«غرق در لذت بي انتهاي سكس»

1400/04/31

با سلام و درود🤠
نام اثر:(غرق در لذت بي انتهاي سكس)
اين داستان شامل پنج فصل ميباشد….
نويسنده:Mr.kiing

مقدمه:این داستان تشکیل شده از فصل های مختلف زندگی برگرفته از واقعیت ها،تخیل و خیال پردازی،فانتزی های سکسی،تابو شکنی،عشق و نفرت،رابطه با جنس مخالف،همجنس گرایی،رابطه با محارم،خیانت،سکس گروهی،سکس ضربدری و…

با آرزوی بهترین ها برای شما🌹

9 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2021-07-31 16:10:42 +0430 +0430

فصل پنجم قسمت دوازدهم(زندان)

فرانك و ادماش و وكيل گردن كلفتش تو پا سگاه بون فرانك بهم گفت خيالت راحت باشه نميزارم زياد اونجا بموني وكيلم دنبال كارته زودي مياي خونه پسر…
بلاخره محاك مه شدم و راهي زندان شدم…
واي اينجا ديگه كجا بود اين ديوونه ها كين ديگه عجب جاي تخمي اي تازه وارد بودم همه بهم بد نگاه ميكردن شنيده بودم بايد اول كار حساب كارو بدم دستشون وگرنه سوارم ميشن منم رفتم وسط حياط و فهش كشيدم به همشون و گفتم هركي وجود داره بياد جلو دعوا شدو زدم و خوردم زدم و خوردن تا اينكه گله اي ريختن سرم تا ميخوردم زدن انقدر زدن زدن كه اگه باب به دادم نميرسيد ميكش تنم باب گندشون بود نميدونم چرا ولي همه ازش تو زندان حساب ميبردن ال حق كه غولي بود برا خودش از تامي ما هم گنده تر بود و لي كمي چاق و كثيف منو از زمين جمع كردو گفت اين پسر زير پرچم منه كسي وجود داره بهش نگاهه چپ كنه…
خلاصه سپردم ب نگهبان بردنم درمانگاه زندان و پانسمانم كردن و اومدم تو سلول شب شد دوتا نوچه هاي باب اومدن دنبالم كه بيا بريم باب كارت داره منم رفتم و ديدم تو سلو لش تنهاس و گفت بيا بشين كنارم نشستم و دست انداخت گردنم و گفت پسر جونتو مديون مني ميدوني كه گفتم دمت گرم هوامو داشتي حال دادي گفت در عوض توام ي حالي ب من بده و اشاره كرد به كير راست شدش كه از روي شلوار خودنمايي ميكرد من تا فهميدم قضيه از چه قراره پاشدم بزنم بيرون كه دوتا نوچه هاش دستو پامو گرفتن اومدم داد بزنم ي تيز ي گزاشتن زير گلوم و گفتن حرف بزني شاه رگتو ميزن يم و لختم كردن و اون مرتيكه لجن باب اومد كير كثيفشو كرد تو دهنم و مجبورم كرد بخورم بوي شا‌ ش ميداد همه جاي كيرش بزور يكم خوردم
بعد رفن پشتم و يه توف غليظ انداخت دره كونمو و كيرشو كرد تو مادر ج.نده هين وحشيا تلنبه ميزدو و با ي نعره همه ابشو تو كونم خالي كرد و بعد لباسامو دادن دستم و از سلو.ل انداختنم بيرون
بهم ت.جاوز كرد بدم بهم ت.جاوز كرد فرداش تونستم با پول ي تيزي جور كنم يكمم رو باب كار كردم كه مثلا من خيلی باهات حال كردمو بازم بيا منو بكن حسابي تور پهن كردم براش ميدونستم چه بلايي سرش بيارم باب كه خيال ميكرد من رام شدم و مشكلي نداره شب ديگه نوچه هاشم فرستاد رفتن و خودم بودم و خودش وقتي لش پهن كرده بود و اشاره ميكرد به كير سياه بزرگش كه بيا بخورش رفتم سراغش و اونم چشماشو بسته بود و تو عالم ديگه اي سير ميكرد ناگهان تي زي كشيدم و كيرو خايشو بريدم و قبل اينكه تكوني بخوره يه خط هم اندختم زير گلوش و شروع كرد به جون دادن كيرو خاي شو كندم و با فشار كردم تو كونش و رفتم صب مامورا همرو صف كردن و جنازه باب و از سلولش در حالي كه كون لخت كير بريده شده خودش تو كونش بود كشيدن بيرون اره اينه عاقبت ما درج.نده بازي راه رسم زندا ن اومده بود دستم با اين ضربه شستي ام كه زدم حساب كار دست خيليا اومد و فهميدم با پول اينجا همه كار ميشه كرد منم كه پول داشتم و ادم خريدم كه دوتا نوچه هاي باب و برام گير بندازن تا كارشونو ي سره منم بالاخره اونام نقش داشتن تو اون ت.جاوز و سره جفتشونو تو حمام بري دم و كلشونو كردم تو كونشون…
قت.ل اول باعث شد دستم به خون هاي بيشتري الوده بشه…
فرانك ب حرفش عمل كرد و دنبال كارام بود و با رشو ه از زندا ن درم اورد حالا منو برده بود تو دارو دستش نميتونستم بگم نه چون اگه لطف فرانك نبود حالا حالا ها بايد ميموندم زندا ن…
من دست پرورده تام بودم منو گذاشت پيش تام و باهم مامور يت انجام ميداديم و روز به روز بيشتر الوده خلا.ف ميشدم و دستم بيشتر به خو ن الود ه ميشد همين هين زدو اليزابت هم ازم حامله شد و فرانك خوشحال ازين كه نوه دار ميشه اما تقدير جوره ديگه چرخيد و خب دنياي خلا ف خيلي كثيف.ه برادر ب برادر رحم نميكنه مجبور شدم فرانك و بكش.م حتي گفته بودن اليزابت هم بايد بكش م…
شرايط اينجوري پيش رفت اگر نميكش.تم كشت.ه ميشدم رواهي سختي بود من ا.سلحرو انتخاب كردم و خب فرانك هم ميدونست فقط يكي از ما زنده ميمونيم و من فرانكو كشت.م ولي نزاشتم اليزابت بفهمه كار من بوده بالاخره الان ديگه الي زنم بود چند ماه ديگه مادره بچم ميشد و بعد از مرگ فرانك و الوده شدن دستام ب خون هاي زياد ديگه بريده بودم خسته شده بودم من ناخاسته وارد اين جريان ما فيا يي بي رحم شدم مجبور شدم بخاطر نجات جون اليزابت و بچم و حتي خانوادم راهيشون كنم فعلا برن كا.نادا پيش دايي مظفر تا منم از اينجا كارامو رديف كنم و بكنم ازين زندگي نكبت و برم ولي خب ب همين راحتي ام نبود با ضربه اي كه به ما فيا زده بودم حتما ميومدن دنبالم…

0 ❤️

2021-07-31 16:12:18 +0430 +0430

فصل پنجم قسمت سيزدهم(بايد برم)

اليزابت و خانوادمو كه فرستادن رفتن خيالم راحت شد اما كانادا ام خيلي براشون امن نبود تصميم گرفتم راهي انگليس بشم برم پيش عمه بهار اونجا ي خونه رديف كنم بعد بگم الي و خانوادم بيان اونجا و بالاخره ازين شهر لعنتي كندم و وقتي از اسمان امريكا خارج شدم ي نفس راحت كشيديم ولي خب اين تازه اول راه بود و پستي و بلندي هاي زندگي هنوز در جريان بود…
رسيدم لندن با استقبال گرم عمه بهار و شوهرش اوليور رو به رو شدم…
عمه بهارو كه ميشناسيد عمه كوچيكم اون سالها براي ادامه تحصيل رفت لندن پيش عمه مهنازش و اونجا با اوليور اشنا ميشن و ازدواج ميكنن و موندگار ميشه…
البته الان ديگه عمه بهار هم سني ازش گذشته بود حدودا نزديكاي 50سالش بود…
تو اين سالها نميدونيم چرا بچه دار نشدن خودشون نخاستن يا مشكلي بوده كسي سوال نكرده زندگيه خودشونه خودشون ميدونن…
خلاصه اون شب راهي خونه عمه بهار شديم و بعد از يه پذيرايي مفصل و شام حسابي بعد مدت ها غذاي ايراني خوردم اخ كه هيچي غذاهاي خودمون نميشه مخصوصن فسنجون عمه برام سنگ تموم گذاشته بود از روزي كه مامان اينارو فرستادم رفتن تا الان كه بيام پيش عمه خواب و خوراك درست دومون كه نداشتم باز قبلش مامان طلا بود نميزاشت اب تو دلم تكون بخوره اخ كه چقدر دلم براشون تنگ شده بود حتي موقع تولد پسرم هم نبودم يك هفته اي ميشد كه اليزابت فارغ شده بود بچمون پسر بود الي بخاطره من كه ميدونست اين اسمو دوست دارم اسمشو گزاشت شاهرخ،اخ شاهرخ بابا اي كاش بودم و بغلت ميكردم و بوت ميكردم تا بوي بهشتو استشمام كنم…
خلاصه اون شب عمه كلي بهم رسيد برام اتاق اماده كرده بود…
تو اتاق دراز كشيده بردم كه اوليور عمه بهارو لخت اورد تو اتاق و گفت زن شاهين جان مهمان ماس كاري كن بهش خوش بگذره و بهارم گفت برادر زاده خودمه ميدونم چيكارش كنم و ي لب از اوليور گرفت و بعد اوليور مارو تنها گذاشت…
واي مدت ها بود سكس نداشتم اون شب عمه بهار تا صب با كص و كونش برام سنگ تموم گذاشت
روزاي بعدم با خوده اوليور حسابي عمه بهارو ميكرديم…
خونه رديف كرده بودم لندن عمه ميگفت اخه خونه نياز نيس خب اونا بالاخره خانواده منم هستن ميان اينجا گفتم ممنون عمه جان معلوم نيس چقدر اقامتشون اينجا طول بكشه مزاحم شما نباشن بهتره…
خانوادم راهي انگليس شدن و من مشتاق ديدارشون و دلم لك ميزد براي ديدن پسرم شاهرخه بابا…
كه درست روز پروازشون با خبر شدم كه مافيا ردمو زده و ادماشون تو لندن دنبالمن و مجبور شدم بار غم فراغ و تحمل كنم و از انگليس هم فرار كنم…
راهي فرانسه شدم…به خانوادم گفتم لندن از خونه بيرون نرن حتي پول داده بودم دورادور براشون محافظ گذاشته بودم بايد فكر چاره ميكردم تا كي جدايي زندگيمون چي بود الان چي شده بود ازين كشور به اون كشور ازين شهر به اون شهر البته با پولي كه داشتم هركجا كه ميرفتم شاهانه زندگي ميكردم ولي خب غم دوري خانواده سخته اونم تو غربت…
چند ماهي مجبور بودم پاريس بمونم براي حفظ روحيم شروع كرده بودم دوباره ورزش كردن و تونستم دوباره زود بدنمو بيارم رو فرم تو باشگاه با دختري اشنا شدم به نام ژاكلين يه اصيل زاده و اشراف زاده فرانسوي بود دختر زيبا و خوش چهره اي بود سني نداشت ۱۹سالش بود یه دختر سفید و چشم و ابرو مشکی دختره جذابی بود کم کم صمیمی شدیم باهم تمرین میکردیم بعد رابطه بیشتر شد باهم بیرون میرفتیم و وقت میگذرونیم
حسابی عاشق هم شده بودیم با شرایط و ثروت و موقعیتی که داشتن تو فرانسه واقعا حیف بود از دست دادن این دختر و منو ژاکلین ازدواج کردیم
من همه جریانو تا جایی که میشد ب ژاکلین گفته بودم و میدونست زن دارم حتی بچه دارم ولی خب عاشقم شده بود میگفت فقط کناره من بودن براش مهمه مشکلی نداره…
شب بعد ازدواجمون شبی فوق العاده رمانتیک بود
و تن داغ ژاکلین که الان برای من شده بود چقدر این دختر زیبا بود و متین سینه های بلوریشو شروع کردم خوردن کمی کوچیک بودن اما ب نسبت سنش خوب بود ژاکلین کوچولوی من حسابی رو هوا بود و رو تخت هی به خودش میپیچید از لذت وقتی لبامو‌ روی کص داغش حس کرد نتونست طاقت بیاره و‌ ارضا شد گرفتمش تو بغلم و‌ بوسه بارونش کردم و بعد کیرمو وارد کص کوچولوش کردم و پرده هارو‌ دریدم و تنامون باهم یکی شد از وصف حال اون شب دل انگیز هرجی بگم کم گفتم اما فرداش باز با خبری مجبور شدم پاریس را هم ترک کنم و حالا جدا از غم دوری خانواده همسر و‌ فرزندم در انگلیس غم جدایی از ژاکلین در فرانسه ام باهام بود و من بی خبر از فردای خود…

0 ❤️

2021-07-31 16:23:23 +0430 +0430

فصل پنجم قسمت چهاردهم(خانه امن)

مسافران گرامی کاپتان با شما صحبت میکنه هم اکنون وارد خاک روسیه شدیم…
با غم دوری از خانواده تو خیابان های سرد روسیه قدم میزدم…
روسیرو دوست داشتم بخاطر دریای خزر که اونم فقط به بهانه ایران…
اره ایران جایی که حتی تاحالا ندیدم از ایران فقط عکس و فیلمایی و دیده بودم که مامان و بابا داشتن…اما خب وطن اصلیم اصالتم تو این خاک بود تو ایران…
خانه امن من ایرانه باید برم ایران اونجا خانوادمو دور هم جمع کنم و زندگی در ارامش براشون بسازم
کارم شده بود رفتن به لب ساحل و با دریای خزر حرف زدن تو این رفت امد ها و تنهایی ها ی روز ی دختر خانوم زیبایی اومد و دم ساحل نشست کنارم گفت چیه کشتی هات غرق شده هر روز میبینم میای میشینی و تو خودتی ی نگاهش کردم دختر زیبایی بود باهم اشنا شدیم اسمش صوفیا بود ١٦سالش بود اوایل خیلی باهاش گرم نمیگرفتم و حرف نمیزدم اما هر روز تا میدید من اومدم دم ساحل میومد و میشست باهام حرف میزد ویلاشون دم ساحل بود میشست منتظر من تا برم و بیاد پیشم روز ب روز صمیمی تر میشدیم داشتم کارامو میکردم که برم ایران ب خودم اومدم دیدم عاشق صوفیا شدم صوفیا ازین دختر روسای سفید بود با موهای طلایی و چشمای سبز هنوز بیبی فیس بود ولی زیبا برای اونم مثل ژاکلین در حدی که میشد داستان زندگیمو گفتم و گفتم برنامه دارم برم ایران حتی تا روز اخر جلوی خودمو گرفتن اما موقع رفتن دیدم نمیتونم از صوفیا دل بکنم تو اون مدت برای منه تک و تنها شده بود همه چیز بهش پیشنهاد ازدواج دادم دوسم داشت اما میگفت تو زن داری اونم نه یکی دوتا اینجا بود زدم تو خط دین اسلام و‌گفتم ما مسلمان ها تا چهارتا زن رسمی میتونیم داشته باشیم و چهل تا صیغه ای یه جا این اسلام ب دردم خورد و اون پیش خودش گفت تو فرهنگ ما وقتی مشکلی نیست و اونم منو دوست داره و بهش تو این مدت ثابت شده بود که منم دوسش دارم حتی تو این مدت باهاش رابطه جنسی نداشتم شده بود کناره هم تو بغل هم شبو صب کنیم اما بهش هیچ تعرضی نکردم و این بهش پیشه من احساس امنیت میداد دختر حساسی بود زندگی کاری باهاش کرده بود که نتونه ب کسی اعتماد کنه جلب اعتمادش کاره سختی بود اما خب من تونستم و قبل از رفتنم از روسیه با صوفیا هم ازدواج کردم و گفتم من ایران که جا گیر شدم بلیط بگیرم خانوادرم بیارم اخ که این زنارو چیکار میکردم صوفیا که خب مشکلی نداشت میدونست دوتا زن دارم ژاکلین میدونسن ی زن دارم اگر از قضیه صوفیا با خبر میشد نمیدونستم چه عکس و العملی نشون میده و از همه گنگ تر الیزابت اوه اوه ژاکلین و صوفیارو نکشه خوبه ولی مهم این بود بالاخره این فرار تموم میشه بالاخره خانوادمو میدیدم پسرم شاهرخ رفت تو دو سالگی و من دوسال بزرگ شدن بچمو ندیدم…
هواپیما تو امام میشینه سلام ایران…
یاسر اومده بود فرودگاه دنبالم یاسر پسر عمم بود پسره عمه یاس…
از فاميل فقط همين يه پسر عمم مونده بود ايران اونم چون پاگير عشق شده بود و مونده گار شده بود…
هرچي گفتم پسر عمه من يا برم كاخ بابابزرگ يا ميرم هتل گفت هيچي ديگه پسر داييه خارجي ما براي اولين بار اومده ايران ولش كنم تو اين شهري كه هيجاشو بلد نيسني كجا بيا پسر دايي بيا بريم كه افسانه خانومم يه قورمه سبزي پخته يه وجب روغن روش و خلاصه راهي خونه ياسر شديم خونه خوب و بزرگ و شيكي داشت خانومش اومد استقبال و خب از طرز پوشش و حجاب افسانه متوجه شدم كه خيلي ادم مقيديه و اصلا مثل ما اين چنين ازادانه ب زندگي نگاه نميكنه و محرم و نا محرم ميكنه…
انگاري اقا ياسر با ازدواجش از زنجيره سكس خانوادگي خارج شده بود و خودشم ريش و پشمي گزاشته بود كسي كه تو بچگيش عين ما بود و با خواهر و مادر و فاميلاش و محارمش سكس داشته الان اسير افسانه شده بود و نماز خون شده بود شايد اونم خوده اصليشو در بند كرده بود ولي خب تا كي،خوده واقعيت باش و از زندگي لذت ببر…
از فردا اوفتادم دنبال خونه كاخ بابابزرگ ميلاد خان بود كه خب مامان طلا و بابا و ارميتا برن اونجا بايد براي خودم و همسرانم جاي مناسب پيدا ميكردم يه جايي كه بزرگ باشه هر كدوم براي خودشون اتاق و سرويس مجزا داشته باشن خلاصه روزا وقت ميزاشتم براي خونه ياسر هم كارو زندگيشو ول كرده بود با من ميومد گفتم پسر عمه راضي نيستم تو زحمت بيوفتي من خودم با تاكسي ميرم و ميام
شركت ميلاد خان بزرگ الان دست ياسر بود و اونجارو مديريت ميكرد ب منم اسرار كرد كه برم اونجا خودمو مشغول كنم تا كمتر فكرو خيال كنم شبام بعداظهرام بعد از شركت ياسرو ميبردم باشگاه. بچه خودشو ول كرده بود حسابي تو اون مدت بدنشو رو اوردم جوري كه افسانه ديگه به حرف اومد كه اقا شاهين دستت درد نكنه ياسره منم ورزشكارش كردي خيلي وقت بود ورزشو ول كرده بود و خلاصه روزها ميگذشت و خبر خاصي نبود بالاخره خونه دلخواهمم پيدا كردم و معاملش كرديم و خانوادمم هماهنگ كرده بودم كه بيان ايران خلاصه همه چيز داشت درست ميشد خوشحال از اينكه چند وقت ديگه ميتونم خانوادمو ببينم…
خلاصه ميگذشت و ميگذشت ي روز ديگه اين اقا ياسر صبرش تموم شد و نشست باهم مفصل حرف زديم ى بحث قديمو سكس خانوادگيو كشيد وسط بعدم گفت الانم اون پايس اما راضي كردن افسانه از محالاته گفتم پسر عمه چيزي محال نيس تو اگر انقدر دوست داري زنتو بياري تو خط ميتونستي تو اين همه سال نم نم روش كار كني و اونم تاييد كرد كه مقصر خودش بوده ولي خب از اول ميدونسته با يه خانواده مذ.هبي و م.قيد داره وصلت ميكنه…
خلاصه چند روزي گذشت انگاري اقا ياسره ما ذهنش حسابي مشغول شده بود باز اومد پيشم و گفت شاهين من تصميممو گرفتم اما توام بايد كمكم كني گفتم چي ميگي ياسر تصميم چي؟
گفت تو بايد به افسانه تجا.وز كني گفتم حالا چرا تجا.وز گفت چون تا اونجايي كه من افسانرو ميشناسم همينجوري نميتوني رامش كني بايد بهش تجا.وز كني و اون موقع به حال اثاثي بهش بدي و سعي كني رام خودت كنيش گفتم خب بعدش چي گفت بعدم چند روزي در نبود من باهم باشيد ي روز مثلا من بي خبر ميام مچتونو ميگذرم و خودمم وارد عمل ميشم…
گفتم ياسر اين همه مدت دوري از سكس خانوادگي ديوانت كرده در حدي كه خودت نقشه تجا.وز ب زنتو ميكشي…
گفت شاهين حتما بايد كمكم كني حيفه بخام بقيه عمرمم اينحوري زندگي كنم افسانه ام وقتي ببينه داره بهش خوش ميگذره رام ميشه…
هر جوري بود ياسر منو راضي كرد ي روز تو كه مثل هرروز تو خونه منتظر فوقعيت بوديم افسانه رفت حموم بكم بعد ياسر گفت پاشو شاهين كه وقتشه من از خونه ميزنم بيرون تو برو تو حموم ترتيبشو بده…
يكم استرس داشتم اما لخت شدم و با كير راست وارد حمام شدم…
افسانه پشتش به در بود موهاش كفي بود زير دوش داشت موهاشو ميشست از صداي در فكر كرد ياسره همونجور كه لخت پشتش ب من بود گفت ياسر برو بيرون زشته شاهين اينجاس تنهاش نزار
اروم اروم بي حرفي بهش نزديك شدم چه اندام زيبايي داشت اين زن بسيار خوش تراش قطره هاي ابي كه روي بدن سكسيش راه ميرفت و زيبايي بدنشو بيشتر ميكرد از پشت چسبيدم بهش و سينه هاشو گرفتم تم دستم هنوز منو نديده بود فكر ميكرد واقعا ياسرم سره كيرمو كه خيس كردم و همونجوري از پشت هول دادم داخل حالا متوجه اندازش شد يا چي ي دفعه برگشت و تا منو ديد ي جيغ بلند كشيد و شروع كرد فهش دادن و منم بدون اعتنا محكم چسبيده بودم بهش كه كيرم از كصش بيرون نياد خيلي تقلا ميكرد دستاشو محكم گرفتم و چسبوندمش به ديوار و شروع كردم تلنبه زدن جيغ ميزد داد ميزد فهش ميداد بكش بيرون كثا.فط،عو.ضي،ما در ج.نده،یاسر کجایی یاسر یاسررر اه…
گفتم یاسر جونت رفت بیرون هیچکس صداتو نمی.شنوه و همونجور محکم تو کصش تلنبه میزدم و گرفته بودمش که در نره کم کم تقلاش کمتر شد و نفساش تند شد و احساس کردم گرما و رطوبت کصش هم بیشتر شد و دیگه چیزی نمیگفت و من محکم کیرمو میکوبیدم به کصش صدای برخورد تخمام به باسنش فضای حمامو پر کرده بود و در همین هین یکو پاهای افسانه سست شد و کامل ولو شد تو بغلم و‌با ی لرزش خفیف ارضا شد…
همونجوری تو بغلم که بود یکم بوسش کردم نازو نوازشش کردم حالش که جا اومد یه نگام کردو خندید بعد گفت نگاه نکن میخندما خیلی عوضی هستی تو به نامو س پسر عمت رحم نکردی… بدبخت خبر نداشت همه اینا نقشه همون شوهرشه…
نزاشتم دیگه زیاد کس.شعر بگه تا داغ بود خوابوندمش کف حمام و باز کیرمو فرستادم تو کصش دیگه چشماشو بسته بودو خودشو کامل در اختیارم گذاشته بود و لذت میبرد که برای بار دوم هم خانوم ارضا شد بعد خودش اومد کیرمو گرفت دستش و شروع کرد برام ساک زدن ابمم پاچیدم روی سر و صورت و سینه هاش بعد باهم ی دوش گرفتیم اومدیم بیرون…

0 ❤️

2021-08-01 14:47:39 +0430 +0430

فصل پنجم قسمت پانزدهم(افسانه)

افسانه:نگفتی ی دفعه شوهرم بیاد بیچاره میشیم؟
اصلا کجا رفت یهو این یاسر؟
تو چجوری این اجازرو به خودت دادی ب من دست درازی کنی؟
شاهین:باز این افسانه شروع کرد چرتو پرت گفتن گفتم ببین افسانه نه خودتو گول بزن نه انقدر ب من چرتو پرت بگو خودتم حال کردی دیگه اگه دروغ میگم بگو دروغ میگی؟
افسانه:خفه شو
شاهین:جان یاسر حال نکردی؟
افسانه:دروغ چرا خوب بود اما تو کاری کردی من ب شوهرم خیانت کنم الان چجوری تو روی یاسر نگاه کنم….
بعد زد زير گريه و رفتم بغلش كردم يكم دلداريش دادم كه توام ادمي بالاخره بايد از زندگيت لذت ببري از كجا معلوم شايد ياسر هم دور از چشم تو با خيليا باشه يكم كسشعر براش تفت دادم و ارومش كردم با پيام من ياسرم اومد….
افسانه:ياسر كجا گذاشتي رفتي يهو؟
ياسر:عشقم ي كاري پيش اومد ي توك پا مجبور شدم برم شركت به شاهين كه گفتم نگفت بهت؟حالا چيزي شده مگه….
افسانه ي نگاه معني داري به من كردو گفت نه شام امادس بيايد شام….
افسانه خيلي سعي ميكرد خودشو عادي نشون يده بعد شام با ياسر كه تنها بوديم داستانو براش تعريف كردمو اونم از خوشحالي نميدونست چيكار كنه گفتم حالا تابلو نكن عادي باش افسانه شك نكنه كه هنوز مونده تا كل نقشمون عملي بشه….
فرداش با ياسر زديم بيرون و طبق نقشه من الكي مثلا به ي بهونه اومدم خونه سروقته افسانه….
افسانه كه متوجه شد بخاطر اون برگشتم گفت ببين ديگه ازين خبرا نيستا الكي ب دلت صابون نزني….
منم بي تفاوت ب حرفش باز رفتم از پشت چسبيدم بهش و بغلش كردم سينه هاي به نسبت بزرگشو از رو لباش ميماليدم و گردنشو ميخوردم حسابي كه حشري شد برگشت سمت من و با چشماي خمارش گفت اخه من چي به تو بگم گفتم هيچي فقط سعي كن لذت ببري و لبامون رفت روهم اونم حسابي ديگه باهام همكاري ميكردو لب ميگرفت بعد باهم راهي اتاق خوابش شديم و افسانه شروع كرد منو لخت كرد منم افسانرو لخت كردم منو خوابوند و اومد روم از لبام شروع كرد ب خوردن و ميرفت پايين تا رسيد به كيرم واقعا فكر نميكردم افسانه انقدر حشري باشه شروع كرد حسابي ساك زدن الان ديگه خودش كامل با ميل خودش داشت بهم حال ميداد و خودشم حسابي لذت ميبرد….
اومد نشست رو كيرم و شروع كرد بالا پايين كردن يكم كه سواري كرد داگ استايلش كردم و گذاشتم تو كصش حسابي ميكردم و چكاي سكسي بود كه ميزدم رو كونش ميگفت نكن جاش ميمونه ياسر ميفهمه منم ميگفتم بزار بفهمه،بزار بفهمه كه زنش داره حسابي كص ميده با اين حرفام افسانه حسابي حشري شدو نتونست خودشو نگه داره و با فشار ارضا شد….
چشمم به سوراخ كونش بود كون خوبي داشت از كصش كشيدم بيرون و كيرمو گذاشتم رو سوراخ كونش افسانه با چشماي خمار فقط برگشت ي نگام كرد و باز سرشو گزاشت رو بالشت. و منم با يه حركت نصف كيمو فرستادم داخل افسانه يه جيغ كشيد گفت بكش بيرون اخ مامان پاره شدم بكشش بيرون ميخاست از زيرم در بره كه نزاشتم و نوابيدم روش و با فشار بقيه كيرمم رفت داخل افسانه اوفتاد ب گريه حقم داشت البته كونش خيلي تنگ بود ديواره هاي كونش كه انقدر فشار مياورد ب كيرم كه كيرم درد گرفته بود چنين كونيو بي مقدمه و انگشت كيرو تا دسته جا كرده بودم توش…
همونجوري كه روش خوابيده بودم يكم صبر كردم كيرم تو كونش جا باز كنه بعد اروم اروم شروع كردم تلنبه زدن افسانه با دستاش ملافه تختو مشت كرده بود سرشو فشار ميداد به بالشت….
بعد كه كيرم روون شدو جا باز كرد انگاري دردش كمتر شده بود داشت كم كم لذت ميبرد همينجوري كه تو كونش تلنبه ميزدم دست انداختم به مصش و شروع كردم ماليدن يكم بعد باز افسانه ارضا شدو ابه منم ديگه داشت ميومد شدت تلنبه هامو بيشتر كردمو موهاي افسانرم گرفته بودم دستم و ميكشيدم و با قدرت هر چه تمام تر ميزدم تو كونش كه ناگهان تا خايه جا كردم توش و ابمو خالي كردم توش….
همونجوري كه كيرم تو كونش بود ولو شدم روش تا كيرم بخوابه و خودش از كون بپره بيرون….همينكه كيرم اومد بيرون خانوم يه گوز بلندي داد و همه ابم از كونش ريخت بيرون….بعدم تو بغل هم يكم عشق بازي كرديم و ديگه راهه افسانه خانوم هم باز شدو خودش با ميل خودش ديگه ميداد….
چند روزي كارمون شده بود همين تا ي روز با ياسر هماهنگ كردم كه وسط كار سر برسه و مثلا مچ مارو باهم بگيره….
خلاصه اون روز روي كار زماني كه افسانه نشسته بود روي كيرم و داشت سواري ميكرد و حسابي رو ابرا بود ياسر يهو دره اتاقو باز ميكنه و مياد تو….
واي چهره افسانه ديدن داشت اصلا همون موقع يهويي انقدر ترسيد كه كصش يخ شد با كيرم كه داخلش بود قشنگ حس كردم و بعد پاشد و نشست و به پته پته اوفتاده بود….
ياسر:چشمم روشن افسانه خانوم همسره با وفاي من داره به پسر داييم ميده
افسانه به گريه اوفتاد كه ياسر غلط كردم گوه خوردم ببخش منو و ازين حرفا…
ياسر:ببخشم هه نه تو بايد تنبيه بشي….
افسانه:هركاري بگي ميكنم ياسر فقط ابرومو نبر و گريه ميكرد….
ياسر:پاشو برو برا شاهين ساك بزن
افسانه با شنيدن اين حرف جا خورد و گفت چي
ياسر گفت مگه كري نميشوي گفتم گمشو اون كيري كه الان تو كصت بودو بخور….
افسانه ام از ترسش پاشد اومد شروع كرد برام ساك زدن….
بعد ياسر لخت شد و رفت پشت افسانه و كيرشو كرد تو كصش و افسانه ام داشت ب ساك زدنس ادامه ميداد وكم كم صداي ناله هاشم بلند شده بود تا اينكه لرزيد و ارضا شد بعد ياسر خوابيد و افسانرو كشيد رو خودش و دوباره كرد تو كصش به منم اشاره كرد كه بكنم تو كونش و اون روز حسابي با ياسر افسانرو گاييديم و ابمونو داديم خورد بعدم ياسر با افسانه صحبت كرد ميگفت افسانه توام ادمي و بايد از زندگيت اونجور كه ميخاي لذت ببري منم ب عنوان شوهرت اصلا محدودت نميكنم ميتوني با اطلاع من هركاري ميخاي بكني و افسانه ام كمي متعجب بود از حرفاي ياسر و حتي از اتفاقايي كه تو همين چند روزه براش اوفتاد كه باعث شد كلا مسير زندگيش عوض بشه و پا تو دنيايي فراتز از سكس بزاره و خودشو غرق كنه در لذت بي انتهاي سكس….
بعد از اين ماجرا درخاست تازه اي از سوي افسانه و ياسر ب من شد….
ياسر و افسانه مدت زيادي از ازدواجشون ميگذشت و اما بچه دار نشده بودن و اون شب فهميدم مشكل از ياسره و ياسر از من درخاست كرد زنشو حامله كنم و بچه منو ب عنوان فرزند بزرگ كنن و منم درخاستشونو رد نكردم و از اون موقع وقت و بي وقت كيرمو ميكردم تو كص افسانه و حسابي كصشو ابياري كردم و تا زدو خانوم باردار شد و چقدر با اين خبر ياسر خوشحال شد با اينكه پدر اصلي بچش نبود اما اونوروز اشك شوق ريخت و قرار شد اين ي راز بين ما سه تا بمونه و افسانه و ياسر بچرو بزرگ كنن….

0 ❤️

2021-08-02 00:49:59 +0430 +0430

فصل پنجم قسمت شانزدهم(خانواده)

بالاخره روز موعود فرا رسيد و خانوادم اومدن ايران
ژاكلين و صوفيام چند روز زودتر رسيدن و باهم اشناشون كردم ژاكلين اول يكم جا خورد و حتي يكم ازم ناراحت شد ولي باهاش كنار اومد من همه ترسم از اليزابت بود…
اليزابتو نميتونستم رو در رو بهش بگم قبل پروازش براش ي وويس فرستادم و كامل ماجرارو براش تعريف كردم و حتي ميخاست پروازو كنسل كنه و نياد ايران كه مامان طلا ارومش ميكنه و حسابي جاي من ميپزتش كه واقعا دستش درد نكنه اگه مامان طلا نبود كه اليزابتو اروم كنه همون تو فرودگاه ايران كه رسيد الي سه تامونو منو ژاكلين و صوفيارو از كون اويزون ميكرد…
واي وقتي از دور ديدمشون انگاري انرژي گرفتم جون گرفتم واي اون پسر كوچولوي من شاهرخ بود؟
اي واي انقدري بزرگ شده بود كه حتي ميتونست قشنگ راه بره و من اين همه مدت بزرگ شدنشو نديدم اما الانم دير نيس براش ميشم بهترين پدر…
خانوادمو حسابي در اغوش گرفتم اليزابت ازم شاكي بود ولي خب مامان خوب اروم و قانعش كرده بود باهام رفتار بدي نداشت و حتي حسابي جلوي ژاكلين و صوفيا ازم لب گرفت كه ب اونا بفهمونه رييس كيه بالاخره زن اول بود…
كه مامان طلا گفت اليزابت جان اينجا ايرانه ها وسط فرودگاه لب ميگيرين ملت بد دارن نگاه ميكنن خلاصه ژاكلين و صوفيارو با خانوادم اشنا كردم با مامان طلا با بابا نيما با ابجي ارميتا اخ كه چقدر دلم براي اين جمع تنگ شده بود ميگن ي چيزيو تا وقتي داري قدرشو نميدوني تو اين مدت كه ازشون دور بودم تازه فهميدم چه سرمايه گرام بهايي كنارم داشتم و شايد درست قدرشونو ندونستم…
همگي راهي خونه شديم تو راه حسابي بابا نيما و ارميتا بهم تيكه انداختن كه ماشالله خوش اشتهايي و سه تا سه تا زن ميگيري و اين حرفا مامان طلاعم پشت منو ميگرفت ميگفت هان چي ميگيد شما پدر دختر ريختين سره پسرم دوست داره ميتونه سه تا سه تا ميگيره…
ارميتا:خوش سليقه ام هست داداشم از هر كشوري ام كه يه دونه ميگم يكي ام از ايران بگير كه ديگه جنست جور بشه…
گفتم حالا فرصت زياده شايد از اينجام گرفتم
و خلاصه كلي از ديدن هم خوشحال بوديم و ميگفتيم و ميخنديم يخ اليزابت و ژاكلين و صوفيا هم يكم باز شده بود و باهم كمي صحبت ميكردن و داشتن خوب ارتباط برقرار ميكردن…
اخ چقدر دلم اغوش مامان طلارو ميخاست…
چقدر دلم ارميتارو ميخاست…
مدت كمي نبود شاهرخ پسرم چهار سالش شده بود
اول كمي غريبي ميكرد باهام اما رفته رفته باهام جور شد و الان نميدونيد چجوري از سرو كلم بالا ميرفت اخ كه زندگي همينه خانوادم سالم كنارم
باعث شدن رنج سختيايي كه كشيدمو زود از ياد ببرم…
مامان اينا رفتن تو خونه بابابزرگ ساكن شدن و
منم با همسرانم و پسرم رفتيم كه خونه جديدشونو ببينن بهترين خونه تو بهتربن موقعيت با بهترين ويو و فول امكانات براشون گرفته بودم و خدم و حشمي كه دست به سياهو سفيد نزنن و فقط خانومي كنن…
كم كم رابطشون باهم خوب شد دوست شدن باهم سه تايي ميرفتن خريد ميرفتن باشگاه ميرفتن استخر خلاصه باهم كنار اومده بودن تا اينكه اون روز من رهارو ديدم…
رها يه دوست خيلي قديميم بود شيمل بود ايران زندگي ميكرد و من زماني كه امريكا بودم از طريق ي گروهي با اين رها خانوم اشنا ميشم…
وقتي فهميد ميخام بيام ايران خيلي خوشحال شد اما از زماني كه رسيدم تا اون روز اصلا وقت نكرده بودم باهاش قرار بزارم وقتي خانوادم اومدن و خيالم راحت شد و ذهنم اروم شد و مامان طلا با كصه همچون بهشتش غمامو از يادم برد با رها قرار گزاشتم براي اولين بار بود ميديدمش عين عكساش زيبا بود خيلي زيبا قيافه بامزه اي داشت و دختر شاداب و سر زنده اي بود البته با كيري كه رها خانوم داشت اقاهم ميشد بهش گفت…
ولي واقعا چقدر خوبن اين شيمل ها وقتي براي اولين بار باهاش هم اغوش شدم و اون انرژي و حرارت مثبتي كه ازش بهم انتقال پيدا كرد و واقعا لذتي وصف نشدني بردم ازم هم حسابي كردمش و خوردمش و اونم حسابي از خجالت كون من دراومد با اينكه شايد تا قبل اون چندشم ميشد اما اب كير رهارو با ولع خوردم و برام ابش از عسل هم شيرين تر بود ب خودمون اومديم معتاد هم ديگه شده بوديم با اينكه سه تا زن حسابي بهم سرويس ميدادن اما باز براي رها عطش داشتم…
تصميممو گرفتم و از رها خاستگاري كردم از خداش بود با من باشه اما ميگفت تو زن داري خانوادم قبول نميكنن و اما هر جوري بود بالاخره رهارو مال خودم كردم رها خيلي خون گرم و خاكي بود ازهمون اول حتي با اليزابت كه رو به احدي نميده رفيق شد و حتي باعث تغيير و تحول زيادي ام شد تو خونه…
اليزابت و ژاكلين و صوفيارم بردم محضر كه رسمي اسمشون بياد تو شناسنامم و ديگه رسما چهارتا زن داشتم خوبيش اين بود چهارتاشون باهم تونسته بودن ارتباط خوبي بگيرن و جوري نبود بخاد همش جنگ و دعوا باشه كه زندگيو به كام ادم تلخ كنه در ارامش كامل پسرم شاهرخ هم كه حال ميكرد… چهارتا مامان داشت همه جوره مراقبش بودن…
هنوز سكس هام با همسرانم هر كدام جدا انجام ميشد تصميم داشتم ي برنامه بچينم كه بتونيم دوره هم لذت ببريم كه رها جونم عشقم كارمو راحت كرد و منو به خاستم رسوند…

0 ❤️

2021-08-03 00:51:00 +0430 +0430

فصل پنجم قسمت هفدهم(رها)

رها تا اون روز تابلو نكرده بود كه كير داره…
تو اتاق داشته لباس عوض ميكرده ژاكلين كه كارش داشته وارد اتاق ميشه و ميبينه كه عه رها كير داره
براش جالب بود همونجا ميشينه و كير رهارو ميگيره تو دستش و و يكم باهاش بازي ميكنه رهام ديگه حسابي راست ميكنه و كيرشو ميكنه تو دهن ژاكلين و حسابي باهم مشغول بودن كه از سرو صداشون اليزابت و صوفيا ام ميان ميبينن كه ژاكلين داره براي رها ساك ميزنه و وايه من رها عجب كيري داره…
اليزابت و صوفياهم ميشينن كنار ژاكلين و شروع ميكنن سه تايي براي رها ساك زدن و بعد همگي لخت شدن و رفتن رو تخت رهارو خوابوندن و ژاكلين نشست رو كيرش و شروع كرد سواري اليزابت هم رفت نشست روي صورت رها و حسابي كص و كونشو ميماليد ب دهن رها و رهاهم حسابي براش ميخورد و زبونشو ميكرد تو كص اليزابت…
صوفياهم رفته بود پشت ژاكلين و سوراخشو كه كير ميرفت داخلش و ميخورد و گاهي كير رهارم يه ساك ميزد دوباره ميكرد تو كص ژاكلين كه تو همين هين ژاكلين ارضا ميشه و ولو ميشه رو تخت بعد رها پا ميشه اليزابتو ميخوابونه و مياد روش و شروع ميكنه كردن صوفيارم ميخوابونه روي اليزابت چندتا تلنبه تو كص صوفيا ميزد ميكشيد بيرون ميكرد تو كص اليزابت و رو هوا بودن كه باهم سه تايي ارضا ميشن و اب رهارم ميخورن…
اين راز رها بر ملا شد و البته بد هم نشد الان بجز من يه كير ديگه هم بود كه بهشون سرويس بده
خلاصه مدتي بود رابطشون شكل گرفته بود و من ميديدم يكم مشكوك شدن ولي ب من چيزي نگفته بودن ي روز گفتم سر زده برم خونه ببينم چيكار ميكنن كه از شانس خوبم خوب موقعي رسيدم و چهارتاشون لخت روي كاناپه مشغول بودن باهم منو تا ديدن يكم خودشونو جمع كردن و ي نگاه بهرهم كرديم و زديم زير خنده و بعد زنا اومدن سمت من و منو كشيدن بردن انداختنم رو تخت و چهارتايي اوفتادن ب جونم واي كه چه حس خوبي چه منظره دل انگيزي چهارتا زن زيبا لخت اوفتادن به جونم و ميخورن و ميدن حسابي اون روز با رها كص و كون براي اليزابت و ژاكلين و صوفيا نزاشتيم
حتي ي كاره جديد كرديم كه خيلي برام جالب و لذت بخش بود حسه نويي بود سه تا زنارو قنبل خوابوندم رو هم حالا اين همه سوراخ گرم و نرم جلوم از كص ژاكلين ميكشيدم بيرون ميكردم تو كص صوفيا از اون ميكشيدم بيرون ميكردم تو كون اليزابت و رهاهم از پشت كيرشو كرده بود تو كونم همزمان هم داشتم ميدادم هم ميكردم خيلي خوب بود كه ناگهان رها همه ابشو تو كونم خالي كردو منم همه ابمو پاچيدم رو كص و كون اون سه تا و بعد چهارتايي شروع كردن لز كردن و ابمو از روي كص و كون هم ميخوردن و من تماشا ميكردم…
بعدم اومدن سوراخ كون من و ابي كه ازش ميريختو خوردن…
عجب خانواده سكسي ساخته بودم و نه به اون موقع كه ميترسيدم زنا باهم رو به رو بشن و اتفاق بدي بيوفته نه ب الان كه همه راضي از اين وضعيت و در كنار هم لذت ميبرديم و روز به روز سكسي تر ميگذرونديم اوغاتو…
اما خب ما تو اون خونه تنها نبوديم پسرم شاهرخ داشت روز ب روز قد ميكشيد و بزرگتر ميشد…
و خب اونم عضوي از اين خانواده بود و بالاخره دير يا زود بايد وارد جمع ميشد…
من خيلي زودتر از موعدش شاهرخم اوردم تو بازي…
هنوز زود بود براش ولي اشكال نداره بچم زودتر كار بلد ميشه خيلي راه پيشه رو داره و كص و كون هايي كه بايد بگاد…
اولين بار وقتي كير كوچولوشو كه در حال رشد بودو كرد تو كص مامانش اليزابت از شوق و لذت به ثانيه نكشيد كه ابش اومد البته چند قطره اي بيشتر نبود ولي شك نداشتم حسابي لذت برده و همنيجور كه روز ب روز بزرگتر ميشد وارد تر ميشد بعد از اليزابت مادرش رابطش با نا مادري هاش هم شروع شد اول هر كدوم به صورت جدا بعدا ب مرور باز گروهي كه ديگه پسر كوچولومم پا به پاي بابا شاهينش كص ميكردو كون سير آب ميكرد…
ديگه حسابي براي خودش بكني شده بود من قصد داشتم مامان طلا و بابا و ارميتارم بيارم تو جمع كه نگو اقا شاهرخ جلو جلو دور از چشم من هم عمه ارميتاشو كرده هم مامانبزرگ طلاشو بالاخره پسر كو ندارد نشان از پدر اينو من نميدونستم ي روز رفته بودم ارميتارو بكنم اومدم از كون بكنمش گفت شاهين نكن كونم درد ميكنه نميتونم از كون بهت بدم از كص بكن گفتم چشمم روشن ابجي به كي دادي؟بابا كونتو جر داده باز؟
ارميتا:نه برادر زاده عزيزم هوس كون عمشو كرده بود حسابي جرم داد مثل باباش سگ حشره اين بچه…
شاهين:چي ميگي ارميتا با شاهرخ سكس كردي؟
ارمينا:زكي اقا داداش مارو باش شاهرخ با مامان طلام سكس كرده حسابي ب مامانبزرگش حال داده…
چيز عجيبي نبود برام اتفاقا كلي ام حال كردم از زرنگي شاهرخ،خودم ميخاستم ارميتا و طلارو رديف كنم كه اقا زودتر از من كصو كونو با هستش زده بر بدن…حلالش باشه پسره خودمه ديگه…
و خب با تصميمي كه با همسرانم گرفته بوديم قرار بود ديگه بچه نياريم پس اقا شاهرخ تنها فرزند و وارث و ادامه دهنده ي نسلم بود و خب از بچگي تو ناز و نعمت و كص و كون و ممه بزرگ شده دقيقا مثل من مثل پدرم نيما و حتي مثل پدربزرگم ميلاد خان بزرگ اما خب اقا شاهرخ داستانش كمي فرق ميكرد چهارتا مادر داشت كه يكي از يكي بيشتر هواشو داشتن و حمايتش ميكردن…

0 ❤️

2021-08-06 03:03:01 +0430 +0430

فصل پنجم قسمت هجدهم(شاهرخ)

پسرم شاهرخ دیگه مردی شده بود برای خودش ماشالله ب نسبت سنش بکن خوبی ام شده بود اونم همش ب لطف همین خانواده سکسی که کص به قبر بابابزرگ میلاد بباره که بنیانگذاریش کرد….
ی روزی از همین روزا شاهرخ اومد پیشم و نشستیم صحبت،خیلي باهم صمیمی و رفیق بودیم اخرای حرفامون بود که برگشت گفت بابا ی نظری دارم گفتم بگو پسرم چیشده؟گفت بیا مامانبزرگ طلا و عمه ارمیتا و بابابزرگ نیمارم بیاریم تو جمع خانواده اونا که خب مشکلی ندارن از اینورم الیزابت و ژاکلین و صوفیا و رهام که دیگه با این اتفاقایی که اوفتاده صددرصد ردیفن پس دیگه وقت هدر دادن جایز نیس نظرت چیه بابا شاهین؟
والا پسرم خودمم تو همین فکر بودم چند وقته
یه مهمانی ترتیب میدیم دعوتشون میکنیم و اونجا کارو یه سره میکنیم….
شاهرخ پاشد یه بزن قدش زدو گفت ایول خودم ردیف میکنم همه چیو و رفت….
بچه چقدر خوشحال شد البته جوانه کلی شور و نشاط جوانی درش هست و بمبی از شهوته بایدم حال کنه دور دور همین جوناس ماها کم کم پیر میشیم و اینا جای ما باز بچه های اونا جای پای پدراشون و….
اخر هفته شد و مامان و‌ بابا و ارمیتارو دعوت کردم
اومدن خونمون حسابی جمع جمع بودو گفتیمو خندیدیم و زدیم و رقصیدیم بعدم ی شام مفصل که خانومام الهی فدای تک تکشون بشم که انقدر نابن تهیه و تدارک دیده بودن و زدیم بر بدن و اخره شب شد نشسته بودیم چای مینوشیدیم که صدای اه و اوهی شنیده شد و همه یه لحظه شک شدن الیزابت با تعجب نگاه میکرد که خب چهارتا زنان که هستن شاهرخ پس داره کیو میکنه که متوجه شد ارمیتا نیست و همینجور که همه متعجب بودن مامان طلا خندید و گفت ببین عمه و برادرزاده چه سرو صدایی راه انداختن مگه نه شاهین جان؟
منم ی لحظه ب خودم اومدم گفتم اره مامان و اینو که گفتم مامان طلا که کنارم نشسته بود جلوی عروساش شروع کرد لبامو خوردن و بعد رو کرد ب بابا نیما و گفت مرد برو پیش عروسات یه حالی بهشون بده اینو که گفت الیزابت و ژاکلین و صوفیا و رها چهارتاشون ی نگاه ب من کردن و منم با سر یه تایید بهشون کردم و اونام لبخند ب لب با پدرشوهرشون مشغول شدن و حسابی چهارتایی لختش کردن و شروع کردن سر تا پاشو خوردن….
مامان طلا که نشسته بود روی پام و داشتیم باهم این صحنرو میدیدیم برای جفتمون جالب بود زنام داشتن حسابی ب بابام سرویس میدادن بعدم اقا شاهرخ و ارمیتا خانوم اومدن و گفتن به به جای مارو خالی دیدین اونام رفتن پیش بابا و خانوما مشغول شدن بعدم منو مامان طلا بعد از یکم لب بازی به جمعشون پیوستیم و چه شب رویایی و دل انگیزی و صب کردیم و تا خوده صب توهم دیگه بودیم و دوست نداشتیم از هم دیگه دل بکنیم از طرفی ام شب اخری بود که شاهرخ پسرم ایرانه فردا بلیط داشت برای کانادا قرار بود بره اونجا پیش دایی مظفر و ادمه تحصیل بده شاهرخ درسش خوب بود قصد داشت پزشک بشه و من به عنوان یه پدر همه جوره حمایتش میکردم و‌ بستری براش فراهم میکردم که بهتر و راحت تر به خاستش برسه و خب تصمیم بر این بود بره کانادا و ادامه تحصیل بده اونجام براش خوب بود خانواده دایی مظفرو که میشناسید زن دایی تینا،توتیا که الان خانومی شده بود و البته ازدواج کرده بود و دختر کوچیکه تارا خانوم،اون زمان که خانودمو فراری دادم کانادا زن دایی حامله بوده و تقریبا چند ماه بعد از به دنیا اومدن شاهرخ،این تارا خانوم هم به دنیا میاد….
خلاصه اقا شاهرخ ما راهی کانادا شد و اونجام مشغول تحصیل شد و خب البته از کص و کون زن دایی و دختر داییاش و دخترای کانادا بی نصیب نموند و روزها میگذشت که میزنه و شاهرخ عاشق تارا میشه و ازش خاستگاری میکنه و حتی تارا هم شاهرخو دوست داشت دایی مظفرم حرفی نداشت اما زن دایی تینا شدیدا مخالفت میکرد و کار ب جایی رسید که سره همین موضوع دعوا شدو و بچم شاهرخ تصمیم میگیره مدتی برگرده ایران و خب دست ب دامن من و مامان طلا بشه که تارارو براش بگیریم خلاصه شاهرخ میاد ایران و کلی گله و‌ناراحتی که زن دایی تو همه این مدت به بهترین نحو ازم پذیرایی کرد جوری باهام برخورد کرد که انگار واقعا مادرمه اما از اون طرف این مخالفتی که داره و کوتاهم نمیاد ی طرف….
خودم زنگ زدم با تینا صحبت کردم ببینم چرا مخالفه این دوتا همدیگرو دوست دارن بچم ول كرده درسو زندگیو اومده ایران از دستش….
تینا:ببین شاهین جان خودت میدونی من چقدر شماهارو دوست دارم و بهتون احترام میزارم و من از خدامم هست شاهرخ بخاد دامادم بشه اما خب ی مسئله ای هست که نمیتونم بگم و اصلا نپرس ب همین دلیل من صددرصد جوابم منفیه….
هرکار کردم زن دایی نگفت چرا مخالفه به شاهرخ گفتم بابا جان توام کمی صبر کن بزار گذر زمان ردیف میکنه همه چیزو….
چند ماهی گذشت و همه چی خوب و خوش شاهرخم فعلا دیگه چیزی نگفت تا خبر فوت دایی مظفرو شنیدیم همه جا خوردیم درسته سنش بالا بود ولی خیلی سالم و سلامت بود اما خب عمره دیگه پیمانش که پر بشه دیگه این حرفارو نمیشناسه….
بنا ب وصیتش میارنش ایران خاکش کنن خانوادشم دیگه ما نزاشتیم برگردن و تا سال دایی مظفر موندن ايران….
بعده چهلم از عزا درشون اوردیم و باز شاهرخ پاپیچ شد که الان تا جفت خانواده ها هستن وصلتو جوش بدیم که گفتم باز بشینم رو در رو با تینا صحبت کنم ی روز رفتم دنبالش خونه مامان طلا ساکن شده بودن و رفتیم بیرون ی کافه نشستیم و سره صحبتو باز کردم که چرا مخالفت میکنی و این حرفا….
تینا:یادته میگفتم ی چیزی هست اما نپرس که نمیگم اونو الان بهت میگم قبلا برام مهم بود کسی متوجه نشه که داییت نفهمه اما الان وقتی دیگه نیست پس رازی ام باقی نمیمونه….
تارا دختره توعه شاهین….
شاهین:چی داری میگی تینا؟
تینا:یادته برای جشن پیروزیت اومدیم تگزاس سکس اخرمون تو ابتو ریختی داخل بعد از اون وقتی برگشتم کانادا متوجه شدم حاملم و خب شک نداشتم بچه از توعه ولی میخاستم نگهش دارم و بدون اینکه کسی حتی خوده تو که پدر واقعیشی بدونه بزرگش کنم الانم چون شاهرخ و تارا خواهر و برادرن ازدواج نمیتونن کنن من نمیدونم دردشون چیه اینا که صب تا شب باهمن و سکسم که دارن ازدواجشون چیه دیگه شاهین بگو بهشون واقعیتو که بعدا از من دلخور نشن که تینا نزاشت ما به هم برسیم و این حرفا….

0 ❤️

2021-08-07 23:37:27 +0430 +0430

فصل پنجم قسمت نوزدهم(تارا)

باورم نمیشد این همه سال من ی دختر هم داشتم و بی خبر بودم….
درسته تصمیم داشتم دیگه بچه دار نشم و همین ی پسر باشه اما خب الان دختر دار هم شده بودم و خب نمیتونستم جلوی این حسمو بگیرم باباها خیلی دخترین میفهمن من چی میگم….
وقتی واقعیتو ب شاهرخ و تارا گفتم چقدر با تارا توی بغل هم اشک ریختیم….
الان که بهتر به تارا نگاه میکردم شبیه خودم بود درسته دیر فهمیدم ولی انگار دنیا برام رنگ و بوی دیگه ای گرفته بود و حتی برای تارا هم همینطور دختر بانمک و شیطونی بود ریزه میزه بود و کمی لاغر اندام ولی خب نسبت ب سنش خوب بود تقریبا هم سن و سال شاهرخ بود….
یک سال شده بود و تینا قصد داشت دیگه برگرده کانادا و خب تارارم میخاست ببره….
چند وقتی بود شاهرخ تو فکر بود که دیگه صبرش تموم میشه و میاد پیشم….
شاهرخ:بابا من تصمیممو گرفتم،من و تارا همدیگرو دوست داریم درسته اگه بخای از اون دید ببینی ما خواهر برادریم اما کسی که نمیدونه و ما راحت حتی میتونیم رسمی ازدواج کنیم ‌این قضیرو حتی خانوادمون هم نمیدونن ی رازی میمونه بین منو شما و تینا و تارا….
منو تارا هم که همدیگرو دوست داریم به هم میرسیم از نظر ما فرقی نمیکنه نسبت واقعیمون به هم چیه مهم عشقه….
بعدم كه كلا قصد داريم بريم همون كانادا باهم درس بخونيم و كار كنيم و زندگيمونو بسازيم….
نظرت چيه بابا؟كاره خودته زن دايي تينارو راضي مبكني؟
شاهين:مگه ميشه پسرم ازم چيزي بخاد و من بگم نه يه پسر كه بيشتر ندارم كل دنبا فدات
اينو كه گفتم شاهرخ اومد پريد بغلم و محكم همديگرو بغل كرديم و پيشانيشو بوسيدم و نگاهمون گره خورد ب هم متوجه نشدم چيشد كه لبامون چفت هم شد ي نيرويي بود نميزاشت لبامون از هم جدا بشه كم كم يخه اب شد و حسابي پدر و پسري از هم لب گرفتيم بعد شاهرخ دست انداخت تيشرتمو در بياره اونجا بود كه گفتم شاهرخ مطمئني؟حرف نزد با كارش بهم فهموند كه بيا ادامه بديم ي دستي رو كيرم كشيد و لبشو گاز گرفت و شروع كرد منو لخت كردن و بعد خودش لخت شد….
جفتمون الان لخت روي تخت بوديم شاهرخ رفته بود بين پاهام و داشت حسابي برام ساك ميزد….
با شاهرخ تا حالا هزاربار كص و كون گاييده بوديم اما اصلا فكرشو نميكردم ي روز با پسرم لواط كنم….حس جديدي بود هيجان خاصي داشت كه در كلمه و جمله نميگنجه بخام وصف كنم….
يكم كه ساك زد گفتم 69بشه كه منم بيكار نباشم الان منم داشتم حسابي كير پسرمو ميخوردم و شاهينم حسابي براي باباش ساك ميزد….
يكم كه كير شاهرخ و خوردم رفتم سراغ سوراخ كونش و حسابي ليسش زدم و خوردم و زبونمو ميكردم توش و شاهرخ معلوم بود حسابي از اينكه دارم سوراخشو ميخورم لذت ميبره….و با حس بيشتري كيرمو ميخورد….
بعد پاشد قنبل كردو با دستاش لپاي كونشو باز كرد و بدون حرفي متوجه شدم كه وقت كون كردنه….
رفتم پشتش و اول يكم انگشت كردم البته قبلا به رها از كون داده بود سوراخش رنگ كير ديده بود خيلي نياز به جا باز كردن نداشت و به تف انداختم سره سوراخ و كيرمو تا دسته جا كردم توش….
نميدونم از شدت لذت يا اون درد اوليه دخول شاهرخ يه اه بلندي كشيد و سرشو فشار داد به بالشت….
اروم اروم شروع كردم كيرمو عقب و جلو كردن بعد از ده دقيقه ديگه قشنگ كونش جا باز كرده بود و منم شدت تلنبه هامو بيشتر كردم تا اينكه ديگه نتونستم تحمل كنم و ابمو با فشار تو كون پسرم خالي كردم….
ولو شده بودم روي تخت و شاهرخ همونجوري قنبل از كونش اب ميريخت سرشو اورد بالا و نگاهم كرد و باهم ي لبخند زديم و با اشاره گفتم بيار بغلم و اومد سرشو گذاشت رو سينم و بعد يكم از هم لب گرفنبم و گفتم پاشو پسر كه نوبت توعه تا ارضا بشي ي بالشت گذاشتم زير كونم و شاهين پاشد پاهامو داد بالا اول يكم سوراخ كونمو خورد و حسابي ليزش كرد و سره كيرشو گذاشت رو كونم و با يه فشار كرد داخل اه داشتم به پسرم كون ميدادم اينم لذت خاص خودشو داشت….
شاهرخ ديگه تا خايه جا كرده بود تو داشت تلنبه ميزد گاهي همونجوري روم خم ميشد و از هم لب ميگرفتيم و جفتمون تو لذت بوديم و رو ابرا بوديم تا شاهرخ هم با يه نعره ارضا شد و گرمي ابش كونمو فرا گرفت….
شاهرخ ولو شده بود روم و سرش رو سينم و تو بغل هم چند ساعتي خوابيديم….خيلي خوب بود جفتمون سبك سبك شده بوديم….و حس تازه اي رو تجربه كرده بوديم….
طبق صحبتي كه با شاهرخ كرديم قرار شد من برم باز با تينا صحبت كنم كه اين دوتا جوان كه البته الان با رازي كه برملا شد اين خواهر و برادر برسن ب وصال هم و قبل رفتنشون ب كانادا حداقل ي جشن و مراسم كوچيكي بگيريم براشون….

0 ❤️

2021-08-08 00:14:12 +0430 +0430

فصل پنجم قسمت بيستم(شروع و پايان)

تینا:چیه قبل رفتنی دلت هوامو کرده؟
شاهین:نه که تو خودت بدت میاد….
تینا:بیا وقتو هدر نکنیم و تا میتونیم لذت ببریم….
اه شاهین بکن تو کصم که دیگه طاغت ندارم دلم کیرتو میخاد کص و کونم اب داغتو میخاد اه بکن جر بده کص و کونمو اه اه اه….
بعد از یه سکس جانانه با تینا یکم که استراحت کردیم نشستم باهاش کلی صحبت کردم که شاهرخ و تارا چنین تصمیمی گرفتن و تصمیمشونم جدیه بهتره ماعم همراهیشون کنیم….
تینا:الان دیگه زندگی تارا ب تو هم ربط داره تو پدرشی اگر تو اینجور میخای باشه منم حرفی ندارم مبارک ایشالله….
شاهرخ که دل تو دلش نبود وقتی فهمید اوکی گرفتم از تینا و دیگه تارا مال خودش شده کلی خوشحال شد و گفت بابا دمت گرم همیشه تو هر زمینه ای هوامو‌ داشتی….
شاهین:وظیفمه بابا جان ی پسر که بیشتر ندارم همه کاری میکنم برای خوشحالیت….
شاهرخ:یکی طلبت بابا ی سوپرایز خفن برات دارم….
خلاصه تینا که دم رفتن بود با این اتفاق موندگار شد و حتی توتیا هم راهی ایران شد و مشغول تدارک یه مراسم و جشن خودمونی برای این دوتا جوان من از شاهرخ و تارا خوشحالتر بودم خیلی لذت بخشه ببینی بچه هات عاقبت بخیر شدن ادمم از زندگی همینو میخاد ارامش و سلامت و دل خوش ایشالله که نصیب همه بشه….
جشن خوبی شد سعی کردم براشون سنگ تموم بزارم وسطای مهمانی توتیا خانوم دلش هوای شاهین کوچیکرو میکنه و هرچی گفتم الان جاش نیس انگار نه انگار بزور منو برد سمت ماشین لباسامونو در نیاوردیم من کیرمو از زیپ شلوار دادم بیرون و توتیا هم شورت و شلوارشو تا زانو داد پایین و سرپایی ی سکس سریع و فوری کردیم و توتیا که ارضا شد اما قبل از اینکه من ارضا بشم متوجه شدیم از دور شوهر توتیا داره میاد مجبور شدیم جمعش کنیم و بریم داخل توتیا داخل چندباری گفت بیا بریم تو اتاقی سرویسی جایی برات ساک بزنم تا ارضا بشی گفتم نمیخاد دیگه امشب بگاموت نده شب مهميه دختر و پسرم در یک شب عروس و داماد شدن….
مراسم تمام شد و مهمانا همه رفتن ماهم دیگه داشتیم جمع و جور میکردیم بریم که این دوتا جوانو تنها بزاریم روز سختی داشتن استراحت کنن که شاهرخ و تارا اومدن ازم خاستن که امشب بمونم پیششون هرچی گفتم تنها باشید باهم بهتره اما قبول نکردن خلاصه خانومامو راهی کردم رفتن خونه و من موندم پیش بچه ها….
تارا و شاهرخ مدتی بعد از داخل اتاق صدام کردن و وقتی وارد شدم دیدم جفتشون عریان هستن تارا خوابیده بود روی تخت و شاهرخ بهم گفت بابا منو تارا تصمیم گرفتیم تو امشب پرده تارارو بزنی….
من فکر میکردم قبلا شاهرخ زده پردشو اما انگاری تصمیم داشتن بعد ازدواج اینکارو کنن که الان باز ی تصمیم دیگه گرفته بودن….
گفتم بابا جان تارا الان زن توعه تو باید اینکارو کنی که تارا ب حرف اومد که بابا کاره خودته ما صحبتامونو کردیم و چی از این بهتر که بابامون کلید اولو بندازه….
ديگه نزاشتن حرف بزنم دوتايي اومدن سراغم و لختم كردن واي فكر اينكه قراره پرده دخترمو بزنم حسابي حشريم ميكرد تارا اومد نشست رو پاهام و براي اولين بار لبام به لباي دخترم گره خورد و چه شيرين بود اين بوسه دوست نداشتم تمام بشه فكر كنم تاراهم مثل من چنين حسي داشت كمي بعد تارارو خوابوندم و اومدم روش شروع كردم از پيشانيش بوسيدن و نوازش دلم ميخاست تا خود صبح فقط ببوسمش غرق در بوسش كردم و نوازشش ميكردم و دوباره لباي نازشو خوردم و باز بوس و نوازش از گردن تا سينه هاي بلوري و دخترانش حسابي شروع كردم خوردن و باز با بوسه از سينه هاش حركت كردم ب سمت پايين و ران پاهاشو حسابي بوسيدم و ليسيدم و اوفتادم ب جون كص كوچولوي دختر نازم يه كص كوچولوي صورتي كصش اندازه يك بندانگشت بود چجوري ميخاست كير بره داخلش اوفتادم ب جون كصش و يه دل سير خوردم انقدر خوردم كه دوباري تارا از شدت شهوت ارضا شد و حسابي ديگه گرم شده بود و كصش اب انداخته بود شاهرخم ي گوشه نشسته بود داشت تماشا ميكرد فيلم سوپر زنده بود ديگه وقتي ديد ميخام شروع كنم اونم اومد و دستاي تارارو گرفت و شروع كرد ناز و نوازش و بوسيدنش منم سره كيرمو گذاشتم رو كص تارا و با ي فشار سرش رفت داخل و تارا به اه بلندي كشيد و دستاي شاهرخ و ي فشار داد و چشماشو بست يكم همونجوري سره كيرمو اروم عقب جلو كردم و حالا بيشتر فشار ميدادم داخل تا جايي كه ديگه راحت تا ته جا كردم توش و همونجوري دراز كشيدم روي دخترم و اونم پاهاشو حلقه كرد دورم و بغلم كرد گفتم تبريك ميگم عشق بابا الان ديگه خانوم شدي بابا فداي جفتتون بشه فرزندان عزيزم….
تارا:مرسي بابا جونم امشب برام بهترين شب زندگيمو ساختي خيلي خوشحالم كه تو و شاهرخو دارم….
لبامون گره خورد و شروع كردم تو كص تارا تلنبه زدن و شاهرخم كيرشو داد تارا ساك بزنه و بعد شاهرخ گفت بابا تارا كون خوبي ام داره ها نكني از دستت رفته تا اينو گفت ناخوداگاه نگاهم اوفتاد ب سوراخ كون ترو تميز تارا تا الان انقدر غرق لذت شده بودم كه غافل شده بودم اونم مني كه كون بازم از كودكي كون باز بودم سرش حتي اخراج شده بودم از مدرسه….
تارا و شاهرخ باهم اومدن جلوي پام و شروع كردن ساك زدن دوتايي حسابي كير و خايمو خوردن بعد شاهرخ خوابيد و تارا رفت روش و كيرشو كرد تو كصش و مشغول شدن بعد تارا خم شد رو شاهرخ و با دستاش برام كونشو باز كرد و گفت بابايي كون دخترتو نميكني؟
اخ كه بابا فداي كص و كون دختره نازش بشه
و رفتم پشتش واي كه عجب كوني ديدم حيفه اين كون تميزو نخورد و حسابي شروع كردم كونشو خوردن و حتي ي ساكي ام ب كير شاهرخ زدم و فرستادمش تو كص تارا و رفتم پشتش و كيرمو با ي فشار تا نصف كردم تو تارا ي جون كش داري گفتمو رفت تو حس و حال و منو شاهرخ مشغول گاييدن كص و كون تارا تا ميتونستيم كرديمش و سه تامون تو اوج بوديم كه ناگهان باهم ارضا شديم و من تو كون تارا و شاهرخم تو كصش ابمونو خالي كرديم و كنار هم ولو شديم و همونجوري لخت تا صب خوابيديم….
صب با ناز و نوازش و بوسه هاي تارا بيدار شديم ي ميز مفصلي تدارك ديده بود اول رفتيم سه تايي ي دوش گرفتيم و صبحانرو زديم و ديگه من بچه هارو به حال خودشون تنها گذاشتم كه باهم خلوت كنن راحت باشن و راهي خونه شدم نگو چهارتا زنام حشري از ديشب ب هواي اينكه بعد مراسم ي حالي ميكنن و بعدم كه تارا و شاهرخ نگهم داشتن و رها ام كه تنها از پس اليزابت و ژاكلين و صوفيا بر نميومد خلاصه با اينكه ديشب تا صب حسابي تاراو كرده بودم ولي باز مجبور شدم ي حالي ام ب اين خانوما بدم اينام كه ماشالا سيرموني ندارن همش تشنه كيرن….
روزها ب همين منوال ميگذشت و ميگذشت….
شاهرخ و تارا ام رفتن كانادا براي ادامه تحصيل و زندگي و چه زود ميگذره و بچه ها چه زود بزرگ ميشن انگاري همين ديروز بود به دنيا اومدن الان ديگه براي خودشون اقا و خانوم دكتر شدن و من صاحب نوه اي شدم ب نام سارينا و چه شيرين بود ديدن رشد و بزرگ شدنش و چه شيرين اينكه پيمانه عمرم اين فرصتو ب من داد كه تولد هجده سالگي نوه عزيزم ب خاست خودش باكرگيشو با من از دست داد و ديگه اين لذت بي انتهاي سكس براي من به پايان رسيد و شايد روزي بچه هام يا نوه هام يا بچه ها و نوه هاي اونا اين داستانو ادامه دادن و غرق در لذت بي انتهاي سكس….

پايان

1 ❤️

2021-08-08 00:19:31 +0430 +0430

دوستان ارادت🤠

داستان به پايان رسيد…😉
اميدوارم لذت برده باشيد🥰
ممنون از همراهي گرم همه عزيزان😉

با آرزوي بهترين ها براي شما🌹

0 ❤️

2021-08-11 13:30:33 +0430 +0430

یک بوسه ز تو خواستم و شش دادی

شاگرد که بودی که چنین استادی

خوبی و کرم را چو نکو بنیادی

ای دنیا را ز تو هزار آزادی

مولانا

0 ❤️

2021-08-27 22:09:27 +0430 +0430

سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت

آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت

تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت

جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت

حافظ

0 ❤️

2021-09-13 00:36:40 +0430 +0430

اندر سر ما همت کاری دگر است
معشوقه خوب ما نگاری دگر است

والله که به عشق نیز قانع نشویم
ما را پس از این خزان بهاری دگر است

0 ❤️

2021-10-07 18:44:41 +0330 +0330

❤️

0 ❤️

2021-10-11 01:05:47 +0330 +0330

🌹

0 ❤️

2021-10-13 23:14:16 +0330 +0330

↩ Mr.kiing
اوایلش داستان خوب و جالبی بود
ولی خیلی ایده آل بود کلا اسم هر کس توی پرانتز تیتر بود مشخص بود که میره زیر میلاد خان 😂
بنظرم اگه این همه قسمت سکسی نداشت جذاب تر بود.
قسمت دومش که راوی شاهین شد دیگه اصلا جذابیت نداشت.

2 ❤️

2021-10-17 15:14:44 +0330 +0330

❤️

0 ❤️

2021-10-28 00:55:48 +0330 +0330

🤠

0 ❤️

2021-11-05 01:03:21 +0330 +0330

😆

0 ❤️

2021-12-06 03:50:21 +0330 +0330

👊🏻

0 ❤️

2021-12-31 02:21:42 +0330 +0330

🔥

0 ❤️

2022-01-15 16:10:04 +0330 +0330

😈

0 ❤️

2022-01-17 01:11:14 +0330 +0330

👌🏻

0 ❤️

2022-01-20 23:43:22 +0330 +0330

👌🏻

0 ❤️

2022-01-21 00:55:02 +0330 +0330

👊🏻

0 ❤️

2022-02-08 02:17:56 +0330 +0330

💕

0 ❤️

2022-04-18 03:22:41 +0430 +0430

⭐️

0 ❤️

2022-04-28 19:38:59 +0430 +0430

💕

0 ❤️

2022-05-18 14:54:18 +0430 +0430

☯️

0 ❤️

2022-06-05 13:57:31 +0430 +0430

👊🏻

0 ❤️

2022-06-10 17:01:14 +0430 +0430

🦅

0 ❤️










‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «