بدیدم یک نظامی را فغان میکرد و بی تابی
نشان و نام آن سرهنگ به من گفتند جورابی
می نالید و با غم از سرشت زشت انسان گفت
مداوم بر لبش بیتی بدین معنی و مضمان گفت
بگفت از ماست هر آنچه که بر ما روزگار آورد
که تدبیری ندارد کار خود کرده که دارد درد
بدو گفتم چرا تو این چنین پر سوز مینالی
که سرهنگی و خوشبختی و وضعیت بود عالی
نگاهش دوخت در چشمم پر از داغ جگر سوزی
سراسر بغض او در دل نگاهی از سر سوزی
بمن گفت از غم عشقش که روزی خانه اش پر بود
صدای خنده می آمد دلش در خانه می آسود
و با من گفت دردش را به تلخندی که بر لب داشت
و چای گرم و دستانش و قندی را که برمیداشت …
« خریدم بنده جورابی به روزی روزگارانی
به همسر کردمش تقدیم و با من گفت میدانی
که کفشم نیست در شان چنین جوراب زیبایی
ومن کفشی گرفتم تا شود زیبنده بر پایی
بگفتا نازنینم کفش زیبایت چه خوشرنگ است
ولیکن من نمیپوشم ازیرا البسه تنگ است
گرفتم دست او در دست و بردم تا سر بازار
خریدم آنچه او میخواست تا دیگر نباشد زار
و فردا هم نپوشید او هر آنچه هدیه اش کردم
بگفتا کیف آرایش ندارم با چه رو گردم
خریدم کیف آرایش و هرآنچه که لازم داشت
دو دستانش پر از اقلام و از هر چیز بر میداشت
وفرداشب من بی دل سراسیمه رسیدم سر
صدا کردم دل و جانم عزیزم نازنین همسر
بیامد همچو حالاتی که قبل از این از او دیدم
وبا لحن تعجب من دلیلش باز پرسیدم
بگفتا این سر و وضع و لباس و کیف و کفشم بین
چگونه من نشینم بر قراضه این لگن ماشین
که این تیپ و فلان و جلوه ی زیبای من را نیست
سزاوار و نیم لایق چنین ماشین که نوستالژیست
به صد جان کندن ممکن عوض کردم عزیزم را
دو دستی کردمش تقدیم همسر مانده بر یک پا
گذشت آن روز و صبحی غر زنان با اخم گفتش هی
فلان بانوی فامیلش لیسانسش را گرفت از کی
به کنکورش دلم خون کرد و رتبه آخری آورد
به لطف پول و پارتی دکترایش را میسر کرد
به پارتیهای جوراجور و مهمانی معزب رفت
گرفته فاز روشنفکری و دیتش مرتب رفت
و روزی کرد مهمانم درون کافه ای پر دود
وگفتش که نیم لایق رسیده وقت رفتن زود
اگر پرسد کسی از من که زیبا روی و خوشبختم
سزاوار است اگر گویم تویی که کرده بد بختم
تو در حد من و این وصف و زیبایی نه ای جانم
طلاقم ده زبان خوش وگرنه راه و چه دانم
تو را با زور مهریه کنم زندان و سرگردان
جدایی بهترین کار است و من هم بگذرم از آن
ومن هم با ده و اندی که عمرم رفت چون آبی
طلاقش دادم و اینک شدم سرهنگ جورابی
و پندارم اگر آن روز نکردم هدیه آن جوراب
چه خوش بودم کنون من با عزیز و همسرم در خواب
مثال زندگی من که جوراب است و یک تابوت
بسان تکه کبریتی است و انباری پر از باروت »
و من ماندم در این پندار چرا گریه نکرد این مرد
چه عشقی در دلش مانده که با آن زندگی می کرد …
دیزل مکس
نازیبا♥️♥️♥️
متاسفانه همینطوره، نباید اینطور میشد ولی گویا محبت کردن و ابراز علاقه هم حد داره. وقتی میگذره نتیجه عکس میده. 😞
گر بر دلدادگی بیش از حد اصرار کنید، روزی را خواهید دید که یکی بی دل هست و دیگری دودل.