توی دوراهی موندم (۱)

1401/05/25

دوستان عزیر این خاطره ای که میخوایین بخونیین ی خاطره س
نه ی داستان
سکس هم نداره لطفا اگه دوست ندارین نخونین
دو شبه از مسافرت شمال برگشتیم
دو شب که تا دمدمای صبح خواب به چشمم نمیاد و فکرو خیال ولم نمیکنه
دو شبه که هرنوع دیالوگی رو اماده میکنم که به زن برادر خانومم بگم اخرش میشه اینکه این کار ازم برنمیاد
اخرش تصمیمم این میشه که اگه خودش بخواد و راضی باشه اخرش به حرف میاد اخر همه فکرکردنام میشه اینکه توی ی موقعیت خوب یه تیکه میندازم اگه پایه باشه خودش پیشو میگیره و بعدش ببینیم چی میشه یا پا میده و میکنمش یا به روی خودش نمیاره و منم بیخیالش میشم هرچند مطمینم که پا میده

چند وقت پیش که با سعید دوست و همکارم داشتم از بهونه گرفتن بچه ها حرف میزدم پیشنهاد داد که کلید ویلاشو بگیرم و بچه هارو ببرم شمال تا شاید فکر و خیال مادرشون از سرشون بیفته
و نتیجه این شد که شب رفتم خونه پدرزنم ، اخه از پنجشنبه که از سرمزار خانومم برگشته بودیم پریا و پوریا خونه پدر بزرگشون مونده بودن
پدربزرگ اونا دایی خودم بود خانومم دخترداییم بود که بخاطر درگیرشدن ریه هاش به کرونا مارو تنها گذاشت و الان دوساله که جاش خیلی خالیه
شب وقتی رسیدم خونه پدرزنم ، بچه ها اومدن استقبالم و منم بعداز شام جریان ویلای سعیدو براشون گفتم
انگار دوباره استیلی به امریکا گل زد
چنان جیغ و هورایی کشیدن که چند دقیقه طول کشید تا ساکتشون کنم و جریانو کامل برای پدرزنم تعریف کنم
مادرزنم بنده خدا از اون ادمای ساده و بیسر وصداس که انگاری ی رباطه که توی خانه بهش برنامه دادن کارای خونه رو انجام بده حتما از اینجور ادما توی زندگیتون دیدین که خیلی ساده و بیحرف هستن که کاری به هیچ کس و هیچ چیز ندارن
درحال حرف زدن و مشورت بودیم که دیدم پریا دست افسانه رو گرفته و داره میکشش سمت من و پدرزنم که زندایی بیا
بخدا دروغ نگفتم میخواییم بریم شمال
افسانه هم با همون صورت خندون و حالت عشوه بازی اومد و گفت چشمم روشن بدون ما میخوایین برین شمال
بذار به محسنم بگم بیاد بینه چطور مارو دارین قال میذارین که برین شمال
و تا اومدم حرف بزنم رفت بیرون و محسنم با خودش اورد که پشت سر اونادوتا دختراش که دوازده سیزده سالشونه اومدن
اخه خونه برادرزنم و پدرزنم توی ی حیاط بنا شده که ی طرفش خونه پدرزنمه و ی طرفشم خونه برادرزنم که توی ی روستا که نزدیک بیست کیلومتر از شهر دوره زندگی میکنن
اسمش روستاس وگرنه از ماها که توی شهر هستیم بهتر و تمیزتر و با امکانات بیشتر دارن زندگی میکنن
خلاصه اونا هم اومدن و منم گفتم بابا شلوغش نکنین کلید خونه دوستمو گرفتم که یکی دوروزه بخاطر بچه ها بریم و برگردیم
ضمنا من پول شمال امدن ندارم چون خونه همکارمه میگم وسایل با خودمون ببریم که خرجمون کم بره
محسن و افسانه هم گفتن یا ماهم میاییم یا نمیذاریم برین
هرچی گفتم بابا همکارم ی خونه صدوسی چهل متری توی نوشهر داره انجنان ویلایی نیست که فکر میکنین فایده نداشت که نداشت
و قرار شد جمعه راه بیفتیم
افسانه هم گفت اقا رضا حالا ی قلیون برات چاق میکنم که حالشو ببری و درحالی که داشت میرفت توی بالکن قلیانشو چاق کنه محسن گفت بابا قلیان کی میکشه ذغال و چایی اماده کن بافور بیارم حال کنیم
افسانه گفت برو مفنگی برو واسه خودت بافور بذار من و رضا قلیان میکشیم
افسانه صدا کرد که چایی امادس بیایین روی بالکن
هنوز چایی رو نخورده بودیم که گوشی دختر محسن زنگ خورد که در رو باز کنین ما داریم میاییم
باجناقم و زنش که توی همون روستا خونه داشتن اومدن شب نشینی
اونا هم از جریان باخبرشدن و گفتن ماهم میاییم
محسن گفت با این ماشین خوبی که شما دارین حتما شمارو هم با خودمون میبریم
افسانه گفت بابا ببین رضا مارو با خودش میبره بعد تو واسه مردم نعیین تکلیف کن
با اصرار پریا و پوریا قرار شد خالش هم بیاد و پیکانشونو نیارن و با ما بیان
روز جمعه ساعت شش هفته اخر شهریور ماه درحال بستن بار و بندیل سفر شدیم محسن و افسانه و پدرزنم و دوتا دختراش با دویست وشش خودشون راه افتادن من و باجناقم و زنش و مادرزنم و پریا و پوریا هم با سمند من راه افتادیم رفتیم
قبل از راه افتادن موقع بستن طناب ماشین محسن بودم که افسانه داشت کمکم میکرد اخه محسن بخاطر تک پسر بودن اصلا کار نمی‌کرد و دست به سیاه و سفید نمیزد و زنش همه کارارو انجام میداد
داشتم طناب رو محکم میکردم که افسانه اومد کنارم و وسط طنابو گرفت و میکشید دقیقا کنار هم بودیم کنار باسن من چسبیده بود به کنار باسن افسانه و در کسری از ثانیه حالم خراب شد
اخه افسانه ی کون گنده با ی سینه سایز هفتاد و پنج داره با قدبلند و فوق العاده شوخ که همه نوع شوخی میکنه
وقتی پیش خانوماس همه روده بر میشن از خنده،همه شوخیهاشم سکسیه
وقتی مردا هستن کددار شوخی میکنه جوری که بعضیا که منظورشو میدونن از خنده ریسه میرن، هرچی هم ما میپرسیم جریان چیه ی جوری ماس مالی میکنه انگار اصل قضیه رو گفته و همین ماس مالی کردنش باعث میشه زنها بیشتر و شدیدتر بخندن
چندباری پیش اومده بود که با افسانه تماس بدنی داشتم و هربار حالم از دفعه قبل خرابتر میشد ولی هیچوقت جرات کاری یا حرفیو نداشتم
ما راه افتادیم سمت شمال
تومسیر همه میگفتن و میخندیدن
ما که به ماشین اونا میرسیدیم بیشتر از حالت معمول جیغ و هورا میکشیدیم و اونا از ما سبقت میگرفتن جیغ و هورای بیشتر میکشیدن
از غرب کشور به سمت شمال رفتیم
رسیدیم شمال
چندروز شمال بودیم
از کباب کردن و رقصیدن و جنگل رفتن بگیر تا دریا رفتن و اب تنی و شوخی و هرچی که فکرشو بکنی بیشتراز ده بار با افسانه برخورد بدنی داشتم
دستشو میگرفتم یا پیش میومد که کنار هم بشینیم یا چیزای دیگه که توی زندگی روزمره همه بارها و بارها پیش میاد ولی وای بحال کسیکه حالش بد باشه و مدتها سکس نداشته باشه که با هر برخوردی حالش دگرگون میشه و با تمام قدرت سعی میکنه حالشو سرکوب کنه
تک تک دقایق با افسانه بودن وبا دیگران بودن لذتبخش بود
ولی چیزی که از همه لذت‌بخش‌تر بود
تنها قلیون کشیدن با افسانه بود
شبا پدرزنم و برادرزنم و باجناقم توی خونه درحال تریاک کشیدن بودن من و افسانه توی حیاط درحال قلیون کشیدن و بچه ها و مادرزنم و خواهرزنم هم توی حیاط درحال بازی و حرف زدن بودن
درحالیکه روبروی افسانه بودم و قلیونو میدادم بهش همه فکرم این بود الان لباشو می‌ذاره جای اب من و وقتی قلیونو میداد بهم سعی میکردم بدون اینکه خیسش کنم تمامشو بذارم توی دهنم
حالم بد میشد و کیرم مثل فنر بلند میشد
ولی چون شلوار گشاد کوردی توی خونه میپوشیدم کسی نمیفهمید اگرم افسانه میفیمبد چیزی به روی خودش نمیاورد
درطول ده سالی که داماد داییم شده بودم زیاد پیش امده بود که بخاطر بودن افسانه حالم بد شه و ی حالتی هم توی چشمای افسانه میدیدم که حالمو بدتر میکرد
حس میکردم تمام وجودش شهوته ولی فقط میتونیت توی چشماش اینو ابراز کنه
ی شب توی حیاط جا انداختیم که بخوابیم خواهرزنم و شوهرش و پدر مادرزنم توی خونه بودن ما توی حیاط بخاطر اصرار بچه ها باوجود شرجی بودن هوا قرارشد بخوابیم
وقتی پریا و پوریا اصرار میکردن و خواهش میکردن کمتر کسی بود که قبول نکنه باتوجه به اینکه مادر هم نداشتن هرکاری که میخواستن براشون انجام میدادیم
من کنار خوابیدم و بعد پریا وبعد پوریا و با اصرار پریا افسانه کنار پوریا دراز کشید و بعددوتا دختراش و اخرسر هم محسن
دستم زیر سر پریا بود و داشتم اسمانو نگاه میکردم که پوریا گفت منم میخوام سرم رو دست بابا باشه دستمو گذاشت زیر سرش
حالا سر جفتشون رو دستم بود و نوک انگشتان به سر افسانه میخورد
افسانه هم داشت اسمانو نگاه میکرد و میخواست بخوابه
نوک انگشتم که به سر افسانه خورد موهای پریشونش روی بالشت بود
یکدفعه خال خراب شد
همین باعث شد که انگشتمو ی کم تکون بدم ببینم واکنش افسانه چیه
و این اولین تماس طولانی من با افسانه بود که کاملا عمدی بود افسانه هم میتونست سرشو به اندازه پنج یا ده سانتیمتر حابجا کنه تا تماسی با من نداشته باشه ولی افسانه تکون نخورد و پشتشو به ما کرد و شاید ده سانتیمتر هم بیشتر به سمت پوریا امد
و منم با انگشتام با موهای سرش بازی میکردم
تکون دادن انگشتام و لمس سر و موهای افسانه شاید بیشتراز ده دقیقه طول کشید تا جرات پیدا کنم و موهای افسانه رو دور انگشتام لوله کنم و بازم انگشتمو از توی موهاش دربیارم و بازم موهاشو لوله کنم دور انگشتم
هربار که انگشتمو از توی موهاش درمیاوردم پریا یا پوریا شاکی میشدن که چرا اینقدر دستتو تکون میدی و منم با مهیج کردن داستانی که داشتم براشون میگفتم سعی داشتم کسی نفهمه که پوریا میگه چرا دستتو اینقدر تکون میدی، ی دفعه افسانه گفت پوریا جان بابا داره دلستان براتون میگم شما نباید حرف بزنین و بگیرین بخوابین وگرنه بابات دیگه داستانشو نمیگه، درسته اقا رضا؟
منم کد دادن افسانه رو فهمیدم که اونم سعی داره کسی از حرفای پوریا سردر نیاره تا من راحتتر موهاشو نوازش بدم و از نوازش موهاش توسط من داره لذت میبره
داستانم تموم شد وای انگشتام توی موهای افسانه بیشتر داشت جولان میداد تا جایی که حتی بجای ی انگشت الان با چهار پنج تا انگشتم داشتم موهاشو نوازش میکردم
دخترای افسانه از شرجی بودن هوا و خروپف کردن پدشون شکایت داشتن ولی افسانه با حالت تشر و دستور دادن حکم کرد که صداتونو نشنوم بگیرین بخوابین هوا خیلیم خوبه
و من جراتم بیشتر شد و نوک انگشتمو به پشت گردن افسانه رسوندم و پوست قشنگشو داشتم استادانه با انگشتام جوری نوازش میکردم که تمام بدنش مورمور شه

ولی امان از اب خوردن و دستشویی داشتن بچه ها که چنان ضدحالی زدن که تا دوسه ساعت ی بالشت گذاشته بودم زیر کیرم و فقط فشارمو به بالشت میاوردم
اخه بعداز دوسه ساعت که دیگه جرات تکرار لمس افسانه رو نداشتم افسانه با حالت تشر به بچه هاش گفت خب پاشین بریم توی اتاق
و بعدش من و بقیه رفتیم توی اتاق و خوابیدیم
دوروز بعد موقع برگشتن بود همه به طرف شهرمون راه افتادیم
طی این دو روز طرز نگاه کردن و لب زدن به قلیون افسانه و عشوه امدنش بیشتر و کددارتر شده بود
ی بار به پوریا گفت اگه پسرخوبی باشی به بابا میگم داستان همون خرگوشه رو بازم برات بگه که دور موهای خانوم خرگوشه داشت بازی میکرد
پوریا کفت کدوم خرگوشه،
منم اومدم جمش کنم گفتم زندایی چشاش خواب بوده منظورش همون خرگوشه س که توی باقچه با خانوم خرگوشه بازی میکرده
به چشای افسانه نگاه کردم و داشتم جلو خندمو میکرفتم که افسانه خودشو با اوردن چایی به کوچه علی چپ زد و به چشام نگاه نکرد
دوروز بعد حرکت کردیم سمت شهرمون
به ساوه که رسیدیم ی پارک اول شهر هست من توقف نکردم و به راهم ادامه دادم که گوشی خواهرزنم زنگ خورد که چندثانیه طول نکشید که خواهرزنم هم شروع به داد و بیداد کرد
هوا تاریک شده بود و خنک خنک بود حتی احساس سرما میکردیم
با جیغ زدن خواهرزنم به زحمت تونستیم بفهمبم که چی شده
تنها برادر و تنها پسر خانواده خانومم که اقا محسن باشه و فوق العاده همه دوستش داشتن تصادف کرده بود
محسن بعدازاینکه به ورودی ساوه که پارک داره میرسه توقف میکنه و دخترشو برای دستشویی رفتن به این سمت خیابون میبره که پدرش داد میزنه میگه بیا این یکی دخترتم ببر دستشویی
و محسن دختر بزرگشو کنار خیابون میذاره و میخواد برگرده این سمت خیابون تا اینیکی دخترشم ببره ی ماشین که درحال خارج شدن از شهر هستش میاد و با محسن تصادف میکنه
منم فورا از اولبن دور برگردون بهسمت ساوه برگشتم که دیدم بله محسن دراز به دراز افتاده و همه دارن جیغ و داد میکنن و منتظر امبولانس هستن
خلاصه امبولانس امد و محسنو به تاکستان که حدود هفتاد کیلومتر با ساوه فاصله داره بردن اخه ساوه نه بیمارستان داره نه هتل نه مسافرخانه
خلاصه همه تا تاکستان با امبولانس برگشتیم
و توی بیمارستان مشخص شد که محسن صدمه جدی ندیده بجز ی مقدار کوفتگی و خط و خش و زخم
فقط باید تا شنبه بیمارستان بستری باشه و بعد کارای کروکی و شکایت و ترخیص از بیمارستان و همچین چیزایی رو انجام بده و شنبه برگرده
و بخاطر من و خواهرزنم که سرکار میرفتیم ماندن در تاکستان جایز نبود و تصمیم گرفتیم که پدرزنم و باجناقم بمونن و من و بقیه برگردیم شهرمون که حدود چهار پنج ساعت با تاکستان فاصله داشت
هرچی اصرار کردیم که ما هم اینجا میمونیم محسن و پدرزنم قبول نکردن و گفتن که نیازی نیست شما تا شنبه بمونین
شما برگردیم ضمنا داخل ماشین جا نداشتیم وگرنه باجناقم هم با ما برمیگشت و از طرفی هم باجناقم کشاورز بود و نیازی نبود حتما برگرده و از طرفی هم باید پیش محسن که مثلا مصدوم بود و پدرزنم که پیر بود میموند و کارای اداری و بیمارستانی رو انجام میداد
خلاصه
من و خواهرزنم و مادرزنم و پریا و پوریا و دوتا دخترای برادرزنم به سختی سوار سمند من شدیم
من پشت فرمون بودم
مادرزنم کنارم بود و پریا روپاش بود و افسانه و خواهرزنم و دوتا دختراش و پوریا هم عقب بودن که واقعا جاشون تنگ بود
و حرکت کردیم به سمت شهرمون
بعداز طی مسافت هفتاد کبلومتر بازم به ساوه رسیدیم تازه ساعت حدود یک و دو شب شده بود
قبل از تصادف اعلام خستگی خواب الودگی کرده بودم
رسیدیم به ساوه من واقعا چشمم نمیدید به پیشنهاد خواهرزنم قرارشد اون پشت فرمون بشینه
مادرزنم خواست بیاد عقب بشینه که پریا شروع کرد جیغ زدن که باید جلو باشی
خلاصه من رفتم پشت نشستم و دختر محسن وسط بود بعد افسانه بود و روپاشم دختر کوچیکش که دوازده سالش بود و واقعا اندازه مادرش بود نشسته بود و پوریا هم روپای من بود
دخترای افسانه به شدت باهم بگو مگو و درگیری داشتن و اصلا باهم نمیسازن
جنگ و دعوا داشتن که چرا این باید رو صندلی باشه من رو پا
افسانه هم چند بار با سیلی زد روصورت خودش و گفت کاش جنازتونو ببرم خونه کاش بچه دار نمیشدم و کلی نفرین و ناله کرد و کفت بیا بشین رو صندلی منم کنارت میشینم

بخدا به دو دقیقه نکشید که چرا اون کنار شیسه نشسته من وسط دعواشون شد
که خواهرزنم زد کنار و با جیغ و داد زدن که خفه شین، باباتون روتخت بیمارستانه شما دارین سر جا دعوا میکنین
ما هم پیاده شدیم و دوباره سوار شدیم
اینبار دوتا دختر افسانه سوار شدن بعد افسانه سوارشد بعد من وپوریا

توی ماشین تاریک بود و جاده خلوت
هرکی توفکر خودش بود و ازطرفیم خداروشکر میکردن که محسن چیزیش نشده
تا نشستیم داخل ماشین و پام به کنار پای افسانه خورد کیرم مثل فنر بلندشد
قبلش بخاطراینکه راحت باشم دم دربیمارستان تاکستان قبل از حرکت کردن شلوارمو عوض کردم و شلوار کوردی که توی خونه میپوشیدم رو پوشیده بودم
حالم به شدت بد بود و گرمای بدن افسانه هم مزید بر علت شده بود اروم کیرمو از کنار شرتم(شرت اسلیپ میپوشم) دراوردم و توی شلوارم ازادش کردم
به بهانه اینکه اونا راحت باشن خودمو ی کم دادم جلو و پوریا رو هم دادم به افسانه افسانه پوریارو رو به سمت دختراش گرفته بود و دختراشم درحال چرت زدن بودن و کله شون داشت تلو تلو میخورد
همونجوری که مثلا کله صندلی جلو رو کرفته بودم ارنجمو با احتیاط و به زحمت به سینه های افسانه رسوندم
وای خدای من نمیدونین چه حالی داشتم ارنجمو که رسوندم به سینه افسانه دیدم دستشو به عقب برد که سینه هاش بیشتر دردسترس باشن البته ی سینه ش ،، اونم سینه سمت راستش که سمت چپ من قرار گرفته بود
ارنجمو از روسینه ش برداشتم که گفت اقا رضا راحت بشین شرمنده ما باعث دردستر شما هم شدیم
گفتم نه چه دردسری
و درحالیکه جلو رو نگاه میکردم ارنجمو نزدیک سینه هاش کردم و وقتی سینه شو لمس کردم یکم فشار دادم و دوباره شل کردم
دیدم هیچی واکنشی نداره
منم جراتم بیشتر شد و با توجه به سابقه نوازش موهای سرش و اینکه حس میکردم اعتراضی نمیکنه
رسما داشتم با سینه هاش بازی میکردم
با ارنجم فشار میدادم و شل میکردم
اینقدر اینکارو علنی و واضح انجام میدادم که هرکی میدید میفهمید که چه خبره
و تنها کسی که وانمود میکرد این لمسها همش اتفاقیه و بخاطر کم بودن فضای داخل ماشینه افسانه و من بودم
تا جایی جرات پیدا کرده بودم که افسانه تاجاییکه امکان داست نیم تنه خودشو سمت راست خودش کشیده بود و اومده بود پشت من و من نیم تنه م رو به سمت چپم کشیده بودم و با ارنجم سینه سمت چپ افسانه رو هم میمالیدم
ارنج دست چپم مدام درحال رفت و امد بین دوتا سینه افسانه بود
و خواب از چشم من و افسانه پریده بود درحالیکه جفتمون خودمونو به خواب زده بودیم ولی مگه میشد که خوابید
حالم بد بود و با دست راستم مدام کیرمو میمالیدم
نیم ساعت به این منوال گذشت
و با ارنجم و حرکت دستم بهش فهموندم که جامو باز کنه تا به حالت قبلم برگردم
اونم درحالیکه خودشو بخواب زده بود و فقط با دست و بعضی وقتا با نگاه باهم حرف میزدیم
خودشو به سمت چپ کشید
منم برگشتم سرجای اولم
و پامو در راستای پای افسانه قرار داده بودم تا جایی پام مماس با افسانه بود که کفشمو دراورده بودم و جوری کنار پای افسانه گذاشته بودم که استخوان مچ پام به استخوان مچ پای راستش چسبیده بود
و با منقبض کردن شدید و منبسط کردن شدیدتر ماهیچه پام کنار ماهیچه پای افسانه عملا داشتم مثل کسیکه داره موسقی میزنه منم داشتم با ریتم منظم و نا منظم به ماهیچه های پاش فشار میاوردم و اونم محکم پاشو نگه داشته بود و ی ذره موقعیت پاشو تغییر نمیداد
ی کم افسانه خودشو بسمتم مایل کرد که ارنجم بازم سینه هاشو بیشتر لمس کنه
افسانه با زبان بدنش داشت علنا ازم مالش و سکس میخواست ولی هیچ واکنشی بجز اینکه بعضی وقتا چشاشو باز میکرد و ی لبخند ملیح میزد و به ارومی چشاشو میبست نشون نمیداد
اروم اروم درحالیکه ارنجم رو سینه هاش داشت رژه میرفت و بعضی وقتا هم بخاطر اینکه بیشتر و بهتر بهش هالی کنم دارم با سینه هات حال میکنم ضربه، ضربه ای هم به سینه هاش میزدم و گهگاهی هم که ارنجمو زیر سینه هاش انداخته بودم و به ارومی به سمت بالا کشیده بودمش یهو ولش میکردم که بیفته پایین و دوباره ارنجمو بندازم زیر سینه هاش و ببارمش بالا ، حتی بعضی مواقع اینقدر واضح ارنجم دنبال زیر سینه هاش میچرخوندم که فکر کنه دستم زیر سینه هاش نمیره و به سختی دارم اینکارو میکنم
ی دستم داشت کیرمو میمالید و دست دیگه م روی پام بود و نوک انگشتمو سر داد سمت رانش
اروم با نوک انگشتم روی پاش میکشیدم و اینقدر اینکارو انجام دادم که علنا روی پاش انگار داشتم چیزیو مینوشتم و افسانه اروم بود ولی من خبر از حالش داشتم ارنج من بود که ضربات قلبشو میشمورد
کف دستمو اروم گذاشتم رو پاش

اینقدر اروم اینکارو کردم که شک داشتم پوست بدنش دستامو حس کرده باشه
توی ی دست انداز دستم محکم با رانش تماس پیدا کرد
اولین قسمت ارادی بدنم با بدن افسانه تماس پیدا کرده بود
ولی بی حرکت بود انگار دستمو روی ی چیزی کذاشته بودم که به دیگران اعلام مالکیتشو بکنم

دستام جراتش از خودم بیشتر بود و به داخل رانش درحال حرکت بود که یکدفعه دیدم افسانه سرشو رو کتفم گذاشت و ی نفس عمیق ولی اروم که کسی نفهمه کشید
زیاد طول نکشید که پاشو کامل بغل بگیرم و تندتند بمالمش
تا حدی پاشو محکم میمالیدم که جای هیچ شکی برای جفتمون باقی نمانده بود که دارم باهاش حال میکنم
بعضی وقتا داخل کشاله رانشو محکم میگرفتم تا حدی که دردش نکنه و جیغ نزنه
کیرم باد کرده بود داشتم میمالیدمش جوری میمالیدمش و به بدنم تکون میدادم که قشنگ میفهمید دارم چیکار میکنم
اروم خودشو به سمت دختراش کشید و باسنشو یه کم داد بالا و به سمت اونا مایل شد انگار میخواست کونشو سمت من بگیره
تا شروع به مالیدن کونش کردم و انگشتمو دم سوراخ کونش میکشیدم عمری ازم گذشت، شلوار گشاد و نازکی که پاش بود قشنگ پوست بدنش رو حس میکردم شرت هم پاش نبود
هرچی خودمو بسمت چپم مایل میکردم که کیرمو به کونش برسونم فایده نداشت تنها راهش این بود علنی بدنمو کج کنم سمتش
ولی نه جراتشو داشتم و نه امکانش وجود داشت
تنها کسی که بیدار بود خواهرزنم بود که به جاده زل زده بود و گهگاهی به عقب نگاه میکرد و ما هم درسکوت کامل داشتیم سکسمونو میکردیم
اونم ی سکس ممنوعه و جوریکه هرکی خودشو زده بود کوچه علی چپ که اگه افسانه اعتراض کنه من میگم ببخشی عمدی نبود و اگه من اعتراض کنم همین جوابو میشنیدم
یا اگه ی زمانی من ازش سکس بخوام و راضی نباشه من نتونم بگم که پس چرا توی ماشین بهم حال دادی و در جواب بگه جا تنگ بوده و خوابش برده و متوجه رفتار من نشده
کون افسانه جلو دستم بود و داشتم میمالیدمش انگشتم روسوراخ کونش بود ولی هیچ کاری از دستم برنمیامد
هرچی تلاش کردم ببینم کیرم به کونش میرسه فایده نداشت نهایت تلاش من این شد که نوک کیرم به پوست بالسنش میخورد
بعضی لحظه ها حس میکردم الان سکته میکنم
نه میشد حرف زد نه میشد ناله کرد نه میشد نفس بلند کشید
فقط درونم غوغا بود
اروم دستمو جلو بردم که رو شکمش برسونم ی تکون خورد که سینه هاشو بمالم ولی من دیگه مالیدن جوابمو نمیداد فقط ارضا شدن ارومم میکرد
دستمو که به کش شلوارش رسید حس کردم شوکه شد یک کم بیحرکت موند بعدش ی جوری تکون خورد که بتونم شلوارشو بدون اینکه از جلو کشیده بشه پایین از پشت مثل زمانیکه ادم امپول میزنه از پشت شلوارش کشیده شه پایین
وقتی شلوارشو از پشت به اندازه ی وجب کشیدم پایین اروم دستشو تکون داد و لبه مانتو تنشو کشید روی لختی پوست کونش
که اگه خواهرشوهرش عقبو نگاه کرد چیزی نبینه
توی اون تاریکی و نورهای گهگهاهی که از تیر چراغ برق داخلو روشن میکرد و پوست روشن افسانه رو نشونم میداد چیز دیگه ای چشمم رو نمیگرفت
همین حرکت افسانه جرات بیشتری به من میداد
وای کون لخت افسانه زیر دستم بود تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که دستمو روش بکشم
به هرزحمتی بود کیرمو از توی شلوار کوردیم در اوردم و کلشو به پوست کون افسانه میمالیدم
پیش ابم سرازیر شده بود و وقتی کله کیرم روی پوست کون افسانه مالیده میشد پوستش لیز لیز شده بود و کیرم راحت میتونست مالیده بشه به کونش
یکدفعه افسانه از جاش تکون خورد انگار چیزی یادش افتاده باشه
به خواهرزنم گفت میشه از اون جلو چندتا دسمال کاغذی بهم بدی نمیدونم دستم کحا چرب شده
اونم از جلو داشبورد پنج شش تا دستمال کاغذی داد به افسانه
و گفت لابد لیست خرید میخوای برای محسن بنویسی و زد زیر خنده ، افسانه هم گفت خفه شو و خندید و به حالت اولش برگشت
این اتفاقا طی بیست ثانیه یا کمتر افتاده بود داشتم سنگ کوب میکردم نگرانیم فقط لخت بودن کون افسانه بود
خلاصه چنددقیقه طول کشید تا حالم جا بیاد و همه بازم توسکوت فرو برن و افسانه بازم خودشو بخواب بزنه
با دستمال کاغذیا دستشو پاک کرد و جوری دستمالو توی دستش گرفت و دستشو مثلا بخاطر خواب رفتن باز گذاشت که من بتونم دستمالو ازش بگیرم و موقع ارضا شدن خودمو پاک کنم کونشو بازم بسمتم مایل کرده بود و منم کیرمو داشتم به کونش میمالیدم
کله کیرمو تا شکاف اول کونش میرسوندم ولی بیشتر نمیرفت
اروم دستمو بردم سمت دستش و دستشو گرفتم فکر کرد می‌خوام دستمالو بردارم ولی دستشو گرفتم اروم گذاشتمش روی رانش کنار کونش
کیرمو اروم دادم دستش ولی لعنتی تنها کاری که کرد مشت کردن دستش بود و هیچ حرکتی نمیکرد کیرمو توی دست مشت شدش حرکت میدادم
لحظاتی فکر میکردم شاید همه اینا اتفاقیه و اون اصلا متوجه کاراش نیست و خوابیده و عمدا کاری میکردم که بفهمم خوابه یا بیدار
کیرمو از توی مشتش دراوردم و بازم به کونش مالیدم کله کیرم تا شکاف کونش میرفت ولی جلوتر نمیرفت و جای مانور بیشتر هم نبود و بازم کیرمو دراوردم و گذاشتمش تو دستش که باز شده بود تنها حرکتش مشت کردن دستش بود ، مچ دستشو گرفتم یکم دستشو رو کیرم تکون دادم هالیش کردم که با کیرم ور برو تا ارضا شم ولی وقتی دستمو ولی میکردم دست اونم بیحرکت میموند
توی دستاش خیس شده بود و من داشتم کیرمو تو دستش تکون میدادم دستش روی لختی کونش بود و به حدی حالم خراب بود که چشام هیچ چیزیو نمیدید گوشام نمیشنید و عقلم کار نمیکرد
انگشتمو با اب دهنم خیس کردم اینقدر خیسش کردم که اب ازش میچکید و با چهارتا انگشتم توشکاف کون و ران افسانه داشتم رژه میرفتم
انگشت خیسمو گذاشتم دم سوراخ کونش ی تکون خورد متوجه شدم نمیذاره انگشتمو داخل کنم و فقط به مالیدن داخل رانش بسنده کردم اینقدر جا تمگ بود و پاشو چسبانده بود به هم که اگه انگشتم به کوسش خورده متوجه نشدم
نرمی بدن افسانه دیوانم کرده بود
دستمو از بالای دست افسانه بردم سمت سینه هاش واسه اولین بار بود که سینه هاش توی دستم بود ولی جرات چنگ زدنشو نداشتم
تمام این مدت ی چشمم به خواهرزنم بود ی گوشم به مادرزنم که جلوم خوابیده بود و ی گوشم به دخترای افسانه
ولی بخاطر تاریکی و بخاطر نشستن پوریا روی زانو افسانه
عملا زاویه دید خواهرزنم و دخترای افسانه کور شده بود

افسانه بلد بود چطوری شرایط خال کردن رو برای من فراهم کنه
معلوم بود خودشم زیرکانه و با هواس جم مراقب همه هست
خالم اصلا خوب نبود فقط ارضا شدن میخواستم
میدونستم هرچقدر که طول بکشه امکان کردن افسانه وجود نداره
و شاید اونم چون میدونست فقط در حد نرمال کردن من و ی حال کردن میتونم پیش برم این اجازه رو به من داده بود شاید اگه تنها بودیم و هزارتا قسم و قران هم میخوردم که فقط باهات حال میکنم و نزدیکی نخواهم داشت بازم اجازه نمیداد چون همه ما میدونیم در چنین شرایطی کسی به کمتراز سکس راضی نمیشه
منم به جنون رسیده بودم
ی جنون همراه خفقان خاصی که تا حدودی عقل جفتمون کار میکرد و تا ی حد خاصی میتونستیم جلو بریم
(بعضیا ی چیزای تعریف میکنن که مثلا شهوت همه وجودمو گرفته بود و خواهرم یا مادرم یا فلانی رو کردم و گفتم هرچی باداباد،، درحالیکه اینجوری نیست ادم دربدترین حالت شهوت هم عقلش کار میکنه)
برای اولین بار سینه های افسانه به عمد و با رضایت جفتمون توی دستام بود
رضایتی که مثلا خواب هستم
مانتو نازک نازک نخی ، همجنس شلوارش گشاد و راحت
با سوتینی که بسته بود تنها مانع رسیدن دستام به سینه هاش بود
اروم انگشتمو زیر کش سوتینش انداختم و به سختی اونو به بالای سینه های هدایت کردم سر پوریا روسینه سمت چپ افسانه بود و جلو دید همه رو گرفته بود
نوک سینه هاشو بین دوتا انگشتام گرفته بودم به اندازه یه سکه درشت دورتادور سینه ی افسانه مثل غذروف سفت شده بود با نوک انگشتم فشارش میدادم و باهاش بازی میکردم
شهوتم به اوج رسیده بود
دست افسانه رو دوباره روی لختی کونش گذاشتم و کیرمو بازم دادم دستش
نمیدونستم با ی دست چکار میتونم با این همه نعمت بکنم
نمیشد دودستی کار کرد باید ی جوری وانمود میکردم که سرجام نشستم نمیدونستم کونشو بمالم کیرمو به پوست کونش بمالم کیرمو تو دستش نگه دارم و اروم و ریز تو دستش تلمبه بزنم سینه شو بمالم
ارزو میکردم الان لخت زیر خوابیده بود تا با دوتا دستام و لب و زبان و کیر و خلاصه هرچی که دارم خودم و اونو به اوج برسونم ولی افسوس که توی ماشین و ی جای تنگ بودیم با کلی مزاحم

درحالیکه با دست راستم سینه سمت چپشو از روی مانتو نازکش داشتم میمالیدم و دست چپمو تکیه گاه قرار داده بودم تا بدنمو بیشتر از روی صندلی جدا کنم که کیرم به پوست کون یا دست افسانه برسه داشتم توی دستش اروم تلمبه میزدم
کیرم اینقدر پیش اب داشت که تمام دست و کل کیر خودمو خیس و لیز کرده بود بیضه هام باد کرده بودن
داشتم ارضا میشدم ارضایی که لبت رو لبش نیست
ارضایی که نمیتونی داد بزنی، فقط با حرکت دستم و فشار نسبتا زیادی که به سینه ی افسانه اوردم بهش فهموندم دارم ارضا میشم
با چنان فشاری توی دستش ارضا شدم که تمام بدنم عرق کرد
خیس خیس بودم داشت اکسیژن به سلولهام میرسید کیرم توی دست افسانه داشت نبض میزد و خالی میشد افسانه بی تکان خودشو بخواب زده بود قطره های اخر ابم داشت میامد که مشتشو محکمتر کرد جوری که به سختی میشد تو دستش تلمبه زد و به صورت خیلی ماهرانه و اروم دستشو تکون داد و دو سه ثانیه برام جلق زد که مطمینم کنه از اول بیدار بوده
بمحض خالی شدنم
کیرمو توی شلوارم سر دادم توفکر دستمال کاغذیا بودم و اینکه شلوار افسانه رو به حالت اولش برگردونم که افسانه با ی تکون بلند شد و با صدای بلندی گفت وای چقدر گرمه، و دستمال کاغذیو از روی پاش برداشت و دستشو پاک کرد و با ی حرکت سریع شلوارشو کشید بالا وبا دست دیگش سوتینشو درست کرد بدون اینکه به من نگاه کنه درحالیکه خواهرزنم شیشه عقبو داد پایین افسانه دستمالارو از شیشه انداخت بیرون
خواهرزنم گفت چرا دستمالو دور انداختی مگه لیست خرید روش ننوشتی و افسانه خندید گفت لیستو حفظش کردم
منم وانمود کردم از خواب بیدارشدم و به خواهرزنم گفتم میتونم رانندگی کنم
اونم گفت من چشام خواب رفته خواستم بیدارت کنم ولی دلم نیومد
بعدش
رفتم پشت فرمون
نشستم و حرکت کردیم خواهرزنم زودتر داخل ماشین نشست
من چرخ ماشینو چک کردم و اومدم داخل ماشین که دیدم جفتشون دارن از خنده ریسه میرن
خواهرزنم توی خنده هاش به افسانه گفت کثافت بوش میادبعد میگی خبری نبوده افسانه هم با صدای بلند و واضح جواب داد بابا حتما پوریا بو داده ، مسخره چی میگی
اونم گفت لعنت به پوریا واسه بوش

خیلی بهم بر خورد و ناراحت شدم
گفتم یعنی خواهرزنم هم متوجه شده و حرفی نزده، اگه متوجه شده من چرا راحتتر حال نکردم و چرا افسانه رو خوب نکردم
چند دقیقه ای رانندگی کردم بعد از ایینه پشت سرمو خواستم نگاه کردم تا به اینه نگاه کردم دیدم افسانه توی اینه به چشام زل زده
نگاهم به نگاه افسانه که افتاد ی لبخند ملیح زد و چشماشو بست و باز کرد
طی مسیر برگشت پنجره پایین بود و جفتمون از باد پنجره لذت میبردیم و بقیه احساس سرما میکردن
خواهرزنم خواست شیشه رو بالا برنه ولی افسانه نذاشت
خواهرزنم گفت تو داغ کردی ما سردمونه بذار شیشه رو بدم بالا
خلاصه
زیاد طولی نکشید که به شهرمون رسیدم دم دمای صبح بود و روز بعدشم جمعه بود
به روستا که رسیدیم خواهرزنم رفت خونه خودشون و ماهم پیاده شدیم
تاظهر خواب بودم
ظهر بیدار شدم افسانه گفت دیشب خسته شدی برو دوش بگیر بیا ناهار بخوریم
عاشق کددار حرف زدن افسانه م
ی جوری منو شهوتی میکنه که زن لخت نمیکنه
مادرزنم هم همین حرفو زد
بعداز ناهار قرار شد افسانه روز یکشنبه با اتوبوس بره دنبال محسن
دختراش میگفتن ماهم میاییم
که افسانه با عصبانیت گفت مادربزرگتون تنهاس
پریا و پوریا هم اینجان اقا رضا هم که سرکاره یا خونه خودشونه
کی میخواد مراقب اینا باشه
حرف نباشه خودم تنها میرم
بعداز ناهار اومدم داخل حیاط سیگار بکشم ی جوری کددار و در زمانیکه کسی داخل حیاط نبود به افسانه گفتم نخیر حق نداری تنها بری شهر غریب
ی حالتی بهش گفتم که احساس کنه روش تعصب دارم و حس مالکیت دارم
اونم گفت خب ناراحتی خودت ببرم
گفتم باشه میبرمت
گفت پس ادارت چی
گفتم مرخصی که نمیدن چون تازه مرخصی گرفتم مجبورم غیبت کنم
گفت اونوقت چرا؟؟
گفتم بخاطرتو، چون دوست ندارم تنها بری
ولی دوتا شرط داره
گفت چه شرطی
گفتم اولیش اینکه بگی با خواهرشوهرت چرا خندیدین زمانیکه من و اون جامونو عوض کردیم
دومی اینکه پیش کسی نگی من باهات اومدم تاکستان
من اونجا پیادت میکنم و تنها برمیگردم که کسی شک نکنه

گفت ولی من میدونم تا بریم اونجا دوتا شرطت میشه چندتا شرط،،،
باشه قبول پیش کسی نمیگم ولی جریان خندیدنمون کاملا خصوصیه و امکان نداره پیشت بگم
الان ساعت دو شبه و تا هفت صبح زمانی نمانده
نمیدونم چی پیش میاد
همینکه قبول کرده به کسی درمورد امدن من حرفی نزنه خودش ی دنیا حرف داره
ولی باورکنین هرچی فکرمیکنم چکار کنم و چی بگم و اگه پا داد کجا ببرمش به هیچ نتیجه ای نمیرسم
من چندساعت دیگه راه میفتم به سمت تاکستان میرم همراه افسانه ای که ارزوم بود
و فقط توی عروسیها میتونستم دستشو بگیرم و برقصم و ارنجمو به سینه هاش برسونم
الان همه جوره لمسش کردم
لمسی که افسانه وانمود میکنه اصلا متوجه نبوده
کاش این خاطره رو دو شب پیش مینوشتم شاید شما راهنماییم میکردین
امروز بیست و سوم مرداد سال ۱۴۰۱ ساعت دو و سه شبه

اگه اتفاقی یا رابطه ای بین من و افسانه علنی افتاد هروقت از تاکستان برگردم براتون مینویسمش

امیدوارم خوشتون اومده باشه
غلط املایی احتمالا غزروف باشه
و اگه غلط دیگه ای هست به خاطر بیسوادیم نیست بخاطر اشتباه تایپیه
هرچند چک کردم و غلطهارو اصلاح کردم
درمورد واقعی بودن داستان هم قضاوت با خودتون
من واقعیتو نوشتم بی کم و زیاد

ادامه...

نوشته: فری کورده


👍 24
👎 5
61701 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

890469
2022-08-16 01:51:31 +0430 +0430

عاشق اون شعورتم که می‌دونی املای غضروف رو اشتباه نوشتی ولی بجای درست کردنش قبل چاپ میای آخر داستان و اعلام میکنی که اشتباه نوشتی!!!
واقعاً معلومه که کارمندی و بجای جبران اشتباهت یه اشتباه دیگه میکنی که قبلی رو بپوشونی.

7 ❤️

890481
2022-08-16 02:24:59 +0430 +0430

خوب بود

2 ❤️

890492
2022-08-16 03:36:41 +0430 +0430

همین که داستانت وچک کردی وقتی کامل شده وغلط املایی ها رو درست کردی ویک نوشته یکدست وروان تحویل دادی خودش لایک داره ،خاطره هم خوب وجذاب روایت کردی ومن وکه تا انتهای اون کشوند وخوندمش امیدوارم وقتی از تاکستان برگشتی افسانه رو غلطونده باشی ،تاکستان رفتی یه مقدار شراب انگور بگیر با افسانه بخورید ولذت ببرید ،خودت میگی غضروف واشتباه نوشتی چرا درستش نکردی البته مهم هم نبود

3 ❤️

890505
2022-08-16 04:19:52 +0430 +0430

فری جون داری بد
کاری میکنی و خیانت میکنی اما بهت پیشنهاد میکنم حالا که چنین هست باید هم با خواهر زنت حال کنی که خبر داره شما حال کردید هم زن برادر زنت و اگر هم بخوای مشکات حل بشه بدون درد سر و بتوانی همیشه حال کنی خبرم کن بیام تا هردو رو تقسیم کنیم تا حالال بشه زن برادر زن یا همان افسانه رو تو بزن زمین که خاک از جاش تکان بخوره اون خراب شهوت خودش باتو بشه کم کاری برادر ژنو جبران کنی منم‌ خواهر زنت و میکنم تا سکوت کنه و هیچ وقت جایی آبرویت نروذو ضمنا بعدش بتو هم بده خود دانی ‍‍خخخخخخخ؟

0 ❤️

890522
2022-08-16 07:47:19 +0430 +0430

برادر عزیز، آقای فری
من واقعا درک‌ت میکنم که سکس نداشتن به مدت طولانی یک مرد متاهل، فشار زیادی بهش وارد میکنه؛
ولی دلیل نمیشه به زن شوهردار دست‌درازی کنی، حتی اگه خودش راضی باشه؛
شهوتت رو جوری تخلیه کن، که بعدش عذاب وجدان نگیری و کارما سراغ عزیزانت نیاد؛
شما دوتا بچه داری، یادت نره…

2 ❤️

890571
2022-08-16 15:50:38 +0430 +0430

اومدم در مورد ساوه و امکانات بیمارستانی و فاصلش تا تاکستان بنویسم که دیدم اصلاح کردی. اما یه سوال. شما هفته آخر شهریور داشتید بار سفر می بستید. اینو چه توضیحی براش داری؟ 😂

0 ❤️

890627
2022-08-17 01:25:22 +0430 +0430

قشنگ نوشتی و آستانت میخوره به واقعیت ادامه بده این افسانه لامصب بکن دیگه

1 ❤️

890672
2022-08-17 04:14:48 +0430 +0430

لایک

معلومه که افسانه جونت هم کونش بد میخاره

پس بزن توش

با خیال راحت

0 ❤️

890683
2022-08-17 05:54:30 +0430 +0430

داداش افسانه داره داد میزنه بیا منو بکن اونوقت تو نشستی داری ذکر مصیبت میخونی اقلا با تسبیح یه استخاره بگیر جفت آمد بکن تاق اومد جق بزن ، اوکی

0 ❤️

890824
2022-08-18 02:23:03 +0430 +0430

بسیار عالی نوشتی و بنظرم واقعی بود.

0 ❤️

890850
2022-08-18 03:44:42 +0430 +0430

واقعا دوراهی بدیه برا خودمن با خواهر زنم اتفا ق افتاد ه تو عقب ماشین مالیدمش ولی بعدش حالا نخواستیم یا نتونستیم جلوتر بریم درکت می کنم پالاوان تو زن نداری ولی من داشتم نخواستیم خیانت کنیم ولی مالیدن که خیانت نیست خیانته؟

0 ❤️

890861
2022-08-18 04:28:52 +0430 +0430

فری جان خیانت میانت رو ول کن کُصی که میخاره رو باید کرد حالا شوهرش نمیتونه تو کمکش کن
گذشته از شوخی
اینکه زنها بدونن یه مردی تو کفشون مونده رو قسطی حال بدن بهش براشون خیلی لذت بخشه
از من میشنوی قسطهات رو تسویه کن
چنان بکنش که مرحوم ناصرالدین شاه میکرد

0 ❤️

890866
2022-08-18 05:14:55 +0430 +0430

خوشگل ی سوئیت اجاره کن یک روز کامل یا ی شب تاصبح بکنش

0 ❤️

890937
2022-08-18 16:22:48 +0430 +0430

راضی ام ازت خوب بود

0 ❤️

890976
2022-08-19 00:38:52 +0430 +0430

دادا خاطرت دروغ قاطی داشته باشه بازم خوب نوشتی ارزش خوندن داره گفتم دروغ داشته باشه چرا؟پایه داستانت حقیقت داره چون برا خود من پیش اومد و من خواهر زنه رو مالیدم ولی به کردن راضی نشد.خب با آفریقای مالیدنت تو ماشین واینکه گذاشته تا سوراخش دست ببری مسلمه به دادن راضیه.ولی امای تو وشککت کار و خراب کرده که نمی دانی میده یا نه.اگه تا اون مرحله رسیدی پا میده چنان بکن که دوسازه صدا بده. ولی ممکنه به این مرحله مالیدن و انگشت کردن نرسیدی و فقط تو تخیلاتت مالیدی که مشکوکی که میده یا نه و در این مرحله احتیاط شرط عقله ولی زن فامیل حتی به کنار هم نشستن راضی بشه مطمئن باش تهش باد میده ولی کم و زیاد داره

0 ❤️

891343
2022-08-20 23:35:06 +0430 +0430

خوش بحالت خداشانس بده

0 ❤️

892734
2022-08-29 23:06:00 +0430 +0430

عالی بود و فوق العاده
یکی از قسنکترین و واقعی ترین ها بود

0 ❤️