༺ مَزِه مَزِه های مَردونهِ ༻ (۵۰)

1402/02/30

༺(۴۹)༻
ده سال قبل
✎﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏
حول و حوش ده روزی خونه حسام مکان بود، بعد از گروپ سکسی که داشتم، دل و دماغ کار دیگه ای برام نمونده بود.
چند باری حسام تلفن کرد که بچه ها جمعن یه سر برم پیششون، منتهی نه حال سعید رو داشتم و نه حوصله و شوق تیکه های حمید و سایرینو…
گاهی به بهانه سیگار کشیدن، توی راه پله منتظر نیلوفر می شدم، اون هم مشکلات خاص خودشو داشت.
پدر دیوثش گیر و گرفتاری براش درست می کرد، البته مرتیکه خدنگ به نحوی به نیلوفر شک کرده بود، چون گاهی اوقات نیلوفر ساعتها پشت تلفن با من لاس می زد و ول کن نبود، یه جورایی خودمم کلافه و مچاله می شدم، هر چند هر کسی که با دخترای زیر بیست سال رابطه داشته باشه، می دونه حسابی کارمایه و توان زیادی دارند و ممکنه طرف مقابل گاهی درمونده و سست، به کل دل زده و مایوس از رابطه، به دنبال قطع و پیچوندن ماجرا بشه…
منتهی نباید از یاد برد که دخترای این سنین چقدر تر و تازه و آب دارن… “پوزخند”
توی خیال یه‌ گوشه لش کرده بودم و داشتم بازی رئال مادرید رو می دیدم، که تینا اومد و با نوک پا آروم زد به باسنم.
حواسم جمع بازی بود، دور دهنم رنگی، مشغول شکستن تخمه بودم، دوباره دیدم تینا رد شد و یه سیخ دیگه زد.
بیکار که میشد کرمش می‌گرفت، متاسفانه با فوتبال هم رابطه خوبی نداشت.
چندباری به کرم ریختن ادامه داد تا آروم پاشو گرفتم و در حالیکه چشام به تلویزیون قفل بود گفتم: چته تو؟!
+سپهر ر ر…
-جان؟!..
“گذاشتن دست روی سر و از دست رفتن موقعیت برای رئال مادرید”
+نمی خوای بگم قراره هفته آینده کجا بریم؟!.
-هر جا تو بگی‌ می ریم…
+مسخره، نگام کن… “جیغ زدن”
-ای بابا، نمی ذاری حساس ترین بازی زندگیمو ببینما…
+عزیزم، با نسیم قراره بریم باغ نهال اینا…
نهال “دختر داییم” بود، اطراف فشم، یه باغ گرفته بودن، منتهی به خاطر مشکلات کاری که داییم داشت، خیلی کم بهش سر می زد، گاهی داییم بهم تلفن می کرد یه سر برم باغشون و حواسم به اطراف و همسایه ها باشه، یه موقع فکر نکنن باغ بی صاحابه، مزاحمت یا گرفتاری درست کنن.
همونطور که چشام میخ تلویزیون بود و تخمه می شکوندم گفتم: نهالم میاد لابد؟!..
+فرقی داره برات؟!..
-ببین تینا، یه جورایی کارایی که ما می کنیم توی حد و اندازه اون نیست، می دونی از اون دختراس که سرش توی کتابه، دنبال کنکور این داستاناس، به نظرت صحیحه با ام الفساد ها بگرده؟!..
+دیوث خر، ام الفساد ننتِ… “کوبیدن پا روی باسن”
پاشو گرفتم و آروم کشیدمش توی بغلم، صدای جیغش بلند شد، لبام رفت روی گردنش، داشت تکون تکون می خورد و آروم زیر لب گفت: سپهر مامان خوابه، یهو بلند شه ببینه مارو، کونمون می ذاره… نکن…
“صدای خند های بلند”
یکم مالیدمش و ولش کردم، نشست کنارم و چند تا تخمه شکست و گفت: کاش دختر عموت یا چه می دونم دختر خالت بودم، کاش جای همین نهال، شل و لنگ بودم نه؟!..
-دست رو دلم نذار تینا، تازه الان روزای خوبمونه…
+چرا؟!
-خب تو ازدواج می کنی میری، من چیکار کنم؟!
+احمق… “کوبیدن توی سر با کف دست” مگه قراره برم اون وره دنیا، یواشکی جلسه های محرمانه مونو برگذار می کنیم، بعدشم تو چی؟!. بالاخره باید ازدواج کنی دیگه! وقتی می گم درست فکر کن با کودوم سگی می خوای ازدواج کنی و نشونت می دم تنها گزینه نسیمه، نه نیار…
-تینا، این دختره، لنگاشو داده هوا… چطوری من که اونقد حساسم برم مال دست دوم مردمو بردارم بگیرم؟!.. هان؟!..
+عزیزم، دست دوم چیه؟!.. خدایا ا ا، مگه ماشینه؟!.. بیشعور خان من الان ازدواج کنم یعنی دست دوم شدم؟!..
-تو فرق داری…
+چه فرقی دارم؟!.. منم دخترم مثل اون دیگه…
-ببین نسیم دختر خوبیه، شکی توش نیست، منتهی این زن زندگی نیست، یارو کلی باهاش سکس داشته، بعدشم تا حالا شده بهت بگه چرا جدا شده؟!.. اصلا برات مهمه دلیلش؟!.. چرا نمی خوای بدونی دلیلشو؟!..
+ببین سپهر حرفای اون آقا جون بی عار و لوده رو تحویل من نده، می خوای مامان یه عنو برات پیدا کنه بگیره، بعدشم جرات نکنی حرف اضافی بزنی، تا دلتم یکم تنوع بخواد، می خواد مهرشو بذاره اجرا پدرتو در بیاره؟!..
ببین اتفاقا خودم خسته شدم از بس راه درست رو نشونت دادم، این قرار رو گذاشتم برای اتمام حجت با نسیم… البته فقط تو مسئله نیستیا، خودم کارش دارم، چون خیلی بی حیا و چشم دریده شده، می خوام حسابی دوتایی بیوفتیم جونش، سوراخاشو یکی کنیم… “گرفتن لپ هام توسط انگشتای دست”
بگو ماهی هستم…
-عه نکن تینا وسط بحث جدی…
درحالیکه با انگشتاش لپامو بیشتر فشار می داد، اخماش رفت توی هم و ادامه داد: بگو گفتم، پدرسگ
-ماهی هستم…
+“خنده های بلند”
-خدایی کی تورو بگیره؟!..
+دلشم بخواد…
-آره خدایی، دلشم بخواد…
تینا، به نظرم نهالو بپیچونیم، خودمون سه تایی باشیم بهتر‌ نیست؟! اون وسط یه دختر جوجه مریض به چه دردمون می خوره؟!..
+عزیزم، کارمون تموم شد می خوام حسنو دعوت کنیم بیاد، یکم با نهال بپره، شاید حالش خوب شه…
-خدای من… تینا؟!.. ولمون کن الله وکیلی… آدم قحطیه آخه… یه خر مذهبی با یه بچه خر خون، کیری تر ازین جفت والا توی تهران پیدا نمی شه…
+چیکارشون داری؟!..
-من موندم این زنا فازشون چیه؟!.. یهویی می شینن انگشت می مالن به کصشون، اگه حال داد، یهویی، بی دلیل میگن فلانی به فلانی میاد. عزیزم، این دوتا آخه چه نقطه اشتراکی دارن؟!. پسره یه جوشکار خر مذهبی، استخون قورت داده… دختره هم بیست و چهاری دنبال درس و کتاب، تیزهوشان، مقام کشوری این کس شعرا… چه ربطی دارن بهم؟!. میشه بگی؟!
+خب این حسن بی ناموس، رفته دنبال دختر این یارو سرتیپه، سر ظهر گوش وایساده بودم، بابا داشت به مامان می گفت: حسن پاشو از گلیمش بیشتر دراز کرده، یهو کار دست خودش میده، سپهر…
ببین من این دوتارو می خوام بندازم تنگ هم، وقتی نازی از سر حسن افتاد، خودم می‌گم نهال، بپیچونش…
-عزیزم، مگه اینا حیوونن که بندازیم توی قفس، هر وقتم خواستیم قفسارو جدا کنیم ازهم… کون لق اون حسن، هزار بار گفتم با دختره امیر کار نداشته باش، حتمن باید بگیرن توی بیابونی یه دست حسابی بکننش تا بفهمه اینا خطرناکن؟!..
+خب مشکل اینه رد داده دیگه… البته کلن ردی بود از اول… میگی چیکار کنیم؟! “خنده های بلند”
-راهش نهال نیست، بعدشم تو خیال کردی این حسن گوه لوله تا حالا توی عمرش نهالو ندیده که تو می خوای بری نشونش بدی؟!.. چشای کورش هزار بار دختره رو دیده دیگه، به دلش بود سمج می شد…
+بگم نهال نیاد؟!..
رفتم توی فکر، باورم نمی شد حسن دوباره کیرش راست شده افتاده دنبال نازی… اعصابم بهم ریخته بود، دوباره باید برای زهره هزارتا صغری کبری می چیدم و راضیش می‌کردم که حسن ارزش تهدید رو هم نداره…
همونطور توی فکر بودم که بی اختیار ادامه دادم: نه، بذار بیاد نهال… راست میگی، شاید این یه راهی باشه که بیخیال شه…
چشای تینا برق زد و آروم دستشو انداخت دور گردنم و گفت: می بینی، همیشه حق با منه… بیا مامان ممه بده بخوری… “گرفتن و نشون دادن پستون” در مورد نسیم هم حق با منه، فقط باید تعصبتو بذاری کنار… اولش سخته، یواش یواش، شل می شی، دستش آروم رفت نزدیک کیرم، که هلش دادم…
-گمشو اون ور،پلید… “قهقهه”
با صدای بلند خندید و رفت…
در حالیکه داشتم ادامه بازی رو می دیدم، حسابی افکارم رفت دنبال زهره که قرار بود چه دروغایی سرهم کنم که بیخیال حسن بشه…
─┅━━━━✦━━━━┅─
نویسنده: مَستِر سِپِهر
انتشار: میلاد نایت واچ
تاریخ: ۱۴۰۲/۰۲/۳۰
ادامه دارد … “علی برکت الله”
༺(۵۱)༻

1350 👀
6 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2023-05-27 16:40:31 +0330 +0330
0 ❤️







‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «