آمدی ، چند روزیست که حست میکنم
حُرم نفس هایت ، بر صورتم حس میکنم
میدانم ، تو در چهارتا باز دومی باشی
اما من بخاطر گرمایت دوستت میدارم؟
هر نفست مرا گرم میکند، که تنم شرجی شود
عرق کرده و مست از بوی نفست
اولی را رد کردم و باز به سویت می آیم
مرا شیفته خود کردی باز
اما تنور داغت مرا خرما پزان میکند
مرا میبینی در زیرت همانند بیابانم؟
اگر بر من بباری ، باز هم همانم
داغی توست که مرا پخته و تار میکند
اما تابِستان ، آمدنت باز خوشحالم میکند…
↩ Abuellito1
منم دوست داشتم ، دارم ولی نمیدونم چقدر…