༺ مَزِه مَزِه های مَردونهِ ༻ (۵۳)

1402/03/01

༺(۵۲)༻
داشتم به سمت میدون هروی رانندگی می کردم که تینا موبایلشو درآورد زنگ زد به نسیم و گفت: سلام م م جنده خودم، خوبی؟!.. چند دقیقه دیگه بیا نزدیک میدون، منتظریم. گوشی رو بدون خداحافظی قطع کرد، آروم گفت: برو دنبال نهال.
-عه… عزیزم، حالت خوبه؟!. خب داریم می ریم نسیمو سر راه بر می داریم، می ریم سمت نهال دیگه! چه کاریه آخه؟!..
+گفتم برو دنبال نهال اول… سر ته کن زود…
“بالا بردن صدا”
-خیلی خب، چرا داد می زنی؟! اصلا آدم توی کار تو می مونه، یهویی یه چیزیت میشه ها…
توی یه خیابون تنگ و کوچیک بودیم که زورکی، ماشینو سر و ته کردم و انداختم سمت ازگل، صدای راننده ها بلند شد، بوق و فحش خواهر مادری بود که نثارم کردن، انگشت وسطمو از پنجره ماشین آوردم بیرون و با سرعت رفتیم سمت ازگل.
+به خودت مسلط باش، شومبول طلا… هیش ش ش… رانندگیتو بکن، می خوام پری دریایی منتظر بمونه و بفهمه مزه انتظار چجوریاس، کلن می خوام براش جا بندازم هیچ اختیاری نداره. می فهمی که؟!..
بهش خیره شدم، خدای من، گاهی اونقد سرد و مرموز می شد که به کل نمی شناختمش. توی مسیر نزدیکای چراغ راهنمایی رانندگی بودیم که از دور دیدم یه خانم پشت فرمون در حال صحبت با موبایل بود، تینا آروم دستشو آورد روی رونم و گفت: حسشو داری یکم سر به سر این دوزاری بذاریم؟!.
یه نگاه بهش انداختم، پشت اون عینک دودی، دوتا چشم شیطون داشت خیره خیره کرمو توی وجودم می نداخت، آروم نزدیک ماشینِ خانمه شدم، آینه ماشین مالید به آینش، خانمه که حسابی کفری شده بود نگامون کرد و گفت: چته؟! کوری؟!..
-ببخشید مالیدم بهتون. “لبخند ساده”
خانمه متوجه حرفم نشد ، گذاشتم دنده عقب، از نو آروم آینم گرفت به آینش…
خانمه که دیگه تحملش سر اومده بود در حالیکه تف از دهنش داشت می ریخت‌ بیرون گفت: مرتیکه خر، مریضی؟!.
-ببخشید مالیدم م م بهت… “قهقهه”
تینا خودشو خم و نگاه خانمه کرد و گفت: حرص نخور، شیرت خشک میشه ماده هلندی…
“خنده های بلند”
خانمه که ممه های نسبتا بزرگی داشت، انگار آتیش گرفته باشه، با عصبانیت گذاشت دنده یک و یه لحظه خواست کامل بماله بهم که سریع، چراغ سبز شد افتادم جولوش…
-وای تینا، افتاده دنبالمون… “قهقهه” چقدرم قیافه ش کیریه، خدا. شبیه وزغ نیشکره. “قهقهه” چقدر هم تند میاد، نگاش کن دیوثو… “قهقهه”
رفتیم توی لاین سبقت، خانمه با تمام سرعت، گذاشته بود پشتمون و نور بالا و بوق رو هم زمان گرفته بود و ول کن نبود… نزدیک دور برگردون اتوبان بودیم که گفتم بذار آخرین زهرو بهش بریزم، تینا فقط می خندید و از آینه خونسرد نگاش می کرد و می گفت: این ماده وزق چقدر دل داره…
توی کسری از ثانیه، پام رفت روی ترمز و جیغ لاستیکا بلند شد… خانمه اصلا فکر نمی کرد همچین کاری کنم، داشت گوله پشتمون می اومد که یهو از ترس اینکه از عقب بذاره توی کون ماشین، فرمونو کج کرد مجبور شد بره توی لاین وسط…
اونجام ساندویچ شد بین چندین راننده تاکسی و یه اتوبوس شرکت واحد و حسابی فحش خواهر مادر، بوق ده یازده رو نوش جان کرد… “قهقهه”
-وای خدای من، دهنشو گاییدن بیچاره رو… نگاش کن تینا… “قهقهه”
+خب این جنده با اون پک و پوزش باید بشینه گوه پلوشو درست کنه، با اون بازوهای کلفتش، راه افتاده لایی کشیدن، عن بابا… “خنده های بلند”
داشتیم از خنده پاره می شدیم که دور زدم و رفتیم سمت نهال…
نزدیکای خونه دایی شدیم، تینا زنگ زد به نهال…
کمی بعد نهال از در خونشون اومد بیرون، یه دختر نسبتا تپلی و سفید پوست بود. یه شال مشکی، مانتو سفید، شلوار زرشکی، کفشاشم نگم برات، ازین استایلهای تخمی طبی. خدای من، فریم عینک هم بزرگ و قرمز جیغ…
زیر لب گفتم: تینا توروخدا ببین این دیوثو…
چه وضع لباس پوشیدنه آخه؟!.. اونا چیه توی دستش؟!..
+عزیزم، همه نباید باب دل تو لباس تنشون کنن که، فکر کنم جزوه هاشه. بچم، اهل درس و کتاب این داستاناس. می خواد فضا نورد شه دخترم‌‌‌…
“خنده های بلند” نکنه نهال همون دختره اس که توی زیرزمین آشپزخونه شون انرژی هسته ای تولید کرده بود؟!.. مموتی کلی ازش می گفت… بهش میادا!.. نه؟!.. “خنده های بلند”
-یزیدتو… جلوش نگی اینارو، دیوث… “قهقهه”
کمی بعد نهال سوار ماشین شد.
×ببخشید یکم دیر شد، مامان گفت: بگو بیان بالا، خیلی وقته ندیدتتون.
تینا از آفتاب گیر آینه دار، نگاهی به نهال کرد، درحالیکه داشت حسابی کرم می ریخت ادامه داد:
+باید تنهایی با مامی خلوت کنم، الان سپهر هست نمیشه. ان شالله بعدا…
×کوفتتت… به مامان منم کار داری تو تینا؟!..
+عزیزم، مامانت گوشته خب، میشه کار نداشته باشم؟!..
×اَی… چطوری تو حس داری به زنا آخه؟!..
+مامی تو فرق داره… سازمان گوشته…
“خنده های بلند”
تینا خوشحال بود و منم خوشحال از خنده هاش، به ندرت پیش میومد روی مود باشه، البته هر از گاهی حس دپ بودن می گرفت، منتهی گاهی اونقدر خواستنی بود که به کل یادم می رفت خواهرمه، دوست داشتم تمام مرزهارو بزنم کنار، محکم بغلش کنم، از اون بغلایی که یه دنیا حس توشه، لبامو بذارم روی لباش و بگم: کافی بود، تا آخر عمر، بسمه…
می دونی رفیق…
من توی زندگیم، در حد و اندازه خودم دختر زیاد دیدم، از چس کلاس های پشت کاخ نیاورون، تا تنگای اقدسیه، تا روش عنفکرای، کاشونک و زعفرانیه بگیر تا دخترای مجیدیه و پارک کاشانی تا وفادار و خود گلشن…
خواستی خلاص کن بنداز سراشیبی برو، تا خود مولوی، راه آهن، پامنار، تا خود خود یاخچی آباد…
یه جورایی از لات ترین تا شکستنی ترین هارو، لمس و حس کردم…
تینا برای من بیشتر شبیه یه داداش بود تا خواهر…
هرچند منکر این نمیشم که ژنتیک زیبایی داشت، آخه خیلی از دخترا هستن که احساس می کنن با چندین عمل جراحی و ۶ماه اسکات زدن می تونن به کل تغییر کاربری بدند، اما تینا یه خوشگل استخون کلوچه ای ذاتی بود، یه سفید برفی خاص، یه رویایی بود که متاسفانه هر روز جلوی روم بود و من هیچ وقت نتونستم مرزهارو کنار بزنم و با صدای بلند بهش بگم: عاشقشم…
هرچند من و تینا گروپ سکس های زیادی توی زندگی داشتیم، منتهی حد و اندازه خودمونو رعایت کردیم، شاید توی اوج سگ مستی هم این حد و مرز کنار نرفت، نمی دونم حس اون نسبت به من همین ریختی بود یا نه؟!.. علاقه هم نداشتم بدونم، هیچ وقت هم سوالی در این باب نکردم…
نزدیکای میدون هروی شدیم، تا خود میدون، نهال یک ریز داشت از کشفهای جدید دانشمندان، پارگی لایه اوزون، به خطر افتادن زیستگاه پرندگان، و هزارن کوفت دیگه ای می گفت، که نه خودم تا اون لحظه شنیده بودم و نه تو حوصله خوندن این اراجیف رو داری…
منتهی تینا توی ذوقش نمی زد اتفاقا کامل گوش می داد و نظر هم می داد… “پوزخند”
ترافیک نسبتا سنگینی بود، از دور یه دختر نسبتا قد بلند با یه مانتو ویمسیکال نظرمو جلب کرد… یه شال مشکی سرش بود و کنار پیاده رو دستاش جلوی پاهاش، کیف دستی مشکی کوچیکشو نگه داشته بود…
یه شلوار جین اسکینی با یه جفت کفش پاشنه بلند نوک تیز، پاش بود…
چشمام انگار ناخودآگاه از جاش در اومدن… دوتا پا در آوردن، سُر و لیز خوردن، افتادن روی بازوم، خودشونو رسوندن به شیشه ماشین، از لای اون شکاف باریک اسکی رفتن روی آسفالت خیابون… دوون دوون رفتن روی جدول لب جوب…
آخخ…
از همونجا راحت می شد اون استخون کلوچه ای رو بهتر دید… داشتن روش هیزی می کردن… دقیقا دور اون الهه نور شروع کردن رقصیدن… نگاش می کردن… یه تنِ نرم، شفاف، زیبا، شبیه به نفس خود خدا، یه گوشه وایساده بود… رنگای جیغ مانتوش که بیشتر رنگ زرد توش خودنمایی می کرد، داشت چشامو زیر نور آفتاب می زد… طوری شالشو روی موهاش می نداخت که اون آبشار مشکی پرکلاغی، دیونه وار توی باد، جوش و خروش می کرد…
آه خدای من، نوک سینه ها برجسته، رونا شکیل و پفکی… اون پاهای بلند و تراشیدش، طوری ایستاده و صاف روی تن زمین قرار می گرفت که بعید می دونم زمین براش دهن باز نمی کرد و اگر از خدا نمی ترسید اون خوشگله مو مشکی رو قورت می داد.
چشام رفت روی اون رخ زیبا، یه صورت کشیده نسبتا استخونی، یه بینی تراشیده نوک تیز، با چشای کشیده مشکی… وقتی توی اون مردمک های زیبا و سیاه خیره می شدی، جز خلسه و تن آرامی چیز دیگه ای نسیبت نمی شد، می تونست یه کلمه بگه که خیس شی، فقط کافی بود که بگه سپهرر… انگار هیچ حس و احساسی توی وجودم نبود جز صداش…
اون لحن توی گوشام می‌پیچید، طولی نمی کشید که بالافاصله کور و نابینا شم، صداش قل قل کنه توی وجودم، برسه به قلبم، از تپش بندازش…
کافی بود فقط اجازه می دادم که اسممو بگه…
آخخ… عاشق اون گوشای شیطونیتم‌ پدرسگ… خودت می دونی… آره نسیم تو منو از خودم بهتر می شناسی…
دلم برای اون لبای زیبا، برای اون چال گونت، برای عطر تنت تنگ شده بود…
عطر رو می خوای چیکار؟!.. هان؟!..
بارها شده بود ساعتها توی هم بُر خورده باشیم و ناخواسته زبونم رفت روی زیربغلت، عطر رو می خوای چیکار نسیم؟!.. اوممم… مزش هنوز روی زبونمه… امپریال مجستی کنارش هیچِ دختر… بوی بهشت میاد… باد هم فهمید و از حرکت ایستاد…
باد همه فهمید و از حرکت ایستاد…
:)
─┅━━━━✦━━━━┅─
نویسندگان: مَستِر سِپِهر - Oops Lady
انتشار: میلاد نایت واچ
با تشکر از عسل عزیز، که پارت ༺(۵۳)༻ رو با قلم زیباش، خواندنی کرد. :)
تاریخ: ۱۴۰۲/۰۳/۰۱
ادامه دارد … “علی برکت الله”


༺۵۴༻

1190 👀
4 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2023-05-22 22:47:50 +0330 +0330

با تشکر از عسل عزیز، که پارت ༺(۵۳)༻ رو با قلم زیباش، خواندنی کرد. :)

1 ❤️

2023-05-22 22:54:35 +0330 +0330

من نخوندم از اول ولی مشخصه زیاد زحمت کشیدی…چقدرم زیاده ماشالا…خلاصه دمت گرم

0 ❤️

2023-05-22 23:30:54 +0330 +0330
چشمام انگار ناخودآگاه از جاش در اومدن… دوتا پا در آوردن، سُر و لیز خوردن، افتادن روی بازوم، خودشونو رسوندن به شیشه ماشین، از لای اون شکاف باریک اسکی رفتن روی آسفالت خیابون… دوون دوون رفتن روی جدول لب جوب… آخخ… از همونجا راحت می شد اون استخون کلوچه ای رو بهتر دید… داشتن روش هیزی می کردن… دقیقا دور اون الهه نور شروع کردن رقصیدن… نگاش می کردن… یه تنِ نرم، شفاف، زیبا، شبیه به نفس خود خدا، یه گوشه وایساده بود… رنگای جیغ مانتوش که بیشتر رنگ زرد توش خودنمایی می کرد، داشت چشامو زیر نور آفتاب می زد… طوری شالشو روی موهاش می نداخت که اون آبشار مشکی پرکلاغی، دیونه وار توی باد، جوش و خروش می کرد… آه خدای من، نوک سینه ها برجسته، رونا شکیل و پفکی… اون پاهای بلند و تراشیدش، طوری ایستاده و صاف روی تن زمین قرار می گرفت که بعید می دونم زمین براش دهن باز نمی کرد و اگر از خدا نمی ترسید اون خوشگله مو مشکی رو قورت می داد. چشام رفت روی اون رخ زیبا، یه صورت کشیده نسبتا استخونی، یه بینی تراشیده نوک تیز، با چشای کشیده مشکی… وقتی توی اون مردمک های زیبا و سیاه خیره می شدی، جز خلسه و تن آرامی چیز دیگه ای نسیبت نمی شد، می تونست یه کلمه بگه که خیس شی، فقط کافی بود که بگه سپهرر… انگار هیچ حس و احساسی توی وجودم نبود جز صداش… اون لحن توی گوشام می‌پیچید، طولی نمی کشید که بالافاصله کور و نابینا شم، صداش قل قل کنه توی وجودم، برسه به قلبم، از تپش بندازش… کافی بود فقط اجازه می دادم که اسممو بگه… آخخ… عاشق اون گوشای شیطونیتم‌ پدرسگ… خودت می دونی… آره نسیم تو منو از خودم بهتر می شناسی… دلم برای اون لبای زیبا، برای اون چال گونت، برای عطر تنت تنگ شده بود… عطر رو می خوای چیکار؟!.. هان؟!.. بارها شده بود ساعتها توی هم بُر خورده باشیم و ناخواسته زبونم رفت روی زیربغلت، عطر رو می خوای چیکار نسیم؟!.. اوممم… مزش هنوز روی زبونمه… امپریال مجستی کنارش هیچِ دختر… بوی بهشت میاد… باد هم فهمید و از حرکت ایستاد… باد همه فهمید و از حرکت ایستاد… :)
💕عسل💕نمیدونم توی سایتی یا نه! ممنون💕💕💕 سپهر می دونی اهل تعریف و تمجید کشکی نبودم.واقعاً زیبا بود.چندین بار خوندم😻😻😻😻😻😻یکی از عالی ترین چیزایی بود که ازت خوندم اتفاقاً موزیکشم مچ بود😻😻😻عالی بود پسر😻😻😻
0 ❤️

2023-05-22 23:32:59 +0330 +0330

💕مستر پیس شهوانی😸

0 ❤️

2023-05-27 16:43:05 +0330 +0330
0 ❤️







‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «