سلام دوستان من این تاپیک روزدم که داستان های فتیش سیاه رو بذارم شاید با خوندنش شکه بشید ولی جالبه برای شروع یک داستان مذارم استقبال شد ادامه میدم
باتشکر از مینا
دوستان یک کم طولانیه ببخشید مطمعن باشید که تو داستان های سکسی انقلاب میشه :دی بریم سراغ داستان
مقدمه
من مریم هستم. زنی حدوداً چهل ساله، که برای بیش از پانزده سال در یکی از مؤسسات بزرگ تأمین گوشت کار میکنم. کار من در آنجا، ذبح بردههایی است که مناسب کشتار تشخیص داده میشوند. همانطور که انتظار میرود، دوستان و آشناهای من برای ذبحهای خانگی خود، به من مراجعه میکنند اگر بخواهند کسی را برای اینجور کارها معرفی کنند، نام مرا میبرند.
کار در خانههای مردم، از چند جهت با کار در مؤسسه تفاوت دارد. اوّل آن که در مؤسسه، با موجوداتی سروکار داریم که برای گوشت بودن به دنیا آمدهاند. اگرچه ظاهری شبیه دخترهای معمولی دارند، امّا از بدو تولدشان هرگز به عنوان یک انسان با آنها رفتار نشده و برای همین هم وقتی برای کشتار به صف میشوند، هیچ ترس و اضطرابی در آنها به چشم نمیخورد. در حالی که در ذبحهای خانگی، اغلب از دخترها و زنهای معمولی استفاده میشود که تا چند وقتی پیش از داوطلب شدن، برای خودشان کسی بودهاند و کار با آنها، تکنیکهای خاص خودش را دارد.
دومین اختلاف، به سن آنها برمیگردد. در حالی که قانون اجازهی ذبحهای زیر پانزده سال را برای دخترهای آزاد نمیدهد، بردههای پرورشی حداکثر هشت یا نه سال سن دارند و اغلب بیشتر از شش ساله نیستند و با پرورشهای خاص ژنتیکی، بدنهایی نسبتاً رسیده و البته بسیار ریزه پیدا میکنند. طبیعتاً کیفیت گوشت آنها هم به خوبی دخترهای طبیعی نیست.
امّا مهمترین اختلاف اینجاست که برای کار در مؤسسه، باید قوانین مؤسسه را رعایت کرد. در حالی که در ذبحهای خانگی، قوانین چندانی حاکم نیست و دست من برای اعمال ایدههای شخصی خودم، بازتر است. قوانینی که در ذبحهای خانگی باید رعایت شوند، اکثراً به سن و سال دخترها، لزوم ثبت رسمی و قانونی پیش از ذبح، و پرهیز از ایجاد درد بیمورد برمیگردند و در سایر جزئیات دخالتی نمیکنند.
این تفاوتهایی که عرض کردم، در کنار این واقعیت که بالأخره شغل نیمهوقت با شغل رسمی زمین تا آسمان فرق میکند، باعث شدهاند که دید دیگری نسبت به این شغل دوم خودم داشته باشم و دوست داشته باشم بعضی از خاطرات خودم را ثبت کنم.
ماجرای عاطفه و نیت خیرش
عاطفه هرگز نگفت که شمارهی تلفن من را از کجا آورده بود و بعداً هم هیچکدام از آشناهایم، نشانی از او نداد و از سرگذشتش چیزی نپرسید.
ماجرا از آنجا شروع شد که یک روز صبح تلفنم زنگ زد و دختری که خودش را عاطفه معرفی میکرد، از من آدرس محل کار یا خانهام را خواست تا مرا ببیند و فقط اینطور توضیح داد که میخواهد خودش را وقف کند.
عصر همان روز، او را به خانهام دعوت کردم. تنهایی آمد و گفت که نیت کرده است قبل از بیست سالگی، خودش را به چاقوی ذبح بسپرد و میل دارد که از او، در راه امور خیریه استفاده شود. ازش خواستم که اگر میخواهد مثل بعضیهای دیگر از این کار لذت جنسی ببرد، بهتر است در یک مهمانی یا مثلاً در جمع خانوادگی ترتیب این مراسم را بدهد. امّا نهتنها قبول نکرد، بلکه اصرار داشت که هیچیک از اعضای خانواده و آشناهایش هم نباید از محل ذبح او اطلاعی داشته باشند. برایش توضیح دادم که رضایت خانوادهاش هم به هر حال، لازم است. امّا او کاغذی جلوی من گذاشت که نشان میداد تمام مراحل قانونی را انجام داده است و مجوزهای لازم را گرفته است و کاری جز این که خودش را به من بسپارد نمانده است.
هفده ساله بود و نسبت به همسنوسالهای خودش، دختر ریزهای به حساب میآمد. مطمئن بودم که برای دختری به آن سن، حتّی با آن که چهرهی دلنشینی نداشت، حاضر بودند پول خوبی پرداخت کنند. پیشنهاد کردم او را در یک مهمانی اعیانی بفروشیم و پولش را صرف هر امر خیری که مایل بود کنیم. امّا قبول نکرد و اصرار داشت که حتماً در همان محل خیریه ذبح شود. دختر عصبیمزاج و گوشتتلخی بود که هرگز خندهاش را ندیدم و هر حرفی هم که میزد، حرف آخر بود و گوشش به نظر دیگران بدهکار نبود. غیر از یافتن محل خیریه، که این کار را به من سپرده بود، برنامهی همهچیز را چیده بود. وقتی خواستم بدنش را ببینم، بهشدت مخالفت کرد و ناراحت شد و گفت که تا قبل از لحظهی کشتار، لباسش را در نمیآورد و حتّی در آن لحظه هم نباید هیچ مردی حضور داشته باشد. از تدارکات و آماده شدن گوشتش پیش از ذبح متنفر بود و حاضر نبود یک کلمه دربارهی سرنوشتش بعد از ذبح چیزی بداند و بشنود و تصور کند. وقتی گفتم بهترین وقت ذبح یک دختر، زمان تخمکگذاری اوست، آنچنان عصبانی شد که نزدیک بود بلند شود و برود.
بنا شد هرچه سریعتر جایی را پیدا کنم و بعد با موبایلش تماس بگیرم. امّا پیدا کردن جا هم به این سادگی نبود. اوّلاً که چنین جایی پیدا نمیشد که مایل باشند ظرف مدت یکی دو هفته چنان مراسمی برگزار کنند و آنها هم که پیدا میشدند، مورد قبول حضرت بانو قرار نمیگرفت. قربانی شدن پیش پای عروس و داماد فقیری که هیچ مراسم خاصی نداشتند، قربانی شدن در هیأتهای مذهبی روستاهای کوچک، دو تا خیریه و یک یتیمخانه، همه را رد کرد و دستآخر، وقتی من هم حسابی کلافه بودم، با یک مدرسهی کوچک شبانهروزی دخترانه در جنوب شهر موافقت کرد و قرار نهایی را برای پنجشنبه شب همان هفته گذاشتیم. بهش توصیه کردم که اگر از مقدمات کار خوشش نمیآید، بهتر است در این سه چهار روز باقیمانده غذاهای جامد نخورد و موی سر و بدنش را تا جایی که میتواند کوتاه کند و قبل از عزیمت، یک دستشویی حسابی برود.
عصر پنجشنبه، قبل از این که من به خانه برسم، جلوی در خانهی من آمده بود. باز هم تنهای تنها. وقتی رسیدم، داشت در کوچه قدم میزد و بالا و پایین میرفت. آنقدر بیقرار بود که اجازه نمیداد وسایلم را از خانه بردارم. سر تا پا سیاه پوشیده بود و چادری عربی به سر داشت. بر خلاف دیدار قبلیمان، سعی کرده بود لباسی مرتب و شیک بپوشد و بر خلاف عادتش که قوزقوز راه میرفت، راست بایستد و قدم بزند.
وقتی به مدرسه رسیدیم، شاگردان و کارکنان مدرسه، منتظر بودند و بساط باربیکیوی مفصلی را در حیاط حاضر میکردند. جمعاً حدود شصت نفر بودند و واضح بود که بیش از حد روی گوشت آن دختر ریزه و لاغر حساب کرده بودند. چوبهی داری که قرار بود لاشهی عاطفه را برای شقه شدن از آن آویزان کنیم، علم کرده بودند و حالا داشتند در مورد محل ذبح صحبت میکردند. وقتی وارد حیاط شدیم، همه به استقبالمان آمدند و دورمان جمع شدند. عاطفه، بسیار مؤدبانه و با خوشرویی (و در عین حال جدی و باز هم بدون اثری از خنده) با هر کس که به سمتش میآمد، دست میداد و روبوسی میکرد. ما را به وسط حیاط، جایی که برای کارها حاضر کرده بودند، بردند.
عاطفه در حالی که همچنان داشت به ابراز احساسات دانشآموزها پاسخ میداد و به دوربینهایی که ازش عکس میگرفتند نگاه میکرد و سعی میکرد از زیر سؤالات کنجکاوانهی آن شیطانها فرار کند، در گوشی به من رساند که حاضر نیست آنجا ذبح بشود و یک محل خلوت و ساکت و جدی از من خواست. با کلافگی، دستش را گرفتم و به سمت دفتر مدیر بردم. جای بهدردبخوری نداشتند و ما را به یک گاراژ که جای پارک یک ماشین داشت و با تکههای بزرگ برزنت از حیاط اصلی جدا شده بود، راهنمایی کردند. عاطفه به این دلیل که هم از پشتبام همسایهها دید داشت و هم سروصدای حیاط میآمد، آنجا را هم قبول نکرد. دستآخر، وقتی حسابی خسته و درمانده شده بودم، یکی از ناظمها حمام بخش خوابگاهی مجموعهشان را پیشنهاد کرد که خوشبختانه مورد قبول واقع شد.
به اتفاق مدیر و ناظم مدرسه، عاطفه را به آنجا بردیم. در طبقهی سوم عمارت، اتاقی بود که یک طرف آن نورگیری با شیشههای مات قرار داشت و در دو ضلع دیگر آن فضای حدوداً هشت ـ نه متری، اتاقکهای یک متری کنار هم قرار داشتند. یکی از اتاقکها توالت بود و در آهنی داشت و بقیه، حمامها بودند که یک دوش آب و یک سطل فلزی زنگزده در هر کدام بود و با یک پردهی گلگلی پوشیده میشد که در آن موقع، همهی پردهها باز بودند. پاشویهی بزرگی زیر پنجره قرار داشت که من اوّل خیال داشتم سر عاطفه را آنجا ببرم، امّا به خاطر لبهی بلندش، پشیمان شدم و تصمیم گرفتم این کار را روی چاهک نسبتاً بزرگ کف رختکن انجام بدهم.
کولهبارم را لبهی پاشویه گذاشتم و در حالی که مشغول درآوردن روسری و مانتوم میشدم تا روپوش و پیشبندم را بپوشم، به عاطفه گفتم:
«خب عاطفه عزیزم… دیگه وقتشه… لباساتو در بیار. هیچ مردی هم اینجاها نیست. بجنب که دیره.»
امّا عاطفه هیچ تکانی نخورد و چیزی نگفت. همانطور بیحرکت کنار در ورودی ایستاده و سرش پایین بود و فقط زحمت کشید دستش را به علامت صبر، بالا برد. ترسیدم که باز هم بخواهد اشکال بگیرد. امّا وقتی به صورتش نگاه کردم، دیدم که چشمهایش بسته است و زیر لب دارد دعا میخواند.
کاردم را درآوردم و در حالی که تیزش میکردم، نگاهی به حاضرین انداختم. از کادر مدرسه، مدیر و یکی از معلمها ایستاده بود و سه تا از بچهها هم با هیجان و دهانهای باز، نگاه میکردند.
مناجات عاطفه پنج دقیقهای طول کشید تا بالأخره سرش را بالا آورد و نگاهی به من انداخت. صورت و چشمانش خیس خیس بود. دولا شد و بند کفشهایش را باز کرد و با احتیاط بیرون کشید و جورابهایش را داخل آن گذاشت و زیر یکی از جارختیها گذاشت. در حالی که معلوم بود هیجانزده است و مدام لبهایش را میلیسید و گاز میگرفت، به اطرافش نگاه کرد. انگار که میخواست مطمئن بشود مردی آن اطراف نیست. اوّل چادر، و بعد مقنعهاش را درآورد و سر جارختی زد. سرش را با ماشین اصلاح کرده بود و مثل سربازها شده بود. برای من، کافی بود که موهایش زیر دست و پا نباشند، امّا خودش سنگ تمام گذاشته بود. بعد از آن، نوبت مانتویش شد. تمام مدت زیر لب ذکر میگفت و میلرزید. تیز کردن چاقو را کنار گذاشتم و کنارش ایستادم و در حالی که دکمههای پیرهنش را باز میکرد، در گوشی دلداریاش دادم. شورت و شلوار جینش را با هم از پایش بیرون کشید و برای سوتینش هم خودم کمک کردم.
من هم مثل بقیه، اوّلین بار بود که بدنش را میدیدم. لاغر و ظریف بود و یک ذره گوشت اضافی در تمام تن سفیدش نبود و میشد استخوانهای پشتش را شمرد. پستانهای نورستهاش را وقتی دولا میشد میتوانستیم تشخیص بدهیم و بقیهی وقتها، فقط یک جفت خال درشت قهوهای در میان هالهای کاملاً دایرهای شکل و منظم، بر سینهی صافش جلب توجه میکرد. موهای بدنش را تراشیده بود و هیچ اثری از هیچ مویی در تمام تنش دیده نمیشد. در کل، هیکلش نه زنانه بود و نه حتّی دخترانه، و به بچههای تازهبالغ میمانست.
طناب کنفی را از کولهبارم بیرون کشیدم و مشغول بستن دستهایش شدم. بی صدا و بدون کمترین مقاومتی، در جای خود ایستاده بود و دعا میخواند. حالا که لخت بود، میشد اضطرابش را بهتر تشخیص داد. نفسش بهتندی میزد و عرق سردی بر تمام تنش نشسته بود.
وقتی کارم تمام شد، به زانو درآمد. نمیدانم این هم جزو آداب نیایشش بود، یا فقط از ضعف بود که روی زمین نشسته بود. دستم را روی کتفش گذاشتم و کمی منتظر شدم، تا وقتی که سرش را بالا آورد و با چشمان خیسش، هقهقکنان سری تکان داد. حالا که دستهایش را محکم از پشت بسته بودم، سینهاش کمی جلوتر از معمول آمده بود و پستانهای ناچیزش، به چشم میآمد.
با همان شناخت اندکی که ازش پیدا کرده بودم، خوب میفهمیدم که ترجیح میداد در حیاطخلوتی جایی ذبح بشود، تا کف یک حمام. آنقدر از خودش حساسیت نشان داده بود که نتوانسته بودم جزئیات مراحل کار را باهاش مرور کنم و حالا به دنبال فرصتی میگشتم. دهانم را در گوشش فرو بردم و گفتم:
«میخای یه دستشویی بری؟»
فقط نگاهم کرد و سرش را به علامت منفی تکان داد. دوباره گفتم:
«وقتی سرتو ببرم، خودبهخود خالی میشی. اگه اونجوری دوست نداری، الآن برو دستشویی.»
و بعد، کتفش را گرفتم و به سمت توالت بردم و وقتی داخل شد، در را بستم و خودم بیرون آمدم. کمی مهلت دادم و در آن مدت، به سؤالات پرتوپلای تماشاچیهام جواب میدادم. یکی میخواست بداند که اگر خودش داوطلب شده، چرا دستش را میبندم و یکی دیگر میخواست بداند که چرا دارد گریه میکند و الخ.
و بعد، در را باز کردم و داخل توالت رفتم و در را پشت سرم بستم. هنوز سر کاسهی توالت نشسته بود. مهلت ندادم اعتراض کند، فوراً نشستم و کتفهایش را گرفتم و گفتم:
«از این در که بریم بیرون، جونتو میگیرم. حرفی چیزی برای گفتن نداری؟ پیغامی نمیخای به مامان بابات برسونی؟»
بغضش را جمع کرد و جواب داد:
«نه خانوم… فقط میشه بهم مهلت بدین دعاهامو بخونم؟ زیاد طول نمیکشه.»
لبخندی زدم و گفتم: «تا چقدر طول بکشه.»
گفت: «کوتاهه. یه کوچولو قبل از آب خوردن، یه کوچولو هم بعدش.»
«خیلهخب. پاشو بریم پس.»
خواستم بلندش کنم که گفت:
«یه لحظه دستمو باز میکنین خودمو بشورم؟»
با بیحوصلگی گفتم: «نمیخواد. بعداً میشورمت. بیا زود باش.»
امّا همانطور نشسته ماند و گفت: «تو رو خدا… تو رو خدا…»
دوباره نشستم و شیر آب را باز کردم و لای پایش گرفتم و دستی هم به کس نرمش کشیدم. فرصت اعتراض، یا حتّی تشکر ندادم و پشت گردنش را گرفتم و در حالی که آب از لای پایش میچکید، بیرون کشیدمش. دو تا از دخترهای محصل، با دوربین مشغول فیلمبرداری شدند که اوّلین صحنهی آن، با بیرون کشیدن عاطفه از توالت شروع شد. یک نفر هم مدام عکس میگرفت و این ندید بدید بازی، حتّی من را هم عصبی کرده بود، چه برسد به عاطفه.
به سمتم برگشت و در گوشم گفت:
«بریم توی یکی از این حموما سرمو ببری؟ فقط خودم و خودت؟»
نه وقتی برای این کارها داشتم و نه جایش بود. بهش گفتم:
«نه عزیزم، زشته. یه کم صبر داشته باش. الآن تموم میشه راحت میشی.»
اخمی کرد و گفت: «زشته؟ من دارم جونمو میدم برای این کار اون وقت تو به فکر آبروتی؟»
من هم اخم کردم و گفتم: «حوصلمو داری سر میبریا. راه برو ببینم.»
وقتی به بالای چاهک رسیدیم، بیهوا به پشت زانوهایش زدم و پایش خم شد و روی زمین افتاد و در یک حرکت سریع، به پهلو خواباندمش. هقهق میکرد و تندتند ورد میخواند. خیلی سریع، سمت کولهبارم رفتم و دستکش بلند پلاستیکی را دستم رد و کارد و ساتورم را آوردم و در راه، سطل یکی از حمامها را که کمی هم آب داخلش بود، قاپیدم و بالای سر عاطفه آمدم.
روی زمین زانو زدم و یک پایش را خم کردم و زیر پای خودم قفل کردم و وزنم را روی بدنش انداختم، طوری که به پهلو خوابیده بود و تکانی نمیتوانست بخورد. مجبور شدم کمی روی زمین جابهجا شوم تا حنجرهاش، درست روی چاهک قرار بگیرد. دستم روی پستان نرمش بود و به صورتش خیره شدم که چشمانش را بسته بود و زیر لب دعا میخواند. بالأخره چشمش را باز کرد. سطل را آوردم و جلوی دهانش گذاشتم. به قدری که لبهایش تر شوند، نوشید و سرش را کنار کشید. سرش را به عقب خم کردم و گردن صافش را به دست گرفتم و کارد را روی حنجرهاش گذاشتم و منتظر شدم. تا لبخندی به دوربینها بزنم، دعای او هم تمام شد و چشمانش را یک لحظه باز کرد و نگاهم کرد و من این را به عنوان علامتی که قرار بود بدهد، تلقی کردم. بوسهی نرمی بر گونهاش زدم و وقتی دیدم مقاومتی نکرد، بوسهای هم از لبانش گرفتم که آنقدر گاز گرفته بود که سرختر از حد معمول شده بود. وقتی کارد را فشار دادم، صدای گریهاش که کمکم داشت بلند میشد، ناگهان به خرخری نامفهوم تبدیل شد. همینطور که کارد را عقب و جلو میکردم و فرو میبردم، گردنش را بیشتر و بیشتر به سمت خودم میکشیدم. خونش کاشیهای اطراف را رنگی کرده بود و اگر محکم نگرفته بودمش، بر اثر تقلای زیاد، همهجا را کثیف میکرد. امّا آنچنان بدنش مهار شده بود که فقط با یک پای آزادش میتوانست لگد بزند. گلویش را آنقدر بریدم که به استخوان پشت سرش رسیدم. وقتی آن استخوان را با ساتور شکستم و سرش جدا شد، هنوز کمی جان داشت.
کلهی جداشده را توی سطل انداختم. چشمانش همچنان به جلو خیره مانده بود و دهانش باز و زبانش بیرون بود، که برای حفظ ظاهر، بستمش. بدنش را به شکم قل دادم و دستهایش را باز کردم و بعد از کتف جدا کردم و بدنش را که هنوز تکانهایی میخورد، به پشت چرخاندم. بلند شدم و پایم را روی شکمش گذاشتم و فشار دادم که باقیماندهی خون سریعتر خارج شود و رو به مدیر مدرسه گفتم:
«همینجا شقه کنم یا توی حیاط؟»
خانم مدیر که خودش هم کمی شوکه شده بود، جواب داد:
«نه… لطفاً توی حیاط آویزونش کنین و ترتیبشو بدین. ما خودمون آشپز داریم. فقط یه کم اولشو راهنماییش کنین.»
«بسیار خوب. پس لطفاً ببریدش پایین تا من هم بیام.»
یکی از بچهها بیرون رفت و با چند نفر کمک آمدند و لاشهی عاطفه را گرفتند و با دو تا از ناظمها روانهی حیاط شدند.
از آن به بعد، زیاد طول نکشید. دنبال بچهها بیرون رفتم و کمک کردم تا قلابها را از قوزک پای لاشه رد کنند و از پا آویزانش کنند. شکمش را آهسته از بالا تا پایین جر دادم و غیر از رودههایش که روانهی سطل آشغال شد، بقیهی اندامهایش را سالم بیرون کشیدم. اگرچه پستانهای کوچکی داشت و به جدا کردن نمیارزید، امّا کیفیت و ظاهر بقیهی گوشتش خوب بود و تخمدانش را درسته، در پلاستیک گذاشتم که ببرم. قاعدتاً طبق رسوم، مثانه و رحمش هم مال من میشد، که من معمولاً برنمیداشتم. خودم و شوهرم هرگز به گوشت آدم لب نمیزدیم و فقط رحمش را برای سپیده بردم. (دربارهی سپیده، جداگانه مینویسم که که بود و چه شد.)
کمی پیش بچهها ماندیم و با لاشه و سر بریده عکس گرفتیم و بقیهی کار را به آشپز خودشان سپردم که ذرهذره از گوشت میکند و روی منقل میانداخت. بعد از عوض کردن لباسهایم، کمی هم در دفتر مدیر مدرسه استراحت کردم و دست آخر، بدون این که نگاه کنم که لاشه در چه حال است و چه چیزی ازش باقی مانده، راهم را کشیدم و بیسروصدا، بیرون آمدم و روانهی خانه شدم.
نظر یادتون نره شک داره آره میدونم
یا حضرت فیل
من امشب خواب بد میبینم :D
واقعا انقلابی در داستان ها به وجود میاره
همچین چیزی هم مگه وجود داره؟
خوب بود .
عجب شیر زنی بود این مریم خانوم و عاطفه
[quote=hashemi]غیر از طولانی بودنش خوب بود
دمت گرم[/quote]
ممنون داداش فقط همین طولانی بود برای این که آشنا شید بعدی ها دیگه کوتاه هستن
[quote=xray2012]یا حضرت فیل
من امشب خواب بد میبینم :D
واقعا انقلابی در داستان ها به وجود میاره
همچین چیزی هم مگه وجود داره؟
خوب بود .
عجب شیر زنی بود این مریم خانوم و عاطفه[/quote]
مرد که نمیترسه باز اگه امشب میترسی بیام پیشت؟
[quote=m.max3x][quote=xray2012]یا حضرت فیل
من امشب خواب بد میبینم :D
واقعا انقلابی در داستان ها به وجود میاره
همچین چیزی هم مگه وجود داره؟
خوب بود .
عجب شیر زنی بود این مریم خانوم و عاطفه[/quote]
مرد که نمیترسه باز اگه امشب میترسی بیام پیشت؟[/quote]
نه ممنون
دیدی که با خنده گفتم
عجب چیزایی پیدا میشه تو دنیا .
بزار داره کم کم خوشم میاد بقیه اش رو کی میزاری ؟
[quote=xray2012][quote=m.max3x][quote=xray2012]یا حضرت فیل
من امشب خواب بد میبینم :D
واقعا انقلابی در داستان ها به وجود میاره
همچین چیزی هم مگه وجود داره؟
خوب بود .
عجب شیر زنی بود این مریم خانوم و عاطفه[/quote]
مرد که نمیترسه باز اگه امشب میترسی بیام پیشت؟[/quote]
نه ممنون
دیدی که با خنده گفتم
عجب چیزایی پیدا میشه تو دنیا .
بزار داره کم کم خوشم میاد بقیه اش رو کی میزاری ؟[/quote]
خوشحالم که خوشت اومده داش انشاء فردا چون دنبال ی خوبشم
من نترسيدم ولي حالا 24 ساعته از جلو جشم هام رد ميشه.حتي موقع غذا خوردن و اشتهام رو كور ميكنه.
ریـــــــــــــــــــــــدم تو داستان نویسیت! تو مریضی کلا آشغــــــــــــــــــــــــال ! برو بمییییر کونی عقده ای!!!
[quote=Guguli juN]ریـــــــــــــــــــــــدم تو داستان نویسیت! تو مریضی کلا آشغــــــــــــــــــــــــال ! برو بمییییر کونی عقده ای!!![/quote]
کی گفت بیای بخونی
کسی دعوتت کرده ؟
فحش هم نده .
دوما خودش ننوشته
اینجا زیر پای داستانا نیست که بیای فحش بدی
شما ها که اینقدر ادعا دارید چرا خودتون داستان نمینویسید تا ما حال کنیم ؟
[quote=Guguli juN]ریـــــــــــــــــــــــدم تو داستان نویسیت! تو مریضی کلا آشغــــــــــــــــــــــــال ! برو بمییییر کونی عقده ای!!![/quote]
ممنون از نظرت دوست عزیز بازم سر بزن
ba arze mazerat man ke chize ziyadi motevajeh nashodam
eyzan emkanesh hast darmovrede foto fitish yekam bishtar tovzih bedin ke osolan yani chi ?
چرا سرقت ادبی می کنی آخه؟!
عزیزان برید تو این وبلاگ، کلی داستان این مدلی اونجا هست.
pigletmina.wordpress.com
[quote=cowbreast]چرا سرقت ادبی می کنی آخه؟!
عزیزان برید تو این وبلاگ، کلی داستان این مدلی اونجا هست.
[/quote]
من کجا سرقت کردم پست اول بخون این داستان هم خودت بگو اصلا تو این وب هست؟
مكس جان يه داستان مستر و اسليو تو ذهنمه(كمي طولانيه)حالا انتخاب كن لز باشه،گي باشه،زن ومرد باشه؟زنه مستر باشه؟مرده مستر باشه؟لطفا انتخاب كن زياد فرق نميكنه برام
[quote=آيت الله لز دوست]مكس جان يه داستان مستر و اسليو تو ذهنمه(كمي طولانيه)حالا انتخاب كن لز باشه،گي باشه،زن ومرد باشه؟زنه مستر باشه؟مرده مستر باشه؟لطفا انتخاب كن زياد فرق نميكنه برام[/quote]
منم لز دوست دارم ولی بازم هرجور دوست داری
مكس جان لطفا تابيك را به بخش فتيش منتقل كن.سه مرحله طول ميكشه تا تابيك رو بيدا كنيم و تازه تابيك فتيش هم هست.
[quote=hashemi]هرچی میذاری از گی نذار که حالما به هم میزنه :([/quote]
عجب تفاهمي
[quote=آيت الله لز دوست][quote=hashemi]هرچی میذاری از گی نذار که حالما به هم میزنه :([/quote]
عجب تفاهمي[/quote]
منم همین نظر دارم عجب تفاهمی :دی
[quote=شكلات20000]دوست عزيز داستانت حرف نداشت[/quote]
خوشحالم که خوشت اومده بازم سر بزن داستان جدید تو راهه
این داستانی است خیالی از زمانی که تعداد انسانهای روی زمین آنقدر زیاد شده که بعضی انسانها به خوردن بعضی دیگر روی آوردهاند.
ببخشید اگه طولانیه چون میخوام داستان رو حس کنید.
آنچه سعی دارم بنویسم، ماجرای بازدید من از یکی از معروفترین و بزرگترین کشتارگاههایی است که تاکنون وجود داشته است. در این مرکز روزانه بالغ بر هزار رأس برده برای ذبح وارد میشوند و تا شب کار همهشان انجام شده است و مرکز برای روز بعدی کار آماده شده است.
من در روز بازدید کمی دیر رسیدم و مستقیم به صف زنها هدایت شدم. در آنجا صدها زن را دیدم که در یک صف دراز، پهلو به پهلوی هم ایستاده بودند. همگی لخت مادرزاد بودند و دستهایشان داشت یکی یکی از پشت بسته میشد. اگرچه چشمانشان باز بود، هیچیک حق برگرداندن سرش را نداشت. نگهبانان زیادی به سرعت از پشت و جلوی آنها عبور میکردند و اجازهی هیچ نوع خطایی به هیچکس داده نمیشد. آنطور که به من گفته شد، همهی آنها در جریان جزئیات کاری که قرار است رویشان انجام شود بودند و چیزی که برایم جالب بود، این بود که بیشترشان فقط ایستاده بودند و منتظر بودند و کمتر از یک سومشان بودند که گریه میکردند.
از آنجا که دیر رسیده بودم، برایم توضیح دادند که زنها به محض ورود باید لخت شوند و تمامی زینتآلات و طلا و جواهر خودشان را، از گردنبند و النگو گرفته تا گوشوارهها و هر چیز دیگری را باید تحویل بدهند. اینطور گفته شد که همین روند دربارهی مذکرها هم اجرا میشود، با این تفاوت که آنها وقت کندن لباس مقاومت بیشتری از خودشان نشان میدهند. زنها اگرچه لباسشان را بیدردسر میکنند، امّا مشکل هنگامی است که قرار میشود طلا و جواهرشان را هم تحویل بدهند.
به هر حال، من وقتی رسیدم که این مرحله انجام شده بود و حالا با صفی طویل از زنهای لخت مواجه بودیم که قرار بود گروهبندی شوند. حدود یک پنجم از زنها، به طور طبیعی، در حال خونریزی زمان قاعدگیشان بودند. این عده به سرعت از جمع جدا شدند و در صفی جداگانه، به بیرون هدایت شدند تا وقتی پریودشان به پایان رسید کارشان تمام شود.
ملاک اصلی گروهبندی در میان بردههای باقیمانده، سنشان بود. دخترهای نوجوان و نابالغ، که عمدتاً یا اصلاً پستانی نداشتند و یا رشد پستانشان به اتمام نرسیده بود، در یک صف قرار داده شدند. دختران بین بیست سال تا سی سال، زنهای بین سی تا چهل سال، بین چهل تا پنجاه سال، و پیرزنهای بالای پنجاه سال، هر گروه در صفی جداگانه طبقهبندی شدند و به این ترتیب، یک صف به پنج صف تبدیل شد.
هر یک از این صفها، مجدداً به چهار صف تقسیم شدند. در حالی که زنها همچنان پهلو به پهلوی هم و با پاهای باز و دستهای بسته از پشت ایستاده بودند، مسؤولین ردهبندی در جلوی صفها به بازدید پرداختند و پس از یک وراندازی کامل، روی شکم هر برده شمارهای را با ماژیک مینوشتند. ملاک این دستهبندی جثهی بردهها بود. گروه یک، بردههای ریزاندام بودند. گروه دو، شامل بردههایی میشد با وزن و قد طبیعی. گروه سه، زنهایی بودند که میشد حدس زد اضافهوزن دارند و زنهای چاق و گوشتی و فربه، گروه چهار را تشکیل میداد. اندازهی پستانها و بعد از آن کپلها، نقش بسیار مهمی در این طبقهبندی داشتند. به طوری که خیلی دیدم زنهایی را که قامتی ریزتر از همگروهیهایشان داشتند و فقط به خاطر پستانهای گوشتیشان در گروه دیگری طبقهبندی میشدند.
در پایان این قسمت، کل زنان موجود، به بیست قسمت تقسیم شده و در بیست صف، پهلو به پهلوی هم ایستادند. سپس همگی به سالن بعدی هدایت شدند. این سالن، اوّلین مرحلهی عملی از خط تولید بود. هر صف به سالنی جداگانه میرفت و در انتها دوباره همگی به هم ملحق میشدند.
از آنجا که من نمیتوانستم دائم از سالنی به سالن دیگر بروم و تماشا کنم و حدس میزدم باز هم طبقهبندی دیگری در کار باشد، یکی از زنها را نشان کردم و تصمیم گرفتم تا انتها به دنبال او به راه بیافتم. سوژهی من زنی کاملاً معمولی بود و کاملاً تصادفی انتخابش کردم. زنی بود 33 ساله، که در گروه سوم از همسن و سالهای خودش قرار داشت. این زن مثال خوبی بود از استثنایی که حرفش را زدم. اگرچه قد و قامتی کاملاً متناسب داشت، فقط به خاطر پستانهای بزرگش، روی شکمش به جای عدد دو، عدد سه نوشته شده بود. حتّی وقتی دقت کردم دیدم که ابتدا عدد دو نوشته شده و سپس تصحیح شده بود.
صفی که من به دنبال آن راه افتادم، شامل 23 زن بود. همگی پهلو به پهلو ایستادند و منتظر نوبتشان شدند. پنج تکنسین قویهیکل، مسؤول اجرای این قسمت بودند. آنها از جلوی صف شروع کردند و زنها را یکییکی از پشت میقاپیدند و عقب میآوردند و کارهای لازم را خیلی سریع و هماهنگ انجام میدادند و بعد زن را به صف دیگری برمیگردادند که کمی جلوتر از صف قبل قرار داشت.
هر زنی را که عقب میکشیدند، ابتدا دستش را باز میکردند و بعد روی زمین میانداختند. با چند شلنگ از آب کفآلود و گرم و پرفشار بدنش را به سرعت میشستند و در همان حین تمام موهای بدنش را، از فرق سر تا نوک پا، به غیر از ابروها و پلکها، میتراشیدند و بار دیگر با فشار آب میشستند. یکی از تکنسینها شلنگش را به داخل سوراخهای لای پای زنها هم میبرد و تمام قسمتهای داخلی را میشست. دست زنها بعد از شسته شدن دوباره زنجیر میشد و در صف بعدی میرفتند و در انتظار ورود به مرحلهی بعد میایستادند.
پس از این سالن، دوباره هر بیست صف وارد سالن بعد میشدند و از آنجا دوباره همه با هم وارد مرحلهی بعد میشدند. در این سالن میانی فرصت پیدا کردم گشتی در صفهای دیگر بزنم و تماشا کنم. این بردهها با بردههای پیش از این مرحله اصلاً قابل مقایسه نبودند. همگی از سر تا پا خیس بودند و حرارت و فشار آب همه را خسته کرده بود و نفس نفس میزدند. همچنین، از موهای رنگ و وارنگ و بلند و کوتاه و روی دوش ریخته و مدلهای مختلف پشمهای لای پا هیچ خبری نبود. حالا همگی شکل هم بودند و بسیاری از زنها که زیباییشان را مدیون موهایشان بودند، حالا دیگر مثل گوسفند پشمتراشیده شده بودند. آنچه خیلی برایم جالب بود طیف پیوستهی ترس و لرز در میان زنها بود. پیرزنهای سنبالا، اغلب گریه میکردند و از ترس میلرزیدند و این ترس و گریه رفتهرفته کم میشد تا به دخترهای نابالغ و نوجوان میرسید که عمدتاً یا لبهایشان را گاز میگرفتند و یا دزدکی نگاهی به اطرافیانشان میانداختند و گاهی در آینههای بالای سقف به دنبال خودشان میگشتند. در حالی که در صف پیرزنها اغلب گریه میکردند، در میان دخترهای گروه اوّل، که اغلب هم دارای عدد 1 روی شکم بودند، فقط یک نفر را دیدم که گریه میکرد. رفتم جلو و دستی به بدنش کشیدم. سرش را بالا نیاورد تا نگاهم کند. دستم را روی سینهاش گذاشتم و فشار دادم. امّا پستانش اصلاً شروع به رشد نکرده بود. سینهاش کاملاً پسرانه بود و حتّی نوکش هم قلمبه نشده بود.
مرحلهی بعد، زنها در همان صفهایی که بودند، روانهی دو سالن مجزا شدند. این مرحله، مرحلهی نهایی بود. امّا تفاوتی بین این دو سالن وجود داشت. یکی از سالنها بردههای زیرگروه 1 و 2 را میپذیرفت و سالن دیگر مخصوص بردههای گوشتیتر گروه 3 و 4 بود. از آنجا که سوژهی من در زیرگروه 3 بود، من هم روانهی سالن دوم شدم. آنطور که به من گفته شد، تفاوت این دو سالن تنها در بریده شدن پستانها بود. در سالن یک، بردهها بدون بریده شدن پستانشان ذبح میشدند و بعد، بنا به تشخیص مسؤولین کنترل کیفیت، شاید پستانشان بریده میشد. امّا در سالن دوم، پستانها پیش از ذبح بریده و جدا میشدند.
این بار هم زنها را به صف، پهلو به پهلو ایستادند و یکی یکی عقب کشیدند. با این تفاوت که پس از اتمام کار، لازم نبود روانهی صف دیگری شوند. پستانهای هر برده که به عقب کشیده میشد، ابتدا با تسمههای محکم، از پایه به شدت هر چه تمامتر بسته میشد تا جریان خون به آن پستان قطع شود. سپس زن را زیر گیوتین مخصوص میبردند، پستانهایش را یکی یکی در آن محکم میکردند و تیغه را میکشیدند. تیغه با سروصدا پایین میآمد و پستان بریده شده، از سطحی شیبدار سر میخورد و در سبدی میافتاد و میغلتید و نوکش به بالا قرار میگرفت. یکی از مسؤولین کنترل کیفیت فوراً پستان بریده شده را برمیداشت و از نظر ظاهری نگاهی میکرد و در ظرفی بزرگتر که تمام پستانها جمع میشدند و حاوی مایعی ضدعفونیکننده بود، پرتاب میکرد.
هر برده، پس از این که پستانش از تنش جدا میشد، فوراً به عقب کشیده میشد و سرش قطع میشد. قبل از آن که خون به طور کامل از بدن خالی شود، تکنسین دیگری بدنش را از بالا تا پایین میشکافت و دستها و پاها را جدا میکرد و قسمتهای داخلی را بیرون میکشید. هر عضو در ظرفی جداگانه انداخته میشد و نهایتاً برای بستهبندی فرستاده میشد. دستها و پاها در یک جا، معدهها و ششها در یک جا، رودهها در یک جا، مثانهها در یک جا، رحمها و تخمدانها در یک جا.
سوژهی مورد نظر من، آن زن 33 ساله، تنها پیش از بریده شدن پستانهایش بود که به گریه افتاد و از لحظهای که پستانهایش را تسمه بسته شد به آنها چشم دوخت و بریده شدنش را کاملاً تماشا کرد و در دستان مسؤول کنترل کیفیت هم چشم از آن برنداشت. در آخرین لحظه هم با ناباوری به سوراخهای روی سینهاش، جایی که قبل از آن یک جفت پستان خوشفرم و خوشدست قرار داشت، نگاه کرد و نهایتاً خود را در اختیار قصابان گذاشت تا در کمتر از یک دقیقه چیزی از بدنش باقی نگذارند.
هنوز مشغول تماشا بودم که یکی از مأمورین سراغ من آمد و دعوت کرد تا به سالن دیگری بروم و آنجا را هم تماشا کنم. آنجا متوجه شدم که بردههای سالن اوّل، دوباره به دو قسمت تقسیم میشدند. با این که آنجا هم روند کلی کار همانند سالن دوم بود، با این تفاوت که پستانی بریده نمیشد، دختران نابالغ و نوجوان، ماجرای جداگانهای برای اجرا داشتند.
آنها به قسمتی دیگر از سالن هدایت میشدند و روی زمین میخوابیدند. سپس مأمورین آنها را که جثههای کوچکی هم داشتند، یکییکی برمیداشتند و از تسمههایی که به پاهایشان بسته میشد، آویزان میکردند. به جای روند معمول که سر دخترها بریده میشد، در اینجا فقط رگ گردنشان را میبریدند و سرشان را عقب میگرفتند تا خون تخلیه شود. هر دختر، زمانی بین دو تا پنج دقیقه طول میکشید تا به طور کامل جان دهد و سپس او را پایین میآوردند و بدون هیچگونه ردی از خونریزی، تمیز و پاکیزه، در جایی میخواباندند. گفته میشد مشتریها برای اینگونه دختران جوان، قیمتهای بالاتری را میپردازند. سعی کردم دختر گریانی را که در سالن پیش دیده بودم ببینم. امّا دیر رسیده بودم. او را هنگامی دیدم که آرام و بیدغدغه و بیجان، با دست و پای باز، روی زمین خوابیده بود و نگاهش به نقطهای نامعلوم خیره شده بود. به صورتش دقت کردم. شاید در لحظات آخر اشکی در چشمانش برای ریختن باقی نمانده بود که چشمانش آنطور خشک بود.
نظر یادتون نره قربون بچه ها
بازم بفرست با اینکه دیشب تا صبح سر داستان اولت حالم بد بود