داستانهاي كوتاه و بسيار آموزنده (حتما بخونين)

1392/11/23

با سلام
يه سري داستانها و مطالب كوتاه متفرقه داشتم كه از سايتهاي مختلف به مرور جمع كردم و الان هوس كردم ه تعداديشو بذارم اينجا و توصيه ميكنم حتما بخونين چون احتمالا بتونين از توشون مطالب به درد بخوري در بيارين. در ضمن كسي هم اگه تو آرشيوش مطلب به درد بخوري داره ممنون ميشم اينجا بذاره تا بقيه هم استفاده كنن

98399 👀
2 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2014-02-12 08:46:25 +0330 +0330

براي پسربچه‌ای که تا چهارده‌سالگی چوپانی می‌کرده و حتی بعد از مهاجرت نیز شب‌ها را به ظرف شستن می‌گذرانده چه سرنوشتی را پیش‌بینی می‌کنید؟ خیلی بعید است که او را یکی از برترین مخترعین و جراحان قلب جهان تصور کنید. پروفسور توفیق موسیوند که در خارج از ایران Tofy Mussivand نامیده می‌شود، در روستای ورکانه استان همدان چشم به جهان گشود. او که در دوران کودکی و نوجوانی مجبور به چوپانی بود شب‌های تابستان که ر
وی پشت‌بام دراز می‌کشید، مدت‌ها به آسمان و ستارگانی که به او چشمک می‌زدند خیره می‌شد، به دلایل آفرینش جهان فکر می‌کرد و از خود می‌پرسید: «هدف و منظور از خلقت اين نقاط نوراني و زيبا چيست؟ من چه كسي هستم و در كجاي اين دنياي بزرگ ايستاده‌ام؟».
‌این‌که چنین سوالاتی از ذهن یک کودک چوپان بگذرد به‌ نظر عجیب می‌رسد ولی دکتر موسیوند از همان کودکی نیز مشتاق خواندن و یادگیری چیزهای جدید بود و همین ویژگی به او کمک کرد که از محیط روستا خارج شده و ابتدا به دانشگاه تهران و سپس با بورسیه‌ای که به دست آورد به دانشگاه آلبرتا کانادا برسد. البته او کسی نیست که گذشته خود را انکار کرده یا از آن احساس پشیمانی کند، به همین دلیل وقتی برای همایش بین‌المللی بوعلی‌سینا بعد از 37 سال به ایران سفر می‌کند چنین می‌گوید: «آمده‌ام تا سرى به زادگاهم، ورکانه، بزنم و گله گوسفندها را ببينم و به آسمان صاف و پرستاره خيره بشوم و يك بار ديگر به سال‌هاى دور كودكى‌ام بازگردم و آن نقطه عزيمتى را بيابم كه هرگز فراموشش نكرده و نمى‌كنم. راستش من با ياد كودكى آرامش پيدا مى‌كنم. آنجا هم هميشه دنبال خاطراتى بوده‌ام كه در دنياى مدرن و پيچيده به من آرامش بدهد كه آن‌ها را در چوپانى و همان شب‌هاى مهتابى مى‌يافتم. چوپانى انسان را به اصل خود و خدا و طبيعت نزديك مى‌كند».
او سال‌های ابتدایی در کانادا را به یادگیری زبان، تحصیل در طول روز و کار طاقت‌فرسا در شب به عنوان یک ظرف‌شوی گذراند تا توانست از دانشگاه در رشته‌های مدیریت و مهندسی مکانیک فارغ‌التحصیل شود. سپس با خانمی کانادایی به نام دیکسی لی ازدواج کرد. در دهه 1970 سمت‌های متعددی را به عنوان یک مهندس برعهده داشت تا زیربنای یک آلبرتای جدید را پی‌ریزی کند. بعد از نقل مکان با همسر و دو پسرش به کلیولند در اوهایو بود که دوباره سوالات مربوط به رمز و راز جهان به سراغش آمده و او را به بازگشت به دانشگاه و تحصیل علوم پزشکی در دانشگاه آکرون و کالج پزشکی شمال‌ شرقی دانشگاه اوهایو مشتاق کرد. در این زمان بود که تلفیق علوم مهندسی و پزشکی به او کمک کرد تا به دانش نوینی در زمینه اعضای مصنوعی دست یافته و بتواند بعد از مدتی قلب مصنوعی انسان را اختراع کند. بعد از سه سال کار در کلینیک کلیولند، دکتر ویلبرت کئون از انستیتو قلب اوتاوا از او درخواست کرد تا سرپرستی تیم قلب مصنوعی انستیتو را برعهده بگیرد. آنجا بود که چوپان سابق توانست فن‌آوری قلب مصنوعی خود را گسترش داده و آن را به استانداردی برای آینده تبدیل کند.
از آن به بعد بود که شهرت وی عالم‌گیر شد و وی ریاست بسیاری از هیئت‌های علمی و تخصصی و سمت استادی رشته‌های جراحی و مهندسی در دانشگاه‌های اوتاوا و کارلتون را برعهده گرفت. فعالیت‌های تحقیقاتی او باعث به وجود آمدن سالی 1000 شغل در کانادا و سرریز شدن بیش از 200 میلیون دلار سرمایه‌گذاری خارجی در طی ده سال شده است.
دکتر موسیوند اختراعات بسیاری را به ثبت رسانده است که مهم‌ترین آن‌ها عبارتند از: قلب مصنوعی کنترل از راه دور که پس از قرار گرفتن در بدن بيمار مي‌توان از طريق ماهواره، اينترنت و تلفن از وضعيت آن و همچنين وضعيت سلامت بيمار آگاه شد و امکان ارسال برق به آن بدون ايجاد سوراخي در بدن، از طريق سيستم الکترومغناطيسي فراهم است. ثبت اطلاعات ژنتیکی به وسیله استفاده از اثر انگشت بدون نياز به خونگيري و تنها از طريق انگشت‌نگاري و ساخت زيرپيراهني که مي‌تواند فشار خون و کارکرد قلب را در کساني که قلبشان خوب کار نمي‌کند، کنترل کند از دیگر اختراعات این دانشمند ایرانی است.
از تمامی این افتخارات و اختراعات که بگذریم داستان زیباترین هدیه‌ای که پرفسور موسیوند دریافت کرده نیز بسیار خواندنی است. او این داستان را چنین نقل می‌کند: «طبق قوانين مرسوم كانادا هديه دادن به پزشكان و هديه گرفتن از آن‌ها ممنوع است. يك روز ديدم شخصى از شبكه‌ای كانادایی به دفتر كارم در بيمارستان اوتاوا آمد و بسته‌اى را جلوى من گذاشت كه از گرفتنش امتناع كردم. آن شخص خيلى اصرار داشت و همين باعث شد كه بسته را باز كنم. هفت حلقه فيلم از همدان و زادگاهم روستاى وركانه بود كه خودشان تهيه كرده بودند. گريه‌ام گرفت و به اين فكر كردم كه چطور براى يك شبكه كانادايى اين قدر زادگاه من و آن خانه محقر سنگى اهميت داشته كه هزاران كيلومتر را طى كنند و از آن فيلم بسازند. آن‌ها اين كار را كرده بودند كه بدانند واقعا من يك چوپان در دره‌هاى كوه الوند بوده‌ام و اين به جرئت مهم‌ترين هديه زندگى من بود».
دکتر موسیوند رسالت خود را چنین شرح می‌دهد و چه خوب بود که تمامی دانشمندان و پزشکان چنین رسالتی را بر دوش خود نیز می‌دیدند: «براي من آنچه مهم است خدمت به بشر است نه تنها به مردم كشورم بلكه به مردم تمام دنيا. در واقع جز اين نيز نبايد باشد، رسالت من به عنوان يك پزشك، كمك به بيماران، تعليم و تربيت پزشكان ديگر و اين بار ابداعات و اكتشافاتي است كه بتواند به نوعي به بشر كمك كند».

1 ❤️

2014-02-12 08:50:48 +0330 +0330

کشیشی در اتوبوس نشسته بود که یک ولگرد مست و لایعقل سوار شد و کنار او نشست .

مردمست روزنامه ای باز کرد و مشغول خواندن شد و بعد از مدتی از کشیش پرسید: پدر روحانی روماتیسم از چی ایجاد میشود؟

کشیش هم موعظه را شروع کرد و گفت روماتیسم حاصل مستی و میگساری و بی بند باری و روابط جنسی نا مشروع است

مرد با حالت منفعل دوباره سرش گرم روزنامه خودش شد .

کشیش از او پرسید چند وقت است که روماتیسم داری؟

مردک گفت من روماتیسم ندارم!

اینجا نوشته است پاپ اعظم دچار روماتیسم بدی است!!

0 ❤️

2014-02-12 08:54:09 +0330 +0330

در فولكلور آلمان ، قصه اي هست كه این چنین بیان می شود :

مردي صبح از خواب بيدار شد و ديد تبرش ناپديد شده . شك كرد كه همسايه اش آن را دزديده باشد ، براي همين ، تمام روز اور ا زير نظرگرفت.

متوجه شد كه همسايه اش در دزدي مهارت دارد ، مثل يك دزد راه مي رود ، مثل دزدي كه مي خواهد چيزي را پنهان كند ، پچ پچ مي كند ،آن قدر از شكش مطمئن شد كه تصميم گرفت به خانه برگردد ، لباسش را عوض كند ، نزد قاضي برود و شكايت كند .

اما همين كه وارد خانه شد ، تبرش را پيدا كرد . زنش آن را جابه جا كرده بود. مرد از خانه بيرون رفت و دوباره همسايه اش را زير نظر گرفت و دريافت كه او مثل يك آدم شريف راه مي رود ، حرف مي زند ، و رفتار مي كند .

1 ❤️

2014-02-12 09:00:50 +0330 +0330

عالی است :>

0 ❤️

2014-02-12 09:06:54 +0330 +0330

[quote=آیت الله جونور]عالی است :>[/quote]
به حول و قوه الهي با اين فتوا (به نمايندگي از مراجع عظام) مشكل شرعي تاپيك هم برطرف شد ;)

0 ❤️

2014-02-12 09:16:26 +0330 +0330

اگر یک قورباغه تیزهوش وشاد را بردارید وداخل یک ظرف آب جوش بیندازید قورباغه چه کار می کند؟
بیرون می پرد!درواقع قورباغه فورا به این نتیجه می رسد که لذتی در کار نیست وباید برود!
حالا اگر همین قورباغه یا یکی از فامیلهایش را بردارید وداخل یک ظرف آب سرد بیندازید وبعد ظرف را روی اجاق بگذارید وبتدریج به آن حرارت بدهید قورباغه چه کار می کند؟
استراحت میکند…چند دقیقه بعد به خودش می گوید:ظاهرا آب گرم شده ا
ست وتا چشم به هم بزنید یک قورباغه آب پز آماده است.
نتیجه اخلاقی داستان!
زندگی به تدریج اتفاق می افتد.ماهم می توانیم مثل قورباغه داستانمان ابلهی کنیم وبه گرمای تدریجی آب عادت کنیم و وقت را از دست بدهیم وناگهان ببینیم که کار از کار گذشته است .همه ما باید نسبت به جریانات زندگی مان آگاه وبیدار باشیم.

سوال؟
اگر فردا صبح از خواب بیدار شوید وببینید که بیست کیلو چاق شده اید نگران نمی شوید؟
البته که می شوید!سراسیمه به بیمارستان تلفن می زنید :الو ،اورژانس ،کمک،کمک ،من چاق شده ام !
اما اگر همین اتفاق به تدریج رخ بدهد، یک کیلو این ماه،یک کیلو ماه آینده و…آیا بازهم همین عکس العمل را نشان می دهید؟نه!با بی خیالی از کنارش می گذرید.
برای کسانی که ورشکسته می شوند ،اضافه وزن می آورند یا طلاق میگیرند یا آخر ترم مشروط می شوند! این حوادث دفعتا اتفاق نمی افتد یک ذره امروز،یک ذره فردا وسر انجام یک روز هم انفجار و سپس می پرسیم :چرا این اتفاق افتاد؟
زندگی ماهیت انبار شوندگی دارد.هر اتفاقی به اتفاق دیگر افزوده می شود، مثل قطره های آب که صخره های سنگی را می فرساید.
اصل قورباغه ای به ما هشدار می دهد که مراقب شرایطی که به آن عادت می کنید باشید!ما باید هر روز این پرسش را برای خود مطرح کنیم :به کجا دارم می روم؟آیا من سالمتر، مناسبتر، شادتر و از سال گذشته ام هستم؟ واگر پاسخ منفی است بی درنگ باید در کارهای خود تجدید نظر کنیم

2 ❤️

2014-02-12 09:21:16 +0330 +0330

ادامه بده عزیز
خسته هم نباشی

0 ❤️

2014-02-12 09:25:15 +0330 +0330

شامپوت چیه؟عوضش کن
خو کیرم تو کونت اینجا سایت سکسیه یا داستان های فردوسیو زن جندش؟

0 ❤️

2014-02-12 09:39:08 +0330 +0330

[quote=سولدوز وطنیم]ادامه بده عزیز
خسته هم نباشی[/quote]
مرسي خانوم
شما هم خسته نباشي

0 ❤️

2014-02-12 09:47:42 +0330 +0330

[quote=milad3316]شامپوت چیه؟عوضش کن
خو کیرم تو کونت اینجا سایت سکسیه یا داستان های فردوسیو زن جندش؟[/quote]

بهتر است دهانت را ببندي و احمق به نظر برسي، تا اينكه بازش كني و همه بفهمند كه واقعا احمقي

مارك تواين

0 ❤️

2014-02-12 10:17:48 +0330 +0330

روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.

کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد، و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشا
ن بدهد گفت: اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود.
این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت. دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت. ولی چیزی نگفت!
سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.
تصور کنید اگر شما آنجا بودید چه کار می کردید؟ چه توصیه ای برای آن دختر داشتید؟
اگر خوب موقعیت را تجزیه و تحلیل کنید می بینید که سه امکان وجود دارد:
1ـ دختر جوان باید آن پیشنهاد را رد کند.
2ـ هر دو سنگریزه را در بیاورد و نشان دهد که پیرمرد تقلب کرده است.
3ـ یکی از آن سنگریزه های سیاه را بیرون بیاورد و با پیرمرد ازدواج کند تا پدرش به زندان نیفتد.
لحظه ای به این شرایط فکر کنید. هدف این حکایت ارزیابی تفاوت بین تفکر منطقی و تفکری است که اصطلاحا جنبی نامیده می شود. معضل این دختر جوان را نمی توان با تفکر منطقی حل کرد.

به نتایج هر یک از این سه گزینه فکر کنید، اگر شما بودید چه کار می کردید؟!
و این کاری است که آن دختر زیرک انجام داد:
دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود.

در همین لحظه دخترک گفت: آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم! اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است…
و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است.
نتیجه ای که 100 درصد به نفع آنها بود.
1ـ همیشه یک راه حل برای مشکلات پیچیده وجود دارد.
2ـ این حقیقت دارد که ما همیشه از زاویه خوب به مسایل نگاه نمی کنیم.
3ـ هفته شما می تواند سرشار از افکار و ایده های مثبت و تصمیم های عاقلانه باشد.

0 ❤️

2014-02-12 10:34:36 +0330 +0330

[quote=سهند_20]سلام
تاپیک خوبی ایجاد کردی امیدوارم ادامه بدی
منم به داستان کوتاه علاقه دارم و با اجازه منم بعضا داستان میذارم
موفق باشی[/quote]
خواهش
متعلق به خودتونه

0 ❤️

2014-02-12 10:39:19 +0330 +0330

یک مرد ۸۰ ساله میره پیش دکترش برای چک آپ.
دکتر ازش در مورد وضعیت فعلیش می پرسه و پیرمرد با غرور جواب میده : هیچوقت به این خوبی نبودم.
تازگیا با یه دختر ۲۵ ساله ازدواج کردم و حالا باردار شده و کم کم داره موقع زایمانش میرسه.
نظرت چیه دکتر؟ …
دکتر چند لحظه فکر میکنه و میگه: خب… بذار یه داستان برات تعریف کنم.
من یه نفر رو می شناسم که شکارچی ماهریه.
اون هیچوقت تابستونا رو برای شکار کردن از دست نمیده.
یه روز که می خواسته بره شکار از بس عجله داشته اشتباهی چترش رو به جای تفنگش بر میداره و میره توی جنگل …
همینطور که میرفته جلو یهو از پشت درختها یه پلنگ وحشی ظاهر میشه و میاد به طرفش.
شکارچی چتر رو می گیره به طرف پلنگ و نشونه می گیره و …… بنگ! پلنگ کشته میشه و میفته روی زمین!
پیرمرد با حیرت میگه: این امکان نداره! حتما’ یه نفر دیگه پلنگ رو با تیر زده!
دکتر یه لبخند میزنه و میگه: دقیقا’ منظور منم همین بود!

0 ❤️

2014-02-12 13:07:55 +0330 +0330

دو راهب از دهکده ای به سوی دهکده ای دیگر می رفتند.

در میان راه به دختر جوان و زیبایی بر میخورند که کنار رودخانه نشسته بود و گریه می کرد. یکی از راهب ها به سوی دختر رفت و از او پرسید: خواهرم! برای چه گریه میکنی؟

دختر پاسخ داد : آیا خانه ای که آنسوی رود خانه است را میبینید ، من امروز صبح به این طرف رودخانه آمدم و در عبور از آن دچار هیچ مشکلی نشدم ، اما حالا آب رودخانه بالا آمده و من نمی توانم بر
گردم.

راهب رو به دختر کرد و گفت: این که مسأله ای نیست.

سپس دختر را در بازوان گرفته و به آن سوی رودخانه میبرد و بر میگردد.

راهبان به راه خویش ادامه میدهند.

پس از گذشت چند ساعت ، دوست راهب از او میپرسد: برادر! ما عهد کردیم که هرگز به زنی نزدیک نشویم. آنچه که تو انجام دادی گناه وحشتناکی بود. آیا با دست زدن به یک زن دچار احساس لذت نشدی؟

راهب دیگر جواب میدهد: من او را چند ساعت پیش همانجا رها کردم ، اما تو هنوز او را با خود حمل میکنی ! اینطور نیست؟

0 ❤️

2014-02-12 13:30:01 +0330 +0330

روزی مردی برای خود خانه ای بزرگ و زیبا خرید که حیاطی بزرگ با درختان میوه داشت.
در همسایگی او خانه ای قدیمی بود که صاحبی حسود داشت که همیشه سعی می کرد اوقات او را تلخ کند و با گذاشتن زباله کنار خانه اش و ریختن آشغال آزارش می داد .
یک روز صبح خوشحال از خواب برخاست و همین که به ایوان رفت دید یک سطل پر از زباله در ایوان است .
سطل را تمیز کرد ، برق انداخت و آن را از میوه های تازه و رسیده حیاط خود پر کرد تا برای همسایه ببرد .
وقتی همسایه صدای در زدن او را شنید خوشحال شد و پیش خود فکر کرد این بار دیگر برای دعوا آمده است .
وقتی در را باز کرد مرد به او یک سطل پر از میوه های تازه و رسیده داد و گفت:
" هر کس آن چیزی را با دیگری قسمت می کند که از آن بیشتر دارد .

0 ❤️

2014-02-13 08:36:51 +0330 +0330

پسر 8 ساله ی من دونده ی خوبی بود و در اکثر مسابقات مدال می آورد. روزی برای دیدن مسابقه ی او رفتم.در مسابقه ی اول مدال طلا را کسب کرد.

مسابقه ی دوم آغاز شد.

او شروع خوبی داشت اما در پایان مسابقه حرکت خود را کند کرد و نفر چهارم شد.برای دلداری به سراغ او رفتم تا نکند به خاطر اول نشدن ناراحت باشد.

پسرم خنده ی معصومانه ای کرد و گفت:

مامان یه رازی بهت میگم ولی پیش خودمون بمونه.

کنجکاو شدم. پسرم ادامه داد:

من یک مدال بردم اما دوستم نیکولاس هیچ مدالی نبرده بود و خیلی دوست داشت یک مدال برای مادر پیرش ببرد.برای همین گذاشتم او اول بشود.

پرسیدم:پس چرا چهارم شدی؟

خندید و جواب داد:

آخه نیکولاس میدونه من دونده ی خوبی هستم.اگر دوم می شدم همه چیز را میفهمید.حالا میتوانم بگم پایم پیچ خورد و عقب افتادم.✔

نويسنده ناشناس

0 ❤️

2014-02-13 08:41:34 +0330 +0330

مرسی خسته نباشی ادامه بدید

0 ❤️

2014-02-13 08:47:06 +0330 +0330

alie edame bde :-)

0 ❤️

2014-02-13 09:40:46 +0330 +0330

خسته نباشي كارت خوبه ادامه بده داريم لذت ميبريم

0 ❤️

2014-02-13 13:23:49 +0330 +0330

[quote=کلاریس]مرسی خسته نباشی ادامه بدید[/quote]

شما هم خسته نباشين
چشم

0 ❤️

2014-02-13 13:25:47 +0330 +0330

asheghe_gomnam & karo_m ممنون و

0 ❤️

2014-02-13 15:13:58 +0330 +0330

یک زوج،بیست و پنجمین سالگرد ازداوجشان را جشن گرفتند.
آنها در شهر به خاطر اینکه در طول 25 سال حتی کوچکترین اختلافی با هم نداشتند مشهور بودند تو این مراسم سردبیرهای روزنامه های محلی هم جمع شده بودند تا علت مشهور بودنشون (راز خوشبختیشونو)بفهمند.

سردبیر: آقا واقعا باور کردنی نیست؟ یه همچین چیزی چطور ممکنه؟

شوهره روزای ماه عسل رو بیاد میاره و میگه:
بعد از ازدواج برای ماه عسل رفتیم اونجا برای اسب سواری. 2 تا اسب مختلف انتخاب کردیم.
اسبی که من انتخاب کرده بودم خوب بود. ولی اسب همسرم به نظر یه کم سركش بود.

سر راهمون اون اسب ناگهان پرید و همسرم رو از زین انداخت. همسرم خودشو جمع و جور کرد و به پشت اسب زد و گفت :
“این بار اولته”
بعد یه مدتی دوباره همون اتفاق افتاد این بار همسرم نگاهی با آرامش به اسب كرد و گفت :
“این بار دومته”
بعد سوار اسب شد و راه افتادیم. وقتی که اسب برای سومین بار همسرم رو انداخت؛
همسرم خیلی با آرامش تفنگشو از کیف در آورد و با آرامش شلیك كرد و اون اسب رو كشت.
سر همسرم داد كشیدم و گفتم:
“چیكار كردی روانی؟ دیوونه شدی؟ حیوون بیچاره رو چرا كشتی؟”

همسرم یه نگاهی به من کرد وگفت " این بار اولته!!!"

0 ❤️

2014-02-13 23:45:44 +0330 +0330

اولادست شمادردنكنه كه اين مطالب جالب وتعجب برانكيز روكذاشتي ثانيا من فك كنم اكه توايران مونده بودبعداز بايان تحصيلاتش وجندسال ديكه جوباني كردن بيشرفت ميكردو يه نيسان ابي ميكرفت وادامه زندكي كه هممون داريم ميبينيم …!!

0 ❤️

2014-02-13 23:56:58 +0330 +0330

خيلي جالبه داستانهات ,عاليه

0 ❤️

2014-02-14 04:27:04 +0330 +0330

زن و شوهر جوانی سوار برموتورسیکلت در دل شب می‌راندند. آنها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند. زن جوان: “یواشتر برو من می‌ترسم”
مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره!
زن جوان: “خواهش می‌کنم، من خیلی میترسم.”
مردجوان: “خوب، اما اول باید بگی دوستم داری!”
زن جوان: “دوستت دارم، حالا میشه یواشتر برونی؟”
مرد جوان: “مرا محکم بگیر”
زن جوان: “خوب، حالا میشه یواشتر؟”
مرد جوان: “باشه، به شرط این که کلاه کاسکت مرا برداری و روی سرت بذاری، آخه نمی‌تونم راحت برونم، اذیتم می‌کنه.”

روز بعد روزنامه‌ها نوشتند برخورد یک موتورسیکلت با ساختمانی حادثه آفرید. در این سانحه که بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت.
مرد از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون این که زن را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند و این است عشق واقعی!

0 ❤️

2014-02-14 04:30:42 +0330 +0330

[quote=bahram_hot20]زن و شوهر جوانی سوار برموتورسیکلت در دل شب می‌راندند. آنها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند. زن جوان: “یواشتر برو من می‌ترسم”
مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره!
زن جوان: “خواهش می‌کنم، من خیلی میترسم.”
مردجوان: “خوب، اما اول باید بگی دوستم داری!”
زن جوان: “دوستت دارم، حالا میشه یواشتر برونی؟”
مرد جوان: “مرا محکم بگیر”
زن جوان: “خوب، حالا میشه یواشتر؟”
مرد جوان: “باشه، به شرط این که کلاه کاسکت مرا برداری و روی سرت بذاری، آخه نمی‌تونم راحت برونم، اذیتم می‌کنه.”

روز بعد روزنامه‌ها نوشتند برخورد یک موتورسیکلت با ساختمانی حادثه آفرید. در این سانحه که بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت.
مرد از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون این که زن را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند و این است عشق واقعی![/quote]

0 ❤️

2014-02-14 05:07:49 +0330 +0330

تشكر از سولدوز عزيز و پسر تنها (آقا نميخواي بلاخره از تنهايي در بياي؟ :P )

0 ❤️

2014-02-14 05:46:07 +0330 +0330

[quote=xhastxnist]کاری ندارم به هرچه اتفاق افتاد بین ما , این تایپیک را خوشم آمد و برخی از داستانها را مانند اولین ان که مربوط به یکی از مفاخر ایران عزیزمان بود , آموزنده و قابل خواندن دیدم که به همین خاطر تشکر میکنم .[/quote]
به عقيده خود منم با كاربري وقتي سر موضوعي به مشكل ميخورم دليلي نيست كه تو همه مسائل باهاش مشكل داشته باشم ولي راستش در مورد شما احتمال نميدادم، شرمنده كردي.
ممنون

0 ❤️

2014-02-14 10:23:34 +0330 +0330

ali bod khili ghashang bodan age ajaze bedi ye chand ta ham man bezaram

0 ❤️

2014-02-14 10:59:16 +0330 +0330

خوب بودعزیز
ادامه بده لطفا

0 ❤️

2014-02-14 11:14:00 +0330 +0330

از داستانهات لذت بردم و با خوندن داستان موتور سوار اسكم درومد چون وصف حال منه

0 ❤️










‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «