«غرق در لذت بي انتهاي سكس»

1400/04/31

با سلام و درود🤠
نام اثر:(غرق در لذت بي انتهاي سكس)
اين داستان شامل پنج فصل ميباشد….
نويسنده:Mr.kiing

مقدمه:این داستان تشکیل شده از فصل های مختلف زندگی برگرفته از واقعیت ها،تخیل و خیال پردازی،فانتزی های سکسی،تابو شکنی،عشق و نفرت،رابطه با جنس مخالف،همجنس گرایی،رابطه با محارم،خیانت،سکس گروهی،سکس ضربدری و…

با آرزوی بهترین ها برای شما🌹

9 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2021-07-24 20:20:07 +0430 +0430

فصل سوم قسمت دوازدهم(سوپرايز)

پس اين بود سوپرايز مامان سارا ولي بايد بهم ميگفت در جريان قرارم ميداد…
الان ديگه منم يه نگاه خريدارانه اي به صبا كردم اونم متوجه شد و خنديد بعد گفت پاشو بريم تو هال كه همه منتظر عضو جديدن منو اذر جون بيشتر وارد هال شديم مامان روي پايه دايي بود داشتن لب ميگرفتن اذرم داشت برا دايي ساك ميزد با ديدن من يكم خودشونو جمع كردن صبا گفت بفرماييد اينم از اقا ميلاد
سهراب:دايي جون بدو بيا كه اين كص و كونا بركت خدان درست نيست همينجوري رو زمين بمونن
يه نگاه به مامان سارا كردم اونم يه چشمك بهم زدو رفتيم روي كار صبا و مامانش اذر اومدن و افتادن ب جونم مامان ساراعم كه با دايي مشغول بود
سهراب:راست ميگن نو كه بياد به بازار كهنه ميشه دل آزار ببين ابجي پسرتو اوردي زن و دختره من همش اونورن
صبا:بابا جون نه كه به خودت خيلي داره بد ميگذره عمه سارا شاه كصيه براي خودش
سهراب:بله من كه راضي ام شمام كيف كنيد با ميلاده دايي بكن دايي جون كه حلالت باشه
كص و كونه زن و بچمو مال خودت بدون…
خلاصه اون شب تا صب منو دايي سهراب مامان سارا عو اذر جون و صبارو به همه روش هاي سامورايي مورد گاييش قرار داديم سه تاشونو به نوبت با دايي همزمان از كص و كون گاييديم حسه خوبي بود حتي ديدن گاييده شدم مامانم توسط داييم خيلي لذت بخش بود دايي ام كه غريبه نبود كه بخام غيرتي بشم خودي بود پس بزن بره جايي كه غم نباشه…
دوروز با مامان خونه دايي سهراب بوديم و اين دوروز همه كار كرديم حتي انقدر صبا از من لذت برده بود كه همون هفته باز پاشد اومد تهران و باهم رفتيم خونه مجرديم و حسابي ترتيبشو دادم
ميگفت اذر مامانش هم هنوز تو كفمه كيرم زير زبونش مزه كرده بود قرار شد ي روزم اذر بياد فقط خودم باشم و خودش تا حسابي از خجالت كص و كونش در بيام زن داییه تپلیمو…
يه موقع هايي ميگم خدايا اين ٢٥٠گرم گوشت(كص)چي بود افريدي كه سرش كل دنيا جنگه…
همين كص ادمو بيچاره ميكنه مثل مني كه نتونستم جلوي هواي نفس و هوسمو بگيرم خيانت كردم و دوباره اوفتادم توي دنياي وسيع سكس…
ايا اگر ي روز متوجه بشم هانيه ام خيانت كرده چه برخوردي دارم؟
فكرش هم ازارم ميداد هانيه زن من دنياي من نفسه من عشق من زير يكي ديگه نه نه نه
هانيه نه زن من نه نه نه نه
هانيه:عشقم بيدار شو داري خواب بد ميبيني
ميلادم عشقم پاشو،باز كن چشماي خوشگلتو ببين من كنارتم…
پاشدم ديدم هانيه نگران با ي ليوان اب كنارمه
هانيه:خوبي عشقم خواب بد ديدي بيا اين ابو بخور اروم بشي…
بعدم سرمو گرفت تو بغلش و شروع كرد سرمو ناز كردن چقدر مهربون بود اين دختر چقدر بهم اهميت ميداد ولي من چيكار كرده بودم
ناخوداگاه اشك از چشمانم جاري شد اما نزاشتم هاني متوجه بشه،زودي بغلش كردم و خوابيديم…

1 ❤️

2021-07-24 20:21:18 +0430 +0430

فصل سوم قسمت سيزدهم(فصل جديد)

بايد وارد فصل جديدي از زندگي ميشديم
ديگه زمانش رسيده بود كه استارت سكس خانوادگيو بزنم…
اما از كجا بايد شروع ميكردم؟
اره درستش هم همينه از خود مامان سارا بايد شروع ميكردم…
حالا كه اون همه رازشو بهم گفته بود و حتي باعث شد با دايي و خانوادش وارد رابطه بشم
پس موقش بود كه اونم راز اين همه سال من و دختراشو بدونه
خلاصه نشستم كل ماجرارو سير تا پياز براي مامان سارا تعريف كردم
از شكل گرفتن رابطم با مهشيد تا مهناز
بعد از شنيدنش گفتم چيه مامان تعجب نكردي؟
گفت نه زياد بالاخره اونام دختراي منن چطور من با برادر خودم رابطه دارم اونام مثل من ولي اينش برام جالبه كه طي اين همه مدت من متوجه اين موضوع نشدم كه اونم باز از پدر سوختگيه شما بچه هاس…
گفتم مامان اين حرفارو بيخيال من يه فكر خوبي تو سر دارم كه براي هممون خوبه…
سارا:بگو ببينم فكرتو گل پسرم
ميلاد:چرا ما اين سكس خانودگيو علني نكنيم؟
چرا از هم ديگه با خيال راحت لذت نبريم؟
فكر كن مامان،من،تو،مهشيد،مهناز،بابا
سارا:فكرت فكره خوبيه از صحبتايي ام كه كردي مهشيد و مهناز كه از الان اوكي شدن ميمونه بابات كه چجوري بياريمش تو بازي
ميلاد:اون ديگه زحمتش دست خودتو ميبوسه مامان جان ولي باباعم ب نظرم رديفه اگر خودش اهل اين داستانا نبود پاش به خونه اون فرح جنده باز نميشد پس اونم رديفه فقط يكم از روش خجالت ميكشيم اخه نه كه تاحالا جلوش پامونم دراز نكرديم چه برسه الان كه جلوش قراره درازمو بكنم تو كص زن و بچش
سارا:باشه بابات با من خيالت راحت تو برو با ابجيات هماهنگ كن تا من باباتو بپزمش و خبرتون كنم…
پريدم بغلش و يه ماچ ابدارش كردم ديدم نه اينجوري فايده نداره سير نشدم بلندش كردمو بردمش رو تخت خودش و بابام حسابي كص مامان جونمو كردمو ابمم تا قطره اخر خالي كردم تو جايي كه ازش اومدم و ولو شدم روش…
مامانم همونجوري بغلم كرده بود و قربون صدقم ميرفت بعدم پاشديم باهم يه دوش گرفتيم و من رفتم سراغ ابجيا و مامانم قرار شد روي بابا كار كنه
واي اگه ميشد چي ميشد بهش فكر ميكردم كيرم راست ميشد بعد اين همه سال پنهاني الان ديگه قراره علني بشه اگر داداش معين هم عمرش كفاف ميداد ديگه جمع تكميل بود ولي اشكال نداره من به نيابت از اونم كص و كون مادر و خواهراشو ميكنم…ثوابش به معين هم ميرسه…
باشد كه رستگار شويم…
و غرق در لذت بي انتهاي سكس…

0 ❤️

2021-07-24 20:22:19 +0430 +0430

فصل سوم قسمت چهاردهم(خاطره بازي)

رفتم با ابجيا صحبت كردم اول يكم شاكي شدن ازينكه با مامان سارا رابطه برقرار كرده بودم و بهشون چيزي نگفته بودم ولي با يه سكس خوب از دل جفتشون درآوردم و همگي اماده بوديم كه مامان سارا مخ بابا حشمتو بزنه عو خبرمون كنه
گذشت و گذشت فعلا خبري از مامان سارا نبود حتما داره يواش يواش بابارو رام ميكنه اون زن كارشو بلد بود و همچنان منتظر بوديم…
اون زمان كه ازدواج كردم و مثلا پسره خوبي شده بودم رابطم با بيتا و هديه هم قطع شد اولش شاكي بودن پارسا و مصطفي ميگفتن ما خيالمون راحت بود تو هستي زنامونو سپرده بوديم دستت اما خب شرايطمو درك كرده بودن و منطقي برخورد كردن اونام دوست نداشتن لطمه اي به زندگيم وارد بشه،اما الان كه اوضاع فرق كرده بود هوسشونو كرده بودم…
ي روز دم ظهر بود پارسا و مصطفي كه سره كار بودن زناشونم كه همش با هم بودن يا بيتا خونه هديه بود يا هديه خونه بيتا…
خلاصه سرزده رفتم دم خونه بيتا در زدمو بيتا اومد جلو در تا درو باز كرد و منو ديد يه جوووووووونه كش دار گفت و تعارف كرد تو هنوز داخل نشده بوديم داد زد هديه بدو بيا ببين كي اومده من كه ديدمش كصم اب اوفتاد…
هديم تا منو ديد گفت اي جانم منم الان كه ديدمش كصم اب اوفتاد مگه ميشه اين پسرو ديد و كصت خيس نشه…
سه تامون ميدونستيم چي ميخايم بيتا و هديه همونجا رو كاناپه اوفتادن به جونم واي كه چقدر دلم تنگ شده بود براي اين صحنه دوتا دختر سكسي فوق حشري سر تا پامو ليس ميزدن و ميخوردن حسابي اون روز بعد سالها باز خاطراتم زنده شدو حسابي يه دل سير بيتا و هديرو از كص و كون و دهن گاييدم اونام راضي ازين كه باز ميتونن با من باشن ولي ميدونستن كه الان شرايط مثل قبل نيس الان من يه مرد متاهلم بايد محتاط عمل ميكرديم كه هم لذتشو ببريم هم بگا نريم خلاصه كلي خاطره بازي كرديم اون روز بچه ها اسرار داشتن بمون تا پارسا و مصطفي بيان باهم چهارتايي هم يه صفايي كنيم با اينكه خيلي دوست داشتم با پارسا و مصطفي ام يه حالي كنم ولي گفتم اون باشه براي بعد الان بايد برم خونه كه هانيه و بچه ها ميزو چيندن و منتظرمن با يه بوسه به لباشون خدافظي كرديم و راهي خونه شدم…

0 ❤️

2021-07-24 20:23:42 +0430 +0430

فصل سوم قسمت پانزدهم(لواط)

بعد از اون روز و گاييدن دوباره بيتا و هديه بعد از سالها لذت خوبي برده بودم…
ولي عجيب نميدونم چرا دلم هواي كون پارسا و مصطفي رو كرده بود…
يعني از اولش هم به هواي كون پارسا و مصطفي راهي خونشون شدم و گفتم فعلا يه دل سير زناشونو از كص و كون بگام تا به جمال كون اقايون برسم…
بيتا و هديه ماجراي امروزو برا شوهراشون تعريف كردن و همون شب پارسا بهم زنگ زد كه اي بيمعرفت بعد مدت ها اومدي و زودي ام رفتي چرا نموندي تا منو مصطفي ام بيايم دلمون برات تنگ شده…
گفتم عشق داداشين،جفتتون تو قلب ما جا دارين.
پارسا:حالا بچين باز ببينيمت نميدوني چقدر امروز بيتا و هديه خوشحال شدن از ديدنت ممنونم كه خوب حال زنامونو جا اوردي امروز…
ميلاد:حتما منم دل تنگتونم فردا بيايد پيشه من ادرس خونه مجرديمو برات ميفرستم…
پارسا:خدمت ميرسيم داداش
ميلاد:فقط داش پارسا اگه امكانش هست خودت و داش مصطفي فقط بيايد خانوما باشن براي بعد…
پارسا كه گرفت حرفمو.فهميد دلم هواي كونشونو كرده يه دهن سرويس گفتو گفت خدمت ميرسيم و خدافظي كرديم…
صبر نداشتم تا پارسا و مصطفي برسن من گي نبودم اما نميدونم چرا انقدر يه دفعه هوس كون پسر كرده بودم مخصوصن كوناي تميزه پارسا و مصطفي تو همين فكرا بودم كه صداي زنگ اومد
خودشون بودن پارسا و مصطفي…
وارد كه شدن به استقبالشون رفتم و همون دم در حسابي همديگرو بغل كرديم و لب ميگرفتيم…
يكم نشستيم از اين چند سال دوري و اتفاقاش صحبت كرديم و خاطرات گذشترو زنده كرديم…
ديگه وقت تلف كردن جايز نبود لخت شديم
نشستم وسط پارسا و مصطفي شروع كردم ازشون لب گرفتن و همزمان كيراشونم ميماليدم اونام كير و خايه منو ميماليدن…
بعد مصطفي نشست جلوم و شروع كرد ساك زدن منم كير پارسارو كردم تو دهنم و حسابي براش خوردم بعد برش گردوندم و سوراخ كونشم حسابي خوردم و انگشت كردم كيرم كه با اب دهان مصطفي خيس شده بودو گزاشتم روي سوراخ كون پارسا و بي درنگ تا دسته جا كردم توش پارسا يه اه عميقي از ته دل كشيد و تلنبه هاي سنگيني كه وارد كونش ميكردم و اونم همزمان داشت كير مصطفي رو ساك ميزد يكم گذشت به مصطفي گفتم اونم بياد روي پارسا و قنبل كنه…
واي جونمي جون دوتا كون تروتميز جلوم اوفتادم به جونشون و حسابي سوراخ كونشون و تخماشونو حتي كيرشونو خوردم و باز تلنبه ها شروع شد از كون پارسا ميكشيدم بيرون ميكردم تو كون مصطفي و دوباره به همين شكل…
بعدم مصطفي كيرشو كرد تو كون پارسا حالا من داشتم مصطفي رو ميكردم اونم همزمان پارسارو ميكرد و كيرشم دست انداخته بود گرفته بود و ميماليد بعد باز جا عوض كرديم اينار تو كون پارسا كردم و اونم تو كون مصطفي سه تامون ديگه تو اوج بوديم كه يهو باهم يه نعره كشيديم و اب من خالي شد تو كون پارسا اب پارسام تو كون مصطفي و اب مصطفي تو دستاي پارسا…
عجب سكس خفني شد سه تامون ديگه نا نداشتيم رفتيم باهم سمت حمام اونجا يكم برا هم ديگه ساك زديم و قرار شد ي برنامه بچينيم پنج تايي با زناشون سكس كنيم البته پارسا و مصطفي كه به زنا حسي نداشتن ولي خب از تماشاي گاييده شدن زنشون توسط من كه ميتونستن لذت ببرن و اين بود يه لواط درست حسابي بعد مدت ها…

0 ❤️

2021-07-24 20:24:47 +0430 +0430

فصل سوم قسمت شانزدهم(تصادف)

چند روز گذشت باز ديدم خبري از مامان سارا نشد منم بخاطره مشغله كاری اصلا وقت نكرده بودم بهش سر بزنم يا حتي زنگ بزنم هانيه و بچه ها ميرفتن پيشش بهش سر ميزدن ولي خب من وقت نكرده بودم…
مهشيد و مهنازم مثل من منتظر بودن هممون حال عجيبي داشتيم ميدونستيم لذتي وصف نشدني در راهه و تو كص و كونمون عروسي برپا بود…
بعد زدو باخبر شديم زكي اصلا اقا حشمت پدره گرامي تهران نيست پاشده رفته شهرستان براي سركشي به زمينا و باغمون…بايد منتظر ميمونديم تا برگرده چقدر اين انتظار سخت بود زمان دير ميگذشت…
يه دفعه يه فكري به سرم زد پيش خودم گفتم حالا بابا نيس من و مامان و مهشيد و مهناز كه هستيم فعلا برانامه بچينم يه حال چهارنفره بكنيم…
دختراعم روشون به روي سارا باز بشه تا سره فرصت كه اقا حشمت برگشت مامان سارا قضيرو باهاش در ميون بزاره…
به بچه ها كه گفتم اونام حسابي حال كردن و استقبال كردن قرار گذاشتيم خونه مامان سارا
اون روز منو مهشيد زودتر رسيديم مهناز بيرون بود منتظر بوديم از راه برسه تا برنامرو شروع كنيم كه با اون تلفن ناگهان برنامه بهم ريخت مهناز زنگ زد گفت تصادف كرده البته خداروشكر خودش سالم بود ولي ماشين خودش و اوني كه بهش زده بود داغون شده بود مقصر هم مهناز خانوم بود…
خلاصه پاشدم رفتم پيش مهناز مامان ومهشيدم ميخاستن بيان گفتم نميخاد خودش كه خداروشكر صداشم شنيدين سالمه من برم كه تنها نباشه
رسيدم ديدم اوه اوه از بغل زده به يه ماشين قسمت درب عقب و سپر و باك طرفو تركونده ماشين خودشم البته دست كمي از اين نداشت
مرده صاحب ماشينم كه تا ديدمش مشخص بود حرومزادگي از سرو روش ميباره ميخاست كون بندازه اذيت كنه خلاصه مقصر كه ما بوديم افسرم نگفتم بياد حوصله نداشتم گفتم زودي جمع كنيم بريم مدارك مهنازو مَرده گرفت و قرار شد تايين خسارت كنه بهش خسارتشو بدم ماشين مهنازم برديم گذاشتم تعميرگاه و صاف كاري و راهي خونه شديم اون روز ديگه سره اين اتفاق مهناز حالش ميزون نبود كاري نكرديم قرار شد برنامرو بندازيم براي بعد گذشت با اينكه من به مهناز گفته بودم تنها پا نشی بري سراغ خسارت و مداركت حتما ب من بگو اما اون گوش نداده با طرف هماهنگ ميكنه كه بره پولو بده مداركشو بگيره
مَرده ام بهش ادرس شركتشو ميده ميگه من الان محل كارم هستم اينجا تاشيف بياريد
مهنازم خب ميگه شركته ديگه محل كاره مشكلي نيست ميره اونجا وارد كه ميشه ميبينه كسي نيست شركت خلوته وارد اتاقش كه ميشه مداركو ميگيره اما يارو ميخاسته اذيتش كنه و مهنازم با چك و لگد و جيغ و داد و هوار از دستش فرار ميكنه
و حسابي ترسيده و با حال پريشون اومد پيشه من تا منو ديد پريد تو بغلم و زد زير گريه كمكش كردم نشوندمش اشكاشو پاك كردم يكم ارومش كردم طفلي هرچي ميشد مستقيم ميومد پيش من هميشه عين كوه پشتش بودم پرسوجو كردم كه چيشده اونم كل ماجرارو برام تعريف كرد هنوز زد چنگ دست اون مرتيكه نجس روي ساعدش مونده بود اينو كه ديدم حسابي جوش اوردم گفتم من اگه زنشو جلو چشماش نكنم ميلاد نيستم…

0 ❤️

2021-07-24 20:25:52 +0430 +0430

فصل سوم قسمت هفدهم(تجاوز)

ادرس شركت اون حرومزادرو از مهناز گرفتم ميگفت ميلاد ولش كن شر درست نكن ميريم ازش شكايت ميكنيم گفتم زكي خواهره من چقدر تو ساده اي كلي بايد بري بيوفتي دنبال شكايت اخرشم كه چيزي نميتوني ثابت كني نه اينطوري درست نميشه بلايي بايد سره اين حرومزاده بيارم كه بدونه بايد با يه خانوم توي جامعه چجوري برخورد كنه…
ادم گزاشتم امارشو دراوردم ادرس خونه زندگيشو گير اوردم ي شب با دوتا از رفيقاي خلافم رفتيم سر وقتش نصفه شب كه مطمئن شديم خوابيدن كلاه كشيديم سرمون و اروم وارد خونه شديم و مرتيكه لجنو كون لخت از بغل زنش كشيديمش بيرون…
دهن خودش و زنشو بستيم خودشم بچه ها بردن نشوندنش رو صندلي و دست و پاشو بستن…
از موهاي زنش گرفتم به طور وحشيانه اي كشيدم بردمش انداختمش جلو شوهرش شروع كردم لباساشو جر دادن خيلي تقلا ميكرد خيلي دستو پا ميزد سره همين مجبور شدم چندتا چك محكم حوالش كنم…
مرتيكه كثافط همينجور داشت نگاه ميكرد و با دهان بسته سعي ميكرد عربده بكشه از بس جوش اورده بود رنگش قرمزه قرمز شده بود شروع كردم زنشو جلو چشماش گاييدن و در حال گاييدن به زنش گفتم تو بي گناهي اما امشب داري تقاص كاره شوهره حرومزادتو ميدي اونم با دهان بسته همينجوري گوله گوله اشك ميريخت حسابي كه زنشو جلوي چشماش و به طرز وحشيانه و فجيعي گاييدم پاشدم وايسادم جلوي صورت مَرده و همه ابمو با فشار و حرص پاچيدم روي صورتش بعدم يه رخصت به بچه ها دادم اونام جلوي چشماش ترتيب زنشو دادن و مثل من ابشونو پاچيدن روي صورت اون مردكه كثيف…
داشتيم جمع و جور ميكرديم بريم ديدم نه هنوز دلم خنك نشده زنشو كه گاييدم خودشم بايد بگام تا اروم بشم…
دوستام دست و پاشو گرفتن و قنبلش كردن منم نه گزاشتم نه برداشتم خشك خشك چنان كونشو جر دادم و ابمو خالي كردم توش كه وقتي كشيدم بيرون بلند گوزيد و ابم همراه با خون از كونش ريخت بيرون…
بعدم يه تيزي برداشتم و يه خطه نابي انداختم روي لپ كونش گفتم كونتم بريدم كه حساب كار بياد دستت بعدم با بچه ها پيچيديم به بازي و رفتيم
با اينكه رفيقم بودن و سره مرام و معرفت و ناموس باهام اومدن ولي يه پوله خوبي به دوتاشون دادم كه بعدا ي موقع جايي دهن باز نكنن بالاخره ما بدون اجازه وارد حريم خصوصي مردم شديم و حالا اون به كنار دوتا ادمو به طرز وحشتناكي مورد تجاوز قرار داده بوديم البته اون مرتيكه ام فكر نكنم بخاد شكايت كنه خايه اين حرفارو نداره امشبم كه كونيش كرده بودم اينه سزاي كسي كه بزور بخاد به كسي دست درازي كنه…

0 ❤️

2021-07-24 20:27:05 +0430 +0430

فصل سوم قسمت هجدهم(رفيق قديمي)

منم ديدم بابا كه فعلا نيست برنامه عشق و حال با مامان و ابجي ها كه فعلا كنسل شد بخاطر مهناز…
گفتم پاشم برم شمال يه اب و هوايي عوض كنم
نميدونم چيشد اين دفعه رفتم سمت گرگان شايد يه نيرويي منو كشيد اون سمتي يه ويلا اجازه كردم و كمي استراحت كردم يكي دوروز اول همه چي معمولي با تنهاييه خودم عشق ميكردم گوشيمم خاموش كرده بودم كه فقط مال خودم باشم
ميرفتم جنگل ميرفتم دريا ي روز رفتم داخل يه مركز خريد يكم لباس بخرم خريدامو كردم تموم شد اومدم سمت ماشين يه دفعه يه خانومي از پشت صدام زد…
اقا ميلاد…اقا میلاد…
برگشتم اول نشناختم يكم كه دقت كردم ديدم عه اين كه نيكيه خودمونه چقدر تغيير كرده بود به پا خانومي شده بود براي خودش…
جفتمون خيلي خوشحال بوديم ازين ديدار ميگن كوه به كوه نميرسه ولي آدم به آدم ميرسه همينه ها ببين بعد گذشت اين همه سال و اين همه اتفاقايي كه اوفتاد الان دوباره دست تقدير مارو رو به و روي هم قرار داده بود…
از خودش برام تعريف كرد همون سالها بخاطر شغل پدرش ميان گرگان و بعده هام همونجا ادامه تحصيل ميده و ازدواج ميكنه و حاصل اين ازدواج يه پسر به نام نوید…
منم از زندگيم براش گفتم كلي باهم تجديد خاطره كرديم و از اخرين قرامون كه مامان سر رسيد و ما ناكام مونديم و از كوني كه قرار بود بهم بده قسمت نشده بود كلي خنديديم…
نيكي:ميلاد شايد باورت نشه ولي از همون موقع تاحالا ب عشق خودت اين كونو حتي نزاشتم كسي انگشت كنه شوهرمم نزاشتم بكنه چون پلمپ اينم مثل پلمپ كصم دوست داشتم ب دست تو باز بشه حس كردم حرارت بدن جفتمون رفته بالا و بدون حرفي فيس تو فيس شديم و لبامون رفت روهم بعد چند ثانيه نيكي رفت عقب و گفت نه ميلاد نه درست نيست اين كارمون الان شرايط ديگه فرق كرده من شوهر دارم بچه دارم توام همينطور
گفتم نيكي من كه ميدونم تو خودتم دلت ميخاد اون سكس نيمه تمام بعد اين همه سال بالاخره تموم بشه پس فقط بيا لذت ببريم و به هيچي فكر نكنيم راهي ويلايي كه كرايه كرده بودم شديم وارد كه شديم ديوانه وار همو بغل كرديم و نميدونستيم چجوري همديگرو بخوريم لباساي همديگرو كنديم و از شدت شهوت بدون مقدمه و ساك كيرمو كرد تو كسش نشست روش و عين یه كابوي تگزاسي روي كيرم سواري ميكرد كه ديگه جفتمون نتونستيم زير فشار اين لذت تحمل كنيم و همزمان باهم ارضا شديم و ابم داخل كصش خالي شد و نيكي ولو شد روم يكم كه جفتمون سره حال شديم حالا نوبت كوني بود كه سالهاي پيش بايد ميگاييدم و نشد حسابي چربش كردم و انگشت كردم كه قشنگ جا باز كنه بچم دردش نگيره و بالاخره صفره كونش هم به دست من باز شد بعدش ديگه دوتايي تصميم گرفتيم اين اخرين سكسمون باهم باشه و ديگه دوست نداره به شوهرش خيانت كنه…
اما طی سفرهای بعدی ام که اومدم شهرشون نتونسته بود خودشو کنترل کنه و باز حسابی با کص و کونش بهم حال داد هر دفعه ام میگفت اینباره اخر باشه نمیخام دیگه خیانت کنم اما خودش باز وا میداد حتی توی خونه خودش روی تخت خودش و شوهرش بهم حسابی داد و منم ابمو پاچیدم روی عکس شوهرش…

0 ❤️

2021-07-24 20:28:05 +0430 +0430

فصل سوم قسمت نوزدهم(مامان و خواهرا)

بالاخره قرار شد چهارتايي منو مامان سارا و مهشيد و مهناز برسيم به اون فيض…
اين دفعه اونا جمع بودم خونه مامان سارا و منتظر من بودن چون كارم طول كشيده بود كمي دير رسيدم…
كليد انداختم وارد خونه شدم ديدم خلوته رفتم سمت اتاق خواب مامان وايه من عجب صحنه اي سه تا لعبت لخت روي تخت داشتن باهم لز ميكردن…
با ديدن من مامان سارا اغوششو باز كرد گفت بيا بغلم مادر فدات بشم
خواهرامم دست باز كردم و گفتن بيا بغلم خواهر فدات بشه بعد سه تايي اومدن منو لخت كردن و خوابوندنم وسط تخت مهناز و مهشيد رفتن سراغ كيرم و شروع كردن ساك زدن مامانم نشست رو صورتم و شروع كردم كص و كونشو خوردم…
انگاري وسط خوده خوده بهشت بودم اين سه تاعم حوري داشتن بهم حال ميدادن حسابي كص مامانو خوردم اونم تو دهنم ارضا شد و رفت نشست روي كيرم همينجوري سواري ميكرد حالا مهشيد اومده بود نشسته بود روي صورتم من كص و كونشو ميخوردم اونم با مامان سارا لب ميگرفتن مهنازم اون پشت داشت تخماي منو و كيرمو كه توي كص سارا عقب و جلو ميشدو ميخورد يكم بعد باز سارا لرزيد و ارضا شد بعد پاشد حسابي كيرمو خورد و تميزش كرد حالا مهناز اومد نشست رو كيرم واي كه چقدر خوب بود منو خوابونده بودن وسط خودشون سواري ميكردن و با لذت ارضا ميشدن و به همين ترتيب مهشيدم از كص گاييدم و ارضا شد حالا نوبت كوناشون بود سه تاشونو گفتم روي تخت كناره هم داگ استايل بشن واي كه چه منظره اي بود سه تا كص و كونه تروتميز جلوت اونم نه هر كص و كوني كص و كونه خواهر و مادر هرچي از وصفش و لذتش بگم كم گفتم حسابي به كوناشون هم صفا دادم و اخرم سه تايي جلوم زانو زدن و ابمو پاچيدم رو صورتشون بعدم شروع كردن از هم لب گرفتن و سه تايي راهي حمام شديم اونجام باز يكم شيطوني كرديم و مامان و دختراش لز كردن من تماشا كردم و برام باز كلي ساك زدن و با كص و كونشون بهم حال دادن…
همه راضي و سر خوش ازين اتفاقي كه اوفتاد منتظر بوديم بابا حشمت هم برگرده تا اون اتفاق بزرگه بيوفته…
كه بازم ما با شنيدم يه خبره بد متوجه شديم كه اقا حشمت تو راه برگشت تصادف ميكنه و ريق رحمتو سر ميكشه شوكه بوديم ازين اتفاق مدت زمانه زيادي نبود كه از داغ معين برادم ميگذشت كه حالا عزا دار پدرم شديم…

0 ❤️

2021-07-24 20:29:13 +0430 +0430

فصل سوم قسمت بيستم(عاقبت)

سالِ بابا هم گذشت و چه زود ميگذرد اين عمر و ما قدرشو نميدونيم…
چه برنامه ها كه نداشتيم…
چه تصميم ها كه نگرفته بوديم…
كه عمر اقا حشمت هم مثل معين كفاف نداد كه به وصال كص و كون دختراش برسه…
البته حشمت خان خوب زندگي كرد عشق و حالش به راه بود الانم ديگه خدابيامرزتش…
سخت بود ولي خب خاك سرده ادم فراموش ميكنه…
و خب با رابطه اي هم كه بين من و مامان و خواهرام شكل گرفت زودي باز همه روحيمونو به دست اورديم و از اين زندگي سكسي لذت ميبرديم
الانم كه مامان تنها شده بود بيشتر پيشش بوديم و بيشتر از هم ديگه لذت ميبرديم و خب چهارتامون ازين قضيه خوشحال بوديم ولي باز بايد احتياط ميكرديم چون نه همسر من نه همسر مهشيد ازين ماجرا خبر نداشتن و اگر بويي ميبردن معلوم نبود چي ميشد مهنازم چند سال بعد با دوست پسرش تو انگليس ازدواج ميكنه و همونجا ساكن ميشه
سالي يه بار مياد ايران يه سري ميزنه و يه حاله خانوادگي ميكنيم و ميره الان ديگه بيشتر من پيش مامانم و هيچوقت ازش سير نميشم ارامشه محضه وجودش برام حتي فكره اينكه ي روز نباشه ازارم ميده.
منم دلم خوش بود به همين مادر و همسرم و بچه هام…
بچه ها زود بزرگ ميشن طي اين همه سال سعي كرده بودم پدر خوب و همسره خوبي براي خانوادم باشم نميدونم تا چه حد موفق بودم هانيه و بچه ها كه جونشون برام در ميرفت…
ياس با اينكه منو به عنوان عموي خودش ميشناخت و نميدونه من پدره واقعيشم اما خيلي خوب كناره ما داره زندگي ميكنه و هم من هم هانيه وهم خواهر و برادروشو دوست داره و بهشون تو هر زمينه اي كمك ميكنه…
با اينكه من به هانيه خيانت كرده بودم و خب اين گاهي ازارم ميداد ولي خانواده خوشحال و خوشبختي بوديم و خب گفتم كه بچه ها زود بزرگ ميشن و كسي مثل من كه ذهنش بيماره سكسه فكراي پليدي به سرش ميزنه كه بازم باعث ميشه مسير زندگي من و خيلياي ديگه تغيير كنه و باز هم غرق در لذت بي انتهاي سكس…

اين داستان ادامه دارد…

پايان فصل سوم

0 ❤️

2021-07-24 20:30:36 +0430 +0430

دوستان ارادت🤠

فصل سوم هم به پايان رسيد😉
ممنون از همراهي گرم همه عزيزان🥰
خوشحال ميشم نظر عزيزان را درباره اين اثر بدونم😘

و مژده اينكه فصل چهارم داستان هم بدون وقفه براتون اپلود ميشه قوي و پر قدرت😊

با آرزوي بهترين ها براتون🌹

0 ❤️

2021-07-24 22:19:58 +0430 +0430

فصل چهارم قسمت يكم(بچه ها)

امشب از آسمان ديده تو
روي شعرم ستاره ميبارد
در سكوت سپيد كاغذها
پنجه هايم جرقه ميكارد
شعر ديوانه تب آلودم
شرمگين از شيار خواهشها
پيكرش را دوباره مي سوزد
عطش جاودان آتشها
آري آغاز دوست داشتن است
گرچه پايان راه ناپيداست
من به پايان دگر نينديشم
كه همين دوست داشتن زيباست
از سياهي چرا حذر كردن
شب پر از قطره هاي الماس است
آنچه از شب به جاي مي ماند
عطر سكر آور گل ياس است
آه بگذار گم شوم در تو
كس نيابد ز من نشانه من
روح سوزان آه مرطوب من
بوزد بر تن ترانه من
آه بگذار زين دريچه باز
خفته در پرنيان رويا ها
با پر روشني سفر گيرم
بگذرم از حصار دنياها
داني از زندگي چه ميخواهم
من تو باشم ’ تو ’ پاي تا سر تو
زندگي گر هزار باره بود
بار ديگر تو بار ديگر تو
آنچه در من نهفته درياييست
كي توان نهفتنم باشد
با تو زين سهمگين طوفاني
كاش ياراي گفتنم باشد
بس كه لبريزم از تو مي خواهم
بدوم در ميان صحراها
سر بكوبم به سنگ كوهستان
تن بكوبم به موج دريا ها
بس كه لبريزم از تو مي خواهم
چون غباري ز خود فرو ريزم
زير پاي تو سر نهم آرام
به سبك سايه تو آويزم
آري آغاز دوست داشتن است
گرچه پايان راه نا پيداست
من به پايان دگر نينديشم
كه همين دوست داشتن زيباست

توي قايق وسط اقيانوس فقط من و عشقم و آب…
تا چشم كار ميكرد آب بود و آب…
قرارمون هم همين بود انقدري بريم كه فقط تا چشم كار ميكنه آب باشه…
من و هانيه در اغوش هم در حال تماشاي غروب افتاب و هانيه در حال زمزمه كردن اين شعراز فروغ بود…
و منو نوازش ميكرد عشق…عشق…عشق…
ديگه سن و سالي ازمون گذشته بود با اموالي كه تو اين سالها جمع كرده بودم ديگه نيازی به كار كردن نداشتم ديگه فقط تفريح و گردش… سكس،سكس،سكس اخ چيه اين سكس كه همرو بگا داده…هي روزگار توف…
بچه هامون ديگه بزرگ شده بودن…چقدر قشنگ بود تماشاي روز به روز بزرگ شدن و موفقيتشون
دخترم ياس ماشالله براي خودش خانومي شده بود
٢٦سالش بود به عشق من اونم رفت عمران خوند عشق باباشه با اينكه خاستگاراي زيادي داشت و پاشنه درو كنده بودن اما حتي هيچكدومو راه نميداد منم هميشه براي نظرش احترام قائل بودم و هواشو داشتم براي همين باهام خيلي صميمي بود تو هر زمينه اي اول از من مشورت ميگرفت
ميدونستم چندسالي هست با يه پسره دوسته امارشم دراوده بودم خيلي بهش سخت نميگرفتم ولي ميگفتم مراقب روابطش باشه دختره عاقلي بود خيالم ازش راحت بود…
حتي اولين باري كه گفت عمو(اخ كه اي كاش واقعيتو ميدونستي و بابا صدام ميكردي)ميخام سيگار بكشم چجوريه رفتم براش يه نخ مارلبرو فيلتر پلاس گرفتم كه سبك باشه بار اولشه
وقتي كشيد و تموم شد فقط بهش اينو گفتم
ببين ياس عزيزم كشيدي ديدي چجوريه ادم با سيگار بزرگ نميشه اين كسشعر ترين چيزه اگر خوب بود شك نكن منم ميكشيدم…
حالا خودت ميدوني اين زندگيه توعه و تو بايد تصميم بگيري انقدري ام خانوم و بزرگ شدي كه بتوني خودت خوب و بدو تشخيص بدي…
سالها بعد اومد گفت يادته اون روز اون حرفارو بهم زدي من ممنونتم…
خيلي خوشحالم كه سلامتيمو به خطر ننداختم
خلاصه…
اقا نيما تنها پسر و وارث خاندان الان ديگه مردي شده بود براي خودش ١٩سالش بود يه جوان خوشتيپ و سكسي مثل باباش…
از وقتي بچه بود ميبردمش باشگاه و تا همين الانم باهم تمرين ميكنيم بدن ساختيم كصه خاره روني كلمن…نيما خيلي ب درس علاقه نداشت بعد ديپلمش همين ورزشو ادامه داد و الان خودش مربيه و مجموعه ورزشي بزرگ و لاكچري راه انداخته خبر داشتم خونه مجردي ام داره و خوب كص ميكنه درو داف تو دست و بالش زياده بالاخره يه ژن هم از باباش به ارث برده باشه همين ميشه
كاري ب كارش نداشتم ماشالله ورزش كارم كه بود خيالم راحت بود سمت دود و مواد نميره ميزاشتم عشق كنه باهم خيلي رفيق بوديم كلا با بچه هام جدا از پدر بودن سعي كرده بودم رفيقشون باشم و باهم رفاقت کنیم…
هميشه هم تشويقشون كردم يادم نميره زماني كه ديگه فهميدم نيما به بلوغ رسيده و ابش مياد ي شب بردمش بيرون سپردمش دست يكي از دوست دخترام گفته بودم حسابي بهش حال بده…
نيما كه مشخص بود خيلي حال كرده بهش گفتم فقط اين موضوع بين خودمون بمونه ها مامان بفهمه جفتمونو از كون آويزون ميكنه…
دختر كوچولوم بهارم الان ١٦سالش شده بود علاقه زيادي به انگليسي داشت و دوست داشت تو اين رشته ادامه بده و بعده ها استاد زبان بشه اونم بالاخره توي اون سن دنياي خودشو داشت منم هميشه حمايتش كردم حتي با اينكه ميدونستم ممكنه نظرش بعده ها عوض بشه ولي بهش ميگفنم تو استاد زبان بشو من خودم برات بهترين و بزرگترين و مجهز ترين اموزشگاه زبانو ميزنم برو اونجا مديريت كن و دستور بده اونم از اينكه يه بابايي داشت كه انقدر هواشو داشت خيلي خوشحال بود و خيلي دوسم داشت از بچگي عادت كرده بود سر بزاره روي سينم و بخوابه حتي الان كه بزرگ شده گاهي ميگه بابا اجازه ميدي سرمو بزارم روسينت و بخوابم خيلي بهم ارامش ميده…
منم كه همه جونم براش ميره مگه ميتونم بهش بگم نه گاهي هانيه و نيما و ياس بهمون ب شوخي تيكه ميندازن كه ببين پدر دختر چه همديگرو دوس دارن ياس به هانيه ميگفت ببين اين بهار هووته ها و ميخنديدن…
رابطه هانيه هم مثل من با بچه ها خوب بود ما امروزي فكر ميكرديم و درده اين جوان هارو ميدونستيم و خوب بلد بوديم چجوري باهاشون كنار بيايم كه از سوي ما انقدر مطمئن باشن كه همه حرفاشونو بهمون بگن و اين خوب بود حرفا از كانون خانواده بيرون نميرفت بهتر چون هيچكس دلسوز تر از منو مادرش نبوديم براشون…
همچنان دنياي سكسي من برقرار بود و من ازش لذت ميبردم اما ديگه همه چيز تكراري شده بود نياز به تحول بود يه تحول بزرگ كه حتي ايندرو ميتونست در بر بگيره و اين فكر ماه هاست كه قلقلكم ميده اره چرا كه نه مگه چه اشكالي داره اونام از اين زنجير و محدوديت خلاص ميشن و همه چيز در همين خانواده اتفاق ميوفته چيزي فراتر از باور چيزي فراتر از سكس تهه همه چيز ختم ميشه به سكس جالب نيس؟ميلاد تو يه رواني هستي دنيارو فقط تو كص و كون ميبيني هه گاهي خودمم به خودم ازين تيكه ها ميندازم خلاصه من…
تصميممو گرفته بودم يه تصميم مهم كه خيلي راه تا عملي كردمش داشتم ايا اصلا همه چيز اونجور كه من ميخام پيش ميره اروم باش اروم باش ميلاد
باز اغوش هانيه بود كه منو از شر اين افكار نجات داد من غرق در لذت بي انتهاي سكس شده بودم و روز به روز حريص تر خدا بخير كنه…

شبانگاهان که مه می رقصد آرام
میان آسمان گنگ و خاموش
تو در خوابی و من مست هوس ها
تن مهتاب را گیرم در آغوش

0 ❤️

2021-07-24 22:21:31 +0430 +0430

فصل چهارم قسمت دوم(وسوسه)

بعد از مدت ها بالاخره تصميمم رو گرفتن
بايد عمليش ميكردم…
همونجور كه من ازادانه با خانوادم سكس كردم الان زن و بچم هم ميتونن ازادانه و در چهار چوب خانواده اينكارو بكنن…
اينو زماني بهش رسيدم كه ب خودم اومدم ديدم بچه هام بزرگ شدن…
و اونام حتما تو اين سن و سال ها فانتزي هاي سكسي خودشونو دارن نبايد بزارم ازين ديرتر بشه
اشتباهي كه سالها منو مامان و خواهرام كرديم نبد تكرار بشه اگر خيلي سالها پيش از اين روابط پرده برداشته بوديم سكس خانودگي اي كه با از دست دادن بابا و معين ديگه هيچوقت انجام نشد
حداقل الان كه تو خانواده خودم زنم بچه هام ميتونم اين موضوع رو جا بندازم چرا نكنم…
من درسته رو خانوادم غيرتي ام نميتونم ببينم كسي بخاد بهشون دست درازي كنه اما غريبه كه در كار نيست همه جزو يه خانواده ايم و تا دير نشده بايد اين كارو ميكردم اما از كجا شروع كنم از بچه ها؟نه هانيه گزينه مناسبيه اگر اون با من يكي بشه راحت تر ميتونيم بچه هارم بياريم تو بازي…
بهترين جا بود براي اينكه با هانيه صحبت كنم كفه اقيانوس خودم بودم و خودش ديگه افتاب هم غروب كرده بود…
دلو زدم به دريا عو نم نم موضوع رو با هانيه در ميون گزاشتم…
هانيه:ميلاد تو فكر ميكني من نفهمم من از همه روابطت خبر دارم اگر تو اين همه سال به روت نياوردم چون خودم بهت گفته بودم تو فقط مال من باش با هركي خاستي ارتباط داشته باشي داشته باش يادته؟درسته منم يه زنم حساسم شوهرمو فقط براي خودم ميخام اما من از اول ميدونستم تو معتاد سكسي اونم نه سكس معمولي،همينجوري انتخابت كردم پس گِله اي هم ندارم و با همه اين تفاسير هنوز ذره اي از عشق و علاقم بهت كم نشده…
الانم تو اينو ميخاي باشه من همين كه در كناره تو باشم برام بسته همين كه بدونم هرجا بري هركار كني با هركي باشي تهش دلت دربست براي خودمه مرا بس…
باشه ميلاد باشه عشقم من كمكت ميكنم تا به اون زندگي سكسي كه ميخاي برسي…
نميدونم درسته اين كار يا نه اما با تو همه جوره پايم مثل همه اين سالها كه پايه بودم…
واي كه چقدر اين زن با شعور بود انگاري كه يه باري و از دوشم برداشته باشن اگر ميدونستم هانيه چنين برخوردي ميكنه شايد خيلي زودتر ها حتي وارد رابطه با خواهرام و مادرم هم ميكردمش اما بالاخره هر چيزي سره تايم خودش بايد اتفاق بيوفته و اين تحول زمانش ديگه رسيده بود…
چه مادر و پدري،قرار بود بچه هامونو از راه به در كنيم…
هانيه:نيما با من اون مثل باباش حشريه كارش راحته اما دخترا دست خودتو ميبوسه ميلاد
هانيه شروع كرد رو نيما كار كردن منم رفتم سراغ ياس…كار سختي نبود نزديك شدن بهش چون انقدري صميمي بوديم كه حتي باهام ميومد استخر و جلوم با شورت و سوتين بود منم راحت دست ب بدنش ميزدم بايد قلقش دستم ميومد ببينم چجوري ميتونم حشريش كنم فهميدم خانوم روي سينه هاش به شدت حساسه و وقتي تو اب موقع بازي يا زماني كه همينجور بي دليل بغلش ميكردم و دستم بيش از حد به سينه هاش ميخورد شاهده تغيير و تحول در ياس ميشدم و اونم ديگه از اب ميرفت بيرون منم نميخاستم اذيتش كنم…
نميخاستم حس بدي بهم پيدا كنه براي همين جوانب احتياطو هميشه رعايت ميكردم…
خلاصه مدتي بود داشتم رو ياس كار ميكردم يه جورايي شده بوديم شبيه دوست پسر دوست دخترا
كلي براش وقت ميزاشتم و دوتايي همه جا رفتيم و حسابي باهاش ديوونه بازي در مياوردم همكاراش كه منو نديده بودن فكر كرده بودن دوست پسرشم يا شوگر دديشم وقتي گفته نه عمومه گفتن خدا بده از اين عموها…
ياس:عمو ميشه ديگه نياي اينجا دنبالم…
ميلاد:چرا فدات بشم مشكلي هست مگه…
ياس:بله من روي عموم حساسم مياي اينجا…
دوستام با چشم ميخان بخورنت كلي تيكه ام جلوي من ميندازن اصلا انگار نه انگار ممكنه من ناراحت بشم…
دولا شدم يه ماچ از لپش كردم و گفتم سخت نگير زندگيو عمو فدات بشه به اينام توجه نكن حسوديشون ميشه بهت…
ياس:خخخ اولا فكر ميكردن تو دوست پسرمي
ميلاد:ميگفتي اره دوست پسرمه اينجوري ديگه جلوت تيكه ام نمينداختن و از حسادت ميتركيدن
ياس:اگر ميشد كه خوب بود عمو ميدونستي مرد ارزو هاي من يكيه عين خودت؟
شايد الان بگي دختره خل شده اما جدي ميگم تو همه چيز تمومي خيليا ارزو دارن حتي گوشه چشمي بهشون بندازي…
ميلاد:اون پسره دوستت چيشد تو كه خيلي ميخاستيش…
ياس:بره گمشه ديگه برام مهم نيست فقط ظاهره گول زننده اي داشت باطنش يه لجن بود…
ميلاد:خيلي خوشحالم ازين كه دختر عاقلي هستي و ادماي غلط زندگيتو زود حذف ميكني…
ياس:تربيت شده ي خودتم ديگه عمو جان واييييييييي ماچ
همين كه مرد ارزو هاش يكيه شبيه من خودش قدم خوبيه الانم كه تو برهه حساسيه با پسره به هم زده
پس بيشتر به بودن من و اغوش مردانم نياز داره…

0 ❤️

2021-07-24 22:23:02 +0430 +0430

فصل چهارم قسمت سوم(ياس)

همونجور كه هانيه باهام شرط بسته بود اون زودتر تونسته بود نيمارو رام كنه بچم از روي مادرش خجالت ميكشيد يكم اما مگه ميشه از اين لذت گذشت تا اينجاي كار خوب پيش رفته بودن هانيه تونسته بود براي نيما ساك بزنه و با برنامه ريزي كه كرده بود تا اخر هفته كصش به وصال كير پسرش ميرسه فهميدم اگر آب باشه هانيه هم شناگره خوبيه،خب نيما كه حل شده بود تصميم داشتم يه برنامه سفر بچينم دوتايي منو ياس تو سفر ديگه تير اخرو بزنم دوتا بليط گرفتم برا فرانسه ميدونستم پاريسو دوس داره و راهي شديم…
ياس:ميگم عمو ولي واقعا هركي ندونه فكر ميكنه ما دوست پسر دوست دختريم انقدر كه دوتايي ميريم اينور اونور الانم كه مسافرت خارجي چرا مامان اينارو نياوردي؟
ميلاد:دوست داشتم با ياسي خانومم دوتايي باشيم بده؟
ياس:نه من كه از خدامه ميدوني كه چقدر دوستت دارم…
ميلاد:منم دوستت دارم خوشگل خانوميه من
رسيديم و اتاق گرفتم از قصد اتاقي گرفتم كه فقط يه تخت دونفره داشته باشه…
ياس:اوم قراره هر دومون رو اين تخت بخوابيم؟
ميلاد:اره مشكل داري؟مثلا تو اينجا دوست دخترمي ها كنارم نميخوابي؟
ياس:جون بابا چ دوست پسر سكسي اي هر دختري از خداشه كنارت بخوابه تو خبر نداري…
چرتو پرت ميگفتيم و ميخنديديم…كسخلمون زده بود بيرون…
شب شد رفتيم ي رستوران شيك استيك گراز زديم با شراب قرمز بسيار رمانتيك و سكسي انگاري اونم دوست داشت براي مدتي ام كه شده واقعا نقش دوست پسرشو بازي كنم دست تو دست هم تو خيابان هاي پاريس قدم ميزديم اونجا يه دوستي داشتم يك شب دعوتموه كرد به مهمانيش اونجا اكثرا زوج بودن همه دست ب دست هم با موزيك ملايمي وسط مشغول رقص بودن من و ياس تا الان تماشا گر بوديم احساس كردم ياس دوس داره باهم بريم و مثل اون زوج ها برقصيم پاشدم و خودمو زدم به اون راه و نقش بازي كه مثلا انگار اونو نميشناسم دست دراز كردم و گفتم دوشيزه ياس افتخار اين رقصو به بنده ميدين؟
اونم دستشو گذاشت تو دستم و گفت يس مستر ميلاد
بوسه اي به دستش زدم و رفتيم وسط و عاشقانه شروع به رقص كرديم تا اينكه اصلا نفهميديم كي و جچوري لبامون به هم گره خورد ياس كه به خودش اومد سريع لباشو از لبام جدا كردو با يه ببخشيد دويد سمت سرويس بهداشتي.
رفتم سراغش پشت در وايسادم تا بياد بيرون تقريبا خيلي زمان برد كه اومد چشماشو از چشمام ميدزديد خجالت ميكشيد اونم بخاطره شرم و حيايي بود كه داشت درست بزرگش كرده بودم
بدون حرفي وارد اتاق شديم ياس رفت تو تراس نشست دوتا ليوان شامپاين ريختم و رفتم پيشش گفتم چطور بود؟
ياس:با صداي ضعيف چي چطور بود عمو
ميلاد:عمو چيه من اينجا نقش دوست پسره تورو دارم
ياس:ببخش منو واي من چيكار كردم منو ببخش
چجوري تو روي هانيه نگاه كنم…
بغلش كردم گفتم چيو ببخشم كاره اشتباهي نكردي كه
ياس:چرا ولي باور كن اصلا نفهميدم چيشد
ميلاد:باورم ميشه چون من خودمم نفهمبدم چيشد ولي اون لحظه برام خيلي حس قشنگي داشت
ياس:يعني تو ناراحت نشدي؟
ميلاد:ديوونه شدي بعدم مگه قرار نبود اينجا دوست پسر دوست دختره هم باشيم خب فكر كنم يه بوسه ديگه به جايي بر نخوره نظرت؟
ياس:اي كاش…
ميلاد:حرفتو نخور بريز بيرون هرچي تو دلته
ياس:كاش تايمش كمي بيشتر بود پس اين حرفو با خجالت زد…
ميلاد:نگاهش كردم و گفتم كاش نداره و لبامو گذاشتم رو لباش و اونم حسابي همراهي كرد نيم ساعتي تو تراس بغلم نشسته بود و در حال لب گرفتن بوديم بعد كه لبامون جدا شد گفتم بيا اينم طولانيش به نگاه بهم كرد و گفت خيلي دوستت دارم…
پاشدم رفتم مسواك زدم و اماده شدم براي خواب لباسامم همرو كندم فقط شورت پام بود رفتم رو تخت و صدا زدم دوس دختره من نميخاد بياد كنار اقاش لا لا كنه يهو ديدم ياس با يه لباس خواب حرير سفيد كه زيرش هم هيچي نپوشيده بود و از بس لباس نازك بود قشنگ اندامش نمايان بود و اومد كنارم دراز كشيد يكم باز ازم لب گرفت و پشتشو كرد و خوابيديم يكم گذشت…
ياس:ميلاد
ميلاد:جان ميلاد عشقم
ياس:ميزاري منم مثل بهار بيام تو بغلت و سرمو بزارم رو سينت بخوابم؟
ميلاد:اصلا اجازه گرفتن نميخاد عزيزدلم اغوش من هميشه براي تو بازه و اومد تو بغلم و تا صب تو بغلم خوابيد صب پاشدم رفتم حمام ديدم ياسي هم بيدار شد گفتم بيا توام دوش بگير تا بريم صبحانه بخوريم…
يكم دو دل بود كه خودم رفتم دستشو كشيدم اوردمش تو حموم لباس خوابش هم اومدم در بيارم گفت اخه زيرش لختم گفتم اشكال نداره با منم ازين حرفا داري مگه ميخاي منم كامل لخت بشم كه توام راحت باشي و تو همين هين شورتم و دراوردم سعي ميكرد به كيرم نگاه نكنه اما نميتونست هي نگاهش ميخورد بهش بعدم باهم رفتيم زير دوش و از پشت بغلش كردم ضربان قلبشو حس ميكردم خيلي تند ميزد مخصوصن وقتي كه دستم خورد به سينه هاش سينه هاي درشت و ابداري داشت سايز75 وقتي دوتا سينه هاشو از پشت گرفتم و شروع كردم ماليدم احساس كردم پاهاش سست شد بعدم ي دستمو رسوندم به كسش و همونجوري از پشت سينه و كصش و ميماليدم و گردن ى گوششو ميخوردم ديگه نتونست رو پاش وايسه نشست و قشنگ صورتش رو به روي كيرم قرار گرفت يه نگاهي به من كردو به نگاهي به كيرم سرمو به علامت تاييد يه تكون دادم و دست انداخت كيرمو گرفت و كرد تو دهنش
واي كه چه حالي بود شروع كرد ساك زدن يكم كه ساك زد بلندش كردم بردم انداختمش روي تخت رفتم لاي پاهاش كصش به مامانش رفته بود شروع كردم حسابي خوردن تا اينكه با لرزشي شديد و صدايي خفيف ارضا شد رفتم روش ازش لب گرفتم كيرمم لاي پاهاش تكون ميدادم تا اينكه خودش با دستاش كيرمو گرفت و فرستاد تو كصش واي كه چقدر داغ بود اصلا مهم نبود برام كه چرا پرده نداشت يا اون لحظه اصلا بهش فكر نكردم و با قدرت روش تلنبه ميزدم كه همزمان باهم ارضا شديم منم ابمو روي سينه هاش خالي كردم و در اغوش هم تا صب يه خواب شيرين كرديم…

0 ❤️

2021-07-24 22:24:10 +0430 +0430

فصل چهارم قسمت چهارم(نيما)

با رابطه اي كه بين منو ياس شكل گرفت
حسابي ياس عاشق من شده بود…
اين دنيايي كه پا گزاشته بود داخش دنياي وسيعي بود…
براش تازگي داشت و حس هيجانش و برانگيخته ميكرد…
اونم كه يه دختر جوان تو اوج شهوت و نياز هاي جنسي كسيو پيدا كرده بود كه راحت ميتونست بهش اعتماد كنه و خودشو در اختيارش قرار بده…
و اون مدت كه پاريس بوديم حسابي برام سنگ تموم گزاشت و منم متقابلا حال و انرژي خوبي بهش دادم…
حتي ديگه صلاح ديدم واقعيت زندگيشو بهش بگم
وقتي فهميد من پدره واقعيشم كلي تو بغل هم گريه كرديم و به رابطه ي شيرين پدر دختريمون ادامه داديم…
با حس پيروزمندانه اي وارد كشور شديم و هانيه اومده بود فرودگاه دنبالمون و از چهرمون همون اول تا تهه ماجرارو خوند و با چشمكش بهم فهموند…
هانيه ام تو اين مدت رو نيما كار كرده بود و بالاخره مادر و پسر به وصال هم در اومدن و بدناشون باهم يكي شد و پسرم كيرشو فرو كرده بود تو كص مادرش مني كه تجربه سكس با مادرو داشتم ميدونستم چه لذت بي انتهايي برده…
البته من و ياس هم دست كمي ازشون نداشتيم اون به خيالش با عموش سكس كرده بود و بعدم كه فهميد من پدرشم و با اين واقعيت كنار اومد البته ب گفته خودش اين همه سال فقط ب اسم عموش بودم ولي عين يه پدر واقعي بودم براش…
و من دختره خودمو گاييده بودم يه كص جوان شاداب…
حالا كه نيما و ياس اوكي شده بودن حالا بايد يه جوري باهم ديگه رو به رو ميشديم قرار شد ي روز كه با نيما رو كار بودن من به همراه ياس بيام و مثلا مچشونو بگيرم و ياسم كه قطعا ديدن اين صحنه تو شوكه سريع تا تنور داغه نونو بچسبونيم خلاصه روز موعود فرا رسيد من الكي به يه بهونه اي با ياس زدم بيرون و منتظر بودم هانيه پيام بده برگردم خونه پيام كه اومد راهي خونه شدم با ياس وارد شديم صداي اه اه خفيفي ب گوش رسيد يه نگاهي به هم كرديمو اهسته رفتيم سمت اتاق خواب منو هاني من كه ميدونستم چه خبره اما ياس با ديدن اين صحنه شاخ دراورده بود وقتي وارد اتاق شدم طفلك نيما از ترس نزديك بود بشاشه به خودش كه وقتي برخورد منو ديد اروم شد گفنم چيه پسر بدو بيا كص مامانتو همينجوري ول كردي بيا بكن توش سيراب كن كص مامانتو كشيدمش روي هاني و كيرشو خودم فرستادم تو هنوز هنگ بود ياس كه بدتر پاشدم ياسو كشيدم روي تخت و شروع كردم ازش لب گرفتن ي نگاه به هانيه كردو هانيه بهش گفت راحت باش عزيزم لختش كردم و خوابوندمش كنار هانيه و منم كنار نيما مشغول گاييدن ياس شدم يكم بعد زدم پشت نيما گفتم بيا جاهامون عوض اونم از خداش اومد لاي پاهاي ياس خواهرش و كيرشو كرد داخل حالا نزن كي بزن منم هانيرو شروع كردم كردن بعدم نوبتي هم هانيه هم ياسو با نيما دوتايي همزمان از كص و كون گاييديم قشنگ ديگه رومون به روي هم باز شده بود و رضايتو ميشد تو چشماي نيما و ياس ديد فكرشم نميكردن چنين پدر و مادر پايه اي داشته باشن…
فقط مونده بود بهار كوچولوم دختره نازم با مشورت با هانيه و نيما و ياس تصميم بر اين شد كه وفتي به سن قانوني رسيد اونم بياريم تو بازي چيزي نمونده بود يك سال ديگه ميشد هجده سالش و ياس ميگفت شما خيالتون راحت دختره شيطونيه خودم ميارمش تو بازي…
خلاصه سكس خانودگي ما شكل گرفت البته هموز جمع كامل نشده بود ولي ميشد از الان تكميل شده ديدش از اونروز ديگه تو هر فرصتي سكس ميكرديم يا همه باهم يا من با ياس نيما با هانيه يا من با هانيه نيما با ياس مشغول بوديم شديد تا روز تولد هجده سالگي بهار ياس مارو سوپرايز ميكنه و بهار كوچولومو به جمع ما اضافه ميكنه که بابا میلادش الهی فدای اون کون و کصه صورتی کوچولوش که لای پاهاش خودنمایی مبکرد بدون ذره ای مو كه البته فقط كونش قابل استفاده بود اما همونم يه دنيايي بود براي خودش كون تنگ و صفر يه دختر هجده ساله با اينكه خيلي دوست داشتم صفر كونشو خودم باز كنم ولي گفتم ميدونو خالي كنم بدم دست جوان ها من صفر هاي زيادي تو زندگيم باز كرده بودم نوبتي ام باشه نوبت جا نشينم پسرم نيماس…

0 ❤️

2021-07-24 22:25:26 +0430 +0430

فصل چهارم قسمت پنجم(فرا تر از ابر ها)

مدت ها گذشت و ديگه سكس خانوادگي برامون عادي شده بود…
بازم فكراي پليد اومد به ذهنم كه باز يه تنوعي به سكس خانوادگيمون بدم…
قصد داشتم مامان سارا،مهناز،مهشيد حتي مادر و خواهر هانيه اونام بيارم تو بازي اونام كه غريبه نبودن…
خلاصه زدو همه چيز خوب پيش رفت مامان سارا وارد جمع شد با اينكه ديگه پير شده بود ولي باز تو اون جمع بين جوونا حرف اولو ميزد و اونجا نيما براي اولين بار با مادر بزرگش و عمه هاش مهشيد و مهناز سكس ميكنه و حتي بعده ها حديث خواهره هانيه و مادرش هم اورديم اونام از خداشون همه چيز خوب بود ولي ب اين فكر نكرده بودم كه اين همه زنو منو نيما دوتايي چجوري سيرشون كنيم براي همين نقشه كشيديم مهران شوهر مهشيد و شوهر مهنازم اورديم تو جمع پسر مهشيدم مردي شده بود اونم اومد عمو و زن عمورو اورديم،دايي سهراب و خانوادش الان ديگه تعدا خوب بود زنا هيچ موقع بي كير نميموندن و البته ماعم بدون كص و كون نمونديم و روز به روز سكسمون گسترده تر ميشد تا زدو ياس هم ازدواج كرد شوهره اونم بعده ها به جمع ما پيوست حتي عروسم زن نيما
و بعده ها شوهره بهار و روز به روز اين جمع سكسي و اين سكس خانوادگي گسترش يافت تا جايي كه كله طايفرو در بر گرفت و حاج ميلاد شد بيان گزار بزرگترين سكس خانوادگي دنيا و همينجور ما پير ميشديم و جوان ها جاي مارو ميگرفتن همشون بچه ها و نوه هام بودن از تماشاشون لذت ميبردم
و بالاخره بعد از گذر ثانيه ها،دقيقه ها،ساعت ها، هفته ها،ماه ها، و سال ها زندگي سكسي،بزرگ مرد خاندان ميلاد خان در سن ۸۵ سالگي روي كص جان به جان افرين تسليم ميكنه و ريق رحمتو سر ميكشه و دنيا ميماند و سكسي كه بنيان گزاري كرده بود كه داشت روز به روز گسترده تر ميشد و بچه ها و نوه هاي ميلاد خان جا پاي پدر بزرگشون گذاشتن و باز هم غرق در لذت بي انتهاي سكس…

اين داستان ادامه دارد…

پايان فصل چهارم

0 ❤️

2021-07-25 00:28:14 +0430 +0430

دوستان ارادت🤠

فصل چهارم داستان هم به پايان رسيد😉
اميدوارم لذت برده باشيد🙂
منتظر فصل پنجم باشيد قوي و پر قدرت💪🏻

با آرزوي بهترين ها براي شما🌹

0 ❤️

2021-07-25 13:52:13 +0430 +0430

معشوقه به سامان شد تا باد چنین بادا

کفرش همه ی ایمان شد تا باد چنین بادا

ملکی که پریشان شد از شومی شیطان شد

باز ان سلیمان شد تا باد چنین بادا

یاری که دلم خستی در بر رخ ما بستی

غمخواره یاران شد تا باد چنین بادا

هم باده جدا خوردی هم عیش جدا کردی

نک سرده ی مهمان شد تا باد چنین بادا

زان طلعت شاهانه زان مشعله خانه

هر گوشه چو میدان شد تا باد چنین بادا

زان خشم دروغینش زان شیوه شیرینش

عالم شکرستان شد تا باد چنین بادا

شب رفت صبوح آمد غم رفت فتوح آمد

خورشید درخشان شد تا باد چنین بادا

0 ❤️

2021-07-26 11:32:43 +0430 +0430

كه گُناهِ دگَران
بَر تو نَخواهند نِوشت
من اَگر نيكَم و گَر بَد
تو برو خود را باش…!

0 ❤️

2021-07-26 16:01:08 +0430 +0430

دوستان ارادت🤠

بريم براي شروع فصل پنجم😀
قوي و پر قدرت…💪🏻

با ارزوي بهترين ها براي شما🌹

0 ❤️

2021-07-26 18:19:01 +0430 +0430

فصل پنجم قسمت يك(شاهين)

من شاهينم پسر نيما تنها وارث و ادامه دهنده نسل ميلاد خان بزرگ،بنيان گزار بزرگترين سكس خانوادگي كه الان ديگه گسترده تر هم شده و به سكس فاميلي و طايفه اي هم رسيده و من به عنوان وارث اين سلطنت بايد رسالت پدر بزرگمو تمام ميكردم و اين سكس و جهانيش ميكردم….
با مال و انوال و دارايي كه پدر بزرگ برامون به جا گذاشته بود تا هفتاد نسل ايندمون هم تامين بود
خدا بیامرز اخرای عمرش خلاف هم میکرد و پول های سنگین و رقم های سنگینی جا به جا میکرد همه کاری میکرد از قاچاق پشگل و‌ پهن گرفته تا انسان و موادو اسلحه خلاصه گنگستری شده بود برا خودش فاز پدر خوانده گرفته بود….
خلاصه با این همه مال و انوال کل طایفه تا اخر عمر تامین بودیم و نیازی به کارکردن نداشتیم فقط تفریح و گردش و از همه مهتر کص بله کص همون که عالم همه دیوانشه همه خاندان و تیر و‌طایفه محاجرت کرده بودیم امریکا و منم ب لطف پدر بزرگم از زمانی که چشم باز کردم دورو برم پر بود از کص و کون و ممه اولین کلمه ای لب باز کردم جای مامان و‌ بابا میگفتم کص کص کص از همون بچگی سگ حشره سگ حشر بودم و خر کیر بودن این خانواده ب منم سرایت کرده بود حتی مامان بزرگ هانیه میگفت کیرم از کیر پدر بزرگم میلاد خان هم بزرگتره بالاخره نوه اش بودم بعید نبود چنین چیزی….
منم مثل میلاد خان کودکیه سکسی داشتم با این تفاوت که دیگه روابط ازاد هم شده بود و منم که از خدام بودو کص و کونی نمونده بود تو فامیل نکرده باشم….
خلاصه از وقتی چشم باز کردم همش سکس بود و سکس
بابام نیمارو که میشناسید مادرمم طلا خانوم زن سکسی بود و بسیار زیبا کافی بود فقط نگاهش کنی و در عرض صدم ثانیه کیرت راست بشه نه فقط کیر من که پسرش بودم کیر کل خاندان برای مامان طلا راست بود اما خب دوست داشت مردارو تشنه بزاره ولی همیشه به من با تمام جون و‌ دلش کص میداد و کون میداد و عاشقانه ارضام میکرد
من یه خواهر هم دارم به اسم ارمیتا تقریبا پشت هم بودیم و اختلاف سن کمی داشتیم باهم بزرگ شدیم و خب اونم بعد مامان طلا بهترین شریک جنسیم بوده و خب در این بین داستان ها و روابطی که تو فامیل و جامعه به وجود اومده بود و ما غرق در اين زندگي پيچيده….
تو امريكا به دنيا اومدم توي شهر تگزاس….
خواهرم ارميتا ام كه بعد من بود….
روز به روز باهم بزرگ ميشديم مامان يا بابا جفتمونو باهم ميبردن حموم و حتي هممون كامل برهنه و عريان ميشديم….
اوايل كه خب انقدري بچه بوديم كه سر از كص و كون در نمياورديم ولي ب مرور كه بزرگتر ميشديم سوال هاي زيادي برامون پيش ميومد و مامان طلا و بابا نيما به بهترين نحو بهمون توضيح ميدادن و اين حمام ها ادامه داشت و ما ديگه كامل با اين قسمت از بدن هاي هم اشنا شده بوديم ولي خب بازم اونقدري بچه بوديم كه هيچ حسه خاصي نداشتيم….
روز ب روز ميگذشت و ما بزرگ و بزرگتر ميشديم…
ديگه مامان بابا مارو نميبردن حمام اما طبق عادت بيشتر منو ارميتا باهم حمام ميكرديم و خيلي عادي لخت جلوي هم خودمونو ميشستيم و ميرفتيم مامان باباعم اصلا با اين موضوع مشكلي نداشتن كه الان ديگه بزرگ شديم و نخايم باهم بريم حمام
تا نم نم اندام ارميتا شروع كرد به شكل گرفتن و منم هورمون هايي در بدنم تكون خورد و ي روز كه حمام بوديم با ديدن بدن لخت ارميتا يه حسي بهم دست داد و كيرم شروع كرد به راست شدن ارميتا كه اين صحنرو ديد گفت عه شاهين چرا اينجوري شدي راست كردي؟
منم كه دست پاچه شده بودم…
ارميتا اومد جلو و كيرمو گرفت دستش يكم نگاهش كردو با دستش شروع كرد ماليدن دو دقيقه نشده بود كه حس كردم يه چيزي ميخاد از درونم فوران كنه و ديگه نفهميدم چيشد با صداي ارميتا ب خودم اومدم كه كيرم تو دستش بود و اب غليظ سفيد رنگي كه روي دستاش ريخته شده بود….
عجب حال عجيبي بود….ارميتا گفت خوب ابتو رو دست خواهرت خالي كرديا حالا بدو بيا كه نوبت توعه….
گفتم نوبت چي؟رفت نشست لب وان و پاهاشو باز كرد و به كص كوچولو و خوشگلش اشاره كرد منم كه اصلا بلد نبودم يكم ماليدمش با دستم و ارميتا گفت شاهين برام ليسش بزن گفتم نميخام كثيفه گفت كثيفه عنه خيلي ام تميزه ولي باز پاشد قشنگ كصشو شست و گفت حالا بيا بخور منم شروع كردم ليس زدن كصش بلدم نبودم يكم كه خوردم ارميتا يه تكوني خورد و ابش اومد تو دهنم
گفتم اي كثافط پاشدم دهنمو شستم و خودمونم شستيم و اومديم بيرون….
از اون روز كارمون شده بود همين تو حمام تو اتاق يا هرجايي كه فكرشو كنيد يا ارميتا داشت برام ساك ميزد يا من كصه اونو ميخوردم….
و پنهاني خواهر و برادري از هم لذت ميبرديم….
من سه تا خاله دارم و يك دايي….
خاله بزرگم مرواريد 55سالشه يه ميلف سكسي و كار بلد دو تا دختر داره به نام هاي هستي و رها و يك پسر به نام همايون….
خاله دوميم ارغوان 48سالشه و يك پسر داره به نام علي و يك دختر به نام مريم
بچه سومي ام كه مامان طلاي خودم بود يه زن 45ساله كه از همشون ب نظرم سكسي تر و زيبا تر و جذاب تر بود….
بعد از اون دايي مظفر 40سالشه همسرش تینا35ساله و یک دختر داشتن به نام توتیا
و خلاصه بچه اخر خاله کوچیکم نادیا 29ساله که اون دوران مجرد بود….
ی روز که همه دور هم جمع بودیم خاله ارغوان یواشکی اومدو منو کشید برد تو اتاق گفتم چیه خاله چیکار میکنی….
گفت میخام ببینم شاهین کوچولوی خاله مرد شده یا نه….
من که نفهمیدم چی میگه یهو شلوارمو با شورتم کشید پایین و کیرمو کرد تو دهنش وقتی راست شد گفت نه نسبت به سنت خوبه ببین دیگه بزرگ بشی چی میشه تو همین هین من دیگه نتونستم تحمل کنم و خودمو تو دهن خاله ارغوان خالی کردم اونم همشو قورت داد و کلی قربون صدقم رفت که ای خاله فدات بشه شاهین خاله مرد شده حالا صبر کن خاله باهات کارها داره….
بعدم‌ دیگه چون نمیشد خیلی معطل کرد پاشدیم بریم که تا از در رفتیم بیرون خاله مروارید گفت به به خاله و خواهر زاده خلوت کردین اینو که گفت خاله نادیا و مامان طلاعم اومدن من یکم دستپاچه شده بودم گفت خب خواهر اعتراف کن ببینم چیکار میکردین….
بعد ارغوان که دید من دستپاچه ام گفت هیچی متوجه شدم که شاهین خاله دیگه مرد شده
طلا:خاک تو سرت ارغوان به پسر منم رحم نکردی
ارغوان:تازه کجاشو دیدی خواهر کلی برنامه ها دارم براش….
طلا:خیلی بیجا کردی شما همه برنامه هاتو بزار برای بعدا پسرم اول باید با مادرش مرد بشه….
خاله مروارید و نادیا هم که خوشحال میگفتن به به پس تازه وارد داریم….
من که گیج شده بودم از حرفاشون خلاصه مهمانی تمام شد و شب مامان طلا اومد تو اتاقم بغلم کردو کلی نازو نوازشم کرد کلی بوسیدم و گفت پس پسرم دیگه بزرگ شده باید مرد بشه….
گفتم مامان مگه من مرد نيستم؟
مامان طلا فداي پسرم تو الان پسري و من قصد دارم امشب تورو مردت كنم….
متعجب از حرف مامان كه طلا پاشد و لباس خواب يكسرشو از تنش درآورد و اومد كيرمو گرفت تو دستش و شروع كرد ساك زدن واي كه چه حالي داشتم انقدر كه اين لذت بخش بود ساك زدن خاله و ارميتا خواهرم نبود….
كمي هم البته خجالت ميكشيدم از مامان نه بخاطر اينكه لخت پيشه هميم اين عادي بود برامون ولي خب قضيه فراتر از اين حرفا بود….
بازم نتونستم خودمو كنترل كنم و ابم تو دهان مامان طلا خالي شد اونم با ولع خوردو بعد كلي قربون صدقم رفت بعد خوابيد روي تخت و پاهاشو باز كرد گفت بيا پسرم بيا كه وقتشه مرد بشي اخ كه چقدر منتظر اين روز بودم كه خودم پسرمو مرد كنم….
و با كمك مامان طلا كيرم رفت تو يه جاي گرم و نرم….
واي كه چقدر خوب بود اين حس سر جمع بيستا تلنبه نزده بودم كه ابم خالي شد تو كص مامان طلا
طلا:اي جانم ابتو ربختي تو كصم فداي پسرم بشم خودم ميسازم كمرتو سفت سفتش ميكنم كه شب تا صب تلنبه بزني….
تا صب تو بغل مامان طلا لخت خوابيديم
صب ارميتا اومده بود صدام كنه مارو تو بغل هم لخت ميبينه و ميره ولي بعدا ازم پرسيد كه با مامان چيكار ميكردي منم كه خب با ارميتا ازين حرفا نداشتم كامل براش توضيح دادم….

0 ❤️

2021-07-26 22:19:57 +0430 +0430

فصل پنجم قسمت دوم(ارغوان)

بعد از اون سكس خفن با مامان طلا نه كه چيزه جديدي بود برام حسه نويي بود حريص بودم و هي دوست داشتم كيرمو بكنم تو كصه زيباش و مامان طلا هم هيچوقت دست رد به سينم نزد….
من خبر نداشتم كه مامان همه جريانو براي بابا گفته ولي خب از طرز برخورد بابا و اون بشاش بودن و هي گفتن اين كلمه كه پسرم مرد شده منو ب شك انداخته بود….
يك روز بيرون كار داشتم گفتم سره راه برم هارده علي پسر خالرم بهش بدم ديگه بهش زنگ هم نزدم گفتم سره راهه ديگه ميرم اگر بود كه ميدم بهش اگر نبود ميدم بالاخره به خاله يا دختر خاله
خلاصه رسيدم دم خونه خاله عو رفتم بالا خاله تا منو ديد حسابي در اغوشم كشيد بعد باهم نشستيم چاي خورديم علي ام طبق معمول رفته بود فوتبال مريم هم با نامزدش كامران بيرون بود
حاج تقي شوهر خاله ارغوان هم رفته بوده دوبي
ارغوان:خاله جون خيلي خوش اومدي،اتفاقا امروز ميخاستم بهت زنگ بزنم بياي اينجا كارت داشتم
شاهين:فدات بشم خاله،جانم در خدمتم
ارغوان:خدمت از ماس خاله جونم اون روز گفتم بهت كه مرد شدي و خاله خيلي باهات كار داره….
حالا پاشو بريم تو اتاق كه قراره شيرتو بكشم….
شاهين:خاله جونم شرمنده ها جسارتِ اما من يكمي ديرم شده قرار دارم….
ارغوان:غلط كردي قرار داري حتما با اين دختر جنده هاي تگزاسي قرار داري لازم نكرده بري…
شاهين:خاله اخه نميشه كه….
ارغوان:نميشه كه نداربم پسر،خاله عين مادر ميمونه بايد بگي چشم تو الان طلا ميگفت نرو نميگفتي چشم؟
شاهين:چرا خاله چشم،ما چشمو به خاله گفتيم ولي بعدا بگاشو رفتيم….
خاله كشيدم تو اتاقو انداختم روي تخت….
خيلي وحشيانه عمل ميكرد نزديك بود لباسامم جر بده ديگه….
لختم كرد و خودشم لخت شد و اون ممه هاي بزرگ و اون كص و كون تپلشو انداخت بيرون كص كولوچه اي كه ميگن دقيقا منظورشون كصه خاله ارغوان بود….
نشست برام ساك زد يكم كه خورد گفتم خاله بسته الان مياد گفت بزار بياد و ابمو تا قطره اخر ميل كرد و گفت آب كيره خواهرزاده خوردن داره….
بعد پاشد از داخل كشوي ميزش يه اسپري اوردو حسابي زد به همه جاي كيرم و يكم بعد كيرم حسابي سر شده بود بعد رفتم كيرمو شستم و باز خاله منو خوابوند و اومد كصشو با كيرم تنظيم كردو نشست و كيرم تا ته رفت تو كصش و چنان سواري ميكرد رو كيرم و منم داشتم حال ميكردم اسپري تاخيري كه خاله برام زد باعث شد بتونم بيشتر لذت ببرم و ابم ديرتر بياد رو هوا بودم كه با صداي جيغ و داد خاله به خودم اومدم كه با چه شدتي داشت ارضا ميشد و ابي بود كه از كصش به بيرون ميپاشيد جوري كه همه بدنم و حتي سر و صورتم خيس شد بعد خاله خوابيدو من اومدم روش باز شروع كردم تلنبه زدن كه دلم خاست يه صفايي به كون قلنبه ي خاله ارغوان بدم گفتم خاله من كون ميخام….
ارغوان:خاله فدات بشه كونم در اختياره تو بزن پارش كن بزن جرش بده پر آبش كن جووون بزن
داگ استايل شد و كيرمو فرستادم تو كونش بعد ده دقيقه يك ربع با فشار ابمو تو كونش خالي كردم و همونجوري روش ولو شدم تا كيرم خوابيد و از كونش اومد بيرون و ابي بود كه از سوراخش راه گرفته بود و رو تختي خيس خيس شده بود….
با خاله دوتايي رفتيم تو حموم و تو وان توي بغل هم در حالي كه كيرم تو كصش بود لش كرده بوديم
كه نگو علي از راه رسيده و ميخاست دوش بگيره وارد حمام شد و مارو ديد گفت به به ببين خاله و خواهرزاده چه لاوي ميتركونن منم بازي بدين
ارغوان:بيا پسره گلم بيا كه الان بايد دوتايي با شاهين حسابي كص و كونمو حال بيارين و يه راند ديگه با علي مادرشو كرديم و ابمونم تو سوراخاش خالي كرديم….
موقع كردن خاله با علي چشمم بدجوري كون علي و گرفت نه كه فوتبال هم زياد بازي ميكرد پاهاش و باسنش عضله اي بود من خوشم ميومد يه دستي به كونش كشيدم علي گفت ميكني يا ميبري گفتم الان كه مامان جونت حسابي رسمونو كشيد باشه سره ي فرصت تا حسابي سوراختو باز كنم….
خلاصه زدم بيرون گوشيمو نگاه كردم الي بالاي پنجاه بار زنگ زده بود باهاش قرار داشتم كه كلا خاله همه برناممو عوض كرد….
اليزابت اصالتا انگليسي بودن ولي اونم مثل من تو امريكا به دنيا مياد و باباش يكي از خلافكاراي بزرگ و خطرناكه امريكاس عين آب خوردن ادم ميكشه ي بار يه پسره سعي داشته به اليزابت تجاوز كنه باباش كفه خيابون ميبندش به گلوله و خب ميدونيد كه اونجا قتل اعدام نداره حبسشو ميكشن و ميان بيرون با اين قدرت و پول و ادمايي ام كه داشتن حتي پليس هم وجود نميكرد كار به كارشون داشته باشه….
فرانك باباي اليزابت منو دوست داشت كلا نميزاشت پسري نزديك دخترش بشه اما با من رديف بود ميگفت اين بچه جربزه داره اينده تو مشتاي همين جوانه و ميگفت مراقب الي باش خودت كه ميدوني دختره يكي يه دونه منه و من حتي بخاطرش حاضرم درياي خون راه بندازم….
خلاصه الي خانوم حسابي شاكي كه ساعت ها كاشته بودمش و حتي نكرده بودم يه خبر بدم منم با كلي مكافات ت و بهانه دلشو به دست اوردم گفت كجايي بيام دنبالت بريم شام بخوريم….
كفه تگزاس خانوم با لامبورگيني گلاردوش اومد دنبالمو رفتيم يه رستوران شيك و اونشب بعده شام باز براي اينكه از دلش در بياد يه انگشتر الماس براش خريدم خيلي گرون بود ولي اليزابت ارزششو داشت بودنش كنارم از هر لحاظي خوب بود و خب فرانك هم دوسم داشت و پشتم بود و تو اون شهر منم پادشاهي ميكردم درسته سني نداشتم اما بچه ها زود بزرگ ميشن….
شب دير وقت بود رسيدم خونه همه خواب بودن منم رفتم سمت اتاقم كه بخوابم متوجه شدم انگاري ارميتا بيداره رفتم ببينم چيكار ميكنه كه از لاي در صحنه اي ديدم كه نا خوداگار كيرم راست شد….
بابا نيما بود داشت به صورت داگ استايل ارميتارو از كون ميكرد و صداي شالاپ شلاپ برخورده كير و خايه و بدنش با كون ارميتا اتاقو برداشته بود
خيلي غير ارادي دستم رفت سمت كيرم يكم كه ماليدم يكي از پشت دست اورد و كيرمو گرفت
برگشتم ديدم مامان طلاس يه لبخندي زدو همونجور كه كيرم تو دستش بود منو كشيدو برد داخل اتاق بابا نيما و ارميتا تا منو ديدن يه لبخندي زدن و روي تخت براي من و مامان طلا جا باز كردن….
بابا داشت ارميتارو از كون ميكرد منم مامانو خوابوندن كنارش و از كص شروع كردم به گاييدنش يكم بعد بابا خوابيد و مامان طلا نشست رو كيرش منم از پشت كردم تو كونش ازميتا هم نشسته بود رو صورت بابا و رو به روي مامان طلا از مامان لب ميگرفت و سينه هاشو ميخورد….
بابا كه ديگه داشت ابش ميومد كشيد بيرونو ارميتا جلوش زانو زدو همه ابشو خورد منم ابمو رو كون مامان خالي كردم مامانم با انگشتاش جمع ميكرد ابمو و ميخور بعد از يه سكس جانانه خانوادگي همونجا لخت رو تخت همه تو بغل هم ديگه خوابيديم….
صب هم پاشديم همگي رفتيم تو استخر خونه و تني به اب زديم و اونجا باز مامان طلا و ارميتا از خجالتمون دراومدن واي كه چه خانواده خوبي چقدر ما خوشبخت بوديم….

0 ❤️

2021-07-27 04:34:35 +0430 +0430

فصل پنجم قسمت سوم(ناديا)

صب با صداي زنگ گوشيم بيدار شدم
الو بله….
ناديا:چقدر تو ميخوابي پسر پاشو حاضر شو بيا دم خونتونم منتظرتم….
شاهين:خاله ولم كن تورو خدا اين موقع صب كجا ميخاي بري؟
ناديا:پاشو جمع كن خودتو صب كجا بود لنگ ظهره بدو بيا من منتظرم و قطع كرد….
پاشدم يه ابي به دستو صورتم زدم و حاضر شدم رفتم بيرون….
ناديا:خوشگل پسر بشين بريم
نشستم و خاله ناديا راهي شد….
شاهين:كجا ميري خاله؟
ناديا:كاريت نباشه مگه من تاحالا جاي بد بردمت
تازه بايد تشكرم كني از دست خاله هاي ديگت نجاتت دادم مرواريد در به در دنبالته ميگه شاهين اول بايد تقه مني كه خاله بزرگترمو ميزد نه تقه ارغوانو خخخ تو كص و كون دادنشونم دعواس….
شاهين:تو چي زرنگي كردي اومدي كه نصيب خودت بشه؟
ناديا:تو دوست نداري؟
شاهين:من كه از بچگي ميميرم برا خاله ناديام
رفت سمت خونش مجردي خونه گرفته بود براي كثافط كارياش….
وارد خونه شديم صبحانه نخورده بوديم نشستيم با خاله ناديا اول يه صبحانه زديم و بعد خاله گفت صدات كردم بيا تو اتاق….
خودش رفت سمت اتاقش و حدودا بيست دقيقه بعد صدام كرد….
وارد اتاق شدم پشمام ريخت اينجارو كي اينجوري ديزاين كرده بود نور پردازي خفن يه ميله وسط اتاق كه خاله نادي به طرز سكسي ميرقصيد و اون بدن زيباشو توي اون ست شورت و سوتين سفيد رنگش به نمايش ميزاشت….
نشستم روي تخت و خاله همچنان برام ميرقصيد و بدن نمايي ميكرد و نم نم سوتينشم دراوردو حالا سينه هاي بلوريش منظررو جذاب تر كرده بود و چنان عشوه هايي ميومد برام كه كيرمو حسابي راست كرده بود نم نم شورتش هم دراورد و حالا برهنه كامل داشت برام ميرقصيدو كص و كون و سينه و زيبايي هاي زنانشو به رخ ميكشيد….
بعد اروم اروم اومد سمتم و كيرمو كه از زيپ شلوار دراورده بودم كه نفسي بكشرو گرفت و كرد دهنش واي كه چه با ناز و عشوه ساك ميزد چنان كيرو ميبلعيد كه انگاري قحطي كير اومده….
بعد اومد نشست رو كيرم و با كص گرم و داغش حسابي كيرمو صفا داد بعدم باهم ارضا شديم و ناديا ميگفت جون بريز بريز همه ابتو تو كصم ميخام گرماشو داخلم حس كنم اه بريز بعدش برام ساك زد و حسابي كيرمو تميز كرد گفتم خاله مرسي خيلي خوب بود گفت هنوز تموم نشده صبر كن تا بيام بعد از اتاق رفت بيرون و يكم بعد اومد با ديدنش تعجب كردم يه كير مصنوعي به خودش بسته بود اومدو گفت حالا نوبت منه بكنمت گفتم خاله بيخيال يعني چي اين كارا گفت خفه شو داگ استايل شو خلاصه بزور منو داگ استايل كردو حسابي با روغن كونمو چرب كرد با انگشت جا باز كرد من يكم استرس گرفته بودم ديلدو اي كه به خودش بسته بود خيلي بزرگ بود و سياه و كلفت واي جر ميخورم تو همين فكرا بودم كه دردي و پشتم احساس كردم و يك آن نفسم بند اومد خاله نادي بي هوا نصف كيرو كرد داخل انقدي كه چربش كرده بود راحت رفت اما درد داشت ولي دردي همراه با لذت و شروع كرد تلنبه زدم وحشي شده بود انقدر چك سكسي زد دره كونم قرمز قرمز شده بود حسابي كه اين حسه گاييدن ناديا فروكش كرد كيرو كشيد بيرون و ولو شد كنارم منم از درد كون به همون شكل مونده بودم يكم بعد پاشدم و بدون حرفي و خدافظي از خونش زدم بيرون….
هرچي زنگ زد ديگه جوابشو ندادم ديگه نميتونستم راه برم كونم درد ميكرد تو يه ايستگاه اوتوبوس نشستم و شماره اليزابتو گرفتم دوتا بوق خورد جواب داد
الي:هلو بي بي
شاهين:كجايي؟
الي:من هميشه تو قلبتم
شاهين:الي حال ندارم پاشو بيا دنبالم نميتونم برم خونه
الي:چيشده؟كجايي لوكيشن بفرس الان ميام
شاهين:هيچي منتظرتم….
الي نگرانم شدو زودي اومد همه جام درد گرفته بود بردتم خونش و بهم حوله داد گفت برو تو حمام ي دوش بگير حالت جا بياد
تو حمام كه بودم اومد ببينه خوبم يا نه بدنمو كه ديد گفت واي شاهين كي اين بلارو سرت اورده همه جام كبود شده بود اومد كمكم كرد شستم شورتمو كه دراورد كونمو كه ديد فهميد كه كونم گزاشتن گفت كي اينكارو كرده منم نتونستم يهش دروغ بگم و داستانو گفتم….
گفت پس خالت امروز بهت حسابي تجاوز كرده
واقعا ناراحت بودم از دست خاله انگاري همه عقده هاشو روم خالي كرده البته بعدا متوجه شدم كلا خانه ناديا تو سكس همينه جنون ميگيرش و كاراش دست خودش نيست حاليش نميشه چيكار ميكنه بعدا پشيمون ميشه مثل الان كه بالاي دوهزار دفعه بهم زنگ زده بود و پيام داده بود كلي نگرانم بود….
اليزابت:ميخاي يه حال خفن از خالت جا بيارم؟
شاهين:چيكارش كنيم يعني؟
اليزابت:بسپارش به من….ازين جمله بايد ميترسيدم….
شاهين:الي بلا ملا سرش نياري هرچي باشه خالمه تقريبا باهم بزرگ شديم كلي حق داره ب گردنم
اليزابت:نترس هم تنبيه ميشه هم لذت ميبره مثل كاري كه با تو كرد….
بعد الي كونمو برام كرم ماليد گفت استراحت كن فردا بهتر ميشي خودشم لخت شدو اومد كنارم بغلم كردو خوابيديم….
فرداش رفتم خونه ديدم خاله نادي اونجاس تا منو ديد اومد جلو دعوا كه كجايي از ديروز تاحالا نميگي من مردم و زنده شدم؟
تو روش حتي نگاهم نكردم و رد شدم رفتم داخل اتاقم اومد باز باهام حرف بزنه گفتم خاله فعلا فقط تنهام بزار زدي كونمو جر دادي حالا دنبال چي هستي ديگه؟برو تنهام بزار
ناديا:شروع كرد گريه كردن كه ببخش منو شاهينم دست خودم نبود
شاهين:فقط برو خاله
اونم با ناراحتي زد بيرون دوروز بعد اليزابت برام يه كليپ فرستاد گفت نگاه كن جيگرت حال بياد….
زدم رو فيلم واي خداي من هفت تا سياه پوسته خر كير و كير كلفت خاله ناديو خفت كرده بودن و به طرز وحشيا نه اي داشتن پارش ميكردم دوتا كيرو كردن بودن تو كونش بدبخت سرخ سرخ شده بود ميشد دردو تو عمق نگاهش ديد….
يكم دلم خنك شد ولي از طرفي ام دلم براش سوخت….
شاهين:الي چيكار كردي با خالم؟
اليزابت:حساب كارو دادم دستش كه اگه اونجوري يكيو بگايي خودت هم همونجوري حتي بدترش گاييده ميشي….
بعد اون خاله نادي كه اصلا صداشم در نياورد كه هفتا سياه پوست به طرز فجيع گاييدنش
فقط رفتم اون روز خونش كه ببينم تو چه وضعه بنده خدا گشاد گشاد راه ميرفت و نميتونست بشينه به وري ميشست منم سعي كردم يكم باهاش حرف بزنم انگاري كه بخشيدمش ي جورايي ير به ير شده بوديم اما خودمم بايد كونشو جر ميدادم ولي خب باشه برا ي روز ديگه امروز حسابي هفتا كير كلفت سوراخشو باز كرده ديگه به من نميرسه….
گذشت و گذشت تا خاله مرواريد بالاخره پيدام كرد و گفت خب بي معرفت منو گذاشتي اخرين خاله؟
تورو من بزرگت كردم بعد ميري اول ارغوان و ناديا و ميكني دستت درد نكنه گفتم خاله جون عزيزم ناراحت نباش چنان برات جبران كنم كه حال بياي بردمش تو اتاقم و يه دل سير كردمش خاله مرواريد تپلي بود گوشت دندون گيري بود زن جا اوفتاده و سكسي حسابي با كص و كون گرمش حالمو جا اوردو منم بهش حال دادم لخت كناره هم بعد سكس داشتيم عشق بازي ميكرديم كه مامان طلا اومد گفت خب ديگه خودتونو جمع كنيد بيايد وقت غذاس….
طلا:مرواديد جان ابجي توام خوب وقت گير اورديا شوهر بدبختت اون پايين نشسته تو اومدي بالا داري كص و كون ميدي….
مرواريد:خب حالا چيشده مگه؟
طلا:هيچي ديگه تيكشو ما بايد بشنويم برگشته ميگه شاهينو بگو همشو تموم نكنه براي منم نگهداره….
مرواريد:اهان ريدن براش بگو تو انقدر كردي كه سيري صب تا شب داره كصه منشياشو ابياري ميكنه هفته اي يه منشي عوض ميكنه اقا حالا چشم نداره ببينه من دو دقيقه با خواهر زادم خوشم….
خلاصه رفتيم پايين و شوهر خاله زد رو دوشم و گفت خسته نباشي پهلوون خوب كصه زن منو ميگاييا….
شاهين:اره ديگه كاره شمارو من بايد انجام بدم
بعدم تازه پسرت و دخترت هم تو نوبتن تا گاييده بشن….حشريت ريده بود به بشريت….

0 ❤️

2021-07-27 17:26:57 +0430 +0430

فصل پنجم قسمت چهارم(مدرسه)

باز مدير خاسته بودتم دفتر….
مدير:پسر تو ادم نميشي؟
پس كي ميخاي دست ازين كارات برداري؟
زندگيو به تخمت گرفتي و داري ميري جلو؟
خودت بگو باهات چيكار كنم جاي جاي اين مدرسه بار ها مچتو گرفتيم يا داشتي دختر ميكردي يا داشتي پسر ميكردي يا كاركنان و كادر اينجارو ميكني دفعه قبلم كه وسط زنگ فيزيك تو اتاق كنفرانس معلمتو داشتي ميكردي الانم كه با معلم ورزشت اقاي جان علني داشتي همجنس بازي ميكردي تو چقدر سگ حشري اخه بايد اخراجت كنم….
اينو كه گفت دست گذاشتم رو نقطه ضعفش
شاهين:راستي اقاي مدير خانومتون چطورن؟
مدير:پاشو زودي برو گمشو سره كلاست از تو كون بچه بعيد نيس شب برم خونه ببينم خوابيدي رو زنم و حتي با ديدن من پرو پرو بهم نگاه كني و كصه زنمو بگايي….
مديره خوبيه فقط بد شاكيش كردم تو مدرسش همرو كوني كرده بودم بهم ميگفتن سلطانه كون
بس كه كون نكرده نزاشتم بودم رو زمين….
ي بار كه علني معلممون خانوم ولنتينارو وسط كلاس جلو شاگردا از كون كردم كه فيلمش هم پخش شد و باعث شد يك هفته اخراج بشيم مدرسرو به گه كشيده بودم از نسل ميلاد خان بودم ديگه همچين بعيد نبود ازم….
ي روز يه معلم جديد اومد برامون خيلي كص بود يه زن ٣٢ساله بلوند و چشم رنگي با پوستي تقريبا برنز و سينه هايي درشت كه حتي از زير لباس خودنمايي ميكرد و اون شاسي عقبش كه قنبلي بود
با ورود اين خانوم ب مدرسه همه گفتن خدا به دادش برسه كه شاهين كص و كون براش نميزاره
بر خلاف اينكه هميشه زود ب خاستم ميرسيدم اما رُز (معلم جديد)انگاري ب اين راحتيا رام بشو نبود امارشو دراوردم تازه اومده بودن شهر ما با شوهرش و پسر كوچولوش زندگي ميكرد خلاصع روز ب روز سعي ميكردم بهش نزديكتر بشم بعد كلاس ميموندم و ب بهانه هاي مختلف ازش سوال ميپرسيدم و اون خيلي با متانت و ارامش جوابمو ميداد و وقت برام ميزاشت حتي از زمان استراحت خودش هم شده بود ميزد و جوابمو ميداد كم كم انگار عادت شده بود منم كه بعده كلاس ميخاستم برم خودش صدام ميكردو ي حرفي پيش ميكشيد تا ي روز بعد مدرسه تو مسير خونه ديدمش و تا يه مسيري باهم پياده روي كرديم و براي اخر هفته دعوتش كردم به شام و اونم اول قبول نميكرد ميگفت تو دانش اموزه مني و من متاهلم و خوب نيس ولي مخشو زدم و راضي شد تا اخر هفته رفتم دنبالش و بردمش ي رستوران گرون كلي كيف كرد معلوم بود تاحالا نيومده چنين جاهايي اخه انچنان وضع مالي خوبي نداشتن و الان كلي حال كرده بود كه براش انقدر ارزش قائل بودم كه اوردمش چنين جايي بعد شام باز ب درخاست رز پياده روي كرديم هوا كمي خنك بود جون ميداد براي پياده روي البته دوستان اهل دل تو اين هوا ميگن چي ميگن هوا هواي لواطه….الحق هم درستش همينه….
دست ب دست هم قدم زديم و زير پل تو خلوتي و تاريكي شب لبامون گره خورد به هم اونم دوست داشت اما نميدونم چرا فرار ميكرد….
بارها و بارها تا لب گرفتن رفتيم و حتي كلي لباي همو خورديم اما انگاري شك داشت ازين فراتر بره يا نه….ولي شهوت قوي تر از اين حرفاس و بالاخره خانوم خودشو وا داد و در نبود شوهرش بارها و بارها بهم كص و كون داد تا زمانی که بازم به دلیل شغل شوهرش شهر مارو ترک کردن و دیگه کص و کونش رفت تو خاطرات….
ی روز بعد مدرسه راهی خونه بودم معمولا یا پیاده روی میکردم یا میدویدم که ی ماشین جلوم ترمز کردو فیلیپِ كثافط با دو نفر ديگه ريختن سرم و حسابي كتكتم زدن و فرار كردن….
فيليپ دوست پسر قبليه اليزابت بود بخاطره بگايي هاي خودش الي ازش جدا شدو الان اون فكر ميكرد تقصيره من بوده،آش و لاش هرجور بودم خودمو رسوندم خونه الي،درو كه باز كرد منو اونجوري ديد خيلي نگران شد بردتم داخل زخما و خراش هاي بدنمو پانسمان كرد يه كيسه يخ گزاشت روي صورتم گفت كي اين بلارو سرت اورده گفتم مهم نيست خودم به حسابش ميرسم امروزم نامردي كردن ناغافل ريختن سرم….
اليزابت:كاره اون فيليپ مادر جندس اره؟
شاهين:خودم به حسابش ميرسم تو خودتو ناراحت نكن
اليزابت:تو بخاطر من اوفتادي به اين وضعيت ممكن بود بلاي بدتري سرت بيارن…صبر كن حاليش ميكنم….
پاشد گوشيشو برداشت و يه شماره گرفت فكر كنم تام بود تام تو دارو دسته فرانك همه كاره بود بيشتر ماموريت هاي خطر ناك كه درش خيليا كشته ميشدنو تام انجام ميداد غولي بود براي خودش…. همه ي هنر هاي رزمي و نظاميو بلد بود الي بهش گفت فيليپو زنده براش دستگير كنه….
شاهين:الي ميخاي چ بلايي سرش بياري؟
اليزابت:هيچي ميخام شومبولشو ببرم بندازم جلو سگ و خنديد….
بعدم پاشد لخت شد گفت شاهين ميدونم بدنت الان كوفتس ولي من كير ميخام….
با هر زحمتي بود با اينكه بدنم از كتك هايي كه خورده بودم درد ميكرد ولي به حال اثاثي به الي دادم……
چند وقتي بود باشگاه ميرفتم قصد داشتم حسابي بدنو بسازم شنيده بودم تام مربي خيلي خفنيه اما به شدت سخت گير پدر در مياره و هركسي ام تمرين نميده اما خب من اگه از فرانك يا الي ميخاستم بهش ميگفتن و تمرينم ميداد و همينطور هم شد….
تام ساعت پنج صب مجبورم ميكرد بيدار بشم و كيلومتر ها بدوم تازه بعدش ب گفته ي خودش تازه بدنت گرم شده براي تمرين اصلي و حسابي رس منو كشيد ولي تمريناش جواب داده بود و تامي كه با كسي ارتباط برقرار نميكنه و اصلا حرف نميزنه با من كلي حال كرده بود ميگفت عين جواني هاي خودم بي كله اي بعده ها كار با انواع اسلحه ها ام بهم ياد ياد و حتي كلت كمري خودشو كه خيلي دوست داشت بهم هديه داد….
به دستور الي تام فيليپو ميگيره و ميبره تو انبار متروكه ميبندش و من و الي رفتيم بالا سرش
حسابي فيليپ ترسيده بود و به گه خوردن اوفتاده بود دهانش بسته بود حرف نميتونست بزنه اما تقلا زياد ميكرد همين هين الي دستكش دستش كردو رفت سراغ فيليپ و شلوارشو جر داد و كيرشو كشيد بيرون واي خداي من واقعا ميخاست كيرو خاله فيليپو ببره من نتونستم نگاه كنم ب خودم اومدم ديدم كير و خايه فيليپ تو دستاي اليزابته و از فيليپ هم همينجوري داره خون ميره الي كيرو پرت كرد سمت سگش و سگ درجا قورتش داد و به تام گفت همينجوري رهاش كنيد تا بميره و رفتيم….
واقعا گاهي ازين دختر ميترسيدم چه كارا كه نمبكرد البته منم اگه تو يه خانواده مافيا به دنبا اومده بودم شايد اوضام ازين هم بدتر بود….

0 ❤️

2021-07-27 20:55:13 +0430 +0430

فصل پنجم قسمت پنجم(همبازي)

رابطم با ارميتا خيلي خوب بود و الان به واسطه اين سكس خانوادگي بهترم شده بود اما فقط در چهار چوب خانواده بود سعي كرده بوديم كسي متوجه نشه تو مدرسه منو ارميتا چهارتا دوست مشترك داشتيم كه با منو ارميتا يه اكيپ شيش نفره بوديم كه همش باهم بوديم و كلي خوش ميگذرونديم….
سوزان و جوزف مثل ما خواهر برادر بودن و حتي در همسايگي ما بودن پدر و مادرشون هردو پزشك بودن….
و مارگارت دوست ديگمون كه تك فرزند بود و پدرش نظامي بوده و در جنگ كشته ميشه و مارگارت به همراه مادرش ليزا زندگي ميكنه….
و بالاخره چالز دلقك اكيپ از بس كه اين بشر جوك بود و مارو ميخندود بهش ميگفتيم چارلز تو برو كمدين بشو كمي هم چون تپل بود با مزه بود
چالز هم مثل مارگارت تك فرزند بود با اين تفاوت كه اون مادرش ولشون كرده بود و چالز با پدرش دني كه تعميركار بود زندگي ميكرد….
دوستاي خيلي خوبي بوديم براي هم يه خونه درختي بزرگ ساخته بوديم اونجا شده بود پاتوق ما رفيقا و روز ب روز بزرگتر ميشديم و وارد چالش هاي زندگي من كه بعده ها بخاطر بگايي هاي مختلف از مدرسه اخراج شدم و ديگه ادامه تحصيل ندادم ولي بچه ها همه بجز چالز رفتن وارد كالج شدن….
اون سالها زياد خونه سوزان و جوزف ميرفتم با جوزف شيطنت زياد ميكرديم….
مامانش اون موقع نميدونستم دكتر چي بود اما كتاباش همه توش پر بود از عكساي كير و كص و خب براي ما جالب بود و دزدكي نگاه ميكرديم حتي تو وسايل مامانش ديلدو هم پيدا كرديم كه همون موقع سوزان هم مچمونو ميگيره و متوجه كير مصنوعي ميشه و باهم سه تايي ميزنيم زير خنده….
جديدا يه حسي به جوزف پيدا كرده بودم پسره سفيد مفيد و كردني بود ي روز تو اتاقش تنها بوديم سره حرفو باز كردم فهميدم نه مثل اينكه اقا بدش هم نمياد خلاصه لخت شديم و يه كرم برداشتم حسابي سوراخ كون جوزف رو باز كردم ميدونستم تاحالا كون نداده و خب من ب لطف خانوادم كون زياد كرده بودم بلد بودم چجوري بازش كنم حسابي كه با سوراخش ور رفتم و انگشت كردم جا باز كرد اول گفتم جوزف ساك ميزني اونم با سر تاييد كرد و يكم كه خورد رفتم پشتش و با يه فشار سره كيرم وارد كونش شد جوزف كه كمي دردش گرفت اومد بره به سمت جلو كه من نزاشتم و باز اروم اروم عقب جلو ميكردم كه جا باز كنه تا قشنگ ديگه نصف بيشتر كيرم تو كونش بود همينطور كه تو كونش تلنبه ميزدم دست انداختم كيرشم گرفتم و ماليدم طولي نكشيد كه اب جوزف خالي شد تو دستام و منم كيرمو تا ته هول دادم تو و ابمو خالي كردم داخل كون گرم و نرمش….
اينجا بود كه رابطه من با جوزف شكل گرفت و بارها و بارها كونش گذاشتم يكي دوباري ام اجازه دادم اون منو از كون بكنه كوني نبودم ولي خب حسه بدي ام نداشت هرچي بود بهتر از اون تجاوزي بود كه خاله ناديا بهم كرد….
ي روز كه با جوزف بچه هارو پيچونده بوديم رفتيم خونه درختي بچه ها تو شهر بودن داشتن تو گيم نت بازي ميكردن اصلا فكر نميكرديم اونام پاشن بيان خلاصه وسط كار هنگامي كه داشتم تو كون جوزف تلنبه ميزدم متوجه بچه ها شديم كه همينجوري خيره بودن ب ما و داشتن مارو نگاه ميكردن….
چالز:اي نامردا تنها تنها،مارم بازي بدين
من و جوزف كه خشكمون زده بود حتي هنوز كيرم تو كون جوزف بود
مارگارت:چالز راست ميگه ما مگه يه اكيپ نيستيم پس همه تو بازين اينو كه گفت همه يه هورا كشيدن و شروع كردن لخت شدن منو جوزف هم كه ديگه خبالمون راحت شده بود فقط يه مسئله اينكه ارميتا ام تو اين اكيپ بود خواهرم چيكار كنم حالا بزارم جوزف و چالز درش بزارن تو همين فكرا بودم كه ارميتا اومد سمتم و گفت داداشي جونم ميدونم ب چي فكر ميكني سخت نگير بيا لذت ببريم….
بعد سوزان اومد كيرمو كه تا چند دقيقه پيش داشت كون داداششو ميگاييدو كرد تو دهنش و حسابي شروع كرد ساك زدن اونورم چالز و مارگارت 69شده بودن داشتن براي هم ميخوردن جوزف هم سرش لاي پاهاي ارميتا بود داشت حسابي براش كص ليسي ميكرد….
تو همين هين سوزان اومد بشينه رو كيرم گفتم مگه دختر نيستي يه نگاهي به جوزف كردو اونم يه چشمك بهش زدو گفت به لطف داداش جوزفم نه دختر نيستم بعد يهو نشست روش و كيرم تا ته رفت تو كص گرم و نرمش پيش خودم گفتم اي جوزف كثافط پس توام اره فكر ميكردم فقط خودم با خواهرم رابطه دارم تازه جوزف پرده سوزانم زده بود ولي من تا الان فقط ارميتارو از كون كرده بودم چرا منم مثل جوزف پرده خواهرمو نزنم كي از من بهتر و كي از ارميتا براي من بهتر….
جوزف كه حسابي كص و كون ارميتارو خورد بعد ارميتا براش قنبل كردو به كونش اشاره كرد حوزف هم رفت پشتش و ارميتا كير جوزفو گرفت و فرستاد داخل كونش….يك لحظه از ديدن اين صحنه كه رفيقم گذاشت تو كون خواهرم به وجد اومدم و چنان شهوتي شدم كه نفهميدم چيشد يهو همه ابم با فشار خالي شد تو كص سوزان بعدم سوزان پاشد و در حالي كه از اب كصش سرازير بود گفت واي شاهين چرا ريختي توش ولي اشكال نداره ي دونه از قرصاي مامان ميخورم حله و نشست كيرمو شروع كرد ساك زدن اونورم كه حسابي سرو صداي چالز و مارگارت رفته بود هوا و مارگارت داگ استايل شده بود و چالز داشت وحشيانه تو كونش تلنبه ميزد كه ناگهان مارگارت جيغ كشيد و زد زير گريه همه ترسيديم رفتيم بالا سرش ديديم اقا چالز كيرش در رفته و ناگهاني به خيال خودش كه ميره تو كون زده عو تا ته رفته تو كص مارگارت بيچاره و پردشو پاره كرد خود چالز بدبخت هم كلي ترسيد ولي ارميتا و سوزان جو اروم كردن يكم كه مارگارت اروم شد كشيدم تو بغلم و يكم نازو نوازشش كردم كسشو تميز كردم خوني شدع بود و خوابوندش رو زمين سرع كيرمو گزاشتم رو كصش و هول دادم تو عجب كصه تنگي داشت همين الان پلمپش باز شد اي چالز عوضي الكي الكي يه پلمپ هم باز كرد منو مارگارت حسابي تو حال بوديم مارگارت داشت لذت ميبرد زير كيرم دوبار ارضا شده بود…
سوزان و جوزف بازهم مشغول بودم چالز كصكش هم داشت با ابجي ارميتا لاس ميزد همينكه ارميتارو قنبل كرد بكنه تو كونش داد زدم هوي نكن تو كسخلي ميزني پرده ابجي منم پاره ميكني از كص مارگارت كشيدم بيرون و رفتم ارميتارو كشيدم رو خودم و ب چالز گفتم تو برو مارگارتو بكن….
ارميتا:اي حسود
شاهين:چي ميگي؟
ارميتا:نتونستي ببيني ابجيتو بكنه اره؟
شاهين:كص و كون ابجيم خط قرمز منه اگر امروز اينجوري نميشد حتي جوزف هم نميزاشتم بكنت
ارميتا:حالا از كون ميكني ابجيتو يا دوست داري كصمو باز كني؟
شاهين:من عاشق كص و كون ابجيم ارميتامم هستم كصت باشه سره يه فرصت دوتايي برات برنامه دارم و كيرمو چپوندم تو كونش خلاصه اون روز اكيپي يه حال خفن كرديم اما بعدش ديگه نه من تمايلي داشتم نه ارميتا دوست داشت ديگه نشد كه گروهي با دوستامون باشيم اما خب داستاني بود كه شروع شده بود به همين راحتيا تموم بشو نبود….

0 ❤️

2021-07-27 22:53:11 +0430 +0430

فصل پنجم قسمت ششم(خواهري)

بعد از اون ماجرا خيلي تو اين فكر بودم كه ي برنامه خفن بچينم كه بتونم با تنها خواهرم ارميتا به ارامش محض برسيم و در هم يكي بشيم و كصه زيباش به وصال كير برادرش برسه…
يه ويلا ساحلي داشتم ويو ابدي ي روز گفتم خدمتكارم حسابي تميزش كردو رفتم كل خونرو از جلوي درب ورودي تا اتاق خواب و حتي روي تختو پر از شمع و برگ گل كردم بعدم از يه جواهر فروشي يه گردنبند بسيار شيك و البته بسيار گرون خريدم جاي دوري نميرفت ارميتا ارزشش بيشتر از اين چيزا بود برام وگرنه كه اين چيزا بهانس…
رفتم دنبال ارميتا ميگفت كجا ميبريم گفتم امشب قرار حسابي با خواهرم تا صب خوش بگذرونيم و يه جووووون گفت و گفت بزن بريم…
وارد ويلا كه شد همه چراغ ها خاموش فقط نور شمع بود كه هدايتمون ميكرد ب سمت اتاق…
تو اتاق كه رسيديم از پشت دست انداختم گردن بندو بستم دور گردن ارميتا و گفتم اينم براي بهترين خواهر دنيا و ي نگاهي كردو گفت واي شاهين خيلي قشنگه خيلي سوپرايزم كردي و لباشو گذاشت رو لبام نفهميدم چقدر گذشت ب خودمون كه اومديم لخت تو بغل هم روي تخت بوديم و سره كيرم روي سوراخ كصش بود كه ارميتا گفت بزن شاهين و با ي فشار كيرم رفت داخل واي كه چقدر تنگ بود ديواره هاي كصش از تنگي فشار مياورد ب كيرم و با فشار بعدي كيرم تا نصف تو كص ارميتا بود و ارميتا دستمو محكم گرفته بود و فشار ميداد و چشماشو بسته بود اومدم كيرمو بكشم بيرون نزاشت گفت بزن يالا بزن معطل نكن بكن منو كص خواهرتو بزن پارش كن اه شاهين بكن منو حسابي حشري شده بود منم با تمام قدرت تو كصش تلنبه ميزدم كه يهو ارميتا يه نعره اي كشيدو بدنش شروع كرد ب لرزيدن و منو با پاش هول داد عقب همينكه كيرم از كصش در اومد ابش با فشار پاشيد بيرون و ارميتا ولو شد رو تخت بعد شروع كرد بلند بلند خنديدن عين ديوونه ها ميخنديد…
رفتم كنارش گفتم چته گفت واي شاهين خيلي خوب بود حس ميكنم انقدر سبك شدم كه ميتونم پرواز كنم بعدم پاشد پريد روم و دوباره كيرمو كرد تو كصش و شروع كرد سواري تا صب حسابي از هم لذت برديم فرداش بعد ي صبحانه خفن تو تراس و با اون منظره فوق العاده ارميتا گفت شاهين بيا گوشيامونو خاموش كنيم دو سه روز ديگه اينجا باهم تنها ب دور از هرگونه مشغله و مزاحمي لذت ببريم منم با جون و دل قبول كردم و واقعا اون چند روز هنوز كه هنوزه يه خاطره خيلي خوبي براي من و ارميتا شد…
وقتي برگشتيم مامان طلا و بابا نيما حسابي نگرانمون بودن كه كحا بودين شماها چرا گوشياتون خاموش بود كه وقتي مامان داستانو شنيد جفتمونو بغل كردو گفت پس دختر وپسرم حسابي ديگه مرد و خانوم شدن بعدم بابا نيما خوشحال از اينكه راه كص دخترش باز شده دست ارميتارو گرفت و برد تو اتاق ارميتا ام از خداش رفت كه حسابي به بابا جونش سرويس بده من موندمو مامان طلا كه مامان پاشد لخت شد و اومد رو پام نشست و سينه هاشو گزاشت رو صورتم گفت بخور ممه هاي مامانتو با سينه هاش داشت خفم ميكرد بعدم پاشد مكيرمو ساك زد و نشست روش با اينكه اين چند روز ارميتا حسابي كمرمو خالي كرده بود اما از مامان طلا نميشد گذشت يهو انگار جون گرفتم و وحشي شدم پاشدم خوابوندمش و چپوندم تو كصش و با قدرت هرچه تمام تر شروع كردم تلنبه زدم جوري كه خيس عرق شده بودم و عرقام چكه چكه ميريخت رو بدن لخت طلا و روي بدنش سر ميخورد…
طلا:اه واي همينه پسرم مرد شده ببين چجوري داره كص مادرشو ميكنه بزن محكم بزن اه اه…
با حرفاي مامان جفتمون رو هوا بوديم كه همزمان باهم به اوج رسيديم و ارضا شديم…
طلا:اي جان چه اب داغي پسرم كص مامانجونشو پرآب كرد همونجوري بغلم كردو بوسم ميكرد بعد راهي حمام شديم بابا و ارميتاعم كه معلوم بود حسابي بهشون خوش گذشته اومدن و چهارتايي يه دوش گرفتيم و شاد و سرزنده از يه سكس خفن مشغول كارهاي روزمره شديم…

0 ❤️

2021-07-28 03:46:00 +0430 +0430

فصل پنجم قسمت هفتم(ليزا)

مارگارت از اون روزي كه كردمش مزه كيرم رفت زير زبونش و از اون روز چندبار پيگيرم شده بود كه باز بتونه باهام باشه اما خب من درگير رابطه با ارميتا عو اون شب به ياد ماندني و بعدم چند روزي كه گوشيامون خاموش بود بعدم باز سكس خانوادگي حسابي خستم كرده بود و استراحت ميكردم ازم خبري نبود تا بالاخره بعد دو هفته مارگارت موفق ميشه باهام تماس بگيره….دعوتم كرد خونشون ولي گفت اگر امكانش باشه دوست داره تنها برم بچه ها نباشن منم قبول كردم و رفتم خونش مادرش ليزا اومد دم در استقبالم زن مهربوني بود باره همه زندگيو يه تنه ب دوش ميكشيد منو ميشناخت و دعوتم كرد حسابي ازمون پذيرايي كردو بعد با مارگارت رفتيم تو اتاقش همين كه درو بست پريد بغلم و لباشو گزاشت رو لبام چند دقيقه اي كه لب گرفت گفتم مارگارت چيكار ميكني مامانت پايينه ها متوجه ميشه گفت شاهين توروخدا منو بكن كه ديگه نميتونم تحمل كنم دستمو گرفت گزاشت رو كصش گفت ببين چقدر ازش اب رفته اينا همش بخاطره توعه بدو يه حالي بهش بده كه ديگه تحمل ندارم و منم بي درنگ خوابوندمش رو تخت و كيرو فرستادم تو كصش انقدري ليز و خيس بود كه با ي اشاره كيرو بلعيد داخل صداي مارگارت هم اتاقو برداشته بود هرجي ميگفتم ساكت ارومتر مامانت متوجه ميشه انگار نه انگار كه بعد از تلنبه هاي پيا پي خانوم ارضا شد و اروم شد….بعدم گفت بيا برات ساك بزنم ابت بياد گفتم نه ميخام كونتو بكنم قسمت نشده بود كون مارگارتو بگام الان فرصت خوبي بود اونم قنبل كردو با دستاش حسابي كونشو باز كردو گفت بيا بكن عشقم بكن كه مارگارت هلاك كيرته بعد انداختم تو كونش و باز خانوم حسابي صداش رفته بود هوا تا باهم ارضا شديم و منم ابمو همون داخل كونش خالي كردم بعد تو بغل هم ولو شديم رو تخت و لاس ميزديم باهم….
موقع رفتن شك نداشتم با سرو صدا هايي كه مارگارت كرده حتما ليزا هم شنيده با خجالت با ليزا خدافظي كردم اونم همش بهم لبخند ميزد و اين بيشتر باعث خجالتم ميشد….
خلاصه مارگارت خانوم حشري ديگه ول كن نبود دم به دقيقه تو اتاقش لنگاش هوا منم در حال سرويس دادن ب خانوم ديگه از ليزاهم خجالت نميكشيدم حتي بعد از سكس ميرفنم كلي پيشش ميشستم و ميگفتيم و ميخنديديم و از اينكه ميدونستم ميدونه دخترشو ميكنم حتي لذت هم ميبردم….
ي روز كه رفته بودم تقه مارگارتو بزنم مارگارت گفت شاهين بشين باهات كار دارم….
مارگارت:ببين شاهين من دلم برا مامانم ليزا ميسوزه خيلي ساله همه وقت و انرژيشو صرف من كرده ميدونمم حتي تو اين مدت با هيچ مردي رابطه نداشته گاهي احساس ميكنم كه واقعا نياز داره به يه اغوش مردانه كه زيرش حتي براي يك ثانيه ام كه شده فارغ بشه از هرچي غم و درده
گفتم خب من چه كمكي ميتونم بكنم گفت پاشو بريم پايين هرجور شده بايد ليزارو بكني گفنم دختر ديوانه شدي همينجوري بي مقدمه بريم سراغش چيكار كنيم شاكي ميشه كون جفتمونو ميبره ها
مارگارت گفت نه حشري تر از اون حرفاس تو برو باهاش لاس بزن منم ميام خلاصه با يكم استرس و خجالت رفتم پايين سراغ ليزا ديدم تو اشپزخانه مشغول غذا درست كردنه تا منو ديد گفت شاهين جان قهوه امادس بيا براي خودت بريز گفتم شماهم ميل داري؟گفت بله براش ريختم و اون همينجور كه مشغول بود و دم كابينت وايساده بود با ليوان قهوه رفتم پشتش و چسبيدم بهش ليوانو دادم بهش اومد يكم فاصله بگيره نگاهش كه بهم اوفتاد لپشو يه بوس كردم اونم خنديد و گفت الان مارگارت مياد شر ميشه ها….
ليزا:امروز كارتون زود تموم شد؟
شاهين:كاره چي؟
ليزا:صداتوم امروز نيومد خوب دخترمو ميكنيا
شاهين:امروز به عشق يكي ديگه اومدم اينجا
ليزا كه انگاري يكم شستش خبر دار شده بود گفت پاشو جمع كن خودتو بچه جان با دخترمي چيزي نميگم ديگه پرو نشو….
ديگه نزاشتم ادامه بده رفتم از پشت بغلش كردم و سينه هاشو گرفتم تم دستم كيرمم از روي شلوار قشنگ اوفتاده بود لاي قاچ كونش….
خيلي تقلا نكرد ولي هي ميگفت نكن الان مارگارت مياد منم نميدونست نقشه دخترشه كه گفتم هركاري ميكنم الان بايد بكنم شروع كردم از پشت همونجوري كه سينه هاشو ميماليدم گردن و لاله گوششو خوردن ليزا پاهاش حسابي سست شده بود ي لحظه چشماشو ديدم خماره خمار شده بود خودشو ول كرده بود تو بغلم بغلش كردم خوابوندمش رو كاناپه دامن كوتاهشو دادم بالا و شورت سياه رنگش نمايان شد و اروم شورتو زدم كنار و كص گوشتيش با اون لبه هاي برجستش نمايان شد و شروع كردم خوردن ديگه ليزا تو حال خودش نبود حتي ديد مارگارت اومد اما از زور شهوت زياد حتي تكون نخورد سرمو فشار ميداد به كصش و بدنشو هي پيچ و تاب ميداد و با يه لرزه شديد ارضا شد زماني كه اروم شد و مارگارتو كنار من ديد اول يكم خجالت كشيد بعد شاكي شد كه چيكار كردين با من كه مارگارت حسابي باهاش صحبت كرد كه اين حقه توعه مامان كه از زندگيت لذت ببري من ميدونم تو چندين ساله داري حس شهوتو تو خودت ميكشي تا كي تو مگه ادم نيستي بايد لذت ببري بعد خوده مارگارت رفت لاي پاهاي مامانش ليزا و شروع كرد دوباره كصش و خوردن باز كه يكم كصش اب انداخت و خيس شد بهم اشاره كرد كه بيا و منم كيرمو گذاشتم روي سوراخش ليزا ي نگاهه عميقي بهم كردو چشماشو بست منم كل كيرمو تا ته هول دادم تو كص داغش و ليزش واي كه چقدر داغ بود اين زن به گفته خودش بالاي ده ساله رنگ كير نديده ….
حسابي يه حال اثاثي با مارگارت به ليزا داديم و بعد سه تايي رفتيم حمام تم حمام يه دست هم ليزارو از كون كردم كونش هم تنگ و خوب مثل كصش….
با اين سكس ها كم كم ليزا روحيش عوض شده بود
حالش بهتر بود اميدش به زندگي بيشتر شده بود و چه روز و شب هايي كه من با اين مادر و دختر سر نكرديم و چه سكس هايي كه نكرديم دوتاشون كامل شده بودن برده و مطيع من شبا يكيشون اينورم ميخوابيد يكيشون اونور تا صب لخت تو بغل هم چه عشق بازيا كه نكرديم و غرق در لذت بي انتهاي سكس شده بوديم….

0 ❤️

2021-07-28 09:42:57 +0430 +0430

فصل پنجم قسمت هشتم(سوزان و جوزف)

روزها ميگذشت و هر روز سكسي تر از ديروز
جوزف شاكي شده بود كه كجايي و نيستي بي معرفت شدي حالا تو اكيپ نمياي خودم و خودت كه قبل اينا رابطه داشتيم دلت برا كونم تنگ نشده؟
گفتم جوزف داداش حق داري كمي درگير بودم حالا هر موقع بگي ميام كه يه صفايي به اون كون سفيدت بدم گفت خوبه همين الان پاشو بيا مامان بابا مطبن تنهام منم راهي شدم به هواي كون جوزف رسيدم ديدم سوزان هم هست اول يكم حال و احوال كرديم و منو جوزف رفتيم اتاقش و شروع كرديم جوزف در حال ساك زدن بود برام كه سوزان لخت وارد اتاق شد و اومد كنار داداشش باهم شروع كردن برام ساك زدن و گاهي وسطش از هم ديگه لب ميگرفتن و بعد سوزان اومد نشست رو كيرم و كرد تو كصش و شروع كرد بالا پايين كردم و رقص كون بعدم جوزف رفت پشتش و كرد تو كونش حالا دوتايي داشتيم سوزانو از كص و كون ميگاييديم رو هوا بوديم كه جوزف ارضا ميشه و ابشو تو كون خواهرش خالي ميكنه و ولو ميشه رو تخت بعد از ده دقيقه تلنبه سوزان هخ ارضا شد و خوابيد كنارم حالا نوبت كون جوزف بود به جوزف و سوزان گفتم حالت 69شدن سوزان شروع كرد برا جوزف ساك زدن جوزف هم كص سوزانو ميخورد منم رفتم بالا سر سوزان و پشت جوزف و كيرمو كردم تو كون جوزف و تلنبه ميزدم و چك هايي بود كه به لپاي سفيد كون جوزف ميزدم در همين هين يهو در اتاق جوزف باز شد و كه با ديدن اين صحنه از استرس كيرم خوابيد پدر جوزف و سوزان بود
اسمش اسكات بود مارو كه تو اون حالت ديد درو بست و رفت ديدم سوزان و جوزف عين خبالشونم نيست ولي من ديگه از استرس نتونستم ادامه بدم و با حوزف و سوزان از اتاق زديم بيرون باباشون اسكات توي نشيمن بود با ديدن ما خنديد و گفت خسته نباشيد دلاورا من كه از خجالت چيزي نميگفتم يهو سوزان گفت بابا بد موقع رسيدي شاهين بيچاره ترسيد ديگه كيرش خوابيد منم گيج از حرفاشون ديدم اسكات سوزانو نشوند رو پاش و گفت بابايي خودش يه حال خوب به دخترش ميده و دست انداخت كص سوزانو گرفت….
تازه فهميدم كه بله فقط ما نيستيم كه سكس خانوادگي داريم نگو اينام باهم اره….
ديگه ميخاستم برم كه اسكات نزاشت گفت شام اينجازپيشه مايي بزار ميشل(همسرش مادر جوزف و سوزان)بياد كه همگي به افتخاد مهمان جديدمون شاهين جان يه حالي كنيم ي جشن كوچيكه خودمي بگيربم خلاصه با اسرار اسكات و جوزه و سوزان موندگار شدم تا ميشل اومد ميشل با مادرم طلا دوست بود هميشه با احترام با من برخورد ميكرد و منو دوست داشت اون شبم وقتي موضوعو فهميد چشماش ي برقي زدو شب بعد از شام همون تو نشيمن رو كاناپه مشغول شديم ميشل اومد نشست رو پاي من و شروع كرد لب گرفتن سوزان هم اونور وسط جوزف و اسكات داشت كيراشونو ميماليد و نوبتي ساك ميزد….
ميشل لباسشو از تنش دراودر و اون سينه هاي درشتش سايز 80افتاد بيرون جلوي صورتم هي تكونشون ميداد من كه ديگه نتونستم تحمل كنم و شروع كردم خوردن و ماليدن گاهي شيطنت ميكردم و يه گاز كوچيك از نوك سينه هاش ميگرفتم كه اونم به جيغ كوچيك ميزد و فهشم ميداد
بعد اومد جلوي پام زانو زد و شروع كرد ساك زدن
چقدر حرفه اي ساك ميزد با اون لب و دهن كوچولويي كه ميشل داشت گفتم سره كيرمم تو دهنش جا نميشه اما كيرمو تا ته ميكرد تو حلقش و حسابي ساك پر تف مجلسي زد برام و بعد منو هول داد رو كاناپه و اومد نشست رو كيرم و سواري ميكرد صداشم انقدر رفته بود رو هوا كه وسط كار ديدم سوزان و جوزف و اسكات دارن مارو تماشا ميكنن….
بعدم اسكات اومد پشت زنش و گفت بكن زنمو شاهين جان كصشو جر بده و خودشم كيرشو كرد تو كون ميشل و جوزف هم اومد وايساد جلوي ميشل و كيرشو كرد تو دهن مادرش سه تايي داشتيم ميشلو از كص و كون و دهان ميگاييديم كه همزمان باهم ارضا شديم و من ابمو خالي كردم تو كص ميشل اسكات كيرشو كشيد بيرون و ابشو روي باسن و كمر ميشل خالي كرد جوز هم ابشو ريخت دهن ميشل اسكات كه بغل من ولو شده بود دست انداخت كيرمو گرفتو گفت پسر توام خوب بكني هستيا بعد سره كيرمو يه ماچ كردو گفت كيرت به زنم حال داد به همين دليل بوسيدن داره سره اين كير….بعدم سوزان گفت پس من چي بايد سه تايي منم بكنيد و ماعم كه از خدامون سير موني نداريم كه حسابي يه حالي ام به سوزان داديم و كلي خوش گذشت….
فرداي اون سكس با خانواده جوزف و سوزان مادرش ميشل ي پيشنهادي بهم داد گفت شاهين جان اين كاريه كه تو بايد انجام بدي و اين دو خانوادرو به هم برسوني ما ميتونيم لذت بيشتري ببريم وقتي مامان طلات و بابات و ارميتا جون هم به جمع ما اضافه بشن تو نظرت چيه؟
شاهين:خانواده من اونجور كه فكر ميكني نيستن من نميتونم كاري كنم
ميشل:بچه ها برام تعريف كردن كه با خواهرت رابطه داري يا شايدم شمام مثل ما خانوادگي باهم باشين رو پيشنهادم فكر كن خانواده ما مشتاقه با خانواده شما رابطه داشته باشه….
گذشت و رفتم خونه ذهنم مشغول بود يعني جوزف و اسكات جلو چشمام مادر و خواهرمو بكنن؟
خب چه ايرادي داره منو بابا نيما هم سوزان و ميشلو ميكنيم ولي خب بايد همه جوانب و در نظر گرفت….
بايد ميشستم با مامان و بابا حتي ارميتا مشورت ميكردم….

0 ❤️

2021-07-28 12:59:43 +0430 +0430

فصل هشتم قسمت نهم(مشورت)

حسابي با خانواده صحبت كردم و اتفاقايي كه اوفتادو براشون تعريف كردم يكم رفتن توي فكر
بابا ميگفت ما اين خانوادرو خيلي ساله ميشناسيم
ادماي بدي نيستن اسكات و ميشل تازه هردو پزشك هستن و موقعيت اجتماعي خوبي دارن پس خوب ميدونن كه دارن چيكار ميكنن كه موقعيتشون ب خطر نيوفته پس برا همين ميتونيم خبالمون دربارشون راحت باشه نظر تو چيه طلا
طلا:نميدونم منو ميشل باهم دوست صميمي هستيم اصلا فكر نمبكردم اونام چنين رابطه اي داشته باشن شاهين كه باهشون سكس كرده پس مشكلي نبست اونام كه خودشون دعوت كردن ميتونه براي ماهم يه تنوعي بشه….
ارميتاعم كه مشخص بود از اسكات بدش نمياد و درست داشت يه كص و كون ب اسكات بده راضي بود….
خلاصه ي روز رفتن سمت خونه جوزف فقط ميشل خونه بود و وقتي فهميد خانواده اوكي دادن كلي خوشحال شد و اومد پريد بغلم و يه دل سير منو مهمان كص زيباش كرد بعدم گفت خودم زنگ ميزنم به طلا براي اخر هفته برنامرو ميچينم….
ميشل براي اخر هفته دعوتمون كرد خونش ولي تصميم بر اين شد بريم ويلا ساحلي ما همونجايي كه اون شب رويايي و با ارميتا خواهرم ساختم و پردشو زدم….
قرار شد بريم اونجا كه مال خودمون باشيم و در سكوت و ارامش سكس كنيم….
رسيديمو بساط باربيكيو رو راه انداختيم خورديم نوشيديم تا همه ديگه شنگول شده بوديم رفتيم داخل سالن خانوما شروع كردن زدن و رقصيدن بعدم ما مردا به جمعشون اضافه شديم….
از همون اول اسكات چسبيد به مامان طلا و باهم ميرقصيدن و اسكات از فرصت استفاده كاملو ميكردو حسابي بدن مامان طلارو دستمالي ميكرد مامانم هي براش عشوه ميومد بابا نيمام رفته بود سراغ سوزان و با اون مشغول بود ارميتا و جوزف هم باهم منو ميشل هم باهم همه وسط مشغول رقص بوديم و همديگرو ميماليديم و لب هايي بود كه به هم گره ميخورد مامان طلا و اسكات نشستن جوزف و ارميتا هم رفتن پيششون و مامان و ارميتا شروع كردم براي اسكات و حوزف ساك زدن اينور هم منو بابا نيما كيرامونو انداخته بوديم دهن سوزان و ميشل عجب فضايي شده بود بوي سكس پيچيده بود در فضا بابا نيما پاشد ميشلو برد خوابوند كنار مامان طلا ي دستي انداخت گردن اسكات و باهم كيراشونو فرو كردن تو كص زناي همديگه واي كه چه صحنه جذابي بود منم سوزانو خوابوندم كنار ارميتا و با جوزف شروع كرديم خواهراي همديگرو گاييدن يكم كه گذشت باباها كشيدن بيرون و به ما گفتن بيايد جاها عوض من رفتم كيرمو كردم تو كون ميشل و جوزف هم كرد تو كون طلا شروع كرديم ماماي همديگرو كردن زنا كه زير كير ما هي پشت هم با جيغ ارضا ميشدن و منم ديگه متونستم تحمل كنم و تو كون ميشل خودمو خالي كردم جوزف هم حسابي كون مامان طلارو ابياري كرده بود اونورم كه باباهامون كه حسابي كص و كون دختراي همديگرو گاييدن كيراشونو دراوردن و ابشونو پاشيدن سر و صورت دخترا و همه از يه سكس خفن خسته شده بوديم و ولو شدع بوديم يه گوشه شبم مادر و خواهرامونو باهم عوض كرديم و ميشل پيش من خوابيد تا صب كلي حال كرديم بابا نيما با سوزان مامان طلا با جوزف و ارميتا با اسكات بعد از اون چند بار ديگه ام قسمت شد خانوادگي يه صفايي ببريم و واقعا حال وصف نشدني داشت….
ي روز رفته بودم زن مدير مدرسمونو بكنم اخه از وقتي اخراجم كرد ازش كينه كردم و از اون موقع حسابي ترتيب زنشو ميدم تو راه جانو ديدم جان معلم ورزشمون بود يه جوان 30ساله به شدت زيبا و سكسي منو جان گي نبوديم ولي خب بدمون هم نمبومد ي تحربه كوچيكي باهم داشته باشيم حتي سره همين ي باز تو حمام سالن ورزش مدرسه باهم مچمونو ميگيرن خلاصه اون روز جانو ديدم و كلي از ديدن هم خوشحال شديم گفت اينورا چيكار ميكني اخه خونه جان هم اطراف خونه مدير بود گفتم اومده بودم زن مديرو بكنم و كلي خنديد و گفت دهنت سرويس هنوز ول كنش نشدي گفتم نه تا كون خودش هم نزارم اروم نميشم و ميخنديديم….
بعد دعوتم كرد ب خونش تنها زندگي ميكرد با دوتا فنجون قهوه اومد كنارم نشست كنارم و دستشو گزاشت روي رون پاهام و دست كشيد روش تو صورتش نگاه كردمو لبابو چسبوندم به لباش واي كه اين پسر چقدر محشر بود عاشقانه لبامو ميخورد و رو بدنم دست ميكشيد جفتمون بدناي ورزيده و خوبي داشتيم بعد به كمك هم لخت شديم و حالت 69شديم شروع كرديم براي هم ساك زدن….
جان هم مثل من كير خوبي داشت بزرگ و كلفت سره كيرشو كردم دهنم و شروع كردم خوردم حسابي كه كيرامون راست شد و اماده شد جان دستمو گرفت و برد تو اتاقش بعد روي تخت داگ استايلزسد و با دستاش حسابي كونشو برام باز كرد منم سوراخشو يه ليس زدم و يه توف انداختم سرش و كيرمو فرستادم توش واي كه عجب كوني بود تميزه تميز شروع كردم تلنبه زدن يكم كه كردم جانو برش گردوندم و خوابوندمش ي بالشت گزاشتم زير كونش و رفتم لاي پاهاش و باز كيرمو فرستادم تو كونش با دستام براش جق هم ميزدم تا اينكه داشت ابم ميمود و كشيدم بيرون و جان اومد ميرمو كرد دهنش و همه ابمو خورد بعدم يه لب جانانه با طعم اب كيره خودم ازم گرفت و منو خوابوند حالا نوبت اون بود حسابي سوراخ كونمو ليس زد حتي زبوشو ميكرد تو سوراخم و حسابي ميخوردش بعدم پاشد و كير گندشو فرستاد تو كونم بازم دردي مملوع از لذت در من پخش شد من سرم لاي بالشت و بود قنبلم به هوا جان هم تا ته كرده بود تو كونم بهش گفتم يكم نگهداره تا جا باز كنه بعد اروم اروم شروع كرد تلنبه زدن و هي سرعت بيشتر شد به جايي رسيد كه تا ته كيرشو ميكشيد بيرون دوباره محكم ميكرد توش حسابي سوراخمو باز كرده بود تا يه نعره اي كشيدو روي باسن و كمرم گرماي ابشو حس كردم بعدم همديگرو بغل كرديم و تا صب توي بغل هم خوابيديم گاهي وقتا بعضي از پسرا هستن كه از دختر بيشتر بهت حال ميدن و جان واقعا يكي از اونا بود جان با اينكه درو داف هاي زيادي زير دستش ميان و ميرن اما خب حسي بود كه منو جان ب هم پيدا كرده بوديم و بالاخره انجامش داديم انقدر جفتمون راضي بوديم كه برنامه چينديم هفته اي يكبار باهم بخوابيم و از هم لذت ببريم….

0 ❤️

2021-07-28 16:33:31 +0430 +0430

فصل پنجم قسمت دهم(مسابقه)

با الیزابت نشسته بودیم داشتیم کوکائین میزدبم
وای این محموله جدیدشون عجب جنس نابی بود
وای الی تام اگه بفهمه مواد زدم چوب تو کونم میکنه…
الی:خب حق داره این همه مدت برات زحمت کشیده دوست نداره چند روز مونده به مسابقت خودتو خراب کنی…بزار برای بعد مسابقه که پیروزیتو جشن بگیریم…
شاهین:از کجا مطمئنی من پیروز میشم؟
الی:چون تو لایق این پیروزی هستی…
مسابقه بوکس داشتم بعد از شکستن حریف های مختلف الان رسیده بودم ب نفر اول موقعش بود که کمربند قهرمانیو ازش میگرفتم خیلی تمرین کرده بودیم تام واقعا همه وقت و انرژیشو برام گزاشته بود بهم گفته بود ی مدت نبد سکس کنی چون سکس همه انرژی و‌قدرتمو میگرفت فکر کنید منه حشری و این همه کص و کون دوروبرم نبد سکس میکردم صب تاشب کارم شده بود تمرین تمرین تمرین حتی برای اینکه وسوسه نشم شبا میموندم تو باشگاه یا میرفتم خونه تام…
تام هم تنها زندگي ميكرد از وقتي همسرشو تو يه سانحه از دست ميده ديگه ازدواج نميكنه و ميوفته تو دارو دسته فرانك و ميشه ادم كشش…
بر خلاف چهره و كاراي خشنش اما روح ظريف و شكننده اي داشت باور نميكنيد كسي كه عين اب خوردن ادم ميكشت احساسم داشته باشه ولي خب براي من كه يه رفيق خوب بود…
ميدونست چرا خونه نميرم ميگفت خاك تو سرت كنن كه نميتوني جلو خودتو بگيري چند روز كص نكني برا همين نميري محل خراب شدي سره من و اذيت ميكردو ميخنديد…
خلاصه روز مسابقه ميرسه حريف سرختيه ولي تو ميزنيش شاهين تو ميتوني اين مسابقه مال توعه…
و وارد رينگ شدم راند اول،راند دوم،راند سوم تا ميخوريم همديگرو زده بوديم و اش و لاش شه برديم سرو صورتمون خون خالي بود راند چهارم جفتمون خسته بوديم و ناگهان از غفلت حريف استفاده كردم و با يه اپرگاد نقش زمينش كردم
يك،دو،سه،چهار،پنج،شيش،هفت،هشت،نه،ده
و تمام داور دستمو به نشانه برد بالا ميبره عو كمربندى ميبندم دور كمرم تام و اليزابت خيلي خوشحال بودن مخصوصن تام كه تونسته بودم پيشش سر بلند دربيام و زحماتش برامو جبران كنم
اون شب فرانك هم اومده بود ديدن و روم شرط سنگين بسته بود بعد مسابقه گفت باريكلا پسر راضي ام ازت فعلا جوان ها بريد خوش باشيدو پيروزيتو جشن بگير كه بعدا حسابي باهات كار دارم…
اليزابت براي پيروزيم يه مهماني ترتيب داده بود و اونشب با سرو صورت تركيده مجبور ب رفتن جشن هم بود همه دوستام و حتب خبلي از ورزشكارا و بازيگرا و چهره هاي مطرح بودن همه بهم تبريك گفتن و من واقعا ديگه توان موندن تو مهماني نداشتم و با اليزابت رفتيم تو اتاقمون الي وان حمامو برام پر از يخ و اب كرد گفت برو داخلش استراحت كن تا عضلاتت همه شل كنه و اروم بشي
سرد بود خيلي سرد تا مغز استخون ميسوزوند سرماش ولي نياز بود بعدم الي حوله پيچيد دورم و رفتيم باهم رو تخت يه خط كوكايين اسنيف كردم و دردام اروم شد خط دوم خط سوم خط چهارم كامل سر شده بودم انگار نه انگار كه درد داشتم تازه حس شهوتم بيدار شد حسي كه چندوقت بود بخاطر اين مسابقه محارش كرده بودم و ديگه كاسه صبرم پر شده بود…
نفهميدم اون شب چجوري اليزابتو لخت كردم و نفهميدم چجوري از خجالت كص و كونش در اومدم فقط به خودم اومدم ديدم صب شده و منو الي لخت تو بغل هم خوابيم پاشدم بدنم بهتر شده بود اب يخ كاره خودشو كرده بود اليزابتو صداش كردم و باهم ي دوش گرفنبم و صبحانه خوريم بايد ميرفتم خونه شب همه فكو فاميل جمع شده بودن براي پيروزي مسابقم تبريك بگن و دوره هم باشيم
حتي دايي مظفر هم بخاطرم از كانادا با زن و دخترش اومده بودن حوصله مهموني و مهمون بازي نداشتم ولي خب كاريش نميشد كرد طلا جون كلي تدارك ديده بود…
شب همه بودن خاله مرواريد و شوهرش و بچه هاش
خاله ارغوان و خانوادش،خاله نادي…
دايي مظفرم كه خيلي وقت بود نديده بودمش مخصوصن دختر دايي توتيا كه ماشالله خانومي شده بود كلي اون شب زدن و رقصيدن و به سلامتي پيروزيم نوشيدن كه ديگه كسي رو پاش بند نبود و دونه دونه راهي اتاقاي مهمان ميشدن براي استراحت ولي خب جالب بود خاله ارغوان و خاله مرواريد شوهراشونو باهم عوض كردن و راهي اناق شدن دختر خاله پسر خاله هام كه باهم تو ي اتاق مشغول بودن مامان طلا و دايي هم كه بعد مدت ها ب هم رسيده بودن و صبر نداشتن باهم رفتن و زن دايي تيناهم با بابا نيما رفت منم كه اصلا حرصلع نداشتم نشسته بودم تو تراس داشتم يه رول ماري جوانا دود ميكردم كه توتيا دختر دايي اومد پيشم نشست گفتم عه نخوابيدي گفت نه اتاقا كه همه پره هركس با يكي مشغوله اتاق تو فقط خالي بود كه گفتم اگر مزاحم نباشم بيام پيش تو…
شاهين:نه دختر دايي جان چه مزاحمي اتاق خودته
توتيا:بده منم بكم از اون علفت بكشم
شاهين:اين براي تو خوب نيس هنوز بچه اي
توتيا پاشد يكم منو زد و ته جويتمو گرفت و چندتا كام گرفت و سرفش گرفت بچه حسابي چت شد…
بعد باهم رفتيم تو اتاقم و بغل هم تا صب خوابيديم اتفاق خاصي بينمون پيش نيومد البته من حسشو نداشتم وگرنه توتيا كامل در اختيارم بود و با شورت و سوتين تو بغلم تا صب خوابيد…
صب با صداي تينا مادرش بيدار شديم كه بالاسرمون بود و مارو تماشا ميكرد گفت پاشيد تنبلا تا صب حتما بيدار بودين كه تا الان خوابيدين خلاصه بيدار شديم ميخاستم برم حمام دوش بگيرم ب توتيا گفتم توام بيا اونم ي لبخندي بهم زدو باهام اومد حموم تازه نگاهم ب بدن لختش اوفتاد ديشب اصلا دقت نكردم چه اندام دخترانه زيبايي داشت سني نداشت تازه رفته بود تو ١٦سال زیر دوش شروع کردم ازش لب گرفتن و اونم کیرمو با دستاش گرفت و میمالید بعد نشوندمش لب وان رفتم سراغ کصش وای جونم هنوز دختر بود و کصش دست نخورده بود ولی کونشو شک نداشتم تاحالا هزاربار باباش دایی مظفر گاییده برا همین خیلی تمایل به کردن کونش نداشتم کص کوچولوشو که براش خوردم اندازه یه بند انگشت بود کصش صورتی و ترو تمیز با لبه های باریک کوچولو یکم که خوردم بدون حرفی کیرمو گزاشتم رو کصش توتیا فهمید میخام پردشو بزنم اما اصلا جلومو نگرفت تازه پاهاشو دور کمرم حلقه کرده بود و بیشتر منو به خودش فشار میداد تا جایی که دیدم کیرم و کصش خونی شد و بهش گفتم تبریک میگم زن شدی اونم که لبخند رضایت رو لباش بود و داشت حسابی حال میکرد منو هی با پاش بیشتر به کصش فشار میداد منم شروع کرده بودم تلنبه زدن که خانوم لرزید و ارضا شد بعدم برام ساک زدو ابمو خورد تو بغل هم یکم تو وان لش کردبم و عشق بازی کردیم و رفتیم برای صبحانه…
خانواده تا مارو دیدن ی دست و جیغ و هورا کشیدن و مسخره بازیاشون شروع شد که شما دوتا از دیشب تاحالا روی کارید…
تازه هنوز دایی مظفر نمیدونست پرده دخترشو زدم وگرنه یک ثانیه ام تحمل نمیکردو توتیارو میبرد که به وصال کص دخترش برسه…

0 ❤️

2021-07-28 21:44:33 +0430 +0430

فصل پنجم قسمت یازدهم(فامیلی)

دیشب انگار هر کس دوست داشته جفتی عشق و حال کنه اما الان دیگه کل فامیل خاله ها شوهر خاله ها پسر خاله دختر خاله دایی زن دایی دختر دایی همه وسط سالن پذیرایی مشغول بودن و فضارو عطر سکسی در بر گرفته بود منم باز با توتیا مشغول شدم همین که دایی چشمش خورد ب کیرم که داره میره تو کص دخترش خودشو‌ رسوند ب ماعم بلند داد زد زن کجایی که ببین دخترت داره کص میده زن عمو تیناعم اومدو دستی روی بدن لختم کشید و گفت مرسی که پلمپ دخترمو باز کردی و‌ ی دستی ام رو کص توتیا کشید و شروع کرد کص دخترشو خوردن بعدم دایی مظفر گفت با اینکه دوست داشتم خودم پرده دخترمو بزنم اما کیر منو شاهین نداره که حلالت باشه دايي جان و تینارو از روی توتیا زد کنار و‌ کیرشو کرد تو کص دخترش و تیناهم نشسته بوو بغل من و داشتیم تماشا میکردیم اونورم که پسر خاله ها با ابجی ارمیتا و مامان طلا مشغول بودن شوهر خاله هامم که زنا و دختراشونم باهم عوض کرده بودن و در حال سکس بودن دیگه حال نداشتم بمونم تو جمعشون دست زن دایی تینارو گرفتمو باهم رفتبم طبقه بالا اتاقم….
تینا زن جا اوفتاده و‌ زیبایی بود تا حالا قسمت نشده بود بکنمش فقط خیلی قدیم یادمه سینه هاشو خورده بودم و کمی مالیده بودمش اما الان بزرگ شده بودم و دیگه کار با مالیدن و خوردن تموم نمیشد از لبای همدیگه سیر نمیشدیم بعدم شروع کردم ار پیشانیش خوردن و بوسیدن تا گردنش حسابی گردنش و خوردم و‌ کبودش کردم و رفتم سراغ سینه هاش هنوزم سفت و‌خوشفرم بود شروع کردم حسابی خوردم و مالیدن بعد از سینه هاش زبون کشیدم و‌ بوسیدم تا کصش حسابی کصش و خوردم و انگشت کردم و چوچولشو مالیدم تا جایی که دیگه نتونست تحمل کنه و‌ ارضا شد بعد باز که حالش جا اومد دوبعره اومدم روش و‌از لباش خوردم تا سوراخ کونش دیگه به التماس اوفتاده بود میگفت شاهین بکن من کیر مبخام بکن زن داییتو من جنده توام بکن جندتو و همینجور از کصش اب میرفت و منم دیگه جایز مدونستم معطل کنم و‌ برکت خدارو بزارم بمونه رو زمبن و تا ته کیرمو فرستارم تو کصش اخ که اتیش بود این کص داغه داغ گفتم زن دایی چقدر کصت داغه گفت این حرارت همش بخاطره توعه بکن که دیگه طاقت ندارم و شروع کردم پر قدرت روش تلنبه زدن که برای بار دوم تینا لرزید و‌ارضا شد یکم حال اومد پاشد کیرمو ساک زد و گفتم قنبل کن که کون میخام اونم گفت کونم ماله خودته بزن پارش کن و حسابی با اب کصش کیرمو خیس کردم و کردمش تو کونش حالا نزن کی برن با دستمم چوچولشو میمالیدم که بار باهم به اوج رسیدیم و تینا باز ارضا شد منم داشت ابم میومد گفتم کجات بریزم گفت بریزش تو کصم منم از کونش کشیدم بیرون و کردم تو کصش و‌ با دوتا تلنبه همه ابم خالی شد تو کص زندایی تینا و همونجور که کیرم تو کصش بو ولو شدم روش اخ که چه حالی داد از هم دیگه تشکر كرديم و لبامون رفت روهم ديگه و تو بغل هم لخت ساعت ها خوابيديم….
تا قبل اينكه دايي برگرده كانادا حسابي اون چند روز يا گروهي حال كرديم يا منو تينا و توتيا تنها باهم حسابي لذت برديم موقع رفتنشون هم تينا و توتيا ازم قول گرفتن كه زودي برم كانادا پيششون و راهي شدن و رفتن….ديگه خسته شده بودم از هرچي سكس صب تا شب سرمون لاي كص و كون و ممه بود درسته جوان بودم بدنم كشش داشت كوه انرژي و شهوت بودم اما ديگه خيلي بيش از حد سكس ميكردم حتي شده بود روزي چهار پنج راند سكس ميكردم البته خوب به تغذيم ميرسيدم كه بدنم خالي نكنه تا زدو اون انفاق افتاد و كلا مسير زندگيمو عوض كرد البته درستش اينه بگم بگا رفت بگا….
شهرمون يه رييس پليس داشت ادم حرومزاده اي بود و خب بخاطر گيرايي كه بهم داده بود زن ايشون هم مثل زن اقاي مدير تقاص كار شوهرشو ميداد و حسابي از كص و كون ميگاييدمش و هر دفعه ابمو ميپاچيشدم رو عكس شوهرش….
ي روز وسط كار رييس پليس سر ميرسه و ميبينه دارم زنشو ميكنم درگير ميشيم و من رييس پليسو به قتل رسوندم البته من فقط از خودم دفاع كردم اون بهم حمله كردو من با اسلحه كمري كه تام بهم داده بود ي گوله تو سرش خالي كرده بودن و حالا زنش منو گرفته بود زير بار كتك مجبور شدم اونم با به چك افسري از خودم دورش كنم خيلي گيج بودم صداي نزديك شدن اژير پليس ب گوش ميرسيد فقط تونستم زنگ ب فرانك بزنم و بعد توسط پليس امريكا دستگير شدم….

0 ❤️

2021-07-31 16:10:42 +0430 +0430

فصل پنجم قسمت دوازدهم(زندان)

فرانك و ادماش و وكيل گردن كلفتش تو پا سگاه بون فرانك بهم گفت خيالت راحت باشه نميزارم زياد اونجا بموني وكيلم دنبال كارته زودي مياي خونه پسر…
بلاخره محاك مه شدم و راهي زندان شدم…
واي اينجا ديگه كجا بود اين ديوونه ها كين ديگه عجب جاي تخمي اي تازه وارد بودم همه بهم بد نگاه ميكردن شنيده بودم بايد اول كار حساب كارو بدم دستشون وگرنه سوارم ميشن منم رفتم وسط حياط و فهش كشيدم به همشون و گفتم هركي وجود داره بياد جلو دعوا شدو زدم و خوردم زدم و خوردن تا اينكه گله اي ريختن سرم تا ميخوردم زدن انقدر زدن زدن كه اگه باب به دادم نميرسيد ميكش تنم باب گندشون بود نميدونم چرا ولي همه ازش تو زندان حساب ميبردن ال حق كه غولي بود برا خودش از تامي ما هم گنده تر بود و لي كمي چاق و كثيف منو از زمين جمع كردو گفت اين پسر زير پرچم منه كسي وجود داره بهش نگاهه چپ كنه…
خلاصه سپردم ب نگهبان بردنم درمانگاه زندان و پانسمانم كردن و اومدم تو سلول شب شد دوتا نوچه هاي باب اومدن دنبالم كه بيا بريم باب كارت داره منم رفتم و ديدم تو سلو لش تنهاس و گفت بيا بشين كنارم نشستم و دست انداخت گردنم و گفت پسر جونتو مديون مني ميدوني كه گفتم دمت گرم هوامو داشتي حال دادي گفت در عوض توام ي حالي ب من بده و اشاره كرد به كير راست شدش كه از روي شلوار خودنمايي ميكرد من تا فهميدم قضيه از چه قراره پاشدم بزنم بيرون كه دوتا نوچه هاش دستو پامو گرفتن اومدم داد بزنم ي تيز ي گزاشتن زير گلوم و گفتن حرف بزني شاه رگتو ميزن يم و لختم كردن و اون مرتيكه لجن باب اومد كير كثيفشو كرد تو دهنم و مجبورم كرد بخورم بوي شا‌ ش ميداد همه جاي كيرش بزور يكم خوردم
بعد رفن پشتم و يه توف غليظ انداخت دره كونمو و كيرشو كرد تو مادر ج.نده هين وحشيا تلنبه ميزدو و با ي نعره همه ابشو تو كونم خالي كرد و بعد لباسامو دادن دستم و از سلو.ل انداختنم بيرون
بهم ت.جاوز كرد بدم بهم ت.جاوز كرد فرداش تونستم با پول ي تيزي جور كنم يكمم رو باب كار كردم كه مثلا من خيلی باهات حال كردمو بازم بيا منو بكن حسابي تور پهن كردم براش ميدونستم چه بلايي سرش بيارم باب كه خيال ميكرد من رام شدم و مشكلي نداره شب ديگه نوچه هاشم فرستاد رفتن و خودم بودم و خودش وقتي لش پهن كرده بود و اشاره ميكرد به كير سياه بزرگش كه بيا بخورش رفتم سراغش و اونم چشماشو بسته بود و تو عالم ديگه اي سير ميكرد ناگهان تي زي كشيدم و كيرو خايشو بريدم و قبل اينكه تكوني بخوره يه خط هم اندختم زير گلوش و شروع كرد به جون دادن كيرو خاي شو كندم و با فشار كردم تو كونش و رفتم صب مامورا همرو صف كردن و جنازه باب و از سلولش در حالي كه كون لخت كير بريده شده خودش تو كونش بود كشيدن بيرون اره اينه عاقبت ما درج.نده بازي راه رسم زندا ن اومده بود دستم با اين ضربه شستي ام كه زدم حساب كار دست خيليا اومد و فهميدم با پول اينجا همه كار ميشه كرد منم كه پول داشتم و ادم خريدم كه دوتا نوچه هاي باب و برام گير بندازن تا كارشونو ي سره منم بالاخره اونام نقش داشتن تو اون ت.جاوز و سره جفتشونو تو حمام بري دم و كلشونو كردم تو كونشون…
قت.ل اول باعث شد دستم به خون هاي بيشتري الوده بشه…
فرانك ب حرفش عمل كرد و دنبال كارام بود و با رشو ه از زندا ن درم اورد حالا منو برده بود تو دارو دستش نميتونستم بگم نه چون اگه لطف فرانك نبود حالا حالا ها بايد ميموندم زندا ن…
من دست پرورده تام بودم منو گذاشت پيش تام و باهم مامور يت انجام ميداديم و روز به روز بيشتر الوده خلا.ف ميشدم و دستم بيشتر به خو ن الود ه ميشد همين هين زدو اليزابت هم ازم حامله شد و فرانك خوشحال ازين كه نوه دار ميشه اما تقدير جوره ديگه چرخيد و خب دنياي خلا ف خيلي كثيف.ه برادر ب برادر رحم نميكنه مجبور شدم فرانك و بكش.م حتي گفته بودن اليزابت هم بايد بكش م…
شرايط اينجوري پيش رفت اگر نميكش.تم كشت.ه ميشدم رواهي سختي بود من ا.سلحرو انتخاب كردم و خب فرانك هم ميدونست فقط يكي از ما زنده ميمونيم و من فرانكو كشت.م ولي نزاشتم اليزابت بفهمه كار من بوده بالاخره الان ديگه الي زنم بود چند ماه ديگه مادره بچم ميشد و بعد از مرگ فرانك و الوده شدن دستام ب خون هاي زياد ديگه بريده بودم خسته شده بودم من ناخاسته وارد اين جريان ما فيا يي بي رحم شدم مجبور شدم بخاطر نجات جون اليزابت و بچم و حتي خانوادم راهيشون كنم فعلا برن كا.نادا پيش دايي مظفر تا منم از اينجا كارامو رديف كنم و بكنم ازين زندگي نكبت و برم ولي خب ب همين راحتي ام نبود با ضربه اي كه به ما فيا زده بودم حتما ميومدن دنبالم…

0 ❤️










‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «