༺ مَزِه مَزِه های مَردونهِ ༻ (۵۲)

1402/02/31

༺(۵۱)༻
ساعت نزدیک ۱۰ صبح بود و حسام هنوز نیومده بود، تینا حسابی پکر و بی حوصله بود، بهم خیره شده بود و انگشتای دستش روی میز پیانو وار کوبیده می شدند، دست دیگش زیر چونش بود، به چشای عسلی هارش زل زدم، آروم زیر لب گفت: آخه اینم آدمِ رفتی باهاش دوست شدی تو؟!..
-عزیزم تو خودت گفتی اون دیلدو ساده رو نمی خوای، البته همچینم ساده نبود، حسابی روش رگ داشت تینا، رگای سیاه و قطور… “قهقهه”
+حوصلتو ندارم سپهر، خفه خون بگیر، من خودم سفیدم، دیلدوم هم باید سفید باشه. ازین آشغالای چینی هم نمی بندم. یا مارک می بندم یا دستام بهتر کار می کنن. نگام رفت روی ناخن هاش…
ناخناشو لاک مشکی زده بود و کوتاه کرده بود…
-پس بحثی نداریم، تا بیاد یکم طول می کشه. خانم مارک باز…
+تو گفتی این پسره کونی، خریده جنسو، الان میگی تا بیاد؟!.. “جیغ زدن با لحن عصبی”
-سفید برفی، بلفی… خریده، منتهی اون داداش تخمیش حامد باید از خونه گورشو گم کنه بیرون تا بیاد سمت ما یا نه؟!، منم گفتم یه سری قرص برام جور کنه، شاید سر اونا یکم تاخیر داشته…
+مگه پول نمی گیره ازت؟!..
-پول که معلومه می دم بهش، توی این دنیا چی مفته آخه؟!.. ولی خب حامد میگه برای رفقای خودش جنس میاره، نمی ذاره حسام از اونا کش بره…
+خب بگو این وامونده حسام، میره سر وقت وسایل داداشش، کش میره، میاد به تو می فروشه، پولشم می ذاره توی جیب کوفتی خودش، پورسانت فروش هم بر نمیداره فقط، هلپی میره بالا آشو با جاش… یه آبم روش… آره؟!.. حامد پس حق داره. اینو بگو. شفاف حرف بزن. یاد بگیر با خانما شفاف حرف بزنی…
دستم بی اختیار رفت گوشه لپشو کشیدم، عاشقش بودم، ف رو نگفته بودی یه ساعت زودتر فرحزاد نشسته بود.
بالاخره حسام در خونه رو زد، فی الفور یه ساک مشکی گذاشت توی دستم، تا اومدم بگم: سلام… بی جواب پیچید سمت آسانسور و در حالیکه داشت با عجله می رفت گفت: بعدا صحبت می کنیم.
-چته تو حسام. باتوام!. بیا کسی نیست خونه… یه چایی بخوریم!..
+داداش کار روی سرم ریخته، ان شالله بعد.
با تعجب برگشتم داخل خونه، ساک رو روی میز گذاشتم…
تینا بلند شد اومد کنارم، زیپ ساکو کشیدم…
“صدای کشیده شدن زیپ”
-خب این دیلدوی شما…
+اوففف… جون ن ن… سپهر سایزشو… پوف… “تکون خوردن دیلدو روی هوا، همراه سگک و بندهاش”
-خب اینم کاندوم، مشروب، قرص تاخیری، و چیزای دیگه…
+اون آبیا چیه سپهر؟!..
-ویاگرای هندی اصل‌‌… “مالیدن دست به چونه”
+دیونه اینا چیه میخوری تو؟!.. مریض نشی؟!..
-عزیزم، چیکار کنم؟!.. نخورم زرتی آبم میاد ریده میشه توی سکسمون که…
+خب بیاد آبت،دوباره می کنی!
-تینا کیر مردا می خوابه وقتی آبش میاد، اینارو نمی دونی تو؟!..
+خب بلندش کن دوباره… “خنده های بلند”
-مگه جک ماشینه، جک بزنم‌ پا شه؟…
دیلدو رو ازش گرفتم انداختم توی ساک و راه افتادیم…
+عه سپهر، وایسا وایسا… بنگ چی؟!..
-عزیزم توی ساک هست بیا بریم دیگه… تا چند دقیقه پیش گاییده بودی دیر شد دیر شد. حالا ول کن نیستی؟!.
همراه تینا وارد آسانسور شدیم، جلوی آینه وایساد یکم خودشو نگاه کرد، منم زل زدم به بدنش…
-چرا شلوار پارچه ای پوشیدی؟!
+عزیزم با مانتو کلاسیک، شلوار پارچه ای می پوشن…
نگام‌ میخ صندل های پاشنه بلندش شد، انگشتای پاش با اون لاک مشکی، هوش و حواسمو می برد…
-تینا چرا کلن مشکی می پوشی جدیدا…
+نمی دونم، کلن دارم دارک می شم دست خودم نیست… “گذاشتن عینک بالای سر” چطورم؟!.. سپهر چاق نشدم؟!.. احساس می‌کنم لباسام تنگ شده برام…
-چاق که نه، ولی کونت دیگه خیلی گنده شده تینا… راه میری کامل چاکش می زنه بیرون، شبیه هلو “کوبیدن دست رو پیشونی”
+دیوث از کی تا حالا روی من هیزی میکنی تو؟!.. هوم؟! شومبول طلا… “گرفتن گونه توسط انگشتای دست”
-از بچگی… “قهقهه”
+زهرماررر… ببند نیشتو…
توی همون حال که دستم آروم روی کون برجسته تینا بود، آسانسور توی طبقه هفت وایساد‌‌‌. از بخت و اقبال تخمی من همون لحظه، نیلوفر وارد آسانسور شد. خدای من، می خواستم دهنمو باز کنم، یه عربده بکشم، بگم: خدایا؟!.. واقعا چرا؟!.. چرا دقیقا باید توی همون لحظه نیلوفر وارد آسانسور بشه؟!.. واقعا چرا؟!..
نیلوفر تا مارو دید جا خورد، سرشو انداخت پایین، زیر لب سلام کرد یه گوشه وایساد و به پاهاش خیره شد… “حلقه شدن دستها داخل هم”
تینا درحالیکه آدامس می جوئید یه ابرو بالا انداخت و گفت: اوففف، ببین کی اینجاست؟!.. جنده آفریقایی خودم… چطوری مامانی؟!.. “آروم سو کشیدن”
“گذاشتن انگشت دست زیر چونه نیلوفر و بالا آوردن”
×ممنونم… خوبید شما؟!.. “لحنی آروم همراه با ترس”
+شنیدم خیلی کارا بلدی جنده کوچولو…
“کوبیدن سیلی های آروم روی صورت و گونه”
نیلوفر در حالیکه حسابی ترسیده بود و تینا شبیه یه بختک افتاده بود روش و داشت بهش نزدیک و نردیک تر می شد، با لحنی لرزون گفت: نمی دونم به خدا…
نمی دونستم چی باید بگم، خواستم آروم کمر تنیارو بگیرم بکشم سمت خودم که، آدامسشو در آورد، محکم فشار داد روی لبای نیلوفر…
نیلوفر یه آه نسبتا کوچیک کشید و به زور انگشتای دست تینا، مجبور شد آدامس رو وارد دهنش کنه…
آسانسور از حرکت ایستاد، تینا یه سیلی نسبتا آروم روی صورت نیلوفر گذاشت و با لحنی که شهوت توش موج می زد گفت: دختر خوبی باش، حس خوبی میدی، ولی هنوز جوجو تشیف داری و خیلی چیزارو نمی دونی…
×چشم… هرچی شما بگید…
از آسانسور اومدیم بیرون، نیلوفر همونطور داخل آسانسور وایساد و ماتش برده بود تا در آسانسور دوباره بسته شد. نگاش کردم، بهم خیره شد و لبخندی نثارم کرد و آروم دستشو به علامت خداحافظی تکون داد…
خودمو به تینا رسوندم منتظر بودم یه چیزی بگه، بوی عطرش داشت دیونم‌ می کرد که آروم‌ و زیر لب گفت: خوب کوصیه ولی به نسیم‌ نمی رسه، دکش کن بره سپهر… ممکنه عادت کنی بهش، می دونی که توی گرایش ما عادت یعنی‌ مرگ، وابستگی یعنی شکست…
-جالبه، تمام این قوانین، روی نسیم خانم کاربرد نداره…
“چرخیدن سوئیچ و روشن شدن ماشین”
تینا با عصبانیت آفتاب گیر، آینه دار رو پایین زد و یه نگاه به چهره اش انداخت، زیر لب آروم گفت: اوففف… دارم‌ پیر می شم انگار… در حالیکه دستش رفت روی فرمون و مانع حرکت ماشین شد توی چشام خیره شد و گفت: یا این دختره رو بپیچون یا همین حالا برمی گردیم بالا و قرار رو کنسل می‌کنیم، یه جا باید بفهمی آینده رو می خوای یا نه؟!..
-آروم دستشو رو از فرمون برداشتم، گذاشتم روی سینم و گفتم: این دختره که الان دیدی چی نداره که نسیم داره؟!..
+اوممم… این زن زندگی نیست سپهر… “مالیدن لبا روی هم”
-چرا اینو میگی؟!..
+صرفا یه دختر بچه کنجکاوه که به زودی این حس و احساس ازش بدنش عبور می کنه و دچار دوگانگی‌ میشه، چیز خاصی ازین حس و حال نمی دونه…
آروم دستش لیز خورد و رفت روی رون پام، در حالیکه داشت با ملایمت رونمو می‌مالید گفت: راه بیوفت، برات می گم…
از شهرک زدیم بیرون، تینا عینکشو گذاشت روی چشاش، یکم صدای موسیقی رو بلند کرد و ادامه داد: اتفاقا امروز روز شانسه توئه… این جوجو رو دیدی حالا داریم می ریم پری دریایی رو ببینی… می دونی سپهر، نیلوفر یه صفحه گرام خالیه، وقتی بذاریش روی گرامافون، چیزی خاصی پخش نمی شه، باید پرش کنی… این دختره چیز خاصی توی زندگیش ندیده، فقط یه مردی رو دیده که روش کراش داره همین… ولی مفهوم زندگی‌ مشترک رو نمی دونه… تقصیر خودشم نیست، تجربه نداره، صرفا یه بچه لوسه همین. دوست دارم قرار امروز رو به چشم یه سکس گذرا نبینی، می خوام خوب به نسیم خیره شی، نگاش کنی، بری توی بحرش، می خوام از نوک پاش توی اون موهای سیاه پرکلاغیشو برانداز کنی…
ببینی واقعا سرتر از خیلی دخترا نیست؟!..
می خوام ببینی آیا این دختر، یه چیز خاصی نداره که دیگران حتی توی خوابم ندارن… می خوام اون مرواریدی که توی دلش خوابیده رو در بیاری، حسابی بهش خیره شی، تا لج بازیت پر بکشه بره…
می دونم لج کردی… “فشار دادن رونم با دست”
ولی لج کردن دوای درد تو نیست…
─┅━━━━✦━━━━┅─
نویسنده: مَستِر سِپِهر
انتشار: میلاد نایت واچ
تاریخ: ۱۴۰۲/۰۲/۳۱
ادامه دارد … “علی برکت الله”
༺(۵۳)༻

1400 👀
5 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2023-05-23 13:51:51 +0330 +0330

😹نیلوفرو من دوس دارم حذفش نکنید😿😿😿

0 ❤️

2023-05-23 13:53:29 +0330 +0330
تینا با عصبانیت آفتاب گیر، آینه دار رو پایین زد و یه نگاه به چهره اش انداخت، زیر لب آروم گفت: اوففف… دارم‌ پیر می شم انگار…
ریزن=دیدن نیلوفر بود؟ یا نو ریزن بود اینجا😼😻
0 ❤️



‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «