عشق کیری نوجوانی (۲ و پایانی)

1400/12/06

...قسمت قبل

سلام به دوستان عزیزی که این داستان رو میخونن
امیدوارم از قسمت قبلی خوشتون اومده باشه

از اون روز به بعد مادرم مجبورم میکرد برم خونه ی پروانه و شوهرش
پروانه بخاطر بچه اش از کار استعفا داده بود و هر روز خونه بود.
‌همیشه بچه اش رو بغل میکرد،یک ثانیه هم ازش دور نمیشد.
سینا صبح تا شب سر کار بود (شوهرش) وقتی برمیگشت خونه من رفته بودم.
پروانه میخواست خودشو بهم نزدیک کنه ولی من نمیذاشتم و فاصله میگرفتم
اون موقع چیز زیادی نبود که بخوام خودمو باهاش مشغول کنم و یادم بره.
تنها چیزی که داشتم فندک پدرم بود که گاز هم نداشت 😂
وقتی به اون فندک نگاه میکردم شروع میکردم به تجسم کردن پدرم.
انقد دلم براش تنگ بود که از درون فریاد میکشیدم.
روی مبل نشسته بودم و به فندک زل زده بودم که یهو پروانه گفت:
_آیدین!
+بله؟؟
_اون فندک چیه دستت؟؟
+فندک بابامه
_آها باشه مراقب باش خودتو نسوزونی!
با بغض گفتم باشه باشه
نمیدونم چرا هروقت میخواستم باهاش حرف بزنم بغضم میگرفت.
چند دقیقه بعد مادرم به خونه پروانه زنگ زد و خواست با من صحبت کنه.
پروانه صدام زد و گفت:
_آیدین جون بیا مامانت کارت داره
بدو بدو رفتم سمت تلفن و گوشی رو گرفتم:
+الو مامانی
_سلام پسرم خوبی؟
+مرسی مامان امروز ساعت چند میای؟.
_عزیزم امروز شیفت دارم نمیتونم بیام مجبورم بمونم تو امشب اونجا بخواب فردا صبح میام دنبالت.
اینو که گفت رفتم تو شوک
تو دلم گفتم آخه لعنتی و به زور پروانه رو تحمل میکنم. حالا شب اینجا بخوابم؟
گفتم باشه و قطع کردم.
پروانه گفت:
_عزیزم امشب شام چی دوس داری بخوری؟؟
+نمیدونم خاله.
_پیتزا دوس داری؟؟
+نمیدونم.
_یعنی چی نمیدونم.چیزی شده ؟
+نه آخه خجالت میکشم.
_خجالت چیه آخه خاله جونم من تورو مثل پسرم دوس دارم فک کن من مامانتم
همون لحظه گریم گرفت و اشک هام سرازیر شد با صدای بلند گریه میکردم و نفس نفس میزدم.
پروانه پشمام ریخته بود. سریع بغلم کرد و گفت چی شد آیدین؟؟
با خودم میگفتم کثافت من دوست دارم تو به من میگی پسرم؟
اون نمیدونست تو دل من چی میگذره و فک میکرد جاییم درد میکنه.
گفتم هیچی نشده ولش کن
چند ساعت گذشت و سینا اومد خونه و به من خیلی گرم سلام کرد.
از پروانه پرسید:

  • چی شده این آقا کوچولو امروز نرفته خونه؟
    پروانه گفت:
    _هیچی مادرش امشب شیفت بود باید امشب بمونه اینجا.
    +آها باشه
    نمیدونم چرا انگار خورد تو ذوق سینا.
    دست پروانه رو گرفت و گفت: عزیزم یه لحظه بیا.
    با پروانه رفتن تو آشپزخونه که من صداشونو نشنوم ولی رفتم تا ببینم چی میگن.
    رفتم فال گوش وایستادم.
    شنیدم که سینا میگفت:
    _پروانه از آخرین سکسمون خیلی میگذره من تحمل ندارم.
    +میدونم عزیزم منم خیلی میخوام ولی امشب نمیشه کاری کرد بذار فردا شب
    سینا یه اه گفت و شروع کرد به غر زدن.
    منم سرم رو انداختم پایین و رفتم تو پذیرایی نشستم.
    داشتم به کلمه سکس فکر میکردم.
    هیچی از سکس نمیدونستم و برام خیلی کلمه عجیبی بود.
    ولی چون معنیش رو نمیدونستم به هیچکس نگفتم،(آخه من عادت کرده بودم هر کلمه یا جمله ای که نمیدونم رو همه جا نگم که یه وقت فحش نباشه)
    شب شده بود و شام رو خوردیم.
    پروانه گفت:
    _آیدین خاله جون میخوای تو اتاق سمین(دخترش) بخوابی؟؟
    +باشه من برام فرقی نمیکنه.
    _خوب باشه
    جا انداختیم و من دراز کشیدم.ولی خوابم نمیبرد
    عادت کرده بودم که شبا بیدار بمونم و به یاد غم و غصه ها گریه کنم.
    تو سکوت شب و تاریکی یهو یه صدای ناله ضعیف اومد.
    اولش فک کردم صدای بچه س ولی دیدم نه صدا از بیرون میاد.
    یکم ترسیدم و در اتاق رو یواش باز کردم.
    صدا از اتاق پروانه و سینا میومد،یکمی ترسیدم که نکنه سینا داره کتکش میزنه.
    یواش یواش رفتم سمت اتاقشون و صدا داشت بیشتر میشد
    در اتاق یکمی باز بود از کنار در یواشکی نگاه کردم و با صحنه ای مواجه شدم که دیگه هیچوقت از یادم نمیره.
    دیدم سینا افتاده روی پروانه و داره محکم تلمبه میزنه.
    پروانه هم نفس نفس میزنه و هی میگه:
    وای سینا بکن دارم میمیرم بکن عشقم قربون کیرت برم.
    من پشمام ریخته بود و ترسیده بودم نمیدونستم دارن باهم چیکار میکنن.
    سریع دویدم داخل اتاق و پتو رو کشیدم رو سرم و دوباره گریه کردم.
    ترسیده بودم و دهنم خشک شده بود. به قول معروف خایه کرده بودم
    با بدبختی خوابم برد و صبح ساعت ۸ پروانه با بوس و نوازش بیدارم کرد.
    وقتی چشمامو باز کردم چهره ی زیبا و مهربون پروانه رو دیدم.
    بهم گفت:
    _آهای آقای خوابالو بلند شو.
    +باشه باشه
    _مامانت اومده دنبالت پاشو لباساتو بپوش.
    بلند شدم و لباسامو پوشیدم.
    مادرم تو پذیرایی نشسته بود و منتظر من بود.
    وقتی مادرم رو دیدم با گریه بغلش کردم و گفتم:
    _مامانی دلم برات تنگ شده بود.
    +منم دلم تنگ شده بود عزیز دلم بریم خونه.
    اون روز رفتیم خونه و مادرم تا نزدیک غروب خوابید و من تو خونه به اتفاقات اون شب فکر میکردم.
    ساعت ۸ شب مادرم بهم گفت:
    _آیدین عمو و پسر عمو یاشار میخوان بیان خونمون.
    خیلی خوشحال شدم چون پسر عموم برام مثل برادر نداشته ام بود.
    پسر عموم ۱۶ سالش بود و خیلی منو دوست داشت.
    اون شب عموم با زن و بچه هاش اومدن خونمون و من میخواستم از یاشار چند تا سوآل بپرسم.
    تو اتاق ازش پرسیدم:
    +یاشار سکس چیه؟؟
    _عه ایدین زشته اینو از کجا شینیدی؟؟
    +بگو دیگه تو چیکار داری؟؟
    _هنوز کوچیکی
    خیلی بهش اصرار کردم و اونم بالاخره همه چیز رو بهم گفت از سیر تا پیاز.
    منم بهش گفتم که اون شب چی دیدم.
    بهم گفت دیگه سعی کن خونشون نری.
    منم گفتم باشه و بحث تموم شد.
    فرداش مادرم گفت بیا بریم بذارمت خونه پروانه.
    یهو داد زدم نه مامان من نمیرم اونجا.
    مادرم ترسید و گفت:
    _چیشده مگه بچه تو که خیلی با پروانه دوست بودی
    +آره ولی دیگه ازش بدم میاد.
    _باشه بیا بریم خونه خاله.
    منو گذاشت خونه خالم و دیگه هم نرفتم خونه پروانه.
    باز هم افسردگی داشت منو از بین میبرد.
    لاغر شده بودمو با همه قهر حتی با خودم!
    شب ها گریه بود و صبح ها اخم و بغض.
    وقتی به اون لحظه ها فکر میکنم قلبم تیر میکشه.
    دنیا کیرشو تو کونم فرو کرده بود و قصد بیرون کشیدن نداشت
    حدود ۶ سال گذشت و من ۱۵ سالم شده بود و تو سن بلوغ بودم.
    هنوز ناراحت و از همه دنیا شاکی بودم.
    مادرم دیگه سن ازش گذشته بود و خیلی خسته بود.
    من افتاده بودم تو خودارضایی و سیگار.
    روز به روز وضعیت من بدتر و کیری تر از قبل بود.
    با هیچ دختری نبودم و یاد پروانه از ذهن من بیرون نمیرفت.
    پیگیر پروانه نبودم و از مادرم درمورد زندگی پروانه هیچی رو نپرسیده بودم.
    سعی کردم وضع روحیم رو بهتر کنم و شاد تر باشم.
    یکمی بهتر شدم که یه روز مادرم بهم گفت:
    _آیدین
    +جانم مامان
    _۲ روز دیگه عروسی دعوتیم
    +عه واقعا خب حالا عروسی کی؟؟
    _پروانه
    پشمام فر خورد.
    با تعجب پرسیدم:
    +پروانه مگه ازدواج نکرده بود؟!
    _۲ سال پیش از سینا طلاق گرفت و الان میخواد ازدواج کنه.
    تمام تلاشم برای درمان افسردگیم از دست رفت.
    باز هم بغض گلومو گایید.
    به مادرم گفتم من نمیتونم بیام و از این حرفا
    بهم گفت که پروانه اصرار داره تو هم باشی و از این کصشرا
    خلاصه روز عروسی بود ک بهترین لباس رو پوشیدم و بهترین ادکلن رو انتخاب کردم.
    اون شب عقد و عروسی رو با هم گرفتن.
    موقع عقد وقتی پروانه رو دیدم خیلی تعجب کردم.
    چون اصلا فرقی با ۶ سال پیش نداشت.
    فقط یکمی ابرو هاش کم پشت شده بود.
    دخترش سمین هم بزرگ شده بود و خیلی خوشگل بود. همه چیزش به مادرش رفته بود.
    دیگه نمیتونستم اونجا وایسم و سریع رفتم تو محوطه ی بیرونی تالار.
    اونجا کسی نبود پس با خیال راحت داد میزدم و گریه میکردم.
    یه کمی که آروم شدم.
    صدای تق تق کفش زنونه اومد.
    اهمیت ندادم و به درخت ها خیره شدم.
    یه صدای آشنا پشت صدام زد.
    +آیدین!
    برگشتم و پشتم رو دیدم.
    بله اون پروانه بود عشق قدیمی،معشوق زیبا. تو لباس عروسی مثل یه فرشته شده بود.
    بهش سلام دادم و گفتم:
    _ اینجا چیکار میکنی؟
    +تو اینجا چیکار میکنی؟!مثلا تو قرار بود بیای تو عروسیم مهمون باشی واسه چی زدی بیرون؟؟
    _هیچی اعصابم خورد شد زدم بیرون.
    +واسه چی خاله؟
    _ولش کن
    +آخه من آرزومه تورو تو عروسیم ببینم.
    دلم رو زدم به دریا و بهش حقیقت رو گفتم:
    _تو آرزوته تو عروسی منو ببینی ولی نمیدونی که من عاشقتم لعنتی!!!
    با تعجب پرسید:چییییی؟؟
    _آره من عاشقت شده بودم. از همون روز اول.
    همینطوری توی شوک بهم خیره شده بود.
    دیگه به هیچی اهمیت ندادم و یه نخ سیگار روشن کردم و شروع کردم به کشیدن.
    وقتی سیگار کشیدنم رو دید زد زیر گریه و با نفس نفس گفت:
    _چرا هیچوقت بهم نگفتی آیدین.
    از سیگارم کام گرفتم و گفتم:
    +چیو میگفتم؟ مگه اهمیت میدادی؟ از همون روز اول عاشقت شدم و وقتی فهمیدم شوهر داری داغون شدم.
    داشت اشک هاش سرازیر میشد و نزدیک بود آرایشش خراب شه.
    بهش دستمال دادم و گفتم
    اشکاتو پاک کن آرایشت خراب میشه.
    دستمال و گرفت و اشکاشو پاک کرد.
    منم همه چیز رو بهش گفتم.
    از اون شبی که داشت سکس میکرد تا اتفاقاتی که برام افتاده بود.
    دیگه ترسیدم که مهمونا شک کنن.
    بهش گفتم:
    _برو بالا دلبر من نمیتونم ببینمت.
    +آیدین تورو خدا اشک منو درنیار.
    با فریاد جواب دادم:
    _چند سال من بغضمو نگه داشتم! حالا تو چند ساعت بغضتو نگه دار.
    حالا برو بذار من به درد خودم بسوزم.
    با ناراحتی و بغض برگشت و رفت بالا.
    منم دیگه هیچ انگیزه ای نداشتم و نمیدونستم چه کاری باید بکنم.
    مادرم به گوشیم زنگ زد و گفت آیدین بیا بالا کارت دارم.
    گفتم باشه و رفتم.
    وقتی رسیدم بالا،عروس خانم بله رو گفته بود و جشن عروسی شروع شده بود.
    همه داشتن میرقصیدن و شادی میکردن.
    مادرم بهم سوییچ داد و گفت برو از تو ماشین کیف پولمو بیار.
    منم سوییچ و گرفتم و داشتم میرفتم پایین که دیدیم dj گفت :
    آقا داماد عروسو ماچ نمیکنن؟؟
    منم نا خود آگاه برگشتم و دیدم عروس داماد دارن به هم نگاه میکنن.
    چشمامو بستم که صحنه رو نبینم ولی صدای جیغ و داد مردم امان نداد
    چشمام رو باز کردم و دیدم پروانه و شوهرش درحال لب و لب بازی ان.
    دیگه اون یه ذره احساس و امید به زندگی هم از بین رفت و دوییدم پایین.
    در ماشین و باز کردم و نشستم تو.
    سرم و محکم میکوبیدم به فرمون و داد میزدم.
    داشتم روانی میشدم.
    یه زره که آروم شدم کیف پول مادرم رو برداشتم و رفتم بالا.
    وقتی رسیدم بالا کیف پول و دادم به مادرم و با اصرار مادرم نشستم سر میز غذا.
    با بدبختی یه قاشق غذا گذاشتم دهنم اونم بغض اجازه نمیداد که بره پایین.
    اون شب با مادرم اومدیم خونه و من دیگه داشتم میمردم.
    به مادرم گفتم دارم میرم خونه دایی.
    اونم قبول کرد و رفتم پیش داییم.
    داییم آدم اهل دل هستش و گاهی وقتا عرق میخوره.
    منم تاحالا مشروب نخورده بودم که اون شب مست کردم و پیش داییم تا صبح گریه کردیم و خندیدیم.
    ۱ سال گذشت و من دیگه داشتم از درون پیر میشدم.
    چند تا تار موی سفید داشتم و دیگه روحیه ام تخمی بود.
    مادرم هم از وضعیت روحیم نگران بود.
    من چند سال بود که گیتار یاد گرفته بودم و تو خلوت خودم آهنگ مینوشتم.
    تو تاریکی شب با نت های موسیقی بازی میکردم.
    قرار شد مادرم برام یه گیتار جدید بگیره.
    یه ساز فروشی بود که مادرم منو برد به اونجا.
    فروشنده اش یه دختر خیلی خوشگل بود و واقعا نظر منو بعد از چند سال به خودش جلب کرد.
    واقعا دختر خوب و با ادبی بود.
    هم هیکلش خوب بود هم قیافش هم رفتارش.
    بهش گفتم ببخشید خانم من ازتون خوشم اومده میتونم شمارتونو داشته باشم؟؟
    گفت:
    آقای محترم نمیدونم چی بگم.جا خوردم یکم
    با ملایمت خاصی بهش گفتم زود تصمیم نگیر من عجله ندارم.
    گفت باشه و شماره مو گرفت.
    اسمش نگار بود و واقعا عاشق شده بودم یعد از چندین سال دوباره قلبم برای یکی دیگه لرزیده بود.
    بعد از ۳ روز بهم زنگ زد و گفت
    آقا آیدین حقیقتش منم ازتون خوشم اومده و دوس دارم بیشتر باهم آشنا بشیم.
    با هم قرار گذاشتیم و بالاخره به مادرم گفتم که من عاشق این دختره شدم
    مادرم خیلی خوش حال شد و اشک شوق ریخت.
    قرار شد با نگار بمونم.
    اوایل قصدمون ازدواج نبود ولی وقتی ۲ ماه پیش بهش پیشنهاد ازدواج دادم بال در آورد و منو انقدر بوسید که اون شب لبام درد میکرد.
    با پدر و مادرش صحبت کردیم و قرار شد بعد از تموم شدن درسمون با هم ازدواج کنیم.

پایان

دوستان عزیزم خیلی ممنون که تا اینجا داستانم رو خوندین و به حرف دلم گوش دادی.
امیدوارم لذت برده باشید.
ببخشید اگه طولانی شد یا غلط املایی داشت چون با گوشی مینویسم.

لطفا هیچوقت از زندگی نا امید نشید
دم همتون گرم
از کسانی که کامنت میذارن ممنون حتی اونایی که فحش میدن.

🙏

نوشته: آیدین


👍 7
👎 5
5601 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

860879
2022-02-25 01:36:48 +0330 +0330

قسمت اولش خوب بود ولی اینو ریدی تو ۱۵ سالگی افتاده بودی تو خود ارضایی و سیگار؟؟؟؟؟

0 ❤️

860906
2022-02-25 02:31:34 +0330 +0330

این داستان واقعی بود یا …؟
نمیدونم چی بگم والا ، اگر داستانت واقعیه که خیلی باید حواست به خودت باشه ، آدمای احساسی خیلی نسبت به افراد دیگه آسیب پذیرتر هستن ، از نظر روحی.
ولی اگه داستانت از سر تخیلاته که باید بگم پیاز داغش رو خیلی زیاد کردی اما اونقدرا هم دور از ذهن نبود ، در کل یه چیز متوسط بود.

0 ❤️

860913
2022-02-25 03:22:43 +0330 +0330

تو پیدا ترین راه گمراهیامی
تو اعتیاد ترک معتادیامی
اصلی ترین دلیل گستاخیامی
زخم رو صورت جغرافیامی
تو بهترین نقاش نقشی نگار
روی تن جهان من پخشی نگار…

بهترین داستانی که تو عمرم خوندم❤

2 ❤️

860971
2022-02-25 14:53:59 +0330 +0330

به نظر من ، این ماجرا میتونه هنوز ادامه داشته باشه و قسمت آخرش نباشه

0 ❤️

860976
2022-02-25 15:44:38 +0330 +0330

امان از شق درد😂

0 ❤️

860997
2022-02-25 19:22:19 +0330 +0330

نمیدونم دروغ بود یا راست ولی تصور این که یه پسر ۱۵سال به سیبیل فابریک و ابروهای پیوسته تو کت و شلوار داره سیگار میکشه و به یه خانم حداقل ۳۰ساله میگه برو بالا دلبر واقعا عذابم میده

0 ❤️

861106
2022-02-26 11:39:33 +0330 +0330

به نظر شما این داستان واقعیه یا ساخته ی ذهن نویسنده است؟

1 ❤️

861140
2022-02-26 20:06:39 +0330 +0330

از 15 ساله گی به بعد خوب بود ❤️ 👍 👍 👍

1 ❤️

863062
2022-03-09 04:13:36 +0330 +0330

SCALLETA54
خب این اتفاقات افتاده دیگه چیکار میشه کرد

0 ❤️

867571
2022-04-08 01:19:51 +0430 +0430

من ۶ سالم بود کیر نداشتم با کون میشاشیدم
بعد تو ۶ سالگی برای پروانه راست کردی ؟!!
و همینطور از ۱۵ سالگی زدی تو نخ سیگار و خودارضایی؟!
دافاک

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها