دوستان سلام اینجا میتونید مطالب ادبی یا نقد ادبی (شعر و نثر و نقد) ، فلسفی، هنر عکاسی ، فتوشاپ ، ایده پردازی ، معرفی شخصیت های مربوط به هنر و خلاقیت ، روانشناسی ، پدیده شناسی یا پدیدارشناسی و … خلاصه هر چی که مربوط به علوم انسانی و هنر و خلاقیته
کسی نترسه که امکان داره چون مبتدی مسخره بشه ، بیان بحث کنین
داستان «سالومه و یحیی» از موضوعات جذاب برای نقاشان قرون 15 و 16 بود.
در زیر، خلاصه ی داستان را بخوانید:
هیرودیوس، پادشاه فلسطین قصد داشت با دختر برادر خود، هیرودیا، ازدواج کند. یحیی سرسختانه مخالف این وصلت بود و گفت که این ازدواج خلاف دستورات «تورات» است و من با چنین مواردی مبارزه خواهم کرد.
هیرودیوس یحیی را به زندان انداخت. هیرودیوس و هیرودیا با هم ازدواج کردند. هیرودیا همواره از یحیی کینه به دل داشت.
مدتی گذشت تا اینکه در جشنی، دختر هیرودیا (سالومه) به قدری زیبا رقصید که هیرودیوس به او گفت آرزویی کند تا آن را براورده شده ببیند. دختر به تحریک مادر خود، سر یحیی را طلبید. سر یحیی را بریدند و در ظرفی، برای دختر آوردند.
روایت دیگری هم هست که می گوید: هیرودیا دختری نداشته است و خود او بود که دل هیرودیوس را ربود و او را به براوردن آرزوی خود تحریک کرد.
داستان زندگی یحیی از بدو تولد تا بعد از مرگ، بسیار جالب است؛ نحوه ی تولد یحیی، نسبت او با عیسی و رابطه ی آن دو با هم در طول زندگی یحیی و بعد از مرگ او، حرف زدن سر بریده شده ی یحیی، جوشیدن خون او بر روی زمین، و دفن شدن سر و بدن او در دو قبر جداگانه.
در اینجا، نقاشی هایی با موضوع «سالومه و سر بریده شده ی یحیی» را از آندرئا سولاریو، کاراواجو، و گویدو رنی را می بینید.
و یک زن از خرابـه هـای قلب من رمیـد
و مردی از خرابـه های قلب او گـریخت
به جز دو قلب ما، درون خانـه ای ز خانـه هـای شهر،
کس از کسـان شهر را خبر نشـد
که کشتن است عشق، عشق کشتـن است
کس از کسـان شهر را خبر نشـد
دکتر رضا براهنی
الف: ای آواره کیستی؟ میبینمت که به راه خویش میروی، بینکوهشِ چیزی، بی عشق به چیزی، با چشمانی که چیزی از آن نمیتوان خواند؛ خیس و غمناک همچون ژرفاسنجی که از هر ژرفنایی، تشنهکام برآمده باشد ــ او در آن ته به دنبال چه چیز بوده است؟ ــ با سینهای تهی از آه، با لبی که تهوعِ خویش را فرو میخورد، با دستی که به کُندی چیزی را میگیرد: تو کهای؟ و چه کردهای؟ آرام گیر: اینجا جایی است که هر میهمانی را مینوازد ــ خود را تازه کن! هرکه خواهی باش: گو چه خوش داری؟ چه چیز تو را تازه میکند؟ تنها ناماش را بر زبان ببر: هرچه مرا باشد پیشکشت خواهم کرد!
ب: «تازه شدن؟ تازه شدن؟ آه، ای فضول، اینها چیست که میگویی؟ اما خواهش میکنم به من…»
الف: چه؟ چه؟ بگو، بگو!
ب: «نقابی دیگر بده! نقابی دیگر.» ___
فردریش نیچه _ فراسوی نیک و بد
آنچه جهان را تغییر میدهد، دانش است. منظورم را میگیری؟ هیچ چیزِ دیگر نمیتواند تغییری در جهان ایجاد کند. “دانش” خود به تنهایی جهان را دگرگون میسازد و عینِ حال آن را همانگونه که هست باقی میگذارد. وقتی به دنیا با دیدهی دانش مینگری، متوجه میشوی که چیزهایی که ثابت میمانند، همواره درحال دگرگونیاند.
یوکی میشیما
من دلم می خواهد
خانه ای داشته باشم پر دوست
کنج هر دیوارش
دوستهایم بنشینند آرام
گل بگو گل بشنو
هرکسی می خواهد
وارد خانه پر عشق و صفایم گردد
یک سبد بوی گل سرخ
به من هدیه کند
شرط وارد گشتن
شست و شوی دلهاست
شرط آن داشتن
یک دل بی رنگ و ریاست
بر درش برگ گلی می کوبم
روی آن با قلم سبز بهار
می نویسم ای یار
خانه ی ما اینجاست
تا که سهراب نپرسد دیگر
"خانه دوست کجاست؟ "
چرا از مرگ می ترسید
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید
مپندارید بوم نا امیدی باز
به بام خاطر من می کند پرواز
مپندارید جام جانم از اندوه لبریز است
مگویید این سخن تلخ و غم انگیز است…
بهشت جاودان آن جاست
جهان آنجا و جان آنجاست…
نه فریادی نه آهنگی نه آوایی
نه دیروزی نه امروزی نه فردایی
جهان آرام و جان آرام
زمان در خواب بی فرجام
خوش آن خوابی که بیداری نمی بیند
سر از بالین اندوه گران خویش بردارید
در این دوران که آزادگی نام و نشانی نیست
در این دوران که هر جا هر که را زر در ترازو ،زور در بازوست
جهان را دست این نامردم صدرنگ بسپارید
که کام از یکدیگر گیرند و خون یکدیگر ریزند
همه بر آستان مرگ راحت سر فرود آرید
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید
چرا از مرگ می ترسید!
[quote=دخــــتر بــסِ]تاپیک خیلی خوبیه
بسیار ممنون good[/quote]
ممنون از شما که حرفتون از من دریغ نکردید ، منتهی چیزی که همچین تاپیکی لازم داره بحث و شرکت تعداد زیاده که در این صورت زیباتر خواهد شد
[quote=tiag06]خوش برگشتی دوست خوب و قدیمی من kiss3[/quote]
حاشیه درست نکن… blum3
[quote=Darush Jones]سکوت ها هم همچو دل ها ومیشکنند…[/quote]
تیاگ به تو میگم …
[quote=دخــــتر بــסِ]من دلم می خواهد
خانه ای داشته باشم پر دوست
کنج هر دیوارش
دوستهایم بنشینند آرام
گل بگو گل بشنو
هرکسی می خواهد
وارد خانه پر عشق و صفایم گردد
یک سبد بوی گل سرخ
به من هدیه کند
شرط وارد گشتن
شست و شوی دلهاست
شرط آن داشتن
یک دل بی رنگ و ریاست
بر درش برگ گلی می کوبم
روی آن با قلم سبز بهار
می نویسم ای یار
خانه ی ما اینجاست
تا که سهراب نپرسد دیگر
"خانه دوست کجاست؟ "[/quote]
زیبا بود ، فقط نقصی که داشت این بود که شاعره مجهول موند!!
شعر زیبای حمید مصدق
توبه من خنديدي و نمي دانستي
من به چه دلهره از باغچه همسايه
سيب را دزديدم
باغبان از پي من تند دويد
سيب را دست تو ديد
غضب آلوده به من كرد نگاه
سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك
وتو رفتي و هنوز،
سال ها هست كه در گوش من آرام،آرام
خش خش گام تو تكراركنان
مي دهد آزارم
و من انديشه كنان
غرق اين پندارم
كه چرا ، خانه كوچك ما سيب نداشت
جواب بسیار زیبای فروغ فرخ زاد :
من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده خود پا
سخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک
لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد
گریه تلخ تو را
و من رفتم و هنوز
سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت…
[quote=Darush Jones][quote=دخــــتر بــסِ]من دلم می خواهد
خانه ای داشته باشم پر دوست
کنج هر دیوارش
دوستهایم بنشینند آرام
گل بگو گل بشنو
هرکسی می خواهد
وارد خانه پر عشق و صفایم گردد
یک سبد بوی گل سرخ
به من هدیه کند
شرط وارد گشتن
شست و شوی دلهاست
شرط آن داشتن
یک دل بی رنگ و ریاست
بر درش برگ گلی می کوبم
روی آن با قلم سبز بهار
می نویسم ای یار
خانه ی ما اینجاست
تا که سهراب نپرسد دیگر
"خانه دوست کجاست؟ "[/quote]
زیبا بود ، فقط نقصی که داشت این بود که شاعره مجهول موند!![/quote]
فریدون مشیری شاعر بود… good
[quote=tiag06]داستان تنهایی :
قسمت اول / فصل اول
امنیت خیالی / زندگی جدید
First Episode / First Season
Imaginary Security / New Life
”
“الان تقریبا ۱ روزه که همینجا موندم , بدون آب و برق و غذا … اصلا هم بیرون نرفتم.
میشه گفت نمی خوام برم ولی واقعیت اینه که نمی تونم برم بیرون.
واقعا نمی دونم چی بگم …
حتی وقت نکردم کل خونه رو ببینم و بگردم. از وقتی اینجا به هوش اومدم خیلی بی حال بودم و باید می خوابیدم
هه هه , حالا منم و یه عروسک قدیمی جلوم و دارم باهاش حرف میزنم.دیدی چی شد خرسی؟منم به فنا رفتم”
خرسی رو برداشتم و داشتم می رفتم طبقه ی بالا که یه عکسی به چشمم افتاد.این اولین باری نبود که این عکس رو می دیدم
یه حسی بهم می گفت اینا رو می شناسم.
از اتاق حال سرد و بی روح خونه که فقط چیزی به جز یک مبل نداشت خارج شدم و از پله ها بالا رفتم و از نرده ی شکسته ی پله برای پیمودن راه استفاده می کردم.رسیدم به یک راهروی کوتاه که فقط ازش ۴ تا در می خورد به اتاقا.
از راهرو هم گذشتم و رسیدم به یه اتاق سرد.بی روح نبود … سرد بود.اصلا هیچ چیزی نداشت که بشه باهاش خودتو گرم کنی.ولی متاسفانه تنها مکان برای خوابیدن من همین جا بود. بقیه ی در ها قفل بودن حتی در زیر زمین که فکر کنم از این جا گرم تر باشه هم قفل بود.
“اههه , آی خدا … کممممممک.”
دوباره سر درد لعنتیم شروع شد. این درد لعنتی هم تمام انرژیمو گرفته. از دیروز بهتر شدم ولی بازم مثل اینکه دوباره داره خودشو توی سرم جا میده. خیلی خسته ام.خیلی…
بلند شدم.هیچ کسی توی اتاق نبود.
“مامان , بابا؟ کسی هست؟ یکی جواب بده …” رفتم پایین اونجا هم هیشکسی نبود
“سینا؟کجایی سینا؟” هیچ صدایی نمیومد.هیچی. صبر کن ببینم!
صدای گریه از زیرزمین میاد.
رفتم طرف در زیرزمین و بازش کردم , سینا اونجا نشسته بود.
“سینا؟ اینجا چی کار می کنی؟ ”
برگشت … داشت گریه می کرد. بلند شد. همینجوری که داشت میومد سمت من دو تا جسد رو دیدم…
دهنشو باز کرد … صورتش پر خون بود. اومد سمتم … می خواست منو گاز بگیره.
“آهههههههههه” از خواب بلند شدم
“لعنتی. اون من بودم. سینا منم ………….”
“اون دو نفر … اون دو نفر رو میشناسم.”
بلند شدم و خودمو بدو بدو رسوندم به طبقه ی پایین …[/quote]
بنظرم همچین داستان هایی صرفا در جهت " اتمام داستانه " یعنی نویسنده میخواد فقط یه چیزی گفته باشه
که این قضیه شامل شعر سپید هم میشه که چون یه عده فکر میکنن قانون نداره پس هرکی هرچی بگه میشه
شعر سپید با همه بی نظمی داراي نظم است…
قابل قیاس با همچین داستان هایی نیست…
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید
یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گوشودیمو در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت…
فریدون مشیری
[quote=دخــــتر بــסِ]شعر سپید با همه بی نظمی داراي نظم است…
قابل قیاس با همچین داستان هایی نیست…[/quote]
منظورم در جمله بالا خود شعر سپید نیست ، شاعران شعر سپید…
[quote=Darush Jones][quote=دخــــتر بــסِ]شعر سپید با همه بی نظمی داراي نظم است…
قابل قیاس با همچین داستان هایی نیست…[/quote]
منظورم در جمله بالا خود شعر سپید نیست ، شاعران شعر سپید…[/quote]
البته این که آدم شعر بگه خوبه ولی نه اینکه شعرشو چاپ کنه !!! بالاخره خوبه که عواطف و احساسات صدا داشته باشن منهی با چاپ اشعار مسخره شعر سپید لکه دار میشه و نام خیلی خراب میشه…
همه لرزش دست و دلم
از آن بود که عشق پناهی گردد
پروازی نه گریز گاهی گردد
آی عشق آی عشق
چهره آبیات پیدا نیست
و خنکای مرحمی بر شعله زخمی
نه شور شعله بر سرمای درون
آی عشق آی عشق
چهره سرخت پیدا نیست
غبار تیره تسکینی بر حضور ِ وهن
و دنج ِ رهائی بر گریز حضور
سیاهی بر آرامش آبی
و سبزه برگچه بر ارغوان
آی عشق آی عشق
رنگ آشنایت پیدا نیست
“احمد شاملو”
در باغتان زینسان که پاییز از پی پاییز میآید
برگ بهارش را به غارت داده این تقویم،پنداری
در آسیای جور،جز ابزار خونخواری نشد باشیم
چندان که گردیدیم و گرداندیم مثل اسب عصاری
آن خواب و این کابوس!آن رویای عالمگیر و این تعبیر
با این سقوط دردناک از اوج سرداری به سرباری
منزوی
یک مشت گدای عرب از راه رسیدند
در میهن جانانه ما خانه گزیدند
با روضه و با روزه در این باغ پر از گل
چون گاو دویدند و چریدند و خزیدند
با چوب و چماق و قمه و دشنه و چاقو
سرها بشکستند و شکمها بدریدند
گفتند که این منطق اسلام عزیز است
اینان که سیه کارتر از شمر و یزیدند
آنگاه به صحن چمن دانش و فرهنگ
هر جمعه چنان گله بزغاله چریدند!
در میهن ما " منطق اسلام" چماق است
اکنون همگی پیرو این دین جدیدند!
قصد جان می کند این عید و بهارم بی تو
این چه عیدی و بهاری است که دارم بی تو
گیرم این باغ ، گُلاگُل بشکوفد رنگین
به چه کار آیدم ای گل ! به چه کارم بی تو ؟
با تو ترسم به جنونم بکشد کار ، ای یار
من که در عشق چنین شیفته وارم بی تو
به گل روی تواش در بگشایم ورنه
نکند رخنه بهاری به حصارم بی تو
گیرم از هیمه زمرد به نفس رویانده است
بازهم باز بهارش نشمارم بی تو
با غمت صبر سپردم به قراری که اگر
هم به دادم نرسی ، جان بسپارم بی تو
بی بهار است مرا شعر بهاری ،آری
نه همیه نقش گل و مرغ نیارم بی تو
دل تنگم نگذارد که به الهام لبت
غنچه ای نیز به دفتر بنگارم بی تو
"حضرت منزوی "
گفتمش:
” شیرین ترین آواز چیست؟ ”
چشم غمگینش به رویم خیره ماند
قطره قطره اشکش از مژگان چکید
لرزه افتادش به گیسوی بلند
زیر لب غمناک خواند:
” ناله زنجیرها بر دست من! ”
گفتمش:
” آنگه که از هم بگسلند … ”
خنده تلخی به لب آورد و گفت:
” آرزوئی دلکش است اما دریغ!
بخت شورم ره بر این امید بست.
و آن طلائی زورق خورشید را
صخره های ساحل مغرب شکست!… ”
من به خود لرزیدم از دردی که تلخ
در دل من با دل او می گریست.
گفتمش:
” بنگر در این دریای کور
چشم هر اختر چراغ زورقی است! ”
سر به سوی آسمان برداشت گفت:
” چشم هر اختر چراغ زورقی است
لیکن این شب نیز دریایی ست ژرف.
ای دریغا شبروان کز نیمه راه
می کشد افسون شب در خوابشان… ”
گفتمش:
” فانوس ماه
می دهد از چشم بیداری نشان… ”
گفت:
” اما در شبی این گونه گنگ
هیچ آوایی نمی آید به گوش… ”
گفتمش:
” اما دل من می تپد
گوش کن اینک صدای پای دوست! ”
گفت:
” ای افسوس در این دام مرگ
باز صید تازه ای را می برند
این صدای پای اوست!… ”
گریه ای افتاد در من بی امان
در میان اشک ها پرسیدمش:
” خوش ترین لبخند چیست؟ ”
شعله ای در چشم تاریکش شکفت
جوش خون در گو نه اش آتش فشاند
گفت:
” لبخندی که عشق سربلند
وقت مردن بر لب مردان نشاند
من ز جا برخواستم بوسیدمش
[quote=دخــــتر بــסِ]یک مشت گدای عرب از راه رسیدند
در میهن جانانه ما خانه گزیدند
با روضه و با روزه در این باغ پر از گل
چون گاو دویدند و چریدند و خزیدند
با چوب و چماق و قمه و دشنه و چاقو
سرها بشکستند و شکمها بدریدند
گفتند که این منطق اسلام عزیز است
اینان که سیه کارتر از شمر و یزیدند
آنگاه به صحن چمن دانش و فرهنگ
هر جمعه چنان گله بزغاله چریدند!
در میهن ما " منطق اسلام" چماق است
اکنون همگی پیرو این دین جدیدند![/quote]
شعر یکم تغییر کرده ولی فکر میکنم از هوشنگ جعفری باشه!! درسته؟
اثری از هانس زیمر
آهنگساز : Hans Zimmer
آلبوم : Interstellar
ژانر : Score
سال تولید : 2014
کدک های صوتی : MP3
کیفیت : 320kbs | 128kbps
حجم : 242MB | 105MB
[quote=Darush Jones][quote=دخــــتر بــסِ]یک مشت گدای عرب از راه رسیدند
در میهن جانانه ما خانه گزیدند
با روضه و با روزه در این باغ پر از گل
چون گاو دویدند و چریدند و خزیدند
با چوب و چماق و قمه و دشنه و چاقو
سرها بشکستند و شکمها بدریدند
گفتند که این منطق اسلام عزیز است
اینان که سیه کارتر از شمر و یزیدند
آنگاه به صحن چمن دانش و فرهنگ
هر جمعه چنان گله بزغاله چریدند!
در میهن ما " منطق اسلام" چماق است
اکنون همگی پیرو این دین جدیدند![/quote]
شعر یکم تغییر کرده ولی فکر میکنم از هوشنگ جعفری باشه!! درسته؟[/quote]
حقیقتاً نمیدونم…زده بود از فردوسی بزرگ…ولی مطمئن هستم که شاعرش فردوسی نیست.
شعر اسماعيل رضا براهني ، واقعا عالیه
http://www.youtube.com/watch?v=q7acVz2D2L8
اما تو، عشق! انگار پنجاه و پنج سال و چند ثانیه پیش از این به «عالم باقی» شتافتهبودی
چون مادری که چند ثانیه پیش از تولد تنها فرزندش میمیرد
و بچّه سالم میماند امّا چه سالمی!
بیآنکه مادرش او را نشانده باشد بر زانویش و گونههایش را بوسیده باشد و دستهایش را لیسیده باشد
و بعد از این، یک نکته را همه میگویند: مادر، عین تو بود! سیبی دو نیم!
و عکسهای آلبوم عشاق را نشانم دادند
-چون عکسهای مادر ِ مرده که بعد از هزارماه هنگام احتضار نشانت دهند-
مسودّههای عشق بیآنکه از خود آن عشق-و-عاشقی خبری باشد
<strong> " دکتر رضا براهنی"</strong>
کارت مفیده، ادامه بده عزیز
اگه عمری بود همراهیت میکنم
رضا براهنی (زاده ۱۳۱۴ در تبریز) نویسنده، شاعر و منتقد ادبی چپگرای ایرانی است. او عضو کانون نویسندگان ایران و یکی از قوی ترین چهره هایی است که در سال های 1345 تا 1347 برای تشکیل کانون نویسندگان ایران با جلال آل احمد همکاری داشت.[۱] او همچنین رئیس سابق انجمن قلم کانادا است.[۲] آثار او به زبانهای مختلف از جمله انگلیسی، سوئدی و فرانسوی ترجمه شدهاست.
زندگی نامه
رضا براهنی در ۲۱ آذر ۱۳۱۴ خورشیدی در تبریز به دنیا آمد. خانوادهاش زندگی فقیرانهای داشتند و وی در ضمن آموزشهای دبستانی و دبیرستانی به ناگزیر کار میکرد. در ۲۲ سالگی از دانشگاه تبریز لیسانس زبان و ادبیات انگلیسی گرفت، سپس به ترکیه رفت و پس از دریافت درجه دکتری در رشته خود به ایران بازگشت و در دانشگاه به تدریس مشغول شد.
وی هم چنین تا زمان حضور در ایران او چند دوره کارگاه نقد، شعر و قصه نویسی برگزار کرد که از مشهورترین شاگردان او در آن کارگاهها میتوان به شیوا ارسطویی، هوشیار انصاری فر، شمس آقاجانی، روزبه حسینی، عباس حبیبی بدرآبادی، مهسا محبعلی، سید علیرضا میرعلینقی، فرخنده حاجی زاده، ناهید توسلی، ایرنا محیالدینبناب، رؤیا تفتی، رزا جمالی، احمد نادعلی، رضا شمسی، علی ربیعی وزیری، پیمان سلطانی و… اشاره کرد که باعث شکل گیری یک جریان در دهه هفتاد شمسی شدند.
در سال ۱۳۵۱ خورشیدی به آمریکا رفت و شروع به تدریس کرد. در سال ۱۳۵۳ خورشیدی، بار دیگر به آمریکا رفت در سال ۱۳۵۶ جایزه بهترین روزنامه نگار حقوق انسانی را گرفت