرانداز آبی رنگ، با فاصله از من قرار داشت. یه کلاه حصیری زنونه، یکم خرت و پرت روش افتاده بود.
نزدیکش شدم…
دوربین عکاسی، چندتا نوشیدنی، یه جفت کتونی زنونه و کفش های خودم…
بی اختیار نشستم روی زیرانداز و محو تماشای دریا بودم.
آخ خدای بزرگ، چقدر زیباست…
انگار خودت نقاشیش کردی اوس کریم، نه؟!.. راستی چقدر سکوت و سکون دلپذیری هم داره.
همیشه آرزو داشتم لب یه ساحل لش کنم که هیچ آدمی اطرافم نباشه، یکی از آرزوهای زندگیم این بود که لااقل قبل از مرگم، یه روز، حتی یه صبح تا ظهر توی یه ساحل اختصاصی باشم، حاضر بودم هر چیزی داشتم می دادم، منتهی یه بازه از زمان توی یه ساحل بکر و دست نخوره یکم آروم و بدون دغدغه وقت بگذرونم.
بدون فکر و با هیجان از جام‌ پریدم و رفتم لب ساحل.
آخ آب چقدر سرد و شفافه…
رفتم جلوتر، آب از زانوم گذشت. کم کم موج های نسبتا بلندی سمتم می اومد، حسابی سرما و کفشون به شکمم برخورد می کرد.
دستامو باز کردم، نگام به آسمون آبی بود که صدای زیبای یه دختر رو شنیدم.
+سپهر؟!.. سپهر؟!..
نگام میخ ساحل شد، یه دختر نسبتا قد بلند، استخون کلوچه ای داشت بالا پایین می‌پرید و برام دست تکون می داد. از دور نمی تونستم خوب چهره شو نگاه کنم، اما انگار خیلی سال بود کنارش زندگی کرده بودم. انگار همون عشقی بود که سالیان سال دنبالش گشته بودم.
بی اختیار به سمتش حرکت کردم. یه موج نسبتا سنگین روی تنم نشست و اون دختر با صدای بلند زد زیر خنده…
پاهام بی اختیار قدم هامو تند تر کرد، نزدیک و نزدیک تر شدم، اونم شروع کردن دویدن به سمتم…
آه خدای من، باور کردنی نیست، چقدر هیکل میزون و زیبایی داره. بالا تنه کوتاه و پاهای گوشتی و پفکی…
ممه هاش توی سوتین شبیه دوتا گوله برف نسبتا برجسته داشت تکون تکون می خورد.
خودشو رسوند و پرید توی بغلم…
آخ چه آرامش و احساس خالص و بی غشی…
دقیقا این همون احساسی هست که سالهاس دنبالشم.
چقدر وزنش مناسبه، اصلا نگه داشتنش سخت و مشکل نیست. انگار پره کاهه…
بهش خیره شدم…
یه چهره نسبتا کشیده، موهای بلند و صاف پرکلاغی…
چشای درشت و بینی سربالا
لبای گوشتی پهن…
آخ لبام بی اختیار مالید روی لباش…
بهشت بود… بهشت…
شکرین، نوشین، دلکش بود، بی پدر…
یه باد ملایم وزید، آروم روی زمین گذاشتمش، دستم مالید به اون کفلهای برجسته و نرم، به قدری اون کفلا پنبه مانند و فحل بودند که لحظه ای چشام برق زد.
+عزیزم، زشته اینجا، دستتو بردار…‌.
“خنده های ملیح و چشمک زدن”
-چرا همش اسمت یادم میره؟!
+چون خنگی… “گذاشتن انگشت اشاره روی لبام”
تکرار کن، انانیه… انانیه…
-عشقم توروخدا ازم ناراحت نشیا، نمی دونم چرا اسم و مکان آشنا شدنمون و برخی اتفاقات همش از یادم میره… توروخدا ببخش منو… ولی می دونم عاشق مربایی… “قهقهه” دیدی؟!.. دیدی نتونستی خندتو نگه داری. چون می دونم عاشق مربایی انانیه.
+مهم اینه می دونم ته قلبت یه مرد نیک سرشتِ آقا سپهر… انانیه هستم و توی لبنان باهم آشنا شدیم. یادت نره ها…
ازم فاصله گرفت و با خنده های زیباش کاری کرد بیوفتم دنبالش…
-الان می گیرمت، وایسا انانیه… انانیه…
+صدای خند های بلند و دویدن روی ماسه ها
-آهان گرفتمت…
دستم بی اختیار رفت روی کمر زیباش، چاله های پشت کمرش دیونه کننده بود، آروم افتادم روش… هلم داد و طاق باز شد، یه آه نسبتا بلند کشید… می خوای سکس کنی باهام؟
-چرا که نه…
+اسمم و محل آشناییمون؟!
-انانیه … مممم… لبنان
+کجای لبنان؟!
-عشقم به خدا گفتم، یه چیزایی انگار از ذهنم‌‌ پاک شدن ولی احساس می‌کنم تو سالهای ساله در کنار منی، احساس می‌کنم ازدواج کردیم انانیه…
+آقای فراموش کار، توی بیروت آشنا شدیم…
-به جون مادرم نوک زبونم بود…
بغلش کردم، کنارش خوابیدم، سرشو روی سینم گذاشت، آه خدای من، چه بویی می داد این دختر، یه بوی لطیف، شیرین، ملایم…
آروم دستش رفت روی کیرم، با خنده گفتم انانیه، شیطون بلا خودت گفتی ممکنه کسی نگاهمون کنه…
اخماش رفت توی هم و ادامه داد: من بخوام کسی جرات نداره، فقط باید اجازه بدی بهم که وارد بدنت شم.
-جان؟!.. عزیزم منظورتو نمی فهمم. من مال توام، یعنی چی وارد بدنم شی؟!.
+سپهرم، باید اجازشو بدی تا انانیه وارد شه.
-“قهقهه” عشقم خب چطوری باید اجازه بدم آخه؟! حرفا می زنیا…
+ممم… به خودت که اومدی به این خیال حسابی فکر کن و بعد توی دنیای زمینی صدام کن، انانیه انانیههههه… یادت نره ها…
✎﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏
چشام به سختی باز شد، آه خدای من… لعنت بهم، انگار توی خواب و خیال بودم.کیرم داشت از جا کنده می شد، نمی دونستم چند ساعت خوابیده بودم.
پتو دورم کشیده شده بود و پشت در آشپزخونه چندک زده بودم.
لعنت به این زندگی، کاش از خواب بیدار نمی شدم. لعنت به این زندگی نکبت بار…
وای چقدر عالی بود… “صدای هق هق گریه”
وای خدایا، چه قدر عالی و نفیس بود، باور کردنی نبود.
“صدای هق هق گریه”
─┅━━━━✦━━━━┅─
نویسندگان: مَستِر سِپِهر - مَسعود کینگ
انتشار: میلاد نایت واچ
توقف، فاز احضار اجنه به در خواست کاربران
تاریخ توقف: ۱۴۰۲/۰۲/۲۸
༺(۵۰)༻

1470 👀
6 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2023-05-19 23:34:36 +0330 +0330

برای چی توقف هرکی دوست نداره یا میترسه نخونه مجبور نیست که یا یه کاریو نکنید یا وقتی کردین حتی استقبالم شده ازش متوقف نمیکنن که

0 ❤️

2023-05-20 00:44:29 +0330 +0330

قسمت بعد نزاشتی

0 ❤️

2023-05-20 00:45:15 +0330 +0330

هر کی نخواست نخونه بزار تو

0 ❤️

2023-05-27 16:37:40 +0330 +0330
0 ❤️

2023-05-28 02:13:56 +0330 +0330

↩ SCALLETA54
آخرین تایپیک کامنت بزار انگار حساب کاربریشون شدوبن شده.چون ویوهاشون اصلا منطقی نیست.

0 ❤️







‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «