علیرضا (۳)

1401/08/24

...قسمت قبل

روی تاب پهن و بزرگ توی محوطه فضای سبز دانشگاه نشستم. پرنده پر نمیزد! به ساعتم نگاه کردم، 18:18 .
میگن وقتی ساعت و دقیقه یکسان میبینی، کسی که دوستش داری به یادته. اگه راست باشه، کی به یادمه؟
هومن؟ باراد؟
باراد… تمام این یک ماه به دکتر روانشناسم، به هومن و به خودم دروغ گفتم.
راستی کدوم بود؟ این دفعه چی؟ انکار کردم؟ اشتباه کردم؟ اصلاً نکنه دروغ گفتم؟
این دو تا با هم فرق دارن… گرچه حالا بگی نگی جفتشون باز هم تشابهاتی دارن… اما این وسط، دروغ چی میشه؟ نکنه نه انکار کردم و نه اشتباه… نکنه فقط دروغ بود که به خورد خودم دادم؟
اوه… اولین باد سرد پاییز بالاخره به صورتم خورد، شایدم به صورتم سیلی زد. نمیدونم! باید دید مستحق کدومشم!

به خودم وعده داده بودم که هرگز دیگه باراد رو نخواهم دید. در آرامش این فکر پناه گرفته بودم. حالا چی؟ حالا که این وعده، انگار دروغ از آب دراومد! هر دقیقه یاوری با یه پیشنهاد جدید میرسه و منو پرت میکنه به اون شب نحس…
تمام این مدت، هر روز و هر دقیقش، مدام و مدام و مدام از خودم میپرسیدم:
شبی که توی بغل باراد صبح شد چقدر دروغ بود؟
حالا بعد از آشنایی با هومن، بعد از بوسیدنش و تو بغلش بیدار شدن، امروز از خودم سوالی رو پرسیدم که همه محاسباتم رو به هم ریخت… چه سوالی؟ این سوال:
شبی که توی بغل باراد صبح شد چقدر راست بود؟
راستی اصلاً چجوری به پرسیدن این سوال رسیدم؟
تاب زنگ زده رو به زحمت تکون دادم. فکر کنم سه نفره باشه… بزرگه و پهن، معلومه یه روزایی برای خودش جلایی داشته، مثل من…
باراد…
تمام این مدت دنبال راهی بودم که چه جوری میتونم تو رو از ذهنم و برای همیشه پاک کنم؟ از دیدن کابوس تو خسته شدم. اگر از ذهنم بیرون میرفتی چی میشد؟ چرا از طریق دهن هومن باهام حرف میزنی؟
آسمون تاریکه، هوا داره گرگ میشه، باید برم رستوران… ساعت 8، طبق معمول اجرا دارم.
بیخیال تاب خوردن میشم و تاب رو به حال خودش رها میکنم. راستی چطور شد که به باراد رسیدم؟
آره درسته… همه چیز دقیقا از اولین باری که چشمام رو تو خونه هومن باز کردم اتفاق افتاد.
روزی که صبحش باهاش صبحونه خوردم، روی ابرا بودم. چشمای درشت مشکیش، موهای خوش حالتش، مهربونی ای که توی حرف زدنش موج میزد… همه و همه خود ایده آل هایی بود مه من در تمام مدتی که فقط توی رستوران نگاهش میکردم برای خودم تو ذهنم ساخته بودم. اون روز توی خونش یه علیرضای خجالت زده ی خوشحال بودم!
خجالت زده بودم چون فهمیدم روش بالا آوردم، تازه بعدشم یکی زدم پس کَلش و در آخر هم جلوش گریه کردم!
خوشحال بودم چون بغلم کرد و شمارمو گرفت!

چرا من انقدر گند میزنم؟ تقصیر خودشه! ازش شغلشو میپرسم، به من میگه قاچاقچیه! منم تو حال خودم نبودم دیگه! گفتم در برم، یکی زدم پس کلش و بلند شدم در برم که بعد فهمیدم داشته شوخی میکرده!
عوضش بغلم کرد…
وقتی بیدار شدم و رفتم باهاش صبحونه خوردم، بازم خوابم میومد. وقتی خوابیدم همون کابوس لعنتی دوباره سراغم اومد.
الآن یک ماه از اون شب کذایی میگذره ولی من هنوزم کابوس باراد رو میبینم. همیشه یه رؤیای ثابت رو میبینم. خواب میبینم توی اتاق بارادم. همون اتاقی که صبح اون شب نحس، منو برد تا دوش بگیریم. توی اتاق فقط منم و خود باراد. روی تخت بارادم، سینه به سینه همدیگه ایم، زیر بارادم و باراد داره توی من تلمبه میزنه. تو چشمام نگاه میکنه و میخنده و میگه: دیدی بالاخره اومدی!
من از این خواب منتفرم. میترسم. من هرگز اونجا برنمیگردم. من از باراد میترسم ولی هنوزم هر روز بعد از این خواب، نرمی لباش توی ذهنم میاد…
اَه نه… الآن این انکار بود؟ دروغ بود؟ کدومش بود؟ چون جمله بالایی در حقیقت باید تبدیل بشه به جمله پایینی:
من از باراد میترسم ولی هنوزم هر روز “به بهونه” این خواب، نرمی لباش توی ذهنم میاد…
حالا چه انکار و چه دروغ، هر وقت این خواب رو میبینم به محض پریدن از خواب میبنم صورتم خیسه و توی خواب گریه کردم. دکترم میگه به مرور بهتر میشم، راست هم میگه چون قبلنا هر شب این خواب رو میدیدم ولی الآن تقریبا دو سه شب یه بار…

خلاصه که این خواب رو توی خونه هومن دیدم و یه لحظه حس کردم یه نفر داره اسمم رو صدا میزنه و موهام رو نوازش میکنه. وقتی بیدار شدم، طبق معمول، احساس کردم بوی قفسه سینه باراد توی بینیمه و دوباره چشمام خیس بود. فهمیدم گند زدم… حالا پیش خودش میگه این دیوونه رو تو خونم برای چی راه دادم. سرم رو پایین انداختم که بغلم کرد و گفت:
-خواب بود… هرچی دیدی خواب بود. الآن بیداری و اینجایی. تموم شده… هرچی بوده تموم شده…
وای… چه لحظه ای بود… به اندازه همه عمرم آروم شدم! چقدر بوی خوب میداد و چقدر بدنش سفت بود! چرا؟ خدایا چرا قبل از دیدن باراد، هومن رو ندیدم؟
اصلاً مگه مهمه؟ باراد یه موضوع تموم شدست و توی گذشته من مونده. هم خودش… هم چشماش و هم بوی قفسه سینه تختش…
نهایت سعیم رو کردم که گریه نکنم که انگار دوباره گند زدم چون فهمید!

هومن: میدونی… تو نباید گریه کنی… چون اگر گریه کنی رگای چشمات ملتهب میشه و پیوند زدنش سخت! من برای چشمات پیش پرداخت گرفتم!

پُقی زدم زیر خنده!
میگفت با اینکه غذای رستوران رو دوست نداره چاره ای نیست و باید زنگ بزنه ناهار بیارن. منم هنرمو رو کردم و بهش پیشنهاد دادم براش ماکارونی درست کنم که قبول کرد.
آشپزیم واقعا خوبه. علت هم داره!
اون موقعا که بابام مدیرعامل بود و مامانم حسابدارش، اغلب مواقع مامانم خسته بود و آشپزی نمیکرد. برای همینم از رستوران اشتراک داشتیم و من و ساغر تقریبا هر روز از بیرون غذا میگرفتیم. یه روز ساغر مریض شد و دکتر گفت مسموم شده.
وقتی حالش خوب شد دیگه میترسید غذای رستوران بخوره و هر روز یا تخم مرغ میخورد یا نون و پنیر… اون موقعا من کلاس اول دبیرستان بودم و 15 سالم بود. دلم نمیخواست ساغر اذیت بشه، نسبت به ساغر حساس بودم چون هر اتفاقی براش می افتاد اولین نفر به من میگفت و از من کمک میخواست. چندبار از بالکن دیده بودمش که موقع بازی کردن با بچه های کوچه، میگه :“منو اذیت نکنین وگرنه میرم به علیرضا میگما!”
حالا نه اینکه من گولاخ باشم، ولی در مورد ساغر سر بچه ها داد میزدم! دیگه بچه کوچیک بودن و از یه داد میترسیدن و علی الحساب از من با یه داد حساب میبردن!
وقتی ساغر خوب شد و دیگه غذای رستوران نخورد، موقعی که من میخواستم بخورم گریه میکرد و هی میگفت علیرضا تو رو خدا توام اینا رو نخور تو مریض بشی من چیکار کنم!
نمیتونستم ببینم هر روز داره تخم مرغ و نون و پنیر میخوره، برای همین به ضرب و زور اینترنت و یوتیوب، ماکارونی درست کردم. شِفته شد!
دوباره درست کردم. این بار فقط کم نمک شد ولی ساغر دوست داشت و خورد. مامان و بابا که شب اومدن و دیدن باورشون نمیشد! دیگه عصرا کارم شده بود سرچ کردن تو اینترنت و درست کردن غذا. کم کم دیدم خیلیم سخت نیست و قِلقش دستم اومد.
این جوری شد که برای هومن ماکارونی درست کردم، خیلی دوست داشت.
اون روز فهمیدم دوست دختر نداره و تنها هم زندگی میکنه. چی از این بهتر! پی اس فایو داشت و بلد نبود بازی کنه، اینم یه بهونه خوب برای دوباره دیدنش!
دم در وقتی خواستم ازش جدا شم جمله ای رو گفت که دقیقا کلماتش منو یاد باراد انداخت: “چشمات خیلی قشنگن.”
دقیقا همین حرفش منو خراب کرد…
انگار باراد از دل خوشحالیِ یک روزه من، سرشو بیرون آورد و بهم سلام کرد. کاش هومن به جای اون جمله مثلاً میگفت: چشمات چه خوشگلن، چشمات چه خوشرنگن، چشمات سگ دارن، گاو دارن، چه میدونم خر دارن، ولی اونو نگفته بود!

وقتی از خونه هومن بیرون اومدم دیگه خبری از اون خوشحالی نبود… شروع به راه رفتن بدون هدف کردم. چرا نمیتونم احساساتم رو مدیریت کنم؟ چجوری انقدر ناتوان شدم؟ دکترم میگه رفتار متناقض باراد در ناخودآگاهم ثبت شده. راست میگه. حتما همینطوره چون باراد اولین تجربه تماس جنسی و احساسی من با همجنسم بود…
بین بازوهاش بودن، احساسی بود…
اون لحظه ای که روبه روم نشست و سرم رو گرفت و لبامو بوسید و کنار خودش درازم کرد، احساسی بود…
توی اون وان لعنتی… اونجا دیگه همه چیز احساسی بود…

راستی…
شبی که توی بغل باراد صبح شد چقدر راست بود؟
هوا تاریک شده بود و من همچنان داشتم قدم میزدم. کجام؟ اسنپ بگیرم برم خونه… گوشیم رو درآوردم، روی لوکیشنم که زدم گرخیدم… سرم رو بالا آوردم و از چیزی که روبه روم میدیدم به خودم لرزیدم… پاهام منو آوردن اینجا؟ چجوری؟ من چجوری جلوی خونه باراد ایستادم؟ شروع به دویدن کردم. باید از اونجا دور میشدم. یا خود خدا…

شب قبل از خواب داشتم به پروفایل تلگرام هومن نگاه میکردم. چه ژست قشنگی گرفته… اونم پروفایل منو چک کرده؟ آخرین آنلاینیش مال 32 دقیقه قبل بود. راستی با هومن بودن، چجوری خواهد بود؟
برای چند روز کارم شده بود فکر کردن به اینکه چجوری باهاش دوست بشم. دلم میخواست بغلش کنم و توی گردنش نفس عمیق بکشم… دلم میخواست لباشو ببوسم و راستش دلم میخواست سرمو بذارم روی قفسه سینش! کارم این شده بود که مدام روی عکس پروفایلش میزدم، بعد روی لباش زوم میکردم و میبوسیدمش…

چند روزی رو با فکر و خیال در موردش و بوسیدن عکس پروفایلش گذروندم تا اینکه خودش برام عکس قابلمه ماکارونی رو فرستاد! لعنتی هنوزم داشت ماکارونی میخورد! مگه من مُردم که تو ماکارونیِ مونده بخوری! این شد که بهش گفتم بیام با هم غذا بپزیم و قبول کرد.
یه قیمه ای پختما!!!
مثلا داشت کمک میکرد! اندازه یه جنگ به خودش صدمه زد!!
میگفت لپه ها رو چیکار کنم گفتم خیس کن بذار بمونه، روشون آب ریخت و بعدم رو شعله گاز گرفت خشک بشه و دستش رو سوزوند!
سالاد شیرازی درست کردنش که دیگه فاجعه بود! گوجه ها رو اندازه دمپایی خرد میکرد و دو بارم دست خودشو برید!
اومدم خودی نشون بدم، بهش گفتم ببین چقدر خورشت خوب شده!!! رفت در قابلمه رو برداشت و با بخار غذا دوباره دستشو سوزوند!
انقدر بهش خندیدم که از چشمام اشک میومد!
جالب ترین تیکش این بود که با یه اعتماد به نفس مثال زدنی میگفت: " نمیدونستم انقدر استعداد آشپزی دارم!"
خلاصه که غذا رو من پختم، هومن همه زخماش رو برداشت!
خیلی مهربون بود. هومن دقیقا همون پسری بود که من آرزوی بودن باهاش رو داشتم. اصلاً اگر مهربونی قرار بود یه آدم باشه، قطعاً شکل هومن بود.
میخندید و میخندوند.
در مورد شغلش دوست نداشت صحبت کنه و بهم گفت فعلا بیکاره ولی دلش میخواد قاچاقچی اعضای بدن باشه! راستش برام مهم نبود چیکارس! حتی اگه واقعاً هم قاچاقچی بود بازم من دوستش داشتم.
صمیمی شدیم و با صمیمی شدنمون کم کم باراد توی ذهن من کمرنگ میشد گرچه کابوسش رو هر از گاهی میدیدم. لعنت به اینستاگرامی که توی اکسپلورش عکس و خبرای باراد هست…

هومن خیلی باحال بود و بهم گفت دوست داره جاهای دیدنی و تفریحی تهران رو با هم بریم. در عرض یک ماه تا میتونستیم تهران گردی کردیم. اغلب آخر هفته ها بود یا روزایی که من دانشگاه نمیرفتم. دربند، توچال، ورزشگاه و فوتبال و خیلی جاها با هم رفتیم. توی ورزشگاه لابلای جمعیت برای اولین بار دستش رو گرفتم. گفتم میخوام گمم نکنی! تا میومد حرف بزنه میگفتم دست منو بگیر تو هنوز زیر سن قانونی هستی! آی لجش میگرفت!
اصلا بهش نمومد ولی تازه آخر ماه تولد 18 سالگیش بود. خیلی بیشتر نشون میداد. هیکل درشت و ورزشکاری ای داشت. کنار همدیگه که می ایستادیم اونی که چند سال کوچیکتر میزد من بودم! نکته جالبش این بود که خیلی قیافه هامون شبیه هم بود جوری که فکر میکردن برادریم و من برادر کوچیکم!
برام اهمیتی نداشت. هومن خیلی باهام مهربون بود، البته فقط من نبودم، با همه مهربون بود مثلاً موقع غذا خوردن توی دربند، وقتی میخواستیم بریم یه دست اضافه گرفت و گفت وقتی داشتیم میومدیم یه زباله گرد دیده و بریم که پیداش کنیم و بهش بدیم!

با دکترم در مورد هومن خیلی حرف میزدم ولی دل نداشتم حرفاش رو عملی کنم.

  • علیرضا تو داری خودتو درگیر رابطه ای میکنی که نمیدونی یک طرفس یا نه.
    +نیست. میدونم آقای دکتر… حسش میکنم.
    -پس نباید از ابراز احساسات بترسی.
    سرم رو پایین انداختم.
    -ببین علیرضا، به خودت کمک کن. اگر اون هم حس یکسانی نسبت به تو داشته باشه دیگه جایی برای نگرانی نیست.
    +یک در هزار اگر من رو نخواد چی؟
    -اون وقت میفهمی که هومن سهم تو نیست… ببین علیرضا جان، واقع گرا بودن بهتر از تخیلی بودنه. بگو و جواب رو بپذیر. این کاریه که یه آدم بالغ میکنه.
    +باراد چی؟
    -منظورت چیه؟
    +راستش من هنوزم صحنه های رابطه اون شبم با باراد رو توی ذهنم دارم. این یعنی من باراد رو دوست دارم و میخوام با هومن هم وارد رابطه بشم. پس من یه عوضی به تمام معنام.
    -نه نه نه نه!!! علیرضا جان هیچ وقت موقع صحبت کردن درباره خودت اصلاً به خودت بی احترامی نکن. حالا لطفاً جواب سوالات من رو بده. باشه؟
    +چشم بفرمایید.
    -گرایش جنسی تو چیه؟
    سرم رو پایین انداختم: گی.
    -نه نه نه… نشد. سرت رو بالا بیار و بابت چیزی که هستی شرمنده نباش. ما خیلی در این مورد صحبت کردیم. دوباره میپرسم. گرایش جنسی تو چیه؟
    +گی.
    -به جز باراد و اون دو نفر دیگه، تو با انتخاب خودت با کسی رابطه جنسی داشتی؟
    +نه.
    -هیچ تماس جنسی ای چطور؟ با هومن هیچ تماس عاطفی ای داشتی؟ هیچ ابراز احساسات فیزیکی ای؟
    +نه.
    دکتر لبخند زد: پس بیا جمع بندی کنیم. تو به تازگی گرایش جنسیت رو پذیرفتی، مغزت ناخودآگاه برای تثبیت اون باور، به دنبال دلیل میگرده و به همین خاطر، تنها تماسی که داشتی رو به یادت میاره. مخصوصاً لحظاتی که تماس، تماس عاشقانه بوده. در حقیقت تو بیشتر از اینکه از رفتار خشن باراد در اون رابطه آسیب ببینی از رفتار متناقض اون آسیب دیدی. ازت میخوام تکلیف “جنس” رابطتت با هومن رو مشخص کنی. آیا قراره پارتنر تو باشه یا قراره دوست تو باشه؟ باید تکلیف این موضوع رو مشخص کنی.
    +نمیدونم چجوری اینکار رو بکنم. دلش رو ندارم ازش در مورد گرایش جنسیش بپرسم.
    -نیازی به پرسیدن مستقیم نیست. پیشنهاد میکنم باهاش یه فیلم با محتوای گی ببینی و بعد در مورد این گرایش ازش بپرسی.
    +بله… خیلی خوبه… در موردش سرچ میکنم.
    -در ضمن یک نکته مهم رو به یاد داشته باش. اونم این که تو باید کنترل رابطت رو در دست داشته باشی.
    +چه جوری؟
    -مثلاً نباید توی هرچیزی و به صِرف علاقت به هومن، تماماً نظرات اون رو توی زندگیت دخیل کنی یا حتی خودت چنین انتظاری از اون داشته باشی. مثلاً الآن از رابطت با هومن چی میخوای؟
    +اینکه قبول کنه با هم باشیم!
    -اول فرض بگیر قبول کرد و دوم فرض بگیر همین الآن باهاش هستی. حالا بگو چی میخوای و چی نمیخوای؟
    +میخوام رابطه عاطفی داشته باشیم و فعلاً بیشتر همدیگه رو بشناسیم. برای همین اصلاً مطمئن نیستم که به این زودی بخوام باهاش رابطه جنسی داشته باشم.
    -پس کنترل رابطت و اتفاقاتی که میفته رو در دست بگیر و شرایط رو مدیریت کن. نذار شرایطی به وجود بیاد که مرحله بعدیش سکسه و اگرم به اون مرحله رسید باید بتونی “نه” قاطع رو بگی.

دکترم عین همیشه حق داشت. خیلی با حوصله شرایط رو برام تشریح میکرد. به دفعات بهش گفته بودم که نمیدونم واکنش هومن به دونستن اتفاق اون شب چیه و دکتر گفته بود اون مرحله تموم شده و نباید خودمو سرزنش یا مجبور کنم به هومن بگم چیشده. اما نمیدونم چرا نمیتونستم بپذیرم… هومن نمیدونه و اگر بدونه چه واکنشی داره؟ میخواد بازم باهام دوست بمونه؟

یکشنبه بود. توی کلاس تو آموزشگاه بودم و داشتم با شاگردام سر و کله میزدم. آخرین تایم کلاسم یه شاگرد داشتم که عاشقش بودم! 6 سالش بود و به شدت منو یاد بچگی پر از خوشحالی و خوشبختی خودم مینداخت.
+وزن خودِ دستت عزیز دلم. اصلا به دستات فشار نیار، انگشتات رو بذار رو کلاویه ها، خود به خود همون فشاری که لازم هست ایجـ…

در کلاس رو زدن، منشی آموزشگاه بود: ببخشید، یه نفر میخواد شما رو ببینه و خیلی اصرار داره باهاتون حرف بزنه. بهشون گفتم شما سر کلاسین ولی خیلی اصرار دارن.
به ساعتم نگاه کردم. حدوداً دو ساعت تا اجرا توی رستوران وقت داشتم. حالا صحبتش هرچیزی که هست زود تموم میکنم و میرم خونه دوش میگیرم. امشب با هومن میخوایم بریم بام تهران. خیلی اونجا رو دوس داره.
+باشه خانوم. بهش بگین بعد از کلاس در خدمتم.

کلاس تموم شد و شاگردم خداحافظی کرد و رفت، داشتم وسایلامو جمع میکردم که صدای آشنایی سلام کرد… برگشتم، وای… اینکه آقای یاوریه…

-سلام.
+اوه… سلام آقای یاوری.
-تعجب کردی؟
+نکنم؟
خندید: بشین پسرجون. بشین چند کلمه با هم حرف بزنیم.

با اکراه نشستم. برای چی اومده سراغ من؟
-خب علیرضا جان… خوبی؟
+ممنونم. به خوبیتون.
-دیگه سراغی از ما نگرفتی!
+حالا در خدمتم. بفرمایید.
-جواب تلفنت رو چرا نمیدی؟
+آآآآآم… خطم عوض شده.

در حقیقت وقتی خطم رو عوض کردم، شماره یاوری و باراد و دو نفر دیگه که مربوط به گالری بودن رو بلاک کردم! تو روح همشون با هم!

-ازت خواهشی دارم. مطمئن باش لطفت رو بی پاسخ نمیذارم.
+چه خواهشی؟
-اومدم ازت خواهش کنم برای یه شب دیگه مهمون پسرای گالری من باشی.
بلند شدم ایستادم: پس از همون راهی که اومدین برگردین.
-جوش نیار. حاضرم برای این یه شب هر مبلغی خواستی بهت بدم.
+برید از اینجا بیرون. دیگه هیچ وقت هم سراغ من نیاین. من راه های بهتری برای گذران زندگیم دارم.
-فقط یه شبه. قضیه رو سخت نگیر، بچه ها خیلی دوستت داشتن، مخصوصاً بارا…د…
اسم ننگ این حرومزاده دوباره اومد… حرفشو قطع کردم: دفعه بعدی که مزاحمم بشین با پلیس تماس میگیرم.

بدون توجه به اینکه هنوز حرفی داره یا نه، از آموزشگاه بیرون اومدم. فکر کرده با کی طرفه؟ خودش باید بره زیر اون باراد حرومزاده بخوابه تا بفهمه کجا چه خبره…
اون شب وقتی از رستوران با هومن بیرون اومدم، هنوز توی فکرم اسم “باراد” بود. یاوری یه مرد پولدار و با نفوذه… از اوناییه که سوت بزنه خدمتکاراش دورش میریزن… این همه راه کوبیده اومده آموزشگاه، منتظر شده من کلاسم تموم بشه که شخصاً ازم خواهش کنه برم به اون سه تا کون بدم؟ چرا یکی رو نفرستاده که این رو بهم بگه… اصلاً گیر آوردن شماره من براش کاری داره؟ قضیه چیه که یکی با موقعیت یاوری، خودش، شخصاً اومده سراغم؟
صدای بشکن تو صورتم اومد.
هومن: کجایی پسر؟ چرا جوابمو نمیدی؟
+جانم؟
هومن: من دلم پی اس میخواد، پایه ای بام تهران رو آخر هفته بریم؟
+حتماً.

موقعی که داشتیم پی اس بازی میکردیم یادم به حساسیت دندونیش افتاد. چند وقت پیش میگفت خیلی اذیته و نمیتونه میوه یا آب سرد بخوره. براش سرچ کرده بودم و از دندونپزشک هم پرسیده بودم، یه مارک خمیردندون خاصی رو معرفی کرده بودن که خریده بودم. وقتی بهش گفتم برای چند لحظه هیچ حرکتی نکرد، اما یهویی صورتمو گرفت و منو به سمت خودش چرخوند، تا اومدم بگم چیشده، برای اولین بار، نرمی لباش رو حس کردم…
جواب اون سوال دکتر درباره “جنس” رابطمون واضح شد.
از بعد از اون روز توی وان که باراد رو بوسیده بودم، دیگه لب هیچ کسی به لبم نخورده بود. اما هومن… ملایم زبونم رو میخورد و وقتی لبم رو توی دهنش میگرفت، انگار داشت آبنبات مک میزد و صورتم رو نوازش میکرد… دکتر راست میگفت: " واقع گرا بودن بهتر از تخیلی بودنه"
هومن حتی از تخیل من هم بهتر میبوسید. اگر این دنیای واقعیه پس گور بابای تخیل! وقتی ازم جدا شد نمیدونستم باید چیکار کنم… این اولین بوسه ما بود و من لیاقتش رو نداشتم. هومن در مورد اون شب و پیشنهاد امشب یاوری چیزی نمیدونه، اصلاً نمیدونه یاوری کیه و من رو به چه کاری واداشته… اگر بدونه بازم حاضره من رو ببوسه؟
هومن: علیرضا؟
نمیتونم جوابشو بدم. هومن دقیقا همونیه که من آرزوش رو داشتم و دارم… ولی آیا اگر همه چیز رو درباره من بدونه بازم حاضره حتی بهم نگاه کنه چه برسه منو ببوسه؟
هومن: علیرضا جونم؟
+آقا هومـ…ن…
هومن: وجدانی تو این شرایط بهم نگو آقا هومن!

خندم گرفت… راست میگه خب! ولی من دلیل دیگه ای پشت این رسمی حرف زدنم دارم.
ترس!
خیلی میترسم. اون نمیدونه و منم میترسم واقعیت رو بگم… ولم میکنه… پس رسمی حرف میزنم که زمان بخرم تا دیرتر بگم… دیرتر از دستش بدم…
هومن: از این به بعد فقط بهم بگو هومن. فعلات رو هم جمع نبند!

نمیتونم… نمیدونه که نمیتونم…
+خب… بیاین بازیمونو ادامه بدیم!
هومن: ممنون که گوش دادی!

روزها میگذشتن و هومن هیچ حرفی یا کاری که مبنی بر تماس جنسی باشه نه میکرد و نه از من میخواست. فقط گاهی من رو میبوسید. اکثر وقتا از پشت بغلم میکرد و پشت گوشم رو میبوسید. بیشتر وقتا که بوسیدنش تموم میشد منو تو بغلش نگه میداشت… این جور مواقع خودمو محکم بهش فشار میدادم… اما هیچ وقت بیشتر نبود. به کیرم دست نمیزد، انگار از من مطمئن نبود، حق هم داشت… من سعی میکردم فاصلم رو باهاش تو رابطمون حفظ کنم.
از سکس میترسم… دلم میخواد ولی بازم میترسم و هومن نمیدونست چقدر ازش ممنونم که باهام سکس نمیکنه.
به بهونه های مختلف بدنش رو دید میزدم. یه بار از قصد چایی روش ریختم و وقتی رفت تو اتاق تا لباسشو عوض کنه بهش گفتم بذاره من براش پیراهن انتخاب کنم، رو به روش ایستادم و لباسا رو جلوش میگرفتم و میگفتم نه، این خوب نیست، اینم خوب نیست، این بازوهاتو اذیت میکنه، این خیلی تنگه و … !
دستمو که به بدنش میکشیدم، میخندید. سرش رو تکون میداد و میگفت " کمد لباسام تموم شد، از نو چک کن ببین کدوم بهم میاد!". آخرشم همونطوری با بالاتنه لخت بغلم کرد و منم که از خدا خواسته!

بالاخره بعد از سرچ توی اینترنت یه فیلم درام با محتوای گی پیدا کرده بودم. اسمش “پرنده آتشین” بود. درسته که دیگه نظر هومن رو درباره جنس این رابطه فهمیده بودم ولی بازم این فیلم رو از قبل دانلود کرده بودم که با هم ببینیم و نمیتونستم تنهایی ببینم. فیلم بر اساس داستان واقعی ساخته شده بود. روی مبل نشسته بودیم و فیلم رو میدیدیم. موقعی که صحنه بوسیدنشون پیش اومد، فیلم رو پاز کردم و آروم به سمت صورتش تابیدم، بهم لبخند زد و سرش رو تکون داد، انگار داشت بهم میگفت: " پس بالاخره نوبت تو شد!"
چند لحظه توی صورتش نگاه کردم. مهربونی توی نگاهش به جونم مینشست. چشمام رو بستم و خیلی آروم لبام رو روی لباش گذاشتم. یکی از دستاش رو گذاشت روی پهلوم و اون یکی رو روی شونم و با آوردن یه فشار کوچیک بهم فهموند که روی پاهاش بشینم.
دستامو دو طرف صورتش گذاشتم و شروع به خوردن لباش و مک زدن زبونش کردم. نه…نه… باراد از ذهن من بیرون برو… به جهنم که روی پای تو هم اینطوری نشستم و تو رو هم اینطوری بوسیدم. به محض اینکه هومن گردنم رو نوازش کرد، باراد از ذهنم پرت شد بیرون… بر خلاف باراد، محبت هومن “دلی” و “عمیق” بود، هیچ اجباری توی هیچ کاری نداشت. میفهمیدم، با همه وجودم مهربونی هومن رو میخواستم؛ محبتی که انگار با نوازش کردناش به وجودم تزریق میکرد. اونقدری که دلم میخواست ازش لب گرفتم. هیچ ممانعتی در کار نبود. وقتی ازش جدا شدم و چشمام رو باز کردم بهم خندید. هیچ حرفی نزدیم. فقط نگاه مهربون هومن بود که روی صورتم نشست.
چه فیلم قشنگی بود و همزمان با عشق سِرگِی و رُمان (دو شخصیت اصلی فیلم) چه لحظه قشنگی برای من و هومن ساخته شد…

اغلب شبها وقتی توی اتاقم روی تخت دراز میکشیدم غرق در خیالپردازی لحظه بوسیدن هومن روی مبل میشدم. همش اون لحظه روی مبل با هومن رو تو ذهنم مرور میکردم: لحظه ای که سمت هومن چرخیدم، لحظه ای که روی پاش نشستم… بعد همونطور که روی تختم دراز کشیده بودم، چشمام رو میبستم و لب های هومن رو حس میکردم. با همین خیالات می خوابیدم ودر ظاهر چه رویای شیرینی میدیدم… خواب میدیدم همون لحظات رو با هومن توی وان حمومش دارم تجربه میکنم… ولی به محض باز کردن چشمام میبینم این هومن نیست… باراده…
در مورد این رویا و پیشرفت رابطم با هومن با دکترم حرف میزدم.

-علیرضا جان حال روحیت بهتره. میتونم بهت بگم حتی میتونی مصرف چندتا از قرص هایی که الآن داری رو با روشی که بهت میگم قطع کنی. دیگه بهشون نیاز نداری… و اما در مورد رابطت… علیرضای عزیزم، این چند وقت، بعد از پیشرفت رابطت با هومن، چقدر به اون لحظات محدود عاشقانه با باراد فکر میکنی؟
+خیلی کم. ولی راستش این اواخر شروع به پیاده روی های بی هدفی کردم که تهش روبه روی خونه باراد خودم رو پیدا میکنم…
-این مربوط به ضمیر ناخودآگاهت هست. سعی کن با مسیریاب قدم بزنی و از قبل آدرس رو مشخص کنی.
-باراد رو دوست دارم؟
+واکنش تو به دیدن دوباره باراد، حتی به صورت اتفاقی، پاسخ این سوال رو به تو خواهد داد. حاضری انجامش بدی؟
-نه!!!

شب تولد هومن اومد. روز قبل از تولدش بود و من از صبحش دانشگاه نرفتم، آموزشگاه رو هم کنسل کردم و فقط سرم به این گرم بود چجوری میشه کیک درست کرد. توی کیک درست کردن افتضاح بودم، خمیر میشد، میسوخت، یه بار شیرین نبود، یه بار خیلی شیرین میشد، یه بار پف نمیکرد، دفعه بعدی وا میرفت و خلاصه داستانی داشتما!
از صبح پدر صاحاب آشپزخونه افشین رو درآورده بودم! هی درست میکردم، هی خراب میشد! افشین مدام مسخرم میکرد و میگفت مردم ندارن بخورن، اسراف نکن، کارد بخوره به شیکمتون و …! ولی باید میفهمیدم چجوری میشه درست کرد، هومن خیلی شکموئه! بالاخره بار نهم تقریباً یه چیزایی فهمیدم!
خوشحال و خندان رفتم رستوران… امشب میخوام برای هومن دریاچه قو رو بزنم. آهنگ محشر آهنگساز بِنام روسی: چایکوفسکی.
این آهنگ رو بعد از فیلم “پرنده آتشین” که با هم دیدیم براش گذاشته بودم چون توی فیلم خیلی از کارای این آهنگساز قَدَر رو شنیده بود. از “دریاچه قو” انقدر خوشش اومده بود که روی تکرار گذاشت و پشت سر هم گوش میکرد. خیلی تمرین کردم و بالاخره امشب که شب تولدشه براش میزنم. واقعا آهنگ سختی بود!
طرفای هفت و نیم رسیدم رستوران. میخواستم دستامو گرم کنم که صدای نحس یه نفر از پشت سرم اومد.
باورم نمیشد… دوباره؟ اینکه آقای یاوریه…
-سلام علیرضا جان. خوبی؟

ای سلام و زهرمار! دست از سر من بردار خب!
+سلام. ممنونم. (مکث کردم) آقای یاوری من چیکار کنم شما دست از سر من بردارین؟
خندید: بشین. بشین که با یه پیشنهاد عالی اومدم.

مردشور خودت و پیشنهادت رو با هم ببرن. همون آخرین پیشنهادت منو به گا داد، بسه!
+اینجا محل کار منه.
-میدونم. ولی پیشنهادم رو گوش کن. نگران کارت هم نباش…
نشستم. رستوران هنوز خالی بود و مشتری ای به اون صورت نیومده بود.
+بفرمایید.
-شنیدم شبایی که اجرا داری رستوران از همیشه شلوغ تره. آقای صالحیان از دوستان صمیمی من هستن و خیلی از کارت توی رستوران راضین.
+ایشون لطف دارن.

سکوت شد.
-و اما پیشنهاد… نظرت چیه برای شب نقاشی های ما، به عنوان نوازنده پیانو، به گالری چهره نو ملحق بشی؟ یه قرارداد خـ…یـلی…
حرفشو قطع کردم: به هیچ وجه. (ایستادم) ببخشید من باید برم.
-ولی من هنوز باهات حرف دارم. صبر کن و لطفا بشین.

نشستم. اصلا نمیخواستم اونجا باشم. چقدر از دیدنش ناراحت بودم! وای هومن… هومنم، عزیزم… چرا یهو انقدر دلم برات تنگ شد؟ فردا تولدته… برات بهترین تولدی که میتونم رو میگیرم… اگه بدونی چقدر سرچ کردم که خودم کیک رو برات درست کنم… البته ایشالا که گند نمیزنم! عزیزم هومن… چقدر وقتی با توام زمان زود میگذره…

-ببین علیرضا جان… من میدونم که اون شب اذیت شدی ولی برای همین موضوع هم رفته بودی! حالا ما کاری به اون شب نداریم. اون شب تموم شد و رفت. اگه بدونی بچه ها چقدر سراغت رو میگیرن… مخصوصاً بارا…د…

حرفشو قطع کردم و دوباره بلند شدم ایستادم: من نمیخوام با شما صحبت کنم. باراد یه بیمار و وحشی به تمام معناست. برام مهم نیست که با آقای صالحیان دوستین. دوستیتون پایدار باشه. قطعا نفوذتون اونقدری هست که کارم رو از دست بدم. اون هم برام مهم نیست.
-اصلاً چیزی برات مهم هست؟
+بله. اینکه دیگه هیچ وقت شما یا باراد رو نبینم. نمیخوام باهاتون صحبت کنم. نمیخوام. متوجهید؟ نمیخوام!
برگشتم و تا خواستم برم، صدا زد: محسن فرخ نیا.

سر جام ایستادم.
محسن همون حرومزاده ای بود که سر بابا رو کلاه گذاشت و همه چیزمونو ازمون گرفت… هرچی داشتیم و نداشتیم… خیلی حساب شده سر بابا رو کلاه گذاشت. سه تا دست چک های بابا به خاطر تضمین قراردادهایی که روی حساب اعتبار محسن کشیده بود خالی شد، بعدها فهمیدیم تمام اون معاملات صوری بودن و فقط برای این که چک های بابا رو بگیره این کارا رو کرده بود. اون اوایل که با بابا دوست شده بود چندین معامله پر سود رو جوش داده بود. یادمه یه شب بابا در حالی اومد خونه که همزمان دو تا مناقصه برده بود و یه قرارداد هم با یه شرکت تو امارات بسته بود. اون شب مامان و بابا از خوشحالی خوابشون نمیبرد.
کم کم و در طی اون سه سالی که از آشناییش با بابام میگذشت به واسطه جوش دادن معاملاتی که تعدادشونم کم نبود حسابی اعتماد بابا رو جلب کرد.
بعد شروع شد… مامان به بابا میگفت از هر 5 تا چکی که میدی 2 یا 3 تاش به معامله میرسه، و بابا در جوابش میگفت محسن گفته بقیه اش زمانبر هستن…
نهایتاً 23 تا چک بابا دست محسن افتاد. همه چیزمونو ازمون گرفت و 9 تا از چک ها رو در ازای گرفتن امتیاز کامل شرکت، ماشین، خونه و کلاً هرچی که داشتیم، پس داد. تهدید کرد که اگر اذیتش کنیم بقیه رو میذاره اجرا… زندگیمونو نابود کرد.
اما یاوری چطور محسن رو میشناسه؟

به سمت یاوری برگشتم.
-به راحتی میتونی همه چک های پدرت رو پس بگیری. نه فقط اون چک ها، بلکه میتونی با اسنادی که از پولشویی هاش بهت میدم، چیزی حتی بیشتر از چک ها رو بگیری. مثلا خونتون توی پونک و صندلی مدیر عاملی شرکت پدرت که الآن محسن فرخ نیا بهش تکیه زده.

ماتم برد…
+چـ…چطور اینا رو میدونین؟
-علیرضا به گالری ما ملحق شو. اینجوری علاوه بر پیشرفت خودت اعتبار خانوادتم پس میگیری.
+نه. دروغه.
-راسته.
+آقای یاوری من انقدر هم احمق نیستم. اگر گالریتون احتیاج به نوازنده داره، از من بهتر توی تهران ریخته! شما برای چیزی به جز پیانو اینجایین. حتی اگر پیشنهادتون درباره چک های پدرم هم راست باشه چرا میخواین اینکارا رو بکنین؟
نفس عمیقی کشید و چند لحظه سکوت کرد. اومد سمتم و دستمو گرفت و به سمت صندلی هولم داد. دوباره نشستم.
-بله درسته. قضیه فقط پیانیست بودن تو نیست. باراد به تو علاقه خاصی پیدا کرده و گویا یکبار هم به خودت اینو گفته ولی تو قالش گذاشتی و نرفتی.
+یعنی به خاطر علاقه باراد اینجایین؟
-بله. باراد انقدر به تو علاقه پیدا کرده که شروع به ایده پردازی و نقاشی کشیدن از تو کرده.
+ها؟ باراد به من علاقه پیدا کرده؟
-بله خیلی زیاد.
+توی وجود باراد فقط وحشی گری هست.
-توی وجود باراد خلاقیت بی اندازه ای در نقاشی هست که وجود تو شعله ورش کرده.
+پس به خاطر نفع باراد و گالری خودتون اینجایین…
-میفهمم که از باراد ناراحتی… ولی لااقل قبول کن که باهاش حرف بزنی. شاید بتونی بفهمی دیگه دلیلی برای ناراحتی نمیمونه. یه جای عمومی مثل یه کافه.
+هرگز… من حتی نمیخوام تو اون دنیا هم باراد رو ببینم.
-به خانوادت فکر کن. به پدرت…

از روی صندلیم بلند شدم: پدرم باید تاوان اشتباهش رو بده و داره میده. من به اندازه کافی برای خانوادم قدم برداشتم. دیگه میخوام برای خودم زندگی کنم. نه شما و نه باراد رو دیگه نمیخوام ببینم. آقای یاوری من قصد بی ادبی ندارم ولی دفعه بعدی ای که مجبورم کنین باهاتون صحبت کنم یا باراد رو ببینم با پلیس تماس میگیرم. واقعاً میگیرم.

از رستوران بیرون اومدم. داشتم خفه میشدم. به صالحیان پیام دادم و گفتم حالم خیلی بده و نمیتونم رستوران بمونم. درجا جواب داد “فدای سرت! آقای یاوری برای ما خیلی ارزش دارن!”
اشکام آزاد شدن… خدایا چرا اینا دست از سر من برنمیدارن؟ باراد… تو یه حرومزاده ای… من نه میبخشمت و نه میخوام دیگه ببینمت…

گوشیم رو خاموش و شروع به راه رفتن توی خیابونا کردم. اون شب کذایی دوباره توی ذهنم میچرخید… خنده های باراد… تلمبه زدناش… اسپنک هاش… اون لحظه ای که کنارم روی زمین نشست و بهم خندید و بعد لبامو خورد و کنار خودش درازم کرد تا زانیار براش ساک بزنه… صبحی که توی بغلش بیدار شدم… الآن که تقریباً یک ماهه از اون روزا فاصله گرفتم میدونم که در تمام اون لحظات چقدر ترسیده و تنها بودم.
فقط یه چیزی… جدی جدی… شبی که توی بغل باراد صبح شد چقدر راست بود؟

ولش کن… من گرایش جنسیم رو پذیرفتم و الآن هومن رو دا…ر…م… واای…هومن؟ فردا تولدشه… به ساعتم نگاه کردم، فکر میکردم تازه سر شب باشه ولی… کِی ساعت 1 شد؟
اسنپ گرفتم و رفتم خونه هومن… چقدر بهش احتیاج داشتم.
وقتی در رو باز کرد با نگرانی بهم خیره شد. عزیزم… من تا تو رو دارم دیگه نه خونمون توی پونک رو میخوام و نه حتی پیانو رو… باراد؟ هرگز با تو قابل مقایسه نیست…
هومن: علی تو معلوم هست کجایی؟

قربون صدات برم… بغلش کردم، بوی آرامش میداد.
هومن: چیشده؟
+نمیخوام حرف بزنم. فقط میشه امشب پیشت بخوابم؟

عزیزم هومن من تو رو با هیچ چیز و هیچکس عوض نمیکنم… من تا ابد برات سونات مهتاب بتهوون رو میزنم. تازه خبر نداری… برات دریاچه قوی چایکوفسکی رو هم میزنم. یه عالمه برات پیانو میزنم… تو بهم لایک بده… تو بهم لبخند بزن… هر لحظه، حتی اگر کنارمم باشی بازم منتظر یه نگاهتم.
+کجا بودی؟ چرا امشب رستوران نیومدی؟ منتظرت بودم.

ها؟ منتظرم بودی؟ تو منتظر یکی مثه من بودی؟ اصلاً میدونی من اون شب چیکار کردم؟ اگه بفهمی زیر سه تا کثافتی که مثلا هنرمندن و عکسشون رو بیلبوردای شهره خوابیدم چی؟ بهم نمیگی کونی؟ نمیگی حتماً خودت میخواستی؟ اصلا دلت میگیره دیگه بهم دست بزنی چه برسه بخوای منتظرم باشی…
هومن: چرا گریه میکنی علیرضا؟ چیشده؟ بگو درستش کنیم!
.
.
.
توی سکوت و تاریکی شب به سقف زل زدم. چه تصمیمی باید بگیرم؟ با کی حرف بزنم؟ حسم میگه همه چیز تموم نشده که هیچ تازه شروع شده… یاوری از کجا در مورد محسن میدونست؟ اگر در مورد محسن میدونه در مورد همه چیزهای دیگه هم میدونه… دلم برای ساغر، مامان و حتی بابا شور میزنه… از این جماعت هرچیزی برمیاد… وای نکنه یاوری در مورد هومن هم بدونه؟ هومنم رو اذیت نکنه؟ فردا تولد هومنه… باید براش کیک درست کنم، حتماً خوشحال میشه… هر دفعه بهم میگه دوست داره براش غذا درست کنم و نگام کنه، از بس شکموئه! خوشحالش میکنم. تازه باید بکشونمش کافه ای، جایی… هرجا که پیانو داره تا بتونم “دریاچه قو” رو بزنم… هومن از دستت نمیدم…
توی همین افکار بودم که به سمتم نیم خیز شد.
به صورت مهربونش نگاه کردم، چشماشو بست و بوسه های کوچیک ولی خیسش روی گردنم نشست. صورتمو نوازش میکرد، گردنم رو میبوسید. خیلی حرکاتش ملایم بود. با همون ملایمت دستش رو سمت پایین تیشرتم برد. گذاشتم تیشرتمو در بیاره ولی بعدش قراره چی بشه؟ دوباره قراره همون درد رو بکشم؟ حتما درد داره… ولی این هومنه…
اما نکنه این اولشه؟ نکنه فقط فکر ارضا و لذت خودش باشه؟
از قفسه سینم تا نافم رو بوسید و بعدش روم خوابید.
بهم نگاه کرد، تاب نگاه کردن تو چشماش رو ندارم… منو نمیشناسه… نمیدونه چیکار کردم… نمیدونه با پای خودم رفتم و توی یه شب به سه نفر کون دادم. وقتی بفهمه بهم میگه کونی و ابنه ای؟
آروم صورتم رو به سمت خودش چرخوند، بی هیچ حرفی فقط پیشونیش رو به پیشونیم تکیه داد و صورتم رو نوازش کرد… چقدر تحمل وزنش رو بدنم برام شیرین بود، چقدر آرامش وجودشو از پیشونیش به وجودم میریخت…
وقتی پیشونیش رو ازم جدا کرد، بالاخره به چشماش نگاه کردم. منو میبخشی هومن؟ میبخشی که راستشو نگفتم؟ منو میبخشی که انقدر باهام خوبی و من علیرضای واقعی رو ازت پنهان کردم؟ چند لحظه توی چشمام نگاه کرد و بدون هیچ حرفی لب بالام رو بین لباش گرفت… هیچ حرکتی نمیکرد؛ فقط لبم رو بین لباش گرفته بود و به نرمی فشار میداد. بالاخره بوسید. لبام رو نمیخورد فقط بوسه هایی آروم میزد. نمیتونم… نمیخوام باهاش سکس کنم… میترسم. من خوب نیستم. لیاقتش رو ندارم. نمیدونه… من اصلا بهش فرصت اینکه منِ واقعی رو بشناسه و بعد تصمیم بگیره میخواد باهام باشه یا نه رو ندادم. با نهایت خودخواهی جلو رفتم. درست یا غلط، اون شب من با پای خودم و برای گرفتن چک بابام رفتم و بله… زیر هر سه تاشون خوابیدم…

+هومن، من نمیخوام باهات سکس کنم.
هومن: باهات سکس نمیکنم ولی میخوام بدنت رو ببینم و ببوسم. اجازه میدی؟

اجازه بدم؟ از خدامه که دستات روی بدنم حرکت کنه و من رو ببوسی… فقط لیاقتت رو ندارم… چون تو نمیدونی چیکار کردم… سرم رو به نشونه جواب مثبت تکون دادم.
این منم. همین قدر بیشعور و خودخواه…
باشه… من کل قضیه رو بهت میگم هومن… همه چیز رو بعد از تولدت بهت میگم. مطمئنم بعدش دیگه نمیخوای من رو ببینی… پس لااقل بذار به اندازه “یک” شب باهات خاطره داشته باشم…
دوباره لب بالام رو بوسید. از روم بلند شد و اول تیشرت خودش و بعدم شلوار و شورت من رو درآورد.
نه.
نگاه نمیکنم.
نمیتونم.
خوب نیستم.
برای هومن خوب نیستم… لیاقتم زیر امثال باراد خوابیدنه، نه آدمی پر از مهربونی مثل هومن… چقدر باهاش خوشحال بودم… از ته قلبش میخندید و میخندوند، هر موقع توی لاک خودم فرو میرفتم صدام میزد و درجا یه چیز خنده دار پیدا میگفت تا من رو بخندونه و من با همچین آدمی روراست نبودم.
لیس زد… وای… اینکه که این هومنه که داره برام ساک میزنه میتونه تاثیری توی لذت داشتن بینهایت این لحظه بذاره؟
هر دوتا پهلوهام رو گرفت و دوباره نافم رو بوسید. چیکار کنم؟ اون نمیدونه… اون منو درست نمیشناسه… نه نخور… برام نخور، لیاقتش رو ندارم هومن…
دو طرف صورتش رو گرفتم و بالا کشیدمش، شروع کردم به بوسیدن لبایی که دیگه نمیدونم بازم قراره ببوسم یا نه… زبونش رو مک زدم. چقدر آرومه… گذاشت ببوسمش، بر خلاف باراد که توی وان، از بوسه دوم به بعد گردنمو گرفت و عین وحشیا به جون لبام افتاد. میخواست بگه حرف، حرف منه… هومن اینجوری نیست…میذاره ببوسم و نوازشش کنم. لباش رو برای لحظه ای رها کردم. دم گریه بودم!
هومن: بوی توت فرنگی میدی!

بیا! دوباره دید من ناراحتم!

+شامپو بدنم تموم شده بود از مال ساغر استفاده کردم! نمیدونستم امشب قراره اینجوری بشه.
هومن: ببینم تو از من ترسیدی؟ چرا انقدر خودتو سفت گرفتی؟

خودمو سفت گرفتم چون اگر یه ذره باهام چونه بزنی و اصرار کنی وامیدم… در این حد بدنت رو میخوام و در این حد آدم ضعیف و خودخواهیم…
+نه نه… فقط میترسم زیر قولت بزنی… من دلیل دارم که سکس نمیخوام.
هومن: دلیلت چیه؟

  • من… فقط… خب… آمادگیشو ندارم…
    هومن: به هیچ وجه زیر قولم نمیزنم. از بوسیدن و نوازش کردنت خیلی بیشتر از اون چیزی که فکر کنی لذت میبرم ولی اگر تو لذتی نمیبری لباساتو بپوش.
    +البته که میبرم. حتی بغل کردنت رویای من بود.

از بوسیدن تو لذت نبرم؟ بدن لختت داره به بدنم میخوره، بوی بدنت رو به خودم میگیرم… عزیزم… از نوازش کردن من لذت میبری چون نمیدونی بدنم زیر دست کیا بود… هومن، اونا منو به هم تعارفم میکردن… باراد به زانیار گفت “از دیشب بهت بدهکارم” ، اون فرهود وحشی هم به زانیار گفت “چون ساعتت رو شکستم”… بفرما! هومن، میدونی ارزش منو اندازه ارزش یه ساعت میدونستن؟
دوباره لبام رو بوسید و رفت پایین برام ساک زد، باشه… تو منو لمس کن… من از امشبم لذت میبرم. اولین و به احتمال 99 درصد اخرین شبیه که باهاتم… هر کاری دوست داری بکن…
تخمام رو میلیسید، صدای نفسای من و صدای مک زدناش حالم رو عوض کرده بود. منو پایین کشید و پاهام رو به سمت بالا خم کرد. هیچ خبری از خشونت نبود، میلیسید و می بوسید، یهو زبونش روی بخیم رفت… تموم شد. لو رفتم… کاش لااقل خودم گفته بودم…
ناخودآگاه پریدم و خودمو بالا کشیدم و نشستم. هومن حالا و در همین لحظه برات تموم شدم،مگه نه؟
هومن: علیرضا؟ چیشده عزیزم؟ اون جای بخیه بود؟

باید برم. نباید اینجا و کنار هومن باشم. من نمیخوام باهاش بازی کنم… تا خواستم از روی تخت بلند شم دستمو گرفت:
هومن: علیرضا منو دوست داری؟ اگه داری نرو! بهم بگو چیشده عزیزم؟
گریم گرفت… با چه رویی بگم؟ نمیگی پس چرا زودتر نگفتی؟ نمیگی چرا بهت اجازه ندادم تصمیم بگیری که میخوای با یه کونی باشی یا نه؟

+به خدا مجبور بودم… اگه بگم دیگه نمیبینمت… از دستت میدم. ولم میکنی… میدونم.
هومن: هر کسی تو زندگیش رازهایی داره. منم دارم. میخوای بگم؟

سکوت شد. چی بهش بگم؟ آخه مثلاً چه رازی داره؟ یهو صورتمو گرفت:
هومن: من پرورشگاهیم و این خونه هم از طرف یکی از حامی های پرورشگاه برام گرفته شده. منم به تو اینو نگفتم چون فکر میکردم از دستت میدم.

چی؟ پرورشگاه؟ هومن یتیمه؟ هومن عزیز من توی این دنیا تنهاست؟ یعنی میخوای بگی من به یه آدم تنها اینجوری دروغ گفتم؟
هومن: حالا تو منو به خاطر این موضوع ول میکنی؟

ول کنم؟ اونی که قراره ول کنه تویی نه من!

  • به هیچ وجه… هومن من خیلی دوستت دارم!
    هومن: منم دوستت دارم! حالا اگر میخوای برام بگو چیشده… اگرم نمیخوای مجبور نیستی! ولی نمیذارم از پیشم بری! باشه؟

منتظر جوابم نشد. محکم بغلم کرد و به خودش فشارم داد. هیچ وقت اینجوری محکم بغلم نکرده بود… باشه… میگم. خودمم میخواستم بگم.
+به خدا خودمم خسته شدم. استرس این که تو این موضوع رو بفهمی و منو ول کنی یک ماهه پدرم رو درآورده… برات میگم، ولی باهام بازی نکن، بهم ترحم نکن… اگه میخوای بری بگو و برو. قول بده!
هومن: باشه عزیزم! (حالت نگاهش عوض شد) کادو برام چی گرفتی؟
+دوست داری چی باشه؟
هومن: کلیه هات. آی پول تو فروش کلیه اس!

خدایا… نگاه کن کاراشو!

+یه دقیقه جدی باش خب!
هومن: باشه، دلم ماکارونی میخواد! از همون ماکارونی هایی که روز اول برام پختی!
+پس تولدت مبارک!
گفتم شکموئه! خندید و دوباره بغلم کرد. این دفعه “من” خودمو به بغلش فشار دادم.برات ماکارونی درست میکنم… ماکارونی با طعم دریاچه قوی چایکوفسکی!
+دلم مشروب میخواد.
هومن: نه تو رو خدا! دوباره رو من بالا میاری!

تو رو خدا نگاه کن منو چجوری به یاد میاره! با اصرار و گفتن اینکه فردا تولدته، سه تا پیک با هم خوردیم. پیکای منو سبک میریخت میگفت باید کبدم سالم بمونه وگرنه مُفت میخرن و ضرر میکنه!
وقتی کنارش دراز کشیدم، به آرزوی این یک ماهم رسیدم. سرم رو روی سینش گذاشتم. عزیزم هومن… تو خانواده ای نداری ولی اگر من رو کنار خودت نگه داری و اگر من رو ببخشی… اونوقت من همه زندگیم رو به تو میبخشم…

تلمبه های باراد و صداش: دیدی بالاخره اومدی!
دوباره با همون کابوس از خواب پریدم. لب تخت نشستم، هومن کنارم نبود.
نمیدونم چرا صدای باراد هنوز تو گوشمه… انگار اینجاست و داره حرف میزنه. صداش رو میشنوم. از قبل تو گوشم مونده… شورتمو پام کردم و از اتاق رفتم بیرون. چشمام تار میدید، شروع به ماساژ دادن چشمام کردم. هومن کجاست؟ نکنه دوباره روش بالا آوردم؟
صدا زدم: عزیزم هومن؟ کجایی؟

صدای باراد تو گوشم پیچید: علیرضا؟
چشمام تار میبینه، نه! من مستم… من خوابم، این دنباله ی همون کابوسه… این باراد نیست… نه نیست… داره میاد سمتم؟ وای نکنه بیدارم؟ هومن میشه بیای منو بیدار کنی؟ من باید برات تولد بگیرم، امروز روز مهمیه…
در اتاق رو که پشت سرم بود باز کردم و عقب عقب رفتم داخل، خواستم در رو ببندم که محکم هول داد اومد تو، با پشت سر خوردم زمین، من بیدارم؟ خواب نیستم؟ باراد روم خم شد… این چشمای باراده… اینا تیله های آبی باراده، این بوی ادوکلن باراده…

باراد: عزیز دلم علیرضا، واقعا خودتی؟
دستش رو انداخت که شونم رو بگیره و از روی زمین بلندم کنه، نه نه نه… این خوابه، هومن میاد منو بیدار میکنه و بعدش باهاش تولدش رو جشن میگیریم. میخوام براش پیانو بزنم، کلی تمرین کردم! هیچ دلیلی برای اینجا بودن باراد وجود نداره، اون حتی اصلاً دعوت هم نیست! سرم از زمین جدا شد، نکنه بین بازوهای بارادم؟
تپش قلبم داره بالا میره، گرممه، صورت باراد داره بهم نزدیک میشه… خوابم. من میدونم که خوابم، مستم، مَنگم… یک دفعه چندتا صحنه از جلوی چشمم رد شد… صحنه صحبت های خودم و دکتر…
" باراد رو دوست دارم؟
+واکنش تو به دیدن دوباره باراد، حتی اتفاقی، پاسخ این سوال رو به تو خواهد داد. حاضری انجامش بدی؟"
صحنه همون کابوس…
“دیدی بالاخره اومدی؟”

صورت باراد بیش از حد بهم نزدیک شد، شاید چند سانتی متر باهام فاصله داشت، نه… بهم لبخند نزن… پشت لبخندت درده… پشت لبخندت درد و خون و سرگیجه و تحقیره…
باراد: کجا بودی؟ میدونی یک ماهه چقدر دنبالت گشتم عزیز دلم؟

تمام توانم رو جمع کردم و صدا زدم: هومن؟ هومن کجایی؟

لبخندش ناپدید شد، دیدی گفتم خوابم… این باراد نیست… هومن الآن میاد منو بیدار میکنه… دکتر میگفت من مهارت بالایی توی تصویرسازی دارم. آره… این یه تصویره، دنباله ی همون کابوسه، بخواب علیرضا… کافیه چشماتو ببندی… بعدش هومن بیدارت میکنه و میگه خواب بود علیرضا… هرچی بود تموم شد، خواب بود… این فقط خوابه… امروز تولد هومنه، بخواب علیرضا… بخواب که سرحال بیدار شی و براش تولد بگیری. فقط چرا خواب ها، بو، دارن؟ چرا بوی قفسه سینه باراد تو بینی من پیچیده؟

دستی به صورتم کشید، چشمام رو باز کردم. دیدی گفتم خواب بود! اینه هاش… اینم از هومن! چرا انقدر نگرانه؟
هومن: بالاخره چشمات رو باز کردی؟
+خواب بدی دیدم. هومن نکنه دوباره تو خواب گریه میکردم؟
هومن: خواب؟
+آره. چند وقته یه کابوسی رو مدام میبینم. الآنم دنباله همون بود.

هومن مضطرب سرشو تکون داد. وای چقدر نگرانش کردم… امروز تولدشه مثلاً! توی تخت نشستم.

هومن: عزیزم علیرضا… اتفاقی که دو ساعت پیش افتاد، خواب نبود.
+کـ… کدوم اتفاق؟
هومن: چرا انقدر ازش ترسیدی؟
+از کی؟
باراد: از من.
توی دهنه در ایستاده بود.

توی سرم سنگین شد… نفسم گرفت، قفسه سینم درد میکرد، هومن دستی از من رو که گرفته بود فشار داد و منو به سمت خودش کشید.
هومن: چیه عزیزم؟ چیشده؟ چرا بهم نمیگی؟

دستمو از دستش بیرون کشیدم و صورتمو گرفتم و زدم زیر گریه… خدایا خواب نبود؟ بوی قفسه سینه باراد خواب نبود؟ اون تیله های آبی واقعی بودن؟
باراد: ببین علیرضا، یه دقیقه به من گوش کن…
داد زدم: نزدیک من نیا! هومن؟ اینجا چه خبره؟
سرجاش ایستاد.
هومن: علیرضا من یه نقاشم که فعلاً عضو مهمان گالری چهره نو هستم. البته هنوز قرارداد نبستم و تا وقتی قرارداد نبندم نمیتونم خودمو جزو اون گالری معرفی کنم. در حقیقت خیلی واضح بهم گفتن نه تنها حق ندارم خودمو به عنوان یکی از نقاشای گالری نو معرفی کنم بلکه حتی در مورد نقاشِ مهمان بودنم هم نباید حرفی بزنم. برای همینم به تو در این مورد چیزی نگفته بودم.

باورم نمیشد… هومن داره با اون حرومزاده ها کار میکنه؟ هومن مهربون من، زمین تا آسمون با اونا فرق داره… من یه ماهه که تقریباً هر روزم رو با هومن گذروندم و نفهمیدم؟

گریم گرفت و سمت هومن تابیدم: به خدا مجبور بودم… هیچ علاقه ای در کار نبود… ساغر رو داشتن ازم میگرفتن… خواهر یکی یه دونم قرار بود زن یه حرومزاده بشه… هومن تو رو خدا منو ببخش… میخواستم بهت بگم… اینجوری ولم نکن…
هومن: تو برام با همه دنیا فرق داری. علیرضا من خیلی دوستت دارم. هرچی بشه من رو کنار خودت داری. فقط آروم باش…
+هیچ علاقه ای نبود… هومن به خدا قسم نبود…
باراد: حتی توی وان؟
نگاهم به سمت باراد چرخید، صدای ضربان قلبم رو میشنیدم… وای چرا داره به هومن اینطوری نگاه میکنه… گرممه، سرم گیج میره، قفسه سینم تیر میکشه، صبر کن ببینم دکتر گفت دیدن دوباره باراد جواب سوالمه؟
هومن: چیه علیرضا؟ (به سمت باراد برگشت و داد زد) برو بیرون… چرا اومدی داخل؟ بهت گفتم نیا تو… (به سمتم برگشت) چرا انقدر ترسیدی؟ ربطی به قضیه دیشب داره؟ کی باعث شده بخیه بخوری؟
باراد: من.

تموم شد. براش تموم شدم.
+دیدی هومن؟ حالا تو منو ول میکنی… به خاطر اینکه تو نمیدونستی تمام این مدت داری یه کونی هرزه، که با پای خودش رفت و توی یه شب به سه نفر کون داد رو بغل میکنی…

هومن با بُهت به سمتم برگشت: چرا صدات کش میاد؟ علی؟ چرا انقدر عرق کردی؟ بذار یه لیوان آب برات بریزم…
هر لحظه بیشتر گرمم میشد، عرق کرده بودم. تموم شد. هومن رو از دست دادم.
+هومن منو میبخشی؟ تمام این مدت بهت دروغ گفتم!

واای… امروز تولد هومنه… من باید براش کیک درست کنم! باید براش پیانو بزنم…
از جام بلند شدم، تا اولین قدم رو برداشتم با کله خوردم زمین، دماغمو هی بالا میکشیدم، اومدم بلند شم که صدای هومن اومد:
هومن: یا خدا! علیرضا خوبی؟ چجوری خوردی زمین که دماغت اینجوری خون میاد؟

خون؟ چرا خون؟ مال گریس! خون چیه! خون مال اون وقتیه که پای اون باراد وحشی وسط باشه، نه وقتی با توام… بهم گفتی هر چی بشه کنارم میمونی؟ حتی با اینکه میدونی قبل از تو توی یه شب، نقش یه کونی کامل رو بازی کردم؟ بازم منو دوست داری؟ مرسی که داری! هومن واقعا خواب نیستم؟ این که روبه روی من ایستاده باراده؟ داره از بالا بهم نگاه میکنه، مثل همون موقعی که براش ساک زدم… لحظه بعدش رو یادمه، نشست، لبامو بوسید، کنار خودش درازم کرد… حالا الآن باراد اینجاست؟ پس واقعاً اون بود که منو از زمین بلند کرد؟ بوی قفسه سینش واقعی بود؟ همونقدر واقعی که لبخند نحسش بعد اینکه تو رو صدا زدم از روی لباش محو شد؟ چه باحال! اسم تو رو آوردم و لبخندش محو شد! بیا بخندیم هومن… بیا به ریش باراد بخندیم… وای ولم کن! چرا میزنی تو گوشم؟ تو که خشن نبودی!

باراد: پانیکه. مجبورش کن نفس عمیق بکشه. باید برسونیش دکتر.
هومن: باراد گمشو از اینجا بیرون… علیرضا چرا میخندی؟ علی با توام! خوبی؟ خدایا چیکار کنم…

هیچی… چیو چیکار کنی؟ توام با من بخند، نه به من ولی با من! باراد بهم گفت “کجا بودی عزیز دلم؟”
من شدم عزیز دل باراد؟ هومن من عزیز دل تو هستم؟ دوستم داری؟ چون من دارم! حالا دیگه میخوام خیالپردازی کنم! چقدر سوژه دارم، مثلاً اینکه… هومن؟ دیشب اگر میخواستی منو بکنی چه جوری میکردی؟ تو که مثل باراد نیستی… آخ کاش من مثل تو بودم هومن… چقدر تو مهربـونی…
خوابم میاد… میخوام بخوابم و وقتی بیدار شدم برات تولد بگیرم. تولدت مبارک عزیزم!
راستی هومن… اصلاً تو بگو… شاید تو جواب رو بدونی… فقط تو رو خدا انقدر منو تکون نده! بذار بخوابم… باید بفهمم… من یه سوال مهمِ بی جواب دارم…

شبی که توی بغل باراد صبح شد چقدر راست بود؟

ادامه...

نوشته: رهیال


👍 50
👎 0
19901 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

902876
2022-11-15 01:53:26 +0330 +0330

به به 🤩🤩
آخر شبمون رو ساختی رهیال جان، خسته نباشی 🌹❤️
فقط خواهشا قسمت های بعدی رو هم زود بزار که بی صبرانه منتظریم 😅
قلمت مانا 👌🏻❤️

4 ❤️

902896
2022-11-15 05:37:23 +0330 +0330

عالی رهیال، مثل همیشه گل کاشتی‌. آفرین👏👏👏💯💯💯

1 ❤️

902913
2022-11-15 07:38:04 +0330 +0330

وای دمت گرم لذت بردم.
تو رو خدا ادامشو زود بنویس
عشقسی😘

1 ❤️

902915
2022-11-15 08:23:41 +0330 +0330

عالی ، مثل همه قسمتای قبل …👏🥲

1 ❤️

902923
2022-11-15 09:41:57 +0330 +0330

باز هم یک شاهکار دیگه با یک پایان‌بندی طولانی. بسیار مشتاقم که در قسمت های بعدی بالاخره پراگماتیک هومن بزرگ، مردترین مردان، متبلور بشه.

1 ❤️

902929
2022-11-15 10:30:49 +0330 +0330

توی دیوونه هستی نه ی خالق روانی
تو یکی مثل داستایوفسکی هستی به همون اندازه خیال پرداز و روانی
اینا رو به حساب تعریف بزار چون نمیدونم و نمیتونم جور دیگه توصیفت کنم

4 ❤️

902941
2022-11-15 13:25:37 +0330 +0330

یه لحظه برای لحظاتی اعصبانی میشم یه لحظه برای غمگین بودن اشک تو چشام جمع میشه و موقع های که عاشقانه های قشنگو میخونم هم خوشحال هم اشک
خیلی داستان قشنگ و قوی نوشته شده بازم میگم همه چیز برام به تصویر کشیده میشه با خوندن

1 ❤️

902945
2022-11-15 14:20:13 +0330 +0330

باز هم بنویس پنجه طلا

1 ❤️

902952
2022-11-15 15:35:10 +0330 +0330

مثل همیشه لذت بردم،
راستش چندتا سناریو برای پایان داستان تو ذهنم دارم، ولی مطمئنم هیچ کدوم درست درنمیاد.

1 ❤️

902966
2022-11-15 19:44:00 +0330 +0330

مثل همیشه گل کاشتی پسر من وقتی داستان رو میبینم منتشر شده دست از کار رو درس زندگیم میزنم میشینم میخونم بعد میرم سر بقیه کارا واقعا دمت گرم

1 ❤️

903043
2022-11-16 08:48:42 +0330 +0330

دمت گرم عالی میتونه این داستان ۱۰۰ قسمت دیگه داشته باشه و من که کلا تو داستان خوندن تنبلم تا تهش بخونم

1 ❤️

903344
2022-11-18 23:05:09 +0330 +0330

لعنتی خیلی دیر به دیر میزاری هر داستانتو هزار بار مجبورم بخونم تا قسمت بعد بیاد و خیلی خوب داری همزمان هر سه تا خطو با اون داستانای تک و توک وسطش مثل مال زانیار پیش میبری امیدوارم یکروزی بتونی واقعا این رمانتو چاپ کنی اگه کردی حتمام ن اولین مشتریشم

3 ❤️

903345
2022-11-18 23:25:12 +0330 +0330

🌹👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏🖤

1 ❤️

903406
2022-11-19 06:04:37 +0330 +0330

تو یه شب سه قسمت خوندم اصلا نفهمیدم کی صبح شد 😂
واقعا بی مظیر بود
خسته نباشی 😇 ✌️

1 ❤️

903607
2022-11-21 02:36:17 +0330 +0330

من 2 ساله داخل سایت داستان میخونم و این اولین کامنتی هست که میزارم، کاری کردی دیگه سراغ بقیه داستان ها نمیرم. داستانت واقعا عالیه و اینکه 6 روز گذشته و منم هنوز منتظر ادامش هستم

2 ❤️

903763
2022-11-22 18:44:09 +0330 +0330

بی نظیر عالی حرف نداشت مثل قبلیا بیست بود

1 ❤️

903779
2022-11-23 00:25:38 +0330 +0330

تو رو خدا زود زود ادامه شو بذار رهیال

1 ❤️

903780
2022-11-23 00:30:32 +0330 +0330

تو رو خدا زود زود ادامه شو بذار رهیال جان 🙂🙏😍

1 ❤️

904060
2022-11-25 01:45:44 +0330 +0330

رهیال جان ۱۰ رووووز شد ها نمیخوای بعدی و بزاری نسخیم

1 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها