حباب (۳)

1397/02/07

…قسمت قبل

من:فرار چرا؟کیا جان سکسی ترین حرکات ورزشیت رو نشونشون بده،منم لخت میشم میرم سراغ کسیه بکس اون وسط،اوکی؟
آترینا نفر آخری بود که از در وارد شد،با دیدن من و کیا خشکش زد و بعدش به دوستاش نگاه کرد و دید اونا هم به من و کیا زل زدن و لباساشون رو عوض میکنن.
کیا داشت با حرکات کششی خودش رو گرم میکرد،من هم از کنار اونها با بیخیالی رد شدم و رفتم سمت در ورودی و از متصدی باشگاه باند بکس خواستم،اون هم به من هم دستکش رو داد و هم بند هاش رو،برداشتم و برگشتم تو سالن که دیدم هر 5 تاشون دارن جلوی کیا گرم میکنن و لباشون تکون میخورد،کیا میخندید و جواب میداد،اونا هم جوابش رو میدادن.
رفتم نشستم روی 3-4 تا تخته استپ و شروع کردم باند ها رو بستن که آترینا اومد سمت من و گفت:میدونی کیا دیشب چیکار کرد؟
من:آره،خودم بهش گفتم.
آترینا:دوستام ناراحتن از دست من که شما رو آوردم با خودم،بریم تهران اذیت خواهم شد.
من:ببخشید ولی رفتار دوستات خیلی بد بود.
آترینا ساکت شد و نگاهم افتاد به جلوم،دیدم استادم داره هنوز گرم میکنه و اونا شروع کردن که جلوش پشتک وارو زدن و بالانس زدن.
کیان با لبخندی که رو لبش بود سرش رو چرخوند رو به من و گفت:ژیمناست کارن…
من انگشت شصت دستم رو به نشونه ی موفقیت تکون دادم و دیدم که کیا گفت:تو شروع کن.
اونا هنوز داشتن پشتک میزدن که من پیرهنم رو در آوردم و آروم آروم رفتم سمت کیسه بکس و بعدش مشتی رو که با یک گام به جلو،همراه با خم شدن کمر،چرخیدن کتف و قدرت آرنج بود زدم به کسیه بکس،صدای برخورد مشتم به قدری زیاد بود که همه یکهویی برگشتن سمتم و کیسه بوکس شنی با زاویه ی 90 درجه تاب خورد.
دخترا همه ترسیدن و برگشتن سمت من که یکهویی گرومپ صدای حرکت های کیان شروع شد و داشت مثل باد پشتک میزد،من هم باهاش هماهنگ شدم و هر بار که فرانت(ملق از جلو،ایستاده) یا ساید(ملق از بقل،ایستاده) میزد،من هم مشتم رو محکم تر میکوبیدم که مثل صدای یه آهنگ روی حرکت های کیا شده بود.
کل سالن مونده بودن تو کار ما،کیا پرش آخرش رو زد و من هم لگد آخر رو به کیسه بکس زدم و رفتم سمت کیا و هم دیگه رو مدل خاصی که بین خودمون بود بقل کردیم.
ریچل با غرور ما رو نگاه میکرد،کیا چشمک تابلویی به ریچل و دوستاش زد و از ریچل پرسید:اتاق ماساژ کجاست؟
ریچل:طبقه ی آخر هتل.
منم چشمکی بهش زدم و بعد از خداحافظی با کیا رفتیم سمت اتاق ماساژ،واقعا عالی بود،خستگی از تنمون در رفت،مایو ها رو پوشیدیم و راهیه استخر شدیم،دور استخر چند قدم راه رفتیم که یکهویی کیان رو هل دادم توی آب،من و ملت داشتیم به ریشش میخندیدیم که یکهویی متوجه شدم داره دست و پا میزنه و شنا بلد نیست،منم شیرژه زدم توی آب سمت کیان و تا اومدم بگیرمش؛پفیوز مثل کوسه ماهی از دستم در رفت،من بهت زده نگاهش میکردم که کرال پشت میزد و کله رو صاف کرده بود و داشت به ریش من میخندید.
منم تا تونستم فهشش دادم و وقتی رسیدم کنارش گفتم:د حروم زاده سکته کردم دیدم داری دست و پا میزنی.
گفت:حقته کونی،حل نده خب.
بعد از رد و بدل کردن چندتا فهش شروع کردیم شنا کردن که دیدم:
کیا گوشه ی استخر داره با یه دختره حرف میزمه و اون دختر پشتش به من بود،برای همین رفتم سمتشون و دیدم آتریناست.
من:سلام آترینا خانم،همای سعادت رو عشقه که شما رو زیاد زیاد میبینیم.
آترینا:سلام آقا آرش،ناراحت هستید من برم؟
کیا:آرش جان آترینا خانم داشت ادبش رو نشون میداد و با ما حرف میزد.
من:بهله،ادبی که دوستانتون کم دارن.
آترینا:آقا آرش،میشه دوستای من رو ول کنی؟
من:چشم،دوست خودم رو میچسبم.
توی یک لحظه چسبیم به کیا و بردمش زیر آب.
زیر آب میخندیدیم،کیا دستش رو به حالت سنگ کاغذ قیچی آورد.
منم تایید رو با شصت دستم نشونش دادم و من و کیا به مدت 1 دقیقه زیر آب سنگ کاغذ قیچی بازی کردیم تا این که آترینا کیا رو بقل کرد و آورد بالا،منم اومدم بالا و با دیدن صحنه گفتم:اوه لالا،انشالله که با پای هم پیر شید.
آترینا که خودش رو تو بغل کیا چپونده بود با بغض گفت:خو ترسیدم،زیاد پایین موندید.
کیا همونجوری خودش و آترینا رو کشید بالا و روی لبه نشوند.
تازه آترینا رو توی بیکینی دیدم.
پوست برنزه،سینه های درشت،رون و کون خوب و خوش فرم.
کیا آترینا رو از بغلش جدا کرد و آترینا گفت:دوستای من دیر جوش میخورن،ما امشب پرواز داریم،دوستام ازتون خوششون اومد،گفتم بیام پیشتون و از دلتون در بیارم،من شماره کیا رو دارم.
تهران بهتون زنگ میزنم.
از پیش ما رفت و من و کیا باز رفتیم زیر آب بازی کنیم.
یک هفته مثل برق و باد گذشت و ریچل هر شب با یکی از دوستاش همراه ما میومد دیسکو و شبش هم با هم دیگه میرفتیم سوئیت ما و گروپ سکس میکردیم.
روز آخر ریچل با اشکاش ما رو راهیه تهران کرد.
من و کیا ظهر رسیدیم تهران،گفتیم یه دو سه هفته ایی کار رو آف کنیم و به زندگیمون برسیم.
یکماه از برگشتنمون گذشته بود و من و کیا توی پارک جمشیدیه درحال کشیک و شکار بودیم،گوشی کیا زنگ خورد.
من:کیا،این خط جدیدته،شمارت رو به کسی دادی؟
کیا:نه والا،نمیدونم کیه.
من:جواب بده،حتما اشتباه گرفته.
کیا گوشی رو روی آیفون گذاشت و جواب داد:سلام،بفرمایید؟
صدای یه دختر:سلام آقا کیان خوب هستید؟
من قیافم رو به حالت تعجب در آوردم و کیان هم شونه هاش رو انداخت بالا.
کیا:شما؟
دختر:آترینام دیگه،تو آنالیا هم دیگه رو دیدیم.
من با جدیت هرچه تمام تر انگشت فاک ام رو نشون کیا دادم و تکیه دادم به پشتیه صندلی.
کیا:به به آترینا خانم،چطوری شما؟ خوبید؟ دوستاتون خوبن؟
آترینا:مرسی سلام میرسونن؛آقا کیا،شما و آقا آرش؛برای امشب برنامتون پره؟
کیا علامت سوال وارانه من رو نگاه کرد و گفت:چطور؟
آترینا:یه دورهمیه با رفیقام،گفتم شما هم تشریف بیارید.
من با دست ساعتم رو نشون دادم و خودم نگاهم رو نگه داشتم روش.
کیا پرسید:ساعت چنده؟
آترینا: از 9 شب شروع میشه.
من شصتم رو نشون دادم و کیا گفت:ما هستیم،آدرس رو بفرست.
آترینا گفت:اوکی پس میبینمتون خداحافظ.
کیا:بای بای.
من به کیا نگاه کردم و گفتم:تو ترکیه،شماره این خطت رو هم داده بودی؟خطی که تازه اول هفته ی پیش روشنش کردی؟
کیا نیشش شل شد و گفت:خوب چیزی بود خب لامصب.
من:راست میگی…
پیامک آدرس اومد و کیا یه سوت کشید و سوت کشید گفت:الهیه…
من:بهشون میخورد پولدار باشن،خب الانم مطمعن شدیم.
کیان:حاجی سوژه های خوبی هستن واسه تیغ زدن.
من:۱۱۰%،فقط میترسم خصومتی با ما داشته باشن.
کیان،به این حرفا نمیخوردن.
من:اوکی
کیان:با چی بریم؟
من:یه ماشین خوب از بچه ها قرض میکنیم.
کیان:آره راستی اتابک سوناتا داره.
من:بزنگ بهش.
شکر خدا ماشین جور شد،اتابک شاگرد کیان که بچه ی گل و باحالی هم بود ماشینش رو به ما قرض داد.
ماشین رو گرفتیم،رفتیم خونه،خودم یه پیراهن قهوه ایه سوخته با یه کروات خاکستری آسفالتی و شلوار قهوه ای روشن پوشیدم،کیان هم که پدر سوخته گونی میپوشید بهش میومد،یه پیرهن آستین کوتاه جذب پوشیده بود که به سفارش خودش عکس یه پارکور کار در حال بک فیلیپ زدن رو روش نقش کرده بودن پوشیده بود با یه شلوار لی پاره پوره(من بهش میگم پاره پوره،به کسی هم مربوط نیست)سفید یخچالی و کفش هایی به همون رنگ و ساعت خوشگلش که خودمون از ترکیه خریده بودیم.
بر اساس عادت یک ساعت دیرتر رسیدیم به آدرس؛و وقتی دوتا بوق زدیم،یه نگهبان در رو باز کرد و ما وارد خونه ایی شدیم که کمه کم ۳۰میلیارد قیمتش بود،جلوی در ساختمون که رسیدیم بوی الباقیه ماشین ها رو دیدیم،سانتافه،پورشه،لندکروزر و الباقیه ماشین ها که معلوم بود برای خود صاحب خونست و توی یک پارکینگ مصقف بودند.
از ماشین پیاده شدیم و من از صندلی عقب یک شیشه شراب و کیان هم یه جعبه شکولات که خوب روبان خورده بود رو در آورد و وقتی روی پله ها داشتیم میرفتیم بالا آترینا در رو برامون باز کرد و خیلی گرم با ما دست و رو بوسی کرد.
من:آترینا خانم اولش فکر میکردم میخوایید بلا سرمون بیارید ولی هیچ جلادی اینقدر خوشگل و دوست داشتنی نیست.
آترینا لپ هاش سرخ شد و با یه تشکر ساده جلوی ما افتاد و گفت:پشت سرم بیایید،بچه ها از الان شروع کردن.
یه آرنج به کیا زدم و گفتم:حاجی عجب چیزیه.
و الحق هم راست بود حرفم،با یه دامن چهار راه مشکی و سفید و یه پیراهن چهار راه نباتی و مشکی که بالای شکمش رو گره زده و نافش بیرون بود،دقیقا تبدیل شده بود به یه وافل شکلاتیه دوست داشتنی.
دنبالش از پله ها بالا رفتیم و دیدیم که یک جمع کوچیک که همشونم دختر بودن روی یه ست مبل نشسته بودن و مشروب به دست داشتن به سمت ما نگاه میکردن،آترینا ما رو دوباره معرفی کرد و این دفعه دخترا هم خودشون رو معرفی کردن.
دوتا دختر که کنار هم و شبیه هم بودن گفتند:ما خواهر دوقلو هستیم،اسمامون هم زیبا و شیوا هستش.
یه دختر که کنار اون ها بود به سمت کیا نگاه کرد و گفت:من ارغوان هستم.
جوری کیا رو نگاه کرد که من گولخیدم نفر بعدی که الحق خوب بود گفت:من لیلا هستم.
نفر آخر که از همشون بهتر بود با مو های نقره ای و چشم های سبز گفت:الیا هستم.
در جواب همشون هم من و کیا میگفتیم خوشبختیم،
من به ساعت نگاه کردم و گفتم:دیگه مهمونی دعوت نیست؟
لیلا:بقیه اشون که قراره بیان یا دوست پسر های بچه هان یا شوهر منه،اونام یکم دیر میرسن.
سرم رو تکون دادم که زیبا به آترینا گفت:از دوستامون پذیرایی کن.
آترینا سری تکون داد و از جا پرید،رفت به سمت بار و با دوتا گیلاس برگشت.
من:مرسی آترینا جان.صورتش پیچید توهم یه لبخند زد و خواهش میکنم ریزی گفت و رفت.وقتی همه یه گیلاس دستشون بود الیا گفت:به سلامتی دوستان قدیم و دوستان جدید،باشه که امشب و هر شبمون خوب و عالی سپری بشه.
همگی گفتیم:به سلامتی.
شروع کردیم به خوردن شراب هامون من و کیان گرم صحبت و بگو بخند بودیم با اون ها که من دیدم آترینا دمه بار ایستاده،رفتم سمتش و از پشت صداش کردم.
من:آترینا؟
آترینا از جا پرید و خیلی دست پاچه برگشت سمته من.
من:نترس،چیه؟چرا عین ماهی تو خشکی دست و بال میزنی تو؟
آترینا خودش رو جمع و جور کرد،و برگشت سمت بار و گفت:چیزی نیست.
من یکهویی سرم گیج و چشمام سیاهی رفت،خودم رو با دو قدم رسوندم به آترینا و دستام رو گذاشتم رو بار،دیدم آترینا ناراحت با چشمای خیس داره روی میز رو نگاه میکنه،دوباره صداش کردم:آتری…
آترینا گریون برگشت سمتم و تو چشمام نگاه کرد و گفت:“متاسفم” و بعد به گیلاسی که دستم بود نگاه کرد و سرش رو پایین انداخت.
تازه فهمیدم چی شده خودم رو حل دادم سمت کیان و داد زدم:کیان.
کیان هم که بیحال شده بود،خواست برگرده سمتم از گوشه ی مبل افتاد روی زمین و گیلاس دستش افتاد،وقتی کیان افتاد پام پیچید به هم و سکندری خوردم روی زمین.
من از اون بیهوشی زمانی بلند شدم که دیدم توی ماشین و پشت فرمون خوابیدم،سرم رو از روی فرمون بلند کردم،درد شدیدی پیچید توی گردن و بالای کمرم.
برگشتم عقب و دیدم که کیان درازکش روی صندلی عقب خوابه،با هر تکونی عضله ها و استخوان هام درد میگرفت.
دست کیان رو گرفتم گفتم:کیان،زنده ایی؟
کیان سری تکون داد و گفت:برو آرش،برو خونه که باهات حرف دارم.
توی مسیر گیج بودم،با هزار بار شانس آوردن ماشین رو آوردم دمه خونه،پارک کردم،پیاده که شدم از ماشین،درد شدیدی پیچید تو پایین کمر و باسنم،در عقب رو باز کردم و کیان رو آوردم پایین و شونه به شونه هم پله ها رو رفتیم بالا و وارد خونه شدیم،کیان وارد حمام شد و بعد از چند دقیقه صدام کرد:آرش بیا اینجا،جوری گفت که دستپاچه رفتم سمت در حمام و بازش کردم،دیدم کیا پشتش رو کرده به من و میگه:میبینی؟
پشت کیان قرمز شده بود و بعضی جاهاش کبود،مشخص بود جای شلاق بوده،شرتش رو داد پایین و دیدم روی باسنش هم هست،از پشته باشنش چند قطره خون لخته شده افتاد،کیان دستش رو برد سمت باسنش و صورتش از درد جمع شد،مثل اینه که بهش تجاوز شده بود.
کیان یه نگاه نگران به من انداخت و گفت:تو چی؟چیزیت نیست؟
من همونجا پیرهن و شلوارم رو در آوردم و دیدم بعله،تمام بدنم کبوده،ولی نه به اندازه ی کیان بیچاره،دست کردم توی شرتم از پشت و درد شدیدی رو حس کردم،دستم رو که آوردم بیرون دیدم که خونیه،پس به منم تجاوز کرده بودن.
نشستم رو زمین کنار کیان،دوش رو به آب گرم تغییر دادم و جفتمون ساکت و شرمسار از هم به روبه رو خیره شدیم.
من:تلافی میکنم.
کیان:تلافی،میکنیم.


سه روز از اون واقعه گذشته بود و هیچکدوممون دوست نداشتیم حرفی راجع بهش بزنیم،کیان میرفت باشگاه و با شاگرداش تمرین میکرد،من هم که بیکار و بیعار،دقیقا سر کوچه ایی که اون خونه توش بود کشیک میکشیدم،جلوی خونشون یه کافه کوچیک بود،از دم دمای صبح تا ظهر و عصر توی اون کافه مینشستم و روی اون خونه قفلی زده بودم،تا این که یه روز آترینا رو دیدم که از یه ماشین شخصی که میخورد آژانس باشه پیاده شد و رفت به سمت اون خونه،ایول این آترینا،حالا بقیه اشون،ولی کس دیگه ای نیومد بعد از ۴۰ دقیقه آترینا از خونه با صورت مچاله از عصبانیت خارج شد و رفت به سر کوچه،منم پشت سرش زدم بی
رون و دنبالش کردم تا خونشون،شب رفتم خونه و کیان رو دیدم که باز تو فکره،من:کیان پاشو بریم سراغ آترینا،خونشون رو پیدا کردم،کیان از جاش بلند شد و گفت:بیخیال.
من:اوکی هرطور راحتی،یادت باشه باهام نیومدی،پاکار بودن که بخوره تو سرت،مرام هم که سگ داره و تو نداری،یه کوچولو غیرت داشته باش کونمون گذاشتن پاشو بریم سراغشون.
کیان که بهش برخورده بود بلند شد و گفت:۱۰ دقیقه صبر کن.
رفت حاضر شد و باهم رفتیم سمت خونه ی آترینا،یه خونه ی ویلایی کوچیک بود،توی محله ایی پایین شهر،زنگ در رو که زدیم یه صدا از آیفون اومد:سلام،بفرمایید؟
من:از دوستای قدیمیه آترینا خانم هستیم.
در باز شد شد و ما هم وارد خونه شدیم و روی ایوان خونه یه زن زیبا و میانسال رو دیدیم که نشسته بود و یه مجله توی یک دستش بود و با دست دیگش عینکش رو از چشمش در آورد و رو به ما گفت:بفرمایید؟
من:سلام خانم عصرتون بخیر،ما از دوستای آترینا خانم هستیم،شما باید مادرشون باشید.
زن عینک و مجله اش رو گذاشت کنار دستش و به ما اشاره کرد و گفت:من مینا هستم،لطف کنید بشینید روی تخت توی حیاط،آترینا الان هاست که پیداش بشه،با دست هاش صندلی رو تکون داد و من متوجه شدم که صندلیش چرخدار هستش،و این مینا خانم هم فلج.
بعد از ۱۰ دقیقه مینا خانم با صندلیش و یه سینی چای روی پاش اومد سمت ما توی حیاط،چایی رو به ما داد و رفت،من و کیان واقعا دلمون براش سوخت،زیبا و خوش بر و روی بود،حیف بود زنی به این زیبایی فلج باشه،در خونه باز شد و آترینا وارد خونه شد،سلام توی گلوش خشک شد،من انگوشتم رو به نشونه ی سکوت آوردم روی لبم و بهش گفتم:سلام آترینا خانم،مامان داخل هستن برین یه سلام بهشون بکنید.
وقتی داشت از جلومون رد میشد بهش گفتم:سریع هم برگرد اینجا کارت دارم.
آترینا رفت داخل خونه و دو دقیقه ی بعد برگشت و یه چاقو تو دستش بود که میلرزید،با صدای لرزون گفت:چچچچییی میخوایید؟
کیان:اطلاعات
من:حاضر شو بریم بیرون.
آترینا:من هیچ جا نمیام.
من:آترینا ما اگر بخواهیم بلایی هم سرت بیاریم،اینجا میاریم و بهت قول میدم با کمال میل،خودم،میرم اون داخل و با همون چاقویی که دستته،هر چیزی که تکون خورد رو میکشم.
بعد از شنیدن حرفم کیان با سر تایید کرد و گفت:محترمانه،برو کیفت رو بردار و دنبال ما بیا،قول میدیم کاری با تو و مادرت نداشته باشیم.
آترینا رفت داخل خونه و بعد از ۵ دقیقه با چشمایی سرخ با ما از خونه خارج شد،بهش گفتم:آفرین کوچولو،حالا بگو کجا میتونیم بریم حرف بزنیم؟
آترینا ترسان گفت:دنبالم بیایید.
من و کیان رو برد داخل سفره خونه ایی نزدیک خونه خودشون و نشستیم اونجا کنارش.
من:خب تعریف کن و بهم بگو تو کی هستی؟
آترینا:من آترینا ناصر نژاد هستم.۲۱ سالمه
من:دوستات کیا هستن؟
آترینا:اگر همونایی که دیدید رو میگید،اونها یه مشت بچه پولدار بی غم
من:و تو با اونها چه سنمی داری؟
آترینا:من یه جورایی خدمتکارشونم.
من:یه جورایی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌؟یعنی چی؟
آترینا:اون ها همشون یک مشت ارباب هستن که برده داری رو دوست دارن البته نه همشون و این که فکر میکنن من بردشون هستم و در اضای بردگیم،بهم پول میدن.
من:یعنی چی؟
کیان:یکجور مریضی جنسیه،که شخص ارباب میشه و هر کاری دلش بخواد با برده هاش میکنه.
من:ده آخه یعنی چی؟این حجم از کسخلیت مگه میشه توی یک سری آدما متراکم باشه؟
آترینا ریز خندید و گفت:فعلاکه شده.
من در حالی که داشتم توی مرورگر گوشیم سکس بردگی رو جست و جو میکردم،به آترینا گفتم:خب اون شب چی به ما دادی؟
آترینا:نمیدونم،بهم گفتن اینو بریز توی شرابشون.
من که سرم تو گوشیم بود،ریده بودم با چیز هایی که مشاهده میکردم،برگردوندم گوشی رو سمتش و گفتم:اینه چیزی که میگی؟
آترینا با سر تایید کرد.
من:تو چرا تن به این قضیه ها میدی؟
آترینا:به پول نیاز دارم،اولش آزار میدیدم ولی خب الان حال میده بهم.
گوشی رو دادم دست کیان و خودم تو چشماش زل زدم،فیلمی چیزی ازمون گرفتن؟
آترینا ساکت موند.
دستم رو گذاشتم روی رون پاش و فشار دادم،فیلمی گرفتن،چشماش از درد جمع شد و گفت:آره،فیلم گرفتن.
من:خب که اینطور،اون فیلم رو میخوام.برام گیرش بیار.
آترینا:چطوری آخه.
من:چطورش به خودت مربوطه،دو روزه دیگه با فیلم باش وگرنه گردنت رو میشکونم.
با کیان بلند شدیم و به سمت در خروجی رفتیم.
بیرون از سفره خونه کیان گفت:کم تهدیدش نکردی؟
من:نیازی نبود،باید حس کنه میتونه روی ما حساب کنه.
کیان:اوکی،من باید برم باشگاه میای؟
من:نه.
رفتم سمت چهار راه کالج،جای تمیزی نبود،وارد کوچه شدم،جلوی در وایسادم و زنگ رو زدم،یه زن از پشت آیفون گفت:بله؟
من:سارا خانم؟
صدا از پشت آیفون:شما؟
من:یه مشتری.
در باز شد و من وارد راه پله شدم،سه طبقه رو بالا رفتم و در جلوم باز شد،یه زن چهل و خورده ایی ساله با چهره ایی عادی ولی در عین حال به خاطر اون لبخندش زیبا در رو باز کرد و گفت:خوش اومدید.
وارد شدم،و روی صندلی نشستم،یه لیوان آب داد دستم و گفت:اسمت چیه آقا؟
من:آرش.
گفت:خب چی میخوای؟
من:منو رو بیار.
اون زن هم ایستاد و با غرور گفت:دخترا،بیایید.
از هر اتاق و دری یه دختر اومد بیرون،همه جلوی من ایستادن و من رو برانداز میکردن،همه مدلش جلوم بود،نگاهم رو ریز کردم روشون،هر کدومشون یه نقصی داشتن،نظرم رو یه دختره سبزه با موهای کوتاه قرمز جلب کرد،سینه هاش کوچیک بودن ولی بدن و باسن خوب و گوشتی ایی داشت،بلند شدم،دستش رو گرفتم و اون پشتش رو کرد سمتم دستم رو کشید و من رو برد توی اتاق خودش،یه تخت بود با یه میز آرایش،نشستم روی تخت و یه سیگار روشن کردم،بهش گفتم:خوشونت توی کار شما چیزه عادی ای هستش نه؟
اون:آره
من:چقدر میگیری؟
اون:۱۵۰ تومن
۱۵۰ تومن از توی کیفم در آوردم و گرفتم سمتش و گفتم:میخوام خیلی خشن باشم،میتونی تحمل کنی؟
گفت:بیشتر بهم بدی رازی میشم.
۳۰۰ تومن دیگه دادم بهش و گفت:راحت باش.
من ماله تو ام،در اتاقش رو قفل کرد و وقتی برگشت سمتم با دیدن قیافم جا خورد.
رفتم سمتش،با یه دستم گردنش رو گرفتم و با دست دیگم،تمام لباسای بالا تنه اش رو پاره کردم،و به زور نشوندمش رو زانوش،خودش فهمید،دست انداخت کمربندم رو باز کرد و شرت و شلوارم رو کشید پایین،شروع کرد به خوردن کیرم،تا جایی که میتونست کیرم رو میکرد توی حلقش،درش میاورد،بوسش میکرد و بازم میکرد توی حلقش،وقتی خوب کیرم سیخ شد،دست کرد توی جیب شلوارکش و کاندومی رو کشید روی کیرم،بلند شد و شلوارش رو در آورد و رفت چهار دست و پا نشست روی تختش و برگشت سمتم و نگاهم کرد،با دو قدم رسیدم بهش کیرم رو فرو کردم توی کسش و شروع کردم به تلمبه زدن،بدون لحظه ایی تعلل تا خایه هام تلم
به میزدم و وقتی صداش در میومد،با چک محکم میزدم روی باسنش،دو سه بار که زدم دیدم کامل قرمز شد باسنش،برش گردوندم و روی کمر خوابوندمش،چشماش از شدت درد جمع شده بود،کیرم رو در آوردم و گذاشتم سوراخ پایینی،صورتش جمع شد،با یه تف سوراخ کونش رو خیس کردم و به زور کیرم رو کردم توش،داشت صداهاش تبدیل به جیق میشد که بالشت کنار سرش رو گذاشتم روی صورتش و شروع کردم تلمبه هام رو محکم تر زدن،معلوم بود عقبه ی بازی داشته،با یه دست بالشت رو نگه داشته بودم جوری که جیغ نزنه و با دست دیگم به سینه های کوچیکش چک میزدم،وقتی دیدم دیگه مقاومتی نمیکنه بالشت رو برداشتم از روی صورتش
و دیدم که به پهنای صورت داره گریه میکنه و حق حق میکنه،اعصابم خورد تر شد،کیرم رو در آوردم و دیدم قرمزه،پس کونش پاره شده بود،نمیدونم چرا خوشم اومد،بالشت رو محکمتر فشار دادم روی صورتش و باز فرو کردم توی همون سوراخی که حالا به طور جذابی باز شده بود،شروع کردم به تلمبه زدن،وقتی صورتم رو جلوش دید،روشو برگردوند،با یه دستم صورتش رو گرفتم و چک میزدم بهش،مجبورش میکردم توی صورتم نگاه کنه،وقتی نگاهم میکرد توی چشاش التماس توقف این سکس موج میزد ولی اصلا برام مهم نبود،نزدیک ارضا شدنم بود،کیرم رو در آوردم برش گردوندم و به حالت داگی استایل رفتم روش و شروع کردم تو�
� کونش تلمبه زدن،داشت زیرم بال بال میزد از درد ولی کافی نبود،کیرم رو در آوردم،دستم رو مشت کردم دورش و با مشتم شروع کردم به سوراخش فشار آوردن،آهان اینجا بود،دقیقا داشت التماس میکرد که ادامه ندم،منم منصرف شدم و عادی به کارم ادامه دادم،انقدر تلمبه زدم تا آبم اومد. کاندوم رو در آوردم،با دستمال تمیز کردم خودم رو و نشستم کنارش،اون به بغل افتاده بود و داشت گریه میکرد،با صدای لرزون پرسید:چرا؟
من:میخوام یک سری ها رو اینجوری زجر بدم.
گفت:خوبه،موفق میشی.
من:متاسفم.
لباسم رو پوشیدم و درحال بیرون رفتن برگشتم سمتش یه نگاه تاسف انگیز به اون انداختم ولی در اصل برای خودم متاسف بودم،به خاله ایی که اونجا بود ۱۰۰ تومن پول دادم و از ساختمان خارج شدم.
دو روز بعد خود آترینا زنگ زد به من و گفت:بیا فیلم رو بگیر.
من:نه،فیلمو بیار.
آترینا:آدرس بده،میارم ولی بالا نمیام.
قطع کردم و منتظرش نشستم،یه زنگ به کیا زدم و بهش گفتم که اونم بیاد.
آترینا زنگ خونه رو زد،کیان رفت پایین و بعد از چند دقیقه دوباره آیفون رو زد و من پشت آیفون با کیا صحبت کردم:
کیا:آرش میگه میاد بالا ولی به شرط ایت که قول بدی کاری باهاش نداشته باشی.
من:قول میدم،بیایید بالا.
آترینا با لباسی پوشیده از در خونه وارد شد،شالش رو در آورد و چمباتمه زد یه گوشه.
من:کیا فیلم رو بزار.
کیا فلشی رو وصل کرد به لبتابش و من و اون نشستیم مشغول به دیدن.
"چقدر سنگینن:آترینا گفت.
ما رو کشون کشون بردن توی یه اتاق بزرگ،ارغوان:چه چیزایی طور کردیم،آفرین آترینا.
شیوا:طناب بیارید.
آترینا با طناب وارد کادر شد و دستها و پاهای من و کیان رو بستن.
الیا که شاه کس اون جمع بود با یه شرت مشکیه چرم بدون سوتین توی کادر ظاهر شد و شلاق به دست اومد سراغ ما و یه قلاده دور گردن جفتمون انداخت و یه دیلدو روی شرت چرمیش سوار کرد و بدون بسمالله خشک خشک افتاد به جون سوراخ کیان،از اونطرف ارغوان دامنش رو زد بالا،یا عماد مقنیه،کیر داشت،گذاشت دهن کیان خیس بخوره،همون لحظه شیوا خوابید زیر کیان و شروع کرد به خوردنه کیرش،یه نگاه به صورت کیا انداختم،قرمز شده بود،قشنگ معلوم بود ریده،دوربین چرخید سمت من لیلا شلاق به دست،قلاده ی من رو از پشت کشیده بود و داشت به کمرم تازخ میزد،شیوا هم به موهام چنگ انداخته بود و کسش رو به د
هن من فشار میداد و سرم رو بالا پایین میکرد،تو حال خودم نبودم،فازم واقعا بد شده بود،آخه چرا؟واسه خاطر یه خرچنگ؟
دوربین برگشت سمت کیان،الیا دیلدو رو کشید بیرون،ارغوان که به زور کیرش سیخ شده بود سریع کیان رو برگردوند به کمر خوابوند و بدون لحظه ای تعلل فرقونی طوری فرو کرد تو سوراخ اون بدبدخت،شیوا هم جاشو عوض کرد و نشست روی کیر کیان،وقتی قامت کیان واردش شد،یه نفس عمیق کشید و درست همون موقع لیلا اومد و روی صورت کیان نشست و به زور کسش رو میمالید به دهن کیان،من باخودم گفتم،ایوای اینی که دیلدو داشت کو پس؟دوربین چرخید و دیدم که عضیمت کرده بود به سمت کونه من،داشت با نفرت من رو از کون میکرد و به کمرم شلاق میزد،زیبا هم موهام رو ول کرده بود و داشت با کیرم ور میرفت و میخورد�
�،صحنه دردناکی بود،واقعا حسش میکردم،سوراخ کونم دوباره درد گرفت،یه دفعه یه نگاه و لبخند خبیسانه به صورت لیلا اومد،من رو کشوندن سمت کیان و کیر کیان رو کردن دهنم،همونجا لبتاب رو بستم و یه نگاه خجل به کیان انداختم،اونم کابل رو گرفته بود،بعد از ۳۰ثانیه کیان گفت:یادته گفتم اگه سر کیرم رو مار نیش بزنه چیکار میکنی؟
یه نیم لبخند اومد رو صورتم و گفتم:آره،میمکیدم زهر رو بیرون.
کیان با دست زد پشتم و گفت داداش،ثابت شدی.
با مشت گذاشتم تو بازوش و با خنده گفتم:نکبت الاغ.
کیان با خاطره اش آرومم کرد.برگشتم سمت آترینا و گفتم:خب حاضر که هستی،پاشو برو.
کیان:آرش برسونیمش؟
منم که نیاز به هوای آزاد داشتم گفتم:اوکی بریم برسونیمش توی مسیر بدون وقفه داشتم اون دخترا رو میکوبیدم و با کیان میخندیدیم،انگار نه انگار کونمون گذاشته بودن،و در نهایت به آترینا گفتم:آترینا باید کمکمون کنی اینا رو بزنیم زمین،مطمعن باش بهت آسیبی نمیرسه.
آترینا سری تکون داد و من گفتم:زبون ۷۰۰گرمه،کله ۵ کیلوعه،،جوابت رو از سوراخی بده که دندون داشته باشه،ترسید و گفت:چشم،کمکتون میکنم،اما چطوری؟
من:اطلاعات بده به ما.
آترینا:دوتا خواهرن زیبا و شیوا،۲۴ سالشونه،پدر ندارن.
من:خب پس از مامانشون بگو.
گفت:مادرشون پولداره،یه وکیل داره که کارش پول رسوندن به ایناست با سرمایه هایی که دارن،مادره هم قمار میکنه پولا رو.
کیان:خب جالب شد،درآمدش چقدر ماهی؟
آترینا:نمیدونم.
کیان:هول و هوش بگو.
آترینا:15-20 تومن در ماه.
من:کیان میخوای بری سر میزشون؟
کیان:آره،چرا که نه،بدبختش میکنم.
من:باشه،آترینا آمار جایی که قمار میکنه رو در بیار.
آترینا:اتفاقا مادرشون از منم خوشش میاد،باشه.
آترینا رو رسوندیم و رفتیم سمت خونه،رسیدیم خونه حساب ها مون رو تکوندیم،۲۰ تومن پول بود توش.
چند روز بعد آترینا به کیان اطلاع داد که میزه بعدی توی هفته آینده برگذار میشه و شماره ی هماهنگ کننده رو هم داد

نوشته: خسته ها


👍 8
👎 3
1229 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

684454
2018-04-28 00:28:31 +0430 +0430

اگ قشنگه بگید منم بخووووونم کامل داستانو
چند ماه نبودم دلتووون تنگ شداااا میدونم خخخخ چقدم چهره جدید داریم
کاربرای جدید ولکام

0 ❤️

684563
2018-04-28 19:35:28 +0430 +0430

اولین لایکوبهت دادم عااالی بود

0 ❤️

684888
2018-04-30 04:24:26 +0430 +0430

حال نكردم شرمنده

0 ❤️

684943
2018-04-30 11:08:34 +0430 +0430

تخیلی،لازم نیس واسه یه داستان تا این حد تو تخیل غرق بشی,غلط املایی هم که … واقعی بنویس هم خواننده ارتباط برقرار میکنه هم به خودت توهین نمیشه ،،،زیاد فیلم میبینی!!؟قسمت باشگاهشم که حسابی خود شاخ پنداری داشتی!!

0 ❤️