باورهای شکسته شده (۲)

1399/09/04

...قسمت قبل

لحظه‌هایی هستند
که هستیم
چه تنها، چه در جمع
اما خودمان نیستیم
انگار روحمان می‌رود همانجا که می‌خواهد
بی صدا… بی هیاهو
همان لحظه‌هایی که راننده می‌گوید رسیدیم
فروشنده می‌گوید باقی پول را نمی‌خواهی؟!
و مادر صدا می‌کند: حواست کجاست؟!
ساعت‌هایی که شنیدیم و نفهمیدیم خواندیم و نفهمیدیم
دیدیم و نفهمیدیم
و تلویزیون خودش خاموش شد
آهنگ بارها تکرار شد
هوا روشن شد
تاریک شد
چای سرد شد
غذا یخ کرد
در یخچال باز ماند
و در خانه را قفل نکردیم
و نفهمیدیم کی رسیدیم
و کی گریه‌هایمان بند آمد و…
کی عوض شدیم
کی دیگر نترسیدیم
از ته دل نخندیدیم
و دل نبستیم…
و چطور یکباره آنقدر بزرگ شدیم و موهای سرمان سفید و از آرزوهایمان کی گذشتیم؟
و کی دیگر او را برای همیشه فراموش کردیم…
اما آیا واقعا فراموش کردیم؟؟
یا با زخم هایمان یاد گرفتیم کنار بیاییم…
.
یه دوست داشتم هر موقع حالشو میپرسیدم حالش که بد بود میگفت:
شبم!
میگفتم شب یعنی چی دیگه؟
میگفت: تاریکم؛ دلم تاریکه ولی آرومم مثه ستاره ها، به مردم لبخند میزنم نمیزارم بقیه حالمو بفهمن؛
و من این روز ها با همین فاصله دور در بی خبری دست و پا میزنم و نگران اینم که نکنه تو شب باشی و من ندونم…
.
تا وارد خونه شدیم شهوت صدا و بدن هر دوی مارو به لرزه انداخته بود دیگه دست خودمون نبود و شروع کردیم به سکس (ایا نیازه با جزئیات بگم ؟) چون همه در حد اندازه خودشون بلدند چطوری سکس کنند…
اون شب شبِ خاصی بود نقطه عطفی در زندگی من یا حداقل فکر میکردم هر چی بود حس خوبی بود یه آرامش و تعلق خاطری که دنبالش بودم رابطه ما شروع شد همانطور که قبلا گفتم یک حس خریت در وجودم هست که دوست دارم تمام دروغ هایی که میشنوم حقیقت داشته باشه و خب آدما وقتی دروغی میشنوند شاید به روشون نیارند اما متوجه میشن…
شبنم دختر پرمهری بود اما سبک زندگی خاصی داشت
تنها زندگی میکرد چند روز بعد از اولین قرارمون منو دعوت کرد خونه اش نزدیک مترو فدک بود
هرچی رفت آمدمون بیشتر شد بیشتر دلباختم بیشتر وابسته شدم
و دقیقا این بزرگترین اشتباه من بود زیادی وقت گذاشتن و زیادی بودن تو رابطه.
یک شب که باهم بودیم تو خونه اش تو گوشیش یه پیامی دیدم با مظمون(عشقم گفتم‌که نرو ما برای همیم)
و فکر اینکهواین پیام چیه از طرف کیه فکر منو سخت بهن ریخت…
ما رابطمون خیلی زیاد بود یا کنار هم بودیم یا درحال تماس تلفنی یا در حال چت کردن
دختر بشدت هاتی بود و این هات بودنش منو بیشتر شیفته اش میکرد پیام های سکسی زیاد میداد از فانتزی هاش میگفت اکثرا تو اینستا چت میکردیم و این رویه برای هردومون شیرین بود
من داشتم بهش اعتماد میکردم ولی همچنان اون پیام تو ذهنم بود…
تا اینکه یک روز گفت از طرف شرکت داره میره ترکیه چند روزی  نیست و شک و تردید من بیشتر شد چون اصلا موقعیت شغلی و صنف شغلی اینا ربطی به ترکیه و مشتری خارجی نداشت پیش خودم فکر کدوم شاید من اشتباه میکنم بهرحال منکه نمیتونم نظرمو تحمیل کنم ایشون رفتند ترکیه یک هفته استانبول بودند
تو این‌مدت چندبار تماس تصویری و عکس و فیلم از خودش فرستاد  که طبق معمول نصف پیام ها مضمون سکس داشت…
وقتی تصمیم می گیری یک احساس را به سرانجامی به نام ازدواج برسانی، اولین حرکت مفید این است که از خودت بپرسی: آیا واقعاً باور داری که تا سنین پیری از سخن گفتن با این زن، لذت خواهی برد؟
سخن گفتن؛ و نه همخوابگی! تمامی مسائل دیگر در ازدواج موقت و گذرا است. تا زمانی که دو نفر حرفی برای گفتن و گوشی برای شنیدن دارند، می شود به عمر ارتباطشان امید داشت.
خب من لذت میبردم از حضورش از بودنش از همکلامی باهاش
بچه نبودم که خام بشم توی زندگیم سختی های زیادی کشیدم
جنگیدم  زمین خوردم  باختم تا پیروز شدنو یاد گرفتم
اما همه اینا برای زمانی که دلتو نباخته باشی…
و بزرگ‌ترین باخت زندگی، چیزهایی است که
درون شما می‌میرند، وقتی هنوز زنده‌اید!
بعد از برگشتش از ترکیه یه سفر رفتیم فیلبند  و سعی کردم جریان اون پیامی که اون شب دیدمو  بپرسم  اما فکر اینکه شاید مربوط به گذشته اش باشه و به من مربوط نمیشه منصرفم‌کرد
چند ماه گذشت از رابطمون
تا اینکه یک روز خواهرش اومد تهران
یک خواهر متاهل داشت که دلیجان استان مرکزی زندگی‌ میکردند
و یک خواهر زاده چند ماهه
با من تماس گرفت که من خواهر زادمو میبرم آتلیه چند ساعت نیستم زنگ‌ نزن نمیتونم‌ جواب بدم(دقیقا همین جمله زنگ نزن!!!)
منم اکی دادم
چند ساعت بعد که خبری ازش نبود
تو اینستا برای من از پیج شبنم کلی پیام اومد از چت های شبنم با اشخاص دیگه  اصلا نمیدونسم موضوع چیه
توهمین حال بودم که شبنم‌زنگ زد خیلی سراسیمه بود گفت گوشی من هک شده هر پیامی برات میاد پاک کن!!!
هک؟؟؟؟؟
.
.
ادامه دارد…

نوشته: جوانک پیر


👍 3
👎 5
7901 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

778447
2020-11-24 05:53:53 +0330 +0330
+A

ممنون ولی کاش انقدر کوتاه نبود منتظر ادامه هستیم

0 ❤️

778499
2020-11-24 15:25:17 +0330 +0330

دقیقا بارها دروغ میشنوی ولی میخوای فکر کنی حقیقته و بارها حقیقت رو میشونی و میخوای فکر کنی دروغه چون دل عقل نیست مثل غولهای شاهنامه می مونه همیشه برعکس عمل میکنه
و تنها چیزی که برات میمونه حسرت اینکه دروغ ها رو راست دونستی و راست ها رو دورغ و با تنهایی و تنهایی تنها می مونی و همون دل شکسته که خورد شدنش رو باور نداره .

0 ❤️

778688
2020-11-25 21:53:08 +0330 +0330

ای بابا!!! تا میایم حس بگیریم و بریم تو بحر داستان ، تموم میشه که!!!
چون قلمت خوبه آدم دوست داره زیاد بخونه. امیدوارم قسمت سوم طولانی باشه
ممنون

0 ❤️