دخترک توی آینه بهم لبخند میزنه دستش رو دراز میکنه و میگه:نیلو دستت رو بده به دستم اومدم نجاتت بدم چشمام هر لحظه تارتر میشه و پلکام سنگین تر دوست دارم بهش اعتماد کنم حس میکنم دخترک رو میشناسم چشمامو روی هم فشردم و کمی فکر کردم اره درسته دختر توی آینده رو در گذشته زیاد دیدم خیلی زیاد
دل به دریا میزنم دست توی دستش میذارم و سعی میکنم دوباره سر پا بشم…باید سر پا بشم مگه کی جز خودم میتونه بهم کمک کنه؟؟مگه کی رو دارم و داشتم توی این سالها.من با وجود آدم های زیاد اطرافم همیشه تنها بودم.تنهایی جنگیدم،تنها خندیدم،تنها گریه کردم،تنها زمین خوردم و تنها سر پا شدم.وقتی دلم غم داشت خودم حال خودم رو خوب کردم،وقتی خوشحال بودم خودم برای خودم اشک شوق ریختم.سخته اطرافت پُر باشه از آدمای مدعی اما به وقت نیاز خودت باشی وخودت…
همه تو خوشی ها کنارت هستن و زمان نیاز هیچکس نیست
وضعیت همه همینه
تنهایی حس بسیار مقدسی هست.
خوشحال باش که جزء معدود افرادی هستی که این حسو داری و تونستی باهاش کنار بیای و تا حدودی از بودن باهاش لذت ببری.
منم مدتهای زیادی هست که تنهایی رو به آغوش کشیدم و شبهای زیادی رو تو بغل همدیگه با سراسر از لذت صبح کردیم.
فقط اینو یادت نره تنهایی فقط یه بار در خونتو میزنه.
اگر تونستی بشناسیش و دعوتش کنی به زندگیت برد کردی.
ولی اگر قدرشو ندونی و هی با وجود افراد مختلف،تنهایی رو از خودت برونی ضرر کردی. چون میره و دیگه برنمیگرده.
قدرشو بدون،بشناسش و از بودن باهاش لذت ببر.
😉