آنــچه کـــ عیان است چــ حاجت بــ بیان اســد :)
این بوم
نه آباد شد
و نه بر اهالیِ تشنهاش
بارانی بارید.
پیر ما گفت:
مصلحت
از زِهدان دروغ زاده شد
و سر مادرش را هم خورد.
نازنین !
باید چراغ بر گرفت.
«لیلا احمدی افضلی»
“بدبینی”
هنگامی که به زمین آمدیم
و گفتیم جهان زیبایی میسازیم
هستی زیبا بود
مگر نه این است که
اجازهی پرسش و بلند پروازی
به ما می داد؟
اما اکنون پرندهای که بشارتمان میداد پرید
و روزگار قاتلان فرا رسیده است.
«سعدی يوسف»
گفتی که
شاهکار شما
در زمانه چیست؟
بالله که زنده بودن ما
شاهکار ماست
» فخرالدین عراقی «
کاش دنیا دستِ زن ها بود،
زن ها که زاییده اند یعنی خلق کرده اند و
قدرِ مخلوق خودشان را می دانند.
قدرِ تحمل و حوصله و یکنواختی و
برای خود هیچ کاری نتوانستن را.
شاید مردها چون هیچ وقت خالق نبوده اند آن قدر خود را به آب و آتش میزنند
تا چیزی بیافرینند.
اگر دنیا دستِ زن ها بود،جنگ کجا بود؟
???سووشون
» سیمین_دانشور «
تیغ بُرّان گر به دستت داد چرخ روزگار ،
هر چه میخواهی بِبُر، اما مَبُر نان کسی…
اول اردیبهشت, سالروز بزرگداشت استاد سخن, سعدی شیرازی, گرامی باد.???
???سووشون
» سیمین_دانشور «
شاید زن مادر خوبی باشه ولی مادرشوهر یا عمه خوبی نیس. فکر کن جهان میلیونها زن مادر شوهر گونه و عمه گونه بهش حکم کنن اون وقت تیکه بزرگمون خایه مونه.
منظور ب مقام مادر بود .
“کارگران”
از خود سوال می کنم
آیا آنان که در کارخانه ی اسلحه سازی کار می کنند،
کارگرانِ مرگند؟
آنان که فروشگاه لوازم آرایشی دارند،
کارگرانِ زیبایی؟
و من که شاعرم،
من که سطر به سطر در هر شعر،
خودم را تنهاتر می کنم
کارگرِ تنهایی ام؟
آیا آنان،
که خانه نشین زندان اند
کارگرانِ آزادی بوده اند
و کارگردان
با زندگی کارگرها بازی می کند!؟
چیزی برای توضیح نیست
ما گرسنه ایم
و به هر قیمتی
و در هر کجا
کارگران مشغول کارند.
«محسن بیدوازی »
در اینکه زن ،
یک اثر هنری است
شکی نیست!
» سیمین دانشور «
۸ اردبیهشت ماه
زادروز سیمین دانشور
که ما همچنان
می نویسیم
که ما همچنان
در اینجا مانده ایم
مثل درخت که مانده است
مثل گرسنگی
که اینجا مانده است
مثل سنگ ها که مانده اند
مثل درد که مانده است
مثل زخم
مثل شعر
مثل دوست داشتن
مثل پرنده
مثل فکر
مثل آرزوی آزادی
و مثل هر چیز که از ما نشانه ای دارد.
«محمد مختاری»
یک روز تلویزیون بخشی از پیشرفت های شگرف چین در سی چهل سال اخیر را نشان میداد؛ دود از مغزم بلند شد. یادم آمد روزهایی را که سجاده زیر بغل به نماز جمعه میرفتیم تا از خدا بخواهیم که کافران را نابود، کشورمان را آباد، زندگیمان را پربرکت، تنمان را سالم، دلمان را شاد و عمرمان را دراز گرداند؛ اما نمیدانم چه شد که سر از اینجا در آوردیم.
آیا خدا اشتباه کردو همه چیزهایی را که همه ما ملت ایران در مدت نزدیک به 40 سال با اشک و آه و توسل به مقام کبریایی خودش، عزت و آبروی 14 معصوم، پهلوی شکسته زهرا، فرق شکسته علی، سر بریده حسین، دست قطع شده عباس، علی اکبر جوان، علی اصغر خردسال و با گرو گذاشتن خون شهدا، امام شهدا، ناله و ضجه مادران، پدران و همسر شهدا، اشک یتیمان شهدا، حرمت میلیونها جلسه قرائت قرآن، مفاتیحالجنان، جلسات دعای ندبه، کمیل، سمات، ابوحمزه و غیره ما از خدا میخواستیم، همه را به چینی های کمونیست خدانشناس داده و در عوض همه ی درد و رنج روحی و جسمی، فقر، خرابی مملکت، بیکاری و فحشا، خرابی اعصاب و روان، خزانه خالی، خیل عظیم معتادین، ده ها میلیون پرونده قضایی، تهمت، افترا،دروغ، دزدی ها و اختلاس های میلیاردی، چپاول بیت المال توسط کسانی که خود را مرد خدا میخوانند،کسب برترین مقامها در منفی ترین موضوعات وپایین ترین مقام ها در موضوعات مثبت، خشکسالی های ممتد و غیره
همه را یکجا به ما داده.
اشکال کار کجا بود؟!
یادم میآید در خیابان منتهی به نماز جمعه، چادر و روسری و جانماز چینی به وفور دیده میشد و بعدها، قرآن چینی و مهرچینی نیز اضافه گردید.
شاید خدا به خاطر مهربانی چینی ها، تمام موهبت ها را به آنها داده، چرا که بازار مملکت را پر کردهاند از تمام وسایل زندگی، از سفیدی قند تا سیاهی زغال؛ تا ما، وقت گرانبهایمان را با خیال راحت برای کسب مجوز بهشت به دعا و عبادت بگذرانیم.
یا شاید رهبران چین، مدیران فرصت طلب و زیرکی بودند! یا شاید چراغ عقل ما و رهبرانمان خاموش شده بود و در بی خبری و توهم به سر میبردیم! شاید هم هردو!
آیا سجاده به دست شدیم، چراغ عقلمان خاموش شد؟! یا اول چراغ عقلمان خاموش شد که سجاده به دست شدیم؟!
آیا امید نجاتی باقیمانده است؟!
آیا رهبران ما از عالم توهم بیرون و به دنیای واقعیت ها پاخواهند گذاشت؟!
مگر اسلام ناب فقط مال ما نبود؟!
مگر دیگران کافر، نجس، گمراه، منحرف و در ضلالت نبودند ؟!
مگر ما تنها هدایت یافتگان راه حق نبودیم؟!
چرا کارمان به اینجا کشید؟!
مگر کافران هرروزه با بی حجابی،مشروبات الکلی، دنسینگ، شادی و خنده، اعصاب خدا را بهم نمیریزند؟؟؟؟
تفنگ ها، نشانه اش می گیرند
فرقی هم نمی کند
از بامی در کابل بلند شده باشد
یا تهران.
در کشور من و تو
آزادی، پرنده ای است
که از آسمان شهری قحطی زده می گذرد.
« حسین رضایی - شاعر اهل افغانستان »
زیرِ بارانِ سیاست
پیادهایم -
بدونِ چتر ؛
سیاست !
جنگ میزاید گاه ، در انتها ؛
ما -
در سلسله مراتبِ موجود ، جلودارِ هر فاجعهایم
کهشلیک -
میشود.
«فلزبان»
پرندگان را باید به جان پناه های زیر زمینی برد
آنجا دیگر نه هوایی هست که شُش هاشان را یارای تنفس اش باشد
نه قطره آبی هست که منقارشان را یارای نوشیدن!
ماهیان را باید به جان پناه های زیر زمینی برد
پیش از آنکه جسمِ سرب فام شان خود به مرمی فشنگ ها بدل شود!
درختان را باید به جان پناه های زیر زمینی برد
درختان گردو و کاج و سرو را
بی آنکه سنجابی آزاری ببیند !
باید به جان پناه های زیر زمینی برد
نگاهِ پاکِ کودکان را
پیش از آنکه مچاله شود مثل اسکناس های چرک
لایِ دست های زندگی !
دستمالِ گلدوزی شده،بوی هندوانه
نرمای کف رودخانه
پیچک های روی پنجره
دست روی پیشانی ت توی روزهای سخت زندگی ، همه را !
جهان را باید به جان پناه های زیر زمینی برد.!!
«تورگای فیشکچی»
دیکتاتورهای هر کجا
به شیوه ی خودشان
ظلم و
حکومت می کنند
و مردمان هر کجا
شبیه هم درد می کشند…
“فخرالدین احمدیسوادکوهی”
هنر نبايد در اماكن مردهای به نام موزهها متمركز گردد، بلكه بايد به همه جا گسترش يابد - به خيابانها، ترامواها، كارخانهها، كارگاهها و به خانههای كارگران. «ماياكوفسكی»
از انسانی که تویی
قصه ها می توانم کرد
غم نان اگر بگذرد…
« احمد شاملو »
28 اردیبهشت
زادروز عمر خیام
گویند کسان بهشت با حور خوش است
من میگویم که آب انگور خوش است
این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار
کاواز دهل شنیدن از دور خوش است
تچکر .
یادم رفده بود اینجارو اصن :(((((
شب سهمگین
روی شانهی فرشته ها
سقوط میکند ؛
و ماه
ماهِ نیمه تمام
به آرزوهای
رها شده در باد
میاندیشد…
من ،
ای کاش ؛
“مسلسلی”
بودم
که برابری را
فریاد می زد…
« ایراندخت »
کارگر هم حق اندیشیدن دارد!
کارگر هم حق شعر گفتن دارد!
کارگر هم حق دارد از عشق بازیهای باد بر روی برگهای درختان ، بر گلهای لاله، با اولین حضور نسیم صبحگاهی، شعر آمدن و شروع دوباره و تکرار زیبای طبیعت را جشنِ شِعر بگیرد!
و کلمات را نثار این معجزهی طبیعت کند!
من حق دارم که فرزندانم را با طبیعت آشتی دهم!
حق دارم آنها را به کنار ساحلهای پر خروش خلیچپارس ، مازندران و خزر… ببرم
تو ای سرمایهدار که مستانه حق مرا میبلعی!
تو فقط نانم را نمیبری، که احساسم را که در کُنهِ ذات من نهفته است را با خود به یغما میبری!
تو با کاغذ بازیهایت (بوروکراسی کثیف) حتی راه نفس کشیدنم را بستهای!
بترس از آن روزی که آوار شوم بر روی هرآنچه خود ساختهام و در تملک توست!
«سالار موسوی»
درد من حصار برکه نیست!
درد من زیستن با ماهیانی است
که فکر دریا به ذهنشان خطور نکرده!
« صمد بهرنگی »
خانهام آتش گرفته ست، آتشی جانسوز
فرخی یزدی
فرخی یزدی
این قوم همان قوم شکسته است که هر بار
بشکسته هم او دشمن بدخواه و به پا خواسته او باز
یک دشمن دون است که باقی است به میدان یک مرد دگر آید و بستاند از او جان زنهار بدانید که پستیش طریق است تزویر به دست است و همین است سلیحش گرگیست میان گله ی ما ننگیست به نام آوری ما زنار برآورد دستار به سر شد لیک آن دل او پاک نگشته اکنون شده زنار کمرگاه زنگار دل اوسربازی که روی مردم خودش اسلحه بکشد لایق زنده ماندن نیست…
« ارنستو چه گوارا »
تقسيم ناعادلانهی اندوه
تقسيم ناعادلانهی لبخند
تاريكی طبقاتي
روشنایی طبقاتي
هيچ چيز در اين جهان مطلق نيست
جز رنج كه سرازير است
و ناگزير پله پله
طبقات پايين رامی پوشاند
« عليرضا عباسی »
نفرین به تو ،
نفرین به خلقت تو ،
نفرین به گل ولایی که سرشت توست .
تویی که شکم فربه کرده ای ،
از لاشه های برادرانم ،
از برهنگی خواهرانم ،
ازخون دل مادرانم ،
وبرای من آزادی را کنار تابوتم نهاده ای…
وطن مرا آغشته از
دود وباروت کرده ای ،
وطن برای من
تفنگ های شکسته است .
پیرمردان یخ زده به افق ها حیران
پیرزنان که فرزند ندیده کور گشتهاند.
وطن برای من یک خاک نیست
وطن برای من گورستانی ست
پر از خودم…
گورستانی که همه را دارد الا تو.
تویی که خدایت اینگونه آفریده ،
خدایی که کشتن را به تو آموخت ؛
و سلطه را به چکمه هایت.
نفرین من به تو ،
نفرین به خلقت تو …
« سميح القاسم »
ابرها دریغ می کنند
اما هنوز
ترانه، جوانه می زند
و خیابان ها
دخترانی می زایند
سکو
سکو
باردار . . .
تکثیر می شوند
دختران خیابان انقلاب
رقصندگان غمگین خیابان ها . . .
تا رقص تلخ گرسنگان
بر حلقه های آتش اعتراض
شب های زیادی نمانده است!
« سهراب مهدی پور »