༺ مَزِه مَزِه های مَردونهِ (۴۶) - اِحضارِ اَجِنهِ (۴) ༻

1402/02/26

༺(۴۵)༻
مغزم یخ کرده بود، ذهنم کار نمی‌کرد. مات و مبهوت بودم.
نمی دونستم باید چیکار کنم؟!. حسابی گیج و منگ شده بودم. جمال در حالیکه عصبی شده بود به عشرت گفت: اصراف رو می خونی همراهم یا بندازمت توی صندوق عقب ماشین، زنک؟!.
عشرت با ناله و آه، انگار داشت حسابی اذیت می شد گفت: می خونم… می خونم… صندوق عقب نه… چشم… چشم… عشرت خانم اصراف می خونه. عشرت خانم اصراف می خونه‌.
زیرلب آروم گفتم: چی‌ میگن اینا حسام؟!. اصراف چیه؟!
حسام آروم ادامه داد: نمی دونم، انگار همین جایی که نشستیم خونه اجنه هست. البته توی دنیای موازی… عماره مکان بهش میگن.
-چی‌ میگی کصخل؟!. یعنی چی این اراجیف؟!. یعنی من الان توی خونه اجنه نشستم؟!. “با تعجب”
+سپهر، میشه ساکت شی؟!. کارشون دعوا انداختنه اجنه. کارشون اختلافه. سوره یاسین رو بلدی؟!. توی دلت بخون. خواهش می کنم یه بار توی زندگیت حرف گوش بده. فقط یاسین رو بخون. روش تمرکز‌ کن. خواهش کردم ازت. دهنتو باز نکن دیوث، ممکنه از راه دهن وارد شن. فقط استغفار کن.
اعصابم داشت بهم می ریخت، حسام که هیچی نمی گفت، داشت حوصلم سر می رفت. نگام به کاسه آب افتاد، چیز خاصی توش مشخص نبود. پس کو ماه؟!.
این ماه کیری نیست توش که. چرا هرچی نگاه می کنم خبری از ماه نیست؟!.
کمی بعد جمال صداشو بالا برد، انگار داشت یه دعای عجیب غریب می خوند، که احساس کردم داره به طرفمون سنگ زده میشه، باورش سخت بود، از ترس سرمو بین دستام گرفتم، سنگ های ریز و زیادی به سمتمون پرتاب شد. صداهای عجیب و غریبی دورمون شروع کرد به پخش شدن.
یه صداهای دلهره آور و عجیب. شبیه هق هق یه مرد پیر بود. انگار داشتن سیخ توی تن یه پیرمرد می کردن.
آه خدای من… تمام موهای تنم سیخ شده بود. توی همون حال بودم که یه سنگ نسبتا بزرگ پرت شد طرفمون. کمی بعد یه قلوه سنگ پرت شد. نمی دونستم باید چیکار کنم. از ترس کمی عقب تر نشستم. چشمامو بستم.
صدای اون پیرمرد ول کن نبود. داشت عربده می کشید. به قدری خشن و گوش خراش بود که دوست داشتم از جام بلند شم و با سرعت سوار ماشین شم. خواستم همین کارو بکنم که حسام دستش ناخودآگاه رفت رو پام و محکم فشارم داد زمین و گفت: بتمرگ سرجات کیرم دهنت. میخوای پاره و پورت کنن!.
چقدر خری تو بشر… شمد رو کشیدم روی سرم، دستامو گذاشتم بیخ گوشم، توی دلم شروع کردم با صدای بلند سوره یاسین رو خوندن.
کمی بعد محیط تا حدودی آروم شده بود، اونقدر در ترس و بهت اسیر شده بودم که با تکون های حسام، دستامو از گوشام جدا کردم.
جمال اطراف عشرت یه سری عود روشن کرد، لای سنگا چندتا عود اضافه گذاشت… چشام چاله ها رو می دید… ولی به خوبی نمی شد اطراف رو دید زد.
کمی بعد جمال فانوس هارو روشن کرد. اطراف چاله ها شمع گذاشت. عشرت از جاش بلند شد. چادرشو تکون داد. سکوت محض و مطلقی اطرافو احاطه کرده بود.
چند دقیقه کنار هم نزدیک چاله ها ایستادن، یه سری دعا می خوندن. طوری هم با صوت می خوندن انگار ذاتا عرب بودن. کمی بعد جمال یه مشت کاغذ که به صورت مربع شکل بود رو آتیش زد، گاهی بوش توسط باد سمت ما می‌پیچید، به شدت گلو رو می سوزوند و حس بدی با آدم تزریق می کرد.
باورم نمی شد، اون زوج انگار طبیعی و نرمال نبودند. طوری نقش عوض می کردند، آدم حسابی گیج و منگ می شد. حالی به حالی بودن، به قول خودمون دمدمی مزاج و بی ثبات. یه لحظه دشمن می شدن، لحظه ای بعد عاشق و معشوق. موجودات عجیب و مرموذی بودند.
کنار چاله ها بیخ زمین، یه فانوس بود.
داشتم خیره خیره نگاه چاله ها می کردم که با چشای خودم دیدم، آب داخل چاله ها داره قل قل می کنه. منتهی منظورم جوش اومدن آب نیست.
حسابی ترس توی تنم موج زد، باورش سخت بود. غیرقابل باور بود، چطور آب توی زمین نفوذ نکرده بود و داشت شبیه چشمه می جوشید؟!.
توی همون حال، یه صدای آشنای زنونه اسممو صدا زد، انگار اون صدارو بارها و بارها شنیده بودم.
-سپهر؟! سپهر ر ر
نمی دونستم منبع صدا از کجاست. بی قراری و تشویش همراه با دلواپسی و سراسیمگی امونمو بریده بود. حیرون و آشفته کمی اطراف رو دید زدم. خبری نبود؟!.
چند لحظه بعد همون صدا نزدیک و نزدیک تر شد. انگار وقتی توی گوشم زمزمه می شد به کل شل و ول می شدم. توی تاریکی زل زدم، به واسطه نور فانوس یه تخته سنگ نسبتا بزرگ کمی با فاصله از مندل بود، چشام بی اختیار رفت سمتش، یه هیبت سیاه و عجیبی از کنار تخته سنگ توی یه لحظه سرک کشید و چشامو مال خودش کرد، اونقد ترسیدم که بی اختیار ماتم برد و با تکون های حسام و زور زدناش، سرمو بردم زیر شمد. ترس و اضطراب اونقد توی بدنم وول خورد که یباره قی و استفراغ از گلوم پاشید بیرون…
حسام درحالیکه با عصبانیت غر و لند می کرد گفت: بالاخره کار خودتو کردی نه؟!. کیرم دهنت سپهر…
نمی دونستم منظورش چیه! اصلا نمی فهمیدم چیکار کردم؟!.
حول و حوش یک ساعتی توی همون حال توی لرز بودم که جمال اومد سمتمون و گفت: پاشید، امنه… با بی حالی رفتم سمت ماشین… یه دبه آب برداشتم صورتمو شستم. زانوهام یاریم نمی کرد. چند دقیقه ای گذشت که حالم بهتر شد. انگار اطراف اون دایره لعنتی که بودم حس بدی داشتم.
حسام و جمال بساط رو جمع کردن. همون راهی که اومده بودیم رو برگشتیم. هیچکس نطق نمی کشید. وارد اتوبان شدم، دیگه آرامش و احساس امنیت از سر و کولم بالا می رفت. اواسط راه مشغول رانندگی بودم که نگاهم بی اختیار به آینه وسط افتاد. جمال دهنش گشاد شده بود و یه خواب عمیقی داشت می کرد که اگر بیخ گوشش هم شلیک می کردی متوجه نمی شد. چشام رفت روی عشرت، بهم خیره شد و با لحنی مرموز گفت: توهم مجرد، امشب یه خوشگلشون رفت توی نخت پسرم. جون بابا.
متوجه نشدم منظورش چیه. همونطوری نگاش کردم و جوابشو ندادم. لبخند کریه نثارم کرد و ادامه داد: نترس ازش، اهل یه طایفه درست حسابیه، هرچی بخوای بهت میده. از پول که اونقد دوست داری بگیر تا نیازهای اونجوری. “قهقهه های عجیب و بد شکل”
دیگه داشت حالم از اراجیف و حرفهای بی مفهموش بهم می خورد که رسیدیم نزدیک همون استراحتگاه که سوارشون کرده بودیم، جمال به سختی از خواب بلند شد و زد روی شونه حسام و گفت: شماره حساب رو بلدی؟!. یه سری کاغذ هم تا کرده بود و داد به حسام و ادامه داد: روی هر کودوم دستور نگه داری و نحوه سیر کردن موکل ها نوشته شده، اشتباه ندی دست مشتری ها. بهشونم حتمن بگو باید طبق دستور العمل انجام بدند و اینم بگو که موکلین از من دستور می گیرن نه اونا، خواسته های احمقانه از انگشتری نکنند، یادشونم باشه زیاد قپی نیان جلوی رفیقاشون که ممکنه موکلها رها کنند انگشتری رو و بپرن و مکانو ترک کنن…
تفهیم شدی؟!.
حسام که به کل گیج و منگ بود با صدایی خالی از توان و نیرو گفت: بلی… بلی آقا جمال…
آه خدای من… با رفتن جمال و عشرت، اون بوی متعفن هم ناپدید شد.
حسام کفشاشو در آورد، پاشو گذاشت روی داشبورد ماشین و با صدای بلند عربده زد: سپهر چرا اونکارو کردی؟! میخوای مثل من به گا بری؟! چرا عادت داری بری رو مخ؟! مگه بهت نگفت: مراقب باش چشاتو ازشون بدزد…
-داداش چی میگی؟!. ولمون کن بابا. چیزی نشده که مشتی. ولی خدایی خیلی ترسناک بود. “قهقهه” حسام خدایی قیافتو ندیدی، حسابی ریده بودی توی خودت. “قهقهه”
حسام نه می خندید و نه شبیه به قدیم رفتار می کرد، به کل یه آدم دیگه شده بود. انگار به کل نمی شناختمش، آروم و به زور تونستم بخندونمش، کمی بعد یه سیگاری بار زد و گفت: نمی دونم ناراحت می شی یا خوشحال…
حدس بزن سفارش کار طلاهارو به کی داده بودم؟!. بتونی بگی خدایی یک میلیون دیگه کاسبی.
دستمزدت میشه ۵۱ میلیون نقد. فقط ۳ تا حدس می تونی بزنی… منتظرم…
اولی؟!. زود حدس بزن…
کمی رفتم توی فکر و خیال
حقیقت کسی رو از گذشته نمی شناختم که توی کسب و کار طلا باشه. آروم و موذیانه سه کام حبس رو رفتم، سیگارو دست به دست کردیم و گفتم: دختره یا پسره؟!.
+ای دیوث ناقلا، دختره…
-لابد گلاره اس؟!
+اولین حدست پوچ. گلاره خیلی وقته از ایران رفته مهاجرت کرد فرانسه، فک نکنم توی بهترین مودش من و تو رو یادش بیاد. کیرم توی این زندگی. “قهقهه”
-داداش اصول دین می پرسی؟! یه راهنمایی چیزی لااقل؟! آهان بذار یه اسم بگم که خودم از اول شب بد میخ شدم روش. سمانه چطوره؟!.
با شنیدن اسم سمانه، حسام بد رقم پکر شد. اگر فحش ناموس بهش می دادم اونطور بهم نمی ریخت، یه جورایی خودمم حالم گرفته شد که چرا اسم سمانه رو وسط آوردم، آه عمیقی کشید و در حالیکه اعصابش خط خطی شده بود گفت: جدامون کردن سپهر. جدامون کردن… می دونم مزشو چشیدی. جدایی رو میگم. فقط تو می تونی درک کنی چی میگم.
بهش خیره شدم و گذاشتم دنده پنج، یه دستی فرمونو گرفتم و گفتم: جداتون کردن کی؟!.. “بالا بردن تن صدا”
درست حرف بزن. کیری خان، صدای خانمت که خیلی پرانرژی بود، دختر گلت که خیلی نازه انگار؟!. چرا ناراحتی تو؟!. داداش قدر زندگیتو بدون. همیشه دوست داشتی یه دختر چاق و چله داشته باشی که خدا بهت داد. چرا داری کفر نعمت می کنی آخه؟!
+بیخیال سپهر، به مرور می فهمی چی میگم. خب حدس دوم رو هم زدی.
“پاک کردن گوشه چشمها و بینی و نترکیدن بغض”
-داداش چته تو!؟
+بیخیال… گفتم بیخیال…
“کوبیدن مشت روی داشبورد”
-آروم بابا… خیلی خب… خیلی خب ب… چرا وحشی می شی؟!.. حله.
به من ربطی نداره. حدس خاصی متاسفانه نمی تونم بزنم، خودت بگو…
+توی گذشته یه دختر ناز و فنچی بود، دیلدو داشت. بازم بگم؟!..
-پشمام، صاحبش ریخت. “قهقهه” آماندا؟!.. دهنشو… بابا بیخیال‌. فنچ من طلافروشی زده؟!
+فنچ؟!. یه تیکه ای شده که کل پاساژ قائم جلوش خم میشن مشتی. آره آماندا خانمت، یه یارو گردن کلفت طلافروش رو، تور کرده باهاش ازدواج کرده، وضعش مالیشونم نگم برات سپهر.“تکون دادن دست شبیه، بادبزن” توالت خونشونم از طلاس. “خنده های بلند و ممتد”
-خب خداروشکر لااقل یکی از دوست دخترای ما آدم حسابی شد. خداروشکر…
+سراغتو می گرفت اتفاقا، هنوزم بدرقم خاطرتو می خواد سپهر
-بیخیال مرد، می دونی که هیچ علاقه ای به زن شوهر دار ندارم. زندگی من با دخترای زیر بیست سال ارتباط داره نه بالاتر… “قهقهه”
+انگار یکی فقط تونست خامت کنه، اونم خوشگل شهرک مالنا بود نه؟!.
-زهره، زهره… آخ… آره خب. تنها کسی که تونست قاپمو بدزده اون بود. یه جورایی هنوزم عاشقشم. نمی دونم چی داشت که اونطور دیونش بودم!
+چی نداشت دیوث؟. تنها زنی که خودم احساس می کردم یه مالنای به تمام معناس، اون بود. عجب روزگاریه. نمی خوای بگی چطوری تقشو انداختی؟! واقعا دلم میخواد این یه مورد رو بگی؟! هیچ وقت نگفتی چطوری پرده آماندارو زدی، لااقل از گاییدن زهره که بگو. حاضرم شرط ببندم ده به یک، تا شلوارشو کشید پایین آبت ریخت؟! “قهقهه”
-دیوث چی میگی برای خودت؟! من هیچوقت پرده نیلوفر رو نزدم! بعدشم ماجرای زهره مفصله، هرچند بعد حسن یه جورایی دیگه رابطمون شکرآب شد منتهی هنوزم بعد اون همه سال، اون زن برام قابل احترامه.
+راستی حسن، کجاست مرتیکه خرمذهبی؟! لابد توی بیت رهبری زیر آقاس. “قهقهه”
-بهش خیلی اخطار دادم می دونی یه جورایی کر و کور شده بود، حقم داشت، جای گلایه نیست، لیاقتش همون بود که براش رقم خورد. خدا خرو شناخته، شاخ بهش نداده. “قهقهه” کیر توی گذشته داش حسام، کیر توش… بکش بیرون الله وکیلی دلم گرفت…
+حق‌ گفتی… کیر توش…
“حلقه کردن انگشت اشاره و شست”
نزدیکای تهران بودیم که یه لحظه احساس کردم توی آینه وسط ماشین، یه چیزی خیره شده بهم…
توی همون حال که فرمون رو دو دستی گرفته بودم، یه لحظه از توی آینه میخ صندلی عقب شدم، یه هیبت سیاه و تاریک که شبیه یه زن بود با موهای پریشون، روی صورتش توری مشکی داشت یباره ناپدید شد.
بی اختیار پام رفت روی گلوی ترمز، به سختی ماشینو کنترل کردم، نزدیک بود از لاین سبقت بریم زیر یه اتوبوسی که داشت توی لاین وسط با سرعت از کنارمون رد می شد، به سختی ماشینو هدایت کردم لاین یک، صدای بوق و فحش همه راننده ها بلند شد، حسام ترس بیخ گلوشو گرفته بود داشت فریاد می زد: کصخلی مگه؟! چته یابو؟!
توی شونه خاکی جاده وایسادم، فی الفور از ماشین‌ پیاده شدم، خودمو رسوندم به در عقب ماشین، با ترس و شتاب درو باز کردم، نگاه کردم…
سرمو کردم داخل… خبری نبود… هیچ چیز یا هیچ کس اونجا نبود… قلبم داشت تلپ تلپ می زد…
دستام بی اختیار رفت دور سرم قرار گرفت، یعنی چی؟!.. اون چی بود؟!.. داشتم سکته می کردم… حسام بهم خیره شده بود و سرشو به علامت نارضایتی تکون می داد…
─┅━━━━✦━━━━┅─
نویسندگان: مَستِر سِپِهر - مَسعود کینگ
انتشار: میلاد نایت واچ
تاریخ: ۱۴۰۲/۰۲/۲۶
ادامه دارد … “علی برکت الله”
༺(۴۷)༻

1300 👀
6 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2023-05-16 23:18:45 +0330 +0330

کاربران سایت شهوانی میلاد هستم.از باران گرامی،تشکر میکنم که این مدت کمک کرد تا بتونیم داستان رو ادامه بدیم.متاسفانه نویسندگان داستان دسترسی به سایت ندارند اما لطف کنید کامنت و لایک کنید بنده انتقال میدم تمام بازخوردهایی که زیر داستان هست.هرچند استقبال زیادی توی این چند روز ندیدم ولی طبق قولی که دادم همکاری خواهم کرد😊

4 ❤️

2023-05-17 01:27:58 +0330 +0330

↩ MasterSepehr
من ازین چیزا میترسم💞😹😹😹😹عفو کنید نمیخونم

0 ❤️

2023-05-17 01:41:54 +0330 +0330

↩ MasterSepehr
ممنون سایت چند وقته وضع خوبی نداره داستان به درد بخور نمیزاره کسی لااقل شما فعالیتتونو ادامه بدین داستان جذابیه

0 ❤️

2023-05-25 22:09:58 +0330 +0330

↩ MasterSepehr
بهتر بود خودتون ادامه میدادید میلاد عزیز

0 ❤️

2023-05-25 22:12:01 +0330 +0330
0 ❤️

2023-05-25 23:42:57 +0330 +0330

↩ Shadi Venom
nonsense

0 ❤️







‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «