حس ناب سکس در چمدان پسرخاله

1399/12/09

این یه داستان گی هست. طولانی هم هست. ماجرا بین دو پسرخاله اتفاق می افته و تقریبا تم تجاوز داره. همه مشخصات اصلی داستان رو همین اول گفتم که اون جقیای زودارضایی که میان فقط میخوان سریع یکی دو تا صحنه سکسی آبدوغ خیاری بخونن و آبشون بیاد و برن، بدونن اینجا قضیه از چه قراره. پس اگه حوصله خوندن ماجراهای مفصل با همه جزئیاتش رو ندارید، فحش مُحشاتونو همین اول بدید و بزنید به چاک. ولی اگه از دار و دسته جقیای زود انزال نیستید، از داستان و ادبیات و اصول نگارش و فضاسازی و تخیل داستانی و … سرتون میشه، پیشنهاد میکنم تا اخر بخونید و از اونجایی که خدا با صابرانه، قول میدم لحظات شیرینی هم براتون داشته باشه. ضمنا قبل از این دو تا داستان دیگه هم از من در این سایت منتشر شده: بغض یک مرد و گوشمالی اساسی برای شوهرخواهر شیطون. خوشبختانه هر دو بازدیدها و کامنت های بالایی گرفته. اگر دوست داشتید اونا رو هم بخونید.


یک هفته مونده به عروسی خواهرم مرتضی پسرخاله ام از شهرستان اومد تهران و قرار بود تا بعد از عروسی بمونه. تازه کنکور داده بود و نیاز به تفریح عوض شدن حال و هوای سرش داشت. تقریبا سه سالی بود که ندیده بودمش. چون توی این مدت فقط یک بار اومده بود تهران که باز من خودم اون موقع در سفر ترکیه بودم.
وقتی که رسید و رفته بودم از ترمینال دنبالش دیدم ماشاالله خوش تیپ شده و بر و رویی درست کرده واسه خودش. هم قیافش خوشگل بود هم تیپ و اندامش. خصوصا که منو یاد خواهرش فرشته مینداخت. فرشته 4 سال تهران دانشجو بود و با اینکه خوابگاه داشت، اما گاهی میومد خونه ما و با خواهرم لیلا دوست صمیمی بودن. توی این رفت و آمدها من کم کم سر ارتباطو با فرشته باز کردم و دوست شدیم و چند دفعه که خونه خالی بود، بهش خبر دادم اونم اومد و سکس های خوبی داشتیم با هم. البته فقط از عقب، چون از جلو نمی داد. خیلی دختر باحالی بود. هرزه و لاشی نبود.

حالا یک سالی میشد فرشته درسش تموم شده و برگشته بود شهرستانشون. وقتی مرتضی رو دیدم که مثل یک نهالی که تازه پا گرفته و کم کم داره جون میگیره، قد کشیده بود و خوشگلی و تازگی خاصی داشت، همه خاطرات روابطم با خواهرش فرشته برام زنده شد. انگار مرتضی توی چمدونش برام یه عالمه حس ناب سکس رو سوغاتی آورده بود. توی دلم گفتم خوبه اگر مرتضی پایه باشه توی این چند روزی که اومده و خونه ماست یه حالی می کنم باهاش. «چون که گل رفت و گلستان شد خراب، بوی گل را از که جوییم از گلاب» و مرتضی برام مثل گلابی بود که حالا که دستم به گل وجود فرشته نمی رسید، می تونستم بوشو از سوراخ نرم و صورتی داداشش حس کنم. البته هنوز که سوراخ مرتضی رو ندیده بودم ولی چون پوست صورت و دستاش سفید و کم مو بود و لب های صورتی رنگی داشت، حدس میزدم سوراخشم باید خوب باشه. خصوصا الان که یک مدتی بود با دوست دختر قبلیم کات کرده بودم و به خاطر مشغله هایی که دم عروسی خواهرم لیلا سر خودم و خونواده ام ریخته بود نتونسته بودم دنبال کس و کون هم برم مرتضی به عنوان یک کیس دم دستی خیلی خوب بود. من همیشه اولویتم سکس با زن ها و دخترها بوده و هست ولی از جوونی گاهی که پسر خوشگلی پا میداد بدم نمی یومد به کون پسرا هم بذارم وتا حالا چهارتا پسر هم کرده بودم. ولی ادم نامردی نبودم. هیچکدوم رو زوری نکردم و فریب ندادم. همه با تفاهم و با علاقه دو طرفه بود. هیچکدومشونم بار اولشون نبود هم دخترایی که کردم هم پسرایی که کرده بودم قبل از من به کسان دیگه ای داده بودن. حتی خواهر مرتضی که قبل از سکس با من فقط یک بار دیگه توی شهرستان به یکی که با هم قصد ازدواج داشتن از عقب داده بود که آخرشم ازدواج نکردن.

ولی مرتضی رو نمیدونستم چه جوریه؟ نمی دونستم اصلا پایه هست؟ این چیزا رو باید میفهمیدم. از اونجایی که خیلی عجله داشتم کارمو از همون روز اول شروع کردم. اخه خیلی تشنه سکس بودم. من که همیشه دور و برم پر بود، دو سه ماهی بود با هیچکس سکس نکرده بودم. حسابی کمرم پر بود و اگر میفهمدم مرتضی پایه است، حسابی کونشو دروازه میکردم توی این چند روز. از زوایای مختلف بررسیش میکردم بدن خوش فرمی داشت. تقریبا هم قد بودیم، شاید دو سه سانتی اون کوتاه تر از من بود و بدنشم لاغز و ترکه ای بود اما تناسب داشت.

توی همون اولین لحظاتی که فکر سکس با مرتضی به ذهنم خطور کرد، به نظرم رسید کون نقلی و گوشتیش یه جوریه که هر لپش راحت توی یک کف دستم جا میشه و انشاالله وقتی زیرخوابم شد، می تونم پنجه بندازم توی هر لوپ کونش و مثل خمیر ورزشون بدم به به چه حالی میده چنین کونی اگر آکبند هم باشه و تو بخوای اولین بار با یک کیر گنده صفرشو باز کنی. هی میرفتم توی اینطور تصورات خاک برسری و کیرم شق میشد و با هزار سختی میخوابوندمش. خوبیش اینجا بود که اون روزا خیلی کار داشتیم وهی حواسم به کارهای دیگه پرت میشد وگرنه از شق درد می مردم.

دیگه همون روز اول برای اینکه مرتضی رو بسنجم و ببینم میشه روش سرمایه گذاری کرد یا نه توی چند موقعیت باهاش شوخی هایی کردم که دیدم ماشاالله خیلی حاضر جواب و دریده بود. مثلا یک جا که داشت حوله و لباساشو از توی ساکش که توی اتاق من گذاشته بود، بر میداشت که بره یه دوش بگیره و خستگی چند ساعت راه با اتوبوس رو از تنش در بیاره، رفتم پیشش با خنده و شوخی بهش گفتم، اگه پشت و پهلوت، این ورت اون ورت، کلیه سوراخ موراخات نیاز به کیسه و لیف و سایش و مالش و خارش داشت، خبر کن خودم در خدمتتم. اونم نه تر کرد و نه خشک کرد با خنده و شیطنت خاصی به سمت کیرش یه نگاهی کرد و گفت قربون دستت اگه بتونی یه دست نوازش سر همین مرتضی کوچیکه بکشی ممنونت میشم. اصلا خواب و قرار نداره. من از این حاضر جوابیش خوشم اومد و فهمیدم جنبه شو داره و می تونیم پیشروی کنم.

یه کم جرأتم بیشتر شد و همونجا سر ساکش نشستم و نگاهی انداختم. خودش یه شرت زردرنگ با حوله و رکابی و یه شلوارک مشکی دستش گرفته بود و چشمم افتاد به یک شرط نارنجی داخل ساک. درش آوردم و گفتم خوش به حال مرتضی کوچیکه باباش چه لباسای خوشگلی براش میخره. معلومه نانازیه واسه خودش و بعد دستمو آروم بردم سمت کیرش میخواستم لمسش کنم. ولی اون زود خودشو عقب کشید و بلند شد سرپا و با همون حاضرجوابی خودش از روی همون شلواری که پاش بود کیرشو که معلوم میشد راست کرده، دستش گرفت و یه تکونی داد، گفت: گول لباسای رنگارنگشو نخور، گرگیه توی پوست بره. می تونه به آنی پارت کنه.

من خشکم زد از این رفتارش فقط با خنده گفتم جوووون اون دیگه چیزی نگفت فقط زل زد توی چشمام و زبونشو توی دهنش به شکل تحریک امیزی مثل وقتی که میخوان کس و کون لیسی کنن، تکون داد و رفت سمت حموم. حسابی جا خوردم از این رفتاراش. من 28 سالم بود و 10 سال از اون بزرگتر بودم. فکر میکردم بعضی جاها حداقل به خاطر تفاوت سنی مون حیا کنه و خیلی جواب نده به من ولی کم نمیاورد. حتی دو سه بار که باهاش توی موقعیت های مناسب شوخی دستی کردم، اونم مقابله به مثل کرد و اصلا شرم و حیا حالیش نبود.

خلاصه روز اول که سپری شد و شب موقع خواب رسید، مرتضی به خاطر خستگی دیشبش که توی راه بوده، زودتر خوابش گرفت. و مامانم که دستش بند بود، بهش گفت بره توی اتاق من که ساکشم اونجا گذاشته بود یا روی تخت من بخوابه یا از کمد دیواری پتو و تشک برداره و روی زمین بخوابه.

یکی دو ساعت بعدش وقتی منم رفتم بخوابم دیدم روی تخت خوابیده.منم از خدا خواسته گفتم، به به نه چک زدیم نه چونه، شکار خودش اومد تو خونه.

در اتاقو بستم و رفتم سمت تخت. چون تابستون بود و هوا گرم بود فقط یک ملافه روی تختم داشتم که باد کولر مستقیم به بدنم نخوره. که اونم مرتضی کشیده بود روی خودش. ولی انگار همه این اتفاقات دست به دست هم داده بود تا من بهانه کافی رو برای همخواب شدن با این پسر زیبا و خوش کون به دست بیارم.

فقط یک بالش دیگه از کمد دیواری برداشتم و رفتم سمت تختم. خلاصه برق رو خاموش کردم و گوشه ملافه رو بالا زدم و آروم سعی کردم خودمو توی تخت جا کنم. مرتضی از تکون ها بیدار شد و خواست با یک معذرتخواهی تخت رو خالی کنه و بره پایین بخوابه که نگهش داشتم گفتم:

  • کجا میخوای بری بگیر همینجا بخواب.
    • گفت نه ببخشید نمیخواستم رو تختت بخوابم فقط اون موقع واقعا خوابم میومد گفتم تا تو بیای یه چرت میزنم و بعد بلند میشم میرم روی زمین.
  • نه بابا عزیزم، تعارف نداریم که قشنگ هر دو روی تخت جا میشیم.
    • نه خوب اینطوری راحت نیستیم.
  • تعارف نکن بگیر بخواب. (و با دستام کشیدمش تا دوباره درازبکشه.)

دیگه اونم در حالیکه یک مقدار رفت کنار تا منم جا بشم، به پشت دراز کشید.
کم کم به نظرم وقتش بود که وارد عمل شم، بلکه همین امشب می تونستم کون پسرخاله قند عسلمو رو فتح کنم. هنوز که دوباره نخوابیده بود، بهش گفتم:

  • خوب از صبح نشد درست و حسابی حال واحوال کنیم پسرخاله، بگو ببینم حال دلت چه طوره؟
    • گفت خوبم داداش. شکر.
  • مرتضی کوچیکه چی؟ خوابیده؟
    • با خنده گفت نه بابا اون وقتی من می خوابم بیدار بیداره.
  • ای بابا چی میخواد؟ خوابش کن امشب با اون هیچ کاری نداریم.
    • دیگه عادتشه. همیشه آماده به جنگه.
  • مرتضی جون از جلو که همیشه اماده به جنگی، از پشت چی؟
    • من همیشه از جلو به جنگ پشت دیگران میرم.
  • نه بابا!
    • به جون تو

برای اینکه گاردشو بشکنم، به سمتش رفتم و توی گوشش گفتم، بابا دیگه پیش ما اینقدر ادای تنگا رو در نیار و در همون حال دستمو گذاشتم روی سینش و یه بوس از گونه اش کردم. پوست صاف و کم موش فرق زیادی با خواهرش فرشته نداشت. فقط یه ذره پشت لبش سبز بود و تکاتوکی موهای سیاه در قسمت ریش ها و اطراف گلوش بود که واسه سن و سالش کم بود. بوسی که از صورتش کردم خیلی چسبید و دوباره کله مو بردم سمتش رفتم که یه بوس دیگه هم بکنم.

انگار از اینکارم خوشش نیومد، ولی نخواست بی جنبه بازی در بیاره گفت: داداش تو مثل اینکه خیلی می خاری ها! بعد پا شد از روی تخت و بالشتشم برداشت که بره.
بهش گفتم کجا میری؟ گفت من میرم روی زمین میخوابم. تا حالا مرتضی کوچیکه واسه فامیل راست نشده، ولی می ترسم تو امشب کار دست خودت بدی.

از این حرفش خوشم نیومد. برای من تحقیرآمیز بود. بچه پر رو علناً داشت منو توی خونه خودمون تهدید به گاییدن میکرد. با این رفتاراش حس کردم اونقدرا هم که فکر میکردم، به طعمه نزدیک نیستم.

در حالیکه اون فقط با یک بالشت روی فرش اتاق دراز کشیده بود، پا شدم رفتم از توی کمد دیواری بهش یه پتو و تشک دادم و وقتی دوباره برگشتم روی تخت، واسه جبران اون حرفش، بهش گفتم:

  • ولی خیلی ترسویی ها.
    • برای چی؟
  • از ترس کونت، زود جیم فنگ شدی.
    • به خاطر خودت بود داداش وگرنه کونت بدجور گرا میده بهم.

دیگه حرصم در اومد. حس کردم امشب دیگه مخ زنی جواب نمیده، انگار مرتضی سر لج افتاده بود. خواستم بحثو جمع کنم و با حالت خنده و شوخی گفتم: باشه بگیر بخواب اقا. کمتر کس بگو. حالا خوبه به ادعا مالیات نمی بندن، که هر جوجه تازه از تخم دراومده ای واسه ما بکن میشه.

با گفتن این حرف، یه دفعه مرتضی با یک حرکت سریع خودشو به تخت رسوند دستاشو گذاشت روی دو طرف شونه ام و صورتشو بهم نزدیک کرد و گفت: حرف حسابت چیه؟ تو از صبح یک چیزیت میشه. میخوای همین امشب هر چی رو گفتم بهت ثابت کنم؟ دیگه از شوخی و خنده توی حرفاش خبری نبود. حتی کمی خشم توی لحن حرف زدن و طرز نگاهش بود. نفس هاشم تند و عصبی وار بود. برای اولین بار توی اون تاریکی با نور کمی که از بیرون به اتاق میومد، خوی وحشی گری رو توی چشاش دیدم. یه لحظه کپ کردم موندم چی بگم.

  • خجالت بکش بی جنبه برو . من از تو ده سال بزرگترم. خواستم یه شوخی باهات بکنم.
    • منم احترام بزرگتریتو نگه داشتم که تا حالا پارت نکردم.

دیگه منم عصبی شدم و در حالیکه داشت برمیگشت بره سرجاش، سریع کونشو یه انگشت کردم، گفتم: بیشین بینیم تو واسه هرکی لاتی واسه ما شکلاتی.

این حرف و اون کارم همانا و پریدن مرتضی روی تخت و دست به یقه شدنمون همانا. دو تا پسرخاله نصف شب توی اتاق خواب روی تخت به جون هم پیچیده بودیم و تازه اونجا بود که متوجه شدم مرتضی علی رغم ظاهر باریک و لاغرش، نیروی بدنی زیادی داره . طوری که توی بیشتر لحظات جدال در تخت خواب زور اون به من غالب بود و راحت منو می چلوند. با اینکه منم آدم ضعیفی نیستم. باشگاه میرم و جثه قوی ای دارم، اما زور این پسر چیز دیگه ای بود. انگار یک نیرو و یک اراده قوی درونی توی بدنش داشت.

مرتضی توی اون جدال شبانه به تلافی انگشتی که از کونش کردم منو به زور برگردوند و چند برابر بیشتر کون منو مالید و حتی شلوارکمو به زور درآورد. دست های قوی ای داشت پدر سگ. اما دیگه شرت رو نذاشتم در بیاره. وقتی با دستهاش به جون شرتم افتاده بود که اونم دربیاره و من مقاومت میکردم، چیزی نمونده بود که شرتم پاره بشه. دیگه داشت گریم میگرفت. دیدم کار داره به جاهای باریک میکشه گفتم، مرتضی غلط کردم بس کن. سر و صدا میشه زشته. شوخی کردم باهات بی جنبه نباش. دیگه نمیدونم چه طور شد از درآوردن شرتم منصرف شد و شروع کرد به مالین لپ های کونم از روی شرت. محکم کونمو توی مشتاش می گرفت و چند بارم سیلی زد به کونم. عصبانیتش مثل یک حیوون درنده بود. برق آسا و مرگبار. ناگفته نماند که منم از ترس آبرو و چون میخواستم جنجال بخوابه وقتی دیدم اون خیلی عصبانی است و هیچی حالیش نمیشه، یه مقدار کوتاه اومدم. گذاشتم دلشو خالی کنه. از مالیدن کونم دست کشید و روم دراز شد و نزدیک گوشم گفت، هر چی سرت اومد، حقته، مگه من با تو شوخی داشتم عوضی.

وقتی روم دراز کشید، برجستگی کیرشو حس کردم که به کپل هام فشار میداد و می مالید. از روی شلوار خودش و شورت من بازم معلوم بود کیر بزرگی داره. یک دستشو از زیر بغلم و بند رکابیم رد کرد و به سینم رسوند و یکم برجستگی سینمو فشار داد ولی زود ول کرد و با یک دست دیگش گلومو گرفت و سرمو به سمت خودش برگردوند، لاله گوشمو یه گاز کوچیک گرفت و گفت دیگه غلط اضافه نمی کنی بچه خوشگل، وگرنه به کونت میذارم خب؟

منم سریع گفتم خوب باشه ببخشید حاجی منظوری نداشتم.

بعد سه چهارتا بوس از گردن و گلو و زیرگوشم کرد و بدون هیچ حرفی آروم پا شد. چند ثانیه بی حرکت بالای تختم ایستاد و منم که نمیدونستم حرکت بعدیش چیه فقط همونطور که هنوز پشت به آسمون زیر چشمی می پاییدمش، بی حرکت دراز کشیده بودم. انگار یک بره بودم که توی دست گرگ اسیر شده بود. از دو ساعت قبل که توی رویای گاییدن مرتضی بودم تا الان که فقط همه تلاشم این بود که کونمو حفظ کنم، خیلی زود همه چیز وارونه شده بود. بعد از چهارپنج ثانیه که مرتضی بی حرکت ایستاده بود، با دستش یک دو تا ضربه از روی شورت به کونم زد که انگار با همین حرکتش اعلام کرد: «تموم شد، می تونی خودتو جمع کنی.» اون رفت سر جاش دراز کشید و منم اروم برگشتم و شلوارکمو کشیدم بالا و بندشو یک گره محکم زدم.

دیگه هیچکدوم هیچ حرفی نزدیم. سکوت عمیقی توی اتاق بود. انگار هر دو خوابیده بودیم اما معلوم بود که هر دو بیداریم. من شدیدا از خودم بدم اومده بود. از یک نوجوون 10 سال کوچیکتر از خودم، کم آورده بودم. علاوه بر اون خجالتم میکشیدم. حسابی خیط شده بودم هم پیش خودم هم پیش مرتضی. ابهت بزرگتریم شکسته بود. هی به کارهای اون روزم فکر میکردم. کاش اصلا چنین چیزهایی به ذهنم خطور نمی کرد. نفهمیدم کی خوابم برد. فردا صبح با صدای مامانم با کسلی از خواب بیدار شدم.

مامانم اومده بود پشت در اتاق و صدام میکرد امروز کلی کار داریم، قراره جهاز ببریم خونه عروس. چرا تا لنگ ظهر خوابیدی؟

از صدای مامانم هم من هم مرتضی با هم بیدار شدیم. روم نمیشد به چشمای مرتضی نگاه کنم و چیزی بهش بگم. اما یه لحظه با خودم فکر کردم بهتره همه چیزو خیلی عادی برگزار کنم و به اصطلاح طبیعیش کنم. چون مرتضی چند روز دیگه مهمون خونمون بود و تا موقع عروسی مامان و باباشم میومدن و نمیشد در این موقعیت بین ما کدورت باشه. در همین لحظه متوجه شدم مرتضی بدون هیچ حرفی داره بهم نگاه میکنه. نگاهش روم سنگینی میکرد. حتی زیرچشمی حس کردم یه پوزخند هم روی لبش هست. خیلی گستاخ بود من ولی با اینکه خیلی برام سخت بود، همه توانمو جمع کردم و انگار هیچ اتفاقی نیافتاده با خنده و شوخی گفتم: سلامت کو حاجی؟ بزرگتری گفتن، کوچیکتری گفتن!

اونم با یک لحنی که انگار داره با کارمند زیردستش حرف میزنه، پوزخند زد و گفت: بزرگتری مالیده شد دیگه. پاشو خودتو جمع کن خاله خودشو کشت از بس صدات کرد. منم باز با خنده گفتم کم کُس بگو بچه. اونم گفت: کس نمیگم، کُس میکنم. کُس هم نباشه، کون میکنم.

منظورشو کاملا فهمیدم. میخواست کنایه برسونه به جریانات دیشب. به هرحال لشکر پیروز بود دیگه. هرچه قدر من میخواستم جریانات دیشب زودتر فراموش بشه، اون برعکس مثل یک سردار فاتح از اونچه گذشته بود، خوشش اومده بود و هی میخواست قدرتش و پیروزیشو به رخ بکشه. منم برای بازسازی غرور شکسته ام، باز یه حرفی گفتم که کاش نمی گفتم. بسوزه پدر ادعا. همونطور که داشتم از جلوش رد میشدم، گفتم: توهم برت نداره، چون مهمون بودی مراعاتت کردم دیشب وگرنه الان کونت دروازه غار بود.
اونم انگار دنبال همچین بهانه ای بود. پاشو دراز کرد و منو لنگ انداخت و همزمان با دهنش صدای گوزیدن دراورد و گفت: بچه تهرونی پر رو . همون دیشب باید کار رو تموم میکردم، باز رحمم اومد بهت. ولی امشب دارم برات.

قشنگ معلوم بود دنبال بهانه میگشت و متاسفانه منم باز بهانه دادم دستش. رفتیم بیرون سر صبحانه اون خیلی شاد و بذله گو بود. کلا چنین شخصیتی داره، ولی اون روز بیشتر و من با اینکه سعی میکردم عادی باشم، ولی فکر کنم خانواده خصوصا آبجی لیلام فهمید کمی دپرسم.

در حین صبحانه عمو رمضون یکی از اقوام دور مادرم اون روز از شهرستان با یک وانت اومد و دو لنگ فرش دستبافت و یک سری خرت و پرت های دیگه که عمدتا خوراکی های محلی بود، آورد. مادرم دو لنگ فرش و چند قالیچه رو سفارش داده بود واسه جهاز خواهرم بافته و فرستاده بودن. با اومدن عمو رمضون و دو سه تا کارگر دیگه، رسما عملیات جهاز برون شروع شد. مرتضی هم خیلی کمک کرد انصافا. ولی لابه لای کمک ها در طول اون روز هر جا میتونست یه قلمبه ای، سیخی، انگشتی چیزی به من می رسوند. منم دیگه فهمیده بودم جنبه شوخی نداره، فقط تحمل میکردم و سعی می کردم تا حد امکان ازش فاصله بگیرم و برخوردی نکنم که جری بشه. به هرحال مراعات میکردم و میگفتم شاید بادش بخوابه خود به خود.

توی جریان جهازبرون دیدم که مرتضی علاوه بر قدرت بدنی بالا، شخصیت رهبری و فرماندهی هم داره. چند جا واسه جابه جایی اسون تر وسایل ایده های جالبی داد و خودشو حسابی مثل یک مرد بزرگ بین بقیه مردها وارد کرده بود. بابامم معلوم میشد خیلی ازش خوشش اومده. تا دو سه سال قبل آخرین باری که دیده بودیمش هنوز خیلی بچه بود. اصلا به رشد قدی و رفتاری امروزش نرسیده بود. انگار یه دفعه بالغ شده بود. شبم بعد از اون همه خستگی توی خونه، مشغول انجام چندتا کار فنی شد که مامانم مدت ها از من و بابام خواسته بود و با اینکه از دستمون میومد اما تنبلی کرده بودیم. مامانم چند بار گفت: خوب شد اومدی خاله جان. هم تو بهتر از پسرای بی خیر خودمی که انگار باید کارت دعوت ببریم براشون بگیم بیاید فلان شب فلان جا عروسی خواهرتونه تشریف بیارید. البته منظور مامانم دو تا داداش بزرگم سجاد و رضا بود که هر دو ازدواج کرده بودن و اسیر زناشون بودن.

اخر شب وقتی همه دونه دونه میرفتیم حموم تا عرق و خستگی یک روز اسباب کشی رو از تنمون در بیاریم، وقتی من حموم بودم، مرتضی نمیدونم کی خودشو رسونده بود پشت در حموم. حموم ما توی راهرو ورودی خونه است و دو تا اتاقک تو در توست. اتاقک اولی رو ما بهش میگیم سر حموم و برای رخت و لباس عوض کردنه و داخل اون باز یک دری هست که به خود حموم و محل دوش باز میشه. مرتضی اومده بود اونجا توی سرحموم هی به در میزد که باز کنم تا منو ببینه. حتی سایه اش منو می ترسوند. انگار داشتم از پشت شیشه مات در حموم چشمای وحشیشو میدیدم که زل زده به تن لختم. داشتم آب میشدم از نگاه خیره اش. ناخودآگاه متوجه شدم دستمو به حالت پوشش گذاشتم روی کیر و خایه ام تا یه حائلی باشه. در حالی که شیشه مات بود و هر دو از هر دو طرف فقط سایه تن همو می دیدم. با هر خواهش و التماسی بود، ردش کردم بره و برای اینکه شرشو فعلا از سرم کم کنم یه قول سرسری دادم که شب موقع خواب در خدمتش باشم.

اون شب یکی از دوستان خواهرم که قرار بود با شوهرش ساقدوش عروس و داماد باشن از شمال اومدن خونه ما و به مهمونامون اضافه شدن. عمو رمضون هم با اصرار مامان و بابا شب رو موندنی شد تا صبح برگرده شهرستان.

من دنبال راهی بودم که دیگه شب رو تنها با مرتضی توی یک جا نباشم. به همین خاطر پیشنهاد دادم مردها با هم بریم پشت بوم بخوابیم. خونه ما از معدود خونه های یک طبقه در اون محله است. ما اصلا عادت نداشتیم هیچ وقت بیایم پشت بوم. اما اون شب به عنوان تنها راه فرار از مرتضی که معلوم بود واسه شب و خلوت دوتاییمون توی اتاق خواب نقشه ها کشیده همین به ذهنم رسید.

یه روفرشی بردیم پشت بوم و به جز بابام، بقیه مردها یعنی من و عمو رمضان و مرتضی و آقا بهروز شوهردوست خواهرم رفتیم پشت بوم و میثم شوهر خواهرم که در کل دوران عقدشون بیشتر خونه ما بود و توی اتاق لیلا می خوابید، اون شب به افتخار ورود آقا بهروز که مهمون های خاص عروسی اونا بودن خواست که بیاد و در پشت بوم با ماها باشه و اونجا بخوابه. موقع خوابیدن مرتضی کنار خوابیده بود، بعد من، بعد میثم دامادمون، بعد بهروز و بعد عمو رمضون. همه کم کم خوابیدیم منم داشتم به خواب میرفتم که مرتضی آروم صدام کرد گفت بیا روی تشک من.

فکرشو نمیکردم اینقدر پر رو باشه. توی اون جای کم فاصله همه به هم خیلی نزدیک بود و ممکن بود با اندک خش خش و سر و صدایی کسی از خواب بیدار بشه و رسوایی بار بیاد.

اخم کردم و بهش گفتم :

  • امشب از اون خبرا نیست دیگه. زشته اینجا بفهم.

اخم اون ولی از من تیزتر بود.گفت:
• حرف نباشه. یا تو بیا روی تشک من یا جمع تر بخواب من بیام.

  • خجالت بکش. ماجراهای دیشب همونجا تموم شد. دیگه گندشو در نیار. یه غلطی کردم باهات شوخی کردم. تا قیامت میخوای تلافی کنی؟
    • تو سر شوخی رو باز کردی، تموم کردنش با تو نیست.

قبل از اینکه بخوام چیز دیگه ای بگم یا فکر چاره ای بکنم، پتومو کنار زد، دستشو رسوند به لای پام و از روی شلوار به رونم چنگ زد و به آنی دیدم اومده توی تشک من و زیر پتوی من قرار گرفت. سرعت عملش و فرزی و چالاکیش مثل پلنگی بود که میره شکار طعمه. فاصله من تا دامادمون میثم شاید به زور سی سانتی متر میشد. با این حرکت مرتضی خیلی شوکه شدم. یک عالمه استرس به جونم ریخت طوری که انگار بدنم فلج شده بودم. فقط میخواستم سر و صدا نشه. مرتضی هم از همین نقطه ضعف من نهایت استفاده رو می برد. من می خواستم با نقشه خواب روی پشت بوم و در کنار بقیه، دست و پای مرتضی رو ببندم ولی در واقع خودمو در موقعیت آچمزی قرار دادم.

مرتضی به محض اینکه اومد زیر پتو، در ادامه سلسله حرکات پلنگ وارش اینبار به تن من پیچید و لباشو گذاشت روی گلوم. شروع کرد به بوسیدن و لیس زدن.
نیروی خیلی بالایی داشت. با دستان قدرتمندش تمام تنمو می مالید خصوصا باسنمو و فشار میداد سمت خودش. کیرش دوباره بلند شده بود. ولی کیر من از شدت استرس همونطور خواب بود. فقط آروم و بی حرکت بودم تا مرتضی هم آروم باشه. مرتضی دستشو برد سمت شلوارم خواست در بیاره. قلب من از استرس روی هزار میزد. این لحظه دیگه زبونم باز شد و بهش گفتم، جان مادرت ابروریزی نکن. فاصله مون تا میثم دو وجبم نیست. با اندک سر و صدایی بیدار میشه.
گفت نترس. بیا بریم روی تشک من تا فاصله بیشتر شه.
وقتی دیدم ول کن نیست گفتم پس بیا بریم پایین، توی اتاق خوابم.
قبول نکرد گفت:اتفاقا اینجا حالش بیشتره.
دیدم چاره ای نیست. قبول کردم که حداقل بریم روی تشک اون تا یک متر فاصله باشه بینمون با میثم.
ولی اگریک کدومشون به هر دلیلی بیدار میشد و نگاهی مینداخت به سمت ما قشنگ می دید که ما دو نفر توی یک تشک و پتو همو بغل کردیم. چون آلودگی نوری تهران اینقدر زیاده که حتی نصف شبا هم از هر زاویه ای نورهای کم و زیاد همه جا هست و اصلا تاریکی مطلق نیست توی این شهر.

بعد از اینکه رفتیم روی تشک مرتضی به شونه چپ و راست روبه روی هم خوابیدیم و پتورو تا روی سرمون کشیدیم و اونم سریع رفت سراغ شلوارم. اون شب یک شلوار اسلش پوشیده بودم. چون مهمون غریبه اومده بود با شلوارک راحت نبودم. بند شلوارمو باز کرد و تا زانو کشید پایین. یه کم دستشو برد لای پاهام رونمو مالید و بعدم از روی شورت رسوند به کونم و چنگ انداخت. رو در رو بودیم و صورتمو و گلومو می بوسید و می لیسید. بدن هر دو مون داغ شده بود. اون از شهوت و من از استرس.

من یک تیشرت نخی نازک تنم بود. دستشو از زیر تیشرت تا سینه هامم برد و مالید. منم همچنان بی مقاومت و تسلیم محض بودم. وقتی متوجه شد که هیچ مقاومتی نمی کنم، رفت سراغ کاری که دیشب نتونسته بود انجامش بده. دستشو گذاشت روی کش شورتم و کشید پایین. بدنم از درون شروع کرد به لرزیدن و بغض راه گلومو گرفته بود. به سختی مقاومت کردم که اشکم درنیاد. نمیخواستم بیشتر از این ضعف نشون بدم. اما دیگه همون وضعیتم نهایت ضعف بود. مثل یک بره رام و مطیع گرگی بودم که شکارم کرده بود. شورتمو که تا بالای زانو کشید پایین، دستشو به کیر و خایم رسوند. کیرم از شدت استرس کاملا خواب و شل بود. یه دفعه درگوشم گفت کیرت همینه اینهمه قُپی میومدی؟

توی دلم گفتم اون روزا که من با همین کیر خواهر خودتو میکردم، نبودی که اندازه واقعیشو ببینی. ولی به اون هیچی نگفتم. جای کل انداختن نبود اونجا. بعد شلوار و شورت خودشو کشید پایین و دست منو گرفت و گذاشت روی کیرش. دیدم یا خداااا واقعا بزرگ و سفت بود. بعد با کیر سفتش زد به کیر من و گفت: امیرحسین کوچیکه با یک کیر واقعی آشنا شو. بازم با کیر سفتش محکم به کیرم و حتی خایه ام میزد. دردم گرفت و خودمو مچاله کردم. بعد از اون همه تجربه کُس و کونی که کرده بودم، حالا پیش مرتضی مثل یک پسر شونزده هیفده ساله ای بودم که زیر سلطه مردی چهل ساله و با تجربه گرفتار شده. وقتی خودمو مچاله کردم، انگار باسنم از زیر پتو زده بود بیرون. یه باد سردی بهم خود ولی مرتضی زود با پنجه قدرتمندش به باسنم چنگ انداخت و دوباره بدنمو به خودش نزدیک کرد و باز با کیرش مثل تازینه به کیر و خایه ام زد. اینبار بهش گفتم نکن دردم میاد.

خنده شیطنت امیزی کرد،گفت ای بابا هنوز که تو نکردم. اونموقع چی میگی؟
بعد گفت: برگرد.
اصلا نمی خواستم سوراخمو در اختیارش بذارم. گفتم:

  • بیخیال. در همین حد بسه.
    • نترس آروم میکنم.

با جدیت گفتم:

  • حرفشم نزن.

دوباره دستمو گذاشت روی کیرش، گفت:
• دارم از شق درد میمیرم. این تا ابم نیاد، نمی خوابه. نترس من کارمو بلدم. خیلیا رو کردم خوششون اومده. امتحان کن.

  • جان مادرت این یک قلمو بیخیال شو
    • پس ساک بزن
  • نمیشه اینجا ول کن.
    • ای بابا پس برگرد لاپایی بزنم
  • خب از جلو بزن.

تنها سپر دفاعیم در اون لحظات پر استرس و بیچارگی فقط همین بود که حداقل برنگردم تا سوراخم کامل در اختیارش قرار نگیره.

اونم تف کرد توی دستش و کشید به لای پام. بعد یه تف دیگه کرد و اینبار کشید به کیرش. اینقدر محو کاراش شده بودم که دیگه بیشتر لحظات حواسم از بقیه پرت میشد. بهم گفت پاهاتو روی هم بذار. منم انجام دادم و بعد مرتضی کیرشو فرستاد لای پام و یه کم عقب جلو کرد. کیر و خایه ام مزاحمش بود. مثل یک تیکه آشغال بی ارزش زدشون کنار و بهم گفت با دستم نگهشون دارم. گفتم خوب برو یه ذره پایین تر گفت میخوام فیس تو فیس باشیم.

ولی همون موقع هم فیس تو فیس نبودیم. بیشتر صورتش روی گلوم بود. البته فهمیده بودم انگار روی گلو و گردن کراش داره. هی می بوسید. شاید چون صورتم ریش داشت. اما چند روز قبل که آرایشگاه بودم، یه خط ریش تمیز انداختته بود و حسابی یک تیکه از گلو و گردنم با تیغ شیو شده بود، صاف و تمیز بود.
درحالیکه لاپایی میزد و گلومو می بوسید، نفس های گرمش بهم میخورد و دل منم حالی به حالی میشد.

بعد از چند دقیقه دوباره بهم گفت برگردم. اگرچه هنوز عقلم بهم میگفت، برنگردم و کون بی دفاعمو درمعرض خطر مستقیم این آدم حشری خر زور قرار ندم، ولی دیگه توان مقاومتم نسبت به اول کم شده بود و هر لحظه که میگذشت بیشتر میل به تسلیم شدن کامل داشتم. خصوصا که توی نگاهش جذبه و تحکم خاصی موج میزد. برای همین فقط با گفتن این جمله که تو نمی کنی هاااا. فقط لاپایی میزنی، برگشتم و پشتمو بهش کردم.

وقتی برگشتم زاویه دیدم طبیعتا عوض شد. دیگه در این حالت می تونستم راحت هر سه نفر دیگه رو زیر نظر داشته باشم. هر چند اینقدر همه شون خسته بودن که ظاهرا هر سه تا خواب بودن. البته فقط خواب عمو رمضون پر سر و صدا بود و علاوه بر خر و پف یکی دوبار از پایینش هم شیپور زد.

وقتی برگشتم، مرتضی اولین کاری که کرد این بود که دستشو تفی کرد و کشید به سوراخم. زود واکنش نشون دادم و دستشو از روی سوراخم کشیدم و گفتم:

  • قرار بود فقط لاپایی باشه، به سوراخ کاری نداشته باش.
    • بابا چرا اینقدر میترسی مثل دخترای دبیرستانی. کاری نمیشه که. من بلدم. زیاد دردت نمیاد.
  • گفتم اصلا فکرشم نکن.
    • باورکن من بزرگتر از تو رو هم کردم خیلی هم خوششون اومده. تو هم یک بار امتحان کن.
  • گفتم نه. فقط لاپایی . تا همینجاشم دیگه خیلی زیاده

راضی شد لاپایی بزنه. میثم دامادمون زیاد وول میخورد. با هر تکونش قلبم هُری می ریخت پایین. بدترین حالتش این بود که توی یکی از وول خوردناش کاملا برگشت و رو به سمت ما خوابید.

حتی مرتضی که خیلی نترس بود هم انگار برای چند دقیقه کپ کرد، آروم سرشو گذاشت روی بالشت و دراز کشید و هیچ تکونی نمی خورد و کیرش لای پام، یواش یواش کوچیک شد. بعد از حدود یکی دو دقیقه که فهمید میثم واقعا خوابه، دوباره آهسته کارشو شروع کرد.
تا اراده کرد کیرش دوباره مثل سنگ سفت شد. یه لحظه بهش حسودیم شد. چون من خودم به این سرعت کیرم راست نمیشه.

بخت یار بود و میثم دامادمون بیدار نشد و بعد از شاید یک ربع دوباره همونطوری که خواب بود، روشو به سمت آسمون برگردوند.

مرتضی بی وقفه لاپایی میزد و هر وقت رطوبت لای پام خشک میشد، دوباره تف مالی میکرد و با قدرت ادامه میداد. یکی دو دفعه هم رفت سراغ سوراخم و تف زد. اما اوایلش گاردم سخت بود و نمیذاشتم زیاد پیشروی کنه. ولی از اونجایی که کارشو خوب بلد بود، کم کم خودمم دلم میخواست بهش اجازه ورود بدم. ولی روم نمیشد علنی بگم، بکنه.

ولی یه بار که سرشو آورد نزدیک گوش و گردنم که ببوسه، منم ناخودآگاه سرمو برگردوندم سمتش و نزدیک کردم به صورت و لب هاش. و یک لب درست و حسابی رفتیم با هم. اونم زرنگ بود و فهمید این لب دادن داوطلبانه یعنی مجوزی برای تموم کردن کار. بلافاصله بعد از لب، یه تف گنده کرد توی دستشو و کشید به سوراخم. بعدم شروع کرد به انگشت کردنم. فقط انگشت اشاره شو فرو میکرد توی مقعدمو و می چرخوند. کمی درد داشت اما لذتش بیشتر بود. بعد پنجه شو انداخت توی رونم و پای راستمو انداخت بالا روی پای خودش و خودشو یه کم پایین تر کشید و کیرش قشنگ تنظیم شد روی سوراخم. یه کمی دلهره داشتم اما هیجانش بیشتر بود. یه کم که در مالی کرد با یه فشار شدید خواست کیرشو وارد کونم کنه. اما نمی رفت. لامصب خیلی بزرگ بود کیرش. هر چی تلاش کرد نمی رفت. با فشارهایی که میاورد سوراخم درد میگرفت. اما تحمل می کردم. وقتی مطمئن شد نمیره شروع کرد دو انگشته، سوراخمو باز کردن. بعد از چند دقیقه که انگشت کرد دوباره کیرشو تفی کرد و گذاشت در کونم و فشار داد. بازم نمیرفت. ولی بعد از چند بار فشار دادن و تغییر دادن جاش، بالاخره با یکی از فشارهایی که آورد، فکر کنم سر کیرش بالاخره رفت توم. انگار که برق پرید از سرم. یه لحظه اصلا نفهمیدم چی کار کردم. بعدا که به خودم اومدم فهمیدم با یک آی نسبتاً بلند، خودمو با شدت از بغلش کشیدم بیرون و تا نصف بدنم از زیر پتو خارج شد و افتادم روی تشک خودم.

برای چند دقیقه هیچکدوم هیچ حرکتی نکردیم. انگار هر دو از صدای فریادم ترسیده بودیم. بعد از دو سه دقیقه وقتی خوشبختانه هیچکدوم از اون سه نفر بیدار نشدن یا حداقل تظاهر کردن که بیدار نشدن مرتضی دوباره منو کشوند کامل روی تشکش و پتو رو کشید رومون و خواست کار رو شروع کنه.اما من دیگه جدی تر از اول مقاومت کردم. گفتم نه درد داره. فقط لاپایی بزن.
اونم زیاد اصرار نکرد و آروم در گوشم گفت: باشه امشبو بیخیال ولی بعدا سر فرصت بازت می کنم و تا دسته جا میکنم توت.
دوباره تف مالی کرد و لاپایی زد.

بعد از چند دقیقه آبش اومد و لای پاهام ریخت. منم کم کم همه استرس هام خوابیده بود. اون سه نفر هم اینقدر اون روز خسته شده بودن که غرق خواب بودن. بعد از اومدن آبش من انگار میخکوب شده بودم. برای چند دقیقه همینطور بی حرکت با شلوار و شرتی که تا زانوم پایین بود زیرپتو و روی تشک مرتضی افتاده بودم. حتی سعی نکردم آب خودمو بیارم.
بعد از چند دقیقه مرتضی اومد. سریع شلوار و شورتمو بالا کشیدم و پا شدم که برم پایین توی توالت خودمو تمیز کنم. توی توالت دیگه حس شهوتم خوابیده بود و به فکر جق زدن نبودم. فقط سعی کردم تا حد امکان آب مرتضی رو از لای پام بشورم و با دستمال توالت کامل همه جامو خشک کنم. حسابی بهم گند زده بود پدر سگ. شلوار و شورتمم کثیف شده بود. اما اون ساعت بامداد که فکرکنم 3:30 بود نمی تونستم برم حموم یا لباس عوض کنم.

دوباره برگشتم بالا.بدون هیچ حرفی با مرتضی خوابیدم. دیگه داشت صبح میشد و حتی یک ساعت هم نخوابیده بودیم. فردا هم کلی کار داشتیم.

صبح نزدیک ساعت 10 بودم مادرم اومده بود بالای سرم و با غرغر داشت بیدارم کرد. گفت این روزا کلی کار داریم تو تا کله ظهر میخوابی؟ مرتضی هم هنوز خواب بود. مامانم به اون کاری نداشت. اون مهمون بود.

در طول اون روز دائما یک گوشه ذهنم به مرتضی و اتفاقات این دو شب اخیر مشغول بود. مغزم هنوز نمی تونست اتفاقات رو درست هضم کنه چون خیلی سریع پیش اومده بود.اونم کاملا برخلاف تصورات قبلیم. فقط سعی میکردم از سر ترس یا خجالت از مرتضی هرچه بیشتر فاصله بگیرم. اما اون خودشو دائم بهم نزدیک میکرد. با جنم و اقتدار خاصی که داشت عصای دست مامانم شده بود و حتی انگار پشت بابامم بهش گرم بود.

تا شب چند تا مهمون دیگه به خونمون اضافه شدن و من بالاخره یه جا تصمیم خودمو گرفتم. این ماجرا رو همینجا تموم می کنم. دیگه به مرتضی اجازه نمیدم پاشو از گلیمش درازتر کنه. وسط کارا یه بار به یه بهانه ای سوار موتورم کردمش و بردمش مغازه بابام که این روزا به خاطر عروسی خواهرم تعطیل کرده بودیم، داخل مغازه خواستم جدی باهاش حرف بزنم و زهرچشم بهش نشون بدم، اما بحثمون بالا گرفت و وسط بحث چند تا قپی هم براش اومدم اما اون پر رو تر بود. اصلا کم نمیاورد.هر چی بیشتر میگذشت بیشتر ازش می ترسیدم. ظاهرش اول اصلا نشون نمیداد که دارم با یکی از لات بچه های تخس شهرستانی در میافتم که با کلی انرژی و اراده هر مانعی که سر راهش باشه رو ، میگاد. دست بر قضا انگار روی تهرانیام کراش داشت. توی تیکه متلک هایی که مینداخت قشنگ معلوم بود. جوجه تهرونی، تهرونی چون لاش، بکن ترین پسرای تهرانم بچه چونن همشون. همش میگفت تهرانی جماعتو باید خشکه گایید. شما تهرانیا فقط به درد گاییده شدن میخورید. خوب گوشتایید همتون از دختر و پسر

آخر جر و بحث اون روزمونم دوباره یه حرفی رو تکرار کرد،گفت: خودت سر شوخی رو باز کردی ولی بستنش با تو نیست.

در نهایت من خیط و خنک و مرعوب تر از اول مغازه رو بستم و هر دو دوباره سوار موتور شدیم. وقتی پشتم نشست به شکل معنی داری خودشو بهم چسبوند و دستای کشیده شو اول روی دو تا رون پام گذاشت و بعد دور شکمم حلقه زد. اون حالتی خیلی ضایع بود. مثل دو تا عاشق و معشوق ولی خوش نداشتم باهاش حرف بزنم. چند بارم به بهانه حرف زدن لبشو میاورد نزدیک گوش و صورتم. واقعا دلهره داشتم که یه آشنا توی اون حالت ببینتمون.

دیگه همش فکرم این شده بود که چه طوری از دستش در برم. حالا روزا که اینقدر گرفتاری داشتیم که کاری نمی تونست بکنه ولی از شبا می ترسیدم.

اون روز رو بیشتر خونه خواهرم (تازه عروس و داماد) بودیم و داشتیم یه سری تعمیرات جزئی انجام می دادیم تا قبل عروسی همه چیشون اوکی باشه. سعی کردم یه جوری تنظیم کنم که شب رو مجبور شیم واسه خوابم اونجا بمونیم. و من موقع خواب بپیچونم و ناغافلی برم سوار موتور شم و برم خونه خودمون. همین کارم کردم وقتی ساعت 11 شب شام خوردیم، همه خسته و هلاک بودیم، خوابمون گرفت. 4 نفر بودیم من و مرتضی و دامادمون و داداشش. من گفتم نا ندارم تا خونه خودمون برم همینجا بخوابیم فردا هم که باز همینجا کار داریم. همه قبول کردن.

مرتضی طوری تنظیم کرد که کنار من بیافته. منم تا همه دراز کشیدن به بهانه یه تلفن ضروری از خونه زدم بیرون و رفتم پایین سمت پارکینگ سوار موتور شدم و گازشو گرفتم و اومدم خونه خودمون. توی دلم میخندیدم به اینکه خوب مرتضی رو قال گذاشتم امشب.

توی خونه کلی مهمون داشتیم. خالم و شوهرخالم و دخترشون فرشته هم از شهرستان رسیده بودن. وقتی فرشته رو دیدم اون خیلی گرم و صمیمی برخورد کرد ولی من خیلی دپرس و پکر شدم. یه حال غریبی پیدا کردم اصلا. آخه یه زمانی من اینو میکردم ولی حالا در حال فرار از دست داداش کوچیکش بودم که اون میخواست منو بکنه. عجب روزگار وارونه ایه.

مامان و بابام مشغول برنامه ریزی برای جای خواب مهمونا بودن. من که خیلی خسته بودم یه سلام و احوالپرسی گذرا کردم و سریع رفتم یه دوش گرفتم و زدم به اتاقم واسه خواب. فقط وقتی خیالم راحت شد امشب دیگه مرتضی رو پیچوندم، به دامادمون یه پیامک دادم که من اومدم خونه خودمون نگران نباشید.

روی تخت دراز کشیدم و آماده خواب که شدم. ساعت از یک شب گذشته بود. خونه کمی آروم گرفته بود. مهمونا کم کم مهیای خواب میشدن. یه دفعه دیدم صدای زنگ خونه اومد. یعنی کی بود این موقع شب؟

یکی در رو باز کرد. اتاق من یه پنجره به حیاط خونه داشت. از صدای سلام و احوالپرسی مامان و بابام با کسی که وارد شده بود، فهمیدم مرتضی است!

یا خداااا این دیگه چه سریش بد پیله ایه. این موقع شب چه طوری خودشو رسونده اینجا؟ حتما آژانس گرفته. همه بدنم یخ کرد. اضطراب بدی اومد سراغم و روی تخت خشکم زد.

صدای مرتضی اومد که از مادرم پرسید، امیرحسین تو اتاقشه؟
مامانم گفت آره تازه رفته فکر کنم هنوز بیدار باشه. شام خوردی خاله جان؟
آره خاله ممنون. برم بخوابم فقط که خیلی خستم.
خاله دورت بگرده. برو بخواب قربونت برم. الهی خیر ببینی این روزا خیلی به زحمت افتادی.
صدای بابامم از جایی دور تر اومد که میگفت: خدا قوت پهلوون . ایشاالله دومادی خودت جبران کنیم. (بابام کمتر از کسی تعریف میکرد.الانم بیچاره نمیدونست این پهلوونی که داره تعریفشو میکنه چه نقشه هایی شومی واسه پسرش کشیده)

نزدیک شدن مرتضی به در اتاقمو حس می کردم. بدنم یارای این رو نداشت که بلند شم و برم در رو قفل کنم. تنها کاری که تونستم بکنم این بود که روی یک شونه و به سمت رو به در اتاق چرخیدم و کمی بدنم رو مچاله کردم و ملحفه نازکی رو که فقط برای جلوگیری از برخورد مستقیم باد کولر تا ناحیه سینه روم کشیده بودم کامل تا روی سرم بالا کشیدم. هیچ وقت عادت نداشتم ملحفه رو روی سرم بکشم چون حس خفگی بهم میداد نمیدونم چرا اینبار ناخودآگاه این کار رو کردم.

در باز شد، من فقط صدای قدم های اروم مرتضی رو میشنیدم که مستقیم اومد سمت تختم. چشمامو زیر ملحفه کاملا بستم و به هم فشار میدادم. دلم مثل سیر و سرکه داشت میجوشید. مرتضی قطعا این موقع شب فقط واسه خوابیدن خودشو نرسونده بود اینجا. همون خونه خواهرم میتونست بخوابه. اومده بود کار نیمه تموم یکی دو روز اخیرشو تموم کنه. من باید چیکار میکردم؟ چه طوری مانعش میشدم؟ پسرک عزم پولادینی داشت.

مرتضی بالای سرم رسید. یه لرزش خفیفی رو توی همه تنم احساس میکردم. امیدوار بودم اون متوجه نشه.
آروم دوبار صدام زد. امیرحسین! امیرحسین!
هیچ واکنشی نشون ندادم، با دستش رو اندازو از روی سرم کشید.
سرشو آورد نزدیک صورتم گفت: خاله میگفت تازه اومدی تو اتاق، خودتو بخواب نزن بچه خوشگل
دستشو اروم آورد زیر ملحفه و روی بدنم کشید تا سمت کونم. دیدم دیگه مقاومت فایده نداره چشمامو باز کردم دستشو با دستم گرفتم گفتم چیکار میکنی؟ یه پوزخندی بهم زد و گفت: مثلا میخواستی در بری؟
گفتم:

  • جان مادرت بیخیال شو. خوبیت نداره.
    • تو میخواستی بکنی خوبیت داشت؟
  • چه کینه ای هستی تو. یه شوخی ای خواستم باهات بکنم. سه شبه داری حالمونو میگیری. بابا بیخیال
    • هر کی سر شوخی رو با من باز کنه بستنش دیگه با اون نیست. با خودمه. حالا یه کم برو اونور منم جا شم.
  • باشه بیا تو بخواب رو تخت من رو زمین جا میندازم
    • خودتو نزن به خریت. یعنی نفهمیدی برای چی اومدم این همه راهو؟
  • آبرو ریزی راه ننداز تو رو خدا. خونه پر مهمونه.
    • بستگی به خودت داره. من که قصدم آبرو ریزی نیست. گفتم، برو اونور یه کم.

یه کم رفتم یه طرف تخت، اونم رفت در اتاق رو قفل کرد. اومد سمت پنجره پرده ها رو کامل کشید اتاق خیلی تاریک شد. همونجا ایستاد و شروع کرد به درآوردن لباساش. دلم اشوب میشد. انگار حال تهوع پیدا کرده بودم. احساس سرما میکردم.لرزشم بیشتر شده بود. بعد از چند ثانیه اومد روی تخت کنارم دراز کشید. فقط شرت پاش بود. بلافاصله بغلم کرد. هر دو رو در رو بودیم.
متوجه لرزش بدنم شد، گفت چرا داری میلرزی خانمم؟ سردته؟
به من گفت خانمم؟ توی دلم گفتم بیشعوررر ولی جوابی به اون ندادم.
لبمو بوسید. به خودش فشارم داد. غیر از نیروی عضلاتش، بدنشم عجب حرارتی داشت.
یه چند ثانیه ای به سکوت گذشت بعد آروم گفت:
• باور میکنی میومدم تهران میخواستم ببینم اگه پایه ای بهت بگم یه بچه مچه ای جور کن، بکنیمش؟

  • من با بیست و هشت سال سن بچم؟
    • شما تهرونیا همتون تو هر سنی باشید، بچه خوشگلید.

دوباره شروع کرد به بوسیدن و لمس بدنم. بهش گفتم:

  • اگه قول بدم یه بچه خوشگل کم مو و کم سن تر برات پیدا کنم، بیخیالم میشی؟
    • کدوم آدم عاقل نقد رو ول میکنه به نسیه می چسبه؟ تازه کی از خودت بهتر؟
    بوسه هاش بیشتر و شدیدتر شد.

بدون اینکه حرفی بزنه با فشار دستش بهم فهموند باید برگردم. برگشتم. از پشت بهم چسبید. با کیر محکمش به کونم فشار آورد. اولش که به هرجام دست میزد مورمور چندش آوری پیدا میکردم و اضطرابم زیاد میشد ولی کم کم حس کردم خوشم میاد. خصوصا وقتی سینمه هامو نوازش میکرد.

کم کم حس سرما و لرزشم از بین رفت. بوسه ها و نوازشش عالی بود. داشت یادم میرفت گرفتار یه ماجرای زورگایی شدم. یه رکابی تنم بود همراه با نوازش درش آورد. رفت سراغ شلوارم. توی اون تاریکی سعی کرد بند شلوارمو باز کنه. کمی باهاش ور رفت اما باز نشد. یه کم فشار آورد، مثل اینکه گرهش کور شد و دیگه اصلا باز نمیشد. بعد از چند دقیقه تلاش، عصبی شد. پا شد رفت برق اتاقو روشن کرد.

چهره اش برافروخته و شاکی بود. کیرشم داشت شرتشو پاره میکرد. یه آن توی روشنایی اتاق حواسم به خودم جمع شد، دیدم دارم با بند شلوارم ور میرم که بازش کنم. شرمم اومد و دست از کار کشیدم.

دوباره اومد بالاسرم پنجه انداخت توی بند شلوار یه کم دیگه تقلا کرد، باز نشد که نشد. گفت خارکسه گرهش حسابی کور شده چندتا فحش دیگه هم داد. بعد به من گفت:
• توی اتاق قیچی یا چاقو داری.

  • نه
    • پاشو لباس بپوش برو از اشپزخونه چاقو بیار
  • نه بابا بیخیال این وقت شب مشکوک میشن. ببین خدام راضی نیست به اینکار. بیخیال شو دیگه

با عصبیت گفت:
• زر نزن. من امشب تو رو پاره میکنم.حتی اگر شده با شلوار
خندم گرفت ولی هیچی نگفتم.

دستشو دوباره برد روی بند شلوار بیشتر از دفعات قبل کشید و سرشو خم کرد و قسمتی از بند رو به دندونش گرفت و کشید. طوری که انگار میخواست با دندون پاره کنه بند رو.
این حالتشو که دیدم دلم یه جوری شد. انگار شهوتم تحریک شد. این همه داشت تلاش میکرد واسه رسیدن به بدن من؟
با یکی دو دقیقه تقلا بالاخره موفق شد بند رو پاره کنه و چند تا فحش آبدار دیگه به بند بی نوا داد و بعد با حرص و ولع خاصی شلوار بی بندمو، داد پایین. شرتمم بلافاصله بعد از شلوار کشید پایین. همه دم و دستگاهم ریخت بیرون. یه لحظه غافلگیر شدم، خجالت کشیدم. کاش برق خاموش می بود.

با چشمای هیزش سرتاپای برهنمو ورانداز کرد. اولین بار بود کسی به چشم فاعل بدن لختمو نگاه میکرد. توی رابطه های قبلی خودم بکن بودم. اینجا قرار بودم مفعول باشم.
تو چشمام زل زد و گفت عجب جیگیری هستی توووو

دیگه از این لحظه رسما وارد عملیات سکس شدیم. یه کم که با بدنم ور رفت بهم گفت ساک بزنم براش.
می دونستم سرپیچی از خواسته هاش فایده نداره. با اکراه رفتم که بساکم. البته ساک که بلد نبودم، بیشتر لیس میزدم براش. کیر بزرگی داشت و خوشبختانه تمیز بود. با صبوری یادم داد که ببرم توی دهنم. یه جوری آموزش می داد انگار قرار بود بعد از این حرفه همیشگیم باشه.
با وجودی که خیلی احتیاط میکردم اما چند بار دندونام کشیده شد به کیرش که خیلی بدش اومد و زد تو سرم.

بعد از ساک شروع کرد به ور رفتن با همه بدنم. می لیسید و می بوسید و نوازش میکرد. این قسمتش رو خیلی دوست داشتم. دیگه ترس و خجالتم کاملا ریخته بود. سراپا لذت می بردم. اونجا بود که فهمیدم مرتضی اونقدرها هم وحشی نیست. عشق ورزی هم یاد داره. یه ذره بچه کارشو خوب بلد بود. هیچ وقت فکر نمیکردم اینطور در نقش مفعول توی دستای کسی نرم و رام بشم.
اما بعد از تقریبا نیم ساعت که این جاهای خوبش طول کشید، نوبت به جاهای دردناکش رسید.
ازم پرسید:
• تا حالا دادی؟

  • نه
    • ادا تنگا رو در نیار. محاله کون به این قشنگی دست نخورده باقی مونده باشه. الانش که اینجوریه ببین زیر 20 سالگیت چه جیگری بودی.

رفت سراغ سوراخم. گفت بدنت که خوب تمیز و خوشبوست خداکنه سوراختم تمیز باشه. [اخه قبلش وقتی اومدم خونه، رفتم یه دوش گرفتم اما سوراخمو اونجوری که واسه گاییدن باید تمیز کرد، تمیز نکرده بودم. فکر نمیکردم آخه]
بهش گفتم بذار برم توالت تمیز کنم
گفت: محاله بذارم دوباره در بری از دستم. گُهی هم که باشه تا دسته میکنمت.
زبون میزد به سوراخم دلم حالی به حالی میشد. بعد انگشتاشو تو کرد. خیلی بی محابا اینکار رو میکرد.

یه داد کشیدم گفتم اروم.
گفت:
• مثل اینکه راستی راستی تنگیا.

  • درباره من چی فکر کردی؟ من واقعا بار اولمه احتیاط کن. تازه از درمالی دیشبت هنوز سوراخم درد میکنه.
    • چشم خانمم. همه چی رو بسپار به من. میدونم چه طوری بهت حال بدم. پارسال همین موقع ها مربی شنامو که چند سال از تو هم بزرگتره کردم. خودم واسه بار اول آکشو باز کردم. چنان حالی کرد که چند دفعه دیگه هم اومد داد. میگفت همیشه از بچگی دلش میخواسته ولی جرأت نمیکرده. من فرشته نجاتش شدم. تو هم اگه تو این سالا میومدی شهرستان، تا این سن آکبند نمی موندی. معلوم میشه تهرونیا خیلی بی بخارن. همه تون سوسولید. یا شایدم اونقدر فراوونی هست که کسی نگاه به تو نمیکنه.

با این حرفاش حسابی حواسمو پرت کرده بود. تا به خودم اومدم دیدم داره کیرشو تو میکنه. گفتم:

  • کاندوم بزن. گفت داری؟

متاسفانه نداشتم و بهش گفتم:

  • بیا بذار واسه فردا شب تا کاندومم تهیه کنیم.
    • خفه بابا تو هم همش میخوای در بری

کیرشو با فشار بیشتری تو کرد، درد تا یه جاییش قابل تحمل بود. ولی از یه جایی به بعد دیگه عذاب آور شد. دردش تیر میکشید توی همه بدنم. دوباره دست و پام شروع به لرزش کرد. آخ و اوخم دراومد. دستشو گذاشت روی دهنم گفت هیسسسسسسس . میخوای همه رو با خبر کنی که تو قبل خواهرت داری عروس میشی؟ همین قسمتش از همه بدتر بود. حتی نمی تونستم راحت داد بزنم.

گوشه کنایه هاش اولش برام تحقیرآمیز بود اما کم کم عادت کردم. چندبار گفت خاله و عمو(به بابام میگفت عمو) نمی دونن امشب عروسی پسرشونه.

بالاخره بعد از چند بار در آوردن و تف مالی دوباره و عوض کردن پوزیشن ها، تونست کیرشو تا ته فرو کنه توم. حس میکردم چشمام داره از حدقه در میاد. واییییی دادن همیشه همینقدر دردناکه؟
خیلی طول کشید تا به دردش عادت کردم و برام لذتبخش شد. اما نه اونجور که خودش تعریف میکرد و میگفت مشتری همیشگی میشی.

چشماش همینطوری در حالت عادی هم جذبه خاصی داشت، توی حالت سکس و حشریت، خیلی نافذتر هم شده بود. یه جورایی حتی می ترسیدم از طرز نگاهش. ترکیبی از خشم و قاطعیت و لذت و بی رحمی بود. انگار قدرت هیپنوتیزم پیدا کرده بود. احساس کردم به اندازه ای که با کیرش از پایین در اعماق بدنم ضربه میزنه، از بالا هم داشت با چشمای مصممش میخشو توی روانم می کوبید تا بهم حالی کنه باید پیشش تسلیم محض باشم.

یه لحظه وقتی توی یه پوزیشن رو در رو بودیم، متوجه شدم علی رغم دردی که هنوز احساس می کردم بدون اینکه دیگه دستش روی دهنم باشه، خودم صدامو توی خودم می خوردم و خفه میکردم و فقط محو چشماش شده بودم.

چند بار توی همون حالت اومد و سر و صورتمو بوسید. چه حس خوبی داشت. تسکین دردام بود. حس ارزشمند بودن بهم میداد. اما وقتی میخواست گاز بگیره بعضی جاهای بدنمو، خیلی مراقبت میکردم و در میرفتم. چون نمی خواستم نزدیک عروسی خواهرم جایی از سر و صورتم یا هر ناحیه ای که در معرض دیده، کبود بشه.

بعد از تقریبا یک ربع یا بیست دقیقه تلمبه زدن آبش اومد و خالی کرد توم. فقط خودمو به خدا سپردم از شر ایدز و سایر بیماری های مقاربتی . من توی همه سکس های قبلیم از کاندوم استفاده کرده بودم جز دفعه اول که با خواهر همین مرتضی سکس کردم و خیلی عجله ای و هول هولکی شد ولی خدا رو شکر هر دو سالم بودیم و چیزیمون نشد. اما الان از این مرتضی شک داشتم. با اینکه کم سن و سال و ظاهرا سالم به نظر می رسید، اما از اونجایی که فهمیدم خیلی اهل رابطه های پر خطره، هر احتمالی درباره اش میشد داد.کاش می فهمید که بیماری های مقاربتی شوخی نیست. حالا ممکنه حتما ایدز نباشه. کافیه یه زگیل یا تبخال تناسلی بگیری و پدرت در بیاد از عوارضش. دیگه ایدز که از همه بدتر…

توی همین افکار بودم که کیرشو کشید بیرون و اون موقع تازه درد اصلی رو حس کردم. واقعا وقتی کشید بیرون بیشتر از اولش دردم اومد. علتشم نفهمیدم. شاید چون خیلی سریع و ناگهانی این کار رو کرد و سوراخم که عادت کرده بود به یک چیز کلفت، یه دفعه خالی شد و یه تیر بدی کشید.

بعد از ریختن ابش خیلی سریع خودشو کشید کنار. دیگه اصلا هیچ توجهی به من نکرد. حتی دیگه یه بارم اون اصطلاح چندش آورشو که توی اوج حشریت هی بهم میگفت، خانمم ، به کار نبرد. سرد و بی تفاوت نزدیک لبه تخت دراز شد و نفس های عمیق میکشید. فقط یک جمله بهم گفت که امشب تو رو زمین بخواب من رو تخت میخوابم. یعنی حتی نخواست بعد از اون بلایی که سرم اورده بود، بقیه شبو کنارم بخوابه. انگار یه اسباب بازی جنسی بودم براش که تا ارضا شد پرتم کرد کنار.

بالشت از اشکام خیس بود، سرم درد می کرد، دستام خصوصا انگشتام سرد و بی حس بود، هنوز پاهام از درون می لرزید و سوراخم میسوخت و هر چند دقیقه یک بار دل میزد. حس می کردم صدای دل زدن های گاه و بی گاهش ممکنه به گوش مرتضی برسه. نمی خواستم اون بفهمه. یک بار که اینطوری شد، آروم دستمو بردم و گذاشتم روی سوراخم. متوجه شدم داره آبش بر می گرده. با اینکه درد داشتم ولی عجله ای پا شدم با شورتم سوراخمو تمیز کردم. یه شرت دیگه از کمد لباسا برداشتم، لباسمو تنم کردم رفتم دستشویی خودمو بشورم. وقتی برگشتم دیدم کامل وسط تخت دراز کشیده و بالشت منو پرت کرده وسط اتاق.منم چندان مایل نبودم کنارش باشم ولی اون با این رفتار بیشعوری و خوی وحشیگیری خودشو نشون داد.

بدون اینکه هیچ پتو و تشکی رو فراهم کنم، با درد مزمنی که در ناحیه مقعدم احساس میکردم، آروم وسط اتاق با همون بالشتی که مرتضی انداخته بود، دراز کشیدم. همه صحنه ها داشت توی سرم مرور میشد. چی شد که اینطوری شد؟ چرا اینقدر راحت به من مسلط شد؟ یعنی واقعا کرد؟ همین جقله بچه؟ کاش بیشتر مقاومت میکردم. اون من بودم که چند بار با لذت باهاش لب بازی کردم ، می بوسیدمش و مثل موم تو دستش نرم شده بودم؟ کاش بیشتر غرورمو حفظ میکردم. ولی لامصب دیگه از یه جایی به بعدش دست خودم نبود. توی همین افکار بودم که دیگه نفهمیدم مرتضی کی اومد توی اتاق و کی خوابید و منم خوابم برده بود. اما چه خوابی؟ همش افکار آشفته و کابوس های عجیب و غریب بود.

صبحش وقتی دوباره حدود ساعت 9 با تشرهای مامان از خواب بیدار شدم، اولش یادم نبود دیشب چی گذشته بین من و مرتضی. بعد با اولین تکونی که خوردم و دردی که توی مقعدم تیر کشید، همه چیز یادم اومد. خدا می دونه تا قبل از برگزاری عروسی چه لحظه ها و روزهای سختی رو گذروندم. نوع رفتارام با مرتضی تلفیقی از ترس و خجالت و فرار بود. شبای اول هر شب کابوس می دیدم. انگار عروسی من بود و خودمو با اون همه پشم و ریش توی لباس عروس می دیدم. آشفتگی بدی داشتم. با اینکه موقع سکس دیگه تسلیم کامل بودم، اما بعدش عذاب وجدان و احساس خاری بدی پیدا میکردم. بحران خیلی بدی بود.

جزئیات یکی از خوابای آشفته ای که اون شبا دیدم هنوز خوب توی ذهنم مونده. یادمه یه بار خواب دیدم خالم (مادر مرتضی) به همراه فرشته اومدن با لبخند وسلام و صلوات، لباس عروس خواهرمو دادن به من. انگار که عروسی منه. منم با همون تن و بدن پر پشم رفتم لباس دکولته سفید با دامن چین چین پفکی رو پوشیدم چون سایز منم نبود زیپشو به زور مرتضی از پشت کشید بالا. اما هی میومد پایین. آخرشم زیپ و چند جای دیگه از درزهای لباس جر خورد. خواهرم با گریه داد میزد چرا لباس منو پوشیدی پاره کردی، تو باید کت و شلوار می پوشیدی کونی! صحنه عجیب تر بابام و برادرام بودن که توی حیاط خونه شور گرفته بودن و به افتخار عروسی من غرق رقص محلی شهرستان خودمون شده بودن و همه همسایه ها و فامیل دورشون جمع شده بود و دست میزدن. در پس زمینه این تصاویر همراه با صدای محو موسیقی، صدای مادرم رو می شنیدم : میگفت دلم خوش بود این از اون دوتا پسر نره خر دیگم یه آب پاک تره اما حتی صبر نکرد عروسی خواهرش برگزار شه، اول کون خودشو هوا کرد. «اینم از شانس مایه» این تیکه آخرش هی توی سرم اکو و تکرار می شد. «اینم از شانس مایه» … «اینم از شانس مایه»… «اینم از شانس مایه» … کلا چند شب اول خوابام پر از اینطور رویاهای آشفته بود ، اما به مرور با شرایط جدیدم کنار اومدم و همه چی برام عادی شد.

خلاصه براتون بگم این پسر توی اون چند وقت که خونه ما بود، به معنای واقعی منو گایید. نه یک بار ، نه دوبار، نه سه بار چندین و چندبار. واقعا انرژی زیادی داشت و مهمتر از انرژی انگار این بود که حالا که یک کون مفت گیر اورده بود، انگار غنیمت می دونست. خصوصا که گویا کردن تهرانی جماعت یکی از کراش های همیشگیش بوده و پسر و دختر و مرد و زنم انگار براش فرق نمیکرد. از دید اون هر فرد تهرانی ارزش حداقل یه بار گاییدن رو داشت. حالا که به این کراشش رسیده بود، میخواست نهایت بهره برداری رو بکنه. یکی دو روز بعد از عروسی خواهرم همه مهمونامون دیگه رفتن اما مرتضی تقریبا تا یک ماه بعد خونه ما موند و چون کارایی کرده بود که محبوب پدر و مادرم شده بود، اونا هم خیلی از موندنش استقبال میکردن. ولی بیچاره ها نمیدونستن بهای این مهمون نوازی اونا رو پسر ته طغاریشون شبا داره چه طوری می پردازه؟ حالا اگه بخوام دروغ نگم و ادا تنگا رو در نیارم، منم این اواخر دیگه انگار بدنم عادت کرده بود، کاملا لذت می بردم. رفتارای اونم پخته تر شده بود. فهمیده بود توی سکس فقط نباید به فکر لذت خودش باشه و باید به میل و خواسته های طرف مقابلشم توجه کنه تا برای هر دوشون لذت بخش تر بشه و بعد از سکسم نباید با شریک جنسیش مثل یه آشغال بی ارزش برخورد کنه و مثل شب اول، کارشو که کرد، از تخت پرتم نکنه پایین.

توی این مدت کم کم به پیشنهاد اون و البته میل و نیاز خودم، چند دفعه ای مکان و موقعیت جور شد که خانم هم بیاریم که واقعا هر بار به همه مون حال داد. مرتضی با زنا هم خوب حال میکرد. اینقدر با ولع و با کیف تو کسشون تلمبه میزد که من از دیدنش بیشتر حشری می شدم و تلمبه زدناش توی کون خودمو تصور میکردم که با همین ولع و اشتیاقه و یه حس خوب خاص بهم دست میداد. فقط یه چیز بدش که شدیدا باهاش مقابله کردم این بود که مرتضی دلش میخواست پیش زن هایی که میاوردیم با من سکس کنه. کلا اشتهای سیری ناپذیری داشت این بشر. دو سه باری پیش اومد وقتی که نوبت من بود و داشتم تو کس زنه تلمبه میزدم، مرتضی از پشت اومد و سوراخمو بوسید و تف مالی و انگشت کرد. تا این حدش خیلی لذت بخش بود و حالم دو سه برابر شد. ولی یه دفعه متوجه شدم کیرشو آورده دم سوراخمو و میخواست تو کنه. دیگه نذاشتم. اصلا خوشم نمی اومد جلو کس دیگه ای کون بدم. شدیدا مقاومت کردم و بهش فهموندم دیگه این قسمتشو نیستم.

یک ماه بعد از عروسی خواهرم در حالیکه خود مرتضی از بس بهش خوش گذشته بود، انگار میل رفتن نداشت، اعلام رتبه کنکورش و لزوم انجام انتخاب رشته و … مجبورش کرد که رضایت بده از کون ما دست بکشه و چمدونشو بست و برگشت به شهرستان.

شب اولی که رفته بود اصلا فکر نمی کردم اینقدر جای خالیش رو احساس کنم و اینقدر به سرعت براش دلتنگ بشم. خصوصا موقع خواب چندباری توی تختم احساس می کردم کنارمه. همش منتظر بودم مثل شبای قبل کیرش سیخ بشه و از پشت بچسبونه بهم. چند باری مورمور لذت بخش انگشتاشو که آروم کونمو از روی شورت و شلوار نوازش می کرد، حس کردم. معمولا تا یه جایی از کار رو خود به خود پیش می رفت. اما از یه جایی به بعد منتظر اجازه من می موند. البته به زبون نمی آورد. ولی معلوم بود منتظر اجازه منه تا بیشتر پیشروی کنه. منم معمولا نه به زبان بلکه با یه کاری مثل چسبوندن خودم بهش، یا آه و اوه راه انداختن، چراغ سبز رو نشون میدادم و اون دیگه تا ته کار پیش می رفت.

یه بار توی ناز و نوازش های شبونش دستشو کشید روی ریشام و گفت:
• چه ریش و سبیل پری داری. نمیدونم چرا ریش و سبیل من هنوز اینقدر خلوت و نازکه، اگر هر روز با تیغ بزنم اینطوری پر میشه ریش و سبیلم؟
بهش گفتم:

  • واسه سنته، عجله نکن، واسه تو هم پر میشه. با اینحال عجب کیری داشت.

هر روز دمدمه صبح کیرش شق شق میشد و همون موقع ها بغلم میکرد و کیرشو بهم فشارش میداد. بیشتر سکس هامون معمولا همون تایم اتفاق میافتاد. یعنی شب اولش با یه کم بوس کاری و مالش و نوازش می خوابیدیم، دم دمای صبح آقا حشرش میزد بالا و میافتاد به جونم. آخ که چقدر شب اول نبودنش، جای خالیش توی تخت کوچیک یک نفره من بزرگ بود. حسابی عادتی شده بودم. عادت به اینکه کسی چندبار در طول شب ببوستم و گاهی نفسش بخوره به گوش و گردنم. چه کرده بود این پسر با من که حتی دلم واسه لحظه های دلهره آور از خود بی خود شدنشم تنگ شده بود. وقتی موقع سکس کاملا وحشی می شد و بی ملاحظه اینکه صدا از اتاق بیرون نره توی کونم تلمبه می زد و من این اواخر در اوج لذت بردن استرس اینو داشتم که صدای تقه های عمیقش توی کونم به گوش پدر و مادرم نرسه. خدا رو شکر که لیلا بعد از عروسیش دیگه اینجا نبود. وگرنه اونکه فضول و سبک خوابم هست، بعید نبود از همه چی سر در بیاره.

چه خوب یاد گرفته بودم ساک بزنم و چقدر از گوشتی بودن لبام خوشش میومد و شبی چندبار لب میگرفت و گاهی هم مثل گاز گرفتن ملایم، لب پایینمو بین دندوناش فشار میداد. وقتی می دیدم دیگه رفته، خلاء شدیدی رو توی زندگیم احساس میکردم و چندباری اشک توی چشمام حلقه زد. اصلا باورم نمیشد من اینقدر به این پسر و کاراش عادت کرده بودم…

توی این یک سالی که گذشته فقط دوبار مجموعاً حدود 10 روز همو دیدیم و کنار هم بودیم و سکس کردیم. من به هیچکس دیگه نداده و نمیدم. ولی فهمیدم اگر فاعل کاربلد باشه، کون دادنم اونقدرا که اولش همه درمقابلش گارد میگیرن، بد نیست.

نویسنده: آرمان
























نوشته: آرمان


👍 34
👎 4
33501 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

793969
2021-02-27 00:58:07 +0330 +0330

آرمانم، نویسنده این داستان. پذیرای نظرات دوستان هستم. ممنونم از شهوانی به خاطر انتشار سریع این داستان طی یک روز ❤️

5 ❤️

793985
2021-02-27 01:20:33 +0330 +0330

من داستان گى نميخونم، ولى از شكل و شمايل داستان مشخصه كه زحمت كشيدى. خسته نباشى.

3 ❤️

793995
2021-02-27 01:51:14 +0330 +0330

لایک 👌

1 ❤️

794035
2021-02-27 07:37:24 +0330 +0330

ذهن داستان پرداز خوبی داری … اشتباهات املایی هم نداشت . پاراگراف ها هم خوندن رو راحت کرده بود. خط سیر روایی متن هم در مسیر درستی حرکت می کرد.
فقط ای کاش به توصیه همیشگی خوانندگان به نویسندگان توجه جدی می کردی و نامی از شهرها نمی بردی … بارها گفته شده که بهتره به جهت خصلت داستانهای اروتیک و نتیجه گیریهای ناخودآگاه احتمالی در ذهن ، از بردن نام شهر و منطقه خودداری کنید. این موضوع در داستان شما به شدت تو ذوق می زد. مدام تکرار میشد. دیگه اینطور به نظر نمی رسید که مرتضی داستان نسبت به تهرانی ها گارد داره بلکه بیشتر به نظر میومد نویسنده دل پر و کینه شدیدی نسبت به تهرانی ها داره. حتی اگر در عالم واقع هم جناب نویسنده اینطور نبوده باشن، اما نوع روایتشون و اغراق ایجاد شده ، این رو به ذهن متبادر می کنه.
در هرحال امیدوارم ضمن رعایت این نکته در نوشته های بعدی ، همچنان داستانهای خوبی از شما بخونیم.
پیروز باشید.

3 ❤️

794049
2021-02-27 09:50:10 +0330 +0330

عجب افسانه ای بود
به نظرم تو برو دنباله فیلمنامه نویسی
افسانه جومونگ
افسانه باد و دریا
افسانه …
افسانه

0 ❤️

794066
2021-02-27 11:10:29 +0330 +0330

Koohyar23 عزیز. ممنونم از نظرت. بله حق میدم شما که دگرجنسگرایی حوصله نکنی داستان گی بخونی اونم اگر اینقدر طولانی باشه. ولی همونطور که حدس زدی، براش زیاد زحمت کشیدم و فکر میکنم چیز خوبی از آب دراومده. نوش جون دوستان گی و بایسکشوال و همه کسانی که به هر حال عاشق داستان های سکسی هستن 😘 🙏

2 ❤️

794069
2021-02-27 11:19:38 +0330 +0330

خط اول: خواهرم مرتضی؟!

1 ❤️

794070
2021-02-27 11:23:55 +0330 +0330

یه ویرگولی چیزی

1 ❤️

794080
2021-02-27 13:41:26 +0330 +0330

دست بالای دست بسیاره 😂 😂 😂

2 ❤️

794082
2021-02-27 13:52:30 +0330 +0330

atabak1396 آقا اتابک ممنونم از نظرتون. از اینکه به طور کل داستانم رو پسندیدید خوشحالم و چون مشخصه از دانش بالایی برخوردارید با تعریف هایی که کردید واقعا انگیزه پیدا کردم برای نوشتن داستان های بعدی.

درباره انتقادتون به استفاده از اسم شهرها، بله درسته حق با شماست. البته در دو تا داستان قبلی من اصلا این مورد نبود و کسی نقدی در این زمینه به من نکرده بود. این خصیصه (کراش نسبت به تهرانی ها) رو به عنوان یکی از المان هایی که می تونست به شخصیت مرتضی توی داستان بیشتر شکل بده و بعضی رفتارهاشو توجیه پذیرتر کنه استفاده کردم، اما از اونطرف حواسم به جنبه های منفی ای که شما گفتید نبود. در ضمن واقعا بعضی شهرستانی ها رو دیدم که این کراش رو دارن . اما خب من در داستان های بعدیم دیگه سراغ این مسأله نمیرم.

در پایان عرض کنم، چند داستان دیگه دارم که نیمه تمومه. امیدوارم اونا رو هم بخونید و نظراتتونو باهام در میون بذارید.
بدرود😘

2 ❤️

794087
2021-02-27 14:31:31 +0330 +0330

خیلی خوب بود… سلام منو به مرتضیِ زندگیت برسون بگو طرفدارشم💦

2 ❤️

794096
2021-02-27 16:34:24 +0330 +0330

داستانت عالی بود

3 ❤️

794123
2021-02-27 19:10:28 +0330 +0330

samsepg آقا سامی من که خودم درباره کاندوم و ایدز و سایر بیماری های مقاربتی توی این داستان هشدارهای لازمو دادم. چی شد که باز شما دوباره این پیام همیشگی رو فرستادی؟

0 ❤️

794137
2021-02-27 20:45:59 +0330 +0330

مرسی که نظرت رو درباره داستانم گفتی، دوست من. ❤️
Arera

0 ❤️

794145
2021-02-27 23:22:03 +0330 +0330

برای نظر دادن پای داستانت ثبت نام کردم 😍
عالی بود عزیزم توی فضاسازی و انتقال احساسات بسیار خوب عمل کردی و یک داستان رئال توپ نگارش کردی…و هنوز هم جای بهتر شدن داری…قسمت طنزش که به رؤیاهای عجیب و غریبت مربوط میشد از ته دلم خندیدم😂😂😂
قسمت اروتیک ترش برای من سکس با سن پایین و حشری شدن یکی بچه تر از تو روی تو هست که واقعا درکش کردم منحصر به خودم و توی این روایتم خیلی خوب از نگاه خودت بهش پرداخته بودی…بازم میگم لذت بردم و امیدوارم بیشتر از اینا بنویسی و روی عنوان داستانت هم یه امضاء داشته باشی تا با کصتان های دیگه قاطی نشه مرسی 😊

2 ❤️

794149
2021-02-27 23:34:49 +0330 +0330

اولا که مفعول بودن تحقیر شدن نیست !!!
دوما با مرتضی خیلی حال کردم بهت درس عبرتی داده که رو هرکسی نخاری!!!
سوما هر فاعلی باید یه بار طعم دادن رو بچشه تا بفهمه رفتارش چقدر مهمه تو سکس مثل حیون نباشه!!!

خب غیر این داستان باحالی بود دوست داشتم غلط املایی خیلی کم داشتی فضا سازیت خوب بود خیلی ساده روان نوشتی داستان نویس خوبی هستی و یه چیزی بگم بهت بر نخوره ها هیجان انگیزش اینجا بود که تو گاییده شدی یعنی واقعا این تو کل داستان عمیقا خوب بود که تو بگا رفتی 😁

1 ❤️

794197
2021-02-28 05:15:20 +0330 +0330

😊😊😊

1 ❤️

794203
2021-02-28 06:10:41 +0330 +0330

مرسی Aysun جان. خوشحالم که مخصوص نظر دادن واسه داستان من ثبت نام کردی توی شهوانی و اینقدر از داستانم خوشت اومده. با این نظر دلگرم کننده، تشویق شدم زودتر داستان های بعدیمو تموم کنم و بذارم.
درباره اسم داستان کاش بیشتر نظرت رو توضیح میدادی. متوجه نشدم یعنی چی که امضا داشته باشه اسم داستانم تا با کصتان اشتباه نشه؟
راستی حالا که اینقدر اینو دوست داشتی، من دو تا داستان دیگه هم قبلا منتشر کردم که ابتدای همین داستان لینکشونو گذاشتم. بغض یک مرد و گوشمالی اساسی واسه شوهرخواهر شیطون، پیشنهاد میدم اونا رم بخون و لذت ببر و البته نظرتم بگو ❤️

0 ❤️

794204
2021-02-28 06:34:14 +0330 +0330

چقدر بچه کونی تو شهوانی زیاد شده، هر داستانی می بینی گی هست.

1 ❤️

794230
2021-02-28 09:46:12 +0330 +0330

من دوباره اومدم بگم یکی از بهترین داستانایی بود که خوندم.از دیروزه داستانت توی ذهنمه.دو دلیل داره که دومیش طولانی بودن داستانه

1 ❤️

794250
2021-02-28 11:42:50 +0330 +0330

اینم شانس مایه 😂 😂 😂 😂

1 ❤️

794256
2021-02-28 12:26:09 +0330 +0330

man gay عزیز مرسی از انرژی مثبتی که میدی. حالا که اینقدر این داستان رو دوست داشتی، دو تا داستان قبلیمم بخون، شاید خوشت بیاد. لینکاشو بالای همین داستان گذاشتم 😘 🙏 🌹

1 ❤️

794257
2021-02-28 12:28:26 +0330 +0330

man gay راستی دلیل اولی که از داستانم خوشت اومده رو نگفتی. دومی رو گفتی، اولی رو نگفتی. اونم بگو لطفا 😚

1 ❤️

794320
2021-02-28 20:56:31 +0330 +0330

Panbe jan آره قبول دارم مفعول بودن توی سکس زشت نیست و معنای حقارت نداره. این امیرحسین داستان ما هم خودش آخر به همین نتیجه رسید. اینم که اگر هر فاعلی یه بار خودش بده خیلی چیزا رو بهتر یاد میگیره و قشنگ میفهه وقتی خودش فاعله چیکار کنه که هم خودش هم مفعولش بیشتر لذت ببرن کاملا درسته. منم نمیخواستم توی داستانم علیه این دیدگاه حرفی بزنم. امیدوارم چیز دیگه ای برداشت نشده باشه.
در کل مرسی از نظر مثبتت نسبت به داستانم. دو تا داستان دیگه هم قبلا که لینکشو در ابتدای همین مطلب گذاشتم. دوست داشتی اونارم بخون و نظرتو بگو 😘 🌹 😍

0 ❤️

794331
2021-02-28 22:17:44 +0330 +0330

داستان عالی و جالبی بود فقط این عکسای اخر داشتان قضیش چی بود
بازم بنویس کاش همه همینجوری مینوشتن 👍 🌹

1 ❤️

794370
2021-03-01 01:26:49 +0330 +0330

سامعلیک
دمت گرم خوشم اومد داستان جالب بود بلند بود گیرایی داشت کلا دست مریزاد لایک بهت می دیم .بعدش از قدیم ونیدیم گفتند : گهی پشت به زین و گهی زین به پشت .( این عکسهای آرمان ومرتضی است ) ؟
.

1 ❤️

794415
2021-03-01 05:28:03 +0330 +0330

آقای ممم۶۴ شما جزء اون گروهی حساب میشی که همون اول داستان نوشتم داستان رو نخونید. الانم مهم نیست بخوای ببینی من چی گفتم؟ از روی کامنت ها میتونی بفهمی خیلی های دیگه این داستان رو خوندن و بعضیا حتی چند بار خوندن. در واقع به اندازه هر کسی به اندازه لیاقتش لذت برده از این داستان. 😛 😎

0 ❤️

794437
2021-03-01 08:25:15 +0330 +0330

آقا Dark_mode99 مرسی از نظر مثبتت نسبت به داستانم. خیلی لطف داری. منم امیدوارم سطح داستان های اینجا بالاتر بره.
درباره عکس های انتهای داستانم، شما اولین کسی هستی که توجه کرد. نمیدونم چه طور بود؟ به نظرتون خوب بود؟ یا بهتر بود نمیذاشتم؟

0 ❤️

794458
2021-03-01 11:37:32 +0330 +0330

جناب Love.yavar500 خوشحالم که با اینکه ظاهرا گرایش جنسیتون متفاوته و اونطور که در پروفایلتون نوشتید اصلا اهل گی نیستید، اما از داستان من خوشتون اومده.
بله دیگه اون ضرب المثل گهی زین به پشت و گهی پشت به زین دقیقا توی این ماجرا تحقق پیدا کرد 😁 😂

1 ❤️

794512
2021-03-01 16:15:36 +0330 +0330

منم ۱۸سالمه اما هرکی بخواد اینجور کنه دهنشو میگام. شما دهه شصتی های اسکل و دهه هفتادی های شاسگول چی فکر کردین در مورد دهه هشتادیا فکر کردین همه کون میدن و برده شما هستن؟؟؟
نخیر اقایون ما دهه هشتادیا نه تنها ایرانو عوض میکنیم بلکه کون تک تک شما دهه هفتادی و شصتی های حشری و گی و بدبخت میزاریم تا دیگه چنین فکرایی در مورد ما نکنید. دم مرتضی گرم خوب دهنتو سرویس کرد.

1 ❤️

794540
2021-03-01 20:32:10 +0330 +0330

Artinkooniجان واقعا فکر کردی داستانم واقعیه و اینام عکس های خودمه؟ عزیز درباره داستان که خیلی خوشحالم، چون ظاهرا اینقدر واقعی نوشتم که باورپذیر بوده برای خیلی از مخاطبانم، اما من هیچ جا ادعا نکردم این داستان واقعیه.
طبیعتا امیرحسین اسم من نیست. اسم شخصیت اول این داستانه که داره روایت میکنه. عکسا هم که آخه قربونت برم کی جرات میکنه عکس واقعی صورت خودشو بذاره اینجا؟ عکسا از یه فیلم پورن گی گرفته شد. به هر حال ممنونم که نظرتو برام نوشتی 🙏 😘 🌹

0 ❤️

794547
2021-03-01 22:46:59 +0330 +0330

پشمام 😂 😂 😂 😂 😂
این دیگه چِ سَمِیه 😂 😂 😂 😂 😂 😂
عکسایِ تهشو نیگا 😂 😂 😂 😂 😂 😂 😂 😂 😂 😂 😂 😂 😂 😂 😂

1 ❤️

794555
2021-03-01 23:59:10 +0330 +0330

aradakbari855 حالا شما هم زیاد سخت نگیر. داستان بود دیگه.

0 ❤️

794699
2021-03-02 15:08:39 +0330 +0330

بیا تا منم کونت بزارم تا بفهمی چشم داشتن به یه دهه هشتادی یعنی چی حاجی ما دهه هشتیا هممون بکن عالم هستیم بعد تو تخم یگ میایی میگی خواستم دهه هشتادی و ۱۸ساله بکنم؟

0 ❤️

794700
2021-03-02 15:11:47 +0330 +0330

عالی بود

1 ❤️

794720
2021-03-02 17:45:15 +0330 +0330

آرمان عزیز داستانت عالی بود
علاوه بر سوژه و موضوع داستان که فوق العاده بود، فضاسازی بی نظیر و شخصیت پردازی عالی نگارش متفاوت از داستانهای کم ارزشی که تحت عنوان داستان سکسی دیده میشه داستان یا نمیدونم شاید روایتی از یک رویداد واقعی بینهایت به دلم نشست و الان که دو روز از اولین خواندنم میگذره و چندین بار هم خوندمش همچنان در فضای داستان تو به سر میبرم عاشق شخصیت مرتضی شدم و تو به بهترین شکلی یک پسر شیطون شهرستانی رو روایت کردی
امیدوارم در ادامه کارت موفق باشی و بیشتر امیدوارم صحنه های بیشتری از رویدادهای بین این دو پسرخاله رو برامون روایت کنی

2 ❤️

794738
2021-03-02 20:22:58 +0330 +0330

loner_ جان به نظرت عکس های پایین داستان چه طور بود؟ داستان رو دلنشین تر کرد یا اون تصویر ذهنی ای که خودت می تونستی از شخصیت ها بسازی رو خراب کرد؟

0 ❤️

794742
2021-03-02 20:43:33 +0330 +0330

Yejoordige داستانِ شمارو نخوندم که تصویر ذهنی ای داشته باشم،یه اسکن کردم با چشام داستانو … و اینکه از عکسایِ آخر داستانت خوشم نیومد.

0 ❤️

794755
2021-03-02 22:00:04 +0330 +0330

درود loner_ جان. خب پس اگر داستان رو نخوندید، در نتیجه نظرتون درباره عکس ها نمی تونه جدی گرفته بشه. چون عکس ها فرع داستان بودن. اصل کار خود داستان بود و من امیدوار بودم با گذاشتن این عکس ها به تصویرسازی بهتر برای مخاطب کمک بشه.
ضمنا اینکه عکس ها رو نپسندیدید، طبیعیه چون نه تنها سلیقه ها فرق میکنه، بلکه ظاهرا ما گرایش هامونم فرق داره. اگر شما هم یک مرد گی بودید، بارها و بارها این عکس ها رو می دیدید و لذت می بردید. به هرحال ممنون از حضور و کامنتتون ❤️

0 ❤️

794823
2021-03-03 02:09:16 +0330 +0330

سامعلیک آرمان
نگفته بودی عکسهای ته داستان واسه مرتضی و آرمان قصه اس وزت زیاد

1 ❤️

794861
2021-03-03 05:09:32 +0330 +0330

aradakbari855 ببین آراد جان قصد توهین ندارما ولی از لحن نظر دادن پر کینه و خشمت اتفاقا پیداست که احتمالا تو خودت قبلا قربانی شدی و کسی از دهه های هفتادی یا شصتی به کونت گذاشته و الان با خوندن این داستان داغ دلت تازه شده که ای کاش تو هم مثل مرتضی می تونستی از خودت دفاع کنی و نه تنها اجازه ندی تو رو بکنن بلکه فردی که قصد تجاوز بهت رو داشت رو هم بگایی.
وگرنه هیچ دلیل دیگه ای نمی تونه داشته باشه که کسی از یک داستان اینقدر عصبی بشه. من حتی یک بار هم به دهه تولد مرتضی اشاره نکرده بودم توی داستان. شما خیلی شخصیش کردی انگار یاد خاطرات خصوصی خودت با یه دهه بالایی افتادی که حسابی به کونت گذاشته. (:
ببخشید اینطوری رک حرف زدم ها چون واقعا از لحن کامنتت پیداست که فقط ادعا داری و کسی هم که زیاد ادعا و سر و صدا داره کمتر عمل میکنه

0 ❤️

794984
2021-03-03 23:17:52 +0330 +0330

FarhadKolofttt آقا فرهاد کلفت خوشحالم که گفتی داستانمو چند بار خوندی و لذت بردی. ضمنا داستان های دیگه ای مد نظرم هست که به محض نوشته شدن، همینجا منتشرشون می کنم. حالا ولی اگر دوست دارید، داستان های دیگه منو بخونید. لینکش رو در بالای داستان گذاشتم.

0 ❤️

795205
2021-03-04 21:56:17 +0330 +0330

love.yavar500 نه بابا رفیق کی جرأت میکنه عکس واقعی بذاره اینجا. اینا عکس هایی هست که از یک فیلم پورن گی برداشتم. به نظرم به شخصیت های این داستان نزدیک بود قیافه هاشون. البته مرتضی داستان من، خوشگلتر از بکن توی این عکساس ❤️

0 ❤️

796247
2021-03-10 01:27:39 +0330 +0330

سامعلیک دوباره
راستی آرمان باز کی داستان میزاری مرسی عشقی زت زیاد .

2 ❤️

796590
2021-03-11 21:17:04 +0330 +0330

love.yavar500 سلام مشتی. مرسی که پیگیر داستان های منی.
راستش فعلا دو تا ایده توی ذهنم دارم که به نظرم هر دوش خاص و قشنگن. ولی نمیدونم کی موفق به نوشتنشون میشم.
این یکی داستانم خیلی طولانی بود. حسابی انرژیمو گرفت. یه مقدار به استراحت نیاز دارم چند روزی

0 ❤️

797252
2021-03-15 00:01:26 +0330 +0330

داستانت خیلی خوب بود عالی دمت گرم

2 ❤️

797800
2021-03-17 23:50:34 +0330 +0330

mohamadkoo مرسی عزیز. خوشحالم که از داستانم خوشت اومده ❤️

0 ❤️

805584
2021-04-23 04:15:07 +0430 +0430

عالی بود

1 ❤️

809838
2021-05-15 13:02:02 +0430 +0430

آدم معمولی عزیز، مرسی از نظرت. خوشحالم که از داستانم خوشت اومده😉😘🙏🌺

0 ❤️

874417
2022-05-17 00:41:40 +0430 +0430
gbh

سلام خیلی وقته پروفایلت رو ستاره دار کردم تا بیام یه روز داستانات رو بخونم امشب خیلی اتفاقی این داستانت رو خوندم این دومین داستانی بود که توی شهوانی خوندم و ازش جدا لذت بردم و برای خودارضایی و این چیزا نبود !
قلم خیلی خوبی داری دست مریزاد

2 ❤️

901337
2022-11-03 12:43:06 +0330 +0330

واقعا داستان های شما یکی از یکی جالب تر و جذاب تره اون دلهره و استراب و اتفاق های واقعی که توی هر اتاق یا خونه ای امکان داره پیش بیاد و در خفا اتفاق بیفته و ساده تر از اونی که شاید بعضی تز مخاطب ها شما فکرشو بکنن اتفاق می افته . این نزدیک به واقعیت بودن داستان های شما واقعا زیباست فقط ای کاش به جزئیات بیشتری توی سکس یپردازین تشکر

2 ❤️

908241
2022-12-26 05:28:02 +0330 +0330

متن روان و بی غلط، جملات دستوری درست و زمانبندی بجا، شیوایی و کشش داستان، بی پروایی و جسارت شخصیتها، توضیح لحظات حساس و آمیختگی حسهای مختلف از شهوت تا استرس، توجه به روند زمانی و کشش داستان در دایره زمانی خاص، اثری شیوا و ماندگار بدست داده که خواننده ناخودگاه خودش رو در انتهای داستان شریک اندوه جدایی مرتضی از امیرحسین میبینه و حس واقعیت داستان و جذابیتش رو دوچندان میکنه. قلم شیوایی در نگارش داستان داری حتما در تکامل و پیشرفتش کوشا باش. به امید خواندن داستانهای بیشتر از شما.

1 ❤️

908317
2022-12-26 23:01:50 +0330 +0330

مرسی از نظر لطفت. خوشحالم که داستانمو اینقدر دوست داشتی. با این نظرات دلگرم کننده، خستگیم در رفت واقعا 😍

1 ❤️

966672
2024-01-14 22:40:00 +0330 +0330

کسی نیست یه کم با هم حرف های سکسی بزنیم؟

0 ❤️

966980
2024-01-16 23:03:01 +0330 +0330

پای داستان قبلیت هم گفتم طنز توی قلمت رو که فکر میکنم بر اومده از شخصیت شاد و شوخ خودت هست خیلی دوست دارم…
حالا چرا انقدر به این قدرت طنز تاکید دارم؟ چون واقعن گنجوندن طنز تو متن داستان بصورتی که ریتم نوشته رو دچار جلفی و سکته نکنه یکی از هنر هاییه که حتی افرادی هم که حرفه‌ای و آکادمیک قلم زدن رو دنبال میکنن براشون سخته و اکثرن ترجیح میدن بر سرش ریسک نکنن ،اما شما فوق‌العاده روون و بجا تو اوج یه روایت جدی در بین انتقال انواع و اقسام احساساتی مثل هیجای ،استرس ،عصبانیت و… یه دفعه خنده رو به لب خواننده میاری👌👌👌
تندرست و برقرار باشی ،مشتاق خوندن هرچه بیشتر کارهات هستم

1 ❤️

967276
2024-01-19 00:08:08 +0330 +0330

خوشحالم که داستانم رو پسندیدی بابک جان. مرسی به چه نکته جالبی اشاره کردی خودم بهش زیاد دقت نکرده بودم ولی الان که گفتی، می بینم استعداد طنز نویسی هم انگار دارم. ولی به هرحال ممنون ازت ❤️

0 ❤️