« نسیم زندگی »

1400/08/05

سلام و‌ درود🤠

نام:« نسیم زندگی »
نویسنده:آرتیم

خلاصه: نسیم مربی مهد کودکی که به طور اختصاصی مربی و پرستار دوتا بچه ۵ساله که مامانشون طلاق گرفته و رفته میشه….
و وارد خونشون میشه تو اون خونه دوتا پسر دوقلو دیگه هم هست که ۱۸ساله هستن یکی از اون پسرا با اینکه از نسیم کوچیکتره اما عاشقش میشه….
از طرف دیگه هم پدر بچه ها به نسیم علاقه مند میشه با برگشت مامان بچه ها………

5450 👀
3 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2021-11-22 02:01:11 +0330 +0330

قسمت60

اون زندگیش رو از دست داده بود.
از دست دادن مردی مثل امیر کیا فاجعه ای بس عظیم
بود! حداقل برای دل شیدای من!
و همچنین دوری و جدایی از چهار فرزند دلبندش خیلی سخت بود قطعا!
احساسی که آزارم می داد این بود که فکر می کردم من جای اون رو توی این زندگی گرفتم.
فکر می کردم زندگیش رو ازش دزدیدم. از نگاه کردن به چشم هاش خجالت می کشیدم.
با صدای شادی های کودکانه کلارا و کیاراد که باهم از روی پله ها مسابقه گذاشته بودن از فکر خارج شدم.
کیاراد زودتر از پله ها پایین اومد و در حالی که بالا بالا
می پرید گفت: _من بردم! من بردم!
بی توجه به این که چه کسی داخل هال نشسته گفت: _مامانی! مامانی من از کلارا بردم!
با گفته شدن کلمه “مامانی” از زبون کیاراد شمیم با شعف گفت:
_جان مامانی؟! کیاراد و کلارا با تعجب به سمت منبع صدا برگشتن.
با دیدن شمیم سکوت کردن و دیگه صدایی ازشون بلند نشد.
شمیم از جاش پاشد و در حالی که به سمت بچه ها قدم بر می داشت گفت:
_الهی فداتون بشم! دلم براتون تنگ شده بود؛ فدای
مامانی گفتنون بشم، بیاین بغلم ببینم. خواست در آغوششون بکشه که هردو عقبگرد کردن و
از پله ها بالا رفتن. لبم رو زیر دندان کشیدم و متأثر به صحنه رو به روم
خیره شدم… چه سرگذشتی اتفاق افتاده بود که این بچه ها این
طور از دست مادرشون فرار می کردن؟
مادر که بزرگترین فرشته زندگی هر بچه ای هست حالا برای کوچولو های من تبدیل به ترسناک ترین کابوس کودکانشون شده بود!
شمیم با ناراحتی به سمتم برگشت و با شانه هایی خمیده روی مبل نشست.
سرش رو میان دست هاش گرفت و گفت: _من… من چی کار کردم با بچه هام که انقدر ازم
متنفرن؟ با ناراحتی به چهره نادمش خیره شدم:
_توی این دوسالی که بچه ها باهاتون زندگی می کردن رابطشون باهاتون چطور بود؟
من کم و بیش از بچه ها می پرسیدم اما می خوام از زبون خودتون بشنوم.
به پشتی مبل تکیه داد:
_هر کاری می کردم تا باهام صمیمی بشن نمی شد! براشون کادو می خریدم، شهربازی می بردم، خوراکی های رنگارنگ می خریدم اما راه به جایی نمی بردم!
در اخر همه محبت هام فقط یک جمله می شندیم ازشون. این که… این که…
به این جای حرف که رسید سکوت کرد و چیزی نگفت. _این که چی؟!
با تعلل گفت:
_می گفتن مامان نسیم از این بهترشو برامون فراهم می کنه! من هر کاری می کردم تا به چشمشون بیام اما چشم های اون ها فقط تورو می دیدن نسیم!
مبهوت از این حرف دهانم باز موند. حقیقتا زبونم قاصر بود از گفتن هر جمله ای!
بچه ها در کل این دوسال چنین حرفی به من نزده بودن. من نمی دونستم تا این حد به من دلبستگی و علاقه دارن!
لحظه ای دلم براشون پر کشید و خواستم
ببوسمشون
اما جلوی شمیم که مادر حقیقیشون بود این کار درست نبود!
دلش می شکست.
جلوی عطش بوسیدنشون رو گرفتم و گفتم: _من… من واقعا بهت زده شدم، خبر نداشتم.
اما باور کنید من هیچ وقت نخواستم با شما رقابت کنم و نظر بچه هارو نسبت به خودم جلب کنم.
سری تکون داد:
_با شناختی که ازت دارم باور دارم حرفاتو! اما دل من خیلی می شکست وقتی با تو مقایسه می شدم و دست آخر همیشه این من بودم که بازنده مقایسه بودم!
آهی کشیدم و جرعه ای از چای نوشیدم. متقابلا فنجانش رو برداشت و گفت:
_امروز اومدم خیلی چیز هارو بهت بگم که شاید
ندونی! حرفایی که سال هاست روی دلم سنگینی کرده.
با دیدنت دو سال پیش تو خونه امیر کیا اول حس حسادت بود که سراغم اومد و بعد از اون حس رقابت. اما الان تنها احساسی که نسبت بهت دارم اینه که احتمالا سنگ صبور خوبی هستی برای درد دلام!
لبخندی زدم: _لطف دارین. من سراپا گوشم؛ بفرمایید.
فنجانش رو که روی میز گذاشت شروع کرد به صحبت کردن.
شمیم: اجازه بده از اول بگم؛ از زمانی که وارد زندگی امیر کیا شدم. از زمانی که خودم رو وارد یک بازی کثیف کردم که سر انجام خودم بازنده شدم! بازی ای که سه بازیکن داشت؛ من، شروین و امیر کیایی که از
همه جا بی خبر بود!
منتظر به دهانش چشم دوختم.
شمیم: سال ها پیش زمانی که دانشجوی دانشکده هنر بودم با یک پسر هم کلاسی شدم و دست بر قضا باهم چند تا پروژه و ارائه برداشتیم.
اما همین طور که می گذشت احساس من بود که نسبت بهش عوض می شد.
دیگه چشم های من یک پسر سر به زیر و آروم رو نمی دید که همیشه غرق در دنیای هنر و رنگه!
چشم های من مرد جذاب و متینی رو می دید که هر لحظه بیش از پیش دلباخته اش می شدم.
شروین بیش از هر مرد دیگری به چشمم می اومد!
بالاخره بعد از یک سال کلنجار رفتن با خودم و دلم روزی سراغش رفتم.
یکی از روز هایی که خیلی آروم تر از پیش شده بود. یادمه اون روز چشم هاش سرخ بود و مشخص بود
گریه کرده! دلم با دیدن اشک هاش ریش شد و با نگرانی ازش پرسیدم که چه اتفاقی افتاده…!
اولش نم پس نداد اما من می فهمیدم داره طفره میره و من رو از سرش باز می کنه. تصمیم گرفته بودم هر طور شده از زیر زبونش بکشم چه اتفاقی افتاده.
دل عاشق من نگرانش بود و اون نمی فهمید! نمی دونم چطور و چگونه اما بالاخره گفت! گفت و من
شکستم! شکستم از این که کسی که من عاشقشم هیچ وقت به
چشمش نیومدم و حتی ثانیه ای به من فکر نکرده! شکستم چون فردی که عاشقش بودم عاشق فرد
دیگری بوده! شروین عاشق امیر کیا شده بود!
در سکوت به حرف های سوز دار شمیم گوش فرا می دادم.
درباره گذشته ای صحبت می کرد که مدت ها پیش در
نامه شروین ازش مطلع شده بودم. همه چیز عین واقعیت بود!
زمانی که حرف هاش به اتمام رسید سرش رو پایین انداخت تا نگاهم به چشم های نمناکش نیفته.
جعبه دستمال کاغذی رو به سمتش گرفتم که با تشکر دستمالی برداشت.
آهی کشیدم و چیزی نگفتم که گفت: _ظاهرا متعجب نشدی نسیم!
لب هام رو روی هم فشردم: _خب… خب اره.
حقیقتش من مدت ها پیش این چیز هارو شنیده بودم؛ خود شروین همه چیز رو بهم گفته بود.
آهانی گفت و سری تکان داد.
به شکمم دوباره خیره شد و گفت:
_همه اینارو گفتم تا به این جا برسم. مخلص کلام؛ من… من می خواستم بگم خیلی وقته که به زندگیت حسادت می کنم
تلخندی روی لب هام نشست: _اما این زندگی روزگاری از آن خودت بوده شمیم جان!
آه سوزناکی کشید:
_از همین می سوزم نسیم! از این که روزی همه این زندگی مال من بود و با بی فکری و حماقت قدرش رو ندونستم.
از این می سوزم که قدر مرد خوبی مثل امیر کیا رو ندونستم و بچه های نازنینم رو اون طور که باید و شاید دوست نداشتم. من از کل زندگی یک جنون عاشقانه رو به یاد داشتم و بخاطر اون تمام زندگیم رو بر باد دادم!!….

0 ❤️

2021-12-01 15:08:46 +0330 +0330

قسمت61

به شکمم اشاره کرد:
_حالا تو؛ هم دل امیر کیا رو تو دست داری، هم دل
بچه هاش رو. و فرزندت که تو راهه این پیوند رو محکم تر از پیش
می کنه. کنارش نشستم و دستش رو میان دست های گرمم
گرفتم: _چه کاری از من ساخته اس؟ مطمئن باش اگر در توانم
باشه دریغ نمی کنم! درنگی کرد و خیره به چشم هام گفت:
_خب… خب راستش… می خواستم ازت خواهش کنم سرپرستی کلارا و کیاراد رو به من بدین!
من توی زندگیم خیلی تنهام؛ حداقل با اومدن اون ها به زندگیم شاید کمی حالم بهتر بشه.
شوک زده نگاه ازش گرفتم و لبم رو زیر دندان کشیدم. کلارا و کیاراد تازه سه هفته می شد که پیش من و
امیر برگشته بودن. چطور می تونستم دوباره از دستشون بدم بعد از
دوسال دوری و سختی؟
دوسال برای نبودشون کافی نبود؟
دیدن اتاق خالی و نبود صدای شادی هاشون توی خانه بس نبود که شمیم دوباره چنین درخواستی داشت؟
تو فقط نزدیک سه ساله که به این خانواده قدم گذاشتی نسیم!
وابستگی خودت رو به اون بچه ها ببین! پس درک کن مادرشون که شمیم باشه؛ در نبودشون
چه عذابی می کشه! مستأصل و درمانده به شمیم نگاه کردم:
_خب… خب من نمی دونم. اصلا من نمی تونم تصمیم بگیرم؛ تصمیم نهایی با امیر کیاست!
اون تعیین می کنه بچه ها پیش چه کسی باشن، چون اون پدرشونه.
با التماس بهم خیره شد و دست هام رو محکم گرفت:
_خب منم مادرشونم نسیم! بهم حق بده. همون قدر که امیر کیا در مورد بچه ها حق تصمیم گیری داره منم دارم.
در ضمن کلام تو روی امیر کیا خیلی نفوذ داره؛ اگر تو ازش بخوای اون قبول می کنه حتما!
با ناراحتی زاید الوصفی گفتم: _من… من می تونم قبول نکنم؟ اخه من… من خیلی به
کلارا و کیاراد علاقه دارم.
اندوهگین گفت: _نه نسیم خواهش می کنم قبول کن! تو یک بچه تو
راهی داری. می تونی تنهاییاتو با اون پر کنی. تازه امیر کیاهم که همسرته و همیشه در کنارته.
اما من کسی رو ندارم. همه اقوامم اروپا هستن و پدر و مادرم هم فوت شدن. خواهش می کنم بچه هارو به من بدین.
قول میدم به خوبی بزرگشون کنم و خوشبختشون کنم؛ قول میدم دیگه خبری از کتک و ازارشون نباشه.
من خودمو برای بچه هام درمان کردم نسیم! مستأصل بهش خیره بودم که ناگهان با صدای امیر کیا
از جا پریدم. اولین چیزی که نظرم رو جلب کردم گره میان ابروانش
بود.
چند قدم به ما نزدیک شد و با صدای اهسته ای گفت: _باورم نمیشه!
از جا برخاستم و به سمتش برگشتم: _سلام! تو… تو ِکی اومدی امیر کیا؟
در چند قدمیم ایستاد و گفت: _باورم نمیشه محرم ترین کسم، کسی که عاشقشم ازم
پنهان کاری کرده باشه! با نگرانی گفتم:
_من؟! من چیو ازت پنهان کردم امیر؟ در دل دعا می کردم از گذشته شروین و احساسش
بویی نبرده باشه اما…
امیرکیا: شروین به من علاقه داشته؟! این حرفا یعنی چی؟ اون… اون همه چیزو در مورد خودش به تو گفته بود و تو از من پنهان کردی؟
باورم نمیشه نسیم! حس می کنم نمی شناسمت! بعد از گفتن این حرف به شمیم چشم دوخت و عصبی
گفت: _تشریف ببرین بیرون از منزل من!
شمیم از جا برخاست و با سری پایین افتاده گفت: _امیر کیا چی شده اخه؟! چرا نارا…
امیرکیا پرخاشگرانه حرف شمیم رو قطع کرد _اسم منو به زبون نیار خانم محترم! تشریف ببر بیرون
از منزل من! نگران به شمیم چشم دوختم و دستم رو روی شانه
اش گذاشتم: _عزیزم بهتره بری. این برای خودت هم بهتره! بعدا صحبت می کنیم.
سری تکان داد و با شانه هایی خمیده از کنارم عبور کرد.
با نگاهم بدرقه اش می کردم که صدای امیر کیا توجهم رو به خودش جلب کرد…
_از ِکی این چیزا رو می دونستی؟ به نگاه شاکیش چشم دوختم:
_من… من به خدا چیزی رو ازت پنهون نکردم امیر! شروین ازم خواسته بود به کسی، مخصوصا تو چیزی نگم!
سری به نشونه منفی تکان داد و عصبی گفت: _همین الان همه چیزو بهم توضیح میدی!
لبم رو گزیدم:
_امیر خواهش می کنم! من اجازه ندارم حرفی بزنم. کمی صداش رو بلند کرد.
امیر کیا: من می خوام همه چیزو بدونم نسیم! روی مبل نشست و کیف سامسونیتش رو کناری
انداخت. منتظر بهم چشم دوخت. به ناچار دستم رو به کمرم
گرفتم و رو به روش نشستم. برای رضایت دلش؛ برای حفظ زندگی و خوشبختیم
مجبور بودم راز دل شروین رو بر ملا کنم. در دل از شروین عذرخواهی کردم.
شروین من رو ببخش که مجبورم اسرار سر به مهرت رو برای امیر کیا بازگو کنم!
من رو ببخش که نتونستم از اسرارت به خوبی نگهبانی
کنم در دلم. با لأجبار تمام قضایا رو برای امیر کیا تعریف کردم.
هرچند همه چیز رو از بحث میان من و شمیم شنیده بود.
گویی خیلی وقت می شد که به خانه امده بود و من متوجه حضورش نشده بودم!
صحبت هام که تموم شد لیوان آبی برای خودم ریختم و لاجرعه سر کشیدم تا کمی از عطش درونیم کاسته بشه.
نگاه های خیره و بی احساس امیر کیا حس سرمایی بهم منتقل می کرد که لرزه بر اندامم می انداخت.
نمی دونستم عکس العملش در برابر دونستن این حقایق چی می تونه باشه!
از جا برخاست و بی این که حرفی بزنه به سمت اتاق قدم برداشت.
حتی کت و کیفش رو هم برنداشت و با قدم های سست و ارام ازم دور شد.
دلواپس بهش چشم دوخته بودم که جلوی درب اتاقمون ناگهان ایستاد و بی هوا تغیر مسیر داد.
از پله ها بالا رفت و چندی طول نکشید که صدای باز و بسته شدن درب اتاقی از طبقه بالا در گوشم پیچید!
این یعنی این که می خواد تنها باشه و کسی مزاحمش نشه.
بهش حق می دادم؛ باید هم به هم می ریخت. سال های سال شمیم به بی رحمانه ترین و بی منطق
ترین شکل ممکن با زندگیش بازی کرده بود. شمیم دیوانه وار عاشق شروین بوده و امیر کیا چنین
موضوعی رو نمی دونسته. درک می کنم چقدر می تونه سخت باشه باور این که
همسرت؛ شریک زندگیت عاشق بهترین رفیقت باشه!
و همچنین در آن واحد مطلع بشی که رفیقت؛ صمیمی ترین یار گرمابه و گلستانت فقط احساس رفاقت نسبت بهت نداشته و احساسی فراتر از اون بهت داشته؛ حسی به نام عشق!
این مسئله شاید در ذهن بسیاری از افراد نگنجه اما اصل ماجرا احساس ناب و بی چشم داشت شروین هست.
این که عاشقانه امیر کیا رو دوست داشته و برای راضی نگه داشتن امیر در زندگی دست به هرکاری زده.
شروین برای حفظ خوشبختی امیر کیا حتی مدت زیادی با امیر رابطه اش رو کم کرده تا شمیم با دیدنش یاد گذشته و عشقش نیفته.
تا زندگی امیر کیا رو به هم نریزه و عذابش نده…
اما مشکل در وجود شمیم بوده و با حس نفرتش خیلی هارو تو آتیش انتقامش سوزونده، که البته خودش هم از این قاعده مستثنا نیست!


با ناراحتی به امیر کیا که در حال خروج از خانه بود چشم دوختم و گفتم:
_امیر تو هنوز با من قهری؟
پاسخی نداد و کفش های چرمی مشکی رنگش رو به پای کرد.
خواست بره که از گوشه استین کتش گرفتم. سر جاش ایستاد اما به سمتم برنگشت.
_امیر چرا با من و خودت این کارو می کنی؟ آخه من که همه چیزو برات تعریف کردم. خودت که می دونی هیچ چیز این قضیه به من مربوط نمیشه و من مقصر نیستم!
تو داری منو بی گناه قصاص می کنی! به سمتم برگشت و با جدیت گفت:
_چه گناهی از این بالاتر که خودت رو عاشقم می دونستی اما این همه راز رو ازم پنهان کردی نسیم؟
تو از مدت ها پیش همه چیزو می دونستی اما به من چیزی نگفتی چون شروین گفته بود؛ این یعنی این که
حرف شروین بیشتر از ناراحتی من برات ارزش داره….

0 ❤️

2021-12-01 15:16:55 +0330 +0330

قسمت62

ناراحتی گفتم:
_این چه حرفیه امیر؟ من فقط چون شروین رو مثل
برادر دوست دارم دلم به حال مظلومیتش سوخت و به خودم قول دادم همون طور که ازم خواسته رازش رو تا همیشه در دل نگه دارم. اما…نشد.
نگاه سرد و ناراحتی بهم انداخت و عقبگرد کرد. تاب تحمل این رفتارش رو نداشتم.
سه روز بود که نه باهام حرف می زد و نه پیشم می اومد.
حتی اتاقش رو از من جدا کرده بود. قلب عاشق من این رفتار ها از جانب امیرکیا براش
غریبه بود! خواست از در خارج بشه که من هم عقبگرد کردم. اما
هنوز قدم از قدم برنداشته بودم که شکمم تیر کشید. ناله دردناکی سر دادم و با چهره ای منقبض دستم رو
روی شکمم گذاشتم. طولی نکشید که دستی دور شانه هام حلقه شد و
صدای امیر کیا در گوشم پیچید: _چی شد نسیم؟! حالت خوبه؟
دستم رو از روی شکمم برداشتم و با بی حالی گفتم: _اره من خوبم؛ چیزی نیست. فقط یکم…
تا این رو گفتم شکمم دوباره تیر کشید. نفسم برید و آخی گفتم که امیر کیا کیفش رو رها کرد
و روی دست هاش بلندم کرد.
چهره مچاله از دردم رو به سینه ستبرش فشردم تا کمی از دردم کم بشه.
روی تختم من رو خوابوند و دستی به شکمم کشید. به آرامی نوازشم کرد و نگران گفت:
_الان بهتری خانومم؟! به چشم های نگران و دریایی رنگش لبخند کم جانی
زدم: _اره؛ چی کار کنم که بچه ات شیطونه؟
لیوان آبی برام ریخت و به دستم داد. امیرکیا: حتما به مامانش رفته!
تک خنده ای سر دادم: _اتفاقا… به باباش رفته… باباش خیلی شیطونه!
لبخندی زد و چیزی نگفت. ذهنم دوباره به سمت ناراحتیش و بحث بینمون
کشیده شد: _امیر تو هنوز از دستم ناراحتی؟ اما به خدا من…
وسط حرفم پرید و انگشت اشاره اش رو روی لب هام گذاشت:
_هیس! فعلا نمی خوام چیزی در این باره بشنوم! الان هم فقط اروم باش و استراحت کن.
با این که می دونستم زمین به آسمان بره و آسمان به زمین بیاد دوستم داره با حالت قهر مصنوعی صورتم رو برگردوندم و با ناراحتی تصنعی گفتم:
_اره دیگه! فقط سلامتی بچه ات برات مهمه! من برات مهم نیستم.
تا این رو گفتم معترض اسمم رو خطاب کرد و دستش رو زیر چانه ام گذاشت.
صورتم رو به سمت خودش برگرداند و گفت: _تو واقعا چنین فکری می کنی؟ واقعا فکر می کنی من
بچه رو بیشتر از تو دوست دارم؟ نتونستم جلوی لبخند سر خوشم رو بگیرم و روی لب
هام پدیدار شد. اخم نمکینی کرد: _منو سرکار می ذاری فسقلی؟
قهقهه ای زدم و بوسه کوچکی روی لب های دلفریبش نشاندم.
با کمی مکث و تعلل گفتم: _امیر کیا؟
به چشم هام خیره شد:
_جان امیر کیا؟ دستم رو روی شکمم گذاشتم:
_می خوام در مورد یه موضوعی باهات صحبت کنم. پرسشگرانه و منتظر بهم خیره شد که شروع کردم به
مطرح کردن موضوع درخواست شمیم از من.
درخواستش در مورد بزرگ کردن بچه ها.
این رو هم گفتم که قول داده هر روز می تونیم بچه ها رو ببینیم و هر وقت دلمون خواست برای چند روزی پیش خودمون بیاریم.
سر جاش برگشت و دستی به صورتش کشید. مستأصل بهم نگاه کرد و گفت:
_من… من نمی دونم نسیم! راستشو بخوای من نمی تونم دوری بچه هامو تحمل کنم.
سر جام نشستم و دست هام رو از پشت روی شانه هاش گذاشتم.
سرم رو بین دو کتف پهنش گذاشتم و گفتم: _می دونم عزیزم؛منم دوری از بچه ها خیلی خیلی
برام سخته.
اما شمیم هم یه مادره! اون هم دلش برای بچه هاش پر می کشه. دوست داره بزرگ شدنشونو ببینه. دوست داره اون طور که می خواد تربیتشون کنه!
امیر کیا با ناراحتی گفت:
_اما شمیم برای تربیت بچه های من صلاحیت کافی نداره. من دلم می خواد بچه هام زیر نظر خودم و خودت تربیت بشن نسیم!
لبخندی به محبت هاش زدم:
_الهی فدات بشم! ما الان یه بچه دیگه هم تو راه داریم. کوشاد و کوشان هم که هروقت درسشون تموم بشه بر می گردن پیش ما.
حتی اگر کلارا و کیاراد رو به مادرشون بسپریم می تونیم هر موقع اراده کنیم ببینیمشون. شمیم هم گناه داره. دلم می سوزه براش؛ با این که یک مادره اما حتی بچه هاش به مادری قبولش ندارن!
امیر کیا اهی کشید و چیزی نگفت. _برو فکراتو بکن. هروقت به نتیجه رسیدی بهم خبر
بده. الان نیازی نیست ذهنتو مشغول کنی. سری تکان داد و از اتاق خارج شد.
به زبان طوری وانمود می کرد ازم دلگیر نیست اما در باطنش چیز دیگری بود.
گویی واقعا از دستم دلخور و ناراحت بود فقط کمی مراعات حالم رو میکرد!
نمی دونستم انزوا و دوری کردنش ازم تا ِکی ادامه خواهد داشت اما فقط این رو با تمام وجودم لمس می کردم که سپری کردن هر روز بدون امیر کیا به مانند سپری کردن یک سال برام به طول می انجامه!
منی که مدت های بسیار بود به هرم نفس های گرمش و نجوا های عاشقانه اش در گوشم عادت کرده بودم، به تنهایی این روز هام و رفتار های سرد امیر کیا عادت نداشتم!
شال رو روی سرم مرتب کردم و از اتاق خارج شدم. بوی زرشک پلو با مرغ خونه رو پر کرده بود. غذای که کوشاد و کوشان عاشقش بودن!
امروز قرار بود برای تعطیلات میان ترم برگردن به
خونه.
دلم برای هردوشون تنگ شده بود.
برای شیطنت های پسرانشون!
برای پیچیدن صدای قهقهه های سر خوششون تو خونه.
با به صدا در اومدن اف اف در رو باز کردم. پسرا که وارد شدن با لبخند به هردو سلام کردم.
کوشان با لبخند پاسخم رو داد و دستم رو به گرمی فشرد.
اما کوشاد سلام زیرلبی کرد و به سوی دیگری راهش رو کج کرد.
نگاه درمانده ای به کوشان انداختم که شانه ای بالا انداخت و سری تکان داد.
در رو پشت سرش بست و گفت:
_چه خبرا؟ خودت خوبی نسیم جان؟ لبخندی به چهره خسته از راهش زدم:
_سلامتیت عزیزدلم! با دیدن تو و کوشاد حالم خو ِب خوب شد.
تو چطوری؟ درسا خوب بود؟ سری تکان داد:
_هعی خوب بود! خداروشکری زیرلب گفتم و ادامه دادم:
_برو تو اتاقت استراحت کن؛ مرتب و تمیزش کردم براتون.
تشکری کرد و از پله ها بالا رفت.
صدای جیغ جیغ شادی کلارا و کیاراد از راهروی طبقه
بالا به گوش می رسید….

0 ❤️

2021-12-01 15:27:36 +0330 +0330

قسمت63

به صدای های شادشون در خونه لبخندی زدم و دستم رو روی قلبم گذاشتم.
قلب تنها و بی کس من پس از سال ها تنهایی به چنین خانواده شاد و پر جمعیتی نیاز داشت!
من نیاز داشتم به دوست داشتن و دوست داشته شدن.
منی که از محبت تهی شده بودم و کسی نبود که حتی نگرانم بشه.
چه برسه به این که دوستن داشته باشه! اما حالا با وجود امیر کیای عزیزم و بچه های با
محبتش خیلی وقته احساس تنهایی و غربت نمی کنم. خیلی وقته سرشارم از حس زندگی و امید.
صدای بچه ها کم شد. گویی همراه با کوشاد و کوشان به اتاقشون رفته بودن تا ازشون باز هم سوغاتی
بگیرن!
پسرا هر بار که برای تعطیلات میان ترم به خونه برمی گشتن برای کلارا و کیاراد هدیه های فراوانی می خریدن.
امیدوار بودم فرزند من رو هم مثل کلارا و کیاراد دوست داشته باشن و غریبه نپندارنش!
به آشپزخانه رفتم و مشغول درست کردن سالاد شدم. فقط یک ماه دیگه با وضع حملم باقی مانده بود. روز های سختی رو سپری می کردم.
راه رفتن و نشستن و خوابیدن و کلا همه کار برام سخت و طاقت فرسا شده بود.
شب ها خواب نداشتم و روز ها کسل بودم.
جنینم کامل شده بود و لگد هاش رو درون رحمم به خوبی احساس می کردم.
گویی کودکم برای تولدش مثل منو پدرش خوشحال بود!
سرشار بودم از احساس مادر بودن.
دلم برای مادر خودم تنگ شده بود.
هفته پیش سر خاک پدر و مادرم رفتم و حسابی باهاشون درد دل کردم.
گفتم کاش بودن تا نوه دار شدنشون رو ببینن. اما مثل همیشه پاسخم سکوتی بود که از جانب سنگ
سرد و بی روح قبرستان به گوش می رسید. شمیم باز هم به دیدارم اومد و درخواستش رو تکرار
کرد. و من بار ها به امیر کیا یاد اور شدم.
اما هرچه که از روزی که امیر کیا حقایق گذشته رو فهمید می گذشت؛ رفتارش باهام سرد تر می شد؛ ازم دوری می کرد. نه تنها ازم من؛ بلکه از هممون!
حتی دیگه اسم شروین رو هم بر زبان جاری نمی کرد. اگر بچه ها هم اسمش رو می گفتن باهاشون برخورد
جدی می کرد.
دلم برای روز های مهربانیش تنگ شده بود. برای عشق ورزیدن ها در اغوش کشیدن هاش. برای بوسه های گرم و شیرینش! برای نگاه سرشار از عشق و علاقه اش!
همه و همه تبدیل به یک رفتار سرد و جدی شده بودن. حتی کمتر مواقعی پیش می اومد که با من و بچه ها
غذا بخوره. یا بیرون می خورد یا اشتها نداشت.
همان لحظه درب خانه با کلید باز شد و قامت امیر کیا در چهار چوب ظاهر.
نگاهی به کفش های کوشاد و کوشان جلوی در انداخت و در رو پشت سرش بست.
مثل همیشه به استقبالش رفتم و سلام کردم. خواستم کیفش رو از دستش بگیرم که ممانعت کرد و
دستش رو عقب کشید. جواب سلامم رو زیر لب داد و به سمت اتاق طبقه
بالاش قدم برداشت. از همون روز که همه چیز رو فهمیده بود اتاقش رو از
من جدا کرده بود. می گفت نیاز به تنهایی و تفکر داره! سر خورده از رفتارش عقب نشینی کردم و به
آشپزخانه برگشتم. مشغول چیدن میز غذا شدم و وقتی تمام شد از پایین
راه پله بقیه رو صدا زدم. طولی نکشید که صدای شادی های کلارا و کیاراد که از
پله ها پایین می اومدن در خانه طنین انداخت.
با لبخند به هیجانشون خیره شدم که به سمتم دویدن و هرکدام سوغاتی هایی که از برادر هاشون گرفته بودن رو نشونم دادن.
هم پای هیجانشون گفتم: _به به چه اسباب بازی های خوشگلی! از داداشاتون
تشکر کردین؟
هردو لبشون رو گزیدن و خجالتزده به همدیگه نگاه کردن.
گویی تشکر نکرده بودن! با خنده کنارشون روی زمین نشستم و به سمت کوشان
که پشت سرشون ایستاده بود برگردوندمشون. هردو با ذوق از کوشان تشکر کردن و پریدن توی
بغلش. همون لحظه کوشاد در حالی که سرش توی گوشیش
بود از پله ها پایین اومد. دم گوش کلارا و کیاراد گفتم از اون هم تشکر کنن.
هردو به سمتش دویدن و تا تشکر کنن. من هم به کمک کوشان از روی زمین بلند شدم و پشت
میز غذا خوری نشستم. منتظر موندم تا بچه ها هم بنشینن.
نگاهی به جای خالی امیر کیا انداختم و با ناراحتی
دستی به صورتم کشیدم. کلافه از جا برخاستم و گفتم: _شما مشغول بشین من الان میام
کوشاد نیم نگاهی بهم انداخت و صورتش رو برگردوند.
به سختی از پله ها بالا رفتم. گویی با طی کردن هر پله و بالا رفتن ازش کوهی رو
پشت سر می گذاشتم! بالای پله ها نفسی تازه کردم و یک دست به کمر به
سمت اتاق امیر کیا قدم برداشتم. چند تقه به در اتاقش وارد کردم و داخل شدم.
روی تختش خوابیده و ساعد دستش روی چشم هاش بود.
به آرامی کنارش روی تخت نشستم و دستم رو آهسته
به سمت دستش بردم. در دست گرفتمش و گفتم:
_عزیزم نمی خوای بیای شام؟ بچه ها منتظر تو هستن! دستش رو از دستم خارج کرد و گفت:
_بیرون چیزی خوردم، شما بخورین. دستم رو روی شکمم گذاشتم:
_چیزی خوردی یا اشتها نداری؟
از جا برخاست و نشست سر جاش. لپتابش رو باز کرد و گفت: _چه فرقی می کنه واسه تو؟
از بی توجهیش دلم گرفت. خواستم چیزی بگم که ادامه داد: _برو غذاتو بخور نسیم.
با ناراحتی پاشدم و بی این که حرف دیگری بزنم از اتاقش خارج شدم.
می دونستم به قدری روی هر حرفش پافشاری داره که به حرف کسی گوش نمیده!
هرچقدر هم من اصرار می کردم در کمال آرامش و خونسردی سر جاش می نشست و جواب رد می داد.
پله هارو به سختی و با کمک گرفتن از نرده ها پایین اومدم.
بزرگی شکمم باعث می شد به سختی بتونم جلوی پام
رو ببینم….

0 ❤️

2021-12-01 15:33:46 +0330 +0330

قسمت64

کنار بچه ها پشت میز نشستم و با این که اشتهام مثل روز های قبل بخاطر نبود امیر کیا، کور بود؛ برای خودم برنج کشیدم.
کوشان نگاهی به چهره ام انداخت و گفت: _چی شد نسیم؟ بابا نیومد؟
سری به معنای نه تکان دادم و ناراحتیم رو پنهان کردم: _با همکاراش چیزی خورده بود، سیره. داشت کاراشو
انجام می داد آهانی گفت و سکوت کرد.
سرم رو پایین انداختم و مشغول بازی با غذام شدم.
صدای مسیج گوشی کوشاد که بلند شد به گوشیش نگاهی انداختم.
خواست گوشیش رو برداره که گفتم: _کوشاد جان سر غذا گوشیتو کنار بذار عزیزم؛ این
جوری همه اش حواست پرت میشه. بی توجه گوشیش رو برداشت و نگاه سردش رو به
چشم هام دوخت. با لحنی که قبلا ازش نشنیده بودم و برام غریبگی
داشت گفت: _ممنون میشم شیوه های تربیت کردنتو برای بچه
خودت نگه داری! لبخند تمسخر آمیزی زد و از پشت میز پاشد.
نگاهی به شکم بر آمده ام انداخت و ازمون فاصله گرفت.
نگاه کوشان و بچه ها که روم نشست و با خجالت و غصه سرم رو پایین انداختم.
چرا هیچ چیز مثل گذشته نبود؟ چرا هیچ کس دیگه از وجود من خوشحال نبود؟
چرا کوشاد با وجود گذشت دو سال هنوز ازم کینه به دل داشت و بهم بی توجهی می کرد؟
امیر کیا هم که خیلی وقت بود کنارم نبود و من دوباره به دنیای تنهاییم بازگشته بودم.
بغضم رو فرو دادم و با لبخند تصنعی گفتم:
_غذا برای شما درست کردم که بخورین نه این که به آشپزش خیره بشین!


عینک مطالعه رو به چشمم زدم و زمزمه وار مشغول خواندن کتاب علمی روانشناسی شدم.
در دوران بارداریم تایمی از روز رو به مطالعه کتاب اختصاص داده بودم.
پزشکم گفته بود تاثیر مثبت روی شکل گیری هوش جنین داره.
کوشان هم این بار که برای تعطیلات اومده، برام کتاب های زیادی اورده که همگی خیلی عالی و پر محتوی هستن.
بماند که خودش لاشون رو باز نکرده و توی دانشگاه در کنار درس خواندن مدام در حال شیطونی هست!
کوشاد و کوشان حدود یک هفته دیگه به مشهد برمی گردن و ترم جدیدشون آغاز میشه.
از فکر رفتنشون هر بار مثل بار قبل دلم می گیره تما وقتی به رشد و پیشرفتشون فکر می کنم کمی دلم رضا میشه.
اما با رفتن کلارا و کیاراد عزیزم هیچ رقمه نمی تونم کنار بیام.
این که صدای شادی های کودکانشون دیگه تو خونه طنین انداز نشه.
اما از سویی التماس های سوزناک شمیم دلم رو می لرزوند.
شمیم زن مغرور و پر ابهتی بود اما برای به دست اوردن بچه هاش به من التماس می کرد امیر کیا رو راضی کنم!
در این افکار بودم که با صدای زنگ خونه کتاب رو کنار گذاشتم.
به سمت اف اف قدم برداشتم و با دیدن شمیم که
پشت در ایستاده بود در رو باز کردم. طولی نکشید که وارد خانه شد و به سمتم قدم
برداشت. دست هاش رو توی جیب پالتوی بلندش فرو برد و
داخل شد. درب خانه رو پشت سرش بستم و با خوش رویی بهش
سلام کردم.
پاسخم رو داد و سرکی به داخل خانه کشید. رو به من با نگرانی گفت: _امیر کیا خونه اس؟
سری به معنای نفی تکان دادم: _نه سرکاره؛ بیا داخل
سری تکان داد و با دراوردن کفش هاش به سمت مبل
ها قدم برداشت. روی اولین مبل نشست. خواستم به سمت اشپزخانه
برم که گفت: _بیا بشین نسیم جان! من برای کار دیگه ای اومدم.
منتظر بهش خیره شدم و رو به روش نشستم. دستی به گوشه لبش کشید:
_چی شد با امیر کیا صحبت کردی بالاخره؟ راضی شد؟
اهی کشیدم:
_از روزی که برای اولین بار ازم درخواست بچه هارو کردی چندین مرتبه باهاش صحبت کردم؛ اما هنوز پاسخ قطعی نداده و ازم خواسته که باز هم فکر کنه.
منم نمی خوام زیاد روی اعصابش رژه برم که لج کنه. لبش رو به زیر دندان کشید و چیزی نگفت.
این حرف رو به شمیم زدم در حالی بود که چهار روزه امیر کیا اصلا باهام حرفی نزده بود!
صبح زود سرکار می رفت و شب دیر وقت خسته از سر کار بر می گشت.
با من و بچه ها غذا نمی خورد و می گفت بیرون خورده.
چند باری سعی کردم باهاش حرف بزنم اما راه به جایی نبرد و بی نتیجه بود.
می گفت خسته اس و بعدا حرف می زنیم! بعدا که هیچ وقت به وصال من نمی رسید!
نیاز به تنهایی و تفکر داشت اما به نظرم تنها گذاشتن همسر باردار پا به ماهش هم کار درستی نبود!
با این همه دلم نمی خواست شمیم از اختلافات و فاصله ایجاد شده بینمون بویی ببره.
لبخند دلگرم کننده ای نثارش کردم:
_نگران نباش! بالاخره راضی میشه. این روزا کمی سرش شلوغه و باید روی این مسئله مهم خیلی فکر کنه. حق بده بهش.
بند کیفش رو در دست فشرد و گفت:
_می دونم ولی منم دلم می خواد هر چه زودتر بچه هام رو پیش خودم بیارم تا کمی با مهر ورزیدن بهشون خاطرات بد گذشته رو از ذهنشون پاک کنم.
می خوام واقعا براشون مادری کنم نسیم!
حدود نیم ساعت با شمیم درباره مسئله کفالت بچه ها صحبت کردم که سر انجام عزم رفتن کرد و گفت ممکنه هر لحظه امیر کیا به خانه بیاد و از دیدنش
ناراحت بشه. همان لحظه کلارا در حالی که چشم های خواب الودش
رو می مالوند از پله ها پایین اومد. لبخندی بهش زدم و به سمتش رفتم.
کنارش روی زمین نشستم و بغلش کردم. گونه اش رو بوسیدم و گفتم:
_خانوم خوشگله از خواب ناز صبح پنجشنبه بیدار شدن؟
با ناز خودش رو توی بغلم انداخت و سرش رو روی شانه ام گذاشت:
کلارا: اره مامانی! _من فدای مامانی گفتنت بشم عزیزدلم!
از فکر این که مدتی بعد دیگر این طنین “مامانی” رو نمی شنوم غم به دلم چنگ زد.
چطور می تونستم باقی زندگیم در کنار امیر کیا رو بدون شنین این صدا بگذرونم؟!
دلم می خواست زمانی که فرزندم به دنیا میاد کلارا و کیاراد همبازیش بشن اما گویی قرار نیست اصلا کنارم بمونن!
هرچند هنوز در این باره به خودشون چیزی نگفتم تا با لجبازی و مخالفتشون رو به رو نشم.
این کار رو به امیر کیا موکول کردم.
نگاهی به ساعت که نزدیک بودنِ بازگشت امیرکیا رو
نشان می داد انداختم….

0 ❤️

2021-12-11 19:26:10 +0330 +0330

قسمت65

میز رو چیدم و در انتظار اومدنش نشستم. یک ساعت دیگر هم به تماشای تی وی و انتظار برای
اومدن امیر کیا گذشت اما خبری ازش نشد. با نگرانی گوشی رو برداشتم و شماره اش رو گرفتم. چندین مرتبه تماس گرفتم اما پاسخی نشنیدم.
با دلهره شروع به طی کردن طول و عرض سالن کردم و نگاه به ساعت دوختم.
لبه گوشی رو به لب گرفته بودم و زیرلب برای سلامتیش دعا می کردم.
همان لحظه صدای چرخش کلید در قفل در به گوش رسید.
با نگرانی به سمت در دویدم که ناگهان پام به لبه مبل گرفت و نزدیک بود به زمین برخورد کنم.
امیر کیا که تازه وارد خانه شده بود و مشغول در اوردن کفش هاش بود شوک زده نگاهم کرد و به سرعت خودش رو بهم رسوند.
قبل از این که به زمین بیفتم دستش رو دور کمرم حلقه کرد و مانع از سقوطم شد.
هراسان صاف سر جام ایستادم و بی توجه به اتفاقی که برام افتاده بود صورت امیر کیا رو با دست هام قاب گرفتم.
با صدایی مرتعش که نزدیک بود بغض درونش بشکنه گفتم:
_کجا بودی امیر؟ دلم هزار راه رفت.
با نگرانی بهم خیره شد و گفت: _کاری برام پیش اومد خانومم! چرا دلت هزار راه بره؟ امیر بمیره که این طور نگرانت کرده.
بعد از گفتن این حرف پس از هفته ها دوری از آغوشش، بغلم گرفت و سرم رو روی سینه پهنش گذاشت.
بغضم رو فرو دادم و سعی کردم با شنیدن صدای کوبش قلبش آرامش بگیرم.
لبخند محوی زدم و گفتم: _خداروشکر که حالت خوبه! خیلی بهت زنگ زدم اما
جواب ندادی. متعجب دستش رو روی جیب هاش کشید و نفسش رو
پر فشار از بینی خارج کرد. کف دستش رو به پیشانی کوبید و گفت:
_ای وای ببخش نسیم؛ گوشیم سایلنته، تو داشبورد ماشین جا مونده
نفسی از سر اسودگی کشیدم و به سمت هال هدایتش کردم:
_آهان عیبی نداره فدای سرت عزیزدلم. حالا چه کاری پیش اومد برات؟
کمکم کرد روی مبلی بنشینم و نفسی تازه کنم. خودش هم کنارم نشست و گفت: _باید باهات حرف بزنم!
منتظر به دهانش چشم دوختم که ادامه داد: _من حدود یک ساعت پیش از سرکار برگشتم. اما
جلوی در خونه شمیم رو دیدم که سوار ماشینش شد.
اولش نمی خواستم این کارو کنم اما راستش کنجکاو شدم ببینم کجا میره چون داشت با گوشی صحبت می کرد و یه چیزایی در مورد ویزا و پاسپورت می گفت.
نفسی گرفت و ادامه داد:
_تعقیبش کردم و بعد از نیم ساعت دیدم جلوی یه آژانس هواپیمایی توقف کرد و رفت داخل. منم دنبالش رفتم تا سر از کارش در بیارم چون به قضیه شک کرده بودم. حدود یه ربع بیست دقیقه کارش طول کشید و من فهمیدم که داره کارای ویزاشو انجام میده و دنبال بلیطه!
به چشم هام خیره شد و گفت:
_این یعنی این که می خواد از ایران بره. در حالی که به تو قول داده بود بعد از گرفتن سرپرستی بچه ها می تونیم هر هفته بریم دیدنشون. اون به دروغ شرط تورو قبول کرده بود که گفته بودی باید بچه ها نزدیک خودمون باشن. می خواد با بچه ها از ایران بره!
مات و مبهوت به چشم های دریایی رنگ امیر کیا خیره شدم.
من به شمیم اعتماد کرده بودم.
من دلم براش به رحم اومده بود و می خواستم سرپرستی بچه ها رو بهش بدم با این که از جان و دل عاشق بچه ها بودم.
باورم نمی شد دروغ به این بزرگی به من گفته باشه! چطور تونست از اعتمادم سوء استفاده کنه؟
سری به معنای تأسف تکان دادم و آهی کشیدم.
_الان می خوای چی کار کنی امیر کیا؟ کلارا و کیاراد بچه های تو و شمیم هستن. من عاشقشونم ولی حق نظر دادن در مورد کفالتشون رو ندارم. تصمیم اخر با خودته عزیزم.
دستم رو در دست گرفت و گفت:
_این حرفو نزن! من تورو مادر بچه هام می دونم چون دارن با افکار و عقاید تو به خوبی تربیت میشن عزیزم.
اونا هم تورو به عنوان مادر قبول دارن. تصمیمم هم مشخصه؛ من به هیچ عنوان حاضر نیستم
بچه هامو به شمیم بدم. با استیصال بهش خیره شدم و سکوت کردم.
نمی دونستم وقتی شمیم از این تصمیم با خبر بشه چه عکس العملی نشون میده…
کوشان کیفم رو به دستم داد و گفت: _می خوای همراهت بیام؟ به نظرم یه نفر همراهت
باشه بهتره. لبخند دلگرم کننده ای نثارش کردم
_نه عزیزم نگران نباش. من مراقب خودم هستم. از طرف من از کوشاد هم خداخافظی کن. از اتاق که بیرون نمیاد دیگه!
سری تکان داد و تا جلوی در بدرقه ام کرد. سه روز دیگه کوشاد و کوشان برای ترم بعد دانشگاه به
مشهد باز می گشتن. امروز با شمیم قرار داشتم. باید موضوع امتناع امیر
کیا از دادن بچه هارو باهاش در میون می گذاشتم. اون هنوز منتظر بود تا هرچه زودتر کلارا و کیاراد رو
بهش تحویل بدیم! می گفت براشون اتاق مهیا کرده و وسایل خریده.
اما هرکی که ندونه من خوب می دونستم داره دروغ میگه.
به گفته امیرکیا شمیم همه وسایلش رو فروخته و حتی حساب های بانکیش رو جمع کرده بود تا به محض انجام کار های سرپرستی بچه ها ایران رو ترک کنه.
باد سرد پاییزی باعث می شد لرزی به اندامم بیفته اما عطش درونیم بیشتر بود.
به قدری سنگین بودم که نمی تونستم به راحتی قدم بردارم.
به نظرم بچه توی شکمم از حد معمول سنگین تر بود!
از دست امیر کیا که اجازه نمی داد به سونوگرافی برم و جنسیتش رو تعیین کنم هم کلافه بودن هم هیجان زده!
حدود یک ربع بعد به پارک نزدیک خانه رسیدم. از خانه تا پارک پنج دقیقه راه بود اما با قدم های
اهسته من یک ربع طول می کشید!
از دور نگاهم به شمیم که روی نیمکتی نشسته و مضطرب به اطراف نگاه می کرد افتاد.
به سمتش قدم برداشتم و در همان حال حرف هایی که قرار بود بهش بزنم رو در ذهن مرور کردم.
به محض رسیدن کنارش صدام رو صاف کردم و گفتم: _سلام شمیم جان!
سر بلند کرد و با دیدن من لبخند پر استرسی زد. دستش رو در دستم گذاشت و کمکم کرد روی نیمکت بنشینم.
مشتاقانه بهم چشم دوخت و گفت: _بچه هارو نیاوردی؟! قرار بود امروز بچه هارو همراه
خودت بیاری عزیزم! دست هام رو توی جیب های پالتوم فرو بردم و لبم رو
گزیدم. با کمی تعلل گفتم:
_اومدم در مورد بچه ها باهات حرف بزنم! پرسشگرانه نگاهم کرد که ادامه دادم:
_امیر کیا از دادن بچه ها منصرف شده. با شنیدن این حرف صورتش رنگ باخت و مات و
مبهوت بهم خیره شد. لحظاتی در سکوت سپری شد که گفت:
_اما… اما اخه چرا؟ مگه بهم قول نداده بودی؟ تو بهم قول دادی بچه هامو بهم پس بدی نسیم! اونا بچه های من هستن. باید پیش مادرشون باشن!
کامل به سمتش برگشتم:
_منم همه این چیزا رو می دونم اما امیر کیا به یک دلیل که به اندازه هزار دلیل منطقی و قابل قبول هست دقیقه نود از دادن بچه ها بهت منصرف شد.
ببینم شمیم جان؛ تو مگه نگفتی بعد از گرفتن سرپرستی بچه ها من و امیر می تونیم هر وقت
خواستیم ببینیمشون؟! مگه قول و قرارمون این نبود؟! حالت چهره اش کمی تغیر کرد، اما حق به جانب گفت:
_خب اره! مگه غیر از اینه؟ نکنه به حرف من اعتماد ندارین؟
_مسئله اعتماد نیست! اتفاقا به قدری که من با امیر کیا در این باره صحبت کردم کاملا با این موضوع کنار اومده و قانع شده بود؛ اما با کاری که تو کردی نظرش عوض شد!
کنجکاوانه و شاکی گفت: _مگه من چی کار کردم؟
قضیه خارج رفتنش رو که براش بازگو کردم رنگ از چهره اش پرید و با تته پته گفت:
_کی… کی گفته این حرفارو؟ نه قرار نیست من جایی برم. من…
دستم رو به حالت سکوت بالا گرفتم:
_انکار نکن شمیم! شاید اگر از اول همه چیزو می گفتی امیر کیا مخالفت نمی کرد. اما الان کاملا منصرف شده و از دست منم کاری بر نمیاد.
با گفتن این حرف از جا برخاستم و خواستم برم که متقابلا پاشد و گفت:
_اونا بچه های من هستن. حق مسلم من اینه که بزرگشون کنم!
بچه باید پیش مادرش بزرگ بشه نه نامادری! تو هیچ وقت نمی تونی جای مادر رو براشون پر کنی!
با ناراحتی نگاهش کردم:
_اما این ماجرا هیچ ربطی به من نداره شمیم! من تو
تصمیم امیر کیا بی تأثیر بودم. خودش بود که…

0 ❤️

2021-12-11 19:32:20 +0330 +0330

قسمت66

اجازه حرف زدن بهم نداد و عصبی گفت:
_هیس نمی خوام چیزی بشنوم! من بچه هامو به زودی
ازتون پس می گیرم. فراموش نکنین آسمون به زمین بیاد و زمین به آسمون بره، من مادرشونم! صلاحیت بزرگ کردنشون رو هم دارم.
با گفتن این حرف به سرعت از کنارم عبور کرد و به سوی ماشینش قدم برداشت.
آهی کشیدم و صورتم رو برگرداندم. دستی به صورتم کشیدم و به سمت خانه بازگشتم.
ذهنم درگیر و آشفته شده بود.
تحمل ناراحتی شمیم رو که یک مادر بود رو نداشتم اما نمی تونستم دوری بچه ها رو هم تحمل کنم.
از طرفی دوست نداشتم با مخالفت با نظر امیر کیا ناراحتش کنم.
به تازگی رابطمون بهتر شده بود. نمی خواستم دوباره اتفاقی بیفته که سرد بشیم.
بی اینکه نگاهی به دو سوی خیابان بیاندازم دست هام رو تو جیب های پالتوم فرو بردم و سر به زیر قدم به وسط خیابان گذاشتم تا ازش عبور کنم.
در افکار مغشوشم غوطه ور بودم که با صدای فریادی آشنا و نزدیک شدن یک ماشین رشته افکارم گسیخت.
وحشتزده سر بلند کردم و به ماشینی که لحظه به لحظه بهم نزدیک تر می شد چشم دوختم.
مغزم قفل کرده بود و توان انجام کاری رو نداشتم. گویی پاهام به زمین چسب خوردن…
لحظه اخر ضربه محکمی رو احساس کردم و… لحظه اخر ضربه محکمی رو احساس کردم و به شدت
به آن سوی خیابان هول داده شدم. تعادلم رو از دست دادم و نزدیک بود به زمین بیفتم که
زن چادری ای کمکم کرد و مانع از افتادنم شد. شوک زده به پشت سرم خیره شدم و خواستم ببینم
چه کسی مسبب این کار احمقانه بود اما… با دیدن جسم آغشته به خون کوشاد که روی زمین
افتاده بود گویی خون درون رگ هام یخ زد! لحظه نفس نکشیدم و دنیا پیش چشمم تیره و تار شد.
با قدم هایی بی جان به سمتش قدم برداشتم و با چشم هایی بی فروغ و وحشتزده بهش خیره شدم.
نگاهم تا راننده ماشینی که کوشاد رو به این حال و روز انداخته بود بالا کشیده شد.
در کمال بهت و ناباوری نگاهم به شمیم افتاد که حیران و هراسان به نقطه ای نامعلوم خیره شده و دست هاش می لرزه.
بی توجه بهش کنار کوشاد نشستم و سرش رو به بغل گرفتم.
پیشانی آغشته به خونش دلم رو به بی قراری می کشاند و هر لحظه ممکن بود نفس هام قطع بشن.
با بغضی که نا خود اگاه درون گلوم جا خوش کرده بود صورتش رو نوازش کردم و گفتم:
_کوشاد! کوشاد حالت خوبه؟!
اما پاسخم سکوتی بود که از چشم های بسته کوشاد دریافت شد.
بغضم سر باز کرد و با صدای بلندی زدم زیر گریه و هق هق جان سوزم گوش فلک رو کر کرد.
با صدای گریه ام لحظه ای چشم های دریایی رنگش رو باز کرد.
با بی تابی بهش خیره شدم که دست لرزان و خون الودش رو بالا اورد.
لبخند کم جان و دردمندی روی لب های قشنگش جا خوش کرد و دهان باز کرد تا پاسخی بده.
اما همین که دستش به صورتم رسید و نوازشگونه صورتم رو لمس کرد دهانش بسته شد و چشم هاش بی قرار…
دستش بی جان شد و به سمت زمین افتاد که در هوا گرفتمش.
صدای هق هقم که بالا رفت انبوه جمعیت بی کاری که
به دورم حلقه زده بودن افزایش یافت. این مردم چی بلد بودن به جز زل زدن و فیلم گرفتن از
بدبختی های دیگران؟ با صدای بلند و خشمگینی فریاد زدم:
_به چی نگاه می کنین؟ زنگ بزنین اورژانس!
خواستم دست به جیب ببرم و خودم قبل از همه به اورژانس تماس بگیرم که با صدای شمیم سر بلند کردم.
وحشتزده بالای سر جسم بی جان کوشاد ایستاده بود و با چشم هایی از حدقه در اومده بهش خیره شده بود.
اون با کینه ای کورکورانه و فکری احمقانه قصد جان من و جنین درون بطنم رو کرد…
خواست بلایی سر من بیاره تا کینه دلش رو سبک کنه! اما حالا فرزند خودش، پاره ای از تنش که پاره از
وجود من هم شده بود رو به مرز مرگ رسانده بود! نتونستم جلوی خودم رو برای عطش زدن یک سیلی
جانانه به صورتش بگیرم. از جا برخاستم و با بالا بردن دستم سیلی محکمی نثار
صورتش کردم. با صدایی بغض الود و جیغ مانند گفتم:
_می بینی چی کار کردی؟ می بینی؟ اشکش روی گونه اش جاری شد و کنار کوشاد روی
زمین نشست. با بغض و صدایی مرتعش اسم کوشاد رو خطاب می
کرد و ازش می خواست چشم هاش رو باز کنه.
حدود یک ربع بعد از تماسم با اورژانس، آمبولانس رسید و کوشاد رو سوار بر برانکارد به بیمارستان منتقل کردن.
علائم حیاتیش بسیار ضعیف بود و با کپسول اکسیژنی که روی دهانش گذاشته شده بود می تونست نفس بکشه؛ و همچنان بی هوش بود.
امدادگر اورژانس نگاهی بهم انداخت و گفت: _خانم شما باردار هستید لطفا به خودتون مسلط
باشین، برای جنینتون اصلا خوب نیست.
بی توجه بهش به هق هقم ادامه دادم و نالیدم: _اگه بلایی سرش… بیاد من چی… کار کنم؟!
با ناراحتی به کوشاد خیره شد و گفت: _نگران نباشید و براش دعا کنین تا به هوش بیاد.
نفهمیدم چقدر در مسیر بودیم که آمبولانس جلوی بیمارستان توقف کرد و کوشاد رو روی برانکارد به اورژانس منتقل کردن.
حضور شمیم رو در کنارم احساس کردم اما بی توجه بهش گوشیم رو دراوردم تا به امیر کیا خبر بدم.
با نگرانی بهم چشم دوخت و همان طور که چانه از از فرط لرزش ثابت نبود گفت:
_نسیم… حا… حال پسرم چطوره؟
دستم رو پشت کمرم گذاشتم و همان طور که درد می کشیدم گفتم:
_نمی دونم! حال منم به بدی کوشاد؛ دارم از نگرانی می میرم.
گوشی رو کنار گوشم گذاشتم و منتظر شنیدن صدای امیر کیا شدم…
طولی نکشید که صدای مردانه امیر کیا در گوشم پیچید:
_سلام خانومم.
و از گوش های شمیم دور نماند. بی اعتنا گفتم:
_سلام امیر جان! یه چیزی بهت میگم قول بده هول نکنی. ارامشتو حفظ کن و نگرانی به دلت راه نده.
صداش سرشار از نگرانی شد و گفت"
_چی شده نسیم؟اتفاقی افتاده؟ بچه طوریش شده؟ بغض دار گفتم:
_اره بچه طوریش شده. ولی نه بچه من. بچه تو! کوشاد عزیزمون تصادف کرده امیر کیا! الان تو بیمارستان بستریه!
لحظاتی صداش رو نشنیدم که با نگرانی صدام بلند شد:
_امیر؟ امیر حالت خوبه؟ امیر توروخدا اروم باش. کوشاد چیزیش نیست؛ یه تصادف جزئی هست.
الان هم بستریه و با یک سرم خوب میشه. شاید فقط یکم بدنش کوبیده شده باشه!
امیر کیا با تته پته ناشی از نگرانی گفت: _نسـ… نسیم… کدوم بیما… رستانی؟ زود باش بگو تا
خودمو زود برسونم
اسم بیمارستان رو بهش گفتم و تماس رو قطع کردم. به انتظار نشستم برای رسیدن امیر کیا.
به انتظار نشستم برای دکتر اورژانس که با امدنش نوید خوب بودن حال کوشاد رو بده!
دستم رو روی شکم دردمندم گذاشتم و روی صندلی ای در راهروی بیمارستان نشستم.
نفس کم اورده بودم و فشارم اورده بود.
به علت استرسی که بهم وارد شده بود جنینم ناارام شده و لگد های ارامش رو به دیوار های شکمم وارد می کرد.
قلب بی تابم به همراه این جنین بی تابانه می کوبید و
اضطرابم رو افزایش می داد….

0 ❤️

2021-12-11 19:37:53 +0330 +0330

قسمت67

صدای هق هق های شمیم باعث می شد اعصاب ضعیفم به هم بریزن و قادر به تمرکز نباشم.
کلافه و عصبی گفتم:
_لطفا بس کن! گریه هیچ سودی نداره و دردی از اون طفل معصوم دوا نمی کنه! اون زمانی که حماقت چشم هات رو کور کرد و گوش هات رو کر و قصد جون من رو کردی باید به فکر این چیز ها می بودی!
صورتم رو برگرداندم و با غصه ای زایدالوصف گفتم: _حق کوشاد خوابیدن روی تخت بیمارستان نیست!
این حق من بود که الان روی تخت بیمارستان باشم. خدایا کوشادم رو به دست تو می سپرم!
اشکم که روی گونه ام چکید نگاهم به امیر کیا افتاد که وارد بخش اورژانس شد.
از چا برخاستم و با بی قراری و اضطراب به سمتش قدم برداشتم.
نگاه دقیقی به اطراف انداخت و گفت: _نسیم! کوشادم… کوشادم کجاست؟
اندوهگین به سمت تختی که کوشاد روش بی هوش بود اشاره کردم.
خواست به سمتش قدم برداره که در همدن لحظه پرستار ها سراسیمه و شتاب زده تخت کوشاد رو از اورژانس خارج کردن.
مبهوت به دنبالشون راه افتادم و از یکی از پرستار ها پرسیدم:
_کجا می بریدش؟
همان طور که می دوید گفت: _وضعیت شکستگی جمجمه و خونریزی های داخلی
مریض بسیار خطرناکه. باید به آی سی یو منتقل بشه
با شنیدن این حرف شوک زده سر جام ایستادم و مات به جای رفتنشون خیره شدم.
کوشاد ِچش شده بود؟نکنه بلایي سرش بياد؟ اون بخاطر من به این روز افتاده. اون خودش رو سپر بلای من کرد!
در یک آن توده عظیم درون گلوم سر باز کرد و با صدای بلندی زدم زیر گریه.
امیر کیا با نگرانی رو به روم ایستاد و گفت: _اروم باش نسیم! چی شد؛ دکتر چی گفت؟
با زبانی که از گفتن هرگونه جمله ای قاصر بود گفتم: _کو… کوشاد رو بردن… آی سی…
هنوز جمله ام کامل نشده بود که تشویش به چهره امیر کیا هجوم برد و دستش رو روی قلبش گذاشت.
ناگهان…
ناگهان شمیم شوک زده گفت: _چی گفتی؟ کو… کوشاد رو بردن ای سی یو؟
بی توجه بهش به سمت ای سی یو پا تند کردم. امیر کیا هم به دنبالم امد تا از وضعیت کوشاد با خبر
بشه. لحظاتی بس طولانی و سخت پشت درب بسته ای سی
یو به سر می بردیم که در باز شد و پزشک ازش خارج شد.
سراسیمه به سمتش پا تند کردم و گفتم: _آقای دکتر، حالش… حالش چطوره؟
دکتر ماسک رو از روی صورتش برداشت و گفت: _شما خواهرش هستید؟
نگاهی به شمیم انداختم و به دلیل عصبانیت از دستش گفتم:
_نه من مادرش هستم! سری از تعجب با مکث تکان داد و گفت:
_شما باردار هستید! لطفا به مدت زیادی توی بیمارستان نمونید برای جنین ضرر داره.
نگاهش رو به امیر کیادوخت و گفت: _شما با من تشریف بیارید.
امیر کیا نگاه نگران و مضطربش رو به من دوخت. به معنای ندانستن سری تکان دادم که به دنبال پزشک
رفت. با رفتنشون روی صندلی راهرو نشستم و سرم رو میان
دست هام گرفتم. فکر این که بلایی سر کوشاد بیاد عذابم می داد.
با صدای شمیم سر بلند کردم. _چرا گفتی مادرشی؟!
مبهوت از این حرف در این موقعیت گفتم: _این حرفت اصلا با اوضاعی که داریم مناسب نیست!
کلافه دستش رو مشت کرد و گفت: _نسیم جان من خودم تشخیص میدم چی مناسبه و
چی مناسب نیست!
از جا برخاستم و دستم رو روی شکمم گذاشتم. نگاهم رو به چشم هاب کشیده اش دوختم و گفتم:
_کاش این طور که میگی بود! اگر می دونستی چی مناسب کجاست الان کوشاد این جا روی تخت بیمارستان نبود!
بعد از گفتن این حرف ازش فاصله گرفتم تا به این بحث بی سر و ته ادامه نده.
نمی دونم چقدر طول و عرض راهروی بیمارستان رو پیمودم و انتظار امیر کیا رو کشیدم تا بالاخره در اتاق پزشک باز شد و قامت امیر کیا در چهار چوب در
نمایان شد. به سرعت به سمتش قدم برداشتم و گفتم:
_امیر جان دکتر چی گفت؟ نگاهش رو میان اجزای صورتم گذراند و سرش رو
پایین انداخت. با دلهره و سرگردانی به شانه های خمیده اش نگاه
کردم و گفتم: _امیر من خیلی استرس دارم. لطفا بگو دکتر چی
گفت! در رو پشت سرش بست و به دیوار تکیه زد.
دستش رو روی قلبش گذاشت و با چهره ای پر درد گفت:
_نسیم! کوشاد… کوشاد…
مضطرب به دهانش چشم دوختم و به انتظار نشستم برای شنیدن ادامه جمله که تعیین کننده حالم بود…
امیر کیا: کوشاد رفته توی کما! پزشکش گفت ضربه بدی که به جمجمه وارد شده باعث آسیب مغزی شدیدی شده! به طوری که مویرگ های فراوانی رو پاره کرده و خون ریزی درون مغزی اتفاق افتاده.
گفت امکان جراحی وجود نداره چون اگر جراحی کنیم به احتمال نود درصد زیر عمل تاب نمیاره و آسیب مغزیش خیلی حساسه!
نفسم برید و با چشم هایی بی فروغ و تار به امیر کیا چشم دوختم.
و گوش سپردم به حرف هاش که مانند تیغی روی رگ های قلبم کشیده می شد!
امیر: دکتر گفت معلوم نیست تا چه مدت تو کما باشه؛ معلوم نیست حالش بهبود پیدا کنه و یا بدتر بشه.
شاید هم… دهان باز کردم و زبانم رو به سختی حرکت دادم:
_شاید هم چی؟! شاید چی امیر؟ با بغض مردانه و سنگینی گفت:
_ممکنه خونریزی مغزش زیاد بشه و… و کوشاد فوت کنه!
همراه با پایان این جمله چشم هاش نمناک شدن و بی هوا اشکی از گوشه چشمش فرو ریخت.
قلبم از شنیدن این خبر وحشتناک به درد اومده بود.
با دیدن اشک امیر کیا توده عظیم و دردناک درون گلوم اجازه باز شدن گرفت و بی هیچ عبایی زدم زیر گریه.
باورم نمی شد حتی یک لحظه کوشاد نباشه! چطور می تونستم بپذیرم که کوشاد به کما رفته و الان
زیر هزاران سیم و دستگاه بی هوشه؟! کوشاد عزیزم از جات بلند شو!
تو نباید بخوابی؛ الان وقت خواب نیست عزیز دل نسیم.
باید آخر هفته برگردی مشهد. ترم جدید دانشگاهت داره اغاز میشه عزیزکم!
پاشو و همراه برادرت به مشهد بگرد. تحصیلاتت رو ادامه بده و برای خودت کسی بشو!
کوشاد تو نباید الان بخوابی!
تو که از خواب و یک جا موندن متنفر بودی! پس چرا الان داری بد عادتی میکنی!؟
صورتم رو با دست هام پوشاندم و بی مهابا اشک ریختم.
هنوز رد خون کوشاد روی صورتم باقی مانده بود و دلم به مانندش هر لحظه خون تر می شد.
چطور باور می کردم این مصیبت سختی که بر سرم امده؟
اون هم مصیبتی که توسط یک زن بی فکر به وجود اومده!
چطور می تونست اسم خودش رو مادر بذاره؟ چطور می تونست اسم خودش رو انسان بذاره؟
با چه جرعت و ذهنیتی با ماشین لعنتیش به سمت من گاز داد تا زیرم بگیره و جان من و جنینم رو بگیره؟
و حالا که کوشاد در کما به سر می بره به مانند مجسمه ای یک گوشه ایستاده و به نقطه ای نامعلوم
خیره شده!
از جا برخاستم و به سمتش رفتم. با هق هق گفتم:
_دلت خنک شد؟! حالا خوب شد؟ کوشاد رو فرستادی کما دلت راضی شد؟ چند نفر دیگه باید قربانی تو و افکار و عشق لعنتی قدیمیت بشن که رضایت بدی دست از سر امیر کیا و بچه هاش برداری؟
بغض دار نگاهم کرد که ادامه دادم:
_خیلی دوست داشتی الان من به جای کوشاد زیر اون دستگاه های لعنتی باشم نه؟ اره… اره ای کاش من اون جا می بودم! کاش اون طفل معصوم به جای من قربانی انتقام مضحک تو نمی شد! کاش…
گریه اجازه بیش از این حرف زدن رو بهم نداد و نفسم رو برید.
امیر کیا با حالی خراب دستش رو دور شانه هام حلقه
کرد و از شمیم دورم کرد. شمیم در همان حالت ایستاده بود و به زمین خیره
شده بود. ندامت و اندوه درون چهره اش بی داد می کرد اما
دیگه فایده ای نداشت. ماجرای نوش دارو پس از مرگ سهراب بود!
ندامت شمیم پس از این همه بلایی که سر امیر و بچه هاش اورد سودی نداشت!
چطور به کوشان می گفتیم برادرت؛ همدم همیشگیت به این روز افتاده؟
با صدای زنگ گوشیم اشک هام رو پاک کردم و دستم رو داخل کیفم بردم.
با دیدن اسم کوشان آه از نهادم بلند شد و مستأصل
به امیر کیا خیره شدم….

0 ❤️

2021-12-11 19:42:33 +0330 +0330

قسمت68

گوشی رو به سمتش گرفتم و گفتم:
_امیر… خودت بیا جواب کوشان رو بده! من نمی تونم چیزی بگم!
بعد از گفتن این حرف از امیر دور شدم تا صداش رو نشنوم.
هر ثانیه به اندازه سال ها می گذشت و تاب و توان رو ازم می گرفت.
من رو از پای می انداخت تصور روز های بدون حضور گرم کوشاد!
تمام لحظاتی که از اولین دیدارم در خانه امیر کیا باهاش داشتم در ذهنم مرور می شد و قلبم رو به آتش می کشید.
لجبازی ها و شیطنت های پسرانه اش. غرور و ابهت دوست داشتنیش که من رو مبهوت می
کرد. ناجی بودن و غیرتی بودنش.
شبی که من رو از چنگال صاحبخونه پست فطرتم نجات داد.
به راستی اگر کوشاد اون شب من رو نجات نمی داد چه اتفاقی در زندگیم می افتاد؟
اما ای کاش نجاتم نمی داد!
کاش اجازه می داد بدبخت بشم.
کاش اجازه می داد هر بلایی هست سر من بیاد و دیگه پام به خانه امیر کیا باز نشه.
کاش از فردای اون شب دیگه به خانه امیر کیا نمی رفتم و پرونده این زندگی به کل بسته می شد.
اگر چنین می کردم الان کوشاد روی تخت بیمارستان نبود!
اون بخاطر من به این روز افتاده بود.
نگاهم روی دستبندی که دو سال پیش بهم هدیه داده بود و حالا در دست داشتمش نشست و هاله ای از اشک چشم هام رو پوشاند.
نبودی یا گمت کردم… نبودم یا گمم کردی… فقط این يادمه
هر شب دلم می خواست برگردی…!


دلمرده تر از روز های قبل پشت شیشه ICUایستادم و به جسم نیمه جان کوشاد چشم دوختم.
یک ماه از روزی که شمیم با عملی احمقانه پسرش رو به این روز انداخت می گذره.
یک ماهی که به اندازه یک سال سختی و مشقت گذشت.
حتی نگاه کردن به روز هایی که پشت سر گذاشته بودم در این یک ماه؛ درد آور و طاقت فرسا بود…
کوشان بعد از این که این خبر رو شنید تا دو روز از اتاقش خارج نشد و با هیچ کس حرفی نزد.
نه چیزی خورد و نه چیزی گفت. دست آخر امیر کیا قفل در اتاقش رو با پیچ گشتی باز
کرد و وارد شد. و جسم بی هوش کوشان رو یافت در حالی که تعداد
زیادی سیگار اطرافش روی زمین ریخته بود.
کوشان و کوشاد هیچ گاه به سمت سیگار و قلیان نمی رفتن. در واقع بخاطر مشکل تنفسی ای که داشتن دکتر از استعمال دخانیات منعشون کرده بود حتی به صورت تفننی!
اما با بلایی که سر کوشاد اومده بود کوشان قید همه چیز رو زده و دست به سیگار برده بود.
گویی اون سیگار رو همان روز اولی که به بیمارستان
اومد و خبر رو بهش دادیم خریده بود! در انتهای هفته هم با اصرار های من و پدرش حاضر
نشد به مشهد بره و ترم جدید رو آغاز کنه. گفت اگر بلایی سر کوشاد بیاد من دیکه ادامه تحصیل
نمیدم و ترک می کنم. گفت اگر بلایی سر کوشاد بیاد من هم بلایی سر خودم
میارم.
و دعوا هایی که سر این حرف ها با امیر کیا داشت موضوع تشنج آور دیگری، که از دستاورد های شمیم بود!
نگاه خسته ام رو از کوشاد برداشتم و تکانی به تن رنجور و خشکیده ام دادم.
کلارا و کیاراد در حالی که از چپ و راست سرشون رو روی پاهام گذاشته بودن روی صندلی بیمارستان به
خواب رفته بودن. با دیدن وضعیتشون قلبم به درد اومد.
حق این دو طفل معصوم نبود که این موقع شب این جا باشن.
باید تو تختشون در خانه ای گرم به خواب رفته باشن در حالی که تکالیف مدرسه اشون رو،، برای فردا انجام دادن.
در این یک ماهی که این قضایا اتفاق افتاد کلارا و کیاراد کمتر غذا می خوردن و کمتر می خوابیدن.
از درس هاشون عقب می افتادن و به تکالیف مدرسه نمی رسیدن.
اما چون معلم و مدرسه اشون از اتفاقی که برای کوشاد افتاده بود با خبر بودن به این دو طفل سخت نمی گرفتن و سعی می کردن کمکشون کنن.
با صدای امیر کیا چشم های سرخ از خستگی و خوابم رو بهش دوختم.
_نسیم جان پاشو برسونمت خونه، خوب نیست با این حا ِلت این جا بمونی! بچه ها رو هم ببر با خودت؛ من می مونم.
سری به معنای نفی تکان دادم: _نه امیر من حالم خوبه، بچه ها رو ببر من می مونم.
اخمی کرد و گفت:
_نسیم هوای بیمارستان برای بچه خوب نیست! اون بچه هیچ؛ به فکر خودت نیستی؟ من هر لحظه نگران اینم که خدایی نکرده مبادا بلایی سر تو بیاد.
آهی کشیدم و از جا برخاستم. بی حواس خواستم کلارا رو بغل کنم که امیر کبا پیش
دستی کرد و هردو رو بغل گرفت. به سمت در خروج بیمارستان راه افتاد و وارد پارکینگ
شد. هوای سرد زمستانی که به صورتم خورد کمی خواب
رو از چشم های پریشانم دور کرد. سوار ماشین امیر کیا شدم و سرم رو به پنجره تکیه
دادم. امیر بچه هارو صندلی عقب خوابوند و خودش پشت
رول نشست. کمربند ایمنی من رو بست و گفت: _از فردا حق نداری بیای بیمارستان!
خواستم اعتراض کنم که گفت:
_اما و اگر و آخه نداریم؛ همین که گفتم! میشینی خونه از خودت و بچه ها نگهداری می کنی!
مسئولیت سه تا بچه باهاته! کوشان هم با من. ناراضی نگاه ازش گرفتم و سر به زیر افکندم.
با ذهنی مشغول وارد خونه شده و امیر کیا هم پشت سرم وارد شد.
کلارا و کیاراد رو توی تختشون گذاشت و کفش هاشون رو دراورد.
من هم به اتاق مشترکم با امیر کیا رفتم و روی تخت دراز کشیدم.
این اتاق مشترک هم در این یک ماه مشترک بودنش رو به عینه نشان نداد!
اتاقی بود که در تنهایی های من و امیر کیا شریک شده بود.
زمانی که او در این اتاق بود من نبودم، و زمانی که من بودم امیر نبود.
با فکر به جای خالیه پسرا و امیرکیا روی تخت دراز کشیدم و با دردی که به قلبم رسوخ کرده بود چشم به
عالم بیداری فرو بستم….

0 ❤️

2021-12-11 19:46:54 +0330 +0330

قسمت 69

با صدای زنگ گوشی پلک هام تکانی خوردن و باز شدن.
گیج به اطراف نگاهی انداختم و با دیدن گوشی که داره زنگ می خوره برش داشتم.
صدای دو رگه ناشی از خوابم از حنجره خارج شد _بله؟
صدای سراسیمه امیر کیا باعث شد دستپاچه سر جام بنشینم.
امیر: نسیم! نسیم خودت رو به بیمارستان برسون! دستم رو روی شکمم گذاشتم و گفتم:
_چی… چی شده امیر؟ اتفاقی افتاده برای کوشاد؟ با صدای بلند و پر شعف گفت:
_کوشاد به هوش اومده عزیز دلم! با شنیدن این حرف گویی خون زیر پوستم به جریان
افتاد. نفس درون سینه ام حبس شد و ذهنم سرشار شد از
احساسات خوب و وصف ناشدنی! با لکنت زبان پاسخ دادم:
_با… باشه الان میام. بعد از گفتن این حرف گوشی رو روی تخت انداختم و
به سرعت از جا برخاستم. به توالت رفته و آبی به صورتم زدم. مسواکی هول
هولکی زده و نزده از توالت خارج شدم. اولین مانتویی که در کمد به دستم رسید پوشیدم و
شالی به سر کردم.
با برداشتن کلید خواستم از خانه خارج بشم که نگاهم به در اتاق بچه ها افتاد.
لبم رو گزیدم و به سرعت به سمت اتاقشون دویدم. باید به مدرسه می رسوندمشون! با باز کردن در با اتاق خالی رو به رو شدم.
نگاهم به دست نوشته ای که روی تخت کلارا بود افتاد.
نوشته بود: “ما خودمون رفتیم مدرسه مامانی، تو مواظب خودتو
نی نی باش.” زیرلب قربون صدقه هردو شون رفتم و با دو خودم رو
به حیاط رساندم.
حیاط بزرگ و در اندشت رو پشت سر گذاشته و نفهمیدم چطور تاکسی گرفتم و آدرس بیمارستان رو دادم.
حدود نیم ساعت بعد جلوی در بیمارستان پیاده شدم. به قدری عجله داشتم که فراموش کردم کرایه رو بدم
و راننده گفت: _عه خانوم کرایه اش!
به سمتش برگشتم و تراول پنجاهی داخل ماشینش انداختم. صداش از پشتم بلند شد:
_خانوم بیا بقیه اش! بی توجه خودم رو به داخل بیمارستان رساندم و از
ایستگاه پرستاری جویای احوال کوشاد شدم.
نگاهی به سیستم انداخت و گفت: _تایم ملاقاتشون هست. می تونید برای ملاقات تشریف ببرید. اما با لباس
ایزوله! چشمی گفتم و به سوی ICUپرواز کردم.
با وارد شدن به راهرو کوشان که پشت در ICU ایستاده بود به سمتم قدم برداشت و میان گریه خندید.
با رسیدن بهش با بغض گفتم: _من… من می تونم برم دیدنش؟
سری به معنای تایید تکان داد و دست هام رو گرفت: _آروم باش نسیم! خدایی نکرده این روز های اخر
بارداریت چیزیش میشه
اشک هام رو پاک کردم و گفتم: _نه نه مراقبم! می خوام کوشاد رو ببینم.
باشه ای گفت و با پرستار و پزشک هماهنگ کرد. امیر کیا از ICUخارج شده و من خواستم به دیدن
کوشاد برم که پرستار گفت: _سعی کنین ازش حرف نکشید! باهاش با ملایمت
صحبت کنید. فقط هم سه دقیقه وقت دارین!
تند تند سری تکان دادم و وارد شدم. چشم های بسته کوشاد به دلم چنگ زد.
کنارش نشستم و دستم رو روی دستش که سرم روی رگش چسب خورده بود گذاشتم.
پلک هاش لرزشی کردن و با بی حالی باز شدن. سفیدی سرخ چشم هاش باعث شد ناراحتی در چهره
ام رخنه کنه. هرچقدر تقلا کردم نتونستم جلوی بغضم رو بگیرم و
گفتم: _کوشادم؟! خوبی؟
با فشردن پلک هاش روی هم حرفم رو تایید کرد. دستش رو نوازش کردم و گفتم:
_الهی بمیرم! همه اش تقصیر منه! کاش ماشین به من می زد و تورو این جا تو این حالت نمی دیدم.
نگران نباش انشاا هرچه زودتر حالت خوب میشه و ترخیص میشی
دستش رو بالا برد و ماسک اکسیژن رو از روی صورتش برداشت.
رد ماسک روی پوست گندمی رنگش مانده بود. دستم رو جلو برده و گونه اش نوازش کردم.
صدای دو رگه و بی حالش رو پس از یک ماه سختی و مشقت در گوش هام شنیدم.
باورم نمی شد دارم صداش رو می شنوم!
کوشاد: تقصیر… تو نیـ… ـست… تقصیر من… بود که… عا… شق تو شدم. من… من لیاقت تو… رو نداشتم نسیم!
بغض گلوم رو به شدت فشرد و به گریه افتادم: _این حرفا چیه که می زنی کوشاد؟ ولش کن بعدا در
موردش حرف می زنیم! چشم های دریایی رنگش نمناک شدن و گفت:
_بعدی… در کار… نیست نسیم! من… من فقط می… خواسـ… خواستم… بگم که… هنوز عاشقتم! احسا… س من… هوس نبود… من هنوز… دوستت… دا… دارم…
با دلی پر درد دستم رو جلو بردم و صورتش رو نوازش کردم.
_می دونم… می دونم عزیزدل نسیم! حرف زدن برات
خوب نیست چیزی نگو. نگاهش رو به سمت شگم برامده ام سوق داد و گفت:
_هیچ کدوم از… کارهایی که… از سر کینه می کردم… واقعی نبود. من دیوار وار عاشـ… ـقتم. امید وارم… بچه ات جای منو… تو خونه پر کنه.
سیل اشک هام روی گونه هام جاری شده بود و کاری از دستم بر نمی امد.
با حرف هاش آتش به دلم می زد و از زندگی پشیمانم می کرد.
از این که چرا اجازه دادم بهم دل ببنده. چرا وقتی فهمیدم عاشقم شده سعی نکردم همان ابتدا
مانعش بشم؟ چطور می تونستم جبران دل شکسته کوشاد رو کنم؟
اصلا مگر می شد عشق شکست خورده و پاکش رو نادیده بگیرم؟
با صدای پرستار که می گفت وقت ملاقات تمام شده از جا برخاستم.
با نارضایتی نگاهم رو به چشم های خیس از اشک کوشاد انداختم.
ماشک اکسیژن رو روی صورتش مرتب کردم و گفتم: _قوی باش کوشاد! به زودی مرخص میشی و باهم
میریم خونه. باشه عزیزم؟! پلک هاش رو به معنای تایید حرفم رو هم گذاشت و
باز کرد. با قلبی اکنده از درد ازش جدا شدم و از اتاق بیرون
اومدم.
به اتاق مخصوص رفتم و لباس هایی که برای ملاقات بهم داده بودن رو تعویض کردم.


کوشان روی یکی زا صندلی های راهرو نشسته و سرش رو میان دست هاش گرفته بود.
کاش هرچه زودتر از این وهله سخت و طاقت فرسا عبور کنیم.
خدایا من رو با عزیزانم امتحان نکن!
من طاقت دوری از هیچ کدومشون رو ندارم….

0 ❤️

2021-12-11 19:51:10 +0330 +0330

قسمت 70

برای بار دهم شماره امیر کیا رو گرفتم اما خاموش
بود.
با دل نگرانی گوشی رو روی مبل پرت کردم و مشعول طی کردن طول و عرض خانه شدم.
این خانه مسکوت و خالی قلبم رو آزار می داد. در واپسین روز های بارداری استرس سختی رو تجربه
می کردم. هنوز یک هفته تا زایمانم وقت داشتم اما به قدری
سنگین بودم که به سختی قدم از قدم برمی داشتم. در مقایسه با دیگر زنان باردار سنگین تر و چاق تر به
نظر می رسیدم. گویی جنین درون کشمم بیش از حد بزرگ بود!
آهی کشیدم و بی معطلی آماده شدم. با آژانس تماس گرفتم و وقتی اومد به سمت
بیمارستان راه افتادم. دیگه نمی تونستم منتظر بمونم.
دلم مثل سیر و سرکه می جوشید؛ آرام و قرار نداشتم. پس از رسیدن به بیمارستان بی درنگ داخل شدم و به
سمت آی سی یو قدم برداشتم.
وقتی پشت در شیشه اش ایستادم انتظار دیدن کوشاد رو روی تخت داشتم اما با دیدن یک پیرمرد جا خوردم.
پس کوشاد کجا بود؟
حتما… حتما به بخش منتقل شده. اره کوشاد حالش خوب شده و به بخش منتقلش
کردن! سعی کردم نگرانی و تشویش رو از خودم دور کنم و از
پرستاری که از ای سی یو خارج شد پرسیدم: _خانوم… خانوم شما از بیماری که قبل از این آقا تو ای
سی یو بستری بود خبر دارید؟ همان طور که به سمتی قدم بر می داشت گفت
_منظورتون همون پسر جوون هست؟ سری تکان دادم:
_بله خودشه
سر جاش ایستاد و نفسی گرفت. نگاهم که روی چهره مغمومش نشست قلبم بی قرار
شد. به ارامی گفت:
_امیدوارم غم اخرتون باشه. ایشون دو ساعت پیش فوت شدن!
با گفتن این حرف از جلوم عبور کرد و رفت. و من ماندم و دنیایی ابهام…!
حرفش درون سرم اکو وار می چرخشید و قادر به تحلیلش نبودم.
چی گفت؟ گفت اون فوت شده؟ نکنه… نکنه اشتباه می کنه؟
آره آره اشتباه می کنه کوشاد من زنده اس! کوشاد حالش خوب شده بود.
کوشاد داشت با من حرف می زد. حتما به بخش منتقلش کردن!
به سرعت به سمت بخش دویدم و بی توجه به افرادی که بهشون تنه می زدم و وسایلشون روی زمین پخش می شد پا تند کردم.
بی هوا درب اتاقی رو باز کردم و به داخلش نگاهش انداختم.
با دیدن تخت های خالی و دو تخت که با دو مرد میانسال پر شده بودن بغضم گرفت و گفتم:
_این… این جا بیماری دیگه ای به جز شما هم هست؟ یکیشون با نگرانی سر جاش نشست و گفت:
_نه دختر فقط ماییم! چی شده؟
بغضم به طرز بدی شکسته شد و گفتم: _کوشاد… کوشاد نیست…
با گفتن این حرف در رو همان طور باز رها کردم و به سوی دیگری دویدم…
به مانند هاجر شده بودم، که برای رسیدن به آب به هر سو می دوید و از خدا مدد می جویید.
هیچ کس یاری اش نمی کرد و در تنهایی و غربت می شکست.
اما فرق من و هاجر در رسیدن به مراد دل بود… او رسید و من نرسیدم!
نگاهم به شانه های خمیده امیر کیا افتاد که کنار دیوار روی زمین نشسته بود و ب نقطه ای نا معلوم خیره بود.
با دردی که در شکمم می پیچید به سمتش قدم برداشتم و گفتم:
_امیر… امیر کوشاد کجاست؟ می خوام ببینمش. نگاه سرد و یخ زده اش رو به چشم هام دوخت و
سپس نگاهش رو به مقصد دیگری سوق داد. مردد به آن سو نگاه کردم اما با دیدن نام سر در اتاق
گویی سطل اب یخی روی سرم ریخته شد…
“سرد خانه!” دنیا دور سرم چرخید و دیدم تار شد.
تعادلم رو از دست دادم و دستم رو به دیوار گرفتم تا سقوط نکنم.
کوشاد داخل سردخانه بود؟ چرا؟ چرا اخه؟
کوشاد من که حالش خوب شده بود! اون که به هوش اومده بود! اون که بهم قول داد حالش خوب میشه!
توده عظیم و دردناک درون گلوم در هم شکست و اشکم بی صدا روی گونه ام چکید.
چطور رفتنش رو باور می کردم؟
چرا امیر پا نمی شد و نمی گفت همه حرف هاش شوخی بوده؟
چرا نمی گفت کوشاد حالش خوبه و قراره مرخص بشه؟
چرا نمی گفت برو ماشین بگیر باید کوشاد رو ببریم خونه؟
صدای کوشاد چرا در گوشم نمی پیچید؟
به هق هق افتادم و تاب و توانم رو از دست دادم. روی زمین سفوط کردم و دستم رو روی قلب دردمندم
گذاشتم. احساس می کردم رد خونش هنوز روی صورتم باقی
مانده.
صدای حرف های غریبانه اش که دیروز در ای سی یو بهم می زد در گوشم می پیچه و من رو از زندگی بیزار می کنه.
همه چیز تقصیر منه. اگر من نبودم این اتفاقات رخ نمی داد.
همان طور که از سوز دل می گداختم و زجه می زدم گرمای دست کوشان و امیر کیا روی شانه هایم حس
کردم. با اون حال خراب سعی در آرام کردن من داشتن.
اما اشتباه می کردن! من دیگه آرام نمی شدم.
با چه عذاب وجدانی به این زندگی ادامه می دادم؟ چطور می تونستم کمبود کوشاد رو در خانواده جبران کنم؟
چرا اجازه دادم شمیم دوباره حضور نحسش رو در این خانواده پر رنگ کنه؟
اگر من همان روز اول جوابش می کردم و می گفتم امیر دلش نمی خواد تورو توی این خونه ببینه، برای همیشه شرش رو از سرمون می کند و هیچ کدام از این اتفاقات رخ نمی داد.
درد بدی زیر دلم می پیچه.
احساس می کنم پاهام داغ شدن. چشم هام سیاهی میره و نفس هام به شماره میفته. صدای نفس های خودم رو به عینه می شنوم.
انبوه حضور چند فرد سفید پوش رو بالای سرم احساس می کنم و کم کم چشم هام بسته میشه.
درک این دنیا و اتفاقات تلخش برای ذهن مشوشم بیش از حد سخت و طاقت فرساست.
لحظه اخر احساس می کنم روی هوا رفتم و…

0 ❤️

2021-12-11 20:04:44 +0330 +0330

قسمت 71

امیر کیا:
مضطرب و پریشان خودم رو به اورژانس رسوندم. نسیم حالش بد شده بود.
حالم به قدری بد بود که نزدیک بود چندین مرتبه زمین بخورم.
نسیم نباید با این اوضاع وخیمش به بیمارستان می اومد!
بخاطر تن نحیف و افت هورمونیش دکتر بهش استراحت مطلق داده بود اما با بلایی که اون زن شرور به سر من و خانواده ام اورد نسیم یک ماه می شد که با آرامش سر به بالین نگذاشته بود.
پا به پای من در بیمارستان مانده بود و برای کوشاد دعا کرده بود.
حالا که چیزی نشده بود… همه چیز آرام بود. هیچ اتفاقی رخ نداده بود!
کوشاد من حالش خوب بود و تا چند روز دیگه هم از روی تخت بیمارستان بر می خاست و به این فاجعه پایان می داد!
این همه حساسیت و تشویش نسیم چه معنایی داشت؟
همهمه و ازدحام راهرو های بیمارستان اجازه تمرکز بهم نمی دادن و ذهنم رو از کنترل خارج می کرد.
نسیم رو روی تخت اورژانس خوابوندم. پزشک با دیدن وضعیت بارداریش به سرعت معاینه
اش کرد و بعد از گرفتن فشار خون گفت: _دستور عمل فوری! اتاق عمل رو اماده کنید؛ باید بیمار
سزارین بشه
بعد از گفتن این حرف تخت نسیم رو از جلوی چشم های بی حال و سرد من دور کردن.
بی حرکت سر جام ایستاده بودم و توجهی به صدا زدن های کوشان نداشتم.
وقتی دید جوابش رو نمیدم به دنبال تخت نسیم دوید و ازم دور شد.
نگاهم به جای خالیش خیره ماند. این دو پسر من دو قلو هستن؛ هیچ کدوم بدون دیگری
تاب نمیاره! خوبه که هردوشون سالم و صحیح هستن.
نگاه بی روحم رو دور تا دور اورژانس گرداندم.
تحمل بوی خون و الکل کمی برام دشوار بود.
به همین علت به سوی در خروجی بیمارستان پا تند کردم و وارد محوطه خارجی شدم.
روی اولین نیمکت نشستم و به آسمان تاریک شب چشم دوختم.
آسمان ابری و سرخ رنگ، عجیب میل بارش داشت و بوی باران رو می شد استشمام کرد.
نسیمی که می وزید تره ای از موهام رو که روی پیشانیم افناده بود تکان می دادو من رو به یاد نسیم زندگی خودم می انداخت!
دختری که با اختلاف سنی که داشتیم عاشقش شدم و دیوانه وار می پرستمش.
کعبه چیست؟ او روی زمین خدای من است!
تا لحظاتی دیگه برای بار پنجم پدر میشم. ممکنه بشم صاحب شش بچه یا پنج بچه! چون احتمال داره نوزادان نسیم هم دو قلو باشن!
نگاه خسته و سر در گمم رو به نقطه ای نامعلوم میخکوب کردم.
“اگر هردو پسر بودن میذارم کوشاد و کوشان! اگر یکی دخترو دیگری پسر بود میذارم کلارا و کیاراد!”
چشم هام ناخوداگاه بسته میشن و صداهای گنگ و مبهم در ذهنم اکو میشن!
گویی قصد دارن سرم رو متلاشی کنن تا حقیقتی که به سرعت به مغزم هجوم میاره رو با تمام قوا به عقب برونند.
صدای زنی غریبه اما از تبار آشنایی ور گوشم می پیچه…
“امیر کیا ببین بچه هامون هردو پسرن! من براشون اسم انتخاب کردم؛ کوشاد و کوشان!”
دستم روی پیشانی دردمندم میشینه. این صدای چه کسی بود؟
من می شناختمش؟ پس چرا اسمش رو به خاطر نمی اوردم؟
بی توجه به پشتی نیمکت تکیه زدم اما دوباره صدا ها
در گوشم پیچیدن. “امیر این یکی رو ببین! دختره! یادته چقدر عاشق
دختر بودی؟ بالاخره دختر دار شدیم”
من دختر داشتم؟ چند سالش بود؟ اسمش رو چی گذاشتم؟ یادم نیست…
نکنه دخترم توسط یکی از پسرهای رذل جامعه فریب بخوره و بلایی سرش بیارن؟
اصلا دخترم این موقع شب کجا بود؟ با احساس خیسی لباس هام و صدای باران شدید از
افکار مغشوشم دست کشیدم.
نگاهم رو به اطراف انداختم و جز تعداد معدودی از افراد که به سرعت از محوطه بیمارستان عبور می کردن و زیر سقفی پناه می بردن کسی رو ندیدم.
از جا برخاستم و با قدم هایی آرام و بی استرس به سمت اتاق عمل قدم برداشتم.
دارم پدر میشم! احساس جدیدی رو تجربه می کنم این احساس بسیار
برام ناب و لذت بخش باید باشه! با صدای پسری بهش نگاه کردم. چشم های سرخ و
ملتهبش رو بهم دوخت و گفت: _بابا! بابا حالت خوبه؟
لبخند کوتاهی که تلخی زهر روی لب هام نقش می بنده:
_اره خوبم چرا بد باشم؟ اثار بهت و اندوه در چهره اش رخنه می کنه.
اون پسر به من گفت بابا؟! آه چرا فراموش کردم که قبلا پدر شدم؟
من دوبار دیگه پدر شدم. البته پدر چهار تا بچه! چقدر خوبه که چهار تا بچه سالم و سر حال دارم.
با بچه ای که نسیم به دنیا بیاره دیگه خواسته ای از خدا نخواهم داشت.
روی صندلی راهرو نشستم و به دیوار مقابلم چشم دوختم.
نفس هام سخت و سنگین بود! مثل راه رفتن روی آب… مثل پرواز در آتش…
با صدای زنی که دو پتوی کوچک در دست داشت سر
بلند کردم. نگاهم رو به پتوهای توی دستش دوختم که پتو رو به
سمتم گرفت و گفت: _تبریک میگم بهتون! خدا بهتون دوتا بچه خوشگل و
سالم داده. کوشان با تلخندی به لب به سمت پرستار قدم برداشت
و دو نوزاد کوچک رو از دستش گرفت. به دقت بهشون خیره شد و رو به من گفت:
_بابا ببین چقدر نازن! بی توجه از جا برخاستم و به سوی دیگری قدم
برداشتم. میلی به دیدن اون نوزادان نداشتم.
احساس می کردم با اومدن اون ها به زندگیم فرد دیگری رو از دست دادم.


نسیم:
با تابش نور به پلک های بسته ام تکانی به چشم هام
دادم و با بی حالی چشم باز کردم. نگاهی به اطراف انداختم و به عادت این ُنه ماه دستم
رو روی شکمم کشیدم. با احساس بر آمده نبودن شکمم مثل سابق سراسیمه از
کی رو؟ نمی دونم!..
جا برخاستم که درد بدی زیر دلم پیچید. ناله ای سر دادم که صدای زنی از تخت کناری بلند شد:
_عزیزم پا نشو! استراحت کن دستم رو روی شکمم گذاشتم و با درد نگاهش کردم:
_بچه ام… بچه ام نیست…
لبخندی زد: _عزیزم بچه هات به دنیا اومدن. دوتا بچه خوشگل و سالم؛ پیش پدرشون هستن.
با شنیدن این حرف شوکه بهش خیره شدم. من… من ِکی زایمان کردم؟ وقتش شده بود؟
سرم کمی درد گرفت و باعث شد دستم رو روی سرم
بگذارم. بیمارستان… راهرو… آی سی یو… پرستار… کوشاد…
تاریکی مطلق… با یاد آوری کوشاد چشمه اشکم جوشید و به گریه
افتادم.
بی توجه به دردی که در تنم می پیچید روی تخت خزیدم و خواستم برم که پرستاری وارد اتاق شد و با دیدنم سراسیمه به سمتم دوید.
ست هاش رو روی شانه هام گذاشت و مجبورم کرد دوباره دراز بکشم.
با گریه نالیدم: _ولم کنین… می خوام برم… کوشاد… کوشاد حالش
خوب نیست. من باید ببینمش…

0 ❤️

2021-12-11 20:05:47 +0330 +0330

قسمت 72

پتوی نازک بیمارستان رو روم مرتب کرد و گفت:
_عزیزم بچه هات حالشون خوبه. سپردمشون به همسرت. در کنار کوشاد یه دختر خوشگل هم خدا بهت داده. به فکر اسم برای اون یکی باش!
مبهوت بهش خیره شدم که با زدن لبخندی تنهام گذاشت و رفت.
چی می گفت؟ یعنی بچه های من دو قلو بودن؟ پرستار منظورش از کوشاد، یک قل از دو قلویی بود
که به دنیا اورده بودم؟! یعنی یک پسر و یک دختر بودن! پرستار فکر می کرد من منظورم پسر خودم بوده.
با صدای بلندی زدم زیر گریه و پتو رو روی سرم
کشیدم. خدا یک کوشاد رو ازم گرفت که یک کوشاد دیگه بهم
بده؟
خدایا من کوشاد خودم رو می خوام.
من کوشاد شر و شیطون رو می خوام که در عین ابهت و غرور دلی بس زلال و شفاف داشت.
من کوشاد پسر امیر کیام رو می خوام! کوشادی که یار و همراه همیشگی کوشان بود. مگه کوشان بدون کوشاد می تونه زندگی کنه؟ این دوتا بدون هم مگه معنایی دارن؟ بمیرم برای دل کوشان…
من چطور باید به کلارا و کیاراد که دو طفل معصوم بیش نبودن می گفتم داداش کوشادتون دیگه بین ما نیست؟
همیشه در نبود کسی بچه هارو با فریب مسافرت گول


می زنن تا بی تابی برای اون فرد نکنن. من بگم کوشاد چه مسافرتی رفته که این دو طفل
کمتر لطمه بخورن و بیشتر باور کنن؟
گاهی که دلتنگت میشوم… فراموش می کنم که تو… فقط یک خاطره ای…!
به کمک کوشان از جا برخاستم و شالم رو روی سرم
مرتب کردم. کمکم کرد از روی تخت برخیزم و کفش هام رو جلوی
پام جفت کرد.
تشکر زیرلب کردم و در حالی که دستم رو از بازوش گرفته بودم تا زمین نخورم از خانم هایی که در بخش بستری بودن خداحافظی کردم و از اتاق خارج شدم.
با این که زبانم نمی چرخید به سخن گفتن اما این پرسشی که دو روز بود در ذهنم جولان میده رو باید می پرسیدم.ِ
چون همانند خوره مغزم رو می خورد و عذابم می داد. سر بلند کردم و رو به کوشان گفتم:
_کوشان جان! امیر کیا کجاست؟ رنگ نگاهش تغیر کرد و اندوهگین گفت:
_با… بابا حالش خوبه، خونه اس پیش بچه ها! سری تکان دادم و به کمکش سوار تاکسی شدم.
خودش هم کنارم نشست و در رو بست. سرم رو به پشتی صندلی تکیه زدم و چشم هام رو
بستم.
سیاهی پیراهن کوشان مثل گرگی بی رحم به قلبم چنگ می انداخت و در باورم نمی گنجید چه اتفاقی برای زندگیمون افتاده.
مگه نباید الان همه از تولد دو نوزاد خوشحال می بودن و “قدم نو رسیده” رو تبریک می گفتن؟
چرا مشکی پوش بودن همه؟ کوشان عزیزم کجا بود؟
یاد حرفش افتادم که مدت ها پیش سر شام بهم زده بود.
“ممنون میشم اصول تربیتی ات رو برای بچه خودت نگه داری”
چشم کوشادم… چشم عزیزدلم! من قول میدم دیگه لام تا کام باهات
حرف نزنم و چیزی نگم. هرچقدر خواستی سرم غر بزن و تحقیرم کن. اما فقط برگرد… برگرد و بگو رفتنت یک دروغ بزرگه!
بهت قول میدم همه غماتو بخرم… فقط بهم قول بده که خنده هاتو به کسی نفروشی!
بعد از رسیدن به خانه پیاده شدیم. کوشان در رو با کلید باز کرد و وارد شدیم. به محض ورود صدای گریه نوزادی در گوشم پیچید.
به سمت خانه پا تند کردم و سریع وارد شدم. طولی نکشید که صدای نوزاد قطع شد.
با نگاهم دنبال امیر کیا گشتم. اما اثری ازش نبود. پس بچه ها توی خانه تنها بودن؟ نه این غیر ممکنه…
ناگهان کلارا و کیاراد به سمتم دویدن و در اغوشم گرفتن.
کنارشون روی زمین نشستم که همان لحظه هردو زدن
زیر گریه… بی مهابا اشک می ریختن و با هیچ بهانه و قسمی آرام
نمی شدن. مدام می گفتن داداش کوشاد!
غمی عجیب وجودم رو احاطه کرد.
امیر کیا به این طفل های معصوم خبر مرگ برادرشون رو داده بود؟
چرا اخه چرا؟! اما…
بالاخره که باید می گفتیم!
در اتاقی که برای بچه ها قبل از تولدشون طراحی کرده بودیم رو باز کردم.
البته برای یک نوزاد طراحی شده بود! با دیدن زنی که در حال شیر دادن با شیشه شیر به
بچه ها بود خشکم زد. قدمی به داخل اتاق گذاشتم و گفتم: _ش… شما؟
سر بلند کرد و با دیدنم از جا برخاست. لبخندی زد و گفت
_سلام خانم خوش امدین. من پرستار بچه هاتونم. سری تکان دادم و یکی از بچه هارو بغل گرفتم تا
کارش راحت تر بشه. احساسی بس عجیب و وصف ناشدنی به وجودم
سرایت کرد.
عجیب شیرین بود احساس در آغوش کشیدن فرزند خودت!
چی می شد کوشاد هم کنارمون بود و این لذت رو تکمیل می کرد.
به سمت اتاق مشترکم با امیر کیا قدم برداشتم و درش رو باز کردم.
خواستم وارد بشم که با دیدن امیر که در تراس انتهای سالن ایستاده جا خوردم.
پس امیر خانه بود! به سمتش قدم برداشتم و به آرامی گفتم:
_سلام امیر! خوبی عزیزم؟ بی این که به سمتم برگرده به ارامی جواب داد:
_سلام! کنارش ایستادم و به سمتش برگشتم:
_چند روزه ندیدمت. حالت خوبه؟ نیشخندی زد و سیگار لای انگشتانش رو به لبش نزدیک
کرد. کمی خودم رو عقب کشیدم تا دود سیگار به بچه
نخوره. _امیر سیگار نکش برای بچه خوب نیست!
با صدای دو رگه ای گفت: _کوشاد از سیگار پایه بلند خوشش می اومد!
یک بار توی دستش دیدم و حسابی دعواش کردم؛ از اون به بعد دیگه سیگار نکشید. من از علاقه اش منعش کردم! نمی تونم خودمو ببخشم.
به دنیال این حرف پک عمیقی به سیگار زد که گفتم:
_ولی تو بخاطر حفظ سلامتی خودش این حرفو زدی، دور از منطق نبوده کارت!
سیگار رو در حیاط پرت کرد و به سمتم برگشت. با صدای بلند و فریاد مانندی گفت:
_آخرش که چی؟ آخرش پسرم در اوج جوانی و آرزو مرد! جوونم ناکام از دنیا رفت. سلامتی چه ارزشی داره وقتی دیگه پسرم زنده نیست؟
به گریه افتادم و سعی کردم ارامش کنم اما دستم رو به شدت پس زد و از کنارم عبور کرد.
با هق هق خفم سعی در آروم کردن نوزادم داشتم، که با صدای بلند امیر ترسیده و بی دفاع گریه میکرد.
نگاهم به جای خالیش دوخته شد و سیل اشک هام
دوباره بی مهابا سرازیر شد…

0 ❤️

2021-12-12 02:00:06 +0330 +0330

قسمت 73

عادت به تند خوییش نداشتم. همیشه باهام با عطوفت رفتار می کرد و این حرف
هاش برام تازگی داشت.
زیر شکمم جای بخیه هام درد گرفت. با درد خودم رو به اتاق رسوندم و روی تخت نشستم. بچه رو روش گذاشتم و دولا شدم.
به قدری سوزش و دردش عمیق بود که به نفس زدن افتادم.
صدا ها در گوشم اکو می دادن و درد دلم رو با درد تنم هماهنگ می کردن.
لباس های سیاه به تن اعضای خانواده، رفتار های سرد امیر کیا، گریه های بی امان کلارا و کیاراد و انزوا و سکوت کوشان!
یعنی پا قدم بچه های من بود؟
نه این طور نیست!
شمیم با کار احمقانه اش باعث مرگ کوشاد شد.
بچه ها تقصیری ندارن؛ اون ها فقط دوتا طفل صغیرن که چند روز از تولدشون می گذره.
آه شمیم تو چه کردی با ما؟
دلم از دست خودم در عذاب بود. مدام یاد نگاه های آرام و عاشق کوشاد میفتادم و قلبم
تیر می کشید. من هم در مرگ کوشاد بی تقصیر نیستم.
اگر اون عاشق من نمی شد نمی اومد دنبالم تا مراقبم باشه؛ نمی اومد و ماشین شمیم به جای اون به من اصابت می کرد.
اون وقت با مرگ من همه آسوده خاطر می شدن.
هم امیر کیا راحت می شد، هم کلارا و کیاراد و کوشان برادرشون رو از دست نمی دادن.
من که در هر صورت کسی در این دنیا انتظارم رو نمی کشید.
بی کس و تنها بودم…
خدایا !!! من صبورم … اما دلتنگی من چه می داند صبوری چیست…


گوشه اتاق کز کردم و به دیوار رو به روم خیره شدم. مثل تمام این چهل روز…
امروز مراسم چهلم کوشاد برگزار می شد اما من نای رفتن به مجلسش رو نداشتم.
تاب و تحمل نگاه های سرزنشگر اقوام امیر کیا رو نداشتم.
شنیده بودم که همشون می گفتن نسیم باعث مرگ کوشاد شده.
می گفتن اون از اول هم به طمع ثروت این خانواده واردش شد.
می گفتن بچه اورده تا جای خودش رو ثابت کنه و به بهانه اون ها از امیر کیا اخاذی کنه!
می گفتن بچه ها من بد شگون ان! بغضم سر باز کرد و همان طور که به دیوار خیره بودم
اشک هام روی گونه هام جاری شدن. نمی دونم چند روزه که امیر کیا رو ندیدم.
نمی دونم چند روزه که با بی حالی توی این خونه دنبالش می گردم اما نیست.
کجا رفته؟؟ نمی دونم!
فقط مارال، پرستار بچه ها هر روز صبح تا شب به این خانه می امد و به بچه ها رسیدگی می کرد.
من حتی شیری نداشتم که به بچه ها بدم. تنم خشکیده بود و دلم رنجیده.
امیر به دیدنم نمی اومد و خبری ازش نبود. صدای مردانه و متینش در این خانه نمی پیچید و فقط من بودم و کوشانی که با همه حال خرابش به من رسیدگی می کرد.
خبری از کلارا و کیاراد هم نبود. گویی با امیر کیا رفته بودن. کجا؟ نمی دونم؟
دلم تاب نیاورد و از اتاق خارج شدم. صدای قرآن خواندن از هال طبقه پایین به گوش می
رسید. به آهستگی کنار نرده های راه پله ایستادم و نگاهی به
جمعیت عزادار انداختم. عکس چهره دلنشین کوشاد در میان جمعیت دلم رو به
لرزه می انداخت. و ربان مشکی رنگی که کنارش بسته شده بود.
همان لحظه با صدای نسرین خانوم، عمه امیر کیا سر بلند کردم.
با صدایی دو رگه جواب سلامش رو دادم و خواسنم به اتاق برگردم که گفت:
_نمی خوای بری پیش مهمون ها؟ _من… من کمی کسالت دارم شما بفرمایید.
نیش دار گفت: _منم اگر باعث فرو پاشی یک خانواده می شدم
کسالت سراغم می اومد! بغض درون گلوم بیش از پیش جولان داد و تا مرز
بارش پیش رفت. صدای مردونه ای باعث شد نفس در سینه ام حبس
بشه. _عمه جان شما بفرمایید پیش بقیه!
نگاه خسته ام روی قامت امیر کیا نشست. بعد از چند روز می دیدمش؟ چقدر دلم براش تنگ شده بود!
با رفتن نسرین خانم تنها شدیم. به سمتش قدم برداشتم و دست امیر کیا رو گرفتم. _امیر؟ اومدی؟
دستش رو از دستم خارج کرد و با سمت اتاق مشترکمون قدم برداشت.
پشت سرش رفتم و گفتم:
_نمی خوای بگی کجا بودی؟ تو که دیگه نمی خوای بری نه؟
به سمتم برگشت و با چهره ای در هم و عصبی گفت:
_نه من نمیرم. ولی تو باید بری نسیم! برای مدتی برات یک خونه گرفتم؛ یه مدت میری و اون جا ساکن میشی تا حالت بهتر بشه بعد بر می گردی.
نگران و دلواپس دست هام رو روی سینه ستبرش گذاشتم:
_نه امیر من جایی نمیرم. خونه من این جاست؛ پیش تو و بچه هامون!
ازم فاصله گرفت و گفت: _تو باید بری نسیم؛ هم حالت بهتر میشه، هم پیش
چشم اقوام نیستی. این طوری هر روز می بیننت و بحث پیش میاد!
با ناراحتی بهش چشم دوختم و گفتم:
_اما آخه… دست هاش رو به معنای سکوت بالا اورد و گفت:
_نمی خوام چیزی بشنوم! همین الان برو وسایلتو جمع کن و آماده رفتن شو.
بعد از گفتن این حرف پیراهنش رو تعویض کرد و دوباره پیش مهمان ها برگشت.
با غصه گوشه اتاق چنباتمه زدم و به حرف های امیر کیا فکر کردم.
چطور می تونستم اهالی این خانه رو ترک کنم و برای مدتی نامعلوم به مکانی دیگر برم؟
چطور بچه هام رو به تنهایی نگهداری کنم؟ بچه مگه پدر نمی خواد؟
اما امیر کیا که باهام همراه نمیشه؛ پس حداقل باید
مارال رو با خودم ببرم.
چون من نمی تونم به تنهایی از پس دو تا بچه ام بر
بیام….

0 ❤️

2021-12-12 02:06:23 +0330 +0330

قسمت 74

شاید اگر هر زمان دیگری بود به تنهایی از پس سه تا
بچه نوزاد هم بر می اومدم اما الان…
مرگ کوشاد غیر قابل هضم ترین اتفاقیه که بعد از مرگ پدر و مادرم تجربه کردم.
سخت و غیر قابل باور!
حدود یک ساعت بعد، بعد از رفتن مهمان ها چمدان به دست در حالی که پسرم رو به بغل گرفته و دخترم در آغوش مارال بود از اتاق خارج شدم.
همان لحظه امیر کیا از پله ها بالا اومد و نگاهی بهم انداخت.
نگاه خسته و درمانده اش روی بچه ها خیره ماند و به
سمتم قدم برداشت. پسرم رو از بغلم گرفت و دخترمون رو هم از بغل
مارال.
رو به من اشاره کرد: _برات تاکسی خبر کردم.
خودش ادرس رو داره و می دونه کجا بره، برو جلوی در منتظرته.
با ناراحتی راه افتادم و چمدانم رو دنبال خودم کشیدم.
یعنی به قدری ازم بیزار شده بود که نمی خواست حتی همراهم بیاد و من رو برسونه!؟!
از پله ها پایین اومدم و به سختی چمدان رو دنبالم کشیدم.
نگاهی به پشت سر انداختم و انتظار داشتم امیر کیا رو در حالی که بچه ها رو پشت سرم میاره ببینم اما با
دیدنش که بالای پله ها ایستاده و بهم خیره شده دسته چمدان رو رها کردم و گفتم:
_امیر؟! بچه ها رو نمیاری؟ من دستم چمدونه نمی تونم!
با صدای جدی و سردش نفسم در سینه حبس شد: _قرار نیست بچه هارو ببری؛ قراره فقط خودت بری.
دستی به صورتم کشیدم و سر در گم گفتم: _آخه… آخه من بدون بچه ها چطوری برم امیر؟
حداقل بگو قراره چند روز اون جا بمونم؟
عقبگرد کرد و گفت: _تا هروقت که خودم بهت بگم؛ برو اژانس منتظره!
بعد از گفتن این حرف به سمت اتاق رفت و از نظرم پنهان شد.
مارال با ناراحتی بهم نگاه کرد و گفت: _خانوم نگران نباشید، من مراقب بچه ها هستم تا
زمانی که برگردید. سری تکان دادم و با قدم هایی سست به سمت درب
خانه قدم برداشتم. با هر قدم گویی جانم ذره ذره گرفته می شد.
باید همه کسانی که تنها دلبستگیم در این دنیا بودن رها می کردم و به مدت نامشخص به مکانی دور از این جا می رفتم!
اما این میان؛ سرد بودن امیر کیا بیشترین و سخت ترین موضوعی بود که عذابم می داد.
*
شانه هایت ساعتی چند؟ بگو میخرمش گاه خرج گریه هایم سخت بالا می رود…
امیر کیا:
در رو با ریموت باز کردم و خواستم ماشین رو از جا
پارک خارج کنم که متوجه فردی شدم که پشت در ایستاده.
بوقی زدم بی توجه خواستم دنده عقب بگیرم اما تکان نخورد.
عصبی و کلافه از ماشین پیاده شدم. هر روز عصبی تر از دیروز!
فکر می کردم با رفتن نسیم از جلوی چشمم و کمتر دیدنش بار غصه هام کمتر میشه و به یاد مرگ پسرم نمیفتم.
اما گویی اشتباه می کردم. با رفتن نسیم گویی صفا و صمیمیت بین اعضای
خانواده ام و روح خونم رفت!
کلارا و کیاراد که هر روز با سرویس به مدرسه می رفتن و وقتی هم که بر می گشتن از اتاقشون خارج نمی شدن.
کوشان هم که برای این ترم به دانشگاه نرفته بود اما برای این که کمتر در این خانه غم زده بمونه سرکار می رفت.
خواستم به سمت کسی که جلوی در ایستاده و سد راهم شده بود بتوپم اما با دیدن چهره اش سر جام خشکم زد…!
نگاه تهی از هر گونه احساسش رو بهم دوخت و قدم به قدم بهم نزدیک شد.
اما من در همان حالت سر جام ایستاده بودم و توان حرکت نداشتم.
باورم نمی شد بعد از مدت ها می دیدمش. یار بی وفای من!
با رسیدن بهم با بی تابی در آغوشم کشید که پلک هام روی هم افتادن.
مردانه در آغوشش من رو فشرد و اهسته دم گوشم گفت:
_نبینم غمت رو داداشم! اندوهگین بهش خیره شدم که دستش رو روی شانه ام
گذاشت و ادامه داد: _تسلیت میگم بهت! اصلا باورم نمیشه…
به دنبال این حرف قطره اشکی که در حالی سرازیری از چشمش بود پاک کرد و غمزده نگاه به نگاهم داد.
اه سرد و سوزناکم رو بیرون فرستادم و لب گشودم: _خوش برگشتی!
در رو که برای رفتن باز کرده بودم با ریموت دوباره بستم و به سمت داخل خانه دعوتش کردم.
چمدانش رو دنبالش کشید و وارد خانه شد. به اتفاق وارد هال شدیم.
خواستم به آشپزخانه برم و چیزی برای خوردن بیارم که مانعم شد و کنار خودش رو مبل من رو نشاند.
نگاهش رو دور تا دور خانه که غم ازش می بارید گرداند و گفت:
_می دونم داغ از دست دادن جوون بد داغیه! اما تو باید سعی کنی مثل همیشه محکم باشی امیر!
جگر سوخته نگاه ازش گرفتم و به پشتی مبل تکیه زدم.
_نه شروین! نمی دونی… نمی دونی که چه بد سوختم! نمی دونی که نابود شدم! رفتی و تنهام گذاشتی، بین
حجم این درد ها نابود شدم شروین! بی اختیار توده درون گلوم سر باز کرد و به صورت
قطرات اشک روی صورتم هویدا شد. با بی تابی دستش رو روی شامه ام گذاشت و فشرد.
شروین: امیر جان تورو خدا آروم باش! توروخدا گریه نکن! گریه می کنی دلم ریش میشه امیر.
بی توجه بهش و با یاد آوری کوشاد و تمام خاطراتم در کنارش صورتم رو با دست هام پوشاندم.
در سکوت گریستم و پهنه اشک هام روی گونه هام پدیدار شدن.
پسر نازنینم…
کوشاد عزیزم! چطور تونستم این همه عذابت بدم؟ چطور تونستم سر موضوع عشقت به نسیم بار ها
دعوات کنم و تحقیرت کنم؟
چطور تونستم چند بار از خونه بیرونت کنم؟ حالا که نیستی احساس می کنم تکه ای از وجودم رو
گم کردم…! با صدای لرزان از بغض شروین نگاه تار از اشکم رو
بهش دوختم: _امیر تورو قرآن بس کن؛ به خدا قسم یک بلایی سر
خودم میارم! بعد از گفتن این حرف با ناراحتی بهم زل زد.
به ناچار اشک هام رو با استین پاک کردم و آه از نهادم بلند شد.
با لحن دلداری دهنده ای گفت: _آروم باش امیر! همه چیز رو به دست زمان بسپر؛
زمان همه چیز رو درست می کنه. کوشاد پسر خیلی خوبی بود.
مطمئن باش الان جاش پیش خدا بهتر از این جاست. اندوهگین ادامه داد:
_می دونم که خیلی سخته؛ برای هممون سخته. اما چیزیه که باید باهاش کنار بیایم!
سری تکان دادم و آهسته پرسیدم: _ ِکی برگشتی؟ از کجا فهمیدی کوشاد فوت شده؟
شروین: من دیروز برگشتم، می خواستم همون دیروز بیام پیشت اما وقتی جلوی در رسیدم با پارچه های مشکی رنگ مواجه شدم.
به قدری شوکه شدم که فقط تونستم به نزدیک ترین
هتل برم و یک شب اتاق بگیرم….

0 ❤️

2021-12-12 02:12:21 +0330 +0330

قسمت 75

رفتن کوشاد برای همه ما سخته اما باید باهاش کنار
بیایم امیر جان!
نگاهش رو به اطراف انداخت و گفت: _نسیم کجاست؟
همون لحظه مارال در حالی که بچه ها رو در بغل داشت از پله ها پایین اومد و خواست به سمت آشپزخانه بره.
با دیدن ما محجوبانه سلام کرد و به شروین خوشامد گفت.
شروین نگاه سردر گمی بین من و مارال رد و بدل کرد و گفت:
_این… این دختره کیه؟ نسیم کجاست؟ بی این که اجازه حرف زدن بهم بده ناباور ادامه داد:
_امیر باورم نمیشه به نسیم خیانت کردی! باورم نمیشه با یک دختر دیگه…
دستی در هوا تکان دادم و میون حرفش گفتم: _باز نیومده شروع کردی شروین!
نسیم نیست برای یک مدتی. ایشون هم مارال هست، پرستار بچه ها.
نفسی از سر آسودگی کشید و سری تکان داد. گویی نسیم نه تنها در دل تنها و غمزده من؛ بلکه در دل
همگی اطرافیانم ریشه دوانده بود. به قدری که کسی نمی خواست جایگاه نسیم در این
خانواده خدشه دار بشه، حتی شروینی که…! نسیم زندگی
تنها کسی که دشمن سرسخت وجود نسیم در کنار من
و بچه هام بود؛ شمیم بود!
شمیمی که الان دیگه از حالش اطلاعی ندارم. آخرین باری که دیدمش یک و نیم ماه پیش بود.
زمانی که قصد جون نسیم رو کرد اما کوشاد رو مورد اصابت ماشینش قرار داد.
اون زمان کوشاد هنوز در کما به سر می برد. هرم نفس هاش در هوا پخش می شد و هنوز به آینده
امیدوارم می کرد. اما الان…
از شمیم شکایت کردم و با گرفتن حکم جلب به در منزلش رفتم.
می خواستم به زندان بیاندازمش و تاوان تمام سالهایی که من و زندگیم و بچه هام رو بازیچه دست های کثیفش قرار داد رو ازش بگیرم.
اما زمانی که با در دست داشتن حکم جلب وارد خانه اش شدیم جسم نیمه جونش رو وسط هال پیدا کردیم.
بعد از انتقالش به بیمارستان معده اش رو شست و شو دادن و پزشک تشخیص داد با خوردن قرص های متعدد اقدام به خودکشی کرده.
و بعد از به هوش اومدنش و بروز علائم افسردگیش به آسایشگاه اعصاب و روان انتقال داده شد.
دچار افسردگی حاد شده بود؛ تمام روز ها رو با خیره شدن به یک نقطه ای و روزه سکوت گرفتن، میگذروند.
آهی کشیدم از فکر اون زن بیرون اومدم و به شروین خیره شدم:
_چی شد که برگشتی؟
دستش رو روی شونه ام گذاشت: _بالاخره کارم توی ارمنستان تموم شد. برای شراکت در
تاسیس یک گالری هنری رفته بودم.
مدت زمان برپایی گالری تموم شد و هر یک از سهام دار ها سهم سودشون رو برداشتن.
من هم تصمیم گرفتم برگردم ایران.
سری تکان دادم و سکوت کردم. بعد از اتفاقاتی که رخ داده بود کم حرف و منزوی شده
بودم. از طرفی دلم برای نسیم تنگ شده بود.
فقط اون بود که می تونست در این شرایط سخت یار و مونسم باشه.
اون بود که می تونست غمخوارم باشه اما من اون رو هم از خودم روندم.
شاید این طور برای هردومون بهتر باشه. ما هردو به این فرصت احتیاج داریم تا خودمون رو
احیا کنیم. مرگ کوشاد ضربه مهلکی بر پیکر زندگیمون زده بود.
از جانب بچه ها هم که با وجود مارال نگرانی ای نداشتم.
مارال به خوبی می تونست بچه هارو مدیریت کنه. کلارا و کیاراد هم دیگه مثل گذشته خونه خراب کن و
پرستار فراری بده نبودن. آرام و ساکت شده بودن.
تنها بحث صحبتاشون هم نسیم بود. بهانه نسیم رو می گرفتن مدام می گفتن ِکی مامان بر
می گرده؟ اما با این حال، با مارال هم بد قلقی نمی کردن.
انگار از دست دادن کوشاد همه ما رو به افرادی دیگر تبدیل کرد!
گویی قبل از اون نمی دونستیم عمر دنیا دو روزه و روز های خوبمون کنار هم به زودی می گذرن.
مارال سینی شربتی روی میز جلوی پامون گذاشت و با به بغل گرفتن بچه ها ازمون دور شد.
شروین نگاهش رو به لیوان ها دوخت و گفت: _اسم بچه هارو چی گذاشتین؟
شانه ای بالا انداختم: _اسم ندارن! هنوز بچه صداشون میزنم.
به پسر بچه ای که در آغوش به اطراف نگاه میکرد، خیره شد و گفت:
_یعنی اگه خودشون رو خراب کنن میگی بچه خودشو خراب کرده؟ خب اونا که دوتا ان!
چپ چپ نگاهش کردم: _به چه چیزایی گیر میدی شروین! ول کن حوصله
خودمم ندارم. آهی کشیدم و انگشت هام رو لای موهام فرو بردم.
شروین از جا برخاست و بچه هارو به آرامی از بغل مارال گرفت.
با لبخند به سمتم قدم برداشت و گفت
_این دوتا فرشته کوچولو به کی رفتن که انقدر خوشگلن کیا؟
نگاه ازشون گرفتم و به گل های قالی خیره شدم. دختر بچه رو به سمتم گرفت و گفت: _نمی خوای بغل کنی این گلوله پشمالوی صورتی رو؟
نگاهم تا لباس پشمی صورتی رنگش کشیده شد. و همینطور لباس آبی رنگ پشمی که به تن برادرش
بود. دستم رو در هوا تکان دادم
_شروین ببرشون! حالت چهره شروین تغییر کرد و غم درونش رخنه کرد.
لپ هردو رو بوسید و طوری که مخاطب اون ها باشن گفت:
_باباتون جفتک میندازه فعلا! بیاین بریم جیگرای من!
از کنارم برخاست و ازم دور شد.
همان طور که نگاهش رو به مارال که گوشه سالن پشت به ما ایستاده بود مشغول دیدن تابلویی بود؛ دوخت و گفت:
_اتاق بچه ها بالاست؟ مارال به سمت شروین برگشت و با دیدن نگاهش روی
خودش کمی روسریش رو جلوتر کشید. با شرم خاصی گفت: _بله! بدین من می برمشون. وقت خوابشونه!
نگاهم به بچه ها که در حال خمیازه کشیدن بودن افتاد.
شبیه جوجه های رنگی ضعیف و کوچک بودن.
در چشم های تیله ای آبی رنگشون نسیم رو می دیدم. می دیدم و بیشتر دلتنگش می شدم.
*
اما این فاصله به نفع هردومون بود….

0 ❤️

2021-12-12 02:19:03 +0330 +0330

قسمت 76

نسیم:
گوشه اتاق نشستم و به نقطه ای نامعلوم زل زدم. امروز هم مثل روز های قبل گذشت. امروز هم مثل دیروز، دیروز مثل پریروز…
نگاهم رو به تقویم روی دیوار دوختم.
از روزی که به این جا اومدم هر روزی که می گذشت خطش می زدم.
تعداد خطوط زیاد شده بود و شمارشش از دستم خارج.
نمی دونم چند روز گذشته. چند روزه که امیر کیا به دیدنم نیومده. چند روزه که عطر تنش رو در مشام نکشیدم!
نمی دونم طفل های معصومم رو چند روزه که ندیدم.
دلم برای کلارا و کیاراد تنگ شده. برای کوشان و همدردی هاش، برای کمک هاش. و برای امیر کیا…
چشم هام رو بستم و بی توجه به گرسنگی بیش از حدم که ناشی از سه روز غذا نخوردن بود سعی کردم بخوابم.
سرم رو به دیوار تکیه زدم و نفسم رو آه مانند بیرون دادم.
چشم هام کم کم گرم خواب می شدن که صدای چرخش کلید در قفل در باعث شد هراسان چشم هام رو باز کنم.
سراسیمه از جا برخاستم و پشت دیوار اتاق پنهان شدم.
من که از خونه خارج نشده بودم که کلید رو روی در جا بذارم.
چطور با کلید وارد خونه شدن؟
ناگهان فرد وارد اتاق شد. با نمایان شدن قامت امیر کیا در چارچوب در، دستم
رو روی قلبم گذاشتم. نگاهی بهم انداخت و گفت: _نترس منم.
با ناراحتی عجیبی که در قلبم رسوخ کرده بود نگاه ازش گرفتم و به سمت پنجره رفتم.
پشت شیشه ایستادم به آسمان ابری و بارانی خیره شدم.
احساس کردم از پشت سر نزدیکم شد. دستش رو روی شانه ام گذاشت و آهسته گفت: _چه استقبال گرمی کردی از شوهرت!
شانه ام رو از حصار دستش خارج کردم. با صدایی که ناراحتی درونش موج می زد گفتم:
_روز آخر هر قدر بدرقه ام کردی ازت استقبال می کنم!
دستش که دور کمرم حلقه شد چشم هام رو فرو بستم و توده سنگینی درون گلوم جا خوش کرد.
گرمای تنش باعث می شد تمام دلخوری هام پر بکشن. اما بازم هم قلب عاشقترک خورده ی من توقعی بیش
از این داشت!
کاش حداقل یک بار در این مدت ازم سر می زد. اگر بلایی سرم می اومد چی؟ هیچ کس نبود که به دادم برسه!
دستم رو روی دستش گذاشتم و گفتم: _دلم برات تنگ شده بود بی معرفت!
اشکم روی گونه ام که چکید با ناراحتی به چشم هام خیره شد.
صورتم رو با دست هاش قاب گرفت و اشکم رو با شصت هاش پاک کرد.
با صدای مردانه و همیشه خواستنیش گفت
_من بیشتر عزیز دلم؛ ولی این فاصله برای هردومون لازم بود. تا خودمون رو پیدا کنیم نسیم!
باور کن بعد از کوشاد احساس می کنم چیز مهمی رو گم کرده ام که دیگه پیداش نمی کنم!
با یاد اوری کوشاد غم به دلم چنگ زد و سرم رو به شانه اش تکیه زدم:
_می دونم، منم همین طور… حدود دو ساعت بعد به همراه امیر کیا به خانه
برگشتم. کلید سوییتی که برام اجاره کرده بود به صاحب خانه
پس داد و ازش تشکر کرد که این مدت مراقبم بوده.
و من تازه فهمیدم صاحب این سوییت در خانه کناری سکونت داشته و این مدت مراقب بوده کسی وارد این خانه نشه یا اتفاقی برای من بوجود نیاد!
امیر کیا در خانه رو با ریموت باز کرد و ماشین رو داخل حیاط پارک کرد.
همزمان از ماشین پیاده شدیم. به محض خروجم از ماشین نگاهم به شروین افتاد که
با لبخند محوی نظاره گرم بود. با دیدنش به یاد نامه ای که برام نوشته بود و از
گذشته پر تلاطمش گفته بود، افتادم. به سمتم قدم برداشت و دستش هاش رو روی بازوهام
گذاشت. نگاه غمگینم رو بهش دوختم و گفتم: _سلام آقا شروین! خوش برگشتی.
لبخندش رو پر رنگ تر کرد و با صدایی که مدت ها بود نشنیده بودمش گفت:
_ممنون، تو هم خوش برگشتی پیش خانواده ات. به اتفاق وارد خانه شدیم.
نگاهم که به کلارا و کیاراد افتاد با بی تابی روی زمین نشستم و دست هام رو از دو طرف باز کردم.
همزمان مامان گفتن و به سمتم دویدن.
گویی با در آغوش کشیدنشون تمام غصه هام از دلم پر کشیدن.
چطور تونستم این همه مدت بدون دیدن این بچه ها زنده بمونم؟
بی شنیدن صدای خنده های این بچه ها زندگی بی معنا بود برای من!
هرچند خیلی وقت بود نمی خندیدن… صورت خیس از اشکشون رو با دست هام پاک کردم و
میان گریه خندیدم: _مامان قربونتون بره! این مرواریدا چی میگه رو
صورتتون؟ مامان دیگه برگشت! از کنارشون برخاستم و به سمت مبل ها قدم برداشتم.
دستم رو کشیدن و ازم خواستن کنارشون بنشینم که همان لحظه مارال در حالی که بچه هام رو در آغوش داشت به سمتم اومد.
لبخندی زد و بهم خوش آمد گفت. بچه ها رو به سمتم گرفت. مردد نگاهی به امیر کیا که
با لبخندی محو تماشام می کرد انداختم و دستم رو جلو بردم.
دخترم رو از آغوش مارال گرفتم و در اغوش فشردم. عجیب بود که غریبگی نمی کرد، عجیب بود که گریه
نمی کرد! بعد از این همه مدت چطور بوی تن من رو به خاطر
داشت و در آغوشم آروم بود؟ پسرم رو هم از آغوش مارال گرفتم و لپش رو آروم
بوسیدم. احساس می کردم بار سنگینی از روی دلم برداشته
شده. حالا که کنار بچه هام بودم چیزی از خدا نمی خواستم.
شمیم هم یک مادر بود! چطور می تونست بچه های خودش رو کتک بزنه و
باهاشون بد رفتاری کنه؟
چطور تونست فرزند خودش رو روی تخت بیمارستان ببینه و دم بر نیاره؟
با صدای کلارا به خودم اومدم و نگاهم رو معطوف چهره ملوسش کردم.
گوشه مانتوم رو در دست گرفت و کشید. کلارا: مامانی سوغاتی چی اوردی برامون؟
متعجب بهش خیره شدم که کیاراد ادامه داد: _سوغاتی ما خوشگل تره یا نی نی ها؟!
منظورش از نی نی بچه های من بود! هرچند کلارا و کیاراد رو هم بچه های خودم می
دونستم عاشقانه دوستشون داشتم. مستاصل نگاهی به امیر کیا انداختم که با درماندگی
دستی به پشت گردنش کشید و اشاره کرد باهم حرف می زنیم.
رو به بچه ها گفتم: _فداتون بشم سوغاتی هاتون رو هم میدم. برم یکم
استراحت کنم میام. چشمی گفتن و ازم فاصله گرفتن.
وقتی مشغول بازی شدن به سمت امیرکیا برگشتم و آهسته پرسیدم:
_تو به بچه ها دروغ گفتی؟ گفتی من رفتم مسافرت؟
یکی از بچه ها رو از بغلم گرفت تا اذیت نشم. لب هاش رو روی هم فشرد و کمی بعد گفت:
_چاره ای نداشتم نسیم! اگر می گفتم بردمت جایی دیگه تا کمی حال و هوات عوض بشه گیر می دادن که ما رو هم ببر پیش مامان.
مجبور شدم بهشون بگم رفتی مسافرت پیش یکی از دوستات تا باور کنن و گیر ندن بیان پیشت.
نگاه ازش گرفتم و به دخترم که در بغلم بود و دست های کوچک و نرمش رو روی صورتم می کشید دوختم.
_ولی اگه بچه ها رو پیشم می اوردی بهتر می تونستم این مدت رو سپری کنم.
نمی دونی این مدت چی بهم گذشت! لبش رو با شرمندگی گزید و ازم برای بار چندم عذر
خواهی کرد!
رو به مارال که در حال صحبت با شروین بود و گفتم: _عزیزم من می تونم برم تو اتاق بچه ها؟
به سمتم که برگشت گونه های گلگون و ملتهبش رو دیدم.
نگاهی بین مارال و شروین رد و بدل کردم و چیزی نگفتم.
دستی به روسریش کشید و البته ای گفت. جلوتر از من به سمت طبقه بالا که راهروی اتاق ها بود راه افتاد.
با عبور از هر نقطه این خانه به یاد روز های اولی که به این جا پا گذاشته بودم می افتادم.
و یاد و خاطر کوشاد و بد قلقی هاش. یاد و خاطر لبخند هاش و مهربانی هاش.
پسرک دوست داشتنی زندگی من…
کاش بیش از این کنارم می بودی و با رفتنت من رو تنبیه نمی کردی!
کاش با رفتارت تنبیهم می کردی و بهم می فهموندی ازم متنفری.
اونوقت تحمل نفرت نگاهت صدها برابر آسون تر از نبود حضور گرمته!
اما تو با مظلومانه رفتنت اون هم بخاطر فداکاری به من کاری کردی که تا ابد شرمنده ات باشم.
و دلتنگ صدای آرامش بخش و مهربانت. گاهی دل شکستن عجب تنبیه و عذابی داره!
وارد اتاق بچه ها شدم و با لبخند کنار گهواره اشون نشستم.
مارال هم کنارم نشست و با شوق و ذوق شروع کرد به تعریف کردن عادت ها و رفتار های بچه ها.
از این که تایم شیر خوردنشون ِکی هست و کمتر از
بقیه نوزاد ها خودشون رو خراب می کنن….

0 ❤️

2021-12-31 02:06:24 +0330 +0330

قسمت77

از این که با هیچ کس بد قلقی نمی کنن تو بغل همه
اروم هستن.
لبخندی به این همه ذوقش زدم و چیزی نگفتم. اون بیش از من پیش بچه هام زمان سپری کرده بود و
بهتر من می شناختشون! امیدوار بودم روزی با همین شوق و ذوق در مورد بچه
های خودش با من حرف بزنه. تا شب اتفاق خاصی نیفتاد و در اتاق بچه ها خودم رو
سرگرم کردم. در حال تکان دادن گهواره هاشون بودم که در اتاق به
آرامی باز شد. نگاهم رو تا در بالا کشیدم و با دیدن امیر کیا که سرش
رو از لای در به داخل اورده بود لبخندی زدم. وارد اتاق شد و بی این که در رو ببنده کنارم روی زمین
نشست. دوتا بسته جلوم گذاشت و گفت:
_برای کلارا و کیاراد از بیرون چیزی خریدم. به عنوان سوغاتی بهشون بده.
لبم رو گزیدم و با نارضایتی گفتم: _اما در این صورت بهشون دروغ گفتم امیر! من دلم
نمی خواد… انگشت اشاره اش رو به معنای هیس جلوی بینیش
گرفت و به بچه ها که غرق در خواب بودن اشاره کرد.
به ناچار سری تکان دادم و قبول کردم این بسته هارو که حتی نمی دونستم داخلشون چی هست به عنوان
سوغاتی به کلارا و کیاراد بدم. به آرامی از اتاق بچه ها خارج شدم و در رو نیمه باز
گذاشتم تا اگر بیدار شدن صدای گریه اشون رو بشنوم. همان طور که به سمت در اتاق کلارا و گیاراد می رفتم
گفتم: _امیر من که برگشتم الانم حالم مساعده؛ دیگه نیازی
به وجود مارال نیست. اون بنده خدا رو هم مرخص کن.
دستی به پشت گردنش کشید و در اتاق بچه ها رو باز کرد.
امیر کیا: اخه با وجود کلارا و کیاراد و تکالیف مدرسشون که مدام تو باهاشون کار می کنی نگهداری بچه های خودت خیلی سخت میشه.
بذار مارال تا زمانی که بچه ها رو از شیر می گیری
کنار دستت باشه. وارد اتاق شدم:
_نه این که چقدر هم من شیر داشتم که به اون طفلکی ها بدم!
چیزی نگفت و در سکوت نگاهم کرد. به سمت کلارا و کیاراد که در حال کشیدن نقاشی بودن
رفتم و کنارشون نشستم. روی سر هردو رو بوسیدم که توجهشون به سمتم جلب
شد. متقابلا گونه ام رو بوسیدن.
یکی از بسته ها رو جلوی کلارا و یکی رو جلوی کیاراد گذاشتم.
با لبخند گفتم:
_اینم از سوغاتی جیگر های مامان! با ذوق کودکانه ای مشغول باز کردن بسته ها و سرک
کشیدن به داخلش شدن. کیاراد دستش رو داخل بسته برد و چیزی بیرون
کشید. نگاهم روی لباس صورتی رنگ خترانه ای که با گل سر
و جوراب هاش ست شده بود خیره ماند. و بعد هم کلارا بود که لباسی پسرانه و آبی رنگ از
بسته اش خارج کرد. هردو متعجب به هم نگاه کردن که لبم رو گزیدم و
چشم غره ای به امیر کیا رفتم.
با لبخندی که سعی در ماستمالی کردن قضیه داشت دستم رو جلو بردم و لباس ها رو از بچه ها گرفتم.
جابجاشون کردم و گفتم: _بسته هاتون رو اشتباهی برداشتین بچه ها!
کلارا نگاه مشکوکی بهم انداخت و گفت: _ولی شما بهمون دادی بسته هارو مامانی!
لپش رو کشیدم: _ خب من اشتباه کردم وروجک!
خندید و با خوشحالی لباس رو بر انداز کرد. نگاهم رو معطوف امیر کیا کردم که با لبخند به بچه ها
خیره شده بود.
خوشحال بودم که بالاخره تونسته بود خاطرات گذشته اش رو دور بریزه و در انتها رابطه خوبی با
رنگ صورتی برقرار کنه! هنوز ماجرای اون خرس صورتی رن ِگ فاجعه آامیز رو
فراموش نکردم! آهی کشیدم و دستم رو روی سر کلارا کشیدم.
هرچند این دور ریزی خاطرات بخاطر دور شدن از کوشاد بود!
کوشادی که با رفتنش تلنگری بزرگ بهمون زد. و ما هرکدام به مانند مهره های بازی شطرنجی که به
اتمام رسیده باشه به هر سو پاشیدیم… کلارا لباس رو کنار گذاشت و دفتر نقاشیش رو بالا
اورد. به سمتم گرفت و گفت: _مامانی خوشگل کشیدم؟
به دقت به نقاشی ای که کشیده بود خیره شدم. دستش رو جلو اورد و با انگشت اشاره اش به هر یک
از شخصیت های درون نقاشیش اشاره کرد. با لحن کودکانه اش گفت:
_این منم اینم کیاراده! این باباست. نگاهم رو به مردی که کمی سیبیل داشت دوختم و با
خنده گفتم: _باباتون که همیشه خدا شیش تیغه؛ مگر این که تو
نقاشی دخترش سیبیل داشته باشه!
امیر با لبخند کنارم نشست و خندید. کلارا به یکی دیگر از شخصیت ها اشاره کرد
_اینم تویی مامانی….

0 ❤️

2021-12-31 02:07:34 +0330 +0330

قسمت78

برخلاف امیر کیا که شبیه خلافکار های ردیف اول
کشیده شده بود، من رو با حوصله تمام کشیده بود و رنگ زده بود.
سر خوشانه خندیدم و لپش رو بوسیدم. به دوتا نوزاد کوچک اشاره کرد و گفت: _این نی نی داداشی اینم نی نی ابجی! ا ین کوشانه،اینم کوشاد…
لبخند از روی لبم کنار رفت و به طرحی که به عنوان کوشاد زده شده بود چشم دوختم.
کوشان با کت و شلوار بود و کوشاد… کوشاد با لباس تمام سپید که روی شانه هاش دو بال
بزرگ داشت. و کمی به سمت آسمان نقاشی پرواز کرده بود.
بغض سنگینی درون گلوم رخنه کرد و کلارا رو توی آغوشم کشیدم.
سرش رو روی سینه ام گذاشتم و بی هوا اشکم روی گونه ام چکید.
موهاش رو نوازش کردم و بغض دار گفتم: _الهی فدای دخترم بشم! چه نقاشی قشنگی کشیده! از نظر من نمره اش بیسته بیسته!
سر بلند کرد و با چشم های اشک آلود گفت: _مامانی الان کوشاد کجاست؟
نگاهم رو از پنجره به آسمان دوختم و بهش اشاره کردم:
_کوشاد اون بالاست؛ پیش خدا عزیزدلم! کوشاد هر وقت که تو و کیاراد بهش فکر کنین میاد پیشتون و همیشه کمار شماست.
کوشاد همیشه شما رو می بینه؛ اون که شما رو فراموش نمی کنه!
کیاراد هم خودش رو مهمان آغوشم کرد و با بغض کودکانه اش گفت:
_من دلم می خواد الان بیاد پیشمون؛ یعنی میاد؟ سرش رو بوسیدم:
_آره عزیزدلم! چرا نیاد؟ کوشاد مگه عاشق شما دوتا نبود؟
پس هنوز هم عاشقتونه. هروقت دلتون براش تنگ شد چشم هاتون رو ببندین و بهش فکر کنین.
اون وقته که می بینین میاد کنارتون و بهتون لبخند می زنه.
آهسته ادامه دادم: _با همون لبخند قشنگ همیشگیش…
با صدای کوشان به عقب برگشتیم.
وارد اتاق شد و به دیوار کنار در تکیه زد.
با تلخندی که به لب داشت گفت:
_مامان نسیم راست میگه بچه ها! کوشاد هروقت که ما بهش فکر کنیم میاد پیشمون!
با ناراحتی نگاه ازش گرفتم و سکوت کردم. وقتی کلارا و کیاراد کمی آرام شدن از کنارشون
برخاستم. از اتاق خارج شدم و به سمت هال قدم برداشتم تا شام
درست کنم. کوشان در حال رفتن به اتاقش بود.
اتاقی که از آن کوشاد هم بود و الان وسایل کوشاد بلا استفاده مانده بود.
چه سخت بود که چهره کوشاد رو هر روز می دیدم. کوشان رو می دیدم و احساس می کردم شاید که
کوشاد باشه. شاید که بیاد و با خنده بگه من حالم خوبه؛ می
خواستم اذیتتون کنم! اما دریغا که این فقط یک رویای واهی بود و بس.
دستم رو از پشت روی شانه کوشان گذاشتم و گفتم: _منو ببخش کوشان
به سمتم برگشت و لبخند محوی نثارم کرد. دستش رو روی دستم گذاشت و گفت: _چرا آخه؟
سر به زیر افکندم و با شرمساری زاید الوصفی گفتم:
_من… من باعث شدم خونوادت از هم دور بشن. کوشان: این چه حرفیه؟ تو باعث شدی بیشتر باهم
صمیمی بشیم. تو خیلی به گردن ما حق داری. ما واقعا به عنوان مادرمون قبولت داریم نسیم!
مثل امیر کیا دستی به پشت گردنش کشید و ادامه داد:
_حیف که خیلی سنت برای مادر من بودن کمه وگرنه منم بهت می گفتم مامان!
می ترسم احساس پیری کنی! لبخندی زدم:
_خوشحالم که این نظر رو در موردم داری عزیزم! منم همه شما رو به چشم اون دوتا نوزاد توی اتاق می بینم
و هیچ فرقی برام ندارین….

0 ❤️

2021-12-31 02:08:52 +0330 +0330

قسمت79

خنده جذابی سر داد:
_یعنی من با این هیکل رو هم قد و قواره اون دوتا
فسقلی می دونی؟ دست نوازش به صورتش کشیدم:
_نه عزیزم منظورم از نظر محبته! من تو و کلارا و کیاراد رو هم مثل بچه های خودم دوست دارم.
دست هاش رو توی جیب های شلوار گرمکنش فرو برد و آهی کشید:
_کاش شمیم هم مثل تو ما رو دوست داشت. کاش ذره ای از احساس مادرانه تورو نسبت به ما
داشت اون وقت ما این همه عقده محبت نداشتیم.
با ناراحتی گفتم: _ممنون میشم اسم اون رو جلوی من نیاری… می دونم که خودم هم توی فوت کوشاد مقصرم اما
شمیم با کار احمقانه اش… دستش رو به معنای سکوت بالا اورد و حرفم رو قطع
کرد.
کوشان: تو مقصر فوت کوشاد نیستی! تو هر کاری که از لحظه اول ورودت به این خونه تا همین الان کردی برای درست کردن زخم های این خونه بوده و بس!
تو کاری نکردی که مقصر باشی! شمیم همیشه خودخواه بود و هرگز نخواست ما و
پدرمون رو ببینه. نخواست اون طور که باید و شاید به عنوان مادر و
همسر توی این خونه باشه.
فکر می کردم با ورود تو به این خانواده و دیدن محبوبیتت بینمون به خودش میاد و آدم میشه اما با حماقتی که کرد همه مارو به کام سختی ها کشید.
آهی کشیدم و با سر حرف هاش رو تایید کردم.


حرفی برای گفتن نداشتم. هرچه که در دلم تل انبار شده بود رو به زبان اورد و
گفت. دقیقا از زیر و بم دل من سخن گفت.
.
سه سال بعد…
دستش رو جلو اورد و سیب زمینی سرخ کرده ای
برداشت. چپ چپ نگاهش کردم که خندید و از دستم فرار کرد.
در قابلمه رو باز کردم و کمی نمک به خورشت اضافه کردم.
کوشاد خیلی قیمه رو دوست داشت. کیاراد هم حداقل هفته ای یک بار مجبورم می کرد
خورشت قیمه درست کنم براشون. زورگو بود دیگه!
در قابلمه رو گذاشتم و عرق پیشانیم رو با پشت دست گرفتم.
همان لحظه کمند در حالی که آبنبات چوبی در دست داشت گوشه دامنم رو در دست گرفت.
با لبخند خم شدم و بغلش کردم. از اشپزخانه خارج شدم و رو به کوشان که به تازگی
لباس هاش رو تعویض کرده بود گفتم: _خسته کار نباشی اقا!
با لبخند متینی پاسخم رو داد و روی مبلی نشست. کنارش نشستم و با کنترل تی وی رو روشن کردم.
کمند خودش رو به سمت کوشان کشید و خودشو تو آغوشش انداخت.
کوشان با مهربانی روی دست هاش بلندش کرد و مشغول بازی باهاش شد.
سه سال از زمانی که کوشاد تنهامون گذاشت می گذره…
بعد از گذشت یک سال کم کم به روال عادی زندگی برگشتیم.
سخت بود اما ناچار بودیم! طبق خواسته من قرار شد اسم پسر من رو بذاریم
کوشاد تا کمی جای خالی کوشاد عزیزمون رو پر کنه. و اسم دخترم رو هم کمند.
کوشان تحصیلاتش رو به پایان رسانده بود و با داشتن مدرک لیسانس در یک شرکت استخدام و مشغول به
کار شده بود. با به صدا در امدن آیفون رشته افکارم از هم گسیخت
و از جا برخاستم. با دیدن کلارا و کیاراد که پشت درایستاده بودن در رو
باز کردم. طولی نکشید که فاصله حیاط تا خانه رو طی کردن و
بعد از سلام با من کفش هاشون رو دراوردن. کوشاد به سمت کیاراد دوید و همان طور که از بند
کیفش می کشید گفت: _داداشی! خوراکی… خوراکی…
کیاراد بند کیفش رو از دست کوشاد دراورد و با خنده پا به فرار گذاشت.
در همان حال گفت:
_خوراکی بی خوراکی باید مشقامو بنویسی امروز تا خوراکی بدم!
دستم رو به کمرم زدم و تک خنده ای سر دادم: _خب وروجک این بچه مگه سواد داره که مشق های
تورو بنویسه؟
کیاراد خندید و چشمکی به من زد. به سمت اتاقش که در طبق بالا قرار داشت رفت و کوشاد هم در حالی که هر پله رو با دو قدم و کمک گرفتن از دست هاش طی می کرد دنبالش رفت.
کلارا مقنعه اش رو دراورد و با دست خودش رو باد زد.
کیفش رو ازش گرفتم و با لبخند گفتم:
_امروز مدرسه خوب بود دخترم….

0 ❤️

2021-12-31 02:10:19 +0330 +0330

قسمت80

متقابلا لبخندی زد:
_اره مامان امروز هنر داشتیم نقاشی کشیدیم.
از اون جایی که عمو شروین باهام نقاشی رو کار کرده خیلی از بچه های دیگه جلو ترم!
لبخند رضایتمندی روی لب هام نقش بست و دست نوازشی روی سرش کشیدم.
شب هنگام بعد از خوردن شام و جمع کردن میز و شستن ظروف به اتاق مشترکم با امیر کیا رفتم.
پیراهنم رو با لباس خواب حریر و خنکی تعویض کردم و کنار امیر کیا روی تخت خوابیدم.
ساعد دستش روی چشم هاش بود و نفس های منظمش نشان از خواب بودنش می داد.
شروین گالری بزرگی افتتاح کرده بود و هر دو ماه نمایشگاه داشت.
چند باری به کشور های هم مرز و اروپایی برای آموزش های گسترده تر در زمینه گرافیک سفر کرد.
دو بار هم من و امیر کیا و بچه ها باهاش همراه شدیم.
زندگی خوبی رو پشت سر می گذاشت.
اما وقتی باهاش درباره ازدواج صحبت کردم گفت دیگه تصمیم نداره ازدواج کنه و تمایلی به جنس مخالف نداره!
گفت همین که امیر کیا رو خوشبخت و خوشحالی ببینه براش کافیه.
و شمیم…
شمیم که هنوز در آسایشگاه بستری بود چندین مرتبه خبر دار شدم که اقدام به خودکشی کرده اما پرستار هافهمیدن و مانع شدن.
از سویی دلم براش می سوخت که این چنین زندگی
ای رو برای خودش رقم زده. و از سویی ازش بیزار بودم چون کوشاد رو از ما گرفت.
کش و قوسی به تن خسته ام دادم و به سمت امیر کیابرگشتم.
دستش رو از روی چشم هاش برداشتم و دراز کردم.
خواستم توی اغوشش بخزم که بی هوا بغلم کرد و سرش رو توی گودی گردنم فرو برد.
قهقهه ای زدم و گفتم: _ناقلا مگه تو خواب نبودی؟
تند تند ابرو بالا انداخت و بوسه ای روی لب هام
نشاند
امیر: مگه میشه با وجود بانوی دلفریبی مثل شما آدم بخوابه؟
بی هوا مشغول بوسیدنم شد و انگشتانش رو لابه لای موهای بلندم فرو برد.
احساس عشقی که بهش داشتم هر روز بیش از دیروز می شد و قلبم رو کاملا به تصرف خودش در اورده بود.
زندگی در کنار امیر کیا و بچه های دوست داشتنیش که بچه های خودم شده بودن نهایت آرزوی من بود!
آروم دم گوشم زمزمه کرد:
_مشکل شرعی ندارد بوسه از لب های تو میوه بیرون زده از باغ حق عابر است.…

پايان.

1 ❤️

2022-01-15 15:58:55 +0330 +0330

😈

0 ❤️

2022-01-21 00:03:00 +0330 +0330

👌🏻

0 ❤️

2022-01-21 00:04:33 +0330 +0330

اسم من تو تاپیک 😁

1 ❤️

2022-02-08 02:09:20 +0330 +0330

💕

0 ❤️

2022-04-28 19:48:36 +0430 +0430

💕

0 ❤️

2022-07-08 16:39:14 +0430 +0430

💕

0 ❤️

2022-07-21 12:15:22 +0430 +0430

داستان فوق العاده ای بود عزیزم … پر از فراز و نشیب …عالی بود👏👏👏👏👏👏

1 ❤️

2023-01-16 00:48:57 +0330 +0330

👌🏻

0 ❤️

2024-04-01 23:04:06 +0330 +0330

💕

0 ❤️

2024-05-29 17:57:07 +0330 +0330

😉

0 ❤️






تاپیک‌های داغ




‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «