سه شنبه ها، ساعت پنج

1398/02/30

قدم زنان تو کوچه بن بست و پر دار و درخت ، پیش می رفتم.بوی خوب شکوفه های بهاری زیر دماغم می پیچید و بوی مدهوش کننده ی بدنش تو ذهنم تداعی میشد‌.بوی موهاش…بوی پوستش…دیوونه کننده بود.
هر چی به خونه ی انتهای کوچه نزدیک تر میشدم ، انگار بو قویتر و قویتر میشد و بیش تر زیر دماغم می پیچید. ضربان قلبم تند تر میشد و بی تاب تر میشدم و در عین حال به خاطر این حس از خودم خجالت می کشیدم.از این که بدون هیچ عذاب وجدانی این کارو میکردم متعجب بودم و از این بی وجدانی خجالت میکشیدم.
پشت در آبی رنگ ایستادم.چند ثانیه مکث و…بعد زنگ زدم.خیلی طول نکشید که در باز شد.می دونستم منتظرمه…چند وقتی میشد که اون هر سه شنبه ساعت پنج منتظرم بود.چند وقتی میشد که من کل هفته در انتظار سه شنبه ساعت پنج بودم.
یه حیاط کوچیک و خوشگل، یه خونه ی کوچیک و قدیمی ، یه دختر کوچولوی خوشگل…و من.طول حیاط رو با قدم های بلند طی کردم‌.قلبم دیگه داشت از سینه م بیرون می زد.برای دیدنش…بعد یه هفته.قبل از این که به در ورودی خونه برسم و در بزنم ، خودش درو باز کرد.پاهام از حرکت ایستاد.تو چند قدمیش متوقف شدم و تمام وجودم چشم شد تا نگاهش کنم‌.
موهای بلند سیاهش دورش پریشون بود…چشمای خوشگل و درشت طلایی رنگش…چشماش غمگین بود.با چند قدم بلند خودمو بهش رسوندم و محکم بغلش کردم‌.هیچ صدایی از هیچ کدوممون در نیومد تا این که بالاخره صدای آرومش از کنار گوشم شنیده شد.
_سلام…
سرمو یکم عقب بردم تا صورتشو کامل ببینم.
سلام خوشگلم…دلم برات تنگ شده بود
چیزی نگفت.گونشو بوسیدم و با هم وارد شدیم.
خونه ، یه خونه ی قدیمی تو یه محله ی پایین شهر بود که یه دختر تنها توش زندگی میکرد.مادرش تازه مرده بود و پدرش رو هم هیچوقت ندیده بود.زندگی واقعا ناعادلانه بود.اگه می تونستم از خدا می پرسیدم که برای چی انقدر به این فرشته کوچولو سخت گرفته.بی پدری و بی پولی و بی مادری و در نهایت هم نامردی مثل من که با وجود سی و خرده ای سال سن و متاهل بودنش نمی تونست از خیر این دختر دوست داشتنی بگذره.
به محض بسته شدن در پشت سرمون، دست هامو دورش حلقه کردم و از جا بلندش کرد.آروم جیغ زد و محکم به شونه هام چسبید.دو دور چرخوندمش .برخلاف دفعه ی قبل خوش حال نشد.نخندید‌.چشماش همون طور ناراحت بود و من هم نمی تونستم ناراحتیشو تحمل کنم.
می خواست از بغلم بیرون بیاد.مشخص بود که واقعا چیزی اذیتش میکنه.با اکراه دستامو از دورش باز کردم‌ و اجازه دادم بره.مثل پرنده ای که از قفس آزاد شده باشه از بغلم بیرون پرید و رفت تو آشپزخونه.
حالا من هم ناراحت بودم چون ناراحتی اون ناراحت کننده ترین چیز دنیا بود.تقصیر من بود؟ به خاطر من ناراحت بود؟…می دونستم که دلش نمی خواد این کارو بکنه.از همون شبی که برای اولین بار دیدمش و عاشقش شدم، از چشمای طلاییش معلوم بود که اینکاره نیست.
اون شب نتونسته بودم مقاومت کنم.با این که اهل خوابیدن با فاحشه ها نبودم_لا اقل نه بعد ازدواجم
سوارش کردم.زنگ زدم به مینا و بهش گفتم کاری پیش اومده واسم که شب خونه نمیام.ساکت و آروم نشسته بود و خبری از دلبری و عشوه گری های مخصوص فاحشه ها نبود.اسمشو ازش پرسیدم و گفت :«هر چی دوست داری صدام بزن» بعد رفتیم خونه ی اون.همین خونه ی قدیمی دوست داشتنی.
الان که فکر میکنم من واقعا از همون شب عاشقش شدم.از جلوی در ورودی برای پرستیدنش بی تاب بودم.اون هم بی تاب بود ولی بی تابیش از جنس دیگه ای بود که اون زمان نمی فهمیدم.
وقتی وارد تنها اتاق خواب خونه شدیم ، در حالی که بوسه هام پشت سر هم روی پوست لطیف گردنش می نشست ، لرزیدن تن ظریفش رو بین دستام حس کردم.نمی فهمیدم قضیه چیه .چند ثانیه عقب کشیدم و با استفهام نگاهش کردم.سرشو تکون داد.
_چیزی نیست…کارتو بکن.
بی تاب تر از اونی بودم که بخوام تعلل کنم.دکمه های مانتوش رو باز کردم و از دیدن ظرافت و‌زیبایی بدنش تو اون تاپ سفید مسحور شدم.لباس ها یکی یکی در اومدند…هر نقطه از بدنش رو بوسیدم و از خودم تعجب کردم.هیچ‌ وقت برای هیچ رابطه ای انقدر مشتاق نبودم.هیچ وقت تو هیچ رابطه ای انقدر ملایم و رمانتیک نبودم.در واقع اولین سکسی بود که من برخلاف خشونت ذاتی ام عمل می کردم.
در تمام مدت چشمهاش بسته بود و من رو از دیدن اون طلایی های خوشرنگ محروم کرده بود.یکی دوبار بهش تذکر دادم که چشماشو نبنده ولی بی فایده بود و نمی دونم چرا دیگه اصرار نکردم.انگار بدون هیچ حرف و کاری کنترل من رو به دست گرفته بود.
بعد از یه معاشقه ی طولانی و لذت بخش ، نوبت قسمت اصلی رسیده بود.جامو تنظیم کردم و آلتم رو چند بار در طول پنبه ی نرم و کوچولوی بین پاهاش مالیدم.به وضوح لرزش غیر عادی بدنش رو دیدم ولی دیگه تو موقعیتی نبودم که بتونم کنار بکشم.در حالی که به صورت رنگ‌پریده و چشم های بسته ش خیره بودم، با فشار سر آلتم رو داخل فرستادم و بلافاصله متوجه تنگی غیر معمولش شدم و صدای جیغش نگرانم کرد.
با دیدن خون بین پاهاش برای یه لحظه سرم گیج رفت…لعنتی!باید حدس میزدم.اون معصومیت تو چشماش …چه طور متوجه نشدم؟
اون یه فاحشه نبود.فقط یه دختر هجده ساله ی تنها بود که هیچ راهی برای در آوردن خرج زندگیش پیدا نکرده بود.از اون شب قرار ما شد سه شنبه ها ساعت پنج.روزی که کل هفته منتظرش بودم و ساعتی که از صبح سه شنبه انتظارش رو می کشیدم.
حتی تصور بدن ظریفش زیر یه مرد دیگه برام کشنده بود.هر سه شنبه که میومدم مبلغ زیادی بهش می دادم که از نظر مالی تامین بشه و فقط مال من باشه.ولی باز هم عذاب وجدان رهام نمی کرد.من به اندازه ای پول داشتم که بدون هیچ توقعی فقط کمکش کنم.اما مقاوت در برابر اون کار من نبود و با اینکه هر دفعه به خودم قول می دادم دیگه بهش دست نزنم، تقریبا هر دو‌هفته یک بار رابطه داشتیم.انقدر لذت بخش بود که می دونستم محاله به قولم عمل کنم.
بالاخره از آشپزخونه بیرون اومد.خیسی مژه های مشکی بلندش از این فاصله هم معلوم بود.از نگرانی و ناراحتی قلبم فشرده شد .به سمتش رفتم و بدون حرف بغلش کردم. در کمال تعجب حس کردم که خودشو بهم فشار داد و دستاش دورم حلقه شد.محکم تر بغلش کردم و موهاشو بوسیدم. سر در نمی‌آوردم از حالش.
_چی شده خوشگل من؟ از دست من ناراحتی؟
سرشو‌ به سینه م فشار داد و پیراهنم با اشکاش خیس شد.دیگه طاقت نیاوردم.از خودم جداش کردم و صورتشو بین دستام گرفتم.
_باشه…باشه…اگه تو دوست نداری من به زور بهت دست نمی زنم. گریه نکن لطفا…عزیزم ؟
سرشو چند بار به دو طرف تکون داد.با صدای گرفته ای گفت:
_مهرداد…من…از تو‌ ناراحت نیستم.تو خیلی خوبی.به من لطف کردی…
نمی فهمیدم چی می خواد بگه.با استیصال صورتشو ول کردم و سر جام نشستم.
_پس تو چته؟…داری منو میکشی.بگو بهم قول میدم کمکت کنم…اینجوری فقط نگرانم می کنی.
یه دفعه زد زیر گریه.بلند و بی وقفه.قلبم تند میزد.می دونستم اتفاق بدی افتاده.
دستش به سمت دکمه های شومیز سفیدش رفت و مقابل چشم های بهت زده ی من یکی یکی بازشون کرد.با دیدن کبودی های بنفش و زردی که جای جای تنش بود نفسم بند اومد.کار من بود؟ نه! من آخرین بار دو هفته پیش باهاش عشق بازی کرده بودم.و در ضمن عشق بازی!! کرده بودم نه کتک کاری.تمام مدت حواسم بود که جای بوسه های مشتاقانه م روی پوست لطیفش کبود نشه…پس این چی بود؟
صدای گریه اش روی اعصابم خط می کشید و نمی تونستم درست فکر کنم.سرمو بین دستام گرفتم و محکم فشار دادم.به مچ دست راستم چنگ زد و وادارم کرد نگاهش کنم.هق هقش یه لحظه هم قطع نمیشد.
_من…نمی خواستم…ههه…اون به زور…اومد تو.من نخواستم‌‌…به زور…هییع‌‌…
چی داشت میگفت؟ هر چی که بود نمی‌خواستم بشنوم.توانایی شنیدنشو نداشتم .دستامو محکم روی گوش هام فشار دادم و از جام بلند شدم.باید از اون جا می رفتم‌.نمی تونستم بشنوم‌.نمی تونستم حتی تصور کنم.تصورش کشنده بود.تلو تلو خوران به سمت در رفتم.پشت سرم دوید و به بازوم چنگ زد.
_مهر…داد…من…تو رو دوست دارم…نرو…من خیلی‌…مقاومت کردم.ولی نشد.
حرفاش قلبمو آتیش میزد.نفسم درست بالا نمیومد.فقط پرسیدم:
_کی بود؟
سر خورد و روی زمین نشست.سرشو‌ روی زانوش گذاشت و بلند گریه کرد.
بلند داد زدم
_بگو کدوم حروم زاده ای بود.
سرشو بلند کرد و با ترس تو چشمام خیره شد.
_نمی دونم…نمی شناختمش.
می دونستم که دروغ میگه…لعنتی! مطمئن بودم.از چشماش معلوم بود که می شناسه ولی می ترسید بگه.
رفتم سمتش و جلوی پاهاش زانو زدم.
_راستشو بگو…خواهش میکنم.
چونه اش لرزید. چشمای اشکیشو بست و یه قطره دیگه چکید روی گونه اش.سرشو به دو طرف تکون داد.
_نمی شناسم.
با حرص بلند شدم و یک راست به سمت در رفتم.از گوشه ی چشم دیدم که با عجله بلند شد و دنبالم راه افتاد.
_کجا میری؟
جوابشو ندادم.کفشامو پوشیدم و از پله های کوتاه جلوی در پایین رفتم.دنبالم اومد و از پشت به پیراهنم چنگ زد.
_نرو…مهرداد…
وسط حرفش پریدم و برگشتم به سمتش.
_تا وقتی نگی کی بوده من و تو دیگه با هم حرفی نداریم.می تونم فرض کنم اصلاً چنین شخصی وجود نداره و از خودت در آوردیش .
پوزخند زدم.
_شاید با میل خودت باهاش خوابیدی و خواستی قبل از اینکه خودم جای کبودی های تنتو ببینم ، دست پیش بگیری که پس نیفتی.درست حدس زدم آره؟
چشماش رو بست و سرشو‌ تکون داد.دیگه هیچی نگفت.قبل از این که به خودم بیام و بفهمم چی گفتم، رفته بود داخل و درو پشت سرش بسته بود.دستامو توی موهام فرو کردم و محکم چنگ زدم.بازم گند زده بودم.
با قدم های خسته و ناامید راهی که رفته بودم رو برگشتم .حالم افتضاح بود.


صدای جیر جیر تخت خواب قدیمی بلند شده بود.پاهاش دور کمرم حلقه شده بود و در حالی که گردن خوشبو و لطیفشو می بوسیدم، خیلی آروم عمق وجودشو فتح می کردم .بعد چندین رابطه هنوز به شدت تنگ بود و می دونستم زیاد دووم نمیارم.صدای ناله های ضعیف و پشت سر همش اوضاع رو خراب تر می کرد و هر لحظه حس می کردم دیگه کار تمومه.یه بار دیگه تا جایی که می تونستم واردش شدم و همزمان ناله ی بلندش زیر گوشم شنیده شد.
_آآاه… آآااه…مهرداد…
ثابت موندم و زیر چونه اشو بوسیدم.به نفس نفس افتاده بودم.
_جونم…عشق من.
لبخند زد و سرشو یکم به سمتم کشید.لبامو بوسید و بدون اینکه عقب بکشه گفت:
_دوستت دارم.
شدت شوک و تحریک به قدری زیاد بود که دیگه طاقت نیاوردم.خودمو بیش تر بهش فشار دادم و تو اعماق بدنش خالی شدم.
_مهرداد…مهرداد…
با صدایی که پشت سر هم اسممو می گفت ، چشمامو باز کردم.تو تاریک روشن اتاق صورت مینا رو دیدم…خواب دیده بودم.لعنتی! به شلوارم نگاه کردم و …بله!
مینا با اخم نگاهم می کرد و لب های پروتز شده اشو به هم فشار می داد.چیزی نگفتم.خب که چی؟ نیازی نبود راجع به خواب هایی که می دیدم براش توضیح بدم.ولی اون دست بردار نبود. به شلوارم نگاه کرد و‌در حالی که روی برجستگی اش دست میکشید گفت:
_هیچوقت بهم نمی گفتی «عشق من».
تو دلم گفتم«چون عشق من نیستی».واقعا فکر می کرد خواب اونو دیدم؟ ناخودآگاه پوزخند زدم.
بیش تر نزدیکم شد و دستش همچنان از روی شلوار لمسم می کرد.
_فکر کنم خیلی وقته با هم نبودیم…چرا انقدر سرد شدی مهرداد؟
دستشو پس زدم.بلند شدم و به سمت حموم رفتم.فردا تازه چهار شنبه بود و یه هفته دلتنگی و نگرانی قطعا بیچاره م می کرد.خودمو بابت رفتار امروز سرزنش می کردم و مدام نگران بودم دوباره اتفاقی براش بیفته.چرا تنهاش گذاشته بودم؟ اگه اون مرتیکه ی عوضی دوباره سراغش می رفت چی؟
زیر دوش از فکرش تمام تنم آتیش گرفت و آب سرد رو باز کردم.لعنتی…لعنتی…بهش قول داده بودم به جز سه شنبه ها پیشش نرم. نمی خواست کسی از همسایه ها ما رو ببینه و از اومدن من خبر دار بشه.اما این مسئله مهم تر از این ها بود که بخوام تا سه شنبه ی هفته ی بعد صبر کنم.اگه امشب بلایی سرش میومد چی؟…اگه الان که من اینجا ایستادم داره برای نجات تقلا میکنه…
نه.حتی تا فردا هم نمی تونستم صبر کنم.یه دوش سرسری گرفتم و بیرون اومدم.
مینا به دیوار رو به روی حموم تکیه داده بود و به محض بیرون اومدنم راهمو سد کرد.
_یعنی ترجیح میدی بری تو حموم جق بزنی ولی با من نباشی؟
اگه این واقعا یه سوال بود جواب من قطعا«بله»بود.هرزه ی عوضی جوری رفتار می کرد انگار نمی فهمم چیکار کرده.از کنارش رد شدم و به سمت کمد لباس ها رفتم.پشت سرم اومد و‌‌ به حرف های بیخودش ادامه داد.
_عزیزم…تمومش کن.فکر نمی کنی دیگه بس باشه؟ چند ماهه باهام قهری مهرداد؟ باشه من یه گوهی خوردم ولی الان پشیمونم…
با حرص برگشتم ‌سمتش.
_من هم از ازدواج با تو پشیمونم.ولی تو پشیمون نباش چون به زودی جدا میشیم و میتونی به گه خوردنت ادامه بدی.
در همون حین لباس هام رو پوشیدم و گوشیمو از روی عسلی کنار تخت برداشتم.
صداش دیگه نرم و عاشقانه نبود.نقش بازی کردنش تموم شد.
_کدوم گوری میری این وقت شب؟
سمتش رفتم و یقه شو گرفتم و چسبوندم به دیوار.
_همون گوری که تو شبای قبل می رفتی.فقط خفه شو و احترام خودتو حفظ کن.
به چشمای گشاد شده از ترسش با نفرت نگاه کردم و بعد ولش کردم.دیگه معطل نکردم و از خونه بیرون زدم.دلم خیلی شور میزد.
تمام طول راه فرمون ماشینو بین انگشتام فشار دادم و فکر کردم اگه اتفاقی براش افتاده باشه باید چه خاکی تو سرم بریزم…و‌قتی رسیدم ساعت چهار صبح بود .سر کوچه ماشین رو پارک کردم.نمیشد تو‌ اون کوچه ی خلوت و بن بست اون ساعت ماشین برد.ممکن بود همسایه ها متوجه بشن.پیاده شدم و به سمت انتهای کوچه حرکت کردم.بر خلاف دیروز قدم زنان نمی رفتم.تقریبا تا جلوی در خونه دویدم.
کوچه کاملا تو تاریکی فرو‌ رفته بود.برق همه ی خونه ها خاموش بود و تنها تیر چراغ برق توی کوچه خراب بود . هر چند ثانیه روشن میشد و دوباره خاموش میشد. می دونستم اگه زنگ بزنم درو باز نمی کنه.ساعت چهار صبح مطمئناً انتظار منو نمی کشید.
گوشیمو در آوردم و شماره ی خونه ش رو گرفتم. بعد دو تا بوق صدای گرفته و خسته اش تو گوشی پیچید.
_بله…
از شنیدن صداش نفس راحتی کشیدم.حالش خوب بود‌.بهترین خبری بود که تو عمرم می تونستم بفهمم.
_منم عزیزم…پشت در خونتم.باز کن.
چند ثانیه صدایی نیومد.
_تویی مهرداد؟…برای چی اومدی؟
کلافه به کوچه ی تاریک نگاه کردم.می ترسیدم کسی از همسایه ها منو ببینه و پشت سرش حرف درست کنه.اون وقت کل مردای محل براش دندون تیز می کردن.
_باز کن عزیزم.حرف می زنیم بعدش.
گوشی قطع شد و چند ثانیه بعد در با صدای تق باز شد.از حیاط تا در ورودی خونه نفهمیدم چه طوری رفتم.هنوز یه روز از آخرین دیدارمون نگذشته بود ولی حس می کردم خیلی وقته ندیدمش.نگرانی باعث شده بود برام مثل یه سال بگذره.
در ورودی که باز شد و هیکل ظریفش تو اون لباس خواب کوتاه عروسکی نمایان شد، فاصله بینمون رو با چند قدم بلند طی کردم و محکم بغلش کردم. نفس های آروم‌ و‌گرمش زیر گردنم می خورد و پوست سردم رو قلقلک می داد.دست دور کمرش انداختم و‌در حالی که به داخل هدایتش می کردم با دست دیگه م درو بستم.
_مهرداد…
از خودم جداش کردم و به چشماش نگاه کردم.غمگین تر از همیشه… حتی از دیروز هم غمگین تر بود.
_مهرداد… من…تو در مورد من چه فکری می کنی؟…به نظرت من جنده م؟
با حرص به کمرش که تو دستام بود چنگ زدم.
_چرت و پرت نگو.من غلط کردم اون حرفا رو زدم‌.عصبانی بودم.اصلاً نمی فهمیدم چی از دهنم در میاد.تصورش خیلی سخت بود برام…تو مال منی میفهمی؟…برای چی اسم اون کثافتو نمیگی که برم …
وسط حرفم پرید.
_بری چیکار کنی؟ بزنیش؟ بکشیش؟ من نمی خوام فقط برات دردسر باشم.بس کن لطفا.
نتونستم جلوی بلند شدن صدامو بگیرم.
_آره…میرم میکشمش‌.پس چی؟ برم ازش تشکر کنم؟اگه ببینمش جوری تیکه تیکه میکنمش که قابل شناسایی نباشه.
دستمو گرفت.
_مهرداد… ببین پس حق داشتم که بهت نگم. واقعا می خوای قاتل بشی؟
با حرص دستشو پس زدم.
_پس اعتراف میکنی که می شناسیش …تو میشناسی اون عوضی رو.
دوباره زد زیر گریه.دستشو گرفت جلوی صورتش و بلند گریه کرد.از عصبانیت نفس نفس میزدم‌.
_بهم بگو…بهم بگو …خواهش میکنم.
سرشو به دو‌ طرف تکون داد.
_نمیگم…داری وقتتو تلف میکنی…داری اعصاب هر دومونو‌ خرد میکنی.من نمیگم.
محکم تو موهام چنگ زدم‌.تو کتم نمی رفت یه نفر بهش تجاوز کرده باشه و من هیچ کاری نکنم.پس من چی‌کاره بودم تو زندگیش؟
اومد سمتم و دستامو گرفت.
_نپرس مهرداد…من هم ازت خواهش میکنم که نپرس‌.گفتنش برام سخته.می دونم که تو هم اگه بشنوی فقط عصبانیتت بیش تر میشه…هر چی کمتر بدونی زودتر فراموش میکنی. به فکر انتقام نباش.
به دستای کوچیک و ظریفش که تو دستام بود نگاه کردم.آوردمشون بالا و بوسیدمشون.نرم بودن.خیلی نرم.
_مهرداد…
به چشمای طلایی جادوییش نگاه کردم.منو جادو کرده بود‌.
_جانم
لب پایینشو آروم گاز گرفت و نگاهشو به سمت دیگه ای داد.
_من…دوستت دارم…تو که ولم نمی کنی؟
دوستم داشت. این بهترین خبر دنیا نبود؟ کلاً تمام ماجرا رو‌ فراموش کردم.تو گوشم پشت سر هم تکرار میشد «دوستت دارم…دوستت دارم» .دختر کوچولویی که عاشقش بودم دوستم داشت.خوابم تعبیر شده بود. دهنشو باز کرد تا دوباره حرف بزنه ولی قبلش لباش با لبای من قفل شد.آروم بوسیدمش که بفهمه چه قدر خوشحالم کرده با این حرف.
قصد نداشتم چیزی بیش تر از یه بوسه ی کوتاه باشه اما وقتی اون هم همراهی کرد و لب های کوچیکش مشتاقانه لبامو بوسید ، اختیار از دستم خارج شد.زبونم وارد دهنش شد و بوسیدنمون خیلی طولانی تر و نفس گیر تر از چیزی شد که فکر میکردم.
می دونستم که نباید این کارو بکنیم.مطمئنا آمادگی رابطه رو چه از لحاظ روحی و چه جسمی نداشت.ولی داشت دکمه های پیراهنم رو با عجله و سرعت زیاد باز می کرد.هیچوقت تو رابطه پیش قدم نشده بود.همیشه حس می کردم به اجبار تحمل میکنه ولی حالا…
دو هفته بود که رابطه نداشتیم و حالا با تماس لباش با سینه ی برهنه م و نوازش دست هاش روی برجستگی شلوارم، آلتم کاملاً راست شده بود و کاریش نمیشد کرد.
یه لحظه از خودم جدا کردمش‌.تو چشماش ترس و اشتیاق دیده میشد.
_فکر کنم برات بهتر باشه که یه مدت فقط استراحت کنی .ها؟
اخم کرد و ناشیانه سعی کرد کمربند شلوارمو باز کنه‌.دستشو گرفتم و نگه داشتم.
_مطمئنی؟…من نمی خوام اذیت…
پرید وسط حرفم
_تو هیچوقت اذیتم نمی کنی.تازه میفهمم چه قدر باهام خوب رفتار می کردی.
پس واقعا باید می بردمش تو تخت.پیشی کوچولو منتظر بود یه بار دیگه عشقمو بهش نشون بدم.
بغلش کردم و راه افتادم سمت اتاق. چند قدم بیش تر نرفته ،به یقه ی لباسم چنگ زد و باعث شد نگاهش کنم.صورتش رنگ پریده بود.
_میشه تو اون اتاق نریم؟…همینجا خوبه.
از فکرش فکم قفل و دندون هام به هم فشرده شد‌.اینجوری نمیشد‌.بعد از این عشقبازی هر جور شده باید اون عوضی رو پیدا میکردم.به زحمت خشممو کنترل کردم و به سمت کاناپه ی قدیمی تو هال رفتم. آروم روی کاناپه خوابوندمش…نفس نفس زنان به چشم های طلاییش خیره شدم.
لبخند آرومی زد و لب هاش بی صدا تکون خورد.
_مهرداد
خم شدم رو صورتش و چشمای دیوونه کنندشو بوسیدم.
دستشو دوباره به شلوارم رسوند و با کمربند کلنجار رفت.خندیدم و دامن کوتاه لباس خوابشو بالا دادم‌.قبل از این که فرصت اعتراض پیدا کنه لب هام روی شکم صاف و نرمش نشست‌ و تند تند بوسیدم.
مثل همیشه قلقلکش اومد و صدای جیغ و داد و خنده اش بلند شد‌.کمربند شلوارم که تازه بازش کرده بود از دستش رها شد و غش غش خندید.خوش حال بودم که تونستم حواسشو از اوت مرتیکه پرت کنم و بالاخره بخندونمش.
_وای…نکن…مهر‌…داد…بدجنس…
کم کم مدل بوسیدنم عوض شد و خنده ی اون هم بند اومد.لبامو دور نافش کشیدم و‌ وقتی کمرش از روی کاناپه بلند شد ، زبونمو توش فرستادم.بدنش انقدر حساس بود که ممکن بود با ادامه ی همینکار ارضا بشه.نفس نفس میزد و تو چشمای جادوییش ترس و لذت باهم دیده میشد.
شورت سفید عروسکیش رو حینی که لب هام روی شکمش به سمت پایین می رفت، در آوردم و مثل همیشه با خجالت پاهاشو جمع کرد.نمی خواستم به زور بازشون کنم.
دست هامو دو طرف بدنش ستون کردم و روش خم شدم.بوسه هام بی تابانه روی صورتش نشست و تا گردنش ادامه پیدا کرد.بالا تنه اش هنوز پوشیده بود و با اینکه دیوونه ی سینه های گرد و کوچیکش بودم ، ترجیح دادم همون طور پوشیده بمونن.طاقت نداشتم کبودی های تنشو ببینم.
آلتم رو از قید شورت و شلوار آزاد کردم و بلافاصله بالا رفت و به شکمم چسبید. به آلتم نگاه کرد وحالا تو چشمای قشنگش یه ترس خیلی مشهود دیده میشد‌.در حالی که با پاهام سعی می کردم آروم پاهاشو از هم فاصله بدم سرم تو گردنش رفت و بوسیدمش و زیر گوشش صحبت کردم‌.
_نترس خوشگل من…خودت میدونی که اذیتت نمیکنم.می خوام کاملا اون خاطره رو فراموش کنی و فقط به من فکر کنی.باشه؟
پاهاش دور کمرم حلقه شد و چشماشو بست.حالت صورتش مثل اولین شبی بود که با هم بودیم.ترسیده و رنگ پریده‌‌‌.دیگه از اون اشتیاق و هیجان خبری نبود.
سعی کردم خوب آماده ش کنم.تا می تونستم بوسیدمش و پوست لطیفشو نوازش کردم.
در حالی که تو چشماش زل می زدم التمو بیش تر به سمتش هل دادم و اول سرش و بعد تقریبا تا نصف واردش شد.
هر دو همزمان ناله کردیم.بی اختیار خودمو بیش تر بهش فشار دادم و در حالی که از لذت داشتم بیهوش میشدم ناله ی بلندی از گلوم خارج شد.
_ااااهI…تنگی لعنتی…
چشماش بسته شد و یه قطره اشک از گوشه اش چکید.
_نگو…
صورتشو بوسیدم و بی حرکت موندم.
_چی عزیزم؟
همچنان چشماش بسته بود و نگاهم نمی کرد.به بازو هام چنگ زد و محکم نگهشون داشت.
_همون جمله ای که گفتی…اون هم میگفت.تو هر دقیقه ده بار میگفت.
انگار رو سرم یخ ریختن.حالم بد شد .دیگه هیچ تمایلی برای ادامه ی رابطه نداشتم.از اول هم می دونستم که ساکت موندن و هیچ کاری نکردن از شخصیت من خیلی فاصله داره ولی حالا با تمام وجود حس می کردم کشتن اون عوضی تو ا‌ولویت کارهام قرار داره.
کنار کشیدم و محکم بغلش کردم. تو بغلم جمع شد .دست هاش همچنان بازوهامو نگه داشته بود و بهم پناه آورده بود.
_بهم بگو اون کی بود…بگو اون کی بود…قول میدم کاری باهاش ندارم.
سرشو بالا آورد و با چشمای درشتش نگاهم کرد.
_پس‌اگه کاری باهاش نداری برای چی می پرسی؟ نگو که فقط از روی کنجکاوی.
انقدر ها هم بچه نبود که حرفمو باور کنه.کلافه شدم.موهاشو نوازش کردم و‌‌ سعی کردم توجیهش کنم.
_تو کاری به این چیزا نداشته باش .فقط بهم بگو.بهم اعتماد کن.
نفسشو روی سینه م بیرون داد.
_پس قول دادی کاریش نداشته باشی ها؟ اصلاً بگو جون من…
سخت ترین کار دنیا بود.قسم خوردن دروغ به جون کسی که از جون خودت برات عزیز تره.
_به جودم خودم کاریش ندارم عزیزم.
اخم کرد.
_گفتم جون من.
منم اخم کردم و جدی شدم.تنها راه تسلیم کردنش همین بود.تو این چند وقت فهمیده بودم که وقتی جدی میشم ازم می ترسه و حساب می بره.
_بسه دیگه.حوصله ی این لوس بازیا رو ندارم.گفتی قسم بخور خوردم.حالا بگو. اون کیه؟
رنگش مثل گچ سفید شد.انگار از آوردن اسمش هم می ترسید.چند ثانیه نفس نفس زد و بالاخره لب هاش از هم فاصله گرفت.
_صاحب خونه.
نفسم تو سینه گره خورد.من حتی از وجود چنین شخصی خبر نداشتم.
_چی میگی؟ مگه خونه مال خودتون نبود؟
سرشو آروم تکون داد.عصبی شدم.
_لعنتی چرا بهم نگفتی؟ این همه مدت …
با تعجب نگاهم کرد.
_تو فکر می کردی خونه برای خودمه؟ پس فکر کردی برای چی انقدر به پول نیاز دارم که حاضرم هر کاری بکنم؟…من یه نفر که به جز اجاره ی خونه خرج زیادی ندارم.
چند ثانیه فقط به هم نگاه کردیم.راست می گفت.چه قدر احمق بودم.چطور نفهمیدم؟
_مهرداد…من خیلی چیزها رو بهت نگفتم.ولی این یکیو انتظار داشتم خودت حدس بزنی.هر چند فرقی هم نمی کرد .تو تا الانش هم خیلی بهم کمک کردی.
خیلی چیز ها رو نگفته بود…چه چیز هایی؟ اخمم خیلی پررنگ شده بود.من فکر می کردم اون یه بچه ست که هیچ‌ حرفی رو تو دلش نگه نمی داره.
_بهم بگو . همه چیزو بگو.باید زودتر از اینا می گفتی‌.
از بغلم بیرون اومد.خم شد و از پایین کاناپه شورت سفیدش رو برداشت و پوشید.پیراهنشو تو تنش مرتب کرد‌ و به سمت من برگشت.
_مادرم…فاحشه بود.
شوک شنیدن حرفاش کاملاً لالم کرده بود.
_ما هیچ وقت پول نداشتیم اجاره ی خونه رو بدیم. در عوضش مادرم با صاحب خونه می خوابید.البته این رو به حساب تاخیر پرداخت اجاره از ما قبول می کرد وگرنه خود اجاره سر جاش بود و باید بالاخره جورش می کردیم.مادرم ذاتاً اینکاره نبود…البته شاید هیچکس ذاتاً اینکاره نباشه.به هر حال طاقت نیاورد و چند ماه پیش خودشو کشت.
باورم نمیشد.تمام حرف هاش تا حالا دروغ بود.بهم گفته بود مادرش سکته کرده چون پول نداشتن عملش کنن.
تو چشمای طلاییش شرمندگی موج میزد.سرشو پایین انداخت.
_اینجوری نگاهم نکن مهرداد…من نمی خواستم تو مادرمو یه جنده بدونی.اون مادر خوبی بود.همه ی این کارا رو به خاطر من می کرد…وقتی که مرد ما کلی اجاره ی عقب افتاده داشتیم.من هیچ راهی برای پول در آوردن پیدا نکردم و تصمیم گرفتم راه مادرمو ادامه بدم.
دوباره سرشو بالا آورد و نگاهم کرد.
_همه شو مدیون توام.اگه تو نبودی مطمئنم سرنوشتم مثل اون میشد.
سرمو با وحشت تکون دادم.
_چی می خوای بگی؟…نکنه…خودت قبول کردی با صاحب…
وسط حرفم پرید.
_نه…نه.من پول هایی که تو بهم میدادی رو بهش می دادم.ولی کم بود چون خیلی بیش تر از اینها بهش بدهکار بودیم.به هر حال اون لنگ چند ماه اجاره ی من نبود .فقط دنبال یه بهونه بود تا از منم مثل مادرم استفاده کنه.
چند روز پیش اومد اینجا.در زد .من درو باز کردم ولی نذاشتم بیاد تو .جلوی در صحبت کردیم.گفتم پولتو زود جور می کنم…گفت باشه ولی تاخیرش چی؟
با ناباوری نگاهش می کردم.چرا بهم نگفته بود؟ پس این همه پولای لعنتی من به چه درد می خورد وقتی نمی تونستم به کسی که دوستش دارم کمک کنم؟
_مهرداد…این حرفو که زد فهمیدم منظورش چیه.اومدم‌ درو ببندم ولی …نتونستم.به زور اومد تو.
عصبی از جام بلند شدم.اولین چیزی که به دستم اومد گلدون قرمز روی میز بود که محکم کوبیدمش به دیوار و تکه تکه شد. با تمام وجودم داد زدم
_احمق…احمق بیشعور.چرا بهم نگفتی؟…پس من تو زندگیت چغندر بودم؟
بلند زد زیر گریه.
_تو در مورد من چی فکر کردی؟…یه انگل آویزون که ازت هی پول بگیره؟…تا همین حالاش هم خیلی بهم زیاد کمک کردی. مگه برای یه ساعت هم خوابی کسی اون همه پول میده؟…
سر جام وا رفتم.ولو شدم رو یکی از کاناپه های زوار در رفته.یعنی هنوز نمی دونست؟ نمی دونست که دوستش دارم و اون پول برای سکس نیست؟…اون همه عشقی که تو سکس هامون خرجش می کردم…همه رو پای هوس گذاشته بود.
یکم فکر کردم و متوجه شدم که هیچوقت بهش نگفتم. هیچوقت بهش نگفته بودم دوستش دارم.کلافه از جام بلند شدم و لباس هام رو پوشیدم.
_وسایلتو جمع کن.از این خونه میریم.شماره یا آدرس اون مرتیکه رو هم بهم بده.
با استرس پرسید:
_چی کار داری مهرداد؟…تو قول دادی بهم.
اخرین دکمه ی پیراهنمو بستم و برگشتم سمتش.
_تسویه حساب.

نوشته: Y.B


👍 78
👎 5
45524 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

768568
2019-05-20 20:19:07 +0430 +0430

چرا دوسش داشتم اینقد! لایک

2 ❤️

768591
2019-05-20 20:55:59 +0430 +0430

عااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااالی

2 ❤️

768601
2019-05-20 22:07:17 +0430 +0430

طومار نوشتی
کی جنگ میشه خلاص بشیم بابا اه

2 ❤️

768630
2019-05-21 04:38:31 +0430 +0430

میخواستم لایک کنم اما نوشته ات و موضوع داستان کپی برداری از رو فیلم 5 تا 7 بود ولی قلمت و نوع نگارشت نحسین داشت

0 ❤️

768632
2019-05-21 04:44:44 +0430 +0430

داستان اونقدر جذاب بود و
کشش داشت که حتی طولانی بودنش
هم به چشمم نیومد.
افرین لایک12 ?

1 ❤️

768638
2019-05-21 06:02:35 +0430 +0430

لایک …
دیشب لایک کردم…گزیده خوندم اما از همون گلچین هم میشد فهمید کار خیلی خوبیه !
داستانت رو دوست داشتم و شخصیت دیوونه مرد داستان رو بیشتر !!!
باز هم بخونیم ازت

6 ❤️

768646
2019-05-21 09:50:20 +0430 +0430

هر چند که برام غیز قابل باوره که همچین مردی وجود داشته باشه اما لایک پونزدهمو بهت دادم عزیزم عالی بوووود

1 ❤️

768650
2019-05-21 10:36:00 +0430 +0430
NA

كاشكي ي سه شنبه ها ساعت پنج (٢) هم مينوشتي ك ميفهميم عملن دختره هم اين اقا متاهله رو سركار گذاشته هم صاحبخونه بدبخت رو !!! و ب هر كدومشون ميگه با اون يكي ديگه بزور ميخوابه بعد طرف رو تا ميتونه تيغ ميزنه و از كنار اين تيغ زدنها در حالي ك مجاني تو ي خونه پايين شهر ميشينه دوتا واحد واس خودش تو تهرانپارس و جنت اباد خريده!!

0 ❤️

768666
2019-05-21 13:04:56 +0430 +0430

امروز سشنبه ساعت پنچ 98/2/31 به این داستان برخورد کردم که قبل خوندن داستان ناخوداگاه چشمم به ساعت گوشی افتاد که ساعت پنج رو نشون میداد با اشتیاق شروع به خواندن کردم که در پایان داستان شک ندارم تا مدتها سشنبه ها بخصوص این ساعت یادم به این داستان بی نظیر و عالی میفته،کلی انرژی گرفتم با مطالعه این داستان جناب شک ندارم با اختلاف جز برترین داستان های برگزیده هفته میشه این داستان،با کمال احترام به شما و قلم خوبتون لایک بیستم تقدیم شما

3 ❤️

768670
2019-05-21 13:40:19 +0430 +0430

یکی‌از بهترین داستان هایی بود که خوندم
عالی بود

1 ❤️

768672
2019-05-21 13:59:20 +0430 +0430

بهتر از داستان های دیگه بود اما در نهایت فیلم فارسی بود .

0 ❤️

768675
2019-05-21 14:19:40 +0430 +0430

لایک ۲۲ از من تقدیم ب شما
ممنون ک اینقدر خوب مینویسی ببینیمت بازم

0 ❤️

768680
2019-05-21 16:15:02 +0430 +0430

قشنگ بود…ادامش بده

0 ❤️

768695
2019-05-21 19:38:34 +0430 +0430

خیلی طولانی بود نخوندم

0 ❤️

769002
2019-05-23 12:17:30 +0430 +0430

بسیار عالی بود.نگارش هم خیلی حرفه ای بود.داستان در حد یک کتاب خوب و جذاب بود.کشش کناب شدن رو داره.شخصیتها هم خیلی خوب پردازش شده بودند.از توضیحات اضافی هم پرهیز شده بود.
سپاس از شما
قلمتون سبز و مانا

0 ❤️

769003
2019-05-23 12:23:29 +0430 +0430

از ابتدای عضویتم تو این سایت اولین داستانیه که لایک کردم نه که داستان خوب نخونده باشم ها ولی این بد جور به دلم نشست ?

0 ❤️

769286
2019-05-25 08:52:35 +0430 +0430

خب خب خب اینجا یه نویسنده ی نسبتا خوب داریم یه براعت استهلال نسبتا خوب تبریک تبریک

0 ❤️

769384
2019-05-26 00:11:18 +0430 +0430

4ساله دارم میخونم…و اینو بهت بگم داستانت جزو بهترینایی بود ک خوندم…ادامه بده اینو لطفا

0 ❤️

769456
2019-05-26 10:31:17 +0430 +0430

آقای عزیز، داری خیانت میکنی یجوری نوشتی که زنت خیانت کرده، او هم داری خیانت میکنی. لامصب وقتی راس مبشه، دیگه نمیتونین جلوشو بگیرین. به قول یکی از دوستای همینجا، شهری که جنده خونه نداره، عاشق زیاد داره. مرد داستان تو هم، خیانت زنشو بهانه کرده و هرزگی خودشو داره توجیه میکنه.

0 ❤️

769522
2019-05-26 17:04:44 +0430 +0430

باحال بود خوشم آمد

0 ❤️

769776
2019-05-28 03:00:02 +0430 +0430

فوق العاده زیبا

0 ❤️

770873
2019-06-01 22:43:46 +0430 +0430

****داش فقط میتونم بگم لایک داری بازم بنویس **** ?

0 ❤️

771411
2019-06-04 02:26:32 +0430 +0430

وای پسر بمیری این چه قلم سحر انگیزی بود
دیوانه شدم
اشکمو عین ابر بهار در اوردی
پسر باشی و اینهمه احساسات لطیف
لطیف تر از هر دختره لطیف النفسی
آفتاب طلوع کرد در حالی که انگار چشم های من ماسه پر کرده بودن از شدت خواب
تحمل کردم
ولی در عین حال چندیدنو چند بار برگشتم از عقب تر خوندم
یک ثانیه بعد رو آدم از عباراتت نمیشد حدس زد
اینجور هم مگه قلم میشه.
بمونه حالا حرف دارم باهات
کمی بخوابم…

0 ❤️

801177
2021-04-02 00:59:00 +0430 +0430

عالی بود

0 ❤️

801202
2021-04-02 02:13:24 +0430 +0430

لحظات سختی که به تصویر کشیدید کاملا ملموسه ولی دردش هر مردی رو از پا درمیاره.میرم ادامه شو که تازه منتشر شده رو بخونم.لایک

0 ❤️